india_novel | Unsorted

Telegram-канал india_novel - •Ⓑŏllγ röⓜąn•

93

لیست رمان ها تو چنل پین شده..📌 لینک گپ... https://t.me/+w8i_XnHtNc00NmVk تاریخ تولد چنل : (دو شنبه) 1397/03/14

Subscribe to a channel

•Ⓑŏllγ röⓜąn•

ᯓ 𝔹𝕝𝕒𝕫𝕚𝕟𝕘 𝕤𝕥𝕒𝕣
━━━━━━━━━━━━━
#ستاره_دنباله_دار
Genre: Romantic

Writer: elnaz

Pt 35

برای خوندن پارت روی لینک زیر کلیک کنید~

https://telegra.ph/Blazing-star-pt-34-05-03

#blazing_star ⤞ #bs ⤞ #fake_chat
━━━━━━━━━━━━━
•❅ @india_novel ❅•

Читать полностью…

•Ⓑŏllγ röⓜąn•

#ستاره_دنباله_دار
#blazing_star
pt33

دخترک با دیدن سکانس ترسناک چشماش گردتر شد و مشتشو پر از پاپ کورن کرد و چپوند تو دهنش و دوست صمیمیش هم وضعیتی مشابه به خودش داشت

هردو دختر تصمیم گرفته بودن بعد از مدت ها کل شب بیدار بمونن و فیلم ترسناک ببینن

اونم با برقای خاموش و پتوی بزرگی که هردوشون رو سرشون انداخته بودن

با جیغ یکی از بازیگرای سریال جانوی هم جیغی کشید و ظرف از دستش افتاد

تققق

و آلیا هم ، هم بخاطر شنیدن صدای جیغ بست فرندش کنار گوشش هم بخاطر صدای بلندی که از افتادن ظرف ایجاد شده بود جیغ کشید و مثل جانوی رفت زیر پتو

یکم بعد با درک شرایط و اتفاقاتی که افتاده بود با عصبانیت از زیرش در اومد

+عفریتهههه

@india_novel

Читать полностью…

•Ⓑŏllγ röⓜąn•

#ستاره_دنباله_دار

pt32

برای آخرین بار برای اطمینان از خوب بودن استایلش دستی به لباساش کشید و با لبخند کنار دختری که درحال خوندن کتاب توی سالن ورزش دانشگاه بود نشست

دخترک فقط نیم نگاه کوتاهی با نیمچه لبخند بهش انداخت

+اینجا چیکار داری آقای داوان؟!

_اومم.. فقط اومدم تورو ببینم

قبلش چند ضربانو جا انداخت.. دیدن اون؟؟

+چیزی میخوای؟

_نه خب فقط می‌دونی.. عام راستش چیزه.. ما دوستیم دیگه.. اومدم دوستمو ببینم

+عاو درسته

Читать полностью…

•Ⓑŏllγ röⓜąn•

#ستاره_دنباله_دار

pt31

برای بار هزارم نگاهی ب دست خودشو الینا انداخت خب تقصیر اون نبود ک انقد دستاشون بهم میومدن وارد حیاط بزرگ دانشگاه شده بود که الینا یهو ایستاد

وارون با گیجی نگاهش کرد و گفت

+چیزی شده پرنسسم

الینا با شور و هیجان خاصی ب سمت وارون برگشت و گفت

_اونجارو نگاه کن

و با چشماش ب جایی اشاره کرد ، پسرک با دیدن دختری که امروزا واقعا دلتنگش بود و جای خالیش تو زندگیش احساس می‌شد حس عجیبی وجودشو فرا گرفت ک خودشم نمیدونست اسمش چیه ناخودآگاه با دقت بیشتری بهش خیره شد

کمی بعد دخترک دستشو برد جلو رز قرمز رنگی رو از دست یه دختر دیگه گرفت.. پسرک اخمی کرد ، اون دختر کی بود؟! از حالتاش به نظر می‌رسید ذوق زده باشه و خب.. آره اون دختر لزبین بود

با فشرده شدن دستاش نکاهشو از اون سمت گرفت و به دختر موردعلاقش داد

_واییی وارون دیدیی؟! فکر کنم از آلو خوشش اومده.. آلو هم گلشو گرفت و می‌دونی این اولین باره که اینکارو می‌کنه؟!

+مگه آلیا لزبینه؟!

_نوچ.. بایسکشواله (دو جنس‌گرا)

آهایی زیر لب گفت و ب راهشون ادامه دادن ، انگار شوقش برای نشون دادن رابطشون ب همه از بین رفته بود و این.. بد بود.

@india_novel

Читать полностью…

•Ⓑŏllγ röⓜąn•

#افسانه_بالها
#پارت۵۰

خشمگین از پله ها پایین میومد... خورشید مدتی بود که طلوع کرده بود صبحانه سرو شده بود . فقط روی وارون تمرکز کرده بود و حرفایی که میخواست بزنه ، نباید خودش رو مردد نشون میداد . جلوی اتاق کار وارون ایستاد و نفس عمیق کشید و با قیافه بی حس و غضب ناک وارد شد. وارون سرش رو از برگه توی دستش بالا آورد و متعجب بهش نگاه کرد.
وارون: گویی دوشیزه آداب در زدن رو فراموش کردن!
الیا در رو کوبید و با قدم های لرزون جلوی میز ایستاد.
الیا: من میرم.
وارون: کجا؟
الیا: هرجایی به غیر از اینجا.
وارون خونسرد برگه هارو زمین گذاشت و توجه اش رو داد به دختر خشمگین.
وارون: خودتون هم خوب میدونین اجازه ندارین!
الیا: تو کسی نیستی که اجازه رو بدی یا نه ، نمی‌دونم چجوری سر از وسط این آشوب درآوردم ولی دیگه بسمه.
الیا آخرین حرف رو زد و سمت در خروجی رفت. وارون از پشت میز بلند شد و جلوی الیا ایستاد.
الیا: برو کنار.
وارون: شما توی این عمارت میمونین.
دختر همون جور که انگشتر اشاره اش رو بالا آورد شمرده شمرده براش زمزمه کرد : من ، خدمتکار ، یا برده ات نیستم که از دستورات پیروی کنم‌. حالا هم برو کنار ... به محض اینکه از این در بیرون برم دیگه همو نمی‌بینیم ...
دختر تمام سعیش رو میکرد که صداش نلرزه ، نمیدونست این شهامت از کجا سرچشمه میگرفت ولی دیشب مسیر همه چیز رو تغییر داد و چشمش رو باز کرد. وقتش بود از خواب نازش بیدار بشه.
الیا: مگه خودت نگفتی اگه من بگم همو نمی بینیم بعد اون مهمونی لعنتی. حالا من میگم نمی بینیم. تو و همه آدم های اینجا قطعا عادی نیستین ، تنفگ های توی جیباتون پره و آماده شلیک.
سرش رو پایین انداخت و ادامه داد:
همه اینا برای من خیلی زیادیه.
وارون از لحن دختر قلبش سنگین شده بود ، دلش نمی‌خواست به اتفاقاتی که الیا غیبش زده بود فکر کنه ... ولی مسبب این حس دختر همین الانشم توی چنگش بود. اینکه بزاره الیا بره مساوی میشد با مرگ دختر ، پس هیچ راهی جز استفاده از زور رو نداشت ، گاهی باید بین بد و بدتر انتخاب کنی!
وارون: اینجا کسی که حرف آخر رو میزنم ... منم. حالا هم لطفاً برگردین تو اتاق ، جولیا رو خبر میکنم یه حمام آرام بخش برات آماده کنه.
الیا: چرا نمی‌فهمی من بردهـــ...
وارون با صدایی که تن بالایی داشت فریاد زد :
وارون: تو چیزی هستی که من میگم ، به موقع اش دوشیزه ، همسرم یا حتی برده ام.
نفس الیا حبس شد. چیزایی که می شنید رو باور نمی‌کرد ، اون مرد مرموز هیچوقت باهاش اینجوری صحبت نکرده بود. انگار یه دست دور گردنش مشت شده بود و خفه اش میکرد. بازدمش رو بیرون فرستاد .
الیا: حتی اگه روم اسلحه بکشی تعجب نمیکنم.
خیلی آروم گفت و با تنه زدن به وارون از اتاقش خارج شد. وارون دستی به صورتش کشید ، خودشم نمی‌خواست اینجوری بشه... همه چیز فرو ریخته بود ، اون مرز احترام و اعتماد بینشون شکسته شده بود و میدونست راه سختی با دخترش در پیش داره . ولی تنها چیزی که براش سوال شده بود این بود که « پس دیگه شهربازی نمیرن ؟»
@india_novel

Читать полностью…

•Ⓑŏllγ röⓜąn•

⁂ #افسانه_بالها
⁂ #پارت۴۸

از بغل وارون بیرون اومد و با چشمای درشت اش که درست مثل برادر خودش بود نگاهی میکرد. دست ظریفش که هدیه مادر انگلیسی اش بود دور گردن وارون حلقه بود و یک ثانیه هم از وارون جدا نمیشد. خدمتکار ها خم شده روی زانو نفس نفس میزدن.
وارون: مرد کوچک ، کی رسیده ؟
لوکاس: اون موقع که اومدم اون خط روی ساعت روی ۱۰ بود الان روی ۱۱ رفته.
پس معطل نشده بود.
لوکاس: کجا رفته بودی ، بابادو؟ مگه نمیدونستی من دارم میام ، اگه تا فردا نمیومدی من خیلی خیلی ناراحت میشدم ، حتی شاید از چشم هام هم آب میومد.
داشت خودش رو برای وارون لوس میکرد. اخلاقش رو خوب بلد بود. وارون لحظه به لحظه این سه سال رو همراهش بود. حتی شاید بیشتر از پدر خودش. لوکاس متوجه الیا شد. نگاهش سر تا پا الیا رو برانداز کرد. دختر سرجاش خشکش زده بود و حتی سخت نفس میکشید ، چرا اینقدر تصور این بچه اصلا براش مهم بود؟! اون که داشت میرفت... بالاخره دست های لوکاس از گردن وارون جدا شد و سمت الیا رفت . دستاش روی پایین پیراهن سبز رنگ الیا که حالا کثیف و پاره شده بودن مشت شد و از پایین به بالا نگاه میکرد. الیا به چشماش زل زده بود.
لوکاس: تو فرشته مهربونی ؟
الیا نفسش رو رها کرد ، چندبار پلک زد و سکوت کرد . چی می‌گفت ؟ چی داشت بگه ، همینجوری اش هم تو شوک چند ساعت پیش بود. لوکاس با اشتیاق دست زد و برگشت سمت وارون.
لوکاس: بابادو ، فرشته مهربون رو پیدا کردددد!
پرستار: آقای لوکاس ، سروصدا نکنین ، وقت خوابتون رسیده.
لوکاس: بلو گپشو (برو گمشو) ، فرشته مهربون اینجاست ، بعد لوکاس بره بخوابه ؟
قیافه از خود متشکری به خودش گرفت. وارون ابروهاش از تعجب بالا رفته بود. نگاه معنی داری به پرستار کرد.
پرستار: این کلمه هارو خودش یاد گرفته ، باور کنین قربان.
الیا کمی خم شد و گفت: فرشته مهربون گفته نباید از کلمه زشت استفاده کنی؟
لوکاس متعجب نگاهش کرد : ولی من که پسر خوبیم ، هیچوقت از کلمه زشت استفاده نکردم!
الیا از خستگی و خواب پلک هاش رو بهم فشار داد و نفس عمیق کشید.
الیا: فرشته مهربون الان از راه دور و اومده و خسته است ، بهتر نیست یکم استراحت کنه و بعدش همو ببینیم ؟
لوکاس که انگار تازه یادش اومده باشه سرش رو پشت سر هم تکون داد و الیا لبخندی تحویلش داد. وارون از پشت سر بچه رو گرفت و بغلش کرد.
وارون: بریم بخوابیم مرد کوچک ، امشب پیش بابادو میخوابی!
لوکاس از ذوق جیغ خفه ای کشید و سرش رو توی گردن وارون پنهان کرد. یه کلمه نامفهوم وسط مغز الیا رژه میرفت « بابادو » ، ولی برای فکر کردن ذهنش بیش از حد خسته بود.هر دو سمت اتاق هاشون رفتن و پشت در ها ناپدید شدن. هیچ کدوم نفهمیدن با دیدن لوکاس اون آشوب و غوغا درونشون خیلی وقته از بین رفته.

وارون امشب سیگار نکشیده بود ، امشب ایکاروس مصرف نکرده بود ، امشب نمیتونست تا صبح روی بالکن از هوای شب تنفس کنه. لباس خواب سرمه اش رو پوشیده بود و پشت در سرویس اتاقش منتظر لوکاس به دیوار تکیه داده بود. به طبق گفته های وروجک اون دیگه بزرگ شده بود و خودش میتونست مسواک و دستشویی بره. در باز شد و لوکاس توی چهار چوب ایستاد ، دور لب هاش هنوزم یکم از اثر خمیر دندون دیده میشد. وارون با دستمال اثر خمیر دندون رو تمیز کرد و از زیر پاهاش گرفت و انداختش رو شونه هاش. صدای خنده دلنشین بچه طنین انداز فضای تاریک اتاق شد. خیلی نرم و آهسته روی تخت دراز کشید و لوکاس روی سینه اش . اون پسر بچه براش خیلی باارزش بود و هرکاری براش میکرد.
لوکاس: میشه یه سوال بپرسم بابادو؟
وارون با خواب آلودگی گفت : هممم...بپرس!
لوکاس:عشق یعنی چی؟
وارون چشم هاش رو بست و نفس گرفت.بعد تصادف بخاطر مشغلهاش، لوکاس رو زیاد ندیده بود ... باید توی انتخاب کلمات دقت بیشتری میکرد تا پسر بچه متوجه حرفش بشه ، یکم فکر کرد و کلمات رو جایگزین کرد.
لوکاس چونه اش رو روی سینه وارون تکیه داد و از پایین به چشماش نگاه کرد.
لوکاس: خونه مامان بزرگ که بودم ، همش از عشق جوونی اش قصه میگفت. ولی خب آخر سر نفهمیدم عشق آدمه یا یه حیوونه... آخه می‌گفت قلبش رو شکونده. اگه قلبش رو شکونده ، پس یعنی عشق چیز خطرناکیه ؟
وارون هم متعجب به اون وروجک نگاه میکرد ، چی براش می‌گفت وقتی هیچوقت تجربه اش نکرده بود ، چی می‌گفت که از وقتی فهمید دنیا دست کیه ، زیر سرنگ و مایع های رنگارنگ دویل ها بود. تصمیم گرفت از عشق تو کتاب هایی که خونده بود بگه.
لوکاس سر از سینه وارون پایین اومد و کنارش دراز کشید .
وارون: عشق خیلی عجیب و شگفت انگیزه. نه ادمه ، نه حیوان. درون همه آدم ها وجود داره. مثال من عاشق تو ام و بهت عشقم رو میدم. تو خوشحال میشی ، منم خوشحال میشم.خطرناک نیست.گاهی خطرناکه چون ، آدم ها اوقاتی حس عشق رو اشتباه میگیرن ، فکر میکنن عاشق شدن ولی نشدن ... یه حس گذرا رو سرگرم کننده رو حس کردن نه عشق رو.
لوکاس: پس عشق چیز خوبیه؟
@india_novel

Читать полностью…

•Ⓑŏllγ röⓜąn•

᪥ #افسانه_بالها
᪥ #پارت۴۷

در ماشین باز شد و سه نفر داخل نشستن ، همه به غیر از سانجی دویل. راننده جلو و دو پسر ردیف وسط و دو دختر دو صندلی آخر. صدای کیارا توی ماشین پیچید با تعجب و تن بلندش : چه بلایی سرت اومده ؟
سر دو پسر مایل شد. صورت دختر هیچ حسی رو شرح نمی داد. کوتاه مختصر پاسخ داد: هیچی!
کیارا: یعنی هیچی ؟ موهات ، صورتت ، لباس پاره ات ، اون خون از دستت چکه می‌کنه ؟
دست الیا رو گرفت و سمت خودش نگاه کرد. الیا با شتاب دستش رو پس کشید و موضوع رو عوض کرد: کیارا ، امشب میری خونه خودت...وارون اگه میشه ماشین دیگه ای براش خبر کن!
کیارا فقط متعجب و با مردمک های گشاد شده نگاهش میکرد. پوزخندی زد و نگاهش رو گرفت. یکم بعد ، کیارا تنها به مقصد خونه پدری اش حرکت کرده بود و سکوت حاکم فضا بود. در حال حرکت بودن که کارتیک کامل برگشت و با بی صبری الیا رو برانداز میکرد. تعجب و وحشت از توی چهره اش پیدا بود.
کارتیک: دختر...خوبی؟
با سختی کنار لب هاش رو کشید و لبخند نصفه نیمه ای تحویلش داد: اره !
همه میدونستن یه چیزی شده و هیچ چیز خوب نیست . انگار یه دستی دور گلوش رو گرفته بود و خفه اش میکرد. یه حسی بهش میگفت دیگه هیچوقت لبخند نمیزنه! انگشتایی حنجره اش رو پاره میکردن و مانع حرف زدنش میشد. اون "اره " ، در عمقش یه علامت کمک بزرگ به دست گرفته بود. به نشونه بی اعتنا بودن به ادامه مکالمه اش سرش رو سمت پنجره چرخوند و بیرون رو نگاه میکرد. پارلمان توی سرش به پا شده بود ، موضوع دیدار: نجات الیا نتیجه نهایی: از اون خانواده دور شو...
چشم هاش رو بست و محکم فشار داد بلکه صداهای تو سرش ساکت بشن. کارتیک وسط راه پیاده شد و سمت خونه خودش رفت ، الیا و وارون چیزی به غیر از هوایی که تنفس میکردن با هم به اشتراک نذاشتن تا به عمارت رسیدن. توی دید الیا امشب از هر شب ترسناکتر بود... عمارت رو به روش انگار توی مه غلیظی دفن شده بود..‌. بدون صبر راه افتاد. راننده در سمت وارون رو باز کرد.
وارون: تمام دوربین های مداربسته تالار رو مورد بررسی قرار بده و فردا روی میز کارم باشن ، واجبه بدونم تو اون خراب شده چه اتفاقی افتاده.
راننده سری تکون داد و وارون پشت سر الیا حرکت کرد. بهش نزدیک نمیشد . می ترسید پاش رو از مرز فراتر بزاره تا هیچوقت اجازه ورود به خط و مرز دختر رو بهش ندن. جلوتر توی دل دختر آشوب بود ، گرما بی سابقه ای رو حس میکرد عصبانی بود، درحالی که توی شب باد خنکی می وزید. متوقف شد ، صدای قدم های بی صدا پشت سرش هم قطع شد. تعجب کرد که بالاخره تونسته صدای قدم های این سبک پا رو بشنوه!؟ جادو رخ داده بود یا عادت ؟ بدون تردید گفت: فردا از این عمارت میرم ، قضیه رو هرجور دوست داری جمع کن ، اون ازدواج سوری هم توی غیاب همسر طلاق بده ، برمی‌گردم هند تا آب از آسیاب بیفته ؛ نگو نمی تونی با چیزایی که ازت دیدم ، می‌دونم در این حد قدرت رو داری یا حتی ... بیشتر.
در و باز کرد و داخل عمارت شد. وارون خشکش زده بود. قیافه اش حسی رو منعکس نمی‌کرد ولی درونش غوغا شده بود. چه شباهتی ، دو قلب به آشوب کشیده شده در کنار هم و در عین حال با فرسخ ها فاصله. دلش میخواست بپرسه « پس قرار فردا چه ؟ پس زمانیکه که گفتی بهم آموزش میدی سخن گفتنم رو اصلاح کنم چه؟ پس ملاقات های نیمه شب چه؟ اگر تو بری برای که تاکو درست کنم ؟ تو نباشی لب های کی رو ببوسم ؟»
وارون هم به داخل عمارت پا گذاشت ، لوستر و روشنایی عمارت بی سابقه‌ بود . الیا دستش رو عایق چشم هاش کرد تا از حجم عظیم نور در امان بمونه. کی این وقت شب تمام لامپ ها رو روشن کرده! صدای دویدنش میومد. قلب وارون لرزید ، یعنی خودش بود؟ صدای پاهایی که به سرعت می دویدن و پله ها رو پایین میومدن ، میگفت بله ، خودش بود. چند ثانیه بعد ، یه موجود نیم متری با لباس های خواب که طرح باب اسفنجی روش داشت سمتش می دوید ، با آغوش باز که فریاد میزد: بابادو!

اینجا بود ، بعد از دو ماه. وروجک کوچک شیطونش. دستاش رو تا آخرین توان باز کرده بود و سمتش می دوید درحالی که با شوق و ذوق فریاد میزد : بابادو!
خدمتکار ها و پرستار شخصیش پشت سرش سعی میکردن بهش برسن ولی هیچکس حریف اون پسربچه نمیشد. وارون با کلی سعی و تلاش لبخند زد و روی زانو های نشست . دست هاش رو باز کرد و آماده گرفتن بچه شد. چندی بعد ، موجود بغل کردنی و گرمی بین بازوهاش فشرده میشد. حالا لبخندش عمیق تر بود و واقعی تر بود. توی گردنش نفس کشید ، اخ که چقدر دلتنگ این بو بود. بویی که یادآور کودکی و معصومیت بود.
الیا متعجب به صحنه کنارش زل زده بود. فکر کرد ، این بچه ، لوکاس دویل بود. برادرزاده ای که بیشتر خانواده اش رو توی تصادف از دست داده بود. به سر و وضعش نگاه کرد اصلا زمان خوبی برای دیدار با یه بچه آسیب دیده نبود. جلو جلو نگاه ترسیده پسربچه رو تصور کرد.
@india_novel

Читать полностью…

•Ⓑŏllγ röⓜąn•

𑁍 #افسانه_بالها
𑁍 #پارت۴۵

وارون: افتخار این رقص رو به بنده می دید؟
الیا : کتاب خوندی دیشب؟ یکم غلیظ تر ادبی حرف میزنی!
همونجور که دستش رو توی دست شیطان جلوش میذاشت زمزمه کرد. وارون خنده کوتاهی کرد که باعث شد چشماش کوچیک بشن و چروک های کوچیک کنار چشمش پیدا بشن. شیرین بود ، تمام این لحظات شیرین بود . برای وارون صدبرابر چون هروقت به این مهمونی میومد با فضای خشکش و آدم های تکراری و متکبر رو به رو بود. پسر هر دو دستش رو روی پهلو الیا قرار داد و فاصله بدن هاشون رو به میلی متر رسوند. الیا نفسش رو حبس کرد ، گرمای دست وارون روی کمرش و صدای آروم نفس کشیدن هاش. با ریتم ملایم موسیقی حرکت میکردن و وارون شروع به صحبت کرد.
وارون: با خواهرت دچار اختلاف هستی ؟
الیا نفسش رو رها کرد و پوفی کشید.
الیا: ای کاش فقط اون بود.
وارون: میتونم ببینم با کل خانواده ات مشکل داری. مادرت رو ملاقات کردم ، خواهرت هم همینطور ولی پدرت...
الیا: باور کن ندیدن اون خیلی بهتر از دیدنشه.
وارون: سعی کردی باهاشون حرف بزنی؟
الیا: هزار بار ، صدها بار ... ولی هیچوقت نمی‌فهمن ، حتی برای خودم هم سوال بوده که چه مرگشونه... میدونی از یه جایی به بعد خسته شدم و فقط سکوت کردم حداقل کمتر خسته میشدم .
وارون: ولیکن به اعصاب و ذهنت آزار رسونده میشه.
الیا به کروات وارون خیره شد. یکم کج بود. دستاش که روی سینه وارون جا گرفته بود رو سمت کروات برد و درستش کرد.
الیا: بیا درباره چیزای قشنگ تر حرف بزنیم.
وارون: موضوع بخصوصی برای بحث در فکر داری؟
دختر لب هاش رو سمتی کشید و با تردید افکارش رو به زبون آورد.
الیا: خب ... نظرت چیه که... یه روز ... همینجوری... بریم ...
وارون: بیرون؟
الیا با تن صدای تقریبا بلندی : دقیقا ، درست ... همین.
وارون: دچار اضطرابی؟
الیا پوفی کشید و سعی کرد استرس درونی اش رو پنهان کنه ، هرچند جلوی یه بازیگر ماهر کار بیهوده ای بود.
وارون خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد : میتونم صدای قلبت رو بشنوم!
الیا سرش رو بالا اورد و توی اون جنگل تاریک چشماش زل زد. تاریکی اش توصیف ناپذیر بود. تاریکی اش دلهره مینداخت به جون آدم ولی زیبایی اش مجذوب کننده تر بود. الیا دلهره اش رو نمی‌دید ، تاریکی اش رو نمی دید ، فقط مبهوت زیبایی اون دوتا چشم سیاه بود.
صدای موسیقی قطع شد و میدون رقص خلوت. وارون دستاش رو از کمر الیا برداشت ، بی خبر از گرمای دستانی که اون بدن رو تا صبح گرم نگه می داشت. بدون حرف دیگه ای سمت میزشون برگشتن‌. کارتیک و کیارا سر میز بودن.
کارتیک: خانم دویـ...
الیا لگدی به ساق پای کارتیک زد. نفس توی سینه پسر جوون تر حبس شد و صورتش سرخ. وارون برای تذکر شروع به صحبت کرد.
وارون: دوشیزه بهات ، با افتخار به پیشنهاد چندی قبلتون ، پاسخ مثبت میدم.
دختر خنده فریبنده ای کرد. این مرد که رو به روش ایستاده بود ، صدای تپش قلبش رو می شنید ، مگه نه؟ وگرنه اینجوری با انتخاب کلمات غوغا نمیکرد! الیا باید یه فکری به حال قلبش میکرد اینجوری تپش پر سرعت قطعا براش خوب نیست. همزمان با شروع شدن مزایده ، کوتاه زیر گوش وارون زمزمه کرد.
الیا: من میرم سرویس...
بین مردم ناپدید شد و سمت راهروی رفت که احتمالا سرویس بهداشتی اونجا بود. این مهمونی و آدم هاش حس مهمونی های سیندرلا رو داشت ، انگار شاهزاده به تمام اشراف شهر دعوتنامه داده بود . الیا پوزخندی به افکارش زد: چه زود جایگاهت یادت رفت...
چشماش رو به لحظه بست و نفس عمیق کشید. حس سردرگمی اش برگشته بود. سردرگمی مثل رای دادنه ، ذهنت هزاران هزار سوال میپرسه ازت جواب میده ، هزار هزاران راه حل میزاره جلو پات و توقع داره رای بدی به انتخاب و اطلاعات درست. البته حتی وقتی انتخاب هم کنی چیزی مثل این « اگه یه چیز دیگه انتخاب کنم تهش چی میشه» مثل موریانه مغزت رو میخوره.
خواست حرکت کنه که در بزرگ کنارش باز شد و دستش به داخل کشیده شد. هین بلندی کشید و چشماش بسته شدن در و لحظه ای بعد فقط سقف سفید رو میدید. روی آرنجش بلند شد ، کمرش بخاطر ضربه ای که زمین بهش زده بود درد گرفت.
مرد اول: پس الهه دویل ها تویی!
چشماش رو بست و اب دهنش رو به سختی قورت داد. دوباره ، دوباره این جمله ... بدون اینکه لرزشی توی صداش معلوم باشه لب زد:
الیا: شاید باورت نشه ولی توی این دوماه نمی‌دونم چندمین باره این جمله رو میشنوم.
مرد دوم: این هرزه کوچولو...
الیا خودش هم تعجب کرده بود چرا نمی ترسه ، چرا مثل بید نمی لرزه. بلند شد و ایستاد دلش نمی‌خواست بدونه چرا اینجاست البته میتونست حدس بزنه.
الیا: احترام خودتون رو نگه دارید و از جلوی در برید کنار.
مرد دوم: نه انگار واقعا اون وارون حرومزاده انتخاب خوب هم بلده. این یکی زبونشون هم بلده.
@india_novel
@india_novel

Читать полностью…

•Ⓑŏllγ röⓜąn•

#ستاره_دنباله_دار

pt28

بعد دادن سفارشا روبروی دختر نشست و گفت

_خب.. چیکار می‌کنی امروزا؟؟

+هیچی همش درگیر درس و اینام

و انگار چیزی یادش اومده باشه یهو با تن صدای بلند تر گفت

+راستی اون شبی توهم با آلو تو باشگاه بودی.. حالت خوبه؟؟

وارون با یاد آوری اون شب و دردی ک متحمل شده بود‌ چهرشو درهم کشید و گفت

_الان خوبم.. ولی تا یه روز نمیتونستم از جام تکون بخورم.. لعنتی خیلی سرد بود

+اوو.. ولی آلو حالش خوب بود.. حتی ظهرش رفت باشگاه

وارون تو دلش : ب نام پدر.. پسر و روح القدس.. این آدمه؟؟ و خب.. کاملااا ناخودآگاه زیر لب هم گفت

_ودف این چه موجودیه دیگه؟!

الینا که این حرفشو شنیده بود تک خنده ای کرد و گفت

+آلیا از بچگی همینطوری بود.. یکم زیادی قویه

_وایسا.. تو گفتی آلو؟؟ اینطوری صداش می‌زنی؟؟

دخترک لبخند کیوتی زد و گفت

+اوهوم.. اون آلو کوچولوی منه

و خب چی باعث شده فکر کنین وارون جلوی خودشو می‌گیره و همونجا از خنده جر نمیخوره؟؟

با صدای بلندی قهقهه زد و بریده بریده بین خنده هاش گفت

_واییی.. پارععع تو الان چی گفتی؟؟ آلو کوچولو؟؟ کوچولو؟؟

و همچنان روز از نو روزی از نو.. دخترک کاملا پوکر زل زده بود بهش و گفت

+تموم شد؟؟

وارون به سختی خنده اشو جمع کرد و گفت

_اوه ببخشید.. آخه.. آخه خیلی خنده دار بود برام..

+همم میفهمم.. همه واکنش شون همینه

@india_novel

Читать полностью…

•Ⓑŏllγ röⓜąn•

#ستاره_دنباله_دار

pt26

فشار دیگه ای ب شونه های وارون وارد کرد ک دوباره پسر ناله کرد و گفت

+ولی آریان.. وحشی خانوم اصلا شباهتی ب دخترا نداره جدا.. همچی دیشب تقریبا ب چپش بود.. حتی از منم بهتر بود

_همین دیگه.. اون با بقیه ی دخترا فرق داره.. هر پسری بهش ابراز علاقه هم کرده ب بدترین شکل رد شده

+اوه کسیم هست ک ازش خوشش بیاد

_دیونه ای؟؟ معلومه ک آره.. ولی جرعت نمیکنن بهش نزدیک بشن

با چهره ای پوکر ب آریان نگاه کرد و گفت

+ناموصا از چیه اون خوششون میاد

_خب اون خفنه و استایلش.. عفف.. ولی خب کسی جرعت نمیکنه بهش نزدیک بشه یونو؟؟

+عاحح.. بیخیالش.. بیشتر ماساژ بده

پسرک کفری اسپنک محکمی ب باسن وارون کوبید و گفت

_میرم وانو برات آماده کنم پسره ی گشاد

+عایی بیخیال جون ندارم تا اونجا برم

نگاه معنی داری ب دوست گشادش انداخت و گفت

_با اینکه از اون دختره ی وحشی خوشم نمیاد.. ولی کاش یکم مثل اون بودی..دمش گرم حداقل از تو شجاع تره

*-*-*-*-*-*-*-*-

هدفونو روی گوشاش تنظیم کرد و سرعت تردمیلو برد بالاتر

هرچی ک می‌گذشت سرعتو‌ می‌برد بالاتر و اهمیتی ب خستگیش نمی‌داد...

@india_novel

Читать полностью…

•Ⓑŏllγ röⓜąn•

مری گرند...
Merry go round

Читать полностью…

•Ⓑŏllγ röⓜąn•

⍟ #افسانه_بالها
⍟ #پارت۴۱


با سردرد شدیدی از خواب بیدار شد. آفتاب اتاقش رو روشن کرده بود و باد از لا به لای در بالکن پرده های حریری نازک رو به رقص وا می داشت. اگه سردرد نداشت میتونست ساعت ها بشینه و توی این لحظه نفس بکشه ولی با اخم از درد بلند شد و سمت سرویس رفت. صورتش رو شست و لباسش رو عوض کرد. چیز زیادی یادش نبود ولی یه شراب مرغوب رو خواستم بود و مطمئن بود تا تهش رو خورده. زیر لب لعنتی به خودش فرستاد . فقط امیدوار بود کار خجالت آوری نکرده باشه و از اونجایی که توی اتاق خودش بیدار شده بود زیاد باباش نگران نبود. با صدای در سمتش دوید و پارینیتی رو بین چارچوب در پیدا کرد:
پارینیتی: سلام ، خانم دویل!
دیگه اونقدرا هم نسبت به این اسم گارد نداشت . ولی دنبال دلیل براش نمی گشت که با چیز خطرناکی درونش برخورد نکنه. پارینیتی با سینی که پر از تنقلات بود وارد شد. پتو تخت رو کنار زد و به الیا اشاره کرد که بخوابه.
الیا: خب ... مگه نباید الان بریم پایین صبحونه بخوریم ؟ نکنه دیر شده؟ ساعت چنده ؟
پارینیتی: نگران نباشید . آقای دویل شخصا بهم گفتن که برای خماری صبحتون غذا آماده کنم و گفتن حتما توی تخت سرو کنید.
اگه دختر خودش تنها بود دستش رو محکم به پیشونیش می کوبید ، خب شاید باید از اینکه گند نزده صرف نظر میکرد.
الیا: راستش همینجوری خوبه.
پارینیتی: از چشم هاتون که قرمز شده مشخصه! دراز بکشید و برای شب استراحت کنید ، باید همراه آقای دویل به مهمانی خانوادگی برید.
با این حرف سردردش بیشتر شد و استرس دوباره بهش خوش آمد گفت.
الیا: مهمونی خانوادگی؟
پارینیتی: جزییات بعد از اینکه حالتون بهتر شد ، بهتون میگم و شخصا کاراتون رو هماهنگ میکنم.
الیا: ولی ...
پارینیتی: لطفا.
دختر معذب به پارینیتی نگاه کرد. اگه از لطفاً استفاده کرده بود نمی‌خواست اذیتش کنه ، به هرحال وارون دستور میداد و اون فقط باید اطاعت میکرد.

از صبح که بیدار شده بود احساس میکرد یه چیزی رو فراموش کرده . از آیینه به موهاش که به طرز زیبا و ساده ای آراسته شده بود نگاه کرد و آرایش ملایمی که براش درست کرده بودن. نزدیک غروب بود و وارون هنوز برنگشته بود ، دلش نمی‌خواست به مهمونی بره. هرچی نباشه یه مهمونی خانوادگی بود و الیا فقط یه مهمون ناخوانده موقت توی زندگیشون. دویل که به فامیلی اش چسبیده بود چند ماه دیگه برداشته میشد و همه چی تموم میشد ، رفتن به اون مهمونی قطعا اشتباه بود. با صدای گوشی موبایلش از افکارش دست کشید. پیام رو دید ، خواهرش بود. خواهرش! چشماش رو بست ، پس اینو یادش رفته بود. شماره اش رو گرفت و با استرس منتظر موند که جواب بده.
کیارا: کجایی ؟
الیا: کیارا ، متاسفم ولی نمی تونم بیام.
سکوتی بود که توی گوشش پیچید.
کیارا: یعنی چی ؟ مگه چیکار داری ؟ تو که همش توی گلفروشی مسخره ات پلاس بودی ؟
الیا: احترام خودت رو نگه دار! یه اتفاقی پیش اومده نمی‌تونم بیام ، نکن خیلی مشتاقی منو ببینی...
کیارا: الیا ... بلند میشی میای یا همین گلفروشی که رو به روش وایسادم رو با خاک یکسان میکنم .
@india_novel

Читать полностью…

•Ⓑŏllγ röⓜąn•

#ستاره_دنباله_دار
#blazing_star
pt24

پسرک غرق افکارش بود و حس کرد یکی کنارش نشسته ، ودففف ، این مردک دیوث

دهنشو باز کرد تا به پسر بتوپه ک همون لحظه استاد اومد داخل ، شت..

به ناچار چیزی نگفت و به حرفای استاد پیر و زر زروش گوش داد ، حواسش کاملا ب درس بود ک یهو احساس کرد یه چیزی روی رون پاش در حرکته..

عام ، درست حدس زدین ، اون دست پسر کوچیکتر بود ک روی رون سید در حرکت بود

اولش سید شوکه و با حالت وادفاکی به پسر خیره شد ولی بعدش به خودش اومد

دستشو دور مچ پسر حلقه کرد و سعی کرد دستشو برداره ولی اون به رونش محکم چنگ انداخت

هیسی از درد کشید و خودشم در جواب با ناخوناش پشت دست پسرو محکم چنگ زد که دستشو کشید عقب و زیر لب زمزمه کرد

_وحشی

@india_novel

Читать полностью…

•Ⓑŏllγ röⓜąn•

#ستاره_دنباله_دار
#blazing_star
pt34


یکم بعد با درک شرایط و اتفاقاتی که افتاده بود با عصبانیت از زیرش در اومد

+عفریتهههه

و به سمت دختر دیگه حمله ور شد ، جانوی هم طی یک واکنش ارادی بالشت کنارشو محافظ صورتش قرار داد که اونم کمکی نکرد چون آلیا نیشگون محکمی از رونش گرفت

+مگه مرض داری که جیغ میزنی هااا!! چیزی نمونده بود پس بیوفتم از ترررسس

جانوی چشماشو مثل پاپی مظلوم کرد و به آلیا نگاه کرد که دخترک با بی حالی ای که بخاطر ترسیدنش بود موهاشو از روی صورت زد کنار که همون لحظهه.‌.

اره درست همون لحظه نگاهش خورد ب زمین و پاپ کورن های پخش شده

جانوی با دیدن نگاه آلیا آب دهنشو صدادار قورت داد ، اگه مجبورش میکرد با دهنش همشونو از رو زمین جمع کنه چی؟!

+من حرص نمیخورم

دوباره سمت جانوی برگشت و با دست به قسمتی از زمین که پر از پاپ کورن بود اشاره کرد و دستوری گفت

+الان که ریختیش باید خودت دوباره بری پاپ کورن بیاری

ولی نه ، انگار انقدم روانی نبود

هی هی معلومه که نبود

جانوی نفسشو آروم داد بیرون و دوباره زبون درازش به کار افتاد

_خب باشه حالا چرا انقد وحشی بازی در میاری کاری نکردم که ، عادیه موقع دیدم فیلم ترسناک جیغ بزنی

و ظرفو برداشت تا بره و دوباره پاپ کورن بیاره ولیی

ولی ولی ، خدای من راهروی خونه ی آلیا همیشه انقد تاریک و ترسناک بود؟!

آب دهنشو قورت داد و تصمیم گرفت عجزمشو جزم کنه و بره چون آلیا قطعا موهاشو از ریشه در می آورد

یک قدم ، دو قدم ، سه قدم ، همینه جانوی تو میتونی دختر

ولی با شنیدن صدایی از سمت در ورودی و دیدن یه سایه‌ی خیلی دراز...

@india_novel

Читать полностью…

•Ⓑŏllγ röⓜąn•

#ستاره_دنباله_دار

pt33

هردو سکوت کردن..

و خب مدیونین فک کنین وارون میزاره این سکوت آزار دهنده ادامه پیدا کنه

_به لطف تو تونستم به عشقم برسم.. واقا ممنون آلیا

دخترک لبخند ب نرمی گلبرگ های رز میزنه و این لبخند قلب پسرو تو سینش میلرزونه.. البته که این لرزش بخاطر این بود که این دختر شبیه عشقش بود ، ولی نه.. اونا اصلا شبیه هم نبودن!

+به نظرم تو لیاقتشو داشتی..

با کف دست به شونه پسر زد و ادامه

+قلبشو نشکن پسر ، وگرنه بد میشکنمت

پسر ترسید.. واقعا ترسید!! چرا این دختر انقد متفاوت بود

_بهم اعتماد کن ، من مثل چشمام ازش مراقبت می‌کنم و هیچوقت کاری نمیکنم که چشای خوشگلش اشکی بشه

+هوممم

_راستی میتونم شمارتو داشته باشم؟ عام خب ما دیگه تقریبا بهم نزدیکیم و..

قبل از اینکه جملشو کامل کنه دخترک گوشیشو از تو جیبش قاپید و چند ثانیه بعد بهش برش گردوند

و رفت..

Читать полностью…

•Ⓑŏllγ röⓜąn•

۞سلام !
حنانه صحبت میکنه ، نویسنده رمان #افسانه_بالها 𓅓

بدلیل بوجود اومدن مشکلات شخصی برام ، متاسفانه باید آپلود رمان رو متوقف کنم . از تمام خواننده های این رمان عذر میخوام ولی قادر به نوشتن ادامه اش نیستم . امیدوارم یک روز همه چی اوکی بشه و بتونم ادامه این رمان رو آپلود کنم . ممنون از درکتون ✨🥀

Читать полностью…

•Ⓑŏllγ röⓜąn•

#ستاره_دنباله_دار

pt30

دستی پشت گردنش کشید و غرید

+حالم از دانشگاه بهم میخوره چرا زودتر تموم نمیشه این کوفتی!!

_خودت خسته نشدی انقد غر زدی؟! هرروز بساط همینه

+هیچ چیز هیجان انگیزی نداره

سید که حسابی با گوشیش درگیر بود در همون حال گفت

_چشاتو باز کنی میبینی که داره.. مثل همین لیدی ای ک داره میاد اینور

گیج نگاهشو ب اطراف دوخت و با دیدن دختر کیوتی که با گل رز قرمز به سمتشون میومد جا خورد

وقتی دختر بهشون رسید با صدای بلندی سلام داد و روبروی آلیا ایستاد

حالا بقیه هم حواسشون به اون دوتا بود و منتظر بودن.. دختر با گونه هایی صورتی و لبخند کوچیکی سرشو کمی ب سمت شونه اش خم کرد و گفت

_شنیدم که مریض شدین نگران تون بودم الان بهترین؟؟

آلیا ابرویی بالا انداخت تابحال دخترو تو دانشگاه ندیده بود پس حتما سال اولی بود

+بله بهترم لیتل آنجل

دختر تک خنده ای کرد که اگه آلیا می‌گفت دلش نرفت بزرگترین دروغ زندگیشو گفته بود.. دختر با حفظ لبخند زیبا و گیراش رز قرمزشو ب سمت دختر بزرگتر گرفت

_اوو خوشحالم که خوب می‌بینمتون و خوشحال ترم میشم که اینو از من قبول کنین

چند ثانیه عمیق و نافذ بهش خیره شد و بعد در آخر دستشو جلو برد و رز رو ازش گرفت

+رز زیباییه دقیقا به زیباییه رنگ گونه هات

دخترک ذوق آشکاری کرد و کف دوتا دستاشو روی گونه هاش گذاشت

_قابل شمارو نداره

آلیا لیسی به لب پایینش زد و منتظر ب دخترک خیره شد.. دخترک هم بعد از نگاه پر تردیدی ک به آلیا انداخت با خداحافظی کوتاهی جمعو ترک کرد

_وای شت چقد کیوت بود یه آن احساس کردم به دخترا هم کشش دارم

_از اونش بگذریم لاسو داشتی؟! لیتیل اینجیل نه بابا برا من لاس میزنه جنده

آلیا به کریتی نگاه کرد و با ابرویی بالا انداخته رزو به سمتش پرتاب کرد

+پس برو مخشو بزن برای تو

@india_novel

Читать полностью…

•Ⓑŏllγ röⓜąn•

#افسانه_بالها
#پارت۴۹

وارون: بله ، تو هم عشق ورزیدی ، اون سگ سیاه رو یادته ؟
لوکاس لب هاش رو آویزون کرد و سرش رو تکون داد. اون سگ سیاه رو چند ماه قبل تصادف ، پدر واقعیش براش خریده بود ، لوکاس هر روز باهاش بازی میکرد و سگ هم مواظبش بود ولی خب اون سگ زودتر از هرکسی مرد و لوکاس رو تنها گذاشت.
وارون: تو به اون سگ عشق می ورزیدی!
چشمای لوکاس برق زد و دوباره به وارون نگاه کرد.
لوکاس: پس منم داشتمش... ولی چرا با سگم ازدواج نکردم!
وارون: البته همه عشاق یه پایان خوب ندارن، عشق انواع گوناگونی داره، برای بعضی افراد مثل بیماری مرگ آور میمونه.
لوکاس متفکر گفت: اگه مریضیه پس نشونه هاش چیه؟ تب و سرفه؟
وارون چشماش رو بست و لوکاس رو بیشتر از هرچیزی دنیا دوست داشت ولی برای امشب بیشتر از این نمی کشید.
وارون : نه ، نشونه هاش رو هیچکس نمیبینه به غیر از خود فرد ، مگه اینکه خودت عاشق بوده باشی...
لوکاس: چقدر سخته! بابادو تا حالا عاشق شده ؟
وارون پسر بچه رو به خودش نزدیکتر کرد و گفت :
وارون: فردا اگه پسر خوبی باشی ، بهت میگم ... برای الان باید بخوابی.
لوکاس چشمهاش رو بست و آروم زمزمه کرد: بابادو هیچوقت عاشق نشو ، مریض تر میشی ...
مرد چشماش رو بست و خودش رو به خواب زد ، بلکه لوکاس هم از پدرش پیروی کنه و بخوابه ، خوب میدونست لوکاس بیشتر از چیزی که یه بچه از اطرافش خبر داره ، می‌دونه... وقتی صدای نفس های تنظیم شده اش رو شنید دوباره چشم هاش رو باز کرد. مگه خواب به چشماش میومد وقتی میدونست توی اتاق کنارش یه الهه تکه تکه شده نفس اش حبسه. نفس کشیدن وقتی اون الهه به سختی دم و بازدم داشت گناه بود. خودخواهی ، غرور یا حتی جنایت دیگه نمی‌ذاشت همه چی به حالت اول برگرده هرچند غیرممکن بود.
الیا روی تخت نشسته با همون لباسای کثیف و پاره شده. مغزش از فکر کردن سناریو ساختن دست برنمیداشت. ناخودآگاه گوشه ناخنش رو میجوید و متوجه سوزش و به خون افتادش نشده بود.
فردا باید چیکار میکرد ؟ اگه از عمارت می‌رفت بهتر بود نه؟ موندن اینجا خودکشی بود؟! فردا به وارون می‌گفت و تکلیفش رو روشن میکرد ، از اول همه چی اشتباه بود. مغزش داشت متلاشی میشد و حتی اگه واقعا اینجوری میشد ، هنوزم از اون تکه عای مغزش فکر های سیاه فوران میکرد و قورتش میداد. تصمیمش برگشت نداشت ، هرچند کار عاقلانه ای نبود ولی آدمی که ترسیده هیچوقت تصمیمات عاقلانه نمیگیره!
@india_novel
@india_novel

Читать полностью…

•Ⓑŏllγ röⓜąn•

#ستاره_دنباله_دار

pt29

مثل همیشه با استایل تقریبا پسرونه و سیاهش وارد دانشگاه شد.. موهای بلندش ک تا بالای باسنش می‌رسید رو با کش دور مچش دم اسبی بست و ب سمت جایی ک همیشه با اکیپش می‌شستن رفت

+های.. چطورین

فقط پارینیتی سرشو بالا آورد و سلام داد.. بقیه هم هر کدوم ی جوری تکیه داده بهم لش کرده بودن و کتاب یا گوشی دستشون بود
با حرص با لگد یکی تو پای سید زد و بی اهمیت ب اعتراضش کنار جانوی نشست

@india_novel

Читать полностью…

•Ⓑŏllγ röⓜąn•

᪥ #افسانه_بالها
᪥ #پارت۴۶

دختر بی توجه بهشون سمت در قدم برداشت که یکی از مردان بازوش رو گرفت و محکم عقب برد و روی تخت پرتش کرد. الیا بخاطر درد دور بازوش فریاد خفه ای کشید.
مرد اول: دوربین آماده است؟
مرد دوم یه دوربین فیلمبرداری درآورد و صدای دکمه روشن توی اتاق پیچید. حالا الیا میتونست لرزش دستاش رو حس کنه. مرد اول روش خیمه زد . دامن لباسش زیر زانو های مرد کشیده میشد.
الیا: ولم کن عوضی...
با عصبانیت داد زد . همون جور که مرد کمربندش رو باز میکرد گفت:
مرد اول: شاید یه کوچولو درد داشته باشه.
الیا دست و پا میزد ، حاضر بود خودش رو از پنجره همین اتاق پرت کنه پایین ولی اجازه نده هیچ کدوم از این حرومزاده ها بهش دست بزنن. بی وقفه داد میکشید ، گلوش خشک شده بود و دردناک .
مرد اول: چقدر وول میخوری ...
سعی داشت با دستاش الیا رو به تخت قفل کنه. دختر با تمام قدرتش با سر به بالای ابروی مرد زد که فریاد مرد بلند شد. الیا پرتش کرد اونور و سمت درد دوید ، دستش به دستگیره خورد که دستی دور کمرش حلقه شد و دوباره با شتاب به زمین خورد . موهاش ژولیده جلوی دیدش رو گرفته بودن و روی دستاش رد های قرمز دست مرد توی اتاق رو داشت.
مرد دوم: بدو کارش رو یکسره کن تا بریم.
مرد دیگه که دستش رو سرش بود و رگه های خون ازش چکه میکرد.
مرد: دختره احمق...
الیا داد زد: خفه شووو...
دامنش پاره شد بود و یه لحظه چشمش به آیینه قدی توی اتاق افتاد. سر و وضعش رقت انگیز بود. معلوم بود این اتاق از اول آماده شده برای اینکار... گریه اش گرفته بود. از اینکه نمی تونست خودش رو نجات بده گریه اش گرفته بود. از اینکه دوباره خودش رو ضعیف می دید گریه اش گرفته بود. مرد دوباره سمتش هجوم آورد که آیینه رو قدی رو سمتش هل داد. مرد جاخالی داد و آیینه روی زمین هزار قطعه شد. به سرعت خم شده و به تیکه تیز رو برداشت و بین انگشتاش و دستش فشرد و سمتشون گرفت. حالا رگه های خون با سوزش از دستش سقوط میکرد.
الیا: یه قدم دیگه جلو بیاین تا ...
مرد دوم با پوزخند که هنوز هم دوربین روشن دستش بود گفت: تا چی؟ مارو بکشی؟
الیا: نه ... معلومه که نه... نمی تونم شماهارو بکشم ولی ...
تیکه شیشه رو سمت گردن خودش گرفت و ادامه داد:
الیا: خودم رو میتونم ... اونی که شماهارو فرستاده قطعا اینو نمی‌خواد !
با صدای تق تق در همه سمتش برگشتن. صدای بیرون از سمت یه خدمتکار بود.
خدمتکار: مشکلی پیش اومده؟ صدای شکستن چیزی رو شنیدم!
الیا با تمام جونی که توی وجودش مونده بود برای کمک داد زد. طولی نکشید که هر دو مرد سریع از اتاق خارج شدن و خدمتکار متعجب نگاهش میکرد. دستش از کنار بدنش افتاد و تیکه شیشه با صدا روی زمین سقوط کرد. سرش درد گرفته بود و قلبش تند تند میزد. گرمای زیادی توی بدنش جریان داشت که نمیدونست بخاطر عصبانیت یا درد سرش یا شایدم سوزش کف دستش. خدمتکار اومد سمتش و دستش رو گرفت و به بیرون هدایتش کرد. نگاهش روی زمین قفل بود. چرا همیشه وقتی وسط بهشت قدم میزد یکی مچ پاش رو می‌چسبید و پرتش میکرد توی جهنم ؟ تاوان کدوم گناه نکردش رو میداد؟
زیر لب زمزمه کرد: تاوان بدنیا اومدنم رو...
خدمتکار دستمالی دور دستش پیچید و نگران گفت: زنگ بزنم به آمبولانس ؟
الیا دستش رو کشید و بی حس به خدمتکار نگاه کرد ، سعی کرد از لحن دستوری وارون تقلید کنه : ماشین دویل هارو آماده کنین و بهشون بگین توی ماشین منتظرشونم!
راهش رو سمت خارج تالار کج کرد و تلو تلو خوردن و بدون انرژی اونجا رو ترک کرد. از این ترن هوایی احساسات و اتفاقات خسته بود و هم روحش هم جسمش ، حالا که بدون دلیل وسط بازی دویل ها گیر افتاده بود ضعیف بودنش فقط به خودش ضرر میرسوند. یک آن توی سرش گذشت اگه اتفاقی براش بیفته وارون ناراحت میشه و کمکش می‌کنه یا بی تفاوت میگذره؟ چشماش رو بست ، مغزش هم خاموش شده بود. نفس عمیقی از هوای شب گرفت و سوار ماشین رو به روش شد. دیگه نه حس گریه داشت ، نه ترس ، نه اضطراب ، هیچ حسی نداشت. پیش خودش فکر چه قدر خوبه که عادت کرده به این فاجعه های غیرمعمولی ولی خبرنداشت بی حسی شروع یه مرگ تدریجیه...
@india_novel
@india_novel

Читать полностью…

•Ⓑŏllγ röⓜąn•

❀ #افسانه_بالها
❀ #پارت۴۴

الیا: این کیارا بهات ، خواهر منه!
کارتیک: اصلا شبیه نیستین ، فکر کردم خدمتکاریه که همراهت میاد!
دختر که میدونست اگه جلوی زبون کارتیک رو نگیره کیارا یه جنگ جهانی چهارم اینجا به پا میکنه کنار گوشش زمزمه کرد که کاری به کار اون دختر زرشکی رنگ نداشته باشه بلکه امروز به خیر بگذره. الیا برگشت و کنار کیارا ایستاد.
کیارا: این خانواده همشون عجیب و احمق و ... بیشعورن!
دختر کوچکتر خنده اش رو خورد که بالاخره وارون رو بعد از بیست و چهار ساعت دید. یک روز کامل ندیده بودش و ته قلبش یه چیز خفیفی قلقلکش میداد. خودش اسمش رو نمیدونست ولی یه چیزی مثل دلتنگی؟ کارتیک و سانجی کنار هم ایستاده بودن که وارون سمت الیا اومد. یک دستش رو گرفت و بوسه کوتاهی بهش زد .
وارون: دوشیزه بهات ، بحق که سبز فقط در وقار شما جلال و جبروت دارد.
کیارا نگاه عاقل اندر سفیه به وارون انداخت و زیر لب زمزمه کرد : این عجیب ترینشونه.
وارون سمتش برگشت و سرش رو خم کرد.
وارون: شما باید خواهر دوشیزه بهات باشید. خانم جوان. اقامت ناگهانی شما برای امشب غافلگیرانه بود. هرچند خوشحال شدم که یک فرد دیگه از خانواده دوشیزه بهات رو ملاقات کردم، در کنار مادرشون.
الیا سمت کیارا برگشت . کیارا بدون هیچ واکنشی و بدون حرفی خیره شده بود . دختر که رد نگاهش رو گرفت به لبای وارون رسید. چشمای کیارا برق میزد. خشم؟ نه ولی یه چیزی توی انتهایی ترین راهروی مغزش بهش گفت "کیارا رو از وارون دور نگه دار".
همه سوار لیموزین شدن و به سمت تالار شهر، عمارت رو ترک کردن. مهمونی امشب علاوه بر جمع خانوادگی یه حراجی هم بود. سالی یکبار خانواده دویل دور هم جمع میشدن که زن ها جواهراتشون رو به رخ هم بکشن و مردان ، زنان پر زرق و برق اشون رو. توی حراجی هر خانواده چیز ارزشمندی رو برای فروش میذاشت و پول بدست اومده برای بیزینس خانوادگی دویل ها مصرف میشد.

یه تالار پر زرق و برق که پله های بلندی از دو طرف به طبقات مختلف میرفت. مهمونی توی سالن اصلی بود. گارسون ها با سینی های پر از نوشیدنی های رنگارنگ هر طرف ایستاده بودن و افراد زیادی مشغول صحبت ؛ که صدای خنده هم بینش به گوش میرسه. همه پیراهن های اشرافی پوشیده بودن با زیورآلات گرون. الیا و کیارا هردو گردنبند ظریفی انداخته بودن که البته اصرار الیا بود. وارون بازوش رو سمت الیا گرفت و کارتیک با بازو به پهلو کیارا که مبهوت شده بود زد. با جمعیت یک رنگ شدن. سانجی با بزرگان خانواده صحبت میکرد . الیا توی سرش هزار دلیل برای خودش جور کرده بود که چرا اینجاست. بودنش اینجا رسما اعلام میکرد الیا بهات یک دویله.
وارون: نیازی به اضطراب نیست ، دوشیزه!
الیا که به هرکس که از گوشه چشم هم نگاهش میکرد لبخند میزد از بین دندون هاش صداش رو به گوش وارون رسوند: چجوری اضطراب نداشته باشم ، یه عالمه آدم اینجاست. یجوری نگام میکنن انگار ارث باباشون رو خوردم!
وارون: چرا باید ارث باباشون رو بخوری؟ ارث خوراکی نیست!
الیا با قیافه پوکری بهش زل زد.
الیا: یادم بنداز برات کلاس زبان محاوره بزارم .
وارون لبخند زد. نه یه لبخند معمولی ، از اون نوع لبخند ها که قلب الیا رو ناخواسته ذوب میکرد. واکنش هاش دست خودش نبود . ناخودآگاه بهش فکر میکرد ، ناخودآگاه دلش براش تنگ میشد ، ناخودآگاه قلبش به تپش میفتاد و ناخودآگاه گرمش میشد. سریع سرش رو سمت جمعیت چرخوند وگرنه صدای قلبش از سینه اش عبور میکرد و رسوا میشد. وارون نوشیدنی شامپاین رو جلوش گرفت. با به یاد آوردن اینکه دیشب زیادی نوشیده دستش رو رد کرد.
الیا: دیروز ، امیدوارم گندی نزده باشم.
وارون: عادت های مستی دارید؟
الیا همینجور که با استرس دست آزادش رو زیاد توی هوا برای توضیح تکون میداد گفت:
الیا: نمی‌دونم ، هروقت مست کردم تنها بودم ولی با توجه به اطراف وقتی مستی میپره قطعا بدجور مست میشم . ولی خداروشکر دیشب تو اتاق خودم بودم چون صبح اونجا بیدار شدم، پس تلفات نداشته.
وارون نگاهش به لب های رنگ گرفته دختر افتاد. تلفات نداشت ؟ هزاران هزاران وارون دیشب با طعم این لب ها جون دادن. اب دهنش رو به زور قورت داد. کم مونده بود معتاد به طعم لب یه الهه بشه ، یه اعتیاد ممنوعه. نگاهش رو گرفت و به فضای رقص وسط سالن که با موسیقی ملایم پیانو و ویولن حرکت میکردن خیره شد. کارتیک با یه قیافه گرفته همراه کیارا اون وسط بود. کیارا با لبخند و صورت خندون به کارتیک و اطراف نگاه میکرد ولی کارتیک به یه نقطه روی زمین خیره بود. خیلی وقته بود برادرش رو بدون لبخند ندیده بود. هرچند میدونست همه اون انرژی و لبخند فیک و تقلبیه. دستش رو سمت الیا گرفت.
وارون: افتخار این رقص رو به بنده می دید ؟
@india_novel

Читать полностью…

•Ⓑŏllγ röⓜąn•

#ستاره_دنباله_دار

pt27

با وجود اصرار الینا برای استراحت کردن بازم باشگاه اومده بود..

آره خب دختر زیادی ب اونجا وابسته بود ، از بچگی عاشق ورزش و فعالیت زیاد بود و همیشه زیادی ب خودش سخت می‌گرفت

بخاطر همین اتفاقات دیشب تاثیر زیادی روش نذاشته بود.. با حس حرکت قطرات عرق روی پوستش سرعتو‌ دوباره بیشتر کرد

خب آره درسته.. مرض داشت

«//«//«//«//«//«//«//

_هی الینا تو نمیای؟؟

+عام.. نه یه کار کوچیک دارم

_اوکی می‌بینمت

الینا لبخند ملیحی زد و دوستاش جدا شد.. خبببب حالا باید می‌رفت پیش وارون.. جدیدا احساس میکرد اون شخص مناسبیه براش

به هر حال بهتر از کسیه ک حتی بهش نگاهم نمیندازه

با دیدن وارون ک کنار دوتا از دوستاش ک قبلا هم دور و برش دیده بودشون ایستاده با لبخند ب سمتش رفت

+هی وارون

پسرک با شنیدن صدای وحشی خانوم با حس عجیبی ب عقب برگشت.. عام خب این دختریکه با لبای قرمز و دامن کوتاه روبروش ایستاده بود کراشش بود.. ن وحشی خانوم!!

بی توجه ب حس عجیبی ک وجودشو فرا گرفته بود با لبخند و شوق الکی گفت

_اوه الینا..

و با نگاهش دوباره سر تا پای دخترو آنالیز کرد

_مثل همیشه زیبا بنظر میرسی لیدی

الینا ریز و دخترونه خندید و گفت

+ممنون.. تو هم عالی شدی

@india_novel

Читать полностью…

•Ⓑŏllγ röⓜąn•

𖣘 #افسانه_بالها
𖣘 #پارت۴۳

با اخم های در هم روی تختش نشسته بود و از استرس لب هایش می گزید. برای نرفتن به اون مهمونی حالا بیشتر مصمم بود. خواهرش خود فاجعه بود. باید همین الان بلند میشد می‌رفت سراغ پارینیتی و می‌گفت نمیاد. همینکه از روی تخت بلند شد کیارا در رو با شتاب باز کرد و با صدای جیغی وارد شد.
کیارا: اینجا معرکه است . بیشتر از ده تا اتاق داره ، اون فضای پشت عمارت رو دیدی؟ مثل قصر میمونه ، هزارتا خدمتکار ، پنجره هایی که تا سقف رفتن ، راه پله های سلطنتی.
سرش رو سمت الیا که معذب وایساده بود کنار تختش برگردوند و نیشخندی بهش زد.
کیارا: برای همین برنمی گشتی خونه خودت ؟! حالا مرده پیر یا جوون ؟ کجا همدیگرو دیدین ؟
الیا: از حدت نگذر و جرئت داری درباره ام ازین فکرا کن. هیچکس به اون مهمونی نمیره ، نه من ، نه تو. امشب اینجا توی اتاق من میمونی و فردا صبح زود برمیگردی. هیچی هم به مامان و بابا نمیگی.
کیارا: اوهو ، داری دستور میدی؟ یادت رفته من خواهر بزرگترم ؟ بشین سر جات بچه جون ، یه نگاه به زندگیت بنداز تنها کاری که بلدی اینه که سرت رو بکنی تو کتاب درس بخونی یا یه گوشه گریه کنی البته فاجعه درست کردن هم جزئی از استعدادته.
خواست جوابش رو بده که صدای تقه در و بعد هم صدای پارینیتی به گوش رسید: خانم ، لباسهاتون رو آورده ام ، اجازه ورود دارم؟
الیا سریع در رو باز کرد تا معطل نشه ، دو نفر دو دست پیراهن بلند اوردن و پارینیتی وارد اتاق شد . با خروج دو فرد اضافی لب به سخن باز کرد: امشب همراه آقای دویل به مهمونی میرید. یه مهمونی خانوادگی دویل ها. از اونجایی که خواهرتون حضور دارن آقای دویل صلاح دیدن ایشون هم دعوت کنن. پیراهن سبز رنگ برای شما و پیراهن زرشکی برای خواهرتون. من بیرون اتاق ایستاده ام به چیز اضافی ای نیاز داشتید صدام کنید. خانم دوــ
الیا سریع پرید وسط حرفش و ازش تشکر کرد. آخرین چیزی که نیاز بود خواهرش بدونه ازدواج سوری بود که با وارون داشت. خواهرش یا گوینده اخبار خونه.
کیارا: ببین چیکارا کردی که این همه دم و دستگاه برات گذاشته ، شرط می‌بندم خودش یه پیری خرفته که پاش لبه گوره و نمیتونه چیزی که توی شلوارش داره رو کنترل کنه!
اگه دختر کوچکتر الان توی کارتون بود قطعا از گوش هایش دود خارج میشد. توهین به خودش رو میتونست گوش بده ولی توهین به وارون ... اون مرد آزارش به مورچه هم نمی رسید. (پ.ن: چه خوش خیال)
الیا: یه بار دیگه درباره اش بد بگو کـ...
کیارا: که چی ؟ میزنی تو دهنم؟ خوب بهت رسیده که اینجوری طرفداریش رو میکنی.
دختر که دیگه به ستوه اومده بود ، ساکت شد . مثل صد هزار بار قبل که ساکت شده بود و فقط شنیده بود. اعتراض میکرد ؟! آخرین بار که جلوی این حرفای خانواده اش وایساد جواب فقط یه کبودی زیر چشمش بود . نمی‌خواستن بفهمن و نمی‌خواستن تغییر کنن. الیا هم به این تصمیمشون احترام میذاشت. البته اینکه عادت کرده بود هم بی تاثیر نبود. چند دقیقه بعد هم کیارا هم الیا آماده و آراسته توی لباسشون طبقه پایین منتظر ماشین لیموزین و سه دویل نام بودن. کیارا همش چشم میچرخوند تا اون شیطانی که بال و پر خواهرش رو گرفته و پرواز بهش نشون داده رو ببینه. سانجی اول از همه حاضر شد . با همون قیافه سرد و بی حسش ، نگاه گذرایی به دو دختر کرد. کیارا که فکر میکرد اون همون کسیه که الیا اینقدر ازش طرفداری میکنه خواست جلو بره که کارتیک با صدای بلندش از یکی از اتاق های طبقه پایین بیرون اومد.
کارتیک: ببین کی اینجاستتتت ، الهه بهشتمون.
الیا سمت پسر جوون برگشت و لبخند محوی زد. کارتیک برعکس همه افراد عمارت که سیاه بودن ، رنگین کمون بود. انرژی داشت و همیشه باعث شادابی و لبخند الیا میشد ، هرچند که خیلی کم به عمارت میومد. جلو اومد و الیا رو بین بازوهاش گرفت و سفت فشار داد. الیا هم دستاش رو دور کمرش حلقه کرد.
کارتیک: هیییییی...
الیا رو از بغلش درآورد و دوتا دستاش رو گرفت.
کارتیک: اینا چقدر سنگین میان ، چقدر بار رو تحمل میکنن.
خم شد و بوسه کوتاهی روی هردوتا دست زد.
کارتیک: میتونم با بوسه هام یکم از این وزن رو کم کنم ، مادمازل!
الیا خنده شیرین و کوتاهی کرد. کارتیک همیشه درحال لاس زدن بود. اولش برای دختر معذب کننده بود ولی جلوتر که رفت فهمید اینارو فقط برای خندوندن الیا میگه. کیارا که تمام مدت گیج نگاهشون میکرد جلو اومد.
کیارا: پس ایشون کسـ...
کارتیک : تو کی ؟ چقدر سیاه و دلگیری ؟ زرشکی هم شد رنگ برای لباس ؟
الیا رو عقب کشید و پشتش قایم کرد .
کارتیک: نمیزارم به الهه قصرمون نزدیک بشی ، سیاهش می‌کنی!
الیا خیلی وقت یه لبخندی نزده بود که گونه هاش به درد کردن بیفتن. با اینکه لحن کارتیک بچگونه بود و چیزی پشت حرف هایش نبود ولی کیارا کاملا بهش بر خورده بود ، دروغ چرا الیا خیلی داشت بهش خوش میگذشت.
@india_novel

Читать полностью…

•Ⓑŏllγ röⓜąn•

𖣘 #افسانه_بالها
𖣘 #پارت۴۲

گاهی اوقات فکر میکرد توی زندگیش چیکار کرده که این همه درد و گرفتاری براش پیش اومده. از وقتی که یادش اومده داشته می دویده تا بتونه روی پا خودش وایسه و مستقل از خانواده اش زندگی کنه. وقتی بچه بود فکر میکرد وقتی بزرگ بشه بره سرکار دیگه هیچ چیز نمی تونن ناراحتش کنه ولی برعکس فقط دلایل ناراحتی اش بیشتر شدن... با مو و صورت آراسته جلوی گل فروشی اش وایستاده بود و ماشینب که باهاش اومده بود رو به روش منتظر بود . ولی خبری از کیارا نبود. گوشی اش رو درآورد پیام براش فرستاد: من رسیدم کجایی؟
کیارا: یکم صبر کن رفتم جایی الان میام.
چشمام رو بست و نفس عمیق کشید. دلش میخواست فقط فرار کنه جایی که هیچکس نباشه و هیچکس نشناسدش. ماشین ها به سرعت حرکت میکردن و از اونجایی که غروب بود حتما اشتیاق داشتن به خونه گرم خودشون برن با خانواده ای که متتظرشونه ‌. چقدر این صحنه براش آشنا بود. برای چند دقیقه به بیست سال پیش پرت شد:
*فلش بک*
با ذوق و شوق وصف نشدنی سوار مری گرند شده بود و با آدم های که دورش وایستاده بودن دست تکون میداد. مادر و پدر هایی که با ذوق از بچه هاشون فیلم می‌گرفتن و ازشون درخواست لبخند میکردن. باد تو موهاش می وزید و خودش رو یه پرنسس تصور کرد که سوار اسب سفیدشه. چرخش تموم شد و همه پیاده شدن. بچه ها سمت پدر و مادرشون می دویدن و با یه پرش خودشون رو پرت میکردن توی بغلشون. چشمش رو چرخوند ولی ... هیچکس نبود. الیا شش ساله وسط انبوه عظیم از جمعیت ایستاده بود و غروب که زمین رو نارنجی کرده بود قلب کوچکش رو درد می‌آورد. چرا هیچکس نیست! سمت بلیط فروشی دوید ، نبود. سمت چرخ و فلک دوید ، نبود. سمت خروجی دوید ، نبود. هیچکس منتظرش نبود. راه خونه کجا است؟ یعنی برای همیشه اینجا گیر افتاده؟ صدای گریه اش آدم های اطراف رو متوجه اش کردن. رد خیس اشک خشک میشد و بلافاصله اشک بعدی سرازیر میشد. دستاش رو سمت چشمش برد چون با اشک هایش نمی‌دید. ماشین ها به سرعت میرفتن و توی پیاده رو وایساده بود.
- چرا گریه می‌کنی ، خانم کوچولو ؟
الیا: مامان و بابام ... منو یادشون رفته.
با هق هق بیان کرد.
- مامان و بابا هیچوقت بچه هاشون رو یادشون نمیره ، شاید رفتن خرید؟! با جایی برگرد همونجایی که گمشون کردی.
لیا: نبودن ، کل شهربازی رو گشتم نبودن. اونا منو نمیخوان ، اونا کیارا رو دوست دارن... منو دور انداختن!
با جمله آخرش صدای گریه اش بیشتر شد. چرا وقتی نمیخواستنش بدنیا آوردنش. هیچوقت بخاطر این کار نمی بخشیدشون.
*پایان فلش بک*
با صدای کیارا به خودش اومد.
کیارا: اوهو ، ببین چه خانمی شده!
لحنش مثل مامان بود. الحق که تربیت همون خانواده کذایی بود.
الیا: چیکار داری ؟ سریع بگو ، باید برم.
کیارا: منم میام! هرجا میری منم میام.
دختر شوکه ، لب پایینش رو بین دندون هاش گرفته بود. از وقاحت شخص رو به روش کلمات رو گم کرده بود.
الیا: نمیشه.
کیارا: حوصله ام سر رفته تو خونه. از قیافت معلومه قرارها کجا بری ، منم میام. نمیشه فقط تو خوش بگذرونی و با پسرا بری تو تخت ، منم می‌خوام.
دستی تو موهاش کشید و نگاه برزخی بهش انداخت.
الیا: نمیشه ، نمی برمت. برگرد خونه .
سمت ماشینی که منتظرش بود رفت که موهاش به طرز دردناکی به عقب کشیده شد.
الیا: اخ... چیکار میکنی؟
کیارا: منم میام ، یعنی میام. کاراتو بزارم کف دست بابا که میشینه موهاتو قیچی می‌کنه و تو خونه حبست میکنه ، چوب خط هاتخپر شده خانم دکتر.
موهای الیا رو رها کرد و زودتر سمت ماشین رفت و روی صندلی های عقب نشست.
@india_novel

Читать полностью…

•Ⓑŏllγ röⓜąn•

#blazing_star
pt25

الینا همون‌طور که کمر قل‌شو ماساژ می‌داد مثل همیشه با انرژی حرف هم میزد

_آره دیگ بهم گفت تو اجازه دادی و..

یهو انگار چیزی یادش اومده باشه دستاش از حرکت ایستاد.. روی صورت قل کوچیکتر خم شد و گفت

_هی دروغ می‌گفت دیگه؟ امکان نداره تو اجازه بدی یه پسر انقد راحت بهم نزدیک بشه

قل کوچیکتر که از این میزان کیوتی قلش داشت دلش قیلی ویلی میرفت تک خنده ای کرد و تکونی ب بدنش داد

الینا فهمید میخواد تکون بخوره و چیزی بگه پس از روی کمرش بلند شد و کنارش نشست ، آلیا یه دستشو تکیه‌گاه سرش کرد و با لبخند خیره به قل بزرگتر گفت

+خب می‌دونی در واقع تصمیم گرفتم دیگه خیلی تو زندگیت دخالت نکنم ، بلاخره تو هم انسانی و حق انتخاب داری ، فقط قراره از دور حواسم بهت باشه تا دلتو نشکنه چون اون موقع دیگ با من طرفه

الینا که احساساتی شده بود پرید بغل قل‌کوچیکتر و محکم فشارش داد ، آلیا هم با خنده دستاشو دورش حلقه کرد

°^°^°^°^°^°^°^°^

+آخ.. آخ آخ آخ.. لعنتی آروم تر عاییی

_ودف مرتیکه.. چرا انقد صداهای مثبت هجده از خودت در میاری؟

+صگگ، اصلا تو می‌دونی من دیشبم تو چه وضعی بودم

_فعلا که جوری ای انگار دادی..

@india_novel

Читать полностью…

•Ⓑŏllγ röⓜąn•

لطفا اول توییت هارو بخونین لاولیام

Читать полностью…
Subscribe to a channel