بقلم داودمشیری
نگار من که دوچشمش سیاه؛ چو
شب است
لب چوباز کنددل بی قرار ؛در
تب است
گیسوی بلند او چواهنگ تار است؛
مرا
ای وای من چه نگاری، جان من بر
لب است
به قامت چنان بلند سرو و؛ چون سه
نوبران
بود دلفریب وبی قرار ،نورمهتاب در
شب است
گمان دلبری می کند ودل زما می بردان
پری
اورا که چون پری درکشانه دریانهیب
غم است
نگاری که برده دل زما ز کنجانه دلم
اینیار رخ پوشناده من گمانم: اینه در
رب است
یار بیا برون زین پرده نیشنی: ای
نگار
بارخ تابناک بیا خجل کن: خورشید در
مرکب است
اری توباشی به روز وچه: شب دل می
بری
گمانم دلبری می کنی؛ چون صواب نماز
شب است
@iadheo
بقلم داودمشیری
گفته ای بازا بسویم . گر گنه کاری بیا
من خطا پوشم توگر بازم خطا کردی بیا
امدم من سوی توبادست خالی امد
گفته ای بازم بیا ، حالی که تو داری بیا
روی ندارم تاکه گیرم من دودستم. سوی تو
ان نداامد بیا . با ان پریشانی بیا
گفته ام دارم خدایم گناهان بی شمار
گفته ای عفو دارم بیا گر گنه داری بیا
امدم من سوی تو ازخوددگر خالی شوم
گفته ای منت ندارم .گرتو اگاهی بیا
گفتهام گرپاک می گردانی مرا. ای خالقم
گفته ای اری رئوفم گر تو می دانی. بیا
گفته ام یارب من (داود)باخطایم دلخوشم
گفته ای مهر مرا خود دیده ای. اری بیا
@iadheo
بقلم داودمشیری
عاشقم بر عشق و هرگز نشکنم پیمان عشق
️نقش زنم برروی قلبم هم طراز ارمان عشق
طالع ام رانیست گریزی بی تو درافلاک خود
می زنم لاف محبت ای انیس و احسان عشق
دم به دم هردم زنم ای یاربی همتای من
دردلم غوغاست و با تو هم ، جانان عشق
زان توهستی کس نباشددرقیاس باتوکنم
یکه تازی در دلم زان که باشی اذعان عشق
می شوم شادو نمایان دروجودت ای عزیز
تا که خوانم تورا ان ماه زیبا سامان عشق
منم داود همان یار غیر تو هرگز نبیند
فروریزم اگربینم باتو هم پیمان عشق
@iadho
بقلم داودمشیری
ازاین دنیاو مردم ، دل بریده خسته گشتم
به هربندی که اردبستگی را ، رسته گشتم
نشستم منتظر از ره رسد ،آن یاردیرین
که ارشادم کند ،شایدمنم وارسته گشتم
تمام فکرمن پُرگشته از ،انس دورنگی
بدیدم من چه نیرنگ ها ،ازان آشفته گشتم
زدوستان من ندیدم ،رسم وفارادرزمانه
شدم دلسرد زانان ،بخودهم باخته گشتم
روان هرگزنخواهم ،مرا درپی این دنیا
که این دارمکافتی ،بران سخت تاخته گشتم
الا داودمشونالان، کین احوال یکسان نماند
بسی ایدروزگاری ،که من هم ساخته گشتم
@iadho
بقلم داودمشیری
ای قرار دل بی قرارمن در این تنهائی
وی مونس غم وهجرانم دراین غروب شیدائی
یگانه چراغ توئی درتاریگی شب های من
دانی توئی تنهاپناه من دراین شب رویائی
امیدقلب عاشق دراین دنیای بی مهری
تو ملکی پشت وپناهی همرنگ اهورائی
هرچه خوانم بازکه حق مطلب ادنمی گردد
زبان الکن قلم شکسته سراشیب رسوائی
دردورگردون تمامی حوروملک جمع باشن
درنگاه من یگانه ای بی همتاحهان همرائی
هرچه گویم من داودگمان دارم کم گفته ام
بی نیازم درجهان زانکه تورا دارم یکتائی
t.me/iadheo
بقلم داودمشیری
شهرماداشت مرتعی زیبا
هم نقش بهشت
انس وحیوان درجوارهم
هم سرنوشت
داشت رفاقت سلطان
جنگل شیر بایک جوان
هردورادرحال گشت
ان جهان بیکران
تابه یک روزخیره برسلطان
گشت دوست جوان
کردخطابش یار زشتی
بادوگوش وان زبان
شیررفت و اوردسنگی
بزرگ داد دست ان جوان
گفت بزن برسر سنگ را
تواکنون بی امان
ان جوان گفت هرگز
نباشدبرتواین جفا
سنگ زدن رفتارزشت
دشمنان پرخطا
شیرغرید باغصب کردش
خطاب ای جوان
ان که گویم برنیاری
انجامش درزمان
چشم می بندم فراموش
دارم دوستی در قدیم
می درانم هم زنم بر
ریشه ات باشی ندیم
ان جوان سنگ برداشت
اوردفرودسرراشکست
اوخجل گشت زین عمل
ان دوچشم خودازشرم بست
شیربرفت ان جوان تنها
شد دوست راندید
نفرین فرستادبرخود
ان زبان همچو اسید
زمان بگذشت ازیادبرد
انکه بودش دیرین یار
تاکه یک روزاشناامد
یاردرروزگار
لیک نظرکردودیدان که
درقدیم خواندش دوست
امده درنزداوهمان
گوش وهم که پوست
ان جوان دیدانکه
همراه اوبودش پناه
امدست درنزداو
تاشودباز تکه گاه
بازکرداغوش وشیر را
دروجودخودکشید
گفت کجابودی دوست
من اکنون گشتی پدید
گفتاکه یاداری سنگی
زدی توبرسرم
جای سنگ خوب شد
زخم زبان همراه میبرم
توای داودتاتوانی
ان زبان راخوش دار
می تواندمرحمی یا
طناب پای دار
بقلم داودمشیری
ایاکسی دراین خاک ماندگارگشته است
کاخ شاهی درجهان برقرارگشته است
زر وسیم هرانچه هست ، بود ازان تو
دم رفتن، همه بی اعتبارگشته است
چه شودکه حرص طمع، غالب است به تو
تنت به خاک، الا کفن اختیارگشته است
زمان حیاط، رنج هابرده ای بهر سیم
کنون زیرخاک، جسم تو اسفبارگشته است
ازنیاکان ورفتگان، پندگیر ای بشر
گردن کشان رفته اند، نیک پایدارگشته است
بدمکن داود،کس به عالم ماندگارنیست
احول مدعیان، زیانبارگشته است
بقلم داودمشیری
دلم درطبش ونشسته به انتظارکنون
ملتهب است و فراتر ازحد بیقرارکنون
یگانه یار اماده برعمل قلب می شود
حال و روز من کشنده و شعله وارکنون
ای صاحب کهکشان ومالک اب وخاک
زانکه صاحبِ جانی و باش نگهدارکنون
درنبوداو چنان محتاج بودش هستم
دل ازجاکنده پریش ودوچشم بیدارکنون
ای که ازحال بندگان خودخبر داری
سلامت بدارش که منم دراحتضارکنون
دانی خالقم اوست مالک قلب منِ داود
سلامت بدارهمیشه توی حق دارکنون
تقدیم به عزیزترین
عزیزم
پقلم داودمشیری
ندادکس به دنیا؟ که پایانش به گوراست
سلیمان گرشوی اخر،عصایت بند موراست
شوی کورش شاه شاهان ، و یانمروددرمصر
یقین دان اخرین منزل ،همان جای نموراست
شوی چنگیزخان جهانی رابدست اری، با خون
مکانی می روی اخر ،که مآمن برسموراست
شوی هیتلر رهبر المان ان جانی نازی
بجزنفرین این دنیا ،که اورا مزدتنوراست
بیابنگر بزرگ مردی به تاریخ چون تقی خان
دارالفنون از اوست مسلخش فین کفوراست
توگرعاقل باشی مداراکن جانب حق را
که غیرازاین یقینآ خشم اتش برتو زور است
خدایامن خودم دانم، چه هستم وکه هستم
رئوفی بزرگی تمام ذات تو، نور نوراست
گرخواهی جهانی درکفت باشد ،به زیبای
نکن شک این کلام راانسان بودن ،پرغروراست
توای داودجهانی را ،بدیدی درهمین عمر
باخر می رسد برتو، که راهش سخت عبوراست
کفور=نمک نشناس=ناسپاس
بقلم داودمشیری
خوشاباشد نگاری
مهوش و زیباکنارت
برقص اردتورا
ازدیدندنش روشن جهانت
خوشاباهلهله اید
دل ارامی فریبا
بدنیایت دهدرونق
شودمستانه جانت
عجب روحبخش اهنگی
، رسدبرجان شیدا
جدایت اززمین و
می برد تااسمانت
همه دنیاطرب خیزو
شودروشن دل تو
زدیدارش شوی مسرور
و سرخوش ان نگاهت
قسم دارم چو اوئی
ندارم من سراغی
تمام شعرمن باشد به
وصف و ان جمالت
حمدوشکری رابخوان داود
.زان بهر نگاری
چه سجده می کنی دائم
باان ذهن وبیانت
بقلم داودمشیری
ان کس بگوید،دلبسته نباشم بدنیا محال است
انبارزرسیم نباشد بکارم ,نیرنگ و خیال است
گرزنم لاف, اندیشه نباشد دراین عالم خاکی
دندان طمع گر کشیده, باده بگیرم حلال است
همسایه خودحق بدانم ,مرُدن ودرخاک بخفتن
انگاه رسد نوبت خود اه وفغانم بی مثال است
درگور بخفته است ,دست برون ارد وبا نازبگوید
صاحب این ملک زمینم ,کس ندانداشتعال است
گفتندوبگویم همگی را ,پند نگرینددراین خاک
انکس طمع باشدوسیرش نباشد,درابتذل است
داودتورا انچه بگوی ,دانی که برخودخطاب است
درس نگیری گوش ننمای ,روزگارت به زوال است
@iasheo
بقلم داودمشیری
جمعه هادل راهوای می کنم
یاد ان یارخدای می کنم
گفته ام چشم انتظارت بوده ام
دائمآذکرت به لب حی خوانده ام
گفته ام دل رابه مهرت داده ام
گفته ام غیرتونام کی برده ام
برزبان جاری شده درهرزمان
جمله هستیم گوش بفرمان بی گمان
این کلام ایدبرون از یاد من
ان نهیبش می کِند بنیاد من
ای کاش بودیددرحقیقت یادما
باصداقت می خواندیدمهدی بیا
انتظارماهم صدا با بینوا
دست هرافتاده گیری بی صدا
انتظارما حق جداازهرریا
دوری ازظلم وگناه بی ادعا
دررکاب ما همراهی باخدا
دست دردست مظلومان بی صدا
دررکاب مادوربودن ازعناد
گفتن حق ویادباشی برمعاد
انتظارباشد ازداود درزمین
حق گویداو را بازبان برترین
بقلم داودمشیری
جمعه هادل راهوای می کنم
یاد ان یارخدای می کنم
گفته ام چشم انتظارت بوده ام
دائمآذکرت به لب حی خوانده ام
گفته ام دل رابه مهرت داده ام
گفته ام غیرتونام کی برده ام
برزبان جاری شده درهرزمان
جمله هستیم گوش بفرمان بی گمان
این کلام ایدبرون از یاد من
ان نهیبش می کند بنیاد من
ای کاش بودیددرحقیقت یادما
باصداقت می خواندیدمهدی بیا
انتظارماهم نوا با بینوا
دست هرافتاده گیری بی صدا
انتظارما حق جداازهرریا
دوری ازظلم وگناه بی ادعا
دررکاب ما همراهی باخدا
دست دردست مظلومان بی نوا
دررکاب مادوربودن ازعناد
گفتن حق ویادباشی برمعاد
انتظارباشد ازداود درزمین
حق گویداو را بازبان برترین
بقلم داودمشیری
ان درختم که ازجورزمانه برگ ریزان شده ام
ازتکرارخودپرستی خمیده قدولرزان شده ام
درتخیل من ارزوی محال در حال کردش است
ازسختی روزگار خسته وپریشان شده ام
نمی گویم پریشانم ویا پژمرده درشهرم
از دورنگی های دوران افسرده نالان شده ام
امید من به روزی بیک رنگی شویم یکدست درخیالم من اگر اید هم رنگ باران شده ام
جهان یک سرهمه درحال نیرنگ و به صد رنگی
مگررنگ ها فروریزدهمسایه کهکشان شده ام
بریزغم را به دور داوددراین دنیایی وانفسا
نماند پایدار رنگیباز هم غزل خوان شده ام
.
بقلم داودمشیری
بیا دربزم من یک امشبی رامیزبانی کن
عداوت را کنار وانه بیاو مهربانی کن
بیا یکدل تویکرنگ همین دم راغنیمت دان
کین عمر دو روزه را توجانا همزبانی کن
چه پردرداست این دل مشوغافل زاحوالم
این دنیابیکرنگی نمی چرخد همرنگی کن
بنگر اساس ظلم نمی ماندکه بسیاربودن
یکا یک رفت ازیادو توباش و پرنیانی کن
این زمان دریاب حال راکه پایانی بود دران
بمان بامن که اندوهی نماندخوش زبانی کن
زبهرحال خودمی گویم من داود شعری
گر ذوقی بوددرتو بیابامن شعرخوانی کن
پرنیانی =پرده نقاشی وحریر
@iadheo
بقلم داودمشیری
شهرماداشت مرتعی زیبا
هم نقش بهشت
انس وحیوان درجوارهم
یک سرنوشت
داشت رفاقت سلطان
جنگل شیر بایک جوان
هردورادرحال گشت
ان زمان بیکران
تابه یک روزخیره برسلطان
گشت دوست جوان
کردخطابش یار زشتی
بادوگوش وان زبان
شیررفت و اوردسنگی
بزرگ داد دست ان جوان
گفت بزن برسر سنگ را
تواکنون بی امان
ان جوان گفت هرگز
نباشدبرتواین جفا
سنگ زدن رفتارزشت
دشمنان پرخطا
شیرغرید باغصب کرد
خطاب ای یار جوان
ان که گویم برنیاری
انجامش درزمان
چشم می بندم فراموش
دارم دوستی در قدیم
می درانم هم زنم بر
ریشه ات باشی ندیم
دیده بست و سنگ را
اوردفرودسرهم شکست
اوخجل گشت زین عمل
ان دوچشم خودازشرم بست
شیربرفت ان جوان تنها
شد دوست راندید
نفرین فرستادبرخود
ان زبان همچو اسید
زمان بگذشت ازیادبرد
انکه بودش دیرین یار
تاکه یک روزاشناامد
یاردرروزگار
لیک نظرکردودیدان که
درقدیم خواندش دوست
امده درنزداوهمان
گوش وهم که پوست
ان جوان دیدانکه
همراه اوبودش پناه
امدست درنزداو
تاشودباز تکه گاه
بازکرداغوش وشیر را
دروجودخودکشید
گفت کجابودی دوست
من اکنون گشتی پدید
گفتاکه یاداری سنگی
زدی توبرسرم
جای سنگ خوب شد
زخم زبان همراه میبرم
توای داودتاتوانی
ان زبان راخوش دار
می تواندمرحمی یا
طناب پای دار
بقلم داودمشیری
عاشقم بر عشق و هرگز نشکنم پیمان عشق
️نقش زنم برروی قلبم هم طراز ارمان عشق
طالع ام رانیست گریزی بی تو دراین وادیم
می زنم لاف محبت باتو ای احسان عشق
دم به دم هردم زنم ای یاربی همتای من
دردلم غوغاست تاکه باشی هم درمان عشق
زان که هستی کس نیابم درقیاس باتوکنم
یکه تازی در دلم زان که هستی همخوان عشق
می شوم شادو نمایان دروجودت ای عزیز
تا که بی همتا می خوانم تورا سامان عشق
منم داود همان یارنبینددرجهان غیرت
قسم دارم نبینم هم طرازت همسان عشق
@iadho
بقلم داودمشیری
عاشقم بر عشق و هرگز نشکنم پیمان عشق
️نقش زنم برروی قلبم خانهء ارمان عشق
نیست گریزم سرنوشت راباتو دردنیای خود
می زنم لاف محبت باتو ای احسان عشق
@isdho
پقلم داودمشیری
کس نمی داند به دنیا ،که پایانش به گوراست
سلیمان گرشوی اخر،عصایت بند موراست
شوی کورش شاه شاهان ، و یانمروددرمصر
یقین دان اخرین منزل ،همان جای نموراست
شوی چنگیزخان جهانی رابدست اری، با خون
مکانی می روی اخر ،که مآمن برسموراست
شوی هیتلر رهبر المان ان جانی نازی
بجزنفرین این دنیا ،که اورا مزدتنوراست
بیابنگر بزرگ مردی به تاریخ چون تقی خان
دارالفنون از اوست مسلخش فین کفوراست
توگرعاقل باشی مداراکن جانب حق را
که غیرازاین یقینآ خشم اتش برتو زور است
خدایامن خودم دانم، چه هستم وکه هستم
رئوفی بزرگی تمام ذاتت، نور نوراست
گرخواهی جهانی درکفت باشد ،به زیبای
نکن شک این کلام راانسان بودن ،پرغروراست
توای داودجهانی را ،بدیدی درهمین عمر
باخر می رسد برتو، که راهش سخت عبوراست
کفور=نمک نشناس=ناسپاس
@Iadho
بقلم داودمشیری
تو میدانی که من ،ازبهر مهرت خانه ای دارم
به شوق دیدن توحال ان پروانه ای دارم
می کشم بارغمت در جان، ای دُر دانه همراه
که بی توروزگارم به نباشد،غمخانه ای دارم
چنان زنجیربردست، بی تودراین دنیای وانفسا
نداند کس ز احوالم ،دل پرناله ای دارم
ازاین خاکی شدم دلگیر، نصیب من پریشانی
بدین دنیا نباشی تو من هم دل مرده ای دارم
شدم خسته ازاین ایام ،که دلها همچنان سنگ است هر بزمی بود بی تو ،یقین قلب پاره ای دارم
منم داود گمانم دروجودم، غم به پایان است
چه خوش باشم در این خانه، منم یکدانه ای دارم
t.me/iadheo
بقلم داودمشیری
دردلم اشوب و سودای دگردارم
پرکشیداز عالم وخون برجگردارم
خاطری دارم بس پریشان و بی امید
ندارم ارزو خمیده من کمردارم
ان گلریزبهارهم در جانم خزان گشته
مثل ان پائیز زردش غوغاگردارم
گرچه پائیزدل انگیز، زیبا چون بهار
می شود تشویش ودردل اغواگردارم
روزها طرب خیزاست واما در دل من
درخزان برگ ریزان قصد احیاگر دارم
رازدل داود مگوزانکه رسوای دران
قصدهرصاحب نظر را اثباتگردارم
بقلم داودمشیری
چنین گفت اهل علمی به پوران خویش
دهان رابزن قفل خواهی نگردی پریش
کس رانباشد تورا همرهت درنهان
وقتش بگیرد به مشتش تورا درمیان
بزرگان و مردان علم به دوران دور
باصداقت بما داده اند پندها زنور
این امانت توراست گرکنی حلقه بگوش
می شوی رستگاروتورا باشی ببهوش
وگرگوش نگیری گرگ هاتورامی درند
به یک لقمه نانی تورا آبرومی برند
پند حق را توبشنو ازعالمان یقین
دشمن دوست نماچه بسیارند درکمین
داودم وپندحق بگوش سپرده بودم
ازحیله دشمن زبون رهیده بودم
بقلم داودمشیری
گرکه من افتاده ام مست وغزال خوانی چرا
مانده ام درپیچ وخم از چه خرامانی چرا
می سپارم دل به طوفان بلکه ارامم کند
زانکه بینی تو مرا خواهی که حیرانی چرا
می کنم با دل نگاهت تا که سیرابم کنی
ان خیال باطل است بازم یشمانی چرا
درزمان بی کسی یارم توئی دل خون مکن
قصد ازار مرا جانا تو پروانی چرا
این جهان درگذراست یاراتو دستگیری بکن
من که افتادم زپا خواهی تو قربانی چرا
می سرایم این غزل رانام من داود بود
از برای شاعرخویش.بازم پرشانی چرا
بقلم داودمشیری
صباباباد می امد به دیدارم
دراین ایوان تنهایی
چرابی عشق بشستی دراین منزل
مگرتنهاتوشیدائی
دراین دوران بی نعمت
دراین روزهاکه هست بسیاردردی
مشونالان گذرباشد رودازدل
همه غمهای پنهانی
اگرکم رنگ باشد وگرنیست
ارزوهایت دراین دنیا
امیدت رامده ازدست چراغ
روشنی باشد فردائی
چه پنهان چه پیدا خالقی
بس مهربان باشد نگهبانت
تورا گرهست ایمانی یقین دان
بعدازاین باشد عقبائی
صباباپیک صبحدم امد دراین
ایام بسی دل تنگ ونالانم
بدوکفتم پریشانی بمن مانده
بگفتاهست درمانی
چه روشن باشددلت داودبه دنیائی
پس ازاین دوران ها
گذرباشدخوب وبد اری ماند
برمن وتویادهمرائی
بقلم داودمشیری
گرچه مجنونی چواو شیدای لیلایش شود
پژمرده نالانش مگو درچشم دلدارش شود
پرده زچشم افتاده ازرخ اوعشق خوانده
گرعشق بودفسانه ای بایدتماشایش شود
زنجیرهابرپای او اّّوراه درصحرای عشق
زان میکشداین بنده رااویز بردارش شود
ان بی خبر حیرانه رادرپای عشق دیوانه را
مجنون صحراگرد ببین اوراحیرانش شود
شاید هویدا می شود مجنون دگردرزمان
فسانه هاگفتند ولی دلبسته پیدایش شود
اری شود{داود }را مجنون دیگر درمکان
مانند خودلیلا او عاشق رسوایش شود
@iadho
بقلم داودمشیری
درتب بیماری ، جاناشفایم بده
درد فزونی گرفت بیا دوایم بده
رازونیازدارم دردل شب باخدا
همه امیدم توئی خواه نوایم بده
غمین وبشکسته، درصف مهر ورزان
این دل نالان رااز نو جلایم بده
مونس تنهایم، یارجاودانیم
این دل بشکسته بیا بهایم بده
سوختم ای نازنین درغم دیدارتو
بنده نوازی کن ازنوپهنایم بده
دردل من میکده جای ندارد دگر
ساقی مستانه بازا که جایم بده
عمر داود توی ای همه ای عمرمن
دردل من جای تو، بیا رایم بده
بقلم داودمشیری
گفتم که دلم، چه بی قرار است
بی طاقت وغمگین و ،نزاراست
ازجور دلدار بسوزم من شیدا
اونداند دلم؟ ،درانتظاراست
حیران شده درشهرخودی ، من
آن مونس من، پای بفراراست
آشفته دراین شهرمنه خاموش
نی طاقت واورا .که تزاراست
حنجره ی من دگرنای ندارد
زورق بشکسته مگر،موج سواراست
بیهوده مبنددل به دنیا، داود
مگرکس دراین خاک ،ماندگاراست
@Iadho.
بقلم داودمشیری
بظاهرگرچه عمری را گذرکردم
جوانی نوجوانی را بدر کردم
تمام شوق عالم را به سرداشتم
گمان بودش که انراکم اثر باشم
خیال بد مده ره بردل خویش
توداری کهکشان رامنزل خویش
چراغ خانه و کاشانه ی من
شده روشن زاواین خانه ی من
کنارم تا که او هست دل جوانم
چویار باشد بدانجاخوش بیانم
گرچه پیر هستی داود یاجوانی
درجوار یارتورا شاد زندگانی
بقلم داودمشیری
ازامدن خوددراین عالم خاکی گله دارم
ازدیدن اغیاربداندیش بسی واهمه دارم
دوز کلک بس بودنزدحریفان دراین عصر
بابودن یاران دغل باز همی اقاله دارم
ان عالمی که علم خودش کردکسب درامد
دراندیشیه من طردو ازاو بددله دارم
ان مدعی که علم وعمل راازهم جداکرد
نفرین ابد بس فرستم و ازاو فاصله دارم
کاش نبودش همه اندیشه این عالم مادی
بی رنگ دراین وادی خاکی منم اکمله دارم
من داود دراین برهه خاکی هرچه رابدیدم
چه بسارنگ دغل بودومن کم حوصله دارم
@ladheo