خوش است عمر دریغا که جاودانی نیست
پس اعتماد بر این پنج روز فانی نیست
درخت قد صنوبر خرام انسان را
مدام رونق نوباوهٔ جوانی نیست
گلیست خرم و خندان و تازه و خوشبوی
ولیک امید ثباتش چنان که دانی نیست
دوام پرورش اندر کنار مادر دهر
طمع مکن که در او بوی مهربانی نیست
مباش غره و غافل چو میش سر در پیش
که در طبیعت این گرگ گلهبانی نیست
چه حاجت است عیان را به استماع بیان؟
که بیوفایی دور فلک نهانی نیست
کدام باد بهاری وزید در آفاق
که باز در عقبش نکبتی خزانی نیست؟
اگر ممالک روی زمین به دست آری
بهای مهلت یک روزه زندگانی نیست
دل ای رفیق در این کاروانسرای مبند
که خانه ساختن آیین کاروانی نیست
اگر جهان همه کام است و دشمن اندر پی
به دوستی که جهان جای کامرانی نیست
چو بتپرست به صورت چنان شدی مشغول
که دیگرت خبر از لذت معانی نیست
طریق حق رو و در هر کجا که خواهی باش
که کنج خلوت صاحبدلان مکانی نیست
* «مکانی» به صورت و معنای «یک مکان خاص» خوانده شده اما احتمالاً حالت توصیفی داشته باشد به معنای «از جنس مکانی».
جهان ز دست بدادند دوستان خدای
که پایبند عنا، جز جهان ستانی نیست
نگاه دار زبان تا به دوزخت نبرد
که از زبان بتر اندر جهان زبانی نیست
* در متن فروغی «زیانی» ذکر شده، اما اینجا «زبانی» خوانده شده. زبانی در لغت به معنی وکیل دوزخ،دوزخبان. به حاشیههای شعر در گنجور مراجعه کنید.
عمل بیار و علم بر مکن که مردان را
رهی سلیمتر از کوی بینشانی نیست
کف نیاز به درگاه بینیاز برآر
که کار مرد خدا جز خدای خوانی نیست
مخور چو بیادبان گاو و تخم کایشان را
امید خرمن و اقبال آن جهانی نیست
مکن که حیف بود دوست بر خود آزردن
علیالخصوص مر آن دوست را که ثانی نیست
چه سود ریزش باران وعظ بر سر خلق
چو مرد را به ارادت صدف دهانی نیست
زمین به تیغ بلاغت گرفتهای سعدی
سپاس دار که جز فیض آسمانی نیست
بدین صفت که در آفاق صیت شعر تو رفت
نرفت دجله که آبش بدین روانی نیست
نه هر که دعوی زورآوری کند با ما
به سر برد، که سعادت به پهلوانی نیست
ولی به خواجهٔ عطار گو، ستایش مشک
مکن که بوی خوش از مشتری نهانی نیست
.
مبارک ساعتی باشد که با منظور بنشینی
به نزدیکت بسوزاند مگر کز دور بنشینی
عقابان میدرد چنگال باز آهنین پنجه
تو را بازی همین باشد که چون عصفور بنشینی
نباید گر بسوزندت که فریاد از تو برخیزد
اگر خواهی که چون پروانه پیش نور بنشینی
گرت با ما خوش افتادهست چون ما لاابالی شو
نه یاران مست برخیزند و تو مستور بنشینی
میی خور کز سر دنیا توانی خاستن یکدل
نه آن ساعت که هشیارت کند مخمور بنشینی
تمنای شکم روزی کند یغمای مورانت
اگر هر جا که شیرینیست چون زنبور بنشینی
به صورت زآن گرفتاری که در معنی نمیبینی
فراموشت شود این دیو اگر با حور بنشینی
نپندارم که با یارت وصال از دست برخیزد
مگر کز هر چه هست اندر جهان مهجور بنشینی
میان خواب و بیداری توانی فرق کرد آنگه
که چون سعدی به تنهایی شب دیجور بنشینی
.
یاری آن است که زهر از قبلش نوش کنی
نه چو رنجی رسدت یار فراموش کنی
هاون از یار جفا بیند و تسلیم شود
تو چه یاری که چو دیگ از غم دل جوش کنی
علم از دوش بنه ور عسلی فرماید
شرط آزادگی آن است که بر دوش کنی
راه دانا دگر و مذهب عاشق دگر است
ای خردمند که عیب من مدهوش کنی
شاهد آن وقت بیاید که تو حاضر گردی
مطرب آن گاه بگوید که تو خاموش کنی
سر تشنیع نداری طلب یار مکن
مگست نیش زند چون طلب نوش کنی
پای در سلسله باید که همان لذت عشق
در تو باشد که گرش دست در آغوش کنی
مرد باید که نظر بر ملخ و مور کند
آن تأمل که تو در زلف و بناگوش کنی
تا چه شکلی تو در آیینه همان خواهی دید
شاهد آیینهٔ توست ار نظر هوش کنی
سخن معرفت از حلقهٔ درویشان پرس
سعدیا شاید از این حلقه که در گوش کنی
.
بربود دلم در چمنی سرو روانی
زرین کمری، سیمبری، موی میانی
خورشیدوشی، ماهرخی، زهره جبینی
یاقوت لبی، سنگدلی، تنگ دهانی
عیسی نفسی، خضر رهی، یوسف عهدی
جم مرتبهای، تاجوری، شاه نشانی
شنگی، شکرینی، چو شکر در دل خلقی
شوخی، نمکینی، چو نمک شور جهانی
جادوفکنی، عشوهگری، فتنهپرستی
آسیب دلی، رنج تنی، آفت جانی
بیدادگری، کج کلهی، عربدهجویی
لشکرشکنی، تیر قدی، سخت کمانی
در چشم امل معجزهٔ آب حیاتی
در باب سخن نادرهٔ سحر بیانی
بی زلف و رخ و لعل لب او شده سعدی
آهی و سرشکی و غباری و دخانی
.
همین شعر با تغییراتی اندک در دیوان امامی هروی هم آمده است و احتمالاً با توجه به ناهمخوانی سبک و محتوای آن با سایر اشعار شیخ اجل از او باشد:
امامی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
اگر لذت ترک لذت بدانی
دگر شهوت نفس، لذت نخوانی
هزاران در از خلق بر خود ببندی
گرت باز باشد دری آسمانی
سفرهای علوی کند مرغ جانت
گر از چنبر آز بازش پرانی
ولیکن تو را صبر عنقا نباشد
که در دام شهوت به گنجشک مانی
ز صورت پرستیدنت میهراسم
که تا زندهای ره به معنی ندانی
گر از باغ انست گیاهی برآید
گیاهت نماید گل بوستانی
دریغ آیدت هر دو عالم خریدن
اگر قدر نقدی که داری بدانی
به ملکی دمی زین نشاید خریدن
که از دور عمرت بشد رایگانی
همین حاصلت باشد از عمر باقی
اگر همچنینش به آخر رسانی
بیا تا به از زندگانی به دستت
چه افتاد تا صرف شد زندگانی
چنان میروی ساکن و خواب در سر
که میترسم از کاروان باز مانی
وصیت همین است جان برادر
که اوقات ضایع مکن تا توانی
صدف وار باید زبان درکشیدن
که وقتی که حاجت بود در چکانی
همه عمر تلخی کشیدهست سعدی
که نامش برآمد به شیرین زبانی
.
پاکیزه روی را که بود پاکدامنی
تاریکی از وجود بشوید به روشنی
گر شهوت از خیال دماغت به در رود
شاهد بود هر آنچه نظر بر وی افکنی
ذوق سماع مجلس انست به گوش دل
وقتی رسد که گوش طبیعت بیاکنی
بسیار بر نیاید شهوتپرست را
کش دوستی شود متبدل به دشمنی
خواهی که پایبسته نگردی به دام دل
با مرغ شوخدیده مکن همنشیمنی
شاخی که سر به خانهٔ همسایه میبرد
تلخی برآورد مگرش بیخ برکنی
زنهار گفتمت قدم معصیت مرو
ورنه نزیبدت که دم معرفت زنی
سعدی! هنر نه پنجهٔ مردم شکستن است
مردی درست باشی اگر نفس بشکنی
.
هر روز باد میبرد از بوستان گلی
مجروح میکند دل مسکین بلبلی
مألوف را به صحبت ابنای روزگار
بر جور روزگار بباید تحملی
کاین باز مرگ هر که سر از بیضه بر کند
همچون کبوترش بدراند به چنگلی
ای دوست دل منه که در این تنگنای خاک
ناممکن است عافیتی بیتزلزلی
روییست ماه پیکر و موییست مشکبوی
هر لالهای که میدمد از خاک و سنبلی
بالای خاک هیچ عمارت نکردهاند
کز وی به دیر زود نباشد تحولی
مکروه طلعتیست جهان فریبناک
هر بامداد کرده به شوخی تجملی
دی بوستان خرم و صحرای لالهزار
وز بانگ مرغ در چمن افتاده غلغلی
و امروز خارهای مغیلان کشیده تیغ
گویی که خود نبود در این بوستان گلی
دنیا پلیست بر گذر راه آخرت
اهل تمیز خانه نگیرند بر پلی
سعدی گر آسمان به شکر پرورد تو را
چون میکشد به زهر ندارد تفضلی
.
یارب از ما چه فلاح آید اگر تو نپذیری
به خداوندی و فضلت که نظر باز نگیری
درد پنهان به تو گویم که خداوند کریمی
یا نگویم که تو خود واقف اسرار ضمیری
گر برانی به گناهان قبیح از در خویشم
هم به درگاه تو آیم که لطیفی و خبیری
گر به نومیدی از این در برود بندهٔ عاجز
دیگرش چاره نماند که تو بی شبه و نظیری
دست در دامن عفوت زنم و باک ندارم
که کریمی و حکیمی و علیمی و قدیری
خالق خلق و نگارندهٔ ایوان رفیعی
خالق صبح و برآرندهٔ خورشید منیری
حاجت موری و اندیشهٔ کمتر حیوانی
بر تو پوشیده نماند که سمیعی و بصیری
گر همه خلق به خصمی به در آیند و عداوت
چه تفاوت کند آن را که تو مولا و نصیری
همه را ملک مجاز است بزرگی و امیری
تو خداوند جهانی که نه مردی و نه میری
سعدیا من ملکالموت غنیام تو فقیری
چاره درویشی و عجز است و گدایی و حقیری
.
چو کسی در آمد از پای و تو دستگاه داری
گرت آدمیتی هست دلش نگاه داری
به ره بهشت فردا نتوان شدن ز محشر
مگر از دیار دنیا که سر دو راه داری
همه عیب خلق دیدن نه مروت است و مردی
نگهی به خویشتن کن که تو هم گناه داری
ره طالبان و مردان کرم است و لطف و احسان
تو خود از نشان مردی مگر این کلاه داری
به چه خرمی و نازان گرو از تو برد هامان
اگرت شرف همین است که مال و جاه داری
چه درختهای طوبیست نشانده آدمی را
تو بهیمهوار الفت به همین گیاه داری
به کدام روسپیدی طمع بهشت بندی
تو که در خریطه چندین ورق سیاه داری
به در خدای قربی طلب ای ضعیف همت
که نماند این تقرب که به پادشاه داری
تو مسافری و دنیا سر آب کاروانی
نه معول است پشتی که بر این پناه داری
که زبان خاک داند که به گوش مرده گوید
چه خوش است عیش وارث که به جایگاه داری
تو حساب خویشتن کن نه عتاب خلق سعدی
که بضاعت قیامت عمل تباه داری
.
آستین بر روی و نقشی در میان افکندهای
خویشتن پنهان و شوری در جهان افکندهای
همچنان در غنچه و آشوب استیلای عشق
در نهاد بلبل فریاد خوان افکندهای
هر یکی نادیده از رویت نشانی میدهند
پرده بردار ای که خلقی در گمان افکندهای
آنچنان رویت نمیباید که با بیچارگان
در میان آری حدیثی در میان افکندهای
هیچ نقاشت نمیبیند که نقشی بر کند
و آنکه دید از حیرتش کلک از بنان افکندهای
این دریغم میکشد کافکندهای اوصاف خویش
در زبان عام و خاصان را زبان افکندهای
حاکمی بر زیردستان هر چه فرمایی رواست
پنجهٔ زورآزما با ناتوان افکندهای
چون صدف امید میدارم که لؤلؤیی شود
قطرهای کز ابر لطفم در دهان افکندهای
سر به خدمت مینهادم چون بدیدم نیک باز
چون سر سعدی بسی بر آستان افکندهای
.
ز تو با تو راز گویم به زبان بیزبانی
به تو از تو راه جویم به نشان بینشانی
چه شوی ز دیده پنهان که چو روز مینماید
رخ همچو آفتابت ز نقاب آسمانی
تو چه معنی لطیفی که مجرد از دلیلی
تو چه آیتی شریفی که منزه از بیانی
ز تو دیده چون بدوزم که تویی چراغ دیده
ز تو کی کنار گیرم که تو در میان جانی
همه پرتو و تو شمعی همه عنصر و تو روحی
همه قطره و تو بحری همه گوهر و تو کانی
چو تو صورتی ندیدم همه مو به مو لطایف
چو تو سورتی نخواندم همه سر به سر معانی
به جنایتم چه بینی به عنایتم نظر کن
که نگه کنند شاهان سوی بندگان جانی
به جز آه و اشک میگون نکشد دل ضعیفم
به سماع ارغنونی و شراب ارغوانی
دل دردمند خواجو به خدنگ غمزه خستن
«نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی»
.
مقدمهٔ علی بن احمد بن ابی بکر #بیستون (گردآورندهٔ دیوان شیخ سعدی، ۷۳۴ هجری قمری)
https://ganjoor.net/saadi/bistoon
ای صوفی سرگردان، در بند نکونامی
تا درد نیاشامی، زین درد نیارامی
ملک صمدیت را، چه سود و زیان دارد
گر حافظ قرآنی، یا عابد اصنامی
زهدت به چه کار آید، گر راندهٔ درگاهی؟
کفرت چه زیان دارد، گر نیک سرانجامی
بیچارهٔ توفیقند، هم صالح و هم طالح
درماندهٔ تقدیرند، هم عارف و هم عامی
جهدت نکند آزاد، ای صید که در بندی
سودت نکند پرواز، ای مرغ که در دامی
جامی چه بقا دارد، در رهگذر سنگی؟
دور فلک آن سنگ است، ای خواجه تو آن جامی
این ملک خلل گیرد، گر خود ملک رومی
وین روز به شام آید، گر پادشه شامی
کام همه دنیا را، بر هیچ منه سعدی
چون با دگری باید، پرداخت به ناکامی
گر عاقل و هشیاری، وز دل خبری داری
تا آدمیت خوانند، ورنه کم از انعامی
.
شبی در خرقه رندآسا، گذر کردم به میخانه
ز عشرت میپرستان را، منور بود کاشانه
ز خلوتگاه ربانی، وثاقی در سرای دل
که تا قصر دماغ ایمن بود ز آواز بیگانه
چو ساقی در شراب آمد، به نوشانوش در مجلس
به نافرزانگی گفتند کاول مرد فرزانه
به تندی گفتم آری من، شراب از مجلسی خوردم
که مه پیرامن شمعش، نیارد بود پروانه
دلی کز عالم وحدت، سماع حق شنیدهست او
به گوش همتش دیگر، کی آید شعر و افسانه
گمان بردم که طفلانند وز پیری سخن گفتم
مرا پیری خراباتی، جوابی داد مردانه
که نور عالم علوی، فرا هر روزنی تابد
تو اندر صومعش دیدی و ما در کنج میخانه
کسی کآمد در این خلوت، به یکرنگی هویدا شد
چه پیری عابد زاهد، چه رند مست دیوانه
گشادند از درون جان در تحقیق سعدی را
چو اندر قفل گردون زد کلید صبح دندانه
.
ای به باد هوس در افتاده
بادت اندر سر است یا باده
یک قدم بر خلاف نفس بنه
در خیال خدای ننهاده
راه گم کرده از طریق صلاح
در بیابان غفلت افتاده
خود به یک بار از تو بستاند
چرخ انصافهای ناداده
رنجبردار دیو نفس مباش
در هوای بت ای پریزاده
دیدی این روزگار سفله نواز
چون گرفت از تو جان آزاده
چون تو آسودهای چه میدانی
که مرا نیست عیش آماده
ملک آزادیت چو ممکن نیست
شهربند هواست بگشاده
لاف مردی زنی و زن باشی
همچو خنثی مباش نرماده
سعدیا تا کی این رحیل زنی
محمل از پیش نافرستاده
هر زمان چون پیاله چند زنی
خنده در روی لعبت ساده
بس که با خویشتن بگویی راز
چون صراحی به اشک بیجاده
.
#سعدی » #مواعظ_قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - اندرز و نصیحت:
https://ganjoor.net/saadi/mavaez/ghasides/sh8
#سعدی » #مواعظ_غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵:
https://ganjoor.net/saadi/mavaez/ghazal2/sh65/
#سعدی » #مواعظ_غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴:
https://ganjoor.net/saadi/mavaez/ghazal2/sh64/
#سعدی » #مواعظ_غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳:
https://ganjoor.net/saadi/mavaez/ghazal2/sh63/
#امامی_هروی
https://ganjoor.net/emami/divan/ghazal/sh15
#سعدی » #مواعظ_غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲:
https://ganjoor.net/saadi/mavaez/ghazal2/sh62/
#سعدی » #مواعظ_غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱:
https://ganjoor.net/saadi/mavaez/ghazal2/sh61/
#سعدی » #مواعظ_غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰:
https://ganjoor.net/saadi/mavaez/ghazal2/sh60/
#سعدی » #مواعظ_غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹:
https://ganjoor.net/saadi/mavaez/ghazal2/sh59/
#سعدی » #مواعظ_غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸:
https://ganjoor.net/saadi/mavaez/ghazal2/sh58/
#سعدی » #مواعظ_غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷:
https://ganjoor.net/saadi/mavaez/ghazal2/sh57/
#خواجوی کرمانی » غزلیات »
غزل شمارهٔ ۸۸۶:
https://ganjoor.net/khajoo/ghazal-khajoo/sh886
این متن نسبتاً طولانی مقدمهٔ دیوان فارسی #فضولی بغدادی شاعر بزرگ ترکزبان قرن نهم هجری است.
در این مقدمه فضولی با زبانی آمیخته با شوخی و طنز داستان شاعر شدنش و برگزیدن تخلص شعری «فضولی» را تعریف میکند. نثر مقدمه اگر چه مسجع و مصنوع است شیوا و روان و سادهفهم و زیباست و خواندنش خالی از لطف نیست.
متن این مقدمه را میتوانید اینجا ببینید:
https://ganjoor.net/fozooli/divan/dibache
#سعدی » #مواعظ_غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶:
https://ganjoor.net/saadi/mavaez/ghazal2/sh56/
#سعدی » #مواعظ_غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵:
https://ganjoor.net/saadi/mavaez/ghazal2/sh55/
#سعدی » #مواعظ_غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴:
https://ganjoor.net/saadi/mavaez/ghazal2/sh54/