🍁📗🍁📗🍁
📗🍁📗🍁
🍁📗🍁
📗🍁
🍁
🍀 ⃟💛#رمان_قهوه_چے_عاشق☕️
❀#قسمت_شصت_و_پنجم⃤🌻
_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_
تمام تنم از سرما میلرزید، کنار آتش نشستم, جوانی که روي نیمکت کنارم نشسته بود پتو را از روي پایش برداشت و روي شانه من گذاشت.نگاهش کردم,چهره مظلومی داشت، گفتم:ممنونم.
با سر جواب تشکر مرا داد,کمی گرم شده بودم,توجهم به در و دیوار کلبه بیشتر جلب شد,روي تمام دیوار هاي کلبه شاخ و پوست و سر بعضی حیوانات آویزان بود, پوست خرس و مار ، شاخ گوزن و چند تیرکمان روي دیوارها دیده می شد,صداي آن مرد ریشو یا بهتر است بگویم ریش دست و پا دار دوباره بلند شد:
- نگفتی,اهل کجایی؟
- نجف.
همانطور که چوبی را تراش می داد گفت:سوپ بخور سوپ خوشمزه اي است،.سرت پاره سنگ برداشته در این سرما بیرون آمدي.
سوپ کنار آتش بود، قاشقی سوپ در دهانم گذاشتم و گفتم:
- فکر می کنم همینطور باشد,راستی میتوانم امشب پیش شما بمانم.
- امشب شب نحسی است,مهمان زیاد داریم. این دیگر چه حرفی بود! عرب ها مهمانپذیرترین آدمهای روی زمینند, چرا او به من همچین حرفی زد؟به جوانی که کنارم نشسته بود گفتم:تو هم مهمانی؟
- نه,منظورش آن یهودی هایی اند، که بیرون خیمه زده اند.
- بیابانگردند؟
- نمی دانم,گفتند فقط امشب میمانند، فردا می روند.
-پس شب نحسی است.
- از خانه فرار کرده اي؟
- من.....نه,چیزي مهمی نیست.
- پس فرار کرده اي؟
- تقریبـاً
- خانه و زندگی تان کجاست؟
- نجف
- نجف را دوست دارم,خیلی وقت است که نجف نرفته ام,تنها زندگی میکنی ؟
از سؤال هاي نامربوطش, خوشم نمی آمد,ولی سعی می کردم با مهربانی جوابش را بدهم. گفتم:
- با برادرم زندگی میکنم.
باعجله و ذوق زیادگفت:چه جالب,شما هم شبیه من و برادرم هستید که تنها زندگی میکنیم.
با دست اشاره کرد و گفت:
- می شود آنها را به من بدهی.
بلند شدم,نخ و سوزن و پوست حیوانی را به او دادم,و تعجب کردم از اینکه چرا خودش بلند نشد بر دارد,نخ را میان سوزن کرد و گفت:
- از حرفهاي حصین ناراحت نشو,چیزي توي دلش نیست,ولی از مهمان خوشش نمی آید، نامت چه بود؟
- محمد حسن سریره.
سر سوزن را از پوستین بیرون کشید,ابروهایش را بالا داد و گفت:
- راستش هنوز نمی فهمم عشق چیست, می شود عشق را برایم توضیح دهی؟
گفتم:عاشق که باشی زندگی ات رنگارنگ می شود,گاهی سرخ,گاهی سبز,گاهی فیروزه اي. -سفید چطور؟
- سفید نه ,سفید تابلوي دل است که عشق به آن رنگ می پاشد.
صداي حصین بلند شد:هی پسر حرف هایت عجیب قهوه اي است.
میثم با صداي آرامی در گوشم گفت:فکر نکنم او اصلا عاشق شود.
حصین دوباره صدایش را بالا برد,کپه مرگتان را بگذارید,می خواهم بخوابم.
با کمک و اشاره دست میثم دو تا پتوي پشم شتر آوردم و روي زمین پهن کردم,میثم را بغل کردم و سرجاي خودش گذاشتم.
میثم دوست با درکی بود, با حرف زدنش از تنهایی در می آمدم.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
🍁
📗🍁
🍁📗🍁
📗🍁📗🍁
🍁📗🍁📗🍁
🍁📗🍁📗🍁
📗🍁📗🍁
🍁📗🍁
📗🍁
🍁
🍀 ⃟💛#رمان_قهوه_چے_عاشق☕️
❀#قسمت_شصت_و_سوم⃤🌻
_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_
فضای کافی برای دونفر نبود اما یک نفر راحت می توانست در آن قدم بزند، عاطف جلوتر از من می رفت ومن با بقچه اي که در دست داشتم,سیمرغ به دوش پشت سر او حرکت می کردم.دیواره هاي کانال رنگ تیره و دلگیري داشت.
در آن فضاي دلگیر همه چیز یادم می آمد,کاش دهانم را قفل می زدم تا خیلی از حرف ها را عاطف نمی شنید چطور دلم آمد کسی که به من آنقدر مهربانی کرده بود دلش را بشکنم ,هر چه باشد سلطان پدر عاطف بود، حتی اگر ظالم یا ساده لوح بود، چطور به خودم جرأت دادم به عاطف بگویم خدا پنجمی را نشانت ندهد، دارالعماره قصري است کنار مسجد کوفه که روزي سر امام حسین(ع) راجلوي عبیداالله
گذاشتند، بعد از دو سه سال سر عبیداالله را جلوي پای مختار قرار دادند و پس از مدتی سر مختار را جلوي پس از مدتی سرمختار را پیش مصعب گذاشتند,روزي هم آمد که سر مصعب را جلوي عبدالملک گذاشتند,در همان لحظه پیر مردي گفت: لا إله إلا إالله,عبداالملک که متوجه تعجب پیرمرد شده بود,به او گفت:
- از چه چیزي تعجب کردي؟
پیر مرد گفت:این چهارمین سري است که جلوي این تخت می بینم.
عبدالملک گفت:خدا پنجمی را نشانت ندهد.
وبا این جمله دستور تخریب آن قسمت از قصر را دارد.
حالا همه آنها مرده اند و من چقدر پشیمانم که این جمله را به عاطف گفتم,با گفتن این جمله تنها میخواستم به عاطف بفهمانم که این مال دنیا برای ایچ کس ماندنی نیست، در حال پایین رفتن از پله هاي سنگی و مارپیچ بودیم, که به عاطف گفتم :تو از دست من دلخوري؟
با صدای آرامی گفت؛
- آرام تر، این نزدیکی ها نگهبان دارد.
-با صداي ضعیف تري گفتم: دلخوری؟
- نه
- چرا صدایت می لرزد! انگار می خواهی گریه کنی.
سرش را تکان داد و گفت :باید فانوس ها را خاموش کنیم,جلوتر نگهبان است.
فانوس خودم را خاموش کردم,چند لحظه ای صبر کردیم تا چشم هایمان به تاریکی عادت کند,چند قدم جلو تر رفتیم, عاطف پشت دیواری ایستاد و آرام سرك کشید,رو به من کرد و گفت:نشانه گیري ات خوب است؟
گفتم:با چه سلاحی؟
- باسنگ.
- حرفه ای تر از من پیدا نمیشود.
- بیا اینجا.
کنارش ایستادم,یک سالن بزرگ می دیدم که با نور مشعل همه جایش روشن بود و یک سرباز که روي صندلی خوابش برده بود.
- آن در باز را نگاه کن,می خواهم سنگ را داخل آن انبار پرتاب کنی.
- سنگ داري؟
یک سنگ کوچک کف دستم گذاشت,نشانه گیري کردم,سنگ را پرتاب کردم و دقیقا خورد به هدف ,سر وصداي زیادي بلند شد.
عاطف گفت:چه میبینی؟
- همه چیز سر جاي خودش است.
- نگهبان بیدار نشد.
- نه.
–دوباره امتحان کن.
براي بار دوم نشانه گیري کردم,زیر لب می شمردم سه دو یک و دقیقاً برخورد با هدف، اینبار فکر کنم چیزي شکست, صدایی بلند شد,سرباز از خواب پرید و دوان دوان وارد انبار شد,صدایش می آمد ,توي سرش می زد و
ناله می کرد,عاطف دستم را گرفت و دنبال خودش کشید,دور از چشم نگهبان از سالن رد شدیم,از چند پله سنگی بالا رفتیم,قلاده یک در چوبی بزرگ را برداشتیم و بعد از چند لحظه صورتم به هوای تازه برخورد.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
🍁
📗🍁
🍁📗🍁
📗🍁📗🍁
🍁📗🍁📗🍁
🍁📗🍁📗🍁
📗🍁📗🍁
🍁📗🍁
📗🍁
🍁
🍀 ⃟💛#رمان_قهوه_چے_عاشق☕️
❀#قسمت_شصت_و_یکم⃤🌻
_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_
با حرف های عجیب عاطف، همه نا امیدي هاي زندگی ام را میتوانستم فراموش کنم ، ولی آیا واقعیت
هم همین بود ، عمیق فکر می کردم و قدم می زدم ، پس از مکثی کوتاه گفتم؛ یعنی آن روز ...
- آري او چشمهایش را از تو پنهان می کرد چون نمی توانست خوب نقش بازي کند.
- اما آن دونفر . آن ها را چه می گویی ؟ یعنی آنها هم دروغ گفتند ؟!
- غلامی که بعد از محبوبه آمد اسمش چه بود ؟
- شمیم
- همان ، مگر نمی گویی که او دقیقا بعد از محبوبه آمد ، وقتی او بعد از محبوبه می آید ، یکی هم بعد از ظهر همان روز تو را سوق به فرار می دهد حالا هم که من شنیدم ازدواج نکرده ، همه اینها را با هم جمع کنی یعنی چه ؟
دیگر حرفی براي گفتن نداشتم، او راست میگفت، امکان نداشت به طور عادی همه این اتفاق ها در یک روز بیفتد، به در خیره شدم ، آهی کشیدم و گفتم :ای شمیم زبان باز .
- می بینی آنها کاري کردند که خودت پا به فرار بگذاري و بی خیال محبوبه شوي .
این بغض نامرد ، همان جایی به گلوي آدم می افتد که آدم نمی داند چه کار کند .
با تو ام، تو الان باید خوشحال باشی !
- من به صداقت محبوبه ایمان داشتم .
به صورتم دستی کشیدم ، بغضم را فرو بردم و گفتم : به آن تونل هاي سیاه چال راهی هست؟
لبخند زیرکانه اي زد و گفت :
- قصد فرار داري ؟
حرفی نزدم ، منتظر ماندم جواب سوالم را بدهد .
- متأسفم از اینجا به آن کانال ها راهی نیست ، در ضمن اگر هم باشد فراري ات نمی دهم .
پرسشگرانه نگاهش کردم . جواب چشم هایم را بسیار سریع داد؛
- خب معلوم است که آنجا راه خوبی براي فرار نیست ، بعد از گندي که تو زدي تمرکز نگهبانان روي همان کانال هاست .
لبخندي زد وگفت : اگر راه فرار باشد ، چه کار می کنی ؟
-یعنی چه که چه کار می کنی ؟ فرار می کنم.
منظورم این است ، برنامه ات چیست ؟
دست راستم را در موهایم فرو بردم و گفتم :
- وقتی راه فرار مهیا نیست برنامه به چه درد می خورد .
- و اگر راه فرار باشد ؟
- هر جور که شده محبوبه را بدست می آورم .
پس خوب استراحت کن که کار زیادي داري
ابروهایم را بالا دادم ، چشم هایم را درشت کردم و زل زدم به چشمهاي عاطف که برق می زد و گفتم :
یعنی تو می توانی ؟
-شک نکن، اینجا قصر است و هزار شاه گریز دارد ، نزدیکترینش همین حجره کناري توست .
عاطف بعد از گفتن این جمله با سرعت به طرف در دوید، گفتم شاید حالت تهوع گرفته است ، خودش را به در رساند ، در را به سرعت باز کرد و به چپ و راست سالن نگاه کرد ، در را بست و برگشت کنار من چیزي فکرش را مشغول کرده بود .
گفتم : چه شد یکدفعه ؟
تو صدای تکان خوردن در را نشنیدي ؟
- فکر نکنم .
- بی خوابی به من فشار آورده احتمالا توهم بود. - خیر است انشااالله .
- خوب استراحت کن و براي نیمه هاي شب آماده باش .
-به روي چشم رفیق.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران
🍁
📗🍁
🍁📗🍁
📗🍁📗🍁
🍁📗🍁📗🍁
#شب_جمعه_شب_زیارتی_ارباب
#فاطمیه
تا اینکه پیکر پسرش بوریا شود
جسمش به روی خاک بیابان رها شود
با اینکه از قضیّه خبر داشت فاطمه
با اینکه دردِ دست و کمر داشت فاطمه
پا شد برای امرِ مهمی وضو گرفت
آهی کشید و بغضِ بدی در گلو گرفت
صندوقچه ی لباس و کفن را که باز کرد
نفرین به اهل کوفه و شام و حجاز کرد
میدید فاطمه شده پنجاه سال بعد
در قتلگاه آمده سرباز اِبن سعد
با نیزه اش به روی تن شاه میکشد
نقشه برای پیروهن شاه میکشد
زهرا که دید واقعه را سوخت عاقبت
با آه و گریه پیروهنی دوخت عاقبت
با بازوی شکسته ی خود... روزِ آخری
با چشم نیم بسته ی خود... روزِ آخری
پیراهن حسین خودش را قواره کرد
گریه برای آن بدن پاره پاره کرد
هر سوزنی که رفت به دستش دلش شکست
میدید نیزه ای وسط سینه اش نشست
پیراهنش همینکه به زیر گلو رسید
در قتلگاه پنجه ی قاتل به مو رسید
تا روی پیکر پسرش یک سپاه رفت
خولی رسید و فاطمه چشمش سیاه رفت
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
❤️صل الله علیک یا ابا عبدالله❤️
@iavaran_mahdi🧿🧿
🌷از امام صادق (ع) روايت شده :
هركه چهل صبحگاه اين عهد را بخواند،
از #يـــــــاوران قائم ما باشد،
و اگـــــر پيش از ظهور آن حـضـرت از دنــيا برود ، خدا او را از قــبـر بيرون آورد! كه در خدمت آن حضرت باشد،و حق تعالى بر هر كــــلمه هزار حسنه به او كرامت فرمايد،و هزار گناه از او محو سازد،و آن عــهـــد اين است:
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
✨اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.✨
✨اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.✨
✨اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ،✨
✨وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ،
وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.✨
سه مرتبه بر ران راست خود زده و هر بار میگوییم:
🍃 الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
🍃 الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
🍃 الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
#دعای_عهد 📿
@iavaran_mahdi🌹🌹🌷🌷
#دوڪلامحرفحساب
اگهبهمونبگن
اینچندروزروبهڪسیپیامنزن!
بیخیالِ
چڪڪردنتلگرامواینستاگرام شو
بههیچڪسزنگنزن!
اصلاچندروزموبایلتروبدهبهما...
چقــدربهمونسختمیگذره؟؟!!
حالااگهبگنچندروز #قرآننخونچی؟!
چقدربهمونسختمیگذره؟!
بانبودنِڪدومشبیشتراذیتمیشیم؟
نرسهاونروزڪهارتباطبا بقیهروبه
ارتباطباخداترجیحبدیم💔☘
#بهخودمونبیایم ...💞💞
@iavaran_mahdi🌈🌈
❌کشف یک اشتباه در قرآن!😳
🔬تعدادی از دانشمندان جمع شدند تا با تحقیق در متن قرآن ؛ خطا و اشتباهی در آن بیابند و به این ترتیب قرآن را رد کنند!!!!
لذا بسیار در متن قرآن و کلمات آن دقت کردند تا اینکه به این آیه رسیدند که در مورد داستان حضرت سلیمان است که وقتی مورچه ای 🐜لشکر حضرت سلیمان را میبیند به سایر مورچه ها میگوید :پناه بگیرید تا لشکر سلیمان شما را خرد نکنند (لایحطمنکم)
✅در حالی که:
این کلمه در زبان عربی فقط در مورد خرد شدن شیشه به کار میرود اما مورچه ها آن را درباره ی خود بکار برده اند.!!!
پس این اشکالی است که میتوان به متن قرآن گرفت !!!!
🐜بعد از آن یک دانشمند استرالیایی در تحقیقات علمی خود کشف کرد که:بیش از 75 درصد از غشای خارجی بدن مورچه ها را شیشه تشکیل میدهدوبا کشف این معجزه ی قرآن بلافاصله به اسلام ایمان آورد و مسلمان شدنش را اعلام نمود
#معجزه_قرآن
❣یا حسین (ع)❣
اول صبح 🌅به سمت حرمت روکردم🕌
دست بر سینه🤚 سلامی به تو دادم ارباب
سر صبحی شده و باز دلم دلتنگ 😔است
السلام ای سبب سینه تنگم ارباب😭
❤️السلام علیک یا اباعبدالله الحسین❤️
#داستان 🍃
فرض کن قیامت شده و
نامه اعمالت رو آوردن...📜
توش نگاه میکنی میبینی نوشته ۱۰۰,۰۰۰ نفر رو باحجاب کرده!!😳😳
از تعجب شاخ درمیاری: «این چیه؟ من کی این کارو کردم که خودم خبر ندارم ؟!!!»😍😍😍
مأمور حساب و کتاب: «این آثار نهی از منکرهاته تا سالها پس از مرگت!»😊
▫️این همه...!!! نکنه به ریال نوشته😳
▪️نه بابا ریال چیه؟ تازه، هنوز بودی توی دنیا که روحانی۳ تا صفر رو حذف کرد...
▫️آخه من که هر چی نهی از منکر کردم خیلیا «به تو چه» و «تو نگاه نکن» و این حرفا جواب میدادن... چه اثری؟!🤔
▪️جلوی تو این حرفا رو میزدن. بعدتر که میرفتن و به حرفت و رفتار مؤدبانهات فکر میکردن تأثیر میگرفتن اما خودت بی خبر بودی...😇
▫️بازم این همه نمیشه!🤔
▪️بعضیاشونم چون قبل از تو کسی بهشون تذکر داده بود اما فقط ۱ نفر بود بیاثر بود. تو گفتی شد دو نفر و اثر گذاشت...😊
▪️بازم این همه نمیشه!!🤔
▫️خیلیا هم بچهها و نسل خانمایی هستن که محجبه شدن... از مادرشون که تو با تذکرت باحجابشون کردی اثر مثبت گرفتن... با واسطه ثوابش مال تو هم شده...😉
▫️ولی بازم این همه نمیشه...!🤔
▪️خیلی از محجبهها از ترویج حجابت ثابت قدمتر شدن...
▫️خب، بازم ایـــن همه نمیشه... !!🤔
▪️توی دنیا که بودی، این آیه رو نخونده بودی که هر کس کار خوب انجام بده «فله عشر أمثالها..» ده برابر براش حساب می کنن؟؟؟😠
▫️چرا، خوندم... اما بازم ایـــن همه... !!!🤔
▪️اه... بسه دیگه، چقدر گیر دادی... اگه نمیخوای پاکش کنم، نامه عملت رو بدم دست چپت؟😡
▫️نه نه نه...! غلط کردم. دیگه حرف نمیزنم.😅
▪️بیا... اینم اجر توهیناییه که توی این راه شنیدی... اگه یک کلمه باز حساب کتاب کنی من میدونم و تو...😒
▫️وااااای... عجب اجری...😍😍 کاش بیشتر از اینا بهم توهین میکردن... کاش میزدن تو گوشم، کاش میکشتنم... با این حساب اجر #شهید_خلیلی چیه؟🤔
▪️اون مقامش خیلی خاصه👌 شماها نمیبینید. وگرنه از حسرت کلی غبطه میخورین... بهتون رحم کردن که بی خبر گذاشتنتون.
▫️خوش به سعادتش...
▪️یه مژده هم دارم برات...☺️
▫️چی هست؟
▪️صفحه پشتی نامه عملت رو نگاه کن...
▫️اینجا...؟! أ....!!!! آخ جوووون، این چیه؟ چقدر زیاده... همش مال منه😃
#یامهدی
🔴اهمیتِ نماز از کلام امامزمان (عج)
جدی بگیریم…
🔔 سه توصیه و هشدارِ مهّم…
حضرت مهدی فرمودند: «ملعون است،ملعون است کسى که نمازِ مغربش را به تأخیر بیندازد، تا زمانى که ستارگانِ آسمان پدیدار شوند💫»
هیچچیز مانندِ نماز بینىِ شیطان را به خاک نمىمالد، پس نماز بگذار و بینىِ شیطان را به خاک بمال💪🏻
ملعون است، ملعون است، کسى که نمازِ صبحش را به تأخیر بیندارد، تا زمانى که ستارگانِ آسمان محو شوند.
📚 منابع :
بحارالانوار، ج ۵۳، ص۱۸۲
بحارالانوار، ج ۵۲، ص ۱۵ الی ۱۶
🌹📘🌹📘🌹
📘🌹📘🌹
🌹📘🌹
📘🌹
🌹
🌺 ⃟❣#رمان_قهوه_چے_عاشق☕️
❀#قسمت_پنجاه_و_نهم⃤🌻
_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_
- می دانی من از چه می سوزم ؟ از اینکه دقیقا شب چهلم خراب شد، شاید اگر این چهله همان اول کار خراب میشد، انقدر آتش به جانم نمی افتاد.
- حق می دهم که همه چیز را زیر سر پدر من ببینی .
نیشخندي زدم و گفتم : چقدر خوب بالاخره حق را به من دادي .
لبخند شیرینی زد و گفت :
- البته باز هم معتقدم که تو اشتباه میکنی .
- عاطف این قصر است و این پدر تو ، چه کسی می تواند روي حرف پدرت حرفی بزند ، او هر جور که بخواهد می تازد ، واقعا کودکانه است که مجرم ها را نزد سلطان بیاورند و او به خاطر هیچ و پوچ آنها را به سلاخه بکشد .
ابروهایش را کمی بالا داد و انگشت اشاره اش را به نا کجا آباد اشاره داد و گفت :
- به خدا قسم اگر می دانستی در قصر چه اژدهای دوسری زندگی می کند هیچ وقت این حرف را نمی زدي .
لب و لوچه ام را آویزان کردم و گفتم : احتمالا این اژدهای دوسر ابوحسان است ، که می خواهی همه بدبختی هاي قصر را سر او خراب کنی، هووم نیازي نیست بگویی ، خودم می دانم مردي خبیث تر از او پیدا نمی شود ولی وقتی سلطان همه کاره است ، ابوحسان چه کار می تواند انجام دهد!
- تو ابوحسان را نشناخته اي پسر ، او همیشه ساز مخالف من را می زند، چقد این کلاغت غار غار می کند.
- خودت بهتر میدانی عاطف ، اگر پدرت زیر بار تصمیمات ابوحسان می رود ، به خاطر این است که حرف هاي او با ذائقه پدرت خوش است نه به خاطر اینکه پدرت قصد مخالفت با تو را داشته باشد .
- همه اینها که گفتی درست، اما حرف ابوحسان که می آید دست و پاي پدرم شل می شود ، پدر بارها و بارها گفته تا به حال مردي به زیرکی او ندیده ام، انگار پدرم را سحر کرده ،هرگز راضی نمی شود این ابوالفتنه را کنار بگذارد .
- واقعا از من انتظار داري قبول کنم چون پدرت سِحر شده همه اعدام ها ، زندانی ها و ظلم هاي پدرت بی اشکال است؟
- نه من نمی خواهم بگویم....
- آه دوست من، به نظرم اصلا توجیهاتت قابل قبول نیست .
-محمد.. محمد... محمد چرا تو حرف مرا نمی فهمی او یک یهودي است که به خون مسلمان تشنه است، اگر او زیر گوش پدرم ننشیند و جرم هاي سبک و مسخره را بزرگ نمایی نکند . پدرم حکم اعدام و سیاه چال صادر نمی کند،چه کسی به جز ابو حسان میتواند قبل از جاسه محاکمه شرای به دست پدرم بدهد تا پدر مست شود و روی هوا حکم صادر کند.
- ابو حسّان یهودی است !؟
- آري یهودي است و تمام نگهبان هاي قصر که تحت فرمان اویند ، یهودي اند
- مثل اینکه قضیه پیچیده تر از آن است که فکر میکردن،فقط یک سوال می ماند .
نگاهم کرد یعنی بپرس .
- ابوحسان چند سال است که اینجاست ؟
نمی دانم ، از آن زمان که چشم باز کردم بود .
از سکو پایین آمدم ، قدمی عالمانه و درشت برداشتم و مثل آدم هایی که چیزي میدانند که دیگران نمی دانند گفتم : پس آنقدر هم که می گویی بد نیست ، چه بسا یار با وفایی باشد .
- چطور؟!
- ببین عاطف، کمه کم تو سه سال از من بزرگتري یعنی حد اقل بیست و سه سال است که این مرد در کنار پدرت زندگی کرده ، البته راه خیانت برایش باز بوده ، چطور می شود که به پدرت خیانت نکرده ؟!
انگارکه حرف ساده لوحانه اي زده باشم، صورتش را کج کرد و با یک پوزخند گفت : وقتی می گویم نمیشناسیش یعنی همین،سیاست ابوحسان سیاست پشت پرده است .خودش را نشان نمی دهد ولی حرفش را به کرسی می
نشاند . او یهودی است، یعنی فقط تیر اندازی بلد است و هیچ گاه شمشیر نمی کشد، با این حال او نیازي به براندازي پدرم ندارد، همین قدر که سلطان آنقدر ساده است که به حرف هایش گوش می کند ، برایش بس است .
- عجیب است ، سیاست بسیار عجیبی است، حالا چه کار می ککنی ؟
لبخند زد و گفت : صبر می کنم تا موقعش برسد، می دانم که خدا با من است، راستی تو نمی خواهی از معشوقه ات بپرسی؟
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران
🌹
📘🌹
🌹📘🌹
📘🌹📘🌹
🌹📘🌹📘🌹
شهادت دست خود ماست
چند ماه قبل ازشهادت محمودرضا یک شب خواب شهید همت رادیدم.دیدم دقیقا درموقعیتی که درپایان بندی اپیزودهای مستند «سردار خیبر» نشان می دهد، بابسبجی هایی که کنار ماشین تویوتا منتظر حاج همت هستند تا بااو دست بدهند، ایستاده ام.حاج همت باقدم های تند آمد ورسیدکنارتویوتا. من دستم راجلو بردم. دستش راگرفتم وبغلش کردم. هنوز دست حاج همت توی دستم بود که به او گفتم: «دست مارا هم بگیرید.»منظورم شفاعت برای باز شدن باب شهادت بود.حاج همت گفت:دست من نیست» ودستم را رها کرد.از همان شب تا مدتی ذهنم درگیر این موضوع شده بود که چطور ممکن است دست شهدا در برآوردن چنین حاجتی باز نباشد.فکرمی کردم اگر چنین چیزی دست شهدا نیست، پس دست چه کسی است؟! تااینکه یک شب که درمنزل محمودرضا مهمان بودم، خوابم رابرای او تعریف کرد.خیلی مطمئن گفت: «راست گفته. دست او نیست!» بیشتر تعجب کردم. بعد گفت: «من در سوریه خودم به این نتیجه رسیده ام وبا یقین می گویم هرکس شهید شده، خواسته که شهید بشود. شهادت شهید فقط دست خودش است.»
شهیدمحمودرضابیضایی
به روایت احمد رضا بیضایی
#رسـمشیدایے❤️
فرار🏃🏻 از گناه به سبک شهدا
رفته بود تهران درس بخونه👨🏻🎓
سال آخر دبیرستان، دوستش از یک کوچه میرفت مدرسه، علی از یک کوچه دیگه😳
به دوستش میگفت:
اون کوچه، مسیر مدرسه دخترونه است من نمیام...😌
برگرفته از کتاب 📚رسم خوبان
#شهیدعلےصیادشیرازے🕊
🍁📗🍁📗🍁
📗🍁📗🍁
🍁📗🍁
📗🍁
🍁
🍀 ⃟💛#رمان_قهوه_چے_عاشق☕️
❀#قسمت_شصت_و_ششم⃤🌻
_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_
میثم با صداي آهسته اي گفت:
- پرنده ات چه آرام است!
- هنوز خجالت می کشد,یخش که آب شود سر و صدا می کند.
- پرنده ها ازآتش می ترسند ولی پرنده ات, نزدیک آتش نشسته است,چطور شکارش کردي؟
- کسی دیگري شکارش کرد,در دام من افتاد.
سرم را برگرداندم,دستم را زیر سرم گذاشتم و گفتم:شب خوبی داشته باشی.
میثم دستش را گذاشت روي شانه ام, احساس کردم می خواهد چیزي بگوید,برگشتم و به چشم هایش خیره شدم,انگار دو دل بود بین گفتن و نگفتن,چشم هایش برق می زد, با همان صداي آرام گفت:
- راستش فکر کنم من هم عاشق شده ام.
- واقعا"؟حالا طرف کی هست؟
سرش را به تأیید تکان داد و با شور خاصی گفت:
- همین امشب عاشق شدم,می دانی سریره دوست ندارم این یهودي ها فردا صبح بروند.
- باور نمی کنم,یعنی تو عاشق دختری یهودی شدي.
دوباره سرش را تکان داد و گفت:
- از کجا معلوم، شاید او هم عاشق من شده, از نگاهش فهمیدم او هم مرا دوست دارد,موهاي طلایی اش مرا یاد گندمزار می انداخت.
دستم را روي صورتش کشیدم,اشکش سرد بود با لحن خاصی گفتم:
- دلت می خواهد به او برسی مگر نه؟
- چطور؟
- چون اشکت سرد بود می گویم,اشک سرد یعنی اشک شوق میریزی.
- آري می خواهم به او برسم.ولی ...چه بگویم؟شاید او نمی داند که فلجم.
با دستان زمختش اشکش را پاك کرد، هق هق گریه اش خفه بود و تند تند نفس میکشید.
باصداي ضعیفی گفت:
- من چقد بدبختم,حتی پاي فرار کردن هم ندارم.
می خواستم به او بگویم, تو هیچ شناختی از آن دختر نداري، یا بگویم اصلاً یهودی ها قابل اطمینان نیستند،یا اینکه بگویم هر نگاهی خبر از عشق نمی دهد و شاید آن دختر اصلا عاشقت نشده، می خواستم بگویم آنها رفتنی هستند و نمی مانند,ولی هیچکدام این حرف ها را نمی شد گفت، میثم آدم ساده اي بود که خیلی سریع به من اطمینان کرده بود,ممکن بود خیلی هم زود از من متنفر شود، تصمیم گرفتم هیچکدام حرف هایم را نگویم،چون میثم خریدار
حرفهایم نبود و اگر هم می گفتم او نمی شنید ,او مثل هر عاشق دیگری فقط حرفهایی را می شنید که دلش می خواست بشنود. پس تصمیم گرفتم چیزي نگویم ,میثم گفت:
- راستش این حرفها را نمی توانم با هصین در میان بگذارم,او از عشق هیچ نمی داند.
صورتش پر از اشک شده بود,چشم هایش برق می زد,اینبار من دست روی صورتش کشیدم و اشک هایش را پاك کردم.
- قرار نشد خودت را اذیت کنی,این گریه انگار از روي پریشانی و نا امیدي است، امشب را بخواب فردا همه چیز درست می شود.
این ها را گفتم در حالی که خودم در پریشانی و دلتنگی به سر می بردم,ناگاه دلم برایش تنگ شد,گاهی عشق ایمان آدم را می گیرد,کسی نصحیت می کرد که خودش بی هوا عاشق شده بود.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران
🍁
📗🍁
🍁📗🍁
📗🍁📗🍁
🍁📗🍁📗🍁
🍁📗🍁📗🍁
📗🍁📗🍁
🍁📗🍁
📗🍁
🍁
🍀 ⃟💛#رمان_قهوه_چے_عاشق☕️
❀#قسمت_شصت_و_چهارم⃤🌻
_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_
آیا وقت رفتن بود؟یعنی وقت جدایی از عاطف رسیده بود؟خوب می توانستم بفهمم ناراحتی ام براي کدامین درد است.نمی دانستم باید چه کار کنم بروم یا بمانم,ناگهان عاطف بدون مقدمه مرا در آغوش گرفت,سینه به سینه اش چسباندم , عاطف دستانش را محکم فشار می داد,گفت:فکر کنم موقع خداحافظی است,برادرم چندسال پیش کشته شد,راستش در این مدت جاي خالی او را برایم پر کردي,فراموشت نمی کنم,مطمئن باش حتما به دیدنت می آیم.
- نمی دانم با چه زبانی از تو تشکر کنم، فقط میتوانم بگویم حلالم کن، زبانم تند و تیز است، میدانم.
- اشکالی ندارد,دل و زبان عاشق دست خودش نیست,دست معشوق است.
- شاید باور نکنی ولی تحمل دوري ات برای من سخت است عاطف، یعنی باز هم همدیگر را می بینیم.
- اگر خدا بخواهد،حتما میبینیم.
- تازه داشتم به فضاي قصر رضایت می دادم.
- روزي می شود که به همه چیز رضایت میدهی رفیق، روزی که دیگر هیچ چیز برایت ارزشی ندارد.
گِره دستانش را باز کرد، احساس کردم پشتم خالی شده، دستم را گرفت و دو کیسه دستم داد و گفت:
- با این پول می توانی محبوبه را به دست آوري.
- اوووه ،ممنونم,و این تنها چیزي است که می توانم بگویم .
-چیز با ارزشی نیست، اگر می توانستم براي همیشه در آن حجره زندانی ات میکردم تا براي همیشه در قصر بمانی، دیگر باید بروم,فکر کنم شیئی قیمتی را شکستی.
- مگر آنجا خزانه جواهرات بود؟
به نشانه تأیید سر تکان داد.
بدون اینکه برگردم و به عقب نگاه کنم زیر نور ماه از عاطف دور شدم.
به رفتنم ادامه دادم,نخلستانی تاریک که فقط با نور ماه روشن مانده بود,براي قدم زدن آن هم در یک شب سرد مناسب به نظر نمی آمد,بعد از مقداری راه رفتن،همه جا را تاریکی فرا گرفت، قطره اي باران روي دستم چکید، باران کم کم تند شد, جهتم را برعکس مسیر قصر گذاشتم تا از قصر دور شوم و فردا صبح پی زندگی جدیدم بروم,زندگی که دو کیسه طلا می توانست همه چیزش را جم و جور کند .باران شدت گرفت,کنار حاشیه فرات قدم میزدم, میرفتم به جائی که خودم هم نمی دانستم کجاست ,باران شدت گرفت,لباس هایم خیس شده بود.سیمرغ را بغل کردم,سرما داشت کم کم به همه جاي بدنم می رسید.می دویدم تا سردم نشود,در دور دست نور دیده می شد,باید خودم را به آنجا می رساندم,معلوم نبود نور از آدمیان است یا از جنیان، مهم نبود، باید خودم را میرساندم، براي رسیدن به آنها باید از نخلستانی تاریک می گذشتم, هر لحظه برایم ساعتی می گذشت.
به تعداد زیادي خیمه رسیدم,کلبه ای در ابدای همه خیمه ها بود، جلوي در آن کلبه چوبی ایستادم,نمی دانستم چه بگویم, با عجله چندین بار کف دستم را به در زدم و گفتم:
- کسی اینجا نیست...این خیمه صاحب ندارد...
صداي خسته اي گفت:که هستی؟
لحظه اي سکوت کردم,صدایی که می شنیدم خیلی خسته بود, فهمیدم باید نقش بازي کنم,دوباره پرسید که هستی غریبه؟
صدایم را کلفت کردم و گفتم؛
-گرگ باران دیده کوفه.
- بیا تو .
با پا در را هل دادم,مرد جوان که صورتش پر از ریش بودو کم مانده بود ریش هایش با موی سینه اش گره بخورد و بالشتی زیر کمرش گذاشته بودو یک پایش را روي پاي دیگرش انداخته بود ، کسی که همه این صفات را داشت نه تنها به احترام مهمان بلند نشد، بلکه چنان نگاهم کرد که شک کردم لباسم را باران خیس کرده یا خودم خیس کرده ام.
- برو کنار آتش,به نظر سرما خورده ای گرگ باران دیده.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران
🍁
📗🍁
🍁📗🍁
📗🍁📗🍁
🍁📗🍁📗🍁
🍁📗🍁📗🍁
📗🍁📗🍁
🍁📗🍁
📗🍁
🍁
🍀 ⃟💛#رمان_قهوه_چے_عاشق☕️
❀#قسمت_شصت_و_دوم⃤🌻
_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_
عاطف خواست که برود ، تا نزدیکی در رفت دستش را روي دستگیره در گذاشت ، سر برگرداند و گفت :
- در ضمن خواهش می کنم در این نصف روز حواست را جمع کن که کسی چیزي نفهمد، مخصوصاً ابوحسان ، الان هم که در این قفس اسیري ، حاصل بی احتیاطی آن شب تو و حلماست،سخت به خونت تشنه است.
- پس براي چه مرا نکشت؟
- چون ارزشش را نداشتی، خداحافظ.
در را باز کرد ، قبل از اینکه برود ، به او گفتم : ممنونم از بودنت ، اگر نبودي نمی دانم چه بلایی سرم می آمد .
لبخند ملیحی زد و رفت .
دراز کشیدم ، از بی خوابی زیاد کارم به جائی رسیده بود که خوابم نمی برد ، کمی احساس گنگی و سر درد داشتم ولی سرم را که روي بالشت گذاشتم ، فکر رفتن و شوق رسیدن به محبوبه اجازه خواب به من نمی داد ، چند باري جهت خوابم را عوض کردم ، سرم را روي بالشت تنظیم کردم ، تازه داشت چشمانم گرم خواب می شد که صداي باز شدن قفل در بلند شد ، نه عاطف قرار بود بیاید ، نه زمان ناهار از راه رسیده بود که نگهبان بیاید، هیچ چیز نمی توانست مثل دیدن او متعجبم کند ، زبانم بند آمد، انتظار دیدن هر کسی را داشتم غیر از حلما ، سر جایم نشستم ، به همه وسائل هاي من ، مخصوصاً به سیمرغ نگاهی حقیرانه کرد ، آرام آرام قدم برمیداشت و سمت من می آمد ، بی مقدمه حرفش را شروع کرد.
- به به شازده ... امید وارم دهانت آنقدری چفت و بست داشته باشد که حرفی به عاطف نزده باشی، گمان کردي از دست من قصر در رفتی ؟! خدا می داند اگر حرفی زده باشی باید بر قبر محبوبه بنشینی و اشعار عاشقانه بسرایی ، مرگ یا زندگی دست خودت است ، حواست را جمع کن خطا نکنی .
این ها را گفت در را محکم بست و رفت . آنجا به این نکته رسیدم که قصر چه آدم های عجیبی دارد ، یکی مثل حلما تهدید می کند و دستور می دهد ، دیگري به خاطر اطاعت از دستور دیگري من بی نوا را زندانی می کند ، و براي اینکه بتوانند استفاده مورد نیاز را از من ببرند ، به جاي سیاه چال در اتاقی در و پنجره بسته زندانی ام می کنند ، یکی هم مثل عاطف آنقدر در حقم مهربانی می کند که نمی دانم
چگونه از شرمندگی اش در بیایم ، حالا هم که حلما و دوباره تهدید و دوباره تحقیر، تا الان با من سروکار داشت ، حالا دست روی نبضم میگذارد و اسم محبوبه را می آورد ، خدا نکند آدم هاي ضعیف ، یک نقطه ضعف از آدم پیدا کنند ، آنوقت است که نمک بر زخم تازه ات می پاشند و هرچه می شود دست روي نقطه ضعفت می گذارند . خدا هیچ بنی آدمی را طعمه انسان هاي ضعیف نکند .
گرمی و لطافت دست هاي کسی را روي صورت و چشم هایم حس کردم، چشمم را به هزار زحمت باز کردم، فضاي اطرافم تاریک تاریک بود، عاطف مثل برادري مهربان بالاي سرم ایستاده بود ، فانوس را روشن کرد، بلند شدم تا نیمچه وسایلم را داخل بقچه بپیچم ، اول از همه تابلوي کوچک آواز قو براي هدیه دادن به محبوبه ، تعدادي لباس گرم و در آخر مقدار زیادي قهوه که عاطف برایم جور کرده بود .
با چشمی خمار به عاطف نگاه کردم.
- عاطف چه کار می کنی؟گناه دارد.
- منقار این دم بریده را می بندم که کار دستمان ندهد.
وسایل اندکم را جمع کردم,نگاه آخر را انداختم به حجره اي که..... مهم نیست.....نگویم بهتر است، استفاده کردن از جملات منفی کاري از پیش نمی برد.تو فکر کن حجره اي که یک هفته با یاد محبوبه در آن گذارندم.
حس خوب و بدي وجودم را گرفته بود,دلیل خوشحالی ام را میدانستم ولی دلیل گرفته بودنم را خودم هم نمی دانستم و هر چقدر در راهرو فکر کردم به نتیجه اي نرسیدم، عاطف در حجره را باز کرد و من پشت سر او وارد شدم، حجره اي که واردش شدیم فرقی با حجره خودم نداشت منتظر بودم فانوس ها را کنار بگذاریم وفرش را بالا بزنیم که عاطف در کمد چوبی را باز کرد.
-از داخل کمد؟
-اشکالی دارد؟
سرم را تکان دادم و بعد از عاطف وارد کمد شدم, فضاي کمد ,کمی تنگ و محدود بود ولی پشت کمد خالی بود و بلافاصله وارد کانالی تاریک شدیم.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران
🍁
📗🍁
🍁📗🍁
📗🍁📗🍁
🍁📗🍁📗🍁
•|♥|•
چہشبهاۍجمعهاےڪهنگفتیم ،
"ظَلَمْتُ نَفْسۍ"
و دوباره ظلم ڪردیم به خودمون !
نشهبعداًحسرتبخوریمڪهچرا
دعاڪمیل نخوندیمااا :)
#تویتنهایاتونکمیلبخونید
#براۍآرامشدلتون
•∞•| @iavaran_mahdi |•∞•
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
#تفسیرآیه۱۱سوره_بقره✨
وَ إِذا قِیلَ لَهُمْ لا تُفْسِدُوا فِی الْأَرْضِ قالُوا إِنَّما نَحْنُ مُصْلِحُونَ✨
هرگاه به آنان(منافقان)گفته شود در زمین فساد نکنید،می گویند:همانا ما اصلاحگریم.
پیام ها:👇
1-گرچه منافقان پندپذیر و نصیحت خواه نیستند،ولی بهتر است آنها را مؤعظه و نهی از منکر کرد.👈 «قِیلَ لَهُمْ»
2-نفاق،عامل فساد است.👈 «لا تُفْسِدُوا فِی الْأَرْضِ»
3-منافق چند چهره بودن خود را مردم داری واصلاح طلبی می داند.👈 «إِنَّما نَحْنُ مُصْلِحُونَ»
4-منافق،فقط خود را اصلاح طلب معرّفی می کند.👈 «إِنَّما نَحْنُ مُصْلِحُونَ» (ممکن است کسی دچار بیماری سخت روحی باشد،ولی خیال کند که سالم است.)
5-منافق با ستایش نابجا از خود،در صدد تحمیق دیگران و توجیه خلافکاری های خویش است. 👈«إِنَّما نَحْنُ مُصْلِحُونَ»
#وتفسیرآیه۱۲سوره_بقره✨👇
أَلا إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَ لکِنْ لا یَشْعُرُونَ
آگاه باشید! همانا آنان خود اهل فسادند،ولی نمی فهمند.👉
نکته ها:👌
* در یک بررسی اجمالی از آیات قرآن در می یابیم که نفاق،آثار و عوارض بدی در روح، روان،رفتار و کردار شخص منافق ایجاد می کند که او را در دنیا و قیامت گرفتار می سازد. قرآن در وصف آنها می فرماید:👇
· دچار فقدان شعور واقعی می شوند.
· اندیشه و فهم نمی کنند.
· دچار حیرت و سرگردانی می شوند.
· چون اعتقاد قلبی صحیحی ندارند،وحشت واضطراب و عذابی دردناک دارند.
پیام ها:👇
1-مسلمانان باید به ترفندها و شعارهای به ظاهر زیبای منافقان،آگاه شوند.«الا»✨
2-بلندپروازی و خیال پردازی مغرورانه ی منافق،باید شکسته شود. 👈«إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ»
3-منافقان دائماً در حال فساد هستند.👈 «هُمُ الْمُفْسِدُونَ»
4-زرنگی اگر در مسیر حقّ نباشد،بی شعوری است.👈 «لا یَشْعُرُونَ»
@iavaran_mahdi💝💝💝
💠قرآن و پزشکی💠
💥قلب دارای یک مغز کوچک است💥
🌺💥قلب انسان همواره از دیرباز در ادبیات و اشعار نقش ویژه ای داشته است،و در گذشته عده ای آن را مرکز عواطف و احساسات می دانستند،💥🌺
✨💫ولی با گسترش علم پزشکی و آناتومی مشخص شد که مغز انسان مرکز اصلی پردازش اطلاعات و داده ها است و قلب نقش تلمبه کردن خون را به رگ ها بر عهده دارد.💫✨
🔸⚡️اما پژوهش های دو دهه اخیر نشان داده است که قلب انسان دارای یک مرکز پردازش اطلاعات است که می تواند یاد بگیرد و به یاد داشته باشد،⚡️🔸
🔹💠در عین حال مستقل از مغز عمل بکند،و برخی از اطلاعات و سیگنال ها را به مغز ارسال بکند و مانند یک مغز دوم عمل بکند.💠🔹
🔸🍂همچنین پژوهش ها نشان داده است که این مغز قلب در برخی از موارد می تواند زودتر از مغز اطلاعات را پردازش بکند و زودتر از مغز عمل بکند.🍂🔸
🌺💥همچنین نتایج پژوهش ها برخی از عقاید مردمان گذشته را مبنی بر نقش قلب در احساسات را تایید می کند و اظهار می دارد که میدان های مغناطیسی افراد بروی قلب افراد دیگر تاثیر گذار است[1]💥🌺
✨💫قسمت قلب مانند مغز از گانگلیون نوعی سلول عصبی است که در خارج از مغز و نخاع وجود دارد ساخته شده است،که دارای دندریت و آکسون است.[2]💫✨
🔸⚡️"مغز قلب"در مواردی می تواند عملکرد مستقل از مغز داشته باشد،و نشان داده شده است که با سیگنال هایی که به مغز می فرستد مغز را نیز تحت تاثر خود قرار می دهد.⚡️🔸
🔹💠علاوه بر آن شبکه گسترده بین مغز و قلب می تواند اطلاعات را به همه قسمت های بدن بفرستد.💠🔹
🔸🍂میدان مغناطیسی تولید شده توسط مغز قلب 60 برابر قوی تر از میدان مغناطیسی تولید شده توسط مغز است.[3]🍂🔸
⚡️سبحان الله⚡️
💥در سوره الحج آیه ۴۶ نوشته شده است:💥
✨💖آیا در زمین گردش نکرده اند "تا قلب هایی داشته باشند که با آن بیندیشند" یا گوش هایى که با آن بشنوند در حقیقت چشم ها کور نیست لیکن "قلب هایى که در سینه هاست کور است."💖✨
💥نکته قابل ذکر در این آیه این است که:💥
🌺💥در گذشته تنها تصور می شد که قلب مرکز عواطف و احساسات است،که این مساله نیز تا حدی درست است ولی قرآن کریم در 1400 سال قبل بر این مساله تاکید کرده است که قلب نیز مرکز اندیشه و یا به زبان علمی تجزیه و تحلیل داده هاست،💥🌺
✨💫حتی اکتشافات و پیشرفت علم نیز نتوانسته است این مساله را رد بکند،و بعد از مدتی درستی این مساله نیز اثبات شد.💫✨
💠@iavaran_mahdi🎆🎆
#امام_زمانی💕:)
نه فقط امام رضا ...❤️
زیارت هر امام معصومی که رفتید
لطفا نایب الزیاره امام زمانمون هم باشید🥺
اللهم عجل لولیک الفرج🌝🌾
🥀بِدَمِ المَظلوم،عَجِّل الفَرَجَ المَظلوم🥀
💠 @iavaran_mahdi
🦋🌱
#امام_زمانم✨
مولایم شما را با زبانے میخوانم
که گناه گُنگش کرده است!
آقا جان مثل همیشه
دست نوازشے بکشيد بر سرم..
باید پاڪ باشیم
و سخت کار کنیم
تا زمینه #ظهور مهیا شود؛
گناه مانعِ بزرگیست!🍃
#آقاۍخوبےها🌻
@iavaran_mahdi
هر کجا مینگرم عکس حرم میبینم
این در خانه عشق است،دویدن دارد
دم محشر که حسین بن علی وارد شد
حال و روز دل عشاق چه دیدن دارد
#شبتون_حسینی
•|♥|•
#ســلاممــولاجــانـم
بيا ای بهترين #درمان قلبــم
مداوا كن غم #پنهـان قلبــم
قسم بر خالق #دلـــهای عاشق
تو هستی آخرين #سلطان قلبــم
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#صبحتون_مهدوی
#التماس_دعای_فرج 🤲
#منتظران_ظهور 💚
🌹📘🌹📘🌹
📘🌹📘🌹
🌹📘🌹
📘🌹
🌹
🌺 ⃟❣#رمان_قهوه_چے_عاشق☕️
❀#قسمت_شصت⃤🌻
_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_
- خبرهاي خوبی داري مگرنه ؟
- راستش خبر خوب که چه عرض کنم .
- یعنی خبر خوب نیاوردي ؟!
دستهایش را تا سینه بالا آورد و سرش را تکان داد که یعنی نمی دانم خبرم خوب است یا بد ، به شیطنتش پی بردم می خواست مرا اذیت کند ، مطمئن بودم خبر خوبی دارد ، عاطف با خیال راحت نشسته بود ولی من آرام نمی گرفتم ، تا درباره محبوبه نمی شنیدم نمی توانستم بنشینم، به زور خودم را عادي جلوه دادم ، گفتم :
- نکند برای حرف زدن زیر زبانی می خواهی!
- راستش سري به محله شما زدم ، خودم هم گیج شده بودم ، دفعه قبل از هر کسی نشانه خانه شان را می گرفتم جوابم را نمیدادند، اما این بار از همان اولین نفري که پرسیدم گفت ، سه کوچه بالاتر می نشینند .طبق آدرسی که داده بود ، رفتم ،آن مرد راست می گفت . همان جا زندگی می کردند .
لام تا کام حرف نمی زدم تا فقط گوش باشم و بشنوم . چشمم پیش سیمرغ رفت که کنج حجره نشسته بود و با چشم هاي مظلومش مرا نگاه می کرد .
عاطف ادامه داد : البته کسی در کوچه پیدا نبود ، اگر هم کسی پیدایش میشد، نمی پرسیدم، بهترین مورد همان کودکانی بودند که در کوچه بازي می کردند ، یکی شان را صدا زدم ، همه آمدند ، وقتی از محبوبه پرسیدم ، همه گفتند کلاغت دارد خراب کاري می کند .
- چی ؟
- پرنده ات خراب کاري کرده .
به سیمرغ نگاه کردم ، آن چشمان مظلومش نشان از خجالت داشت .
- نگاهش نکن ادامه بده .
ادامه داد؛ همه بچه ها می گفتند محبوبه ازدواج نکرده ، حتی چند بار ازشان درباره مراسم عروسی سوال کردم اما کسی چیزی نمی دانست .
- ولی ... !
- بچه ها دروغ نمی گویند محمد، بد گمان نباش.
سرم را آرام تکان دادم و گفتم : می دانم ، ولی محبوبه هم دروغ نمی گوید.
سریع به عمق کلام من رسید به فکر فرو رفت ، کنار لبش را با دو انگشت ، نرمش دادو گفت :
قبلا گفتی که روز آخر محبوبه را دیدي و با او سخن گفتی ، همان روز به تو گفته بود که می خواهد با کسی ازدواج کند درست است؟،
- ولی او تا به حال به من دروغ نگفته است ، بگو ببینم من حرف بچه هارا باید باور کنم ، یا حرف سه آدم بالغ و عاقل را ؟
- یعنی به جز محبوبه ، ماجراي عروسی را از کسان دیگري هم شنیدي ؟
- با همین دو گوش خودم شنیدم ، اصلا شنان بود که باعث شد از آن مهلکه فرار کنم و از نا کجا آباد سر در بیاورم ، بعدش هم اگر شمیم که غلام است و محبوبه دروغ بگویند،میگوییم اشکالی ندارد ولی شنان چه دلیلی براي دروغ گفتن
داشت؟
-خب طبیعی است محمد جان بعضی وقتها کسانی که دروغ گفتن بلد نیستند هم دروغ می گویند . مثلا محبوبه آن روز چهره اش کمی عجیب به نظر نمی رسید ؟
انگار اصلا نشنیده بود که درباره شنان و شمیم چه گفته ام ، دوباره رفت سر خانه اول که اثبات کند محبوبه دروغ می گوید ، نفس عمیقی کشیدم و گفتم : نوچ، آن روز نه قیافه اش به دروغ گوها می خورد نه حرف زدنش ، چشم هایش را از من پنهان کرده بود و مصمم می گفت برو .
عاطف سریع سرش را بالا گرفت و انگار چیزي یادش آمده باشد گفت : فکر کنم چیزهایی فهمیده ام.
- عاطف، خواهش میکنم مثل پدرت به قضیه نگاه نکن.
- نه نه ، فقط یک لحظه به من گوش کن، روزي با برادرم به ماهیگیري رفتم ، ماهی بزرگی در دامم افتاد . برادرم اصرار داشت وقتی به قصر برگشتیم به پدر بگویم که او ماهی را صید کرده ، ولی من قبول نکردم و خواستم این افتخار را به نام خودم ثبت کنم، سر ماهی یکی به دو کردیم و بینمان دعوا افتاد .برادرم مرا خواباند روي زمین ، نشست روي سینه ام و خنجرش را بر گلویم گذاشت ، نفسم حبس شده بود ، نمی توانستم چیزي بگویم ، با چشمانم مظلومانه به او نگاه کردم ،برادرم طاقت دیدن اشکهای مرا نداشت، از روی سینه ام بلند شد و گفت : شوخی کردم ،گفتم : ولی چشمانت چیز دیگري نشانم می داد،من همه چیز را از چشمهای او خوانده بودم،ببین رفیق شاید آدمها دروغ بگویند ولی چشمها دروغ نمی گویند.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران
🌹
📘🌹
🌹📘🌹
📘🌹📘🌹
🌹📘🌹📘🌹
🌹📘🌹📘🌹
📘🌹📘🌹
🌹📘🌹
📘🌹
🌹
🌺 ⃟❣#رمان_قهوه_چے_عاشق☕️
❀#قسمت_پنجاه_و_هشتم⃤🌻
_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_
شب از راه رسیده بود و من مثل پرنده اي که در قفسی زیبا و مجلل اسیر شده است، اسیر تنهایی خودم بودم، هیچ راهی براي بیرون رفتن نمی دیدم، تنها کاري که می توانستم انجام دهم این بود که بار دیگر دو زانو را بغل بگیرم و به آسمان بی ستاره و شاخه لرزان درختان نگاه کنم،آدمهای که زانو هایشان را بغل میکنند و به فکر فرو میروند بدون شک تنها ترین آدمهای جهانند، زمان دیر می گذشت و تنها راهی که برای بیرون رفتن به آن فکر میکردم فرار بود، منتظر بودم تا نگهبان براي آوردن شام در را باز کند اما در تمام طول شب نگهبان در را باز
نکرد ، فکر می کنم یادش رفته بود که شام بیاورد .
کم کم هوا روشن شد، دراز کشیدم و به خواب رفتم ، چیزي نگذشت که با صداي کلید در بیدار شدم ، سرم از بی خوابی درد می کرد . ولی خوابم نمی برد ، بی اشتها شده بودم . حتی حوصله نگاه کردن به صبحانه را هم نداشتم . کسی نبود در این بی قراري مرا در آغوش بگیرد و آرامم کند ، مجبور بودم باز بنشینم دو
زانو را بغل بگیرم و با آغوش گرفتن خودم ، خودم را آرام کنم .
دوباره صداي کلید بلند شد حتما بازهم نگهبان بود . به در نگاه کردم ، با دیدن عاطف بغض راه گلویم را بست ، سرم را پایین انداختم ، عاطف با اشتیاق و ناراحتی به سمت من می آمد . هیچ حرفی نزدیم، نه من و نه عاطف.
همه حرف هایمان در سکوت نهفته بود ، عاطف رسید به من ، دستانش را دور گردنم حلقه کرد و سرش را روي شانه ام گذاشت ولی من همچنان نشسته بودم و بغض گلویم اجازه نمی داد حرف بزنم . نفس هاي گرمش که به گردنم می خورد بغضم را بیشتر می کرد . ضربان قلبش را حس می کردم ، نگران می تپید ، انگار که تا پیش من دویده باشد . با صداي آرام و نگران گفت :
- نباید تنهایت می گذاشتم، خیلی اذیت شد، خوبی ؟
سکوت کردم ، نمی توانستم حرف بزنم.
- با من حرف نمی زنی محمد؟ به خدا قسم همه چیز تقصیر من است ، ولی حرف بزن.
بغضم ترکید ، چشمانم طوفانی شد و سیل اشک از چشمانم جاري شد دلم از سلطان ، ابوحسان ، نگهبان های کر و لال و حلما گرفته بود ، دلم براي خود بدبختم می سوخت
که سی و نه شب را خودم را رساندم و شب آخر ، همان شبی که قرار بود حلال مشکلات من باشد به خاطر بازي های ابلهانه قصر و کارهاي کودکانه بعضی ها خراب شده بود .
گفتم : این قصر و جاه و مقام براي هیچ کس ماندنی نیست ، حتی پدر تو .
- محمد آنطورکه تو فکر می کنی نیست . پدر من مقصر...
- بس کن عاطف .
حرفش را که قطع کردم ، دستش را از روي شانه ام برداشت ، نگاهی به من کرد و گفت :
- محمد !
- هرچه می کشم از همین قصر است ، خدا پنجمی را نشانت ندهد .
وقتی این را گفتم ، عاطف به هم ریخت و گفت :
- دعا می کنم هیچ وقت سرت نیاید ، چیزي را بفمی که دیگران نمی فهمند ، نه اینجا دارالعماره است ، نه پدر من خلیفه .
عاطف کنار پنجره رفت و ادامه داد : وقتی می گویم چیزي از قصر نمی دانی همین است .
عصبانی بودم ، با اینکه عاطف را دوست داشتم ولی نمی توانستم توجیهاتش را درباره قصر قبول کنم ، قصر ظالم بود همانطور که می دیدم ، و ظالم تر از همه سلطان بود ، گفتم :
- تو که از قصر هوا خواهی می کنی ، همان کسی نیستی که از ابوحسان می نالید .
از کوره در رفت و گفت :
ببینم ، تو فکر کردي داري چوب ظلم هاي پدر من را می خوری، آدمی که خربزه می خورد پای لرزش هم می نشیند ، زمانی باید به این لحظه فکر میکردي که زیر بار انجام دستورات حلما رفتی.
و دوباره یک دستش را روي تاقچه گذاشت و به بیرون از پنجره خیره شد .
- اشتباه می کنی شاهزاده ، من دارم چوب مخالفت با حلما را می خورم، مخالفت با خانواده شما است که چنین عاقبتی دارد، میبینی حال و روزم را ، اینها به خاطر مخالفت با دردانه خواهر تو است.
سرش را با تعجب به طرف من برگرداند و با لحن آرامتري گفت :
- یعنی تو سیاه چال نرفتی ؟
نمی دانستم چه بگویم که همه چیز را در لحظه جمع کنم ، گفتم :
-نه که نرفتم ، یعنی رفتم ، ولی ...
- ولی چه ؟!
- ولی داستان مفصل است طول می کشد تا بگویم .
ساعتی طول کشید تا همه آنچه را که بین من و حلما پیش آمده بود براي عاطف باز گو کنم ، ما بین حرف ها یکی به میخ میزدم یکی به نعل ، وقتی که همه حرفهایم را زدم ، سکوت کردم تا خودش قضاوت کند ، عاطف بعد از شنیدن حرف هاي من ، سرش را پایین گرفت و گفت :
- کاش از همان اول بازیچه دست حلما نمی شدی.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران
🌹
📘🌹
🌹📘🌹
📘🌹📘🌹
🌹📘🌹📘🌹
👈🏻ابلیس به ۵ علت #بدبخت شد:
➊اقــــرار به گـــــناه نڪرد❌
➋از ڪرده پشـــــیمان نشد🚫
➌خــــود را مـلامـت نڪرد💢
➍تصـمیم به تـــوبه نگرفت⚠️
➎از رحـمت خدا نامید شد⛔️
👈🏻آدم به ۵ علت #سعادتمـند شد:
➊اقـــــرار به گـــــــناه ڪرد😇
➋از ڪرده پشـــــــیمان شد👌🏻
➌خــــود را ســـرزنش ڪرد❗️
➍تعـــجیل در تـــــوبه ڪرد
➎به رحمت حق امید داشت🙂
🌴♥..
+ میدونے؟🦋
این دختر کوچولو تا حالآ
به هر کسی گل داده
اون آدم شهید شده🍃
@iavaran_mahdi