درون حنجرهام قارچهای زهر روییدهست،
دهانم از خزه انباشتهست
و در نگاهم
آواز حسرتیست
که استخوانم را میترکاند؛
ببار بر من ای ابر،
ببار
که بردباری ویرانم کرده است…
محمد مختاری
امشب از باده خرابم کن و بگذار بمیرم
غرق دریای شرابم کن و بگذار بمیرم
زندگی تلخ تر از زهر بود گر تو نباشی
بعد ازین مرده حسابم کن و بگذار بمیرم
تا به کی حلقه شوم سر بدر خانه بکوبم
از در خانه جوابم کن و بگذار بمیرم
قصه ی عشق بگوش من دیوانه چه خوانی
بس کن افسانه و خوابم کن و بگذار بمیرم
گر چه عشق تو سرابی ست فریبنده و سوزان
دلخوش ای مه به سرابم کن و بگذار بمیرم
اشک گرمم که به نوک مژه چون شمع بلرزم
شعله شو یکسره آبم کن و بگذار بمیرم
خسته شد دیده ام از دیدن امواج حوادث
کور چون چشم حبابم کن و بگذار بمیرم
بهادر یگانه
@ItsMimRe
"و آنگاه که دوست داری کسی به یادت باشد به یاد من باش که همواره به یادت هستم."
- بقره؛ ۱۵۲
حال اینجا ایستادهام. در کنار همهی آنهایی که با آنها بزرگ شدم. خاطرات کودکیام مقابل چشمانم قرار گرفته. در جسمی سرد، درون جعبهای چوبی. همهی آن سالها را در چند ثانیه مرور میکنم: صدای خندهی عمهها و عموها، فوتبال بازی کردن با پسرعمه در حیاط خانهاش، روزهایی که با او به مسجد میرفتیم، تمیزکاری برای سال نو، و آن سالهایی که با او زندگی کرده بودم. همهی آن خاطرات شیرین سالهای دور به او و خانهاش گره خورده و او دیگر درمیان ما نیست. صدای جیغ و گریه بلند میشود. به خودم میآیم. حالا مطمئن شدم که دیگر او را نمیبینم. اشک از چشمانم سرازیر میشود. زمان خداحافظی به اتمام رسیده. دلم میخواهد در این لحظات آخر مثل دو سالی که در کنارش زندگی کردم مراقبش باشم. تابوت را بلند میکنم. همراه با کسی که ذکر میگوید تابوت را برای نماز به سمت سالنی بزرگتر میبریم. پشت سر پدر و عموهایم میایستم. این آخرین لحظات را سپری میکنم. نماز تمام میشود. امام جماعت از حاضرین شهادت میگیرد:“این مادر چطور آدمی بود؟” گریه امانم نمیدهد. دستانم را روی صورتم میگذارم: “خوب آدمی بود”. فرزندانش برای آخرین خداحافظی با مادرشان به کنار تابوت میروند. شانههای پدرم میلرزد. آهسته گریه میکند. من همچنان همانجا ایستادهام. صدای گریهام میان صدای دیگران گم میشود. فرصت زیادی برای گریه کردن نیست. تابوت را به سمت خانه جدیدش میبریم. هر کدام از حاضرین دنیایی از خاطراتشان با او گره خورده. صدای اذان میآید. تا به حال خداحافظی اینقدر برایم تلخ نبوده. با اندوه از دست دادنی که هرگز جبران نمیشود او را به خاک میسپاریم. خداحافظ مادربزرگ. دلمان برایت تنگ میشود. برای صدای خندهات. برای شعرهایی که همیشه میخواندی. برای خاطراتی که تعریف میکردی. خداحافظ.
جمعه - ۲۹ دی ۱۴۰۲ - باغ رضوان اصفهان