ساعت چهارِ نیمهشب است
و قبول دارم این جمله، شروع مناسبی برای یک شعر عاشقانه نیست
اما طوری از خواب پریدهام
که ناچارم بگویم دوستت دارم
که ساعت چهارِ نیمهشب است
که هیچوقت، هیچجای دنیا هیچ ساعتی
به این شدت چهارِ نیمهشب نبوده است.
#لیلا_کردبچه
چهار خانه
باقی ماندهام
تا پیراهنت!
به "نسیم"ی که
میگذرد از تنت
به بندی که
از آن تاب میخوری
بگو
چطور حسادت نکنم؟
#مژگان_منفرد
@jahansheeer
http://instagram.com/mojganmnfrd
اعتصابی
بیاعصابم!
بی روزه
غذا نمیخورم!
گلویم از آب
بالا نمیرود!
سلول به سلولم
آفتاب مهتاب
نمیتابند!
انتظار نداشته باش
بشکنم
به آزادی
قول دادهام
او را
زودتر از خودم
آزاد کنم...
#مژگان_منفرد
#شعر_آزاد
@jahansheeer
http://instagram.com/mojganmnfrd
بیسبب به من مشکوکی
من همان درختم
که در من ریشه دادی
سرشانههایم را ببین
تکانش دهی غرورش میریزد
سالهاست همه
بیخداحافظی رفتهاند...
وگرنه اصولم «لانه شدن» بود
آتش مرا
به حساب جنگل بگذار
هیزم شومینه شدن
کار «بیریشه»هاست...
#مژگان_منفرد
.
بی سبب به من مشکوکی
من همان درختم
که در من ریشه دادی
سر شانه هایم را ببین
تکانش دهی غرورش میریزد
سالهاست همه
بی خداحافظی رفته اند...
وگرنه اصولم «لانه شدن» بود
آتش مرا
به حساب جنگل بگذار
هیزم شومینه شدن
کار «بی ریشه»هاست.
#مژگان_منفرد
من که گفتم
بارِ دوستت دارم های من
سنگین است
اجازهی پرواز نمیگیرید
چمدان بوی غربت را بلد نیست
و سفر به چشمهایتان نمیآید
باور کنید
همین پیش پایتان
حکم جلب محبت شما را
از دادگاه گرفتهام آقا!
یک فرودگاه را
معطل خود کردهاید
زشت است
مردمکها میخواهند
نرفتنتان را
تماشا کنند.
#مژگان_منفرد
🌾
@asharparsi
من که گفتم
بارِ دوستت دارم های من
سنگین است
اجازهی پرواز نمیگیرید
چمدان بوی غربت را بلد نیست
و سفر به چشمهایتان نمیآید
باور کنید
همین پیش پایتان
حکم جلب محبت شما را
از دادگاه گرفتهام آقا!
یک فرودگاه را
معطل خود کردهاید
زشت است
مردمکها میخواهند
نرفتنتان را
تماشا کنند.
#مژگان_منفرد
💫🌾
روایت دوم: مسعود
با لحن بدش، بد جوری به من تفهیم اتهام کرد جوری که همینطوری که پشت میز کامپیوتر نشسته بودم دستم لرزید و ماوس لپ تاپ افتاد روی کف پوش قهوه ای رنگ و دو نیم شد.
مانده بودم جواب قاضی مجازی را چطور بدم، چون میکروفون هم قطع بود.
خیره شدم به صفحهی مانیتور، تند تند ازم میپرسید: _با توام چرا جواب نمیدی؟! یک دقیقه فرصت داری اگه همچنان به سکوتت ادامه بدی یعنی جرم خودتو قبول داری و تا یک ساعت دیگه هم مأمور میفرستم کت بسته ببرنت زندان...
یک دفعه یادم افتاد که از تاچ پد استفاده کنم، سریع نوشتم:
_نه نه انصاف داشته باشین، یه مشکل برام پیش اومد بالاخره تکنولوژی ودنیای مجازی و اینطور چیزها هست دیگه، تازه جرمی که گفتین قبول ندارم، من بدون وکیلم دیگه صحبتی ندارم با شما، ختم جلسه
_از کی تا حالا به جای قاضی اعلام ختم جلسه میکنی؟ میخوای بدم همین الان هکرهای مجوز دار به اطلاعات کامپیوترت دسترسی پیدا کنند، تا از این غلطها نکنی
تا اسم هکر آمد دوباره یک شوک دیگه بهم وارد شد یاد چتهای همزمانی افتادم که با زهره و یک خانوم دیگه داشتم، زمانیکه مردد بودم کدامشان زن زندگی من هستند
البته که انتخابم زهره بود و الان همسرم شده، ولی معلومه که نمیخواستم از این موضوع با خبر بشه، به خودم لعنت فرستادم که چرا غفلت کردم و چتها را نفرستادم توی سطل زباله، به خاطر همین سریع گفتم:
_عذر میخوام دیگه تکرار نمیشه
_از این به بعد تحت نظری، از فضای مجازی جدا نمیشی یعنی چطور بگم زندگی میکنی تو این حال و فضا، لینک اپلیکیشنی هم که برات فرستادم برو دانلود کن، وکیل تسخیری توی اون نشسته منتظرته، در حال حاضر مظنونی ولی اگه در جایگاه متهم قرار بگیری خدا فقط به دادت برسه.
دکمهی خواب کامپیوتر را زدم تا خودمم یک چرتی بزنم و بعد برم سراغ وکیل
ساعت سه بعد ازظهر بود خدا را شکر کردم زهره رفته شهرستان خانهی مادرش وگرنه باید به او هم جواب پس میدادم، رفتم تو اتاق خواب، دراز کشیدم روی تخت، ولی مگه حالا خوابم میبرد، واقعا ذهنم هنگ کرده بود آخه چه جرمی مرتکب شدم؟!
من یک معلمم، فقط به خاطر اینکه در پایان یکی از کلاسهایم میکروفون را یادم رفته بود خاموش کنم و سهوا به یک نفر که الکی تو کوچه پشت هم بوق میزد گفته بودم گوساله و همهی شاگردهای کلاسم شنیدن، دلیل نمیشه زندانی بشم...
تقریبا دم غروب بود، دیالوگهای بین من و وکیل را داخل یک فولدر ذخیره کردم و اسمش را گذاشتم «فرشتهی نجاتم»، خیلی به کارش تبحر داشت و با شنیدن صحبتهای صادقانهام، تقریبا قانع شد بیگناهم، به من یاد داد چطور از خودم دفاع کنم، وقتی پرونده ام را برایش فرستادم بهم گفت:
_ خانوم چهل و پنج ساله ای که از تو شکایت کرده، تازگیها شاخ اینستا شده، همه میشناسنش، از همه پیج ها و سایتهایی که فروششون بالاس حق حساب میگیره، و اگر مقاومت کنن با تیمش آنقدر کامنت میزارن زیر پست و از خدمات و محصولات پیج طرف بد میگن تا عملا فروششون میشه صفر، همهی ادمین ها و بلاگرها از دستش کلافه شدن، از شانس بدت، پسر نوجوانش شاگردت بوده و این را بهونه کرده ازت باج بگیره...
آخرهای شب داشتم مسواک میزدم که صدای پیامک گوشی را شنیدم با دهان پر از کف خمیردندان از دستشویی آمدم بیرون و شروع کردم به خواندنش، از دفتر قضایی بود:
_مظنون محترم، فردا شب رأس ساعت بیست و سی، لایو دادگاه شما برگزار میشود، سعی کنید فیلتر شکن قوی چند تا دانلود کنید و نت اضافه هم بخرید تا در حین دادرسی دچار مشکل نشوید چون عواقب اختلال در اینترنت شما گریبان خودتان را میگیرد، امیدوار هستیم تبرئه بشوید، در پناه حق.
طبق سفارش های وکیلم عکسها و فیلمهایی که پارسال شمال گرفته بودم آوردم، عکسهایی که با گاو و گوسالهها بود را گلچین کردم و به صورت کلیپ درآوردم، حالا مانده بود بخش پایانی، یعنی لایو دادگاهی من. یک یا علی گفتم و توکل کردم به خود خدا و با زور قرص خوابیدم.
شمارش معکوس شروع شده بود و بالاخره ساعت بیست و سی فردا شب هم از راه رسید و خودی نشان داد، منم آنلاین شدم و اعلام حضور کردم، بعد از کلی جنجال و بحث، صحبت شاکی و شهود، وکیلم کلیپ من را پخش کرد و گفت:
_ببینید عزیزان، سوتفاهم شده موکل من گاو تو حیاط خونهاش نگهداری میکنه که تازگیها صاحب گوساله شده، همینطور که در کلیپ مشاهده میکنید.
در واقع خطابش به کسی نبوده، اون روز بعد از پایان کلاس فقط گوسالهاش را صدا میزده، همین
الان هم موکلم حاضر هست از همهی اولیای بچهها به خاطر این سهل انگاری عذر خواهی کند.
در نهایت بعد یک ساعت انتظار قاضی پرونده، رأی به بیگناهی من داد و پرونده ام بسته شد...
_هی مسعود، مشهور شدی، کلیپ لایو دادگاهت وایرال شده، من به عنوان زنت بهت افتخار میکنم.
این را گفت و با بوسه ای از خواب بیدارم کرد، ساعت شش صبح بود، تازه از سفر برگشته بود.
#مژگان_منفرد
#داستانک_فراروایت
من همیشه تو را
با دنیایم
اشتباه میگیرم
و هر بار
چقدر شبیهِ رؤیایم
نیستی
وقتی که
بیخداحافظی
از جهانم میروی.
#مژگان_منفرد
#شعر_سپید
پ. ن
خداحافظیات
خدایی دارد
که هیچ وقت
حافظم نشد.💔
#مژگان_منفرد
@jahansheeer
http://instagram.com/mojganmnfrd
اتفاق میافتی
هر چیزی را
به جای من
خون بازی میکنی
مدام
در رگهایم
کدام صحنهی زندگی
اجازهی تنفس میدهی
تا کمی
نقش بازی کنم
برای خودم.
#مژگان_منفرد
#شعر_آزاد
پ.ن :
فیلم که بازی میکنی
نعشِ آرزوهایم
نقش بر آب می رود!
#مژگان_منفرد
@jahansheeer
http://instagram.com/mojganmnfrd
پیش از آنکه
بر سر زبانها باشی
در دهان من بودی
هنوز خیلی مانده بود
به تو بیایم و لهجهام
شبیه مردمانت شود
که ناگهان
از زیر زبانم
کشیدند تو را
مرا ببخش اگر
مِنمِنهایم
تو را لو دادند
قرار بود فقط
عشق بینمان باشد
نه شیشه
نه میله
تلفن را بردار
زمان ملاقات کوتاه است...
#مژگان_منفرد
@jahansheeer
http://instagram.com/mojganmnfrd
«من چیزی خلق نمیکنم
فقط کسی هستم
که به سادگی سنگی را بلند کرده
و زیرش را نشان میدهد.
تقصیر من نیست که گاهی از آن زیر
هیولا بیرون میآید.
#ژوزه_ساراماگو
چارقدش
صورتم را گرد میکند
و گیسوانم را حنایی
بد «بین » میشوم با عینک ته استکانی اش...
اما دلم روشن است
رویای« بی بی» را
دست به عصا
باز هم می بینم.
#مژگان_منفرد
#شعر_سپید
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
وقتی درب
محکم مرا بست
پنجره هول شد
و از برج
آویزانم کرد
مردم
سر به هوا
دعایم میکردند
و زمین
از گردش برگشت...
من اما
شاعرِ سر بزیری هستم
که تنها
به جاذبهی خیابانی
فکر میکنم
که حالا بدون تو
برایم
جذاب نیست.
#مژگان_منفرد
⚡️
بیسبب به من مشکوکی
من همان درختم
که در من ریشه دادی
سرشانههایم را ببین
تکانش دهی غرورش میریزد
سالهاست همه
بیخداحافظی رفتهاند...
وگرنه اصولم «لانه شدن» بود
آتش مرا
به حساب جنگل بگذار
هیزم شومینه شدن
کار «بیریشه»هاست...
#مژگان_منفرد
@sher_va_taraneh
〇🍂
اتفاق میافتی
هر چیزی را
به جای من
خون بازی میکنی
مدام
در رگهایم
کدام صحنهی زندگی
اجازهی تنفس میدهی
تا کمی
نقش بازی کنم
برای خودم.
■شاعر: #مژگان_منفرد
#جهان_شعر_و_ترجمه
〇🍂🆔 @jahan_tarjome
🌾
@asharparsi
من همیشه تو را
با دنیایم
اشتباه میگیرم
و هر بار
چقدر شبیهِ رؤیایم
نیستی
وقتی که
بیخداحافظی
از جهانم میروی.
#مژگان_منفرد
💫🌾
من همیشه تو را
با دنیایم
اشتباه میگیرم
و هر بار
چقدر شبیهِ رؤیایم
نیستی
وقتی که
بیخداحافظی
از جهانم میروی.
#مژگان_منفرد
࿐❤️࿐
اتفاق میافتی
هر چیزی را
به جای من
خون بازی میکنی
مدام
در رگهایم
کدام صحنهی زندگی
اجازهی تنفس میدهی
تا کمی
نقش بازی کنم
برای خودم.
#مژگان_منفرد❣
#شعر_آزاد
پ.ن :
فیلم که بازی میکنی
نعشِ آرزوهایم
نقش بر آب می رود!
#نجواے_عشــღـــق
࿐჻ᭂ⸙❤️⸙჻ᭂ࿐
@Najvaaaaaaaaaaaaa
من که گفتم
بارِ دوستت دارم های من
سنگین است
اجازهی پرواز نمیگیرید
چمدان بوی غربت را بلد نیست
و سفر به چشمهایتان نمیآید
باور کنید
همین پیش پایتان
حکم جلب محبت شما را
از دادگاه گرفتهام آقا!
یک فرودگاه را
معطل خود کردهاید
زشت است
مردمکها میخواهند
نرفتنتان را
تماشا کنند.
#مژگان_منفرد
@jahansheeer
http://instagram.com/mojganmnfrd
هر چه خوب تا میکنم
نامه ام
برمیگردد
کهنه سربازی
ماتِ دو خطِ پایانم...
که چرا
هر چه خمیده تر مینویسم
حکومتش
نظامی تر میشود.
#مژگان_منفرد
◾دردسرهای آقای بلاگر
روایت اول: ش...
«اتصال کمی طول میکشد لطفا صبور باشید.»
توی دلم گفتم:
_تو هم به ما زور بگو، بازم صبوری کنم؟
چشمهام از شدت خشکی می سوخت، دکتر بهم گفته بود کمتر از گوشی استفاده کنم، ولی مگه میشد؟ دو سالی هست که مجبور شدم مغازه ام را جمع کنم و کسب و کار اینترنتی راه بندازم.
این مدت هزار تا بدبختی کشیدم تا فالوورهام افزایش پیدا کنند و مشتریها بهم اعتماد. در ضمن از سفارش تبلیغات هم پول درمیاوردم...
حیف که اول صبح بود و نور خورشید بدجور میتابید به پنجرهی اتاقم، وگرنه به خاطر چشمهام هم که شده دوست داشتم بگیرم بخوابم
تو همین فکرها بودم که تلفن روی میز کارم زنگ خورد...
_ببخشید آقا شهرام، درست گرفتم؟
خواستم ببینم سفارش ما چی شد، همون کیف و کفش چرمی، قهوهای خوشرنگه رو میگما
خودم بگم صدایش خیلی شبیه مادرم بود، زیبا و آرامش بخش، وگرنه از کوره در میرفتم چون اصلا حوصله نداشتم
همینطور که داشتم فکر میکردم این کدام مشتری هست و شماره تلفن منزلم دستش چکار میکند دوباره صدایش در آمد:
_میدونم به چی فکر میکنید، توی مسابقه استوری پیجتون برنده شدم
خودت شماره منزل دادی تا پیگیری کنم و گفتی موبایلت همیشه روی سایلنته هیچ وقت جواب نمیدی
_سلام، آها درسته خانوم غفوری، یادم اومد، باشه چشم آدرس بدید میفرستم خدمتتون تا یکی دو ساعت دیگه...
_میفرستم خدمتتون چیه، گفتین شخصا تحویل میدین
_چه فرقی میکنه؟!
_نه دیگه برای من فرق میکنه، میخوام با یه بلاگر معروف عکس بندازم از دستهای خودش جوایز رو تحویل بگیرم، آخه میدونی استوریش کنم چشم خیلیها از کاسه درمیاد، مخصوصا الان که دویست نفر از فک و فامیلا تگ شدن زیر پستی که جایزه داشت...
از شنیدن بلاگر معروف خنده ام گرفت
شصتم خبر دار شد که گیر یک آدمی افتادم که به این سادگیها کوتاه نمیاد...
از او خداحافظی کردم و راهی آدرسی شدم که داده بود، چند تا سفارش دیگه را هم برداشتم و سر راه به مشتریها تحویل دادم تا پول پیک ندهم.
حدود دو ساعتی طول کشید تا رسیدم، ماشین را داخل کوچه پارک کردم و زنگ آیفون را فشار دادم.
_ تشریف بیارید طبقه سوم آقای بلاگر، عکاس و فیلمبردار و گریمور منتظرتون هستن
با ناباوری دکمهی آسانسور را زدم و رسیدم طبقه سوم، خانومی به استقبالم آمد تقریبا دههی چهل خودش را رد کرده بود، با موهایی بلوند، حسابی به خودش رسیده بود، (بعدا فهمیدم خود خانوم غفوری بود.)
تعارفم کرد داخل منزلش، دیدم انگار راست میگفت همه چی آماده است...
خلاصه طبق فرمایش آقای گریمور نشستم روی صندلی نزدیک دم در ورودی و دستی به سر و رویم کشید و به خانم عکاس اشاره کرد که کارش تمام شد
احساس میکردم عین یک بره افتادم گیر یک مشت شکارچی و هیچ اختیاری از خودم ندارم که یکباره ندای درونی بهم گفت:
_ نون درآوردن حلال تو این دوره زمونه خیلی سخته، صبر داشته باش
منم برگشتم توی دلم بهش گفتم:
_درسته ولی اصلا نمیفهمم چه جوری قدیما یه نفر کار میکرده، ده نفر میخوردن، من جوان بیست و پنج ساله چه گناهی کردم تو این دوره زمونه ام؟!
خوب بگذریم، بعد از دو ساعت معطلی و گرفتن فیلم و عکس از زوایای مختلف
از خانه شان زدم بیرون، خسته و عصبی سوار ماشینم شدم و پایم را گذاشتم روی پدال گاز...
در حال چرخاندن کلید داخل درب آپارتمانم بودم که صدای تلفن را از داخل شنیدم، دلهره گرفتم و به حالت دو رفتم گوشی را برداشتم، اینبار کاملا صدایش را شناختم
_واقعا که، انتظار نداشتم ازشما، قرار بود فقط برای من که برنده شدم جایزه را شخصا بیاری، همین الان گوشیمو چک کردم فهمیدم خواهرشوهرم ازت خرید کرده، با شما دم در خونهاش عکس گرفته، تا من بخوام بجنبم، زودتر استوری هم کرده!
حیف این همه خرجی که کردم آقای بلاگر
خدا ازت نگذره، یه روزی شاخت رو میشکنم.
الان داره یادم میاد، چند سال از آن روزهای سختم گذشته، روی کاناپهی سالن لم دادم و با عشق نگاهش میکنم، هر چقدر پول دادم بابت خریدش نوش جان صاحبش، به من میگفت که زیاد کار نکرده ها، ولی باور نمیکردم.
حسابی به کارش وارد شده، مشتریها را آنالیز و روانشناسی میکنه، گاهی هم لازم باشه صدای من را تقلید و خریدار را متقاعد میکنه، تازه سفارشها را هم دست مشتری میرساند، توی بازخوردها دیدم نود و نه درصد از عملکردش راضی هستند، بدون اغراق درآمدم هم دو برابر شده، یعنی عاشقشم.
فقط یکبار چند روز پیش، قاطی کرد و داشت تو کارهای خانومم دخالت میکرد که زود جلویش را گرفتم و گفتم:
_آهای هوش مصنوعی چکار میکنی؟!مگه بهت برنامه ندادن نباید به حریم آشپزخانهی یک زن تجاوز کنی، به تو چه ادویه غذا رو زیاد ریخته؟!
#مژگان_منفرد
#داستانک_فراروایت
@jahansheeer
http://instagram.com/mojganmnfrd
داستان کوتاه " آب "
نوشتهی : شاهین بهرامی
💎ظهر داغ تابستان، پسر جوانی به اسم سهیل به سمت آب معدنی فروشِ کنار جاده رفت که در مقابل یک تشت بزرگ قرمز رنگ نشسته بود.
بالا سر تشت که رسید با تعجب دید، فقط یک آب معدنی کوچک باقی مانده.
سریع کیف پولش را درآورد تا پول آخرین آب معدنی را بدهد و آنرا بردارد که ناگهان پسری شتابان از سمت دیگری رسید و بی هیچ معطلی و گفتگویی با یک حرکت سریع آب معدنی را برداشت.
سهیل که غافلگیر شده بود و اصلا انتظار یک چنین حرکتی را نداشت به خودش آمد و به چشمهای پسر زُل زد و گفت:
- هی شازده، من چغندر نیستم اینجا واستادما. دارم پول همین آب معدنی که ورداشتی رو میدم.
پسر جوان انگار از این طرز صحبت سهیل هیچ خوشش نیامد و در حالی که در آب معدنی را میچرخاند در جواب گفت:
- خب میخواستی زودتر از من ورشداری، حالا که ورنداشتی پس معلوم میشه همون چغندری!
و سپس با یک حرکت سریع دیگر، آب معدنی را سر کشید.
سهیل از حرفها و حرکت پسر جوان خونش به جوش آمد و با دو دستش محکم به تخت سینهی او کوبید طوری که چند قدم عقب رفت و از پشت به زمین افتاد.
نزاع بین آنها شدت گرفت و هر دو با تمام قوا با یکدیگر میجنگیدند و در خاک و خُل غلت میخوردن که در یک لحظه سهیل بر پسر جوان مسلط شد و چاقوی ضامنی داری که همیشه همراهش بود را از جیبش درآورد تا به پهلوی پسر بزند، اما ناگهان در یک لحظه مردد شد و انگار زمان برایش از حرکت ایستاد و صحنهای در ذهنش مجسم شد.
و آن این بود که یک صبح خیلی زود با دستبند او را برای اجرای حکم اعدام به جرم کشتن پسر جوان میبردند.
به شدت باران میبارید و او ایستاده در محل اجرای حکم در حال تماشای طنابِ گره خورده و ضخیم اعدام، یادش آمد هر دو برای کمی آب دعوا کردند و اگر آن روز باران میبارید شاید این اتفاق نمیافتاد.
در همین حین، زمان دوباره برای سهیل به حرکت درآمد و او از تصور آنچه در ذهنش گذشت، سراسیمه و وحشتزده شد.
از جای خود برخاست و چاقو را بر زمین انداخت و در سمت مخالف به آرامی راه افتاد.
هنوز چند قدمی نرفته بود که تیزی شئ سختی پشتش را به شدت درید و قلبش را از کار انداخت.
پایان
#شاهین_بهرامی
@jahansheeer
http://instagram.com/mojganmnfrd