hosseinjalalpour | Unsorted

Telegram-канал hosseinjalalpour - شعرگاه [حسین جلال‌پور]

324

از کتاب‌هایی که می‌خوانم، مطالبی که می‌بینم (با ذکرِ منبع)، و چیزک‌هایی که می‌نویسم. ارتباط: @hjalalpour

Subscribe to a channel

شعرگاه [حسین جلال‌پور]

سلام و عرض ادب خدمت دنبال‌‌کنندگان شعرگاه حسین‌ جلال‌پور.
پیرو مهر و لطف دوستانی که ابراز نگرانی کردند بابت حذف شدن این صفحه، سعی می‌کنم هرازچندگاهی کانال را ترجیحاً با شعر و یا دستخطی از حسین به‌روزرسانی کنم.
از توجه و ابراز لطف دوستان بی‌نهایت سپاس‌گزارم.
ندا ابن‌علی.

Читать полностью…

شعرگاه [حسین جلال‌پور]

«گلِ صورتِ ساقی»
چهل غزل و یک مثنوی از استاد خسرو احتشامی
انتشارات مروارید

/channel/hosseinjalalpour

Читать полностью…

شعرگاه [حسین جلال‌پور]

بازِ جهان تیزپر و خلق‌شکار است
بازِ جهان را جز از شکار چه کار است؟!
...
رهبری از وی مدار چشم، که دیو است
میوهٔ خوش زو طمع مکن، که چنار است

ناصرخسرو

/channel/hosseinjalalpour

Читать полностью…

شعرگاه [حسین جلال‌پور]

ز مرغ و مور در دریا و در کوه
نماند جاودان کس را در اندوه

ان‌شاءالله

بیت از خسرو و شیرین نظامی‌ست.

/channel/hosseinjalalpour

Читать полностью…

شعرگاه [حسین جلال‌پور]

http://www.iranart.ir/%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF-5/31368-%D8%A8%D8%B2%D8%B1%DA%AF%D8%AF%D8%A7%D8%B4%D8%AA-%D9%87%D9%88%D8%B4%D9%86%DA%AF-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%DA%A9%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%D8%A8%D9%86%D8%AF%D8%B1-%DA%AF%D9%86%D8%A7%D9%88%D9%87-%D8%A8%D8%B1%DA%AF%D8%B2%D8%A7%D8%B1-%D8%B4%D8%AF

Читать полностью…

شعرگاه [حسین جلال‌پور]

علومِ انسانی از نگاه آیت‌الله منتظری. از مجلهٔ بندر و دریا، شمارهٔ نهم، سال دوم، آبان ۱۳۶۵.

/channel/hosseinjalalpour

Читать полностью…

شعرگاه [حسین جلال‌پور]

رسالهٔ مموسیاه
از احسان عبدی‌پور

/channel/hosseinjalalpour

Читать полностью…

شعرگاه [حسین جلال‌پور]

کوه بودم فشرده‌ام کردند شاعری در دهانِ غار شدم
سنگ خوردم به دست‌های خودم در دهانِ خودم هوار شدم

در دلم رخت‌شوییِ تنگی در سرم یک کلاغ محکوم است
و صدایی کمی عمیق‌تر از رنگِ مسمومِ قارقار شدم

ابر بودم در آسمانی که باد می‌آمد و
تو می‌رفتی
شاخه‌ای بودم از تو از سرِ شب آن‌قَدَر دیر شد که خار شدم

پایم از حجمِ شب سیاه‌تر از رنگِ بی‌رنگیِ قدم‌زدن است
رنگ می‌ریخت از تنم بر راه روی بی‌رنگی‌ام سوار شدم

رگِ من را گذاشت در تهِ خون تیغ را می‌برید رو به جنون
چشم‌هایم دو تکّه ابر شدند بعد یک گریه روی دار شدم

و به عمق همین ترانه که هست رفتم و، آمدم کدرتر از این
نقشه‌اش را کشید در پایم راهِ بن‌بستِ در فرار شدم

دست بردم به بطنِ این کلمات و تو را دیدم از تمامِ جهات
هیچ راهی به پای من نرسید گوشهٔ دنج یک قرار شدم

من خودم راهِ رفته‌ای بودم ایستادم در انتظار خودم
ایستادم در انتظار خودم ایستادم که انتظار شدم

پشت هر روزنه صدایی بود نور تاریک رو به جایی بود
گنگ بودم درونِ چشمانت رو به سوی سپیده تار شدم

شیشه را پاک کردم از سرِ شب راه رفتم درون پنجره‌ات
به خودم سر زدم، زدم به خودم تا پسِ پنجره غبار شدم


حسین جلال‌پور
(از مجموعهٔ کلاغِ بعد از باغ)

/channel/hosseinjalalpour

Читать полностью…

شعرگاه [حسین جلال‌پور]

این «اعلان» احتمالاً در آن دوره «ملایم با سامعه» بوده، اما امروز واقعاً نیست.

Читать полностью…

شعرگاه [حسین جلال‌پور]

ماجرای بی‌پایانِ «هست» و «است»


چنین است که هرگاه بخواهیم در جمله‌ای رابطه‌ای را بین نهاد و گزاره (مسند و مسندٌالیه) نشان بدهیم از «است» استفاده می‌کنیم. ولی شرایطی هم هست که این «استِ» ربطی را در همین جمله‌های اسنادی «هست» می‌کند. مثلاً گفته‌اند هرگاه تأکیدی در جمله باشد این اتفاق می‌افتد، مثلِ جملهٔ «سعدی شاعر است نویسنده هم هست».
مورد دیگری هم هست که من به دو قسمت تبدیلش می‌کنم و عرض می‌کنم یکی از این دو قسمت زمانی‌ست که «است» بیاید در ابتدای جمله: «هست شب یک شب دم‌کرده و خاک». ممکن است در اولین برخورد با این شعر تصور کنیم یکی از خطاهای زبانی نیماست، یا فکر کنیم تحتِ‌تأثیر گویش روستایش این‌گونه گفته، اما وقتی «هست طومارِ دلِ من به درازیِّ ابد» را می‌بینیم، می‌بینیم که «هست از پسِ پرده گفت‌وگوی من و تو».

قسمت دوم این یک مورد می‌خواهد چنین جمله‌هایی را ببیند:

خوشا و خرّما آن دل که «هست» از عشق بیگانه
این‌جا هم «است» «هست» شده و در ابتدای جمله هم نیست. حالا ممکن است کسی این را اول یک جمله فرض کند، ولی می‌رسیم به این جمله‌ها:
بر گِرد پیاله آیتی هست مقیم
که‌اندر همه‌جا مدام خوانند آن را

یا
قدم درنه گرت هست استطاعت

یا
از عمر من آن‌چه هست برجای
برگیر و به عمر لیلی افزای
و مثال‌های متعددِ موجودِ دیگر. (همین‌جا باید بگویم احتمالاً هست‌های بعد از «آن‌چه» را هم می‌توانیم هست‌های تأکیدی به‌حساب بیاوریم.)
همان‌طور که دیدید در این جمله‌ها هست قبل از «مسند» آمده است. پس «است»‌های قبل از «مسند» هم «هست» شدند. حتی نکتهٔ اولِ این یادداشت (هست در ابتدای جمله) را هم می‌توانیم زیر همین اصل قرار بدهیم و از گفتنش به‌صورت مجزّا صرف‌نظر کنیم.

محمد که‌آفرینش هست خاکش
هزاران آفرین بر جان پاکش

/channel/hosseinjalalpour

Читать полностью…

شعرگاه [حسین جلال‌پور]

چهارمین نشستِ کتاب‌کُفِیشه

نقدِ «زبان‌شناسیِ ترانه»

منتقد: بهمن بنی‌هاشمی
دبیر جلسه: حسین جلال‌پور
شنبه، دهم آذر، ساعتِ چهار و نیمِ پسین
خیابان فلسطین جنوبی، کوچهٔ پشن، پلاک ۴۶.

/channel/hosseinjalalpour

Читать полностью…

شعرگاه [حسین جلال‌پور]

سومین نشستِ کتاب‌کُفِیشه

جایگاهِ کتاب والدن در ادبیات کلاسیک آمریکا و فرهنگِ امروز این کشور

با حضورِ علی‌رضا طاق‌دره
دبیر جلسه: حسین جلال‌پور
شنبه ۳ آذر، ساعت ۱۸
آدرس: فلسطین جنوبی، کوچهٔ پشن، پلاک ۴۶، کافهٔ خانهٔ دوست.

/channel/hosseinjalalpour

Читать полностью…

شعرگاه [حسین جلال‌پور]

در مقاله‌ای که بالاتر از آقای باقر پرهام گذاشتم، خاطره‌ای در پی‌نویس آمده که ممکن است کسانی فرصت نکرده باشند بخوانند، این‌جا بخوانیدش:

در سال‌های ۱۳۳۵ تا ۱۳۳۸ که من دانشجوی رشتهٔ فلسفه و علوم‌تربیتی در دانشسرای عالی تهران بودم، درسی داشتیم با نام «بهداشت آموزشگاه‌ها». تدریسِ این درس را پزشکی به‌عهده داشت که اهل اردبیل ـ آستارا بود. نام و نامِ‌خانودگی‌اش عربیِ غلیظ بود. علاوه‌بر پزشکی، شمشیرباز هم بود و دبیر فدراسیون شمشیربازی کشور. بالأخره دشمن عرب و عربیت بود و شیفتهٔ ایرانیت، و معتقد بود همهٔ زبان‌ها از زبان فارسی گرفته شده و همهٔ واژه‌های فارسی هم مشتق از واژه مهر یا خورشیدند. در این زمینه گفتاری نوشته و نموداری هم ترسیم کرده بود. خلاصه، این استاد عزیز درس خودش را که مطالبی ضروری و مفید در بهداشت کودکان و آموزشگاه‌ها بود، در کتابی به ما تدریس می‌کرد که آن‌روزها هنوز در چاپخانهٔ دانشگاه تهران زیر چاپ بود و ما به‌سفارش او می‌رفتیم و «فرم»های چاپ‌شده را از همان چاپخانه می‌گرفتیم و می‌خواندیم که از درس عقب نمانیم. نام کتابش «فرزان تن و روان» بود که هیچ‌گونه واژه‌ای که ریشۀ عربی داشته باشد نداشت؛ حتی واژه‌های معمولی مثل صابون که در فرهنگ آن استاد «پرهون» نامیده می‌شد. ایشان «لاروس» فرانسوی را جلوی خود گذاشته بود و براساسِ ساختمانِ کلماتِ فرانسوی و با استفاده از برخی پیشوند و پسوندها و ریشه‌ها در فارسی جدید و کهن، واژه می‌ساخت. مثلاً «فیزیولوژی» را می‌گفت «فزایشلاگی»، یا «فیزیک» را می گفت «گیتیاک»، و مانند این‌ها. بدین‌سان زبانی ساخته بود که ما با آن در اتوبوس‌ها و مجامع عمومی هر حرف نامربوطی را به صدای بلند به هم می‌گفتیم و مطمئن بودیم که کسی نمی‌فهمد! چون دانشجو بودیم ناچار برای گرفتن نمره باید این درس را می‌آموختیم. هرگونه اعتراض هم که در آن سال‌ها در دانشگاه‌های ایران ممنوع بود و به‌سرعت به اتهام‌های دیگری می‌کشید. ناچار درس را خواندیم و نمره را گرفتیم. اما استاد که چنین دید در سال دوم رویش زیاد شد. از سال دوم به بعد از دانشجویان می‌خواست همان زبان را در سر کلاس یا در سر جلسۀ امتحان به‌هنگامِ حرف‌زدن‌های معمولی هم به‌کار بگیرند و نوشتن را هم با الفبایی انجام بدهند که از حروف عربی تهی باشد. مثلاً اگر کسی نامش محمد حقوقی بود باید روی ورقۀ امتحان می‌نوشت «مهمد هغوغی»، وگرنه نمره نمی‌گرفت و رد می‌شد. چنان‌که همین بلا به سر شاعر و محققِ ارجمندِ ادبیاتِ معاصرِ ما آقای محمد حقوقی آمد. وی به همین دلایل از آن درس نمره نیاورد و رد شد و چون اعتراض کرد کار به اخراج او از دانشسرا کشید. سرانجام با پادرمیانیِ ریاست دانشسرا و عذرخواهیِ حقوقی، استاد حاضر شد از سر تقصیراتش بگذرد! خودِ حقوقی دراین‌باره چنان داستانی نقل می‌کند که هرکس بشنود از خنده روده‌بر خواهد شد. دانشجویان این استاد، برای نشان‌دادن سبک نثر او، با تکیه به عناصری از اصطلاحات خودِ وی، تعریفی از دایره ساخته بودند که بد نیست خوانندگان بشنوند: «اگر از بی‌همه‌چیزی (= نقطه‌ای) سیخکی (= خط راستی) را خمیده‌وار چنان کش دهیم که به همان بی‌همه‌چیز (= نقطه) برسد این را گرده (= دایره) گویند.»

Читать полностью…

شعرگاه [حسین جلال‌پور]

داریوش آشوری: آقای ادیب سلطانی  مرد دانشور کوشایی ست و در کارِ ترجمه و پژوهش پروژه‌های کلانی را در پیش گرفته و اجرا کرده که از عهده‌ی پهلوانی چون او بر می‌آید. من که عمری در کارِ پژوهش در واژگانِ فلسفه و علومِ انسانی بوده ام، به‌طبع کارها و پیشنهادهایِ ایشان را هم دنبال کرده ام، اما با دریغ باید بگویم که از منطق کار ایشان چندان سر در نیاورده ام. روشِ ایشان، یعنی شکستنِ واژه‌هایِ زبان‌های اروپایی از نظرِ تکواژشناسی و سر هم کردنِ معادل‌های آن‌ها در زبانِ فارسی نو و میانه و باستانی به نظر من روشِ کارامدی نیست. زیرا کار ما در ترجمه انتقالِ معنا ست نه مُرفولوژی لغت. چه بسا واژه‌ها که در چرخش‌های تاریخی و کاربردهایِ متنی‌شان معنا یا معناهایی پیدا می‌کنند که هیچ ربطی به ساختارِ ریشه‌شناسی‌شان ندارد.

من نمی‌دانم چرا واژه‌ای مانندِ دیالکتیک را باید از نظر ریشه‌شناسی شکست و برابرنهاده‌ی شگفتِ «دوئیچمگوئیک» را برای آن ساخت، که واژه‌ای ست یکسره بی‌معنا در زبانِ ما. برابرنهاده‌ی «درون‌آخته» و «برون‌آخته» برای سوژه و آُبژه در فلسفه نیز همان اندازه در فارسی بی‌معناست و با معنای آن دو واژه در متن‌هایِ فلسفیِ اصلی نیز هیچ ربطی ندارند، اگرچه از نظرِ ریشه‌شناسی هم‌معنا ست! یک پرسشِ ساده این است که چرا باید واژه‌هایِ ترجمه‌ناپذیر مانندِ دیالکتیک، ایده، سوژه، و اُبژه را به‌زور به تدریس واژه‌های بی‌رگ-و-ریشه و بی‌معنایی از این دست ترجمه کرد. مگر در این گونه موردها وام‌گیری واژه از زبانِ اصلی راهِ حل بهتر و آسان‌تری نیست؟

Читать полностью…

شعرگاه [حسین جلال‌پور]

بعد از چند بار نوشتن، دل‌دل کردن، پشیمان شدن، پاک کردن، دوباره‌نوشتن، باز پاک کردن؛ دست‌آخر تصمیم گرفتم بنویسم.

پس‌از این‌که این‌جا قسمتی از ترجمهٔ آقای ادیب‌سلطانی را گذاشتم، دوستانی به‌اعتراض از من خواستند اگر راست می‌گویم خودم این را ترجمه کنم!
راستش من اگر آلمانی بلد بودم این کتاب را به ‌زبانِ اصلی می‌خواندم که نخواهم ترجمه‌اش را بخوانم. اما درهرحال سؤال این است که ترجمه چه کاری می‌خواهد بکند و اساساً ضرورت ترجمه چیست؟ آیا این نیست که یک کتاب را از زبانی (این‌جا آلمانی) به زبانی دیگر (این‌جا فارسی) دربیاورد که کاربران آن زبان (اینجا بنده و امثالش) بتوانند آن را بخوانند و بعد بفهمند؟ حالا ما این متن را به‌مددِ خطِّ فارسی، که قبلاً در مکانی و زمانی دیگر یاد گرفته‌ایم، و نه به‌یاریِ این متن که الآن داریم می‌خوانیم، می‌توانیم بخوانیم اما نمی‌توانیم بفهمیم. پس کاری که این متن باید برای ما بکند، و آن هم فهماندن این متن است، نمی‌کند. درنتیجه این ترجمه یک جای کارش می‌لنگد. در ترجمه فقط خط لازم نیست فارسی شود، زبان هم باید فارسی شود.

من در نوشته‌ام یک اشتباه کرده‌ام و می‌خواهم این‌جا اصلاحش کنم. نوشته‌ام آقای دکتر میر شمس‌الدین ادیب‌سلطانی این را ترجمه کرده است. نوشتهٔ من دقیق نیست و آقای ادیب‌سلطانی دکترِ مترجمیِ زبان آلمانی نیست. البته دکترنبودن ایشان در این زمینه و این کار هیچ از شأن و منزلت ایشان نمی‌کاهد، و نمی‌خواهم این گفته این تلقی را به‌وجود بیاورد که من صلاحیتم بیش‌تر از ایشان است، ابداً، فقط برای این گفتم که بگویم حرفم دقیق نبوده است. به‌اعتقادِ من اگر کسی در ادبیات دکترا داشته باشد و یک کتابِ فلسفی بنویسد، هرچند در این کار صلاحیت هم داشته باشد، نباید از عنوان دکتری‌اش برای چاپ این کتاب استفاده کند. ناگفته نگذارم که دکتری در ادبیات این‌روزها دارندگان آن را در ادبیات هم صالح نمی‌کند!
برگردیم به مسئلهٔ خودمان که مسئلهٔ خط بود و زبان. این متن کوتاه که من گذاشته بودم چندین کلمه دارد که ازبین آن‌ها معنیِ چندین کلمه روشن نیست برایمان، و باعث شده‌اند کل متن گنگ و نامفهوم بماند. چرا؟ چون این کلمات در زبان فارسی وجود ندارند و مخصوص زبان تک‌کاربرهٔ مترجم است! مترجم باید برای اهل زبان ترجمه کند نه به زبان قابلِ‌فهم برای خودش.
و نکتهٔ آخر این‌که همهٔ ما قرار نیست در همهٔ زمینه‌ها تولیدکننده باشیم. من در ترجمه مصرف‌کننده‌ام.


/channel/hosseinjalalpour

Читать полностью…

شعرگاه [حسین جلال‌پور]

رؤیای یک نویسنده!

گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار

Читать полностью…

شعرگاه [حسین جلال‌پور]

چهره‌های ماندگارِ استان بوشهر با رأی اعضای شورای شهرِ بوشهر انتخاب می‌شوند. 😳

/channel/hosseinjalalpour

Читать полностью…

شعرگاه [حسین جلال‌پور]

سومین دوسالانهٔ ملّیِ جایزهٔ ادبیِ بوشهر

Читать полностью…

شعرگاه [حسین جلال‌پور]

ادبیات - فیودور داستایفسکی
#مدرسه_زندگی، #ادبیات #داستایفسکی

▪️مترجم: حسین محمدی‌زاده
▫️لینک ویدئو با کیفیت بالا در آپارات
🍂

Читать полностью…

شعرگاه [حسین جلال‌پور]

استاد سلیم نیساری، حافظ‌پژوه، درگذشت.

/channel/hosseinjalalpour

Читать полностью…

شعرگاه [حسین جلال‌پور]

فرهادمیرزا معتمدالسلطنه، ملاسیاوش شاهنامه‌خوان ِمعروف دشتی و دشتستان را حبس کرد و بعد از او تعهد گرفت که شاهنامه نخواند و گفت که تو با خواندن ِشاهنامه تمام مردم دشتی و دشتستان را یاغی کردی.

- اسلامی ندوشن، محمدعلی. «آواها و ایماها». تهران: قطره. ص 73.


@nazm_parishan

Читать полностью…

شعرگاه [حسین جلال‌پور]

تحوت، رب‌النوع مصری، به‌نزد تحاموس، فرعون مصر، می‌آید و شمار کثیری از اختراعات خود را به او پیش‌کش می‌کند. هنگامی‌که تحوت به تحفهٔ «نوشتن» می‌رسد می‌گوید «سرورم، این دستاوردی است که به کار اکمال حافظه و حکمتِ مصریان می‌آید. من به راهِ علاجِ حافظه و حکمت دست یافته‌ام.» تحاموس، ضمن رد هدیهٔ او، با بیانی سنجیده او را ملامت می‌کند:
تحوت، تو اسوهٔ مخترعان و صنعت‌گرانی؛ [اما] واضعانِ فنون و صاحبانِ صنایع الزاماً صالح‌ترین اشخاص برای قضاوت پیرامون محاسن و مضارّی که از آن‌ها عایدِ مردمان می‌شود نیستند؛ و قضیهٔ حاضر نیز اثبات همین مدعاست. تو که واضعِ فنِّ نوشتنی، ازسر التفات به فرزندانت، خصیصه‌ای را در آن به‌ودیعدت گذاشته‌ای که با نقشِ واقعیِ آن بسیار منافات دارد. آن‌هایی‌که این فن را می‌آموزند از به‌کارگیریِ حافظهٔ خود غفلت می‌کنند و [نتیجتاً] دچار فراموشی می‌شوند، [زیرا] برای به‌یاد آوردن، به‌جای توسل به قوای درونِ خود، از نشانه‌های خارجی، که برای نوشتن معمول است، کمک خواهند گرفت. کشفِ تو علاجِ یادآوری است، نه حافظه. و اما حکمت: شاگردان تو، بی‌آن‌که از حکمتِ واقعی بهره برده باشند، به داشتنِ آن شهره خواهند بود. آنان بضاعتی از علم، سوای تعلیم آن، را فراخواهند گرفت و مآلاً بسیار پُرمایه قلمداد خواهند شد و حال‌آن‌که عمدتاً بسیار کم‌مایه خواهند بود. و نظر به این‌که این گروه، به‌جای بهره‌داشتن از واقعیتِ حکمت، از عُجبِ حکمت آکنده خواهند بود، وبال مردمان خواهند شد.

از مقالهٔ ساختارشکنیِ موسیقی‌شناسی؛ زهر یا پادزهر، نوشتهٔ جاناتان واکر، ترجمهٔ مشیت علایی، در کتاب جُستارهایی در زیبایی‌شناسی، نشرِ اختران.

/channel/hosseinjalalpour

Читать полностью…

شعرگاه [حسین جلال‌پور]

زخمِ شیرِ صمد طاهری جایزهٔ بهترین مجموعه‌داستان را از «جایزهٔ جلال» گرفته است. شکارِ شبانه‌اش هم مجموعهٔ بسیار خوبی‌ست. توصیه می‌کنم دوستانِ داستان‌خوان، اگر نخوانده‌اند، گیر بیاورند و بخوانند.
قسمتی از یکی از داستان‌ها را به‌مناسبت تولدِ این نویسنده گذاشته بودم که می‌توانید بخوانید. با این توضیح و شرمندگی که «چای» را در یک جا «جای» تایپ کرده‌ام و نمی‌توانم اصلاحش کنم.

Читать полностью…

شعرگاه [حسین جلال‌پور]

اعلان

بر هر ایرانی واجب است که زبان فصیح و ادب فارسی را از دستبرد لغات و اصلاحات غيرمعموله و ناملایم با سامعه، صیانت و این مجموعهٔ شیرین را از هرگونه خللی حفاظت نماید. اغلب دیده می‌شود که بعضی برای اسامی تجارتی خود مضاف اليه (چی) را انتخاب و اعلان می‌نمایند گرچه این کلمه هم غیر فارسی نیست لیکن چون مطلع نبوده و به سامعهٔ معتاد به لغات و کلماتِ فصیح و شیرین فارسی خشن می‌آید علیهذا به عموم اشخاص که کلمه مذکوره را مضاف اليه اسم تجارتخانه یا مغازه خود قرار داده لذا اخطار می‌شود که باید بفوریت آن را حذف و كلمه (فروش و امثال آن) را قائم مقام نمایند.
بلدیه طهران

مأخذ: مجلّهٔ بلدیّه. سال نهم. آبان 1309. شماره سوم. ص 42.

@mirasmaktoob
.

Читать полностью…

شعرگاه [حسین جلال‌پور]

عبدالباسط عبدالصمد؛ درگذشت ۹ آذر ۱۳۶۷

Читать полностью…

شعرگاه [حسین جلال‌پور]

شعرِ بوسعید

یکی از مسائلِ عمدهٔ شعرِ فارسی، مسئلهٔ شعرهای منسوب به ابوسعید ابی‌الخیر است. برروی‌هم این شعرها دو گروه‌اند؛ آن‌ها که در اسرارالتوحید یا حالات و سخنان و احتمالاً بعضی متونِ قدیمیِ تصوّف، ازقبیل کشف‌الاسرار هجویری، آمده است، و دستهٔ دوم آن‌ها که در قرون و اعصار بعد، در جُنگ‌ها و تذکره‌ها به‌نام وی ثبت شده و بعدها در مجموعه‌هایی به‌نام رباعیاتِ ابوسعید گرد آمده است.
بحثِ اصلی و مرکزی را باید از این‌جا آغاز کرد که در شعرهای گروه اول، جز دو رباعی، و درحقیقت، یک رباعی و نیم بقیه جای تردیدند. آن دو رباعی که مسلماً بوسعید آن‌ها را سروده است عبارت‌اند از بیتی که در پاسخِ رقعهٔ درویشی به‌نام حمزة‌التراب نوشته، و دیگری رباعیِ «جانا به زمین خابران خاری نیست[...]». اینک به ‌عینِ تصریحِ محمدبن‌منور توجه کنید: «روزی [حمزة‌التراب] به شیخ ما رقعه‌ای نبشت، و برسرِ رقعه، تواضع را، بنوشت که «ترابُ قَدَمِه». شیخ ما، قدس‌اللّه روحه العزیز، برظَهر رقعه نوشت جواب آن این یک بیت بدو فرستاد. بیت:
چون خاک شدی، خاک تو را خاک شدم
چون خاکِ تو را خاک شدم پاک شدم
و شیخ‌الاسلام، جَدّ این دعاگوی، خواجه بوسعد، آورده است که جماعتی را گمان افتاد که بیت‌هایی که درمیانِ سخن بر زفان مبارک شیخ ما می‌رفته است، او گفته است، و نه چنان است، که او را چندان استغراق بودی در حالت خود به مشاهدهٔ حق که او را پروای تفکّر در بیت و در هیچ‌چیز نبودی در همه عمر او، الّا این یک بیت که برپشت رقعهٔ حمزه نوشت و این دو بیت که هم شیخ فرموده،

جانا به زمین خابران خاری نیست
کش با من و روزگار من کاری نیست

با لطف و نوازش جمال تو مرا
در دادن صدهزار جان عاری نیست

بیش‌ازاین، او نگفته است. دیگر هرچه بر زفان او رفته است همه آن بوده است که از پیران خویش یاد داشته است.»
و زندگی‌نامه‌نویس دیگرِ بوسعید که قبل از مؤلف اسرارالتوحید زیسته و نزدیک‌تر به عصر بوسعید است، در دنبال داستانِ بوحمزة‌التراب و نامه و جواب شیخ، می‌گوید: «پس [شیخ] روی به جمع کرد و گفت ما هرگز شعر نگفته‌ایم، آنچ بر زبان ما رود گفتهٔ عزیزان بود و بیش‌تر ازآنِ پیر ابلقسم بشر بود.» اجتهاد درمقابل این دو نصّ قدیمی، و ازسوی دیگر، نبودنِ کوچک‌ترین اشاره‌ای به شاعریِ بوسعید در اسنادِ کهنِ زندگیِ او، ازقبیل گفتار سمعانی و عبدالغافر و رافعی، بسیار دشوار است؛ به‌خصوص که کسی بخواهد مانند مرحوم استاد سعید نفیسی از تعبیر بیت‌گفتن، استفادهٔ شعرسرودن کند و معتقد شود که در تعبیر این مؤلفان هرجا آمده است که «شیخ این بیت گفت» یعنی این بیت را سرود، بااین‌که متون فارسی سرشار است از تعبیر بیت‌گفتن به‌معنیِ خواندن و قرائت‌کردن. شادروان استاد نفیسی ادلهٔ بسیار ضعیفی برای اثبات نظر خویش آورده که «مهم‌ترین دلیل» آن عبارت‌است از این‌که: «نام دشت خاوران» در بعضی از این رباعیات آمده است و پیداست که گویندهٔ این رباعیات کسی است که در این نواحی زیسته است و به‌جز انوری، شاعر معروف، و ابوسعید، دیگری از سخن‌سرایان ایران در این سرزمین نبوده‌اند. به‌هرحال از این دو رباعی که بگذریم، بقیهٔ شعرهایی که بر زبان شیخ رفته، باید از دیگران باشد، به‌خصوص که مؤلف اسرارالتوحید فصلی را که اختصاص به این شعرها دارد تحتِ «آن‌چه بر زفان شیخ رفته» آورده و نه «آن‌چه سروده.» بااین‌همه، تا امروز همه‌جا او را به‌عنوان یکی از شعرای بزرگِ زبانِ فارسی و درحقیقت مؤسّسِ شعرِ عرفانی شناخته‌اند؛ چه در تحقیقات ایرانیان و چه در کارهای خاورشناسان.

اسرار‌التوحید فی مقامات الشیخ ابی‌سعید
محمد‌بن‌منور
مقدّمه، تصحیح و تعلیقات
دکتر محمّدرضا شفیعی‌کدکنی
مقدّمه‌ی مصحح: صدویازده، صدودوازده، صدوسیزده.

لینک کانال:
/channel/hosseinjalalpour

Читать полностью…

شعرگاه [حسین جلال‌پور]

«من در سفر زاده شدم
در کوچ طایفه‌ی خزان‌زده‌ی آدم‌ها
در بغض عاطفه‌های وحشی و تاریک
و هنگامی که سایه‌ی خشمگین مردان ستیزه‌جو
بر نجوای مبهم دره‌ها یورش می‌برد
من در رؤیای کم‌رنگم
زنبور طلاییِ ستاره‌ای را دنبال می‌کردم.»

چند سطرِ بالا که از یکی [از] شعرهای «آهنگ دیگر» برداشت شده، به‌تعبیری، بازگوکننده‌ی راستینِ تولدِ من است. این‌طور که مادرم می‌گفت، نه شناسنامه‌ام، در یکی از شب‌های سال ۱۳۱۲ شمسی در خانه‌ای در روستای «دهرود» (از بلوک پشت‌کوه دشتستان) زاده شدم. شگفت است که تا همین سال‌های اخیر هم که گاه برای دیدار یا گردشی به دهرودِ سفلی می‌رفتم، آن خانه هنوز برجا بود و من، پس از بیش از شصت سال، اتاقی را که در آن نخستین بار با گریه‌ی پُرصدایم به جهان اعتراض کرده بودم دیدم. اما این اولِ شوربختی بود، چون هم‌زمان با تولدِ من، که به‌قولی «سال سفیدو» یعنی سال قحط نام گرفته بود، «زردپوشان شرور» رضاشاهی هجوم به منطقه‌ی جنوب را آغاز کرده بودند، تا «گردن‌کشان» یا درواقع «گردنان» روستاها را بشکنند و «خان»ها را درهم بکوبند. اما آن‌چه بعدها دریافتِ من شد این بود که «خان»های واقعی در تبعید هم خان ماندند و صاحب ملک در بالاجاهای کشور شدند و دیری نگذشت که باز در کسوت خان به جنوب برگشتند. ولی پدربزرگِ مادریِ من که مردی نیمه‌کدخدا نیمه‌ریش‌سفید و بزرگِ خانواده‌ی زنگنه‌های تخته‌قاپوشده‌ی ما بود، در تبعید در ارومیه، ناشناس و آواره مُرد و تا آخر نفهمیدیم خاکش و دخمه‌اش کجاست. مادرم می‌گفت که تو شیرخواری بودی که ما آواره‌ی کوه و دره شدیم (از بیم شبیخون رضاشاه) و شب‌ها در دره‌ها می‌خفتیم و جرئت نمی‌کردیم آتش روشن کنیم.
با این حساب تولد من (چه ۱۳۱۰ شناسنامه‌ای باشد، چه ۱۳۱۲ ثبت‌شده در قرآنی که با تاراجِ رضاشاهی تاراج شد) واقعاً در کوچ خزان‌زده‌ی آدم‌ها بود. چند سال بعد که آمدیم کمی آرام بگیریم، یادم می‌آید که من و مادرم مانده بودیم و یک کرور دشمن. و پدر، پس از گذراندن مدتی تبعید، به‌توصیه‌ی فرماندهِ معروف مهاجمان رضاشاهی رفته بود که کارمند دولت شود و شده بود کارمند ثبت‌احوال، در یکی از روستاهای اطراف لارستان به‌نام «علامردشت» از توابع لامرد. و من یادم می‌آید که با پسر و خواهر محمد عبدو؛ «عبدوی جطِ» شعرِ «ظهور»، در یکی از خانه‌های محقر زندگی می‌کردیم و تنها اسب سفیدی که از دم‌ودستگاهِ گذشته برایمان باقی مانده بود، هر روز با یال و دمِ بریده و زخمی بر گرده، غروب به خانه برمی‌گشت، و من چه عشقی به این تنها بازمانده‌ی دوران فخر خانواده داشتم و هر بار چه‌اندازه جلزانده می‌شدم که «او» را خونین و غمگین می‌دیدم. این اسب سفید که قِزِل هم بود، یعنی خال‌های قرمز در سفیدیِ اندام داشت، پرتوِ پریده‌رنگ همیشه‌ی رؤیاهای من شد و در من و شعرهای من ماند.

از کتابِ «چه شکل‌های گوناگونی دارد عشق»؛ یادنامه‌ی منوچهر آتشی، انتشارات داستان‌سرا

/channel/hosseinjalalpour

Читать полностью…

شعرگاه [حسین جلال‌پور]

آشوری: ما‌ یک تجربه‌ی دلیرانه و درخور درنگ در این زمینه داریم. و آن کاری‌ست که آقای شمس‌الدین ادیب سلطانی در چندین متن بسیار مهم کرده است. ادیب سلطانی کوشیده است که الگوی واژه‌سازی زبان‌های اروپایی از مایه‌های ‌یونانی و لاتینی را با به کار بردنِ زبانمایه‌های فارسی میانه و باستان به زبان فارسی آورد. اما این کار، همچنان که می‌دانید، با ایستادگی سخت و حتا با پرخاش‌های فراوان رو به رو شده است.

مشکل اساسی داستان، که ادیب سلطانی به آن توجه ندارد، این است که ما با زبان‌های فارسی میانه و باستان همان نسبت و رابطه‌ای را نداریم که اروپاییان با زبان‌های کلاسیک لاتینی و‌ یونانی داشته‌اند و دارند. برای ما آن‌ها زبان‌های مرده‌ی فراموش شده‌اند. در حقیقت، پژوهش‌های زبان‌شناسی تاریخی اروپایی در سده‌ی نوزدهم بود که ما را از وجود آن‌ها باخبر کرد، و تنها دانشورانِ زبان‌شناسی تاریخی در قلمرو زبان‌های ایرانی این زبان‌ها را می‌شناسند. حال آن‌که، زبان لاتینی تا سده‌ی هجدهم زبان نوشتاری فکر و فرهنگ و دین در اروپا بود و زبان ‌یونانی هم، با شأن و شوکت بسیار والا، به عنوان زبان علم و فرهنگ‌ یونانی باستانی، در رُنسانس پا به میدان دانشوری اروپا گذاشت. در آغاز بالیدن زبان‌های بوم-گویشی اروپا، مانند انگلیسی، فرانسه و آلمانی، می‌توان گفت که همه‌ی دانشوران این زبان‌های کلاسیک را می‌دانستند. به لاتینی می‌نوشتند و حتا می‌توانستند به آن سخن گویند. در نتیجه، برای ایشان وام‌گیری از آن زبان‌ها بسیار طبیعی و ساده بود. مانند وضعی که دانشوری سنتی ما تا ‌یک سده پیش نسبت به زبان عربی داشت. به عبارتِ دیگر، باز بودنِ زبان‌ها به رویِ هم است که امکان وام‌گیری زبانی را فراهم می‌کند. همچنان که با بسته شدن زبان فارسی به روی زبان عربی و باز شدن آن به روی فرانسه و سپس انگلیسی جهتِ وام‌گیری زبانی دیگر شد.

روش ادیب سلطانی ‌یک گرده‌برداری زبانی صرف است بی‌توجه به مسائل تاریخی و فرهنگی زبان. من گمان نمی‌کنم که این روش، چنان که تجربه نشان داده است، در قلمرو علوم انسانی و فلسفه ‌شانسی داشته باشد. اما‌ یک علمــَورِ برجسته‌ی ایرانی، آقای محمد حیدری ملایری، اخترشناس رصدخانه‌ی پاریس، در زمینه‌ی اخترفیزیک، با کاربرد این روش — یعنی بهره‌گیری از زبانمایه‌های باستانی ایرانی– دست ‌اندر‌ کار فراهم آوردن ‌یک فرهنگ چندزبانه است. این کار اکنون از نیمه گذشته و بر روی اینترنت در دسترس است. باید دید که تجربه‌ی ایشان در جامعه‌ی علمی ‌ایرانی به کجا خواهد کشید.

Читать полностью…

شعرگاه [حسین جلال‌پور]

این مقاله مرتبط است به بحث بالا. به‌نظرم خواندن دارد.

Читать полностью…

شعرگاه [حسین جلال‌پور]

کتاب برای کتاب


مقداری عجیب به‌نظر می‌آید، امّا کتاب است و شاید چندان هم بی‌مناسبت نبوده باشد که در «مقدّمهٔ شاهنامهٔ ابومنصوری»، قدیم‌ترین متنِ منثوری که در و از زبانِ فارسی به‌جا مانده، تعدادی آدم را می‌بینیم که دورِ هم نشسته‌اند و درحالِ صحبت‌کردن از جایگاهِ کتاب و ارزش و اعتبارِ آن‌اند. کتاب از همیشه اهمیت داشته است، امّا اهمیتِ آن چه بوده؟ حتّی حالا که دارم به این موضوع فکر می‌کنم (به اولین نثرِ به‌جامانده و نشست و صحبت دربارهٔ کتاب) می‌بینم که چقدر زیباست و حتّی برایم شعف‌انگیز هم هست؛ گروهی جمع شده‌اند، درحالی‌که کارشان راندنِ سیاست و چیزهای دیگری است، معلوم است فکر و ذکرشان کتاب است و دارند از رمز و رازِ ماندگاری می‌گویند. درنهایت به این نتیجه می‌رسند که آن‌چه می‌تواند انسان و نامِ او را جاودانه کند کتاب است. و دراین‌میان البته راهی هم ندارند جز این که برای تأییدِ حرف‌هایشان از دوستداران کتاب مثال بزنند و از کتاب و... . پس، از انوشیروان می‌گویند و از کتابِ کلیله و دمنه؛ این‌جا هم کتاب به کتاب راه می‌برد. به‌زعم آنان انوشیروان نام خودش را نه با حکومت‌داری و عدالتش، بلکه با ترغیب و تشویقِ برزویهٔ طبیب به آوردن و ترجمهٔ کتابِ کلیله و دمنه جاودانه کرده است. آن جمع در همان نشست است که می‌گویند مأمونِ عبّاسی هم آثارِ بزرگی در وجودش بوده که تصمیم گرفته همان کتاب را به عربی برگرداند، به این امید که از او هم چیزی بماند «که از هیچ پادشاه نمانده است»؛ چنان‌که از انوشیروان مانده است. این‌ها تلویحاً دارند می‌گویند بزرگی و نشانه‌هایش در رابطهٔ مستقیم با دوستداریِ کتاب است و هم‌آن‌جاست که پیدا می‌شود.
امّا اتّفاقی که در خودِ کتابِ کلیله و دمنه می‌افتد به‌نوعی غریب و منحصربه‌فرد است؛ ابن‌مقفّع می‌گوید نوشِروان پس‌از آوردن کتاب از هند، به برزویهٔ طبیب «گفت: اگر در مُلْک مثلاً مشارکت توقّع کنی مبذول است، حاجت بی‌محابا باید خواست. برزویه گفت: اگر بیند رایِ مَلِک، بزرگمهر را مثال دهد تا بابی مفرد در این کتاب به‌نام من ‌بنده مشتمل بر صفتِ حالِ من بپردازد، و در آن کیفیتِ صناعات و نسب و مذهبِ من مشبع مقرّر گرداند، تا آن شرفِ من بنده را برروی روزگار باقی و مخلّد شود». برزویهٔ طبیب در ازای خدمتی که کرده و زحمتی که کشیده و رنجی که تحمّل فرموده هیچ پولی و مقامی نمی‌خواهد؛ او اجازه می‌خواهد یک باب در این کتاب به‌نام خودش اضافه کند و سرگذشت خودش را و نیاکانش را و مصائبش در این راه را بنویسد. در این‌جا یک نویسنده می‌بینیم که پی به اهمیتِ نقش‌شدن در کتاب برده است. او می‌خواهد خودش را در ترجمه‌اش ماندگار کند. و پیداست که به‌خوبی از پسِ این کار برآمده است.
دیده می‌شود که نویسندگانِ ما گاه پادشاهان را هم بی‌نیاز نمی‌دانسته‌اند از درکنارِ نویسندگان بودن، حتی آن را برایشان لازم هم می‌دانسته‌اند. در «چهارمقاله»، نظامیِ عروضیِ سمرقندی قوامِ ملک را به «دبیری» می‌داند. نویسندگان همیشه باید درکنار پادشاه می‌بوده‌اند.

کتاب را برای چه می‌نوشته‌اند؟ پادشاهِ عاقل می‌خواسته نامش به‌وسیلهٔ دیگران ماندگار شود و نویسنده هم می‌خواسته نامش با کتابش ماندگار شود و مترجم هم می‌خواسته همین کار را با استفاده از برگردانش کند. این آیا ظاهر قضیه بوده و کتاب را برای کتاب هم می‌نوشته‌اند؟

ʝムℓムℓρσʊЯ


/channel/hosseinjalalpour

Читать полностью…
Subscribe to a channel