بقلم داودمشیری
زبادو زمین و زخورشید وماه
به نظم و به ترتیب وقت پگاه
به فرمان یزدان مه و سال وروز
به خورشیدرخشان عالم فروز
به ابرو به باران و کوه وزمین
به روییدن و زندگانی ،یقین
قمردرشب ازپشت کوهی دمید
به زیبای صبح وروز سپید
به دریا ی مواج و زیبانشان
صدف هاو دُر در شکمها نهان
زبان قاصرست تا ثنا گو شوم
خدایا توانم تاکه نیکو شوم؟
ستایش بحق برتو یارب سزاست
ثنا گوی جزتو خطا درخطاست
@iadheo
بقلم داودمشیری
گرادمی شکم باره وحرام خوار شود
مذاقش عادت بحق مردم رنج دارشود
گرادمی زخالق ومخلوق شوددور دور
او خدای نشناسدو دزد مردم این دیارشود
تاادمی اسیر جا ومقام کاذب است
هراعتقادی دراین جهان را به انکارشود
می کندبتن رخت دیانت دراین زمان
اورا که عادت دراین جهان شربارشود
ادمی راکه مشتی خاک پرکند چشم او
تاکی اسیر این پنجه خود کردارشود
گفتن حق تورا ست داود دراین جهان همی
چه خطرهاست براه که هرروزه تکرارشود
.
گردش چشمان من جستجو می کند
درطلبش روزو شب روی بدو می کند
حنجره بسته ام نام تورا می برد
دیدن صاحب زمان ارزو می کند
بقلم داودمشیری
بقلم داودمشیری
ادمابهشادی و غم همیشه عادت می کنن
برای توجیه اعمال لفظ عبادت می کنن
ادما گرچه فقیریاکه قارون در زمان
ارزوی های محال به هم حسادت می کنن
عده ای گرچه فقیر طبع بلندو بی نیاز
عده ای وفورثروث دزدی وغارت می کنن
ادمی خوب وبدو به رنگ خودش میبینه غارت روی زمین برخودحلاوت می کنن
عده ای لاف امیددردل مردم می کارن
به عمل که می رسه خلاف دعوت می کنن
الغرض داود شاعرزان نیازشان به ماست
هم دورغ همکه ریالاف به ارادت می کنن
@iadheo
یوسفی گشتم زلیخای نبود
من شدم مجنون ولیلای نبود
همچوفرهادی شدمدرکوه عشق
هیچ نبودشیرین وهمرای نبود
می روم من بردر بت خانه ها
جای یارخالی و همتای نبود
بامقی اواره گشتم دردیار
حاصلش درخانه عذرای نبود
گشته اممست بردرمیخانه ها
ان ماه رخسار را تمنائی نبود
مثل زاهد پینه بر پیشانی ام
کعبه ای امال من مینای نبود
عاشق دورانی داود بی گمان
ان نسیم روی یار پیدای نبود
@Iadheo
داودمشیری
شاعر داودمشیری
اجراافسون غفایی
دراین هوای سرد دلم نگاه داغ می خواد
زبانی شیرین چون انارسرخ باغ می خواد
@iadheo
کسی رادیده ای عاشق شود یاری نبیند
ویا اینکه به صحرا می رود بی دل نشیند
کسی را دیده ای رویا ببیند دل سپارد
ویا فرهاد شود تیشه بگیرد نقش ببندد
کسی رادیده ای لب وا کند جز او نگوید
ویاچشمش به غیر یار نادیده نخواهد
کسی رادیده ای ازوصف بگوید یار نباشد
ویاافتاب عالم تاپ را با نورش نخواهد
کسی رادیده ای فکروزبانش یک بچرخد
ویاان که خیالش نغمه ها را براوبخواند
کسی را دیده ای یار یار بگوید یار نباشد
ویاعاشق به اپهام او شود یاری نبیند
توشاعر دیده ای داود شودعشقی بورزد
ویاچشمش بغیر خودرا دل نبازد
داودمشیری
@iadheo
مرا شد دیدن هرروزه ات کارم نمی دانی
می دانی؟)
بسازم من که اهنگی, صدایش بادوصد چنگی, می دانی؟)
بسوز سینه ام اهی بر اید از دل تنگی
صدای بلبل از بندی)
زهر نغمه که اید از لسان من. به دل اهی می دانی؟)
شدی رویا به تنهای ,که باشی ان طبیب هرغم ورنجم )
توگرباشی ٍغم ورنجم ٍشوددرمان به هر دردی ٍمی دانی؟)
به هرروزم نباشی تو.نببید چشم ٍنخواهد دل . دنیارا)
همه دنیا همه عقبا شدی تنها ٍهمه جانی
می دانی؟)
به گوش من چو می ایدصدای نغمه ای از دل)
همه اوا به گوش من,ٍ ندارد هیچ اهنکی می دانی؟)
تمام هستیم شورم. تمام مستیم عشقم نباشد غیر نام تو)
که هرجاباشدم هستی که هر که خواندم هستی می دانی؟)
من (داود)به عشق تو شدم شاعر در این
دوران)
به هر شعرم که باشد نام تو ان هم بود عشقی می دانی؟)
داود مشیری
@iadheo
بقلم داودمشیری
یک شبی ازدل صدایت می کنم
هچومجنون من نگاهت می کنم
می کنم نجوا دردل شب باخودم
عاشقانه دل فدایت می کنم
می گردم مثل پروانه. گردشمع
گر بسوزم باز هوایت می کنم
سازوچنگ ونی را.گرگیرم بدست
با ُنت سازم خطابت می کنم
می سرایم . در دلم هست التهاب
شاعرم شعرم . نثارت می کنم
اسم من داودو تو دنیای من
ماه و خورشید رابنامت می کنم
@ladheo
امده ام نزدتو مولا پناهم بده
ماندهراخطیخودنزدخدایم بده
خالی شده دودستم کول بارم گنه
شرمنده به خودرا مولا نجاتم بده
گرچه امیدم همه لطف خالق بود
شدکرمت شامل من راه نشانم بده
امده پای بوست حق تورا حجتی
اشفته ام راه نجات رازچاهم بده
گر چه نباشد مرا غیرخدا یاوری
خسته ام هیچ نباشدرمق امانم بده
عبد وعبیدم من (داود) نزدشما
مانده ودرمانده ام اقا توانم بده
به قلم داودمشیری
تونباشی شاعر .
غمگین این شهر
می شوم
رانده میگردم زخود
بی بال وبی پر
می شوم
تونباشی شوق دیدن
دردوچشمم
نیست نیست
مثل نرگس مثل یاس
پژمرده پرپر
می شوم
بداهه
داودمشیری
@iadheo
توان لیلای دردانه
که عاشق گشته دیوانه
توان شاه بیت هرشعری
که شاعرگشته افسانه
توتک گل درگلستانی
که اغازش بود شادی
نویدشوق وایمانی
که افسون گشته پروانه
توان نوریکه گر تابد
چراغان می کند جمعی
شکوه اختران هستی
که روشن گشته ویرانه
تو ان یکدانه در باطن
تو ان شادانه درظاهر
نسیم صبح صادق را
که باتوگشته همخانه
تومهرت را نگیر ازمن
که بی تومی شوم باطل
جهان داری تاجهان باشد
که بی توگشته بیگانه
دگرداودشاعر را زخود
هرگزمرنجانش
که شعرش می شود شوری
ز ایامگشته مستانه
داودمشیری
@iadheo
نمی دانم چرا دردل نشستی
توتنها درب این خانه ببستی
به چشم من توی زیبای مطلق
گمانم خالق عشق در زمینی
خیالم کس که همتایت ندیده
یقین دانم تورا عشق افرینی
به مهرت بی نظیر است درخیالم
به چشم من احسنتُ الخالقینی
بگردم کهکشان و هم زمین را
نیافتم کس به مثلت عالمینی
الی{داود} زبان قاصر زمدحش
خطابت کرد الله زیباترینی
داوودمشیری
@iadheo
عجب این یارمن خوش نغمه خوان است که اوهست بلبلی بس خوش زبان است
به دست اوست قلم چون خوش نویسد
که استاداست مرا .ارام جان است
زمهرش هرچه گویم . کمگفتهباشم
چودریا بیکران . عالم فشان است
به دانش . علم وان روح بزرکش
بود درنزد مردم .درُفشان است
زهر حسنی که گویم . بی بدیل او
گمان علامه و . او کم نشان است
توای( داود) زبان کفتن هیچ نداری
که اورا عاشق و .اتش فشان است
داود مشیری
@iadheo
دلارامی که زیبا بی نظیر است
گمانم خالق عشق ضمیر است
به یک غمزه نظر برکس کنداو
اسیرشمی شوچون او منیراست
کلامی چون دراید از زبانش
اثررا او گذارد چون شهیر است
نگاهش گر به هر سوی بچرخد
چه اتش هازندبر دل اثیر است
زبان هاچون به چرخد دردهانی
بجز مدحتش نگوید او امیراست
الی داود بجز حق راچه گویی
که اورا بی بدیل وپر خبیر است
داودمشیری
@iadheo
بقلم داودمشیری
چه خوب و بددراین دنیا.زچشم پنهان بماند
تفاوت مردنامردرا. چو هر کس نیک نداند
تورا او هم کلام گردد زند دم. که انسانم
به باطن گر رجوع گردد. زافکارش گریزانم
کلامش رامُزین می کند ظاهر به ایمانش
نه ایمانش خدائی ونه اورا هست پیمانش
به ثروت هرچه در عالم برای خود پندارد
زیادی خواهی ذاتش.جهان ویرانه میدارد
تو ای آدم که مشتی خاک پر می کند چشمت
توانت نیست بردن پول سیاهی را بهمراهت
من داودچه ها دیدم دراین دنیای نیرنگ ها
امید ان نباشد شب را رسانی تو فرداها
@iadheo
دیوانه بخوانید مرا
هیچ غمی نیست
مجنون دوعالم شدنم
کار کمی نیست
شد عشق وجنون
ازرخ ان یار نصیبم
جانانه چوتو باز به
عالم کسی نیست
پروانه صفت کوی و
گذر را چوگشتم
مستاته گرفتار چومن
در طلبی نیست
هرشب وروز بردر
میخانه که بودم
دیوانه ومستانهِ
دل من دلی نیست
داود به تمنای تو
شعر ها سراید
دانم و دانی به جز تو
بعالم دمی نیست
داودمشیری
@iadhheo
زنده ام ازعشق و هردم
بی قراری می کنم
تا سحر را همه شب من
زنده داری می کنم
گه گاهی که خواب
می گردد چیره برچشمان من
عشق می ایدوسط
او رافراری می کنم
زاده گشتم زین زمان
ازبهریارم درجهان
گرکه یار اید کنارم
می گساری می کنم
تا رسد اوای ان
شیرین زبان برگوش من
خسته گر باشم به یادش
جانفشانی می کنم
سخن دارم بادلم
شایدکه ارامش کنم
هرچه می گویددلم
چشم انتظاری می کنم
نغمه هایت ای عزیز
با گوش جانم اشناست
منم داودو ازبرایت
شادمانی می کنم
داودمشیری
بقلم داودمشیری
برای من وقارت دل نشین است
همه ناز وکلامت اتشین است
چولب را وا کنی دری بریزی
گمان باشد که اعجاز یقین است
به چهره بنگرم ماه شب تار
دوچشمان تو یاقوت یمین است
تو باشی واژه ها یک شعرکامل
وگر دور ازتوگردن بی حصیناست
درختی را تو مانی سایه دارد
همه یادتو عشق برترین است
هرانچه راتوگوی حرف دل من
که داودم و شعرم پرطنین است
@iadheo
بقلم داودمشیری
شاعرم دلی شفاف چون آینه دارم
ازرده من گردم لسانِ بی کینه دارم
چون ابربهار میغرم و من در خروش
با نوای یارمیبارم مهردرسینه دارم
ازدورنگی ها به تنگ می اید قلب من
فراموش میکنم خاطرابگینه دارم
درکنارم دوست وغیرش باهم بوده است
تابخود ایم دشمنی پر کینه دارم
درخم هر خدعه ای استوارم استوار
خار پای هر ضعیفی راناله دارم
بگذشت روزگاروزخم درسینه پنهان است
داودم و دلخوش نگاردرخانه دارم
@iadheo
بقلم داودمشیری
دراین هوای سرددلم نگاه
داغ می خواهد
زبانی شیرین چون انار سرخ
باغ می خواهد
گذارم دست برسینه و
بدوزم چشم درچشمش
موی سیاه و شفاف
چون پر کلاغ می خواهد
دراین زمستان سیاه وابر
کم بارشش
نگاری روشن تراز هزار
چلچراغ می خواهد
سپرده ام دل به بهار و
ان درختان سبز
چیزی شبیه هزاران درخت
ایاغ می خواد
بسته ام دل به ایام سبز
واینده روشن
می دانی دلم سبز ترازهر
شاه چراغ میخواهد
خوش است دلم داود به ایامی
شوددروشن برما
چنین روزی اگر ایدباز
سردماغ می خواد
سردماغ می خواهد
@iadheo
بقلم داودمشیری
دراین هوای سرددلم نگاه
داغ می خواهد
زبانی شیرین چون انار سرخ
باغ می خواهد
گذارم دست برسینه و
بدوزم چشم درچشمش
موی سیاه و شفاف
چون پر کلاغ می خواهد
دراین زمستان سیاه وابر
کم بارشش
نگاری روشن تراز هزار
چلچراغ می خواهد
سپرده ام دل به بهار و
ان درختان سبز
چیزی شبیه هزاران درخت
ایاغ می خواد
بسته ام دل به ایام سبز
واینده روشن
می دانی دلم سبز ترازهر
شاه چراغ میخواهد
خوش است دلم داود به ایامی
شوددروشن برما
چنین روزی اگر ایدباز
سردماغ می خواد
@iadheo
یوسفی گشتم زلیخای نبود
من شدم مجنون ولیلای نبود
همچوفرهادی شدمدرکوه عشق
هیچ نبودشیرین ودلداری نبود
می روم من بردر بت خانه ها
جای یارخالی و همتای نبود
بامقی اواره گشتم دردیار
حاصلش درخانه عذرای نبود
گشته اممست بردرمیخانه ها
ان رخ دلدار هم پیدائی نبود
مثل زاهد پینه بر پیشانی ام
زانکه دیری میروم مینای نبود
عاشق دورانی داود بی گمان
دیده ای ان یار تمنای نبود
@Iadheo
داودمشیری
گرشکافی بین ما سدجدای بسته است
قلب ما دور ازهم ودرخیال اندیشه است
گر جدائی هاست بین مردمان درجهان
زان امیدما همه سیم ونت ها پیشه است
راه دیدارهای ما دوروناهموار شده
درگمانم هرشکافیچاره ان تیشه است
هرشکافی می شود پرو هموارش نمود
فکرانم قعط گردد فاصله اندیشه است
گرگریزها بسیار باشد ما بین هر دلی
ذهن ماپاک ازهرنخوت و هرخدشه است
ان شکاف گفتم عزیز. منه داودبرشما
حل میگردزانکه دوری راخودکاندیشه است
داودمشیری
@iadheo
به گیتی مادری چون تو
نزاید دلبری هرگز
هم به ظاهر هم به باطن
نداردعالمی هرگز
خیالم انکه تسخیر کرده ای
افکار مشتاق را
روانم را جلاداده همه
اوای میثاق را
درخلوتم تنها توی هم
حقیقت هم به رویا
نباشدکس به همتایت
درزمین تاعرش علا
داودمشیری
@iadheo
خسته ام ازروزگاران خسته ام
ازدورنگی های یاران خسته ام
خسته ازاین دل سپردن ها ی پوچ
ازغم و چشمان گریان خسته ام
خسته ازتکرار پر تکرار درد
ازتنش ها قلب نالان خسته ام
خسته ازدنیا و اهلش هرنفس
ازجفا درعهد و پیمان خسته ام
حال وروزم مبهم ودستان سرد
از جهان و جورانسان خسته ام
کم شکایت کن دل از نامردمی
دیگر از این جسم بی جان خسته ام
داود مشیری
@iadhei
برای من وقارت دل نشین است
همه ناز وکلامت اتشین است
چولب را وا کنی دری بریزی
گمان باشد که اعجاز یقین است
به چهره بنگرم ماه شب تار
دوچشمان تو یاقوت یمین است
تو باشی واژه ها یک شعرکامل
وگر دور ازتوگردن بی حصیناست
درختی را تو مانی سایه دارد
یاد تو برایم عشق افرین است
هرانچه رابگوی حرف دل من
که داودم و شعرم پرطنین است
داود مشیری
@iadheo
تیغ وشمشیر شکسته بی نیام افتاده است
پیکر صدپاره درعرش قیام افتاده است
جسم صدچاک جوانان خدادردشت خون
برزمین داغ سوزان بی اعلام افتاده است
یک به یک پر پرگلان مصطفی روی زمین
پاره پاره جامگان راچواحلام افتاده است
اهل خیمه از تبار منجی پاک خدا
برزمین خون بی انعام افتاده است
زاده خون خدارا براسارت می برن
ناکسان راعاقبت درانتقام افتاده است
خیردنیاگرتوخوای بی حسین نیست داود
هرکه ازاو دور افتد درمضام افتاده است
داودمشیری
@iadheo
خوشاشیرازو وصف بی مثالش
نگاری نازنین چون تو کنارش
خوشایاری سخندانش تو باشی
که براوج می کشد باان کلامش
خوشاوصفی که نام تودران است
که زینت می دهد نور جمالش
خوشامتنی که با تو هم کلام است
که شیرینش کند شعرو بیانش
خوشابوستان که درصدرش توباشی
چراغ روشن وروح و روانش
خوشاشعرم که نام تودران است
که داود گفته او جان کلامش
داودمشیری
@iadheo
برو تاکه ازسوزدل من باخبر نشدی
زاه جگر سوزمن توخون جگر نشدی
ایا فریاددل من به گوش تورسیده است
تو ضجه هارانشنیده وباخبر نشدی
مرور میکنم خاطراتی رفته بر بمن وتو
یادتو مانده بر دل واه سوزسمر نشدی
فریاد زند دل من زرفتنت ای یار بی گمان
دم برنیارم و وز.ناله ها تو زیرو زبرنشدی
زان ارامشی که گرفت جسم وجانم باتوی
عیان شد تومانده ای دل من بی اثرنشدی
داودشاعرم و نغمه ها گویم درروزگار
خواهم روزی با ناله های من برابر نشدی
داودمشیری
@iadheo
سمر =افسانه