ما قصهی دل جز به بر یار نبردیم
و ز یار شکایت سوی اغیار نبردیم
معلوم نشد صدق ِدل و سرّ ِمحبت
تا این سر سودا زده بر دار نبردیم
#هوشنگ_ابتهاج
[عکس استاد و پوری سلطانی]
@hoshang_ebtehhaj
میبینم من
آن شکفتن شادی را
پرواز بلند آدمیزادی را
آن جشن بزرگ روز آزادی را
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
تا چند حسابِ بود و نابود کنم
وقت است که با این همه بدرود کنم
از آزادی
بهرهام این شد؛
که به حبس بنشینم و
سیگارش را دود کنم ...
#هوشنگ_ابتهاج
@hoehsang_ebtehhaj
هنوز اين كُنده را رويای رنگين بهاران است
خيال گل نرفت از طبع آتشباز خاكستر...
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
می تراود بوی جان امروز از طرف چمن
بوسه ای دادی مگر ای باد گل بو بر تنش...
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
آواز بلندی تو و کس نشنودت باز
بیرونی ازین پردهٔ تنگ شنوایی
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
گفت
ای افسوس در این دام مرگ
باز صید تازهای را میبرند ...
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
من نمی دانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
آه ای واژهی شوم!
خو نکردهست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم
آه ...
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
ارغوان
شاخهی همخون جداماندهی من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابیست هوا؟
یا گرفتهست هنوز ؟
من در این گوشه
که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست ...
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
چشم و دل، نادیده
بر آن حُسنِ پنهان عاشقاند
آفرین بر بینشِ دل
آفرین بر هوشِ چشم
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
هیبت دریا نه این است و نه آن
گوهر دریاست از ساحل نهان
نقشه دریا از کران پرداختی
تا نرفتی در میان نشناختی
خفته بر ساحل ندانی چیست این
چون در او افتی بدانی کیست این
زنده باید تازه جان دل بر کَند
مرده را دریا به ساحل افکند
وه که دریا را فراوان رنگهاست
چنگ او را هر زمان آهنگهاست
تا نپنداری که داری چشم و گوش
آن شنیدنها و دیدنهات کوش؟
چشمها را جلوههای ناز نیست
گوشها را لذت آواز نیست
چشم را چون دل بوَد فرمانروا
بشنود از هر نگاهی صد نوا
گوش را گر عشق و بخشد ناز و نوش
از شنیدن راه جوید در نقوش
آری ای جان چون بجوشد هوشِ تو
بشنود چشم و ببیند گوشِ تو
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
شعر: #سماع_سوختن
دفتر: #مثنویها
#قسمت_اول
عشق شادی ست، عشق آزادی ست
عشق آغاز آدمی زادی ست
عشق آتش به سینه داشتن است
دم همت بر او گماشتن است
عشق شوری ز خود فزاینده ست
زایش کهکشان زاینده ست
تپش نبض باغ در دانه ست
در شب پیله رقص پروانه ست
جنبشی در نهفت پرده ی جان
در بن جان زندگی پنهان
زندگی چیست؟ عشق ورزیدن
زندگی را به عشق بخشیدن
زنده است آن که عشق می ورزد
دل و جانش به عشق می ارزد
آدمی زاده را چراغی گیر
روشنایی پرست شعله پذیر
خویشتن سوزی انجمن فروز
شب نشینی هم آشیانه ی روز
آتش این چراغ سحر آمیز
عشق آتش نشین آتش خیز
آدمی بی زلال این آتش
مشت خاکی ست پر کدورت و غش
تنگ و تاری اسیر آب و گل است
صنمی سنگ چشم و سنگ دل است
صنما گر بدی و گر نیکی
تو شبی، بی چراغ تاریکی
آتشی در تو می زند خورشید
کنده ات باز شعله ای نکشید؟
چون درخت آمدی، زغال مرو
میوه ای، پخته باش، کال مرو
میوه چون پخته گشت و آتشگون
می زند شهد پختگی بیرون
سیب و به نیست میوه ی این دار
میوه اش آتش است آخر کار
خشک و تر هر چه در جهان باشد
مایه ی سوختن در آن باشد
سوختن در هوای نور شدن
سبک از حبس خویش دور شدن
کوه هم آتش گداخته بود
بر فراز و فرود تاخته بود
آتشی بود آسمان آهنگ
دم سرد که کرد او را سنگ؟
ثقل و سردی سرشت خارا نیست
نور در جسم خویش زندانی ست
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
ای دیده تو را به روی او خواهم داد
از گریه ی شوقت آبرو خواهم داد
می خند چو ایینه که در حجله ی بخت
دست تو به دست آرزو خواهم داد...
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
ندانم آن که دل و دین ما به سودا داد
بهای آن چه گرفت و به جای آن چه خرید
سیاه دستی آن ساقی منافق بین
که زهر ریخت به جام کسان به جای نبید
سزاست گر برود رود خون ز سینه ی دوست
که برق دشنه ی دشمن ندید و دست پلید
چه نقش باختی ای روزگار رنگ آمیز
که این سپید سیه گشت و آن سیاه سپید
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
دیراست گالیا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه
دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان
عشق من و تو؟ آه
این هم حکایتی است ...
اما درین زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست ...
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت
روزی که آفتاب
از هرچه دریچه تافت
روزی که گونه و لب یاران هم نبرد
رنگ نشاط و خنده گم گشته بازیافت
من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانهها و غزلها و بوسه ها
سوی بهارهای دل انگیز گل فشان
سوی تو
عشق من ...
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
ای برادر، عزیز چون تو بسی ست
در جهان هر کسی عزیزِ کسی ست
هوس روزگار خوارم کرد
روزگارست و هر دمش هوسیست
عنکبوت زمانه تا چه تنید
که عقابی شکستهٔ مگسیست
به حساب من و تو هم برسند
که به دیوان ما حسابرسی ست
هر نفسی عشق می کشد ما را
همچنین عاشقیم تا نفسی ست
کاروان از روش نخواهد ماند
باز راه است و غلغل جرسی ست
آستین بر جهان برافشانم
گر به دامان دوست دسترسی ست
تشنه ی نغمه های اوست جهان
بلبل ما اگرچه در قفسی ست
سایه بس کن که دردمند ونژند
چون تو در بند روزگار بسی ست...
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
بلندا سرما که گر غرق خونش
ببینی، نبینی تو هرگز زبونش
سرافراز باد آن درخت همایون
کزین سرنگونی نشد سرنگونش
تناور درختی که هر چه ش ببری
فزون تر بود شاخ و برگ فزونش
پی آسمان زد همانا تبرزن
که بر سر فرو ریخت سقف و ستونش
زمین واژگون شد از آن تا نبیند
در آیینه ی آسمان واژگونش
بلی گوی عهدش بلا آزماید
زهی مرد و آن عهد و آن آزمونش
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
ای به رقص آمده با صد دف و نی در جانم
دف و نی چیست منَت کف زده میرقصانم
این همه عشوهٔ اندیشه رقصان من است
سر و گردن به تماشای که میگردانم
ناله آموختمش از نفسِ خویش چو نای
این عجب بین که ز نالیدن او نالانم
سایه دست من افتاده بر این پرده و من
باز از بازیِ بازیچهی خود حیرانم
در نهانخانهی جان جای گرفتهست چنان
که به دل میگذرد گاه که من خود آنم
گفتم این کیست که پیوسته مرا میخواند
خنده زد از بنَ جانم که منم، ایرانم
گفتم ای جان و جهان چشم و چراغِ دل من
من همان عاشقِ دیرینهی جانفشانم
به هوای تو جهان گردِ سرم میگردد
ورنه دور از تو همین سایهی سرگردانم
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
آه ای دل نا خرسند
در حسرت یک لبخند
خون جگرم تا چند
مینوشی و مینوشی
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
آسمان زیر بال اوج تو بود
چون شده ای دل که خاکسار شدی ؟
سر به خورشید داشتی و دریغ
زیر پای ستم
غبار شدی
ترسم ای دلنشین دیرینه
سرگذشت تو هم زیاد رود
آرزومند را غم جان نیست
آه اگر آرزو به باد رود...
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
هر چه گفتم جملگي از عشق خاست
جز حديث عشق گفتن دل نخواست
حشمت اين عشق از فرزانگی ست
عشقِ بي فرزانگي ديوانگی ست
دل چو با عشق و خرد همره شود
دستِ نوميدی ازو كوته شود
گر درين راه طلب دستم تهيست
عشقِ من پيشِ خرد شرمنده نيست
روی اگر با خونِ دل آراستم
رونقِ بازارِ او می خواستم ...
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
بشنو ای جلاد!
میخروشد خشم در شیپور
می کوبد غضب بر طبل
هر طرف سر میکشد عصیان
و درونِ بسترِ خونینِ خشمِ خلق
زاده میشود طوفان
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
بازم از دست می برد نگهی
نگهی چون شراب مستی بخش
چه نگاهی که همچو بوی گلاب
می شود در مشام جانم پخش
آه پیمانه ای دگر که هنوز
می گدازد ز تشنگی جگرم
چه شرابی تو ؟ وه چه شورانگیز
سرکشیدم تو را و تشنه ترم ...
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
ندانمت که چو این ماجرا تمام کنی
ازین سـرای کهـن راهی کجام کنی
درین جهان غریبم از آن رها کردی
که با هــــزار غم و درد آشنام کنی
بَسم نوای خوش آموختی و آخر عمر
صلاح کار چه دیدی که بی نوام کنی
چنین عبث نگهم داشتی به عمر دراز
که از ملازمت همـرهان جدام کنی
تو خود هر آینه جز اشک و خون نخواهی دید
گرت هواست که جامِ جهاننمام کنی
مرا که گنج دو عالم بهای مویی نیست
به یک پشیز نیَرزم اگر بهام کنی
زمانه کرد و نشد، دست جور رنجه مکن
به صد جفا نتوانی که بی وفام کنی
هزار نقش نواَم در ضمیر می آمد
تو خواستی که چو سایه غزلسرام کنی
لب تو نقطهٔ پایان ماجرای من است
بیا که این غزل کهنه را تمام کنی ...
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj
من همان نایم که گر خوش بشنوی
شــرح دردم با تو گوید مثنـوی
با لب دمسـاز خود جفـت آمدم
گفتنی، بشنـو که در گفت آمدم
من همان جامم که گفت آن غمگسار
با دل خونیــن، لب خنــدان بیار
من خمُـش کردم خـروش چنـگ را
گرچه صد زخم است این دلتنگ را
من همان عشقم که در فرهاد بود
او نمیدانست و خود را میستود
من همی کنـدم نه تیشه! کــوه را
عشـق شیـرین میکند انـــدوه را
در رخ لیـــلی نمــــودم خویش را
سوختـم مجنـون خـام اندیش را
می گِرستـم در دلش با درد دوست
او گمـان میکرد اشک چشـم اوست
گرجهان از عشق سرگشتهست و مست
جان مست عشق بر من عاشق است
ناز اینجا مینهـد روی نیـــاز
گر دلی داری بیا اینجا ببـــاز ...
#هوشنگ_ابتهاج
@hoshang_ebtehhaj