❤️درد دل با امام زمان❤️
موهایم سفید شد و آقا نیامدی😔😔
امیدم ناامید شد و آقا نیومدی😪
بس که اشک ریختم در فراغ و غم تو
به چشمم همه چیز سفید شد وآقا نیامدی😢
در جمکران هزاربار طواف کرده دل
دست بر گریبان قرآن مجید شد و آقا نیومد😞ی
ای یوسف زهراکه دل برده ای زما
ببین که کفر دگر خیلی شدید شد وآقا نیومدی
خسته شده بشر زمین گیر گشته است
افسار ما تمام بدست👹 شیطان👹 پلید شد وآقا نیومدی
✋دستم بدامنت که جهان زپا فتاده شد
قفلهافقط باز بدست شاه کلید شد وآقا نیومدی
صدها غم و مرض به بشر حواله گشت
مرگ آرزوی بزرگ و سعید شد وآقا نیومد😔ی
ای عاشقان دعا کنید همچو احمد حقیر
کآی جلوه خدانمای روز. روز وعید شد وآقا نیومدی😪
ای خدا مژده آمدن را تو امضا کن✍
وحکومت عدل علی را چو برپاکن
آمین🤲🤲
🍂📓🍂📓🍂
📓🍂📓🍂
🍂📓🍂
📓🍂
🍂
🍀 ⃟💛#رمان_قهوه_چے_عاشق☕️
❀#قسمت_هفتاد_و_دوم⃤🌻
_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_
جمله ی زیبایی گفت، براي شروع یک روز جدید و پر از امید،عالی بود، از پل چوبی بزرگی که دو ساحل فرات را به هم وصل می کرد رد شدیم, گفت:جوان,اهل کار کردن هستی؟
گفتم؛چطور؟
- ارباب ما نیاز به کارگر دارد,البته دست مزد خوبی هم میدهد.
- چرا من!
- جوانی ,پاکی ,سرت در کار خودت است, وقتی توهستی چرا بقیه!
- حالا چه قدري کار دارد؟
- کم و بیش یک هفته,شخم زدن زمین زراعی است.
- اخلاقش چطور است؟ از ارباب بد خلق خوشم نمی یاید.
- ابو اسحاق مرد خوش خلقی است، زود با او انس میگیري.
- خوب است,مشکلی ندارم.
-پس... ماندنی شدنی.
قبول کردم چون از برگشتن میترسیدم ، از شنیدن جواب منفی خسته بودم.
عمار,با گفتن هی ي ي اسب, افسار اسب را کشید و گفت :همینجاست.
عمار که دستش را روي دیواره گاري گذاشت وبا ذکر یا علی پایین پرید,شکم نسبتا" بزرگش تکانی خورد,من هم از گاري بیرون پریدم, در چوبی بسیار بزرگی که نیم باز بود را رو به روی خودم میدیدم،عمار کیسه اي بزرگ و سنگینی را برداشت و گفت:
- دنبال من بیا.
پشت سر عمار,به داخل رفتم,بدون این که برگردم با یک دست، دو تیکه در را جفت هم کردم, خانه ابو الاسحاق بزرگ و جا دار بود, کارگران زیادي در حال شخم زدن و کار کردن بودند, نخل هاي سر به فلک کشیده,آفتاب زرد و طلائی صبح را جلوه خاصی میبخشید, پشت سر عمار می رفتم, مردی که کم و بیش قد و بلند داشت و دشداشه ای سفید پوشیده بود,به سمت ما می آمد, همان طور که حدس میزدم ابو اسحاق بود,ابو اسحاق نزدیکتر آمد و با دست به جایی اشاره کرد و گفت:
- خدا حفظت کند مرد، کیسه را آنجا بگذار ،بقیه را هم همینجا بچین.
- به روي چشم ارباب.
عمار کیسه را بر روي زمین گذاشت,و دستش را به هم زد و به لباسش کشید تا گرد و غبار را
بتکاند,رو به ابو اسحاق کرد و گفت:
- ارباب برایتان جوان سر به راهی آورده ام.
دستم را روي سینم گذاشتم و سلامی کردم. با خوش رویی جواب سلامم را داد و گفت:
- پس قرار است مهمان ما باشی,باشد با جان و دل پذیراییم.
ابواسحاق به پشت برگشت، انگار دنبال کسی می گشت، نام غلامی را که آخر حیاط دیده می شد,برد و گفت؛
- یک بیل هم به این جوان بده.
و رو به من گفت:
- برو جوان.
دست را روي سینم گذاشتم و به طرف ,انتهاي حیاط راه افتادم,غلام زودتر از من رسید ,بیل را گرفتم، خیلی زود با کارگران آوازه خوان همراه شدم,کارگر ها گاهی با هم حرف می زدند, گاهی
میخندیدند,البته گاهی هم درباره این و آن نظري می دادند که از این کارشان خوشم نمی آمد, آن ها همدیگر را می شناختند ولی چون من با آن ها آشنائی نداشتم,زیاد با من دم خور نمی شدند، خیالم راحت بود که تا یک هفته تکلیفم روشن است,کار دارم,جاي خواب دارم و منت کسی روی سرم نیست, ابو اسحاق مرد مهربانی بود، به احتمال زیاد می توانست ,کمکم کند تا با محبوبه ازدواج کنم,در فکرم می گذشت که,اگر با او بیشترآشنا شوم حتما به او خواهم گفت که دختري می خواهم و او را به من نمی
دهند, و ابو اسحاق حتماً دست مرا می گیرد و پدری را در حقم تمام میکند، به شادمانی شخم می زدم,چقدر زندگی خوب است وقتی آدم پشتش گرم به کسی باشد,تازه معنای پدر داشتن را می فهمیدم ,مخصوصاً وقتی ابو اسحاق کار کردن مرا دید , محکم به کمرم زد
و گفت:خیر از جوانی ات ببینی که انقدر درست کار میکنی.
اهل اذیت کردن و دستور دادن نبود,شیوه کارش همین بود که با تشویق یک نفر,به دیگران می فهماند باید مثل او کار کنند.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
🍂
📓🍂
🍂📓🍂
📓🍂📓🍂
🍂📓🍂📓🍂
🍁📗🍁📗🍁
📗🍁📗🍁
🍁📗🍁
📗🍁
🍁
🍀 ⃟💛#رمان_قهوه_چے_عاشق☕️
❀#قسمت_هفتاد⃤🌻
_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_
می توانستم حس کنم,حصین کمی به من نزدیکتر شده ,حرف زدنش با ساعت پیش فرق داشت,مقداري قهوه گذاشتم جلوش و گفتم:فعلا یکی از دارائی هاي ارزشمندم این است,دم بیار,در هواي زمستان می چسبد.
انگار از این کارم خیلی خوشش آمده بود,قهوه را که روي، آتش گذاشت,گفت:
- توتون می پیچم بعد قهوه می چسبد.
گفتم:خب تو چه بلدي,همان را به من بیاموز.
باحسرت توتون را لاي کاغذ گذاشت و گفت:
- من مثل تو چیز بلد نیستم, یعنی کسی به من نیاموخته.
- فکر کن بالاخره,تو هم چیزي بلدی.
چاقو را ز زمین برداشت ,با نوك چاقو قسمتی از آسمان را نشانه گرفت و گفت:
آن چند ستاره را می بینی .
- منظورت ستاره هاي خرس بزرگ است.
- زدي به هدف.وقتی آن ستاره ها را به هم وصل می کنی یک خرس بزرگ می شود.می فهمی چرا شبیه خرس است؟
- چیزهایی شنیده ام، حالا تو بگو.
- عموي من می گفت وقتی آن ستاره ها نزدیک می شوند,خرس ها از خواب بیدار می شوند,خدا بیامرز میگفت :آن خرس بزرگ وقت شکار خرس ها را نشان می دهد.
با صداي بلند زدم زیر خنده.
- حق داري به بیسوادي من بخندی.
دستم را روي دهانم گذاشتم، دست دیگرم
را طرف حصین گرفتم و با خنده گفتم:
- نه,از این می خندم که دنیای تو خیلی کوچک است، همه چیز در نظرتو شکار است رفیق.
حصین ناراحت شده بود ,از چوبی که دستش بود ذغال ها را جا به جا می کرد,می توانستم ناراحتی را از چهره اش دریابم، بادست زدم روي پاي میثم و گفتم:من درباره آن خرس بزرگ چیز دیگري شنیده ام, من شنیدم که یک کوزه گر ,عاشق دختر شاه شده بود,ولی راه رسیدن به او را نداشت, دختر پادشاه از همه دخترهاي شهر زیباتر بود و از همه جا خواستگار داشت. لحظه اي سکوت کردم,گاهی اوقات از این حیله استفاده می کردم تا ببینم طرف مقابل چقدر مشتاق است ادامه حرف هاي مرا بشنود,با آرامش کامل به ستاره ها خیره شدم و مقداري قهوه نوش جان کردم.
- چه ربطی به ستاره ها داشت!
تیرم به هدف خورده بود,او سرا پاگوش بود تا حرف هاي مرا بشنود,ادامه دادم:
کوزه گر وقتی دید که نمی تواند ,دختر پادشاه را به دست بیاورد,به خانه جادوگر رفت و از او خواست که ,دختر پادشاه را مخفی کند ,تا دست کسی به او نرسد,جادوگرهم دخترك را به شکل یک خرس بزرگ در آورد و به آسمانها فرستاد.
به نظر داستان ستاره ها برایش جالب نیامده بود با انگشت اشاره گوشش را خارند و گفت:
- دختر را که پراند.
گفتم:آري از دستش پرید,ولی اینطوري, کوزه گر مطمئن شد که بقیه هم نمی توانند او را داشته باشند.
سینه ام درد گرفت،باز هم گلویم میسوخت، احساس کردم دیگر تحمل آرام نشستن را ندارم,سرفه اول که شروع شد تا اخر داستان را خواندم,همراه با سرفه ها بعدي رفتم و زیر درختی نشستم، مثل اینکه طبیب فقط امید داده بود، حقیقت را باید باور میکردم این سرفه هاي خونی دیگر خوب شدنی نبود,معلوم نبود به چه درد بی درمانی گرفتار شده بودم,محبوبه را به سالم من نمی دادند,چه رسد به بیمارم,آن هم بیماري که معلوم نیست طاعون است یا
بدتر از آن, حصین که حال بد مرا دید,با توتون روشن بالاي سرم حاضر شد ،توتون را نزدیک من آورد و گفت؛حالت را بهتر می کند.
توتون را روي لبم گذاشتم,دو پک زدم,کمی سینه ام آرام گرفت,خجالت می کشیدم کسی سرفه ی خونی ام را ببیند ,به حصین گفتم:
- تو برو,امشب زیاد داستان تعریف کردیم,وقت خواب است .
__
وقتی در کلبه را باز کردم,هر دوي آنها خواب بودند,سیمرغ را بالا ي سرم رها کردم و کنار میثم دراز کشیدم,هدیه میثم را بالاي سرش گذاشتم.
دیگر نباید بیش از این مزاحمشان می شدم, آنها چیزی در بساط نداشتند,بار اضافی روي دوششان بودم, به امید اینکه ,روز جدیدي را بیرون از کلبه اغاز کنم, به خواب رفتم.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران
🍁
📗🍁
🍁📗🍁
📗🍁📗🍁
🍁📗🍁📗🍁
🚩 شهید فخریزاده از سردار سلیمانی میگوید
🔹به مناسبت چهلمین روز شهادت فخر هستهای ایران
•|🌸🍃|•
#آیــہگـرافـے∫📿💭∫
اٍنَّ اللهَ لا یْغَیٌرُ ما بقَومٍ
حَتٌیَ یْغَیٌرواما بِاٌ نفُسِهِم....🌻✨
خداوند سرنوشٺ هیچ قوم ”و ملتے“
را تغییر نمےدهد مگر انڪہ آنان آنچہ
را در خودشان اسٺ تغییر دهند🙃🌿
«سوره رعد 📓آیہ ٢١»
⁉️امام مهدي (عج) بعد از ظهور ، چگونه بین ما زندگی خواهد کرد ؟
✅پاسخ کوتاه و جامع👇👇
طبق روايات وقتي امام زمان(ع) ظهور كرد و ظالمان و ستمكاران را نابود كرد و حكومت عدل و معنويت و امنيت را تشكيل داد اين حكومت ساليان بسيار طولاني ادامه خواهد يافت و مردمان بسياري از اين حكومت و دوران طلايي زندگي بهرهمند خواهند شد و بعد از آن قيامت خواهد شد؛ يعني، دولت امام مهدي(ع)، آخرين حكومت و دولت خواهد بود.
✅اما نه كوتاه و زودگذر بلكه ابتدا حضرت مهدي(ع) خود حكومت ميكند و بعد از يك عمر طبيعي، رحلت ميكند، ولي حكومت را امامان ديگر ـ كه زنده شده و به دنيا برگشتهاند ـ ادامه ميدهند و مردم از نعمت حكومت امام معصوم ساليان طولاني استفاده ميكنند
🍁📗🍁📗🍁
📗🍁📗🍁
🍁📗🍁
📗🍁
🍁
🍀 ⃟💛#رمان_قهوه_چے_عاشق☕️
❀#قسمت_شصت_و_نهم⃤🌻
_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_
کباب مرغابی اماده بود، یک سیخ به میثم داد,یک سیخ به من و سیخی که بزرگ تر بود براي خودش، با دندان، یک تکه بزرگ از گوشت را به دهان گرفت و گفت:تا اینجا شوخی کردم ,ولی یک چیزي را خیلی دوست دارم. با نگاهی ساده به او خیره شدم,مطمئنا" یا تیرش بود، یا کمانش یا شکار، زیاد برایم تعجب برانگیز نبود که چه چیزی را دوست دارد.
یک گاز دیگربه سیخ زد و گفت:
- من عاشق دوئلم.
منظورش را نمی فهمیدم,چشم هایم را ریز کردم و گفتم:
- دوئل!؟
- آري دوئل,یعنی مبارزه رو در رو.
سرم را تکان دادم و گفتم:هان همان جنگ است.
تند تند و با دهان پر گفت:
- جنگ نیست,دوئل با همه چیز فرق دارد،دو نفر روبروی هم می ایستند،دو نفر که از هم متنفرند، بعد به هم پشت می کنند، هفت یا هشت قدم از هم دور می شوند,بعد سمت هم بر می گردند,بین دو مبارز سکوت مرگباري به وجود می آید، در آن لحظه می توانی صداي قلب تماشا گران را بشنوي، آن دو نفر صاف در چشم هاي یکدیگر خیره می شوند شمشیر ها را غلاف بیرون می آورند و در یک آن,مبارزه آغاز می شود،هر کدام نعره اي می کشند وبه سمت همدیگر یورش می برند,آنوقت دوئل می شود مرز به جهنم رفتن یکی,و ادامه زندگی برای دیگري.
زیاد به حرف هاي حصین توجه نمی کردم,با ولع تمام,کباب ها را از سیخ جدا می کردم و لذت واقعی غذا را هنگام گرسنگی می چشیدم,ناگهان نگاهم سمت میثم رفت, از صبح به چیزي لب نزده بود,با بی میلی کباب را از سیخ بیرون می کشید و در دهانش می گذاشت,کارش بیشتر شبیه به بازي بود تا غذا خوردن، براي اینکه حصین فکر کند, حرفهایش برایم جالب و تعجب بر انگیز است,گفتم: هوو م م م خوب است, این هن داستان است؟ از خودت در آوردی؟
-نه دوئل وجود دارد.
- پس چرا من تا به حال نشنیده بودم.
-این را از یک تاجر شنیدم ،میگفت آنطرف دنیا گاوچران هایی هستند که کلاه عجیبی میگذارند و اینطوری مبارزه میکنند.
- زیاد جدی نگیر، گاو چران اند دیگر،خودت دوست داري با که مبارزه کنی؟
- با رئیس قبیله ای که به ما رکب زدند، یهودی های دزد.
به آتش نگاه کرد و گفت:عوضی ها ,هیچ کسی تا به حال با آبروي من بازي نکرده بود، دزد که از دزد بدزدد می شود شاه دزد.
صدایش را بلند تر کرد و گفت: من ببري را که برایم کمین کرده بود,شکار کردم,آن وقت این ها از من دزدي کردند,می فهمی؟
بعد به من نگاه کرد و گفت:
-میدانی اصلا دوئل براي باز گرداندن آبروي است که برده شده.
یاد حرف عاطف درباره ابو حسان افتادم و گفتم:
- زیاد خودت را اذیت نکن، آنها اهل رکب زدن اند,نه مبارزه رو در رو.
سیخ را روي زمین پرت کرد وگفت:
- راست گفتی,یهودي زیاد دیده ام, مثل سگ از مسلمان ها می ترسند.
- اگر جاي تو بودم اجازه نمی دادم در زمین زراعت من اتراق کنند.با تعجب به من نگاه می کرد,احساس کردم می خواهد بیشتر بداند.
گفتم:خندق کندن یک روش جنگی ایرانی است، در جنگ معروف پیامبر مسلمان ها براي جنگیدن از شیوه جنگی ایرانی ها استفاده کردند تا بتوانند از مدینه محافظت کنند تا جنگ و خونریزي به شهر کشیده نشود,مردان برای اینکه بتوانند دور مدینه را خندق حفر کنند، روز ها روزه می گرفتند و شب ها کار می کردند,کار به جائی رسید که مسلمانان از ماندن زیاد پشت خندق ,به کمبود اذوقه بر خوردند, و حتی پیامبر سه روز لب به چیزي نزد، دقیقا" آنطرف خندق دشمنان چادر زده بودند، آن ها هم طبق معمول باید با کمبود آذوقه مواجه می شدند ولی عجیب این بود که به آنها آذوقه می رسید، می دانی چرا؟
حصین که خوب جذب حرفهای من شده بود,
گفت: نه، چرا؟
- چون یهودي هاي مدینه که با مسلمانان
پیمان بسته بودند,ونباید به ضرر اسلام کاری می کردند,مدینه را دور می زدند واز پشت کوه هاي مدینه به ,دشمنان پیامبر آذوقه رسانی می کردند. می بینی حصین,آنها همیشه تشنه به خون اسلام بودند، خودشان در قلعه هاي بزرگ و سنگی مخفی می شدند تا آسیب نبینند, اما از طرف دیگر به دشمنان اسلام کمک رسانی می کردند.
حصین که در فکر فرو رفته بود و احتمالاً داشت خندق ,قلعه هاي سنگی یهود و کمبود آذوقه را تصور می کرد,گفت:
- جالب بود,تا به حال در بند این چیز ها نبوده ام.می فهمی که؟کجا مکتب رفته اي آنقدر ملایی؟
- مهم نیست,چهار کلمه بلد بودن ملایی نمی خواهد.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران
🍁
📗🍁
🍁📗🍁
📗🍁📗🍁
🍁📗🍁📗🍁
🍁📗🍁📗🍁
📗🍁📗🍁
🍁📗🍁
📗🍁
🍁
🍀 ⃟💛#رمان_قهوه_چے_عاشق☕️
❀#قسمت_شصت_و_هفتم⃤🌻
_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_
احساس کردم هوا گرم شده است, چشمانم را باز و بسته کردم، سوسویی از نور خورشید دیده می شد, دوباره چشمانم را بستم.از دیشب تا صبح هزار بار دست بالاي سرم گذاشتم تا از حضور سکه ها مطمئن شوم، برای اطمینان بار دیگر دستم را بالاي سرم گذاشتم,ولی دستم به سکه ها نخورد، هنوز نیمه خواب و نیمه بیدار بودم، و باچشمهای بسته دستم را بالا و پایین وچپ و راست بردم، خبري نبود که نبود,از جا پریدم، چشمانم را باز کردم,خوب نگاه کردم,حتی بالشت را برداشتم ولی خبري از سکه ها نبود,با تعجب به در و دیوار کلبه نگاه کردم,فقط چندتا پوستین روي دیوار بود،دیگر تحملم سر آمد,چند بار صدا زدم: میثم ....میثم......میثم....
دستش را از روي سرش برداشتم,دوباره پتو را سرش کشید و خوابیده با صداي بلندتر گفتم: میثم بلند شو.
حَصِین مثل برج زهرمار از خواب بلند شد و گفت:چه خبرت است؟بخواب.
- بلند شوید,همه چیز را برده اند.
حصین نشست,چشمانش را باز کردگفت:پوست خرس؟
- شمشیر....تیر...,کمان....سکه هاي من همه را برده اند.
حصین مثل برق از جا پرید و گفت:
یهودي ها
و مثل پلنگ از کلبه بیرون رفت.
میثم با آمدن اسم یهودي ها پتو را از سرش کشید و گفت:رفتند؟
گیج شده بودم,نایی براي جواب دادن نداشتم .
حصین با عصبانیت در را لگد زد و وارد کلبه شد,لگد محکمی به هیزم دان زد و گفت:اَی که هی ,همه چیز را بردند, به اسب نازنین من هم رحم نکردند.
ولگدي دیگر حواله کاسه آهنی که روي زمین افتاده بود کرد و گفت:
- از اول هم می دانستم این مهمان ها شومند,همه چیز تقصیرات آن سوپ لعنتی است.
___
خورشید در میان ابرهایی که رنگ هاي زرد و نارنجی و قرمز جا خوش کرده بود و در این قاب زیبا تلاش براي پنهان شدن پشت کوه ها داشت.
کنار یک سنگ در ساحل فرات نشستم و سعی کردم به چیزهایی که از دست داده ام فکر نکنم, همه چیز که آن دو کیسه طلا نبود, تا الان محبوبه مرا برای خودم خواسته,بگذار بعد از این هم براي خودم بخواهد،اصلاً اعتقاد من همین است که اگر کسی براي سکه و زر دیگري بخواهدبراي همان سکه ها هم او را رها می کند.
این حرف ها همراه با غروب آفتاب آرامم می کرد,ولی بازم هم نمی توانستم فکر آن دو کیسه را از سرم بیرون کنم، محبوبه خریدنی نبود ولی با آن پول می توانستم پدر محبوبه را بخرم تا براي همیشه محبوبه را داشته باشم. با خودم گفتم مهم نیست باد آورده را باد می برد، البته که من به آن سکه ها چشم داشتم و با این حرف ها نمیشد که آرام بگیرم، کاش بیخیال بودم ، کاش حساب و کتاب بازار سرم نمیشد،
مثل بچه هاي کوچک آنسوي فرات که می خندیدند و آب بازي می کردند و مادرانشان کمی آنطرف تر لباس می شستند,کاش من هم کودکی بودم که دست محبوبه را بگیرم و هم بازي اش باشم,آن لحظه دلم می خواست. کودک بشوم وهمه غم غصه ها را کنار بگذارم.
هواکم کم داشت تاریک می شد,سیمرغ را روي شانه ام گذاشتم تا به کلبه برگردم، نزدیک کلبه که شدم همه چیز دیده می شد، میثم روي کنده چوبی نشسته بود و تکیه به دیوار کلبه داشت,حصین هم مرغابی را که تازه شکار کرده بود پاك می کرد، من هم با آوردن هیزم در آتش به راه انداختن کمکشان کردم تا بار اضافی روي دوششان نباشم.
شب تاریک و کم ستاره بود,با یک خنجر تیز,تکه چوبی را شبیه به قلب تراش می دادم, تا با هدیه دادنش به میثم کمی حالش را خوب کنم. میثم از صبح چیزي نمی گفت,نمی دانم چه حالی داشت یا پیش خودش چه فکري می کرد.
مدت طولانی به آتش خیره بود,خوب می توانستم درك کنم دست روي دست گذاشتن یعنی چه! یعنی عاشقانه های پسری فلج،یعنی پا که براي رفتن نداشته باشی ,باید دست روي دست بگذاري و به آتش خیره شوي تا آتش هر چه را دیده اي بسوزاند.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
🍁
📗🍁
🍁📗🍁
📗🍁📗🍁
🍁📗🍁📗🍁
#بیـــــــᏪــــو •💚✨•
بــــۍتــۅ
از تݦاݥ ثٰاڹیہهــا⏰』
ݕـغۻ مــــۍبٰاࢪد...
《الڷھݦ عجڸ ݪۅڷیڪ اݪڣࢪج》
🍃🌸
📝در محضر شیخ حسنعلی #نخودکی
❤️✨حضرت محمد صلی الله علیه واله وسلم فرمودند: هرکس که خواهد خانه اش به نعمت آبادان باشد، به ذکر شش گانه زیر بپردازد:
✨🍃اول آنکه در آغاز هرکار بگوید: بسم الله الرحمن الرحیم.
✨🍃دوم آنکه چون نعمتی از راه حلال نصیبش شد، بگوید الحمدالله رب العالمین.
✨🍃سوم آنکه چون خطا و لغزشی کند بگوید: استغفرالله ربی و اتوب الیه.
✨🍃چهارم آنکه چون غم و اندوه براو هجوم آورد بگوید : لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم.
✨🍃پنجم آنکه چون تدبیرکار کند،گوید ماشاالله.
✨🍃ششم آنکه چون از ستمگری هراسی کند بگوید: حسبناالله و نعم الوکیل.
📔 نشان از بی نشان ها،علی مقدادی اصفهانی
❤️✨ازهم بگشای
دیده را با صلوات
❤️✨با خنده بگو
شکرخدا را صلوات
❤️✨برگی بزنی
بار دگر دفتـر عمـر
❤️✨روز است و بگو
محفل ما را صلوات
روزتون
پر برکت با ذکر شریف صلوات
بر حضرت محمد (ص)
و خاندان پاک و مطهرش
✨اَللّهمّ صلِّ علی محَمّد✨
✨و آل مُحَمَّد وَ عجِّّل فرجهُم✨
@iavaran_mahdi🔮🔮
💕یا کاشف الکرب💔
دلـم شوق #زیارٺ دارد
اینچنین است ڪه
احساس سعادٺ دارد
حرم حضرٺ عباس عجب
عقده گشاسٺڪه دعــا
در حرمـش میل اجابٺ دارد🌟🌟
#تلگرانه❤🌈
#امام_زمان❤🌹
🌸🌹🌸
مکالمه یک جوان در زمان امام اول شیعیان با جوانی در عصرِ امام دوازدهم❗️
- چند سالته؟
+ بیست و هشت!
- تو این بیست و هشت سال چندبار رفتی دیدن مولات؟
+ مولام؟ امام زمان؟❤️
- آره،امامِ دوازدهم!
+ یه بارم نشده ببینمش!😔☹️
- جداً؟؟؟😐
+ خب آره... نمیدونم که کجاست...
- آره تو نمیدونی باید کجا بری...
+ تو چی؟ چند بار رفتی دیدن مولات؟👀
- زیاد... نمیدونم چند بار!😌
+ واقعاً؟!😳
- آره... اصلاً به دنیا که اومدم پدرم منو برد گذاشت میون دستای پیغمبر (ص)، خود رسول الله تو گوشم اذان خوند❗️😊
+ ولی من از بچگی مولامو ندیدم...
- بزرگتر که شدم با پدرم هر روز مسجد میرفتم و مولامو زیارت میکردم. امیرالمومنین رو❕سلام میکردم و آقا هم جواب سلاممو میداد ....☺️
+ من حتی صدای مولامم نشنیدم...
- چند دفعه خونه مولام هم رفتم❗️ با بچههای آقا، امام حسن و امام حسین سر یه سفره غذا خوردم❗️
+ خوش به حالت...😢
- راستی، گفتی یک بار هم مولاتو ندیدیش؟
+ یکبار هم ندیدم...🙁😓
- تو این بیست و چندسال یکبار هم چشمت به چشماش نیفتاده؟!
+ نه.... 😔
- وای... چه میکنی با این غم رفیق؟! 💔
+ کدوم غم...🤔
- ندیدن مولا اونم این همه سال باید خیلی درد داشته باشه!!😣
+ دردشو حس نمیکنم...😕😟
- مگه میشه؟!😐
+ تو تو روزمرگی غرق نشدی که بفهمی میشه این درد رو هم فراموش کرد...😩
- یعنی شماها از اینکه آقاتون رو این همه ساله ندیدید و جونیتون داره تو این سالهای غیبتش سپری میشه، غصه نمیخورید؟😳
+ (بغض گلوشو فشار میده) نه...😑
- حیف شد...😕
+ جوونیمون❔
- آره... جوونیتون میره و آقاتونو نمیبینید...😰
+ شایدم دیدیم❗️🙃
- آقایی که من میشناسم و ازش شنیدم، تا همین شما شیعهها نخواینش، ظهور نمیکنه❕
+ ما که میخوایم⁉️
- غرق دنیا شده را جامِ «زیارتِ مَهدی» ندهند❗️😞😭
+ هوم...
- گفتی چندسالته؟
+ بیست و هشت!
- (تو دلش) طفلی... بیست و هشت سالش بدون گل روی آقاش گذشته و حواسش نیست...😨😬😓❤
راستی رفیق تو چندسالته؟؟؟؟؟😭😔
:)
#اندکےتفکر 🤔
#حرفهای_ناگفته 🙊
#اللهمعجللولیڪالفرج 💖
┈••✾•🌸💖🌸•✾••┈
قاسم ای شکوه عالم👑
قاسم ای تمام ادم🌹
قاسم مظهرالعجایب🌼
قاسم کوه دردو ماتم🌸
به بزرگیو جلالش🌺
متحیراست تمام عالم🌻
مالک اشتر زمان بود🍀
چه کند علی زاین غم☘
سر به مهر میسپارد📿
ذکر حق او دمادم
قلمت بلرزد احمد
که هلال ماه شده خم
تقدیم به رهبر معظم انقلاب
و شیرمردان ایران وخانواده محترم سردارسلیمانی.🎁🎁
احمد قره چاپلو کاشمر
روستای قراچه.💐💐💐💐💐
🍂📓🍂📓🍂
📓🍂📓🍂
🍂📓🍂
📓🍂
🍂
🍀 ⃟💛#رمان_قهوه_چے_عاشق☕️
❀#قسمت_هفتاد_و_یکم⃤🌻
_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_
هنوز هوا روشن نشده بود، زودتر از همه از خواب بلند شدم,سیمرغ و بقچه ام را برداشتم، در چوبی کلبه را هر جور باز می کردم صدا می داد, سعی کردم آرام آرام بازش کنم، ولی هر تکانی که می خورد,صداي عجیبی از آن بلند می شد، صدایش مثل نعره گاو گشنه می مانست.
حصین که تا آن موقع فکر می کردم خواب است گفت:
- گرگ تنها.
مجبورا" برگشتم و به او نگاه کردم.
چشمانش کاملاً باز بود,مثل اینکه حتی زودتر از من بیدار شده بود.
- کجا؟؟؟
با اکراه جواب دادم:
- به اندازه کافی مزاحم شدم
- می خواهی آواره کدام,بیابان شوي؟اینجا براي تو هم جا هست.
- به اندازه کافی به من لطف کردید.
- فکر می کنی هنوز از هم از مهمان متنفرم.
لحظه اي سکوت کردم,بعد گفتم:
- شکار من منتظر است ,مدت هاست کمین کردم !تو که نمی خواهی فرار کند؟
حصین از جایش بلند شد و کمان را برداشت و در هوا رهایش کرد,با دست راستم کمان را در هوا قاپیدم.
حصین گفت:داشته باش,نیازت میشود.
زیر پتو رفت و گفت:
حالا که قصد رفتن داري,اصرار نمی کنم,تیر دان هم کنار در است,بردار .
در را باز کردم,اینبار بدون اینکه از بیدار شدن کسی بیم داشته باشم.
گفتم:حواست به برادرت باشد,او نیاز به تو دارد.
ودر را بستم و هوا سوز ناک صبح زمستانی را بر صورتم حس کردم. نگاه کردن به سفیدي افق که فرسخ ها دور تر از فرات جا خوش کرده بود لذت داشت.
تنها جایی که براي ماندن و گذاراندن یک روز مناسب میدیدم مسجد بود، طبق برنامه ریزی من اگر یک روز و یک شب به مسجد کوفه میرفتم می توانستم بیشتر فکر کنم که چطور محبوبه را خواستگاری کنم تا اینبار ردم نکنند، راستش وضعیت من هنوز مثل همان روزي بود که از خانه فرار کردم, آن روز سرما یه اي نداشتم,
محبوبه را نداشتم,مریض هم بودم,و فرقی نکردم، مگر اینکه بیماری ام شدت یافت,من هنوز همان محمد حسن بودم,محمد حسنی که با آن وضعیت به او دختر نمی دادند,معلوم است که باز هم نمی دهند,تصمیم بر نرفتن گرفتم ,یا حداقل دیر تر رفتن، یک روز هم یک روز بود,در یک روز می توانستم بیشتر فکر کنم ,قدم اول را در جاده کنار فرات گذاشتم و با صداي بلند شیهه اسب و سم کوبیدنش برروی
زمین به خود آمدم ,شُکه شده بودم,گاري چی گفت:
- با زهم تو!
عمار بود,همان مردي که شب سی وششم مرا به مسجد کوفه رسانده بود.با صورتی که از خنده چال افتاده بود گفت:
- این حواس پرتی ات آخر کار دستت می دهد جوان.
- ببخشید,بازهم مسیرتان به مسجد کوفه می خورد.
افسار را در دستش محکم کرد تا از هول و هراس اسب خود داري کند.
- مقصد آخر همه ما مسجد است,بیا بالا.
دندانهاي سفید عمار که نمایان شده بود قند تو دلم آب شد,با خوش حالی سوار گاري شدم,خدا همه آدم های خوش قلب و مهربان را حفظ کند,که آدم با دیدنشان خوشحال میشود.
عمار گفت :دفعه پیش که دیدمت ,دوستت همراهت نبود.
به سیمرغ که با ذوق فراوان در گاري قدم میزد نگاه کردم وگفتم:
- تازه با او دوست شدم.
- اگر خدا بخواهد,بار را که آنطرف فرات تحویل بدهم,تو راهم به مسجد می رسانم.
- مشکلی نیست.
- به قول مرحوم پدرم,مشکلی نیست که آسان نشود، مرد باید که هراسان نشود، به چه فکر میکنی مرد جوان؟
- به این که دنیا چه قد کوچک است,آدم ها تکرار می شوند؟کاش در این دنیا ي کوچک فقط آدم هاي خوب مثل شما تکرار شود. مثل امروز .
- آدمها تکرار شوند اشکالی نیست,دعا کن تکراری نشوند.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران
🍂
📓🍂
🍂📓🍂
📓🍂📓🍂
🍂📓🍂📓🍂
•|♥|• .
میگذرونم
به هوای تُ
شبارو
میبینم با گریه
عکسِ کربلا رو
به ضریحه
شش گوشه
دورم
اما
نگیره خدا ازم
امام رضا رو...! ♥️🌱✨
#دلتنگی_یعنی_حال_من(:
•∞•| @iavaran_mahdi |•∞•
[ Photo ]
به نام خدا
وَ بَنَيْنا فَوْقَكُمْ سَبْعاً شِداداً «12» وَ جَعَلْنا سِراجاً وَهَّاجاً «13» وَ أَنْزَلْنا مِنَ الْمُعْصِراتِ ماءً ثَجَّاجاً «14» لِنُخْرِجَ بِهِ حَبًّا وَ نَباتاً «15» وَ جَنَّاتٍ أَلْفافاً «16»❤️
و بر فراز شما هفت (آسمان) استوار بنا كرديم. و (خورشيد را) چراغى فروزان قرار داديم. و از ابرهاى متراكم و فشرده، آبى فراوان فرو فرستاديم. تا بوسيله آن دانه و گياه و باغهاى پر درخت بيرون آوريم.🎆
به نام انکه جانی افرید
روز را به یاد شهدا شروع کنید🌷
یادی را به نام خدا شروع کنید🌺
زیبایی دنیارا به وسعت دریا بسازید🎆
انکه ز دریا دلی سپرد به نام خدا یاد کرد ز دریای خویش🧿
روزی را به زیبایی دریا شروع کنید💞💞
روزتون خوش🎆
حتی تاریکترین شب نیز
پایان خواهد یافت
و خورشید خواهد درخشید
روزهای خوب خواهند آمد
به امید فردایی روشن که
به آرزوهای امروزمان برسیم
شبتون بخیر
❥↷
⌈••@iavaran_mahdi🌿⌋
🍁📗🍁📗🍁
📗🍁📗🍁
🍁📗🍁
📗🍁
🍁
🍀 ⃟💛#رمان_قهوه_چے_عاشق☕️
❀#قسمت_شصت_و_هشتم⃤🌻
_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_๑_
حصین مرغابی را به سیخ کشیده بود. وبا دست روي آتش می چرخاند,با تلخ خندي گفت: شکارهم بلدي؟
گفتم؛ نه,علاقه اي به گرفتن جان حیوانات ندارم.
- پس نصف عمرت بر فناست.
- مهم نیست,بالاخره هر کسی را بهر کاری ساختند.
- آخر خط نوشتن چه درد می خورد,نه نان می شود نه آب.
از آنجایی که حوصله بحث کردن با اینجور آدم ها را ندارم ,گفتم:
- شاید هم همینطور است.
حصین از زمین زدن من احساس پیروزي کرد، یک ذغال کوچک برداشت و روي دست میثم انداخت,میثم ذغال را با سرعت دور انداخت و دوباره در خودش فرو رفت، حصین با صدای بلند قهقهه زد و گفت:
- این هر صبح روده سگ می خورد و تا شب چانه می جنباند ولی امروز ساکت است.
- اذیتش نکن .حالش خوب نیست.
- می فهمم.
رو کرد به میثم و گفت:
- چه دردت است أبو إسهال.
رو کرد به من و گفت:
- می بینی مثل یبوست می ماند,نم پس نمی دهد.
گفتم:تو تا به حال عاشق شده اي؟کمی جدي شد و گفت:
- من از این بچه بازي ها خوشم نمی آید.
- یعنی تا به حال کسی را دوست نداشتی؟
- یادم نمی آید ,ولی یک جا دوست داشتن را دیدم، یک بار که رفته بودم شکار پشت چند تپه ی شنی آهویی دیدم,کمین کردم, آهوي کوچکی بود,شاید یک بچه آهو,تیر محکم و سه شعبه اي برداشتم,تیر سه شعبه غول بیابان را از پا در می اورد,با خودم گفتم:یک تیر تک شعبه هم براي او بس است،اما دلم راضی نشد، میخواستم نهایت لذت را ببرم,تیر را در چله کمان گذاشتم ,محکم کشیدم,تا جائی که کمان به صدا در امد, روي هدف تنظیم کردم و....... تمام، تیر دست خورده بود به زیر گلویش ,وقتی بتوانی شش حیوان را بزنی,یعنی در همان لحظه او را از پا در اورد ه اي .وقتی بالاي سرش رسیدم,تمام کرده بود,خیلی کوچک بود,چند متر آنطرف تر ماده اهویی ایستاده بود، تا آن لحظه هیچ وقت یک آهوي زنده را در آن فاصله ندیده بودم.چشم هایش برق می زد,قطره ي اشکی از گوشه چشمش به زمین افتاد.
می دانست کاري از دستش بر نمی آید ولی نمی رفت,گرچه خودم هم نمی توانستم رهایش کنم,او در تیر رس من بود,واگر رهایش می کردم دیگر هیچ وقت یادش نمی رفت که چه بر سر فرزندش آمده است,نه به من حمله می کرد نه فرار می کرد, او مانده بود که به زندگی اش خاتمه بدهم، و آنجا بود که معناي دوست داشتن را فهمیدم,، ببینم گریه میکنی؟به تو هم می گویند مرد!
با پشت دستم اشکم را پاك کردم و گفتم:
- چیزي نیست ,یاد ماجراي عجیبی افتادم.
در چشم هایش چشم دوختم ,سنگ دل تر از آن چیزي بود که فکر می کردم.گفت:
- آبغوره نگیر,فقط داستان بود.
- یعنی تو این کارها را نکردي!
- نه، ولی همیشه آرزوي شکار دو آهو در یک روز را داشتم.
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- آرزوهایت را تغییر بده,این آرزوها آخر و عاقبت خوبی ندارد.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران
🍁
📗🍁
🍁📗🍁
📗🍁📗🍁
🍁📗🍁📗🍁
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹شهـــید سردار سهپبد سلیمانی:
فرزندانتان را با نام و تصاویر شهدا آشنا کنید. به فرزندان شهدا که یتیمان همه شما هستند، به چشم ادب و احترام بنگرید.
مومنبسیارتوبهمیڪندوخدا
بههمینخاطراورادوستدارد؛
🍃"إنَّ اللهَ یُحِبُّ التَّوّابین"🍃
هرچهاتاقتمیزترشود،
آشغالهاۍریزتربهچشممیآیند.
دلمومن بااستغفارپاڪمیشود.
آنگاهگناههاۍظریفتردیدهمیشود
ولذامجدداًاستغفارمۍڪند.
#استغفرالله_ربی_و_اتوب_الیه
#حاجاسماعیلدولابی
@iavaran_mahdi
🌼🌼☘️
🌼🌼
☘️
💐 ای محبوبی که از دیدگان نهانی درحالیکه روشنایی همهچیز به توست!
تو ماه افروزنده و شمس حقیقتی!
جان ما و دوستدارانت گروگان توست.
پس شب تار آنان را به نور افروزنده روشنیبخش!
💓محبت امام زمان💓
🌼🌼💗
🌼💗
💗
💐 در روز جمعه 100 خیر است که 99 تای آن از آن کسی است که در عصر جمعه (قبل از غروب آفتاب) صدبار سوره قدر را ختم کند. این ختم را به امام زمان (ع) هدیه کنیم تا انشالله مورد عنایت ایشان قرار بگیریم.
💓محبت امام زمان💓
#منتظران_ظهور
🔹اصحاب کهف به پروردگارشان ایمان آوردند یعنی تحت ولایت الله قرار گرفتند.
و خدای تعالی فرمود: بر هدایتشان افزودیم. چنان رشدشان دادیم که حتّی در آن خوابی که اینها فرو رفتند (دقت کنید) خواب هم برای اینها رشد داشت.
🔸ما بیداریمان هم خواب است و هیچ چیز را درک نمیکنیم!😔😭
🔹از امروز صبح که از خواب بیدار شدیم تا الآن چند قدم برای خدا برداشتیم؟😔
چقدر بر فهم و کمالات ما افزوده شده؟ چقدر بر معنویت ما اضافه شده؟
هر روزِ ما همینطور است. چه نفعی بردیم؟ 😔😭
🔸اگر امروزِ انسان با دیروزش مساوی باشد و هیچ رشدی نداشته باشد، دو ساعت بر او بگذرد و ساعت دوّم رشدی نداشته باشد، مغبون است و آن ساعت را از دست داده است.
◽️سالک الی الله باید تکتک لحظاتش را حساب کند.
🔹استاد اخلاق حاج آقا زعفری زاده حفظه الله تعالی
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
اللهم صل على محمد واله محمد
ﷺ ﷺ ﷺ🌷 ﷺ ﷺ ﷺ🌷 ﷺ ﷺ ﷺ 🌷