هرچند که اندک است ما را زر و زور
بیبهره نهایم یکسر از وجد و سرور
اندازهٔ یک خلال دندان، اما
پای ملخ است گنج در خانهٔ مور
اکرام بسیم
@ikrsim
خار خشکم، باد از اینسو میبرد آنسو مرا
نیستم سروی که بنشانی کنار جو مرا
میتوانم کوه کنْد، اما امان از یک بغل
بس که بار آورده دنیا آدمی کمرو مرا
خلق میگویند باید پنجه زد با درد و غم
راست میگویند اما آنقدر دل کو مرا
روز مولود بیابان بوده و گویی یکی
داده او را در لباس هدیهای کادو مرا
از چه لاف پایداری سر دهم، وقتی که نیست
در مصاف داغِ آتش، طاقتِ یک مو مرا
خارم اما چشم آن دارم که شاید عاقبت
اشتری گر خورده نتواند، نماید بو مرا
پای رفتن نیست از این خاکدان، بگذار تا
اسپ لنگی لِه کند در ساحل آمو مرا
اکرام بسیم
@ikrsim
مدح شاهان و اهالی قدرت همواره مورد مذمت آزادگان بوده و هست. اما ببینید قدرت حافظابرو؛ این شاعر چیرهدست را در نوشتن مدح بایسنغر. انصافاً خواننده از رقص کلماتش به هیجان میآید. از قرار مرقوم، این مدحیه در قسمتهایی از قلعهٔ شمیره «قلعهٔ اختیارالدین» هرات و در شمایل کاشیکاری منصوب بوده است:
ایا پادشاهی که بر روی دفتر
کلامی نیامد ز مدح تو خوشتر
خداوند ملک و بزرگی و دولت
خداوند دیهیم و شمشیر و افسر
خدیو جهان بایسنغر، که گیتی
ندید و نبیند چُنو بندهپرور
جهان را تو آن جوهری در معالی
که هستند نه چرخ اعراض جوهر
سریر ترا بنده این سبز طارم
ضمیر ترا گشته خورشید چاکر
زهی ذات تو عین اقبال دنیا
خهی دور تو راحت ملک و کشور
قرین تو هرگز ندیده زمانه
نظیر تو هرگز نزاده ز مادر
به اندیشه اندر نگنجد مدیحت
که مدحت تمام است، اندیشه ابتر
ترا گفتن مدح دشوار باشد
که هر چیز گویند از آنی فزونتر
حدود جلالت ز افلاک بیرون
سپهر کمالت ز ادراک برتر
نه افهام را عقد معنیت مدرک
نه اوهام را کنهِ ذاتت مصور
ز حصر نوال تو افهام عاجز
ز درک جلال تو اوهام مضطر
تجلّی رایت کند کوه را خاک
خیال سخایت کند خاک را زر
ایا پادشاهی که انصاف و عدلت
جهان را به نیک و به بد گشت داور
خواص نفاذت برد گر بخواهد
رطوبت ز آب و حرارت ز اخگر
نفاذ مثال ترا تا قیامت
نهد بر جبین ملک و دولت چو افسر
چو لطف تو بذل تو گشتست بیحد
چو جود تو فضل تو گشتست بیمر
ز اولاد تیمورخان صحن گیتی
نخواهد تهی گشت تا روز محشر
از آن اصل طاهر چنین فرع زاید
که آید ز پشت غضنفر، غضنفر
به جز دُر نبینند از موضع دُر
به جز زر نیابند از معدن زر
شهنشاه اسلام، شهرخ بهادر
که از عدل او گشت گیتی منور
ز حشمت چو فوج نجومش عساکر
ز رفعت بر اوج سپهرش، معسکر
جهان قطره و همتش بحر ذاخر
فلک ذره و خاطرش شمس انور
به اولاد او باد عالم مزیّن
به احفاد او باد گیتی معطر
شهنشه الغبیگ و سلطان براهیم
که هستند شایستهی تخت و افسر
یکی را نشانده است در تخت توران
دگر کرده از بهرش ایران مسخر
شده روشن از هر دو چشم زمانه
یکی شمس ملک و دگر ماه کشور
جهانپادشه، بایسنغر که قدرش
به رفعت ز اوج سپهر است برتر
به چهر منوچهر و فر فریدون
به تأیید جمشید و رسم سکندر
کمینچاکر بزم او گشت خسرو
کمینخادم خلق او هست عنبر
رخ زر، ز دستش شود زرد در کان
ز طبعش بجوشد دل بحر در بر
ندارد همی ابر با دست او پا
اگر خود کند سر به گردون اخضر
دگر سور غتمش خردمند عاقل
که در جنب او هست عالم محقر
دگر شاهزاده چو جوکی محمد
که شد آیت حق بدیشان مشهر
همه ملک را مستحقند و لایق
همه تاج را مستعدند و در خور
بدین پنج صفدر که اندر معالی
چو ایشان نیاورد ایام دیگر
تفاخر نماینده دین الهی
تظاهر فزاینده شرع پیمبر
کسی را که اولاد از اینگونه باشد
بود ملک در خاندانش مقرر
بماناد شه شاهرخ تا قیامت
بر احباب میمون، بر اعدا مظفّر
بود ملک دنیا به دولت مسلم
شود جاه عقبی به طاعت مُیّسر
نهادند بنیاد این حصن عالی
به میمون زمان و به فرخنده اختر
ربیع دویم صاد با حج ز هجرت
که رفته ز بطحا به یثرب پیمبر
ز تاریخ اگر بفکنی چارصد را
شود سال او هم ز تاریخ اظهر
به وضعی نهادند اول هری را
که شد پنج دروازه در وی مقرر
همان پنج در پنج برج حصارش
ببین و بدان جمله در ضرب بشمر
دلیل ثبات بنایش بدانی
اگر خرده دانی در این نیک بنگر
زیاده شود لیک فانی نگردد
که دایر بود این عدد تا به محشر
مهندس نهاده درون و برونش
قصوری مقرنس، بروجی مدور
به معماریش فخر آورده انجم
به سر کاریش جاده افزوده لشکر
ز روی لطافت، چو ایوان کسری
ز راه حصانت، چو سد سکندر
بنای کمالش چو ایوان کیوان
به زلزال دوران نگردد مبتر
ورا از حوادث زیان نیست آری
حوادث ملک را نباشد زیانگر
سراپای او جمله زیب است و زینت
زوایای او جمله زرّ است و گوهر
نهادش چو جان است در جسم ارکان
سوادش چو نور است در چشم اختر
چو خورشید رای زرین تو کرده
به یک دم زدن عالمی را منور
الا تا زمین و زمان هست بادا
زمانت متابع، زمینت مسخر
@ikrsim
در دلم دردی دوا حتا اگر پیدا کند
میخزد یک درد دیگر، جا اگر پیدا کند
سنگ و خشت و چوب را ذلت به تنگ آورده است
میگریزد کوه از اینجا، پا اگر پیدا کند
مهدِ کوران است، دلها تا بدینسان تیرهاند
شهر، حتی دیدهٔ بینا اگر پیدا کند
میشود خاکستری بر باد رفته، آهِ ما-
ره به سوی عالمِ بالا اگر پیدا کند
آدمِ سرگشته در هنگامهٔ افسردگی
کی به جا میآورد خود را اگر پیدا کند!؟
روز چون بیگاه شد، وامانده بر فرقش زند
رد پایی در دل صحرا اگر پیدا کند؟
میزنم فریاد و میدانم که جام پُر ترَک
آبرویش میرود، آوا اگر پیدا کند
تشنگان در حالتِ نزعاند و زاهد مضطرب
تا چه سازد آب استنجا اگر پیدا کند!
خوب شد شعرِ مرا آغشته کردی خونِ دل!
صورتش با رنگ تو معنا اگر پیدا کند
اکرام بسیم
زلف رها کن که بختِ تیره بخندد
باش که باری دهانِ گیره بخندد
پلک بزن تا که پای شهر بلغزد
هر طرفش چشمهای خیره بخندد
رو به درِ بسته کن که باز به حالش
قفل کند رقص و دستگیره بخندد
دست بکش بر نگاه خانه که، هرچند
گشته برآن گرد و خاک چیره، بخندد
پا به زیارت گذار تا که زن و مرد
جای دعا بر سرِ هدیره بخندد
خود غزلی گرچه، این غزل به فدایت
باد که کرمان به بارِ زیره بخندد
#اکرام_بسیم
#غزل_تازه
@ikrsim
#بیادبیات
در مدرسهٔ علوم، استاد
میکرد دروسِ خویش ایراد
افسار سخن به دست او بود
گپ بر سر شیوهٔ وضو بود
میگفت ز مستحب و فرضش
از شستن روی و طول و عرضش
شد درس تمام و اندران حال
شاگرد جوان و خوش خط و خال
پرسید: اگر وضوی صبحم-
تا ظهر رسد، که نیست قبحم؟
استاد جواب داد با مهر
احسنت! نه ای عزیز خوشچهر
پرسید دوباره آن جوانک
برگوی ز صبح و عصر اینک
یعنی که وضوی صبح تا عصر
دارم چو نگه نباشد این قصر؟
استاد به لطف، از برش گفت
عالیست اگر نباشدت خفت
بار دگر آن یلِ دلارام
در باب وضوی صبح تا شام-
پرسید اگر نگاهدارم
زانبعد نماز خود گزارم-
آیا خللی در آن نباشد؟
دوز و دغلی در آن نباشد؟
استاد که گشته بود خسته
با صوت گرفته و گسسته
گفتا که بگوی با صداقت
باشد ز برت توان و طاقت؟
تا از سرِ صبح تا سرِ شب
باشی به طهارت ای مؤدب؟
بولت نکناد سختی ایجاد؟
هم در نرود ز بادیات باد؟
شاگرد به اعتماد بالا
گفتا شنو این حدیث حالا
تنها نه ز بامداد تا شام-
دارم به وضوی خویش ابرام
بد میبرم از دروغگفتن
از صبح رسانمش به خفتن
استاد که این ترانه بشنفت
گل از گل مدعاش بشگفت
رو کرد به جانب ملازم
گفتا که ببند درب قایم
آمد به برم در این ملنگی
با پای خودش چه کونِ تنگی
اکرام بسیم
@ikrsim
چهار بیت از بیدل بر کتیبهٔ کاشی رواق یکی از شبستانهای مسجد جامع هرات:
به اوج کبریا کز پهلوی عجز است راه آنجا
سر مویی گر اینجا خم شوی بشکن کلاه آنجا
ادبگاه محبت ناز شوخی بر نمیدارد
چو شبنم سر به مهر اشک میباید نگاه آنجا
...
قدِ خمگشته را تا میتوانی صرف طاعت کن
به این دو روز بیبقا بیا فکری عبادت کن*
ز مشت خاک غیر از سجده کاری بر نمیآید
عبادت کن عبادت کن عبادت کن عبادت کن
* اصل این مصراع چنین است:
به این قلاب صید ماهی دریای رحمت کن
ظاهراً بعد از افتادن کاشیها، در مرمت این اشتباه رخ داده، چون بقایای شکل درست مصراع در بعضی نقاط دیده میشود.
همچنان در مصراع اول کلمه «وقف» به اشتباه «صرف» قید شده است.
@ikrsim
سایهفگندهست باز یک شبِ ابری
شهر؛ غزالی که گشته طعمهٔ ببری
در پیِ صد انفجار، هیچ نلرزد
داده خدا هم به ما چه کاسهٔ صبری
ای غمِ سربرکشیده! گردنه میشد
جایت اگر بود کوهِ سینهستبری
خود دمِ تیغیم، کو فریب و چه خصمی؟
خود رگِ گردن، کدام زور و چه جبری؟
پایِ فراریم جنگناشده، هرچند
یکسره داریم ادعای هژبری
خانهٔ خود را نساختیم و نسازیم
ما و همین اشتغالِ کندنِ قبری
#اکرام_بسیم
#غزل_تازه
@ikrsim
#بیادبیات ۱۳
دوش یک کاسه لوبیا خوردم
شلغمش نیز از قفا خوردم
اوفتادم دراز بر بالین
خواب بگرفت در برم سنگین
خواب دیدم مراست شسته لباس
گشتهام کاردان و کارشناس
در سیاست چه با سواد شدم
دکترِ علمِ اقتصاد شدم
شاعری بود زنگ تفریحم
قدرتم بیشتر ز سعدی هم
خبر تازه داشت تلویزیون
که به من زنگ آمد از تلفون
گفت از پشت خط سلام یکی
ای که در بحث و گفتگو تو تکی
رفته نصف وطن به هجمهٔ سیل
این خبر را بکن کمی تحلیل
علتِ سیل چیست؟ باز بگو
هست پشتش کدام راز بگو
راهکارت اگر رسد به نظر
گو به بیندهگان ما یکسر
صاف کردم گلوی و گفتم ها
سیل را نیست بر بدن گر پا
لیک تند است و چابک است و سریع
میکند گاه کارهای شنیع
مثلاً جامه بینماز کند
پای در هر کجا دراز کند
گرچه آب است و میرود در جو
نتوانی به آن گرفته وضو
علتش را اگر بگویم راست
وعده این رفته است و کار خداست
یا از آن جا که دشمن خانهست
پشت آن دستهای بیگانهست
غرب و شرق است اگر که راهگزین
در پیاش خفته است فتنهٔ چین
و اگر میرود شمال و جنوب
هست روسیه پشتِ این آشوب
مجری از حرفهای من شد شاد
گفت بدرود حضرتِ استاد
نوبت میز گرد دیگر شد
بحث بر روی دین و باور شد
ساعتی از زکات و حج گفتم
گردنم را گرفته کج، گفتم
حُسنِ دوری ز خواب میگفتم
مثل بلبل جواب میگفتم
الغرض با نگاه بس نافذ
کردم از مومنان خدا حافظ
کردم آن گاه من عوض جامه
بود در باب شعر برنامه
فاعلن مفتعل فعل گفتم
شعر نیمایی و غزل گفتم
مدح وافر به شیخ گفتم و شاه
چه کند غیر مدح، یک مداح
چه کنم، شاه میدهد نانم
گر به مدحش شکم نترکانم؟!
شیخ هم یار «قهرمان» من است
باعث رونقِ دکان من است
یادم افتاد نانِ در روغن
تند شد جنبشِ زبان بدن
غرِش و اکت و های و هو کردم
کردم اغراق و هم غلو کردم
بود بوقی کلان، نبود آن لب
گردشی داشت باد در غبغب
گرم بودم و همدر آن تب و تاب
ناگهان برجهیدم از دل خواب
پایهٔ تختخواب دیدم لق
از سر و پای من روانه عرق
ساعت از خستگی فتاده ز کار
بس که گوزِ مرا نموده شمار
بس که پیچیده در دماغش بو
رفته از هوش شیرِ روی پتو
چه بگویم چه بود الباقی؟!
صاف گویم نکات اخلاقی:
ای که خواندی تو این چکامهٔ تر
لوبیا را به چشمِ کم منگر
اکرام بسیم
@ikrsim
بیگانگی نگر که من و یار چون دو چشم
همسایهایم و خانهٔ هم را ندیدهایم
«صیدی تهرانی»
من روحیهٔ انسانهای بسیاری را میشناسم.
اما نمیدانم خودم کی هستم.
چشم من بیش از حد به خودم نزدیک است.
من آن کسی که میبینم نیستم، و میدانم اگر از خودم دورتر بودم، یادر واقع، به اندازهٔ دشمن از خود دور بودم، برای خودم مفیدتر بودم.
نزدیکترین دوست من از من خیلی دور است.
باید میان من و او حد متوسطی پیدا شود، آیا میفهمی چه میخواهم؟
«نیچه، حکمت شادان، صفحهٔ ۳۹»
@ikrsim
هر روز یک اتفاق داریم
اتفاق نداریم اما
یک روز هم
کاش پیرمردی بود
از شانههایش میگرفتیم
تا نیفتد
«اتفاق» را میگویم
اکرام بسیم
@ikrsim
این کامنتها را دوستان ایرانی در پای نظمِ پر از تملق یکی از شاعران مهاجر افغانستانی در ایران نوشتهاند.
نظم مذکور در وصف ابراهیم رئیسی رئیسجمهور فقید ایران سروده شده است.
این شاعر چندی پیش در محفل شعرخوانی در حضور رهبر ایران، ایشان را رهبر تمام فارسیزبانان خوانده بود.
متاسفانه تراکم نفوس مهاجران افغانستانی در ایران و در مواردی، موجب عصبانیتِ بهحقِ مردم ایران شده است. بیشتر این مهاجران هم اهل روستاهای افغانستان استند که با فرهنگ شهرنشینی آشنایی ندارند و مدرک قانونی هم. این قضیه باعث بر هم خوردنِ نسبی نظمِ اجتماعی شده است. از طرفی هم چاپلوسی مهاجران اصطلاحاً فرهنگی در برخورد با دولتی که بیشتر مردم خودش از آن ناراضیاند، بر شدت عصبانیت این مردم بافرهنگ میافزاید.
@ikrsim
نگاهی به انواع ترکیبسازی در کتاب «نورباعی» سرودهٔ جلیل صفربیگی
ترکیبسازی، قدرت شاعر است در آفرینش مفاهیمی تازهیاب که بر بستر واژگان یا ترکیبات معمولی و دستفرسود نمود مییابد. کارکرد اصلی ترکیبسازی، افزودن ظرفیتهای معنایی به واژه و چندلایه کردن آن برای تحکیم شبکهٔ محتوایی شعر است. به بیانی دیگر، ترکیبسازی، فشردهسازی چند واژه در یک ترکیب نوساز است. این آفرینش را باید در متن، سنجید و توان شاعر را در میزان هنریبودن ترکیب نوپدیدش بررسید.
کتاب «نورباعی»، تازهترین کتاب جلیل صفربیگی است که دربردارندهٔ تجربیات جدید وی در قالب تازهٔ نورباعی است. نورباعی، تکبیتی بر وزن رباعی است. ترکیبسازی در این کتاب جلوههای گوناگونی دارد که به برخی از آنها اشاره میکنم:
الف) ترکیبسازی از طریق افزودن واج (حرف):
در این شیوه، شاعر با افزودن واج یا واجهایی به ابتدا، میانه یا انتهای واژه یا ترکیبی متداول، دایرهٔ تفسیر شعر را گسترش میدهد؛ برای نمونه:
🔸شد حلقه
به دور حلقشان
گیسویت
با موی تو
باد اگر بورزند
بد است
صفربیگی با افزودن حرفی به فعل وزیدن، ترکیب «باد ورزیدن» را ساخته که تداعیکنندهٔ دشمنی ورزیدن است.
🔸خوردیم
دو جرعه
از عدمنوش فنا
رفتیم
به خواب ابد
آرام آرام
شبکهٔ کلمات (عدم، فنا، خواب، ابد، آرام آرام،... ) بهخوبی عدمنوش را در خود پذیرفته و بدون بیرونزدگی از بافت معنایی شعر، آن را چون دمنوشی آرام آرام سرکشیده است.
🔸در من
نمکیدنش
چه شوری انداخت
من میدانستم
که لبش
شیرین است
ترجیح میدهم بینگارم که شاعر با افزودن «ن» به «مکیدن»، ملاحت ویژهای به کار بخشیده تا شوری و شیرینی را در شعرش به هم بیامیزد و فعل جدید «نمکیدن» را بسازد در معنای چشیدن نمک؛ وگرنه میشود انگاشت که نمکیدن، فعل نفی مکیدن است، اما ارجحیت انگارهٔ نخست از آن روست که هر دو وجه را در خود دارد.
🔸لبخند تو:
باز کردن قفل قفس
پرواز دهاندن کبوتر-بوسه
شاعر از تلفیق پرواز دادن، لب دادن و دهان، «پرواز دهاندن» را ساخته که میتوان دندان را نیز در آن مستتر دانست.
🔸این چشم
به هم دوخته باید بشود
نامردمکی کرد و
تو را
خوب ندید
نامردمکی کردن، نامردی کردن چشمی است که کافِ تحقیر را نیز در این بافت به دنبال میکشد تا کشیدگی چشم و تنگ بودن آن هم، که مانع خوب دیدن معشوق میشود، به ویژگیهای منفیاش افزوده شود.
🔸بر دندهٔ خود
کارد کشیدم
با شعر
غم
پیش صدای آن
ویولنگ انداخت
ویولنگ؛ خیلی خوب از کار درآمده است. ببینید افزودن یک حرف، چطور کار را تمام کرده است و باعث شده که ویولن، لنگ بیندازد! نمیتوانم تصور کنم که صدای این ویولن، صدایی نخراشیده نیست؛ که اگر «خراشیده»! هم باشد، باز حرفی باقی نمیگذارد و درهمتنیدگی اجزای شعر را بیشتر نشان میدهد.
🔸با اره
به جان خواب او
افتادند
با جنگل پیر
نابلوطی کردند
نابلوطی این نورباعی، خیلی نالوطی است!
🔸آغوشت
عجب قیامتی کرده بهپا
لطفاً
لب خویش را
بدوزخ به لبم
دوزخ و قیامت، از یکسو، و خِ دوزخ که سرنخِ نخ را به دست میدهد تا کار دوختودوز بهتر پیش برود، از سوی دیگر، ترکیبی بدیع ساختهاند.
ب) ترکیبسازی از طریق جایگزینی واجی:
در این شیوه، شاعر بدون آنکه واجی به واژهٔ اصلی بیفزاید یا از آن بکاهد، حرف یا حروفی از واژه را تغییر میدهد تا پیوستگی کلمات را در بافت شعر تقویت کند. در برخی از موارد که صامتهای همآوا که نویسههای گوناگون دارند، تغییر میکنند (مانند ص، س، ث)، ترکیب جدید، تنها در صورت مکتوبِ شعر قابل تشخیص است. نمونه:
🔸من
خواب کبوتر و پرستو دیدم
تببال زدند
میلههای قفسم
*تبخال
🔸مثل قفسی
که در خودش
زندانیست
تنهاییام
از پرنده
بالابال است
*مالامال
🔸باید
بتکانم از تنم
خاکم را
از خود
بزنم به تاک
انگور شوم
*بزنم به چاک
🔸پشت سر هم
گاف زدیم و
رفتیم
جز دار مگافات
نبود این دنیا
*دار مکافات
🔸انگار که
با شراب
تحریر شده
خط لب تو
چقدر مستعلیق است
*نستعلیق
(در این شعر، «انگار» را ناخودآگاه، «انگور» خواندم!)
🔸کارم شده
داغبانی اندوهم
زخمی
قلمه
به زخم دیگر بزنم
*باغبانی
🔸من
بستری تن توام
بارانم
بیمار تو بودم ابر!
ترخیسم کن
*ترخیص
ج) ترکیبسازیهای مبتنی بر تداعی:
در این شیوه، شاعر بر بستری از واژگان یا ترکیبات متعارف، ترکیبی میآفریند که فراتر از تغییر حروف یا کموزیاد کردن آنهاست. نمونه:
🔸موهای تو را دیدم و
در سجده شدم
سنجاقک سنجاقک سنجاقالله
سنجاق سر+سبحانالله
🔸در وحشی چشمهای تو
پرسه زدم
با تاک
تلو شراب خوردم
در تو
تلو خوردن+چلو کباب خوردن
🔸🔸 کتاب «نورباعی» را بخوانید و از تصاویر و کشفهای شاعرانهاش لذت ببرید:
کردهست دو پای خویش را
در یک کشف
چارانه،
که نورباعیام کن فوراً!
کبری موسوی قهفرخی. اردیبهشت ۱۴۰۳
وقتی که روبهسوی تو باز است پنجره
محراب پنج وقت نماز است پنجره
وزن غزل به گردش چشم تو بسته است
در این میانه قافیهساز است پنجره
هر صبح با طلوع تو از بام روبرو
مانند باغچه تر و تازهست پنجره
کمکم که روسریت به تاراج باد رفت
انگار عکس غیرمجاز است پنجره
بیدار باش تا نکشد دامن ترا
گاهی نسیم دستدراز است، پنجره...
وقتیکه میروی، به سر شانهٔ اتاق
احساس میکنم که جنازهست پنجره
میبندمش سپس، که به منظور سر زدن
دیوار هست، پس چه نیاز است پنجره...!
اکرام بسیم
@ikrsim
میروی و قلبم عشقِ حاد بیرون میدهد
سینهٔ من آهِ مادرزاد بیرون میدهد
میروی و راه میافتم پیات مانند آب
پیش رویم خاک هی شمشاد بیرون میدهد
تا که مثل چشمه میجنبد لبت، حس میکنم
جای صحبت ماهیِ آزاد بیرون میدهد
رقصِ موهایت تماشاییاست، وقتی دائماً
خندهات آهنگهای شاد بیرون میدهد
لاکتاب! آن چشمهای کافرِ خود را بپوش
در میانِ مسلمین الحاد بیرون میدهد
شیخ گویی دیده شالت اندکی پس رفته است
برفراز منبرش فریاد بیرون میدهد
نیست تقصیرش که مستی حالِ او را بُردهاست
در دهانش هر چه را افتاد، بیرون میدهد
عاقبت فریادِ مُلّا بر زمینش میزند
بالنی سوراخ دارد باد بیرون میدهد
شاعری که با پیاز و گوجه شب را سر کند
جای شعر از خامهاش سالاد بیرون میدهد
اکرام بسیم
@ikrsim
آنچنان که جغد پیر از لانه لذت میبرد
با تو این دیوانه در ویرانه لذت میبرد
گاه باید سوخت پایِ دوست تا آخر؛ ببین!
شمع میسوزد ولی پروانه لذت میبرد
در میان جام در دست تو میرقصد شراب
در میانِ دستِ تو پیمانه لذت میبرد
رود در پهلوی خانه، رودخانه میشود
رود از بودن کنارِ خانه لذت میبرد
از تو لذت میبرم اندازۀ زیباییات
از تو زیبایی به این پیمانه لذت میبرد؟
قصهها میگوید از گرمی آغوشم به خلق
بس که در آغوش من افسانه لذت میبرد
سر به رویش هر قدر سنگین شود، غمگین شود
لیک اگر باشی سبکسر، شانه لذت میبرد
از غزلهایم نمیآید خوشِ هیچ عاقلی
از غزلهایم فقط دیوانه لذت میبرد
#هارون_بهیار
روزِ روشن میرسد یزدان اگر یاری کند
میرویم از ورطه بیرون جان اگر یاری کند
این سخن را لابلای هر کتابی خواندهام
باز خواهم خواند این چشمان... اگر یاری کند
آنقدر نالیدم و یاریرسان نشنید که
میشوم از یاریاش حیران اگر یاری کند
جوی خشکیده چه دردی را دوا سازد دگر
سرو را آن قامت لرزان اگر یاری کند
تا به خاکستر شدن گامی نمانده بیشتر
آفتاب داغ تابستان اگر یاری کند
در غلط انداخته لبخند محزونم تو را
ناخنم را میجوم دندان اگر یاری کند
ناامیدان را امید بیخودی دادن چه سود
مُرده مَردی، بعد از این میدان اگر یاری کند
غیر نالیدن ندارد ارمغانی شعر من
خامه را این دست بیفرمان اگر یاری کند
اکرام بسیم
@ikrsim
گفتی که به کف جان خودت را ببری
تا شاید میدان خودت را ببری
فرمانبرمت، اگر خودت فرمانده!
یک مرتبه فرمان خودت را ببری
اکرام بسیم
@ikrsim
این دیگ برنزی محصول ریختهگری و حکاکی سال ۷۷۷ هجری قمری، در یکی از رواقهای مسجد جامع هرات داخل ویترین قرار دارد.
علاوه بر آیات و احادیث و قطعات دیگر، قطعهای از استاد سخن؛ سعدی شیرازی رویش نوشته است به این قرار:
غرض نقشیست کز ما باز ماند
که هستی را نمیبینم بقایی
مگر صاحبدلی روزی به رحمت
کند در کار درویشان دعایی
قطر دیگ ۱۷۰ و عمق آن ۱۰۰ سانتی متر است. نام سازندهاش حسن بن علی بن حسن و نام مالکش محمد بن علی میباشد.
@ikrsim
با آنکه هست ماهیِ آزاد اسیرِ آب
کَی دست روی دست نشستهست زیرِ آب؟
گاهی پرنده است، ولو یک وجب بلند
گاهی شناگر است خلافِ مسیرِ آب
باز است چشمهاش شب و روز، لحظهای
راحت لمیده نیست به روی حریرِ آب
از حرص، روی سفرۀ ساحل نمیپرد
قانع به زندگیِّ بنوش و نمیرِ آب
کَی دوختهست چشم به بالای قامتی؟
حالش خوشاست لای گریبانِ چیرِ آب
بیهوده لب به لعنِ کسی تر نمیکند؛
ای مرگ بر بلندیِ موج، ای به پیرِ آب!
...
ماهی کجاست؟ مرده و خشکیده آبِ رود
کردهست افتتاح سدی را وزیرِ آب
ای وای! رفت یادم و غافل شدم که باز
آن ظرف را گذاشتهام زیرِ شیرِ آب
اکرام بسیم
@ikrsim
👆بیدل
و
👇نیچه
آه روح من، من به تو همهچیز دادم و دستانم برای تو دیگر خالی شده است و اکنون تو لبخندزنان و لبریز از غم با من میگویی: کدام یک از ما باید سپاسگزار باشد؟ آیا بخشنده نباید سپاسگزار باشد که ستاننده میستاند؟ آیا بخشیدن نیازی آشکار نیست؟ آیا ستاندن لطف نیست؟
چنین گفت زرتشت، نیچه، ترجمهٔ ابراهیم حقی صفحات ۱۹۳ و ۱۹۴
@ikrsim
مسجد جامع هرات ظاهراً در گذشتههای دور آتشکدهٔ زرتشتیان بوده است. در دورهٔ حکومت غوریان رسماً در این محل مسجد بزرگی با معماری مختص آن زمان ساخته شده و در دورهٔ تیموریان مرمت شده و تیموریان نیز معماری خاص خود را در آن برجا گذاشتهاند. از آن زمان به بعد چندین بار صدمه دیده و مرمت شده است.
بعد از زمینلرزهٔ اخیر هرات صدمات ضعیف و شدیدی به آن وارد شده و این روزها من به عنوان مهندس اجرایی نقش ناچیزی در مرمت و تحکیمکاری آن دارم. در پُست بعد چند عکس میگذارم از این مسجد شکوهمند برای آن عده از عزیزانی که هرات و این بناهای تاریخیاش را ندیدهاند و یا دیده و دوباره میخواهند ببینند. عکسها را با مبایلم گرفتهام.
👇
تابشِ آفتاب سوزان بود
سومین روز عید قربان بود
با رفیق عزیز و هم عیار
مینمودیم مِلک وی دیوار
پای در پخسه بود و دست به بیل
رحمتِ حق به بردباری پیل!
تا شود سوزِ خستگی در ساز
کرد آن دوست قصهای آغاز
گفت: مرد توانگری، دربست
ثروت و مال خویش داد از دست
گشت بیکار و بار مرد جوان
ماند همچون من و تو در غم نان
بود هر صبحدم سرِ بازار
تا به شب، تا مگر بیابد کار
هم در این وضع ماهها بگذشت
همچنان گردنش خمیده چو هشت
کفش پُر چاک و پیرهن کنده
پیش اولاد خویش شرمنده
الغرض وضعش آن چنان شد بد
که دگر زیر پا نداشت نمد
گفت باری زنش، بخیز ای مرد!
فکر بر حال خویش باید کرد
شب به این بچهها چه بار کنیم؟
شکم گشنه را چکار کنیم؟
گفت: سالیست در پی کارم
هم از این وضعیت در آزارم
دیگرم نای راه رفتن نیست
مرگ بهتر چو نیست فرصتِ زیست
گر به پهلو رسد نیِ تیزم
دیگر از جای خود نمیخیزم
در پی زر نمیروم، ایزد-
مگرم زآسمان به سر ریزد
گشت حیران وی زن و فرزند
خورد بر قولِ خویشتن سوگند
گشت بهر جواب چای برون
روحش افسرده بود و دل پر خون
تا که گشت از جواب چای، رها
کَند زانجا کلوخِ استنجا
دید خشتی نهاده زیر کلوخ
کرد فکری به خاطریش رسوخ
که خدا یاورِ غریبان است
زیر این خشت گنج پنهان است
خشت را کند و دید خشتِ دگر
رفت آورد بیل و تیغ و تبر
خشتها را یکی یکی میکَند
تا رسید عاقبت به یک دربند
درب بگشود و خانه پیدا شد
گل امید بیشتر وا شد
بود پُر نقش و پُرنگار اتاق
کوزهای دلفریب بر سر تاق
آن که افتاده بُد به دریوزه
تا به سر دید سیم و زر، کوزه
کوزه بگرفت و روی دوش افگند
لیک آمد به خاطرش سوگند
«در پیزر نمیروم، ایزد
مگرم زآسمان به سر ریزد»
بعدِ یک روز کار طاقتبر
باز هم نفله ماند و خونِ جگر
گنج بگذاشت و به خانه رسید
مرد همسایه را در آنجا دید
گفت: از آن که گنج خاک خورد
به که همسایه بهر خویش برد
گفت ای طالعت شده یاور
برو آن جاست کوزهای پر زر
همهاش را بگیر، مال خودت
خرج خود میکن و عیال خودت
گفت همسایه: های دیوانه!
نیست یک لقمه نانْت در خانه
وانگهی گنج را به من چه دهی؟
زهی از این همه دروغ، زهی
گفت: گفتم تو را و خود دانی
نشوی غرق در پشیمانی
بیل خود را گرفت و هم تیشه
کرد همسایه با خود اندیشه:
آنچه همسایهام به سابق بود
مردی آرام بود و صادق بود
گرچه هم رنجه میشوند قدوم
میکنم کذب و صدق او معلوم
راه را کرد با تردُد طی
تا که آن خانه دید و کوزهٔ وی
درب چون باز کرد از سرِ خُم
جای زر دید مار و هم گژدم
گفت: ابله عجب دروغی گفت
این که مار است، کو زرِ هنگفت؟
باش تا خانهاش خراب کنم
فارغش هم ز خورد و خواب کنم
کوزه را بست و رفت بر بامش
تا که از صفحه خط زند نامش
مرد غمگین نشسته در خانه
زن و فرزند هم غریبانه...
از سرِ کلبهٔ محقّر شان
کوزه را چپه کرد بر سر شان
ریخت یکجا به خانه گژدم و مار
هم از آن جا گذاشت پا به فرار
بیخبر زان که هم به لطف خدا
بر زمین نارسیده گشت طلا
مرد مسکین دوباره سرور شد
صاحب ملک و زیب و زیور شد
گفت ای زن ببین چگونه خدا
زآسمان ریخت کوزهٔ زر را
()
لطف اگر، حق به حق ما بکند
گژدم و مار را طلا بکند
اکرام بسیم
@ikrsim
از هر رو در رو
دل خالی میکند رودی در من
بالا میاورم خود را
سرفهماهیها از دهانم میپرند
غرق میشود آسمان در آهم و
دو نفتکش سیاه در آب...
کاش رودها به عقب
برگردنِ کوهْ دستم گردند
برخیزم و
تکان نخورد
آب از آب
#اکرام_بسیم
@ikrsim
با صخره و
برفکوچِ شان
منتهیاند
انگار به من
همه
سراشیبیها
+قالب نورباعی را اخیراً جناب جلیل صفربیگی؛ شاعر بسیار خوب و تاثیرگذار ایران معرفی کردهاند. قطعهٔ بالا قرار بود رباعی بشود، اما دیدم به همین شکل موجزتر است و نیازی به زمینهسازی خاصی ندارد. همین مسئله توجیهم کرد تا به همین حالت اکتفا کنم.
با ارادت
*برفکوچ در گویش افغانستان بهمن را میگویند.
@ikrsim
کوه هم باشی
سربهآسمانی زمینگیری
با دماغی یخزده
آن یدِ بیضا را
نمیتوانی بر سرت بزنی حتی
رود باشی
سیلیخورِ جناحینی، حینِ سیل
نهایتاً دستت میرسد به دهانی
که از خودت نیست
جنگل که گهوارهٔ جنگ است
دلخوشیِ صحرا سراب
در تلاشی فرسایشی
دریا با پهلوهایش به سنگها میزند
چرا «خودت» نباشی، آدم!
مخصوصاً وقتی که آدمی
«اکرام بسیم»
@ikrsim
نابودیِ زرق و برق دنیا؛ که فناست
از پایهٔ شخصیّتِ ممتاز نکاست
هرچند که برف آب گردد، اما
سنگینی کوه همچنان پا برجاست
اکرام بسیم
@ikrsim
نهیب میزند امشب چه بیصدا، دندان
که مرد باش و بینداز پنجه با دندان
-تو که تمام جهان را به جنگ میطلبی
مسلحی به سلاحِ غرور تا دندان-
به خود بگیر، به خُردان که خُرده میگیری
در این مصاف تو هستی بزرگ یا دندان؟
به خوابِ نازی و حتی به خواب، بیخبری
که ایستاده شب و روز روی پا دندان
تویی غنوده در آغوشِ یارِ گندمگون
خراب و خستهتر از سنگ آسیا، دندان
کجا به روی لبت نقشبستنش زیباست
نمک اگر ندهد خندهٔ تو را دندان
ولو کماند، غنیمت شمارشان، که فقط
به پیریات به زمین است یک عصا دندان
گره به کارِ کسی بیجهت مزن که تو را
به روزِ حادثه باشد گرهگشا، دندان
اکرام بسیم
«حاصل یک شبزندهداری با درد دندان 😊»
@ikrsim
بعد از کلی سر و کلهزدن با کانالهای فاضلاب پایینشهر، برای رفع مشکلی از یک دوست، به شرکتی تر و تمیز مراجعه کردم. شرکت در طبقههای بالا بود و بعد از بالا شدن از چند-ده پله به نفسنفس افتادم. اولین جملهام به جوان خوشتیپی که در شرکت کار میکرد این بود که شما چگونه روزی چند بار از این پلهها بالا و پایین میروید؟ گفت ما از آسانسور استفاده میکنیم. پشت سر را که نگاه کردم دیدم آسانسور داشته لامصّب. اما من به ندرت به آسانسور سوار شدهام.
کار که تمام شد، گفتم هر طور شده باید برای پایین رفتن از آسانسور استفاده کنم.
ظرف دو سه ثانیه، ده بار تصمیمم عوض شد که از پلهها بروم یا آسانسور. از شما چه پنهان نمیدانستم کدام دکمه را بزنم.
بالاخره با خودم گفتم گیرم که دکمه را اشتباه زدی، کسی که تو را نمیکُشد. در حالی که عرق از سر و کلهام سرازیر شده بود و دستانم میلرزید، با توکل به خدا یک دکمه را فشار دادم. دیدم در باز شد، رفتم داخل و بسته شد. باز با توکل به خدا دکمهٔ دیگری را فشار دارم. آسانسور راه افتاد، مطمئن نبودم بالا میرود یا پایین! به هر حال به وجد آمدم. دیدم آینهای مقابلم است. گوشی را در آوردم و این عکس با ژستِ دخترانه را گرفتم. البته پیش از آن شال را از دور گردنم برداشتم که کمی شهری به نظر برسم. اما همانگونه که ملاحظه میفرمایید شال در دستم خودنمایی میکند. سالها پیش یک دوست داشتم که میگفت تو اگر سر و پایت را از طلا کنند، دُمت از مِس است.
عکس را که گرفتم دیدم خانمی با لهجهٔ ایرانی گفت: طبقهٔ همکف!!! صدای ضبطشدهٔ آسانسور بود. در باز شد و به بیرون گام نهادم. خاکباد بود بیرون. شال را دور سر و گردن و روی دهان و بینیام پیچاندم، طوری که فقط چشمانم بیرون بود. مثل وقتهایی که در روستا گوسفند میچراندم. با این تفاوت که به جای خر، بر موتور خویش سوار شدم و راه خانه در پیش گرفتم.
@ikrsim
😞این عکس را 👇