jahansheeer | Unsorted

Telegram-канал jahansheeer - جهانشعر(اشعار مژگان منفرد و شاعران برتر)

-

#مژگان_منفرد شاعر اشعار سپید

Subscribe to a channel

جهانشعر(اشعار مژگان منفرد و شاعران برتر)

_هیچی آقا! خوب، طوری نشد كه! گلدان شكسته، فدای سرتان . خوب، قضا و بلا بود !
_اهه! مردكه‌ی مزخرف دو قورت و نیمش هم باقیه
_آقاجون احترام خودتون رو داشته باشید، چرا لیچار می‌گید ؟
- لیچار می‌شنوی، مردكه! اگه نمی‌دیدیش چشمای بابا قوریت كور می‌شد ؟...
تازه مردم ملتفت شده بودند. یكی از زنهایی كه بغل دست آنها نشسته بود قیافه‌ی دلسوزانه‌ای به خود گرفت و گفت :
_آخیش! چه گلدان قشنگی بود حیف شد .ولی آقا راست می‌گه خوب قضا و ...
صاحب گلدان حرفش را اینطور برید :
_چی می‌گی خانم! هفتاد و پنج تومن خریده بودمش .
و مردك لاابالی افزود :
_خب چه كار میشه كرد؟ میدید بندش می زنن دیگه ...
زنك دیگر از زیر چادر نماز صدای خود را بلند كرد كه :
_خب داداش مگه دستات چنگگ شده بود؟
_مردك لاابالی در حالیكه با صاحب گلدان كلنجار می‌رفت و بدون اینكه سر خود را هم به طرف او بكند این طور به او جواب داد :
_خانم كسی به شما نگفته بود نخود هر آش بشید؟
_واه واه! خدا به دور! راس راسی هم دوقورت و نیمش باقیه! میخاد آدمو بخوره!
صاحب گلدان تازه سر قوز آمده بود . دستكش را از دستش در آورده بود و در حالیكه پاره‌های گلدان را در دست گرفته بود فریاد می‌كشید:
_آمدیم انسانیت بكنیم . ما ملت قابل هیچی نیستیم . حالا هم كه شكسته می‌گه قضا و بلا بود، مردكه خیال می‌كنه ولش می‌كنم! تا اون یك شاهی آخرش را ازت می‌گیرم .
مگر پول علف خرسه؟ من گلدان بخرم تو بشكنی و بگی بدین بندش بزنند؟
مردكه‌ی چلاق، تو رو چه به چیز آنتیك؟ عرضه نداری نگاهش هم بكنی . من احمق را بگو برای چه لندهوری انسانیت به خرج دادم ...
و در حالیكه اتوبوس به ایستگاه می‌رسید افزود:
_آقا نگه دار ،كلانتری نزدیك است. من تكلیفم رو با این مردكه معلوم كنم ... –
و در حالیكه بلند می‌شد رو به شوفر گفت :
_آقا نگذارید پیاده بشه تا من پاسبان بیارم و از همه‌ی اهل ماشین شهادت بگیرم ...-
و هنوز به در اتوبوس نرسیده بود كه برگشت وسط اتوبوس ایستاد و رو به مسافرها، خواهش خود را تكرار كرد و رفت تا پیاده شود. ولی یكبار دیگر هم از شوفر قول گرفت مبادا راه بیفتد. شوفر قول داد و او پیاده شد .
مسافرها بعضی با هم درباره‌ی این واقعه بحث می‌کردند. یكی دو نفر فقط تماشا می كردند و می‌خندیدند. آن دو زن هنوز كر كر می‌کردند ولی كسی به آنها توجهی نمی‌كرد . مردك لاابالی با خود حرف می‌زد :
_خوب چه می‌شه كرد! من از قصد كه نكردم، خب اقتاد و شكست ...
شاگرد شوفر فریاد می‌زد و مسافر می طلبید. صاحب گلدان بیست قدمی از اتوبوس دور شده بود. شوفر كه چند دقیقه بی‌حركت، در فكر فرو رفته بود تكانی خورد . خود را روی صندلی، پشت رل، راست كرد ؛ شاگردش را صدا زد و گاز داد و راه افتاد .
دهان همه‌ی مسافرها باز ماند و شاگرد شوفر در جواب همه‌ی این اعتراض‌ها ، در حالیکه روی چارپایه‌ی خود می‌نشست گفت :
_خب به ما چه؟ یكی دیگه گلدون رو شكسته ما باید بیكار بمونیم ؟
صاحب گلدان كه به عجله به طرف كلانتری می‌دوید ؛ تازه ملتفت شد. برگشت و دستهای خود را باز كرد تا جلوی ماشین را بگیرد ولی ماشین پیچهای کوچكی خورد و رفت و فریاد او بلند شد:
_آهای بگیر....بگیرین ...گلدان ....شوفر بدبخت .... آهای آژدان ....
از دیدن وضع او مسافرها به خنده افتادند . پاسبان‌ها به دور او ریختند و می‌پرسیدند چه شده، ولی او داد می زد :
_آهای بگیرین، هفتاد و پنج تومن .... مردكه ی چلاق ..... گلدان چینی .....آهای رفت .... آخه نمره‌ی ماشین چی بود؟ .....آی آژدان !

نوشته‌ی: جلال آل احمد

Читать полностью…

جهانشعر(اشعار مژگان منفرد و شاعران برتر)

✨﷽✨
"خانه‌ی مهر"

فاطمه علیباز

از جاده‌ی کنار گذر جنگلی می‌گذشتیم. سرعت  ماشین کم بود، از بارش قطرات ریز باران دستم که از شیشه‌ی پنجره بیرون برده بودم خیس شده بود. آهنگ ملایمی که از ضبط ماشین پخش می‌شد، روحمان را نوازش می‌داد و با حال و هوایِ بارانیِ جاده هماهنگی کامل داشت. می‌خواستیم بیشتر در راه بمانیم و از طبیعت زیبایِ جاده‌ی پیچ‌درپیچِ شهرهای شمالی لذتِ کاملی ببریم.
دو سال از ازدواجِ من و حسام، همسرم، گذشته بود. اما به‌خاطر مشغله‌ی زیاد در شرکت خدماتی که خودمان راه انداخته بودیم تا آن موقع نتوانستیم مسافرت برویم و با این فرصتی پیش آمده می‌خواستیم بارِ خستگی دو ساله را کم کنیم و تمام توان‌مان را برای گذراندن روزهایِ خوب در مسافرتی کوتاه به‌کار ببریم.
از جاده‌ی رشت سمت اردبیل راه افتادیم. منطقه‌ جنگلی و زیبا بود و در میان تپه‌های متعدد سرسبزِ زیرِ جاده، مناظری دیدنی می‌دیدیم. بهار با تمامِ توان چادر سبزش را روی همه‌جا انداخته و ریه‌هامان، از هوایِ لطیف و ملایم بهاری پر شده بود.
کنار جاده توقف و آن مناظر بدیع را تماشا کردیم. کوههای بلند سنگی در مسافتی دورتر دیده می‌شد. هنوز رگه‌هایی از برف در روی آن جاخوش کرده بود. حسام گفت:
_اون دو تا کلبه رو نگاه کن، با چه فاصله‌ای دورتر از بقیه ساخته شده. خوش به‌حال آدمایی که اون‌جا زندگی می‌کنن.
نگاهی به صورت پرنشاط و چشمان درشتش انداختم و گفتم:
_ آره، جایِ قشنگیه. موافقی بریم پایین؟ این‌جا خیلی سرسبزه، بنظرت تو اون کلبه‌ها کسی هم زندگی می‌کنه؟
_ نمی‌دونم، شاید.
حسام با رفتن به کلبه موافقت کرد. دوباره سوار ماشین شدیم و نزدیک‌تر رفتیم و بعد از کلی گشتن بالاخره راهش پیدا شد. جاده‌ای برای رسیدن به آن کلبه نبود، ماشین را گوشه‌ای کنارِ جاده‌ی فرعی پارک کردیم. در آینه‌ی ماشین نگاهی به صورتم انداختم، پوستم شاداب و چشمانِ روشنم می‌درخشید و از خسته‌گی همیشگی خبری نبود، شال زرد رنگ را روی سرم مرتب کردم و بعد از پیاده شدن و بستن درِِ ماشین، دست حسام را گرفتم و راه افتادیم. لباس اسپورت لجنی به او می‌آمد و رنگ خرماییِ موها و چشمانش را روشن‌تر نشان می‌داد.
در کنار راه  گِلیِ زیر پایمان، چمن سبز و گل‌های ریز وحشی که باران مثل شبنمی شفاف روی آنها نشسته بود، چشم‌‌اندازی زیبا به دشت بخشیده و هوای ملایم و نسیمی گذرا پوست‌مان را نوازش می‌کرد.
بالاخره بعد از نیم‌ساعت پیاده‌روی در راهی که که شیب تندی نداشت، نزدیک کلبه رسیدیم. آسمان با ابرهای سرتاسری تیره بارشی ریز و مداوم داشت. جلویِ خانه نرده چوبی کوتاهی به فاصله‌ی کمی از در ورودی کشیده شده و کسی در آن حوالی نبود. روی کتیبه‌ی گچ‌کاری شده‌ی سردرِ خانه آیه‌ای از قرآن نوشته شده و زیرش هم یک جمله دیده می‌شد:
"خوش  آمدید."
  کنار در ورودی کلیدِ زنگ نبود و به جایِ آن کوبه‌‌ای برنجی روی در به شکل مشت بسته‌ای  نظرم را جلب کرد. به اطراف نگاه کردم، اما در آن منطقه تیر برقی هم نبود. پس باید با همان مشت بسته به در می‌کوبیدیم. حسام گفت:
_مهسا هیشکی نیست، بیخود اومدیم. انگار کسی اینجا زندگی نمی‌کنه.

موهایِ بلندم از زیر شال بیرون زده و باران بهاری هم روی آن نشسته بود و لباس‌هایمان هم خیس شده بود. جلوتر رفتم و مشت بسته‌ی برنجی را روی تکه برنجی زیرش کوبیدم. آرام گفتم:
_شاید کسی تویِ خونه باشه، صبر کن.
دقایقی گذشت، صدای بازشدن درِ چوبی، امید را در دلمان زنده کرد و لبهای‌ِمان به شادی کِش آمد.
چشمکی به حسام زدم و سرم را به طرف در باز شده چرخاندم.

روبه‌روی‌ِ ما مرد میانسالی ایستاده بود. صورت سفید با کلاه بافتنی سبز و چشمانِ روشن حالتی روحانی به او بخشیده بود.
با خوش‌رویی گفت:
_ خوش آمدید.
سلامش کردیم، قیافه‌ای مظلوم به‌خود گرفتم و گفتم:
_ببخشید پدرجان، ما از بالای جاده کلبه‌ی شما رو دیدیم، کنجکاو شدیم بیام و این‌جا رو ببینیم، اشکال که نداره؟
با صدایی آرام و لحنی که از هر کلام آن محبتی خالصانه به جان‌مان می‌بخشید، با لهجه‌ی محلی گفت:
_گفتم که خوش‌اومدین، بفرمایین. چه اشکالی داره؟
به حسام نگاه کردم و سری تکان دادم که یعنی چه‌کار کنیم؟
حسام گفت:
_ عمو مزاحمتون نمی‌شیم، همین اطراف قدم می‌زنیم و تماشا می‌کنیم و بعد می‌ریم. فقط خواستیم اجازه بگیریم.
پیرمرد در را بیشتر باز کرد و رو به ما گفت:
_ بفرمایین داخل، ما گاهی مهمونایی مثل شما هم داریم، بخاطر همین اون بالا نوشتم خوش اومدین.
بعد از مکثی وارد خانه شدیم. زندگی ساده‌ای بود، فرشِ قرمزِ دست‌باف رنگ و رورفته روی زمین انداخته بودند و پشتی‌هایی به همان رنگ دورتا دور اتاق چیده شده و عکس قاب شده‌ی میزبانِ ما و چراغی نفتی با حباب شیشه‌ای هم روی طاقچه‌اش گذاشته بودند. آنطرف‌تر آشپزخانه و کنارش یک اتاق دیگر کل فضای کلبه را تشکیل می‌داد.

Читать полностью…

جهانشعر(اشعار مژگان منفرد و شاعران برتر)

#مژگان_منفرد
/channel/jahansheeer

Читать полностью…

جهانشعر(اشعار مژگان منفرد و شاعران برتر)

⚡️

فکرش را بکن
آن‌قدر با تنهایی‌ام
رفته‌ام
آن‌قدر خودم مرا
گم کرد
که حتی یک نفر
حالم را نپرسید
اما حالا
که قهوه‌خانه‌ای
پیدایم کرده است
از فنجان وارونه‌ام
همه فالم را می‌پرسند!!!

#مژگان_منفرد

@sher_va_taraneh

Читать полностью…

جهانشعر(اشعار مژگان منفرد و شاعران برتر)

فکرش را بکن
آنقدر با تنهایی‌ام
رفته‌ام
آنقدر خودم مرا
گم کرد
که حتی یک نفر
حالم را نپرسید
اما حالا
که قهوه‌ خانه‌ای
پیدایم کرده است
از فنجان وارونه‌ام
همه فالم را می‌پرسند!!!

#مژگان_منفرد

Читать полностью…

جهانشعر(اشعار مژگان منفرد و شاعران برتر)

حادثه از تو برمی‌خیزد
تصادفی که دیشب
در چشمانمان
اتفاق افتاد
تصادفی نیست!
یقین دارم
نامت "فراری‌‌" بود
و مقصری...
اما من
گذشت می‌کنم
به شرطی که
تا آخر عمر
بغلم کنی.

#مژگان_منفرد

تولد من بدون حضور گرم و تبریکات دوستانم اینچنین نمی شد
ممنونم به خاطر همه چیز🙏🤗💜💐

Читать полностью…

جهانشعر(اشعار مژگان منفرد و شاعران برتر)

https://www.instagram.com/kanun_shaeran_alborzotehran?utm_source=qr&igsh=MWJ3bzdsMDlyOGt2eA==

Читать полностью…

جهانشعر(اشعار مژگان منفرد و شاعران برتر)

.


پدر از هیچ
خط پایانی
نگذشته بود
ولی همیشه
" قهرمان " بود...


#شاهین_بهرامی



/channel/worlddaypoetry

Читать полностью…

جهانشعر(اشعار مژگان منفرد و شاعران برتر)

فکرش را بکن
آنقدر با تنهایی‌ام
رفته‌ام
آنقدر خودم مرا
گم کرد
حتی یک نفر
حالم را نپرسید
اما حالا
که قهوه‌ خانه‌ای
پیدایم کرده است
از فنجان وارونه‌ام
همه فالم را می‌پرسند!!!
#مژگان_منفرد
@jahansheeer
http://instagram.com/mojganmnfrd

Читать полностью…

جهانشعر(اشعار مژگان منفرد و شاعران برتر)

قهوه‌ایی که مرا
دعوت نکرد
پیاده‌رویی که با من
قدم نزد
و بارانی که
برایم گریه نکرد
می‌دانستند
راه رفتن
زیر چتر تو
به هیچ کافه‌‌ی دنجی
نمی‌رسد.

#مژگان_منفرد

Читать полностью…

جهانشعر(اشعار مژگان منفرد و شاعران برتر)

.
با آلبوم خاطرات
ورق بازی می‌کنم
به یادم
دست می‌کشی
در رگهای دوربینی
جاری می‌شوی
که تنها عشق
ثبت کرده است
تو بی اعتنا
به کادری
که در آغوش
کشیدمت
و من
فوکوس
بر  لبخندت
که تنها دلش
بوسه می‌خواهد.

#مژگان_منفرد

Читать полностью…

جهانشعر(اشعار مژگان منفرد و شاعران برتر)

با آلبوم خاطرات
ورق بازی می‌کنم
به یادم
دست می‌کشی
در رگهای دوربینی
جاری می‌شوی
که تنها عشق
ثبت کرده است
تو بی اعتنا
به کادری
که در آغوش
کشیدمت
و من
فوکوس
بر  لبخندت
که تنها دلش
بوسه می‌خواهد.

#مژگان_منفرد
#شعر_سپید
پ.ن

قبل از آنکه خرمالوی گسِ
درون عکسِ قدیمی
جمع کند دهانم را
بگذار بگویم
چقدر به زردی میزند
رفتنت
آنقدر که
هر روز صبح
پای دیوار اتاقم
که آویزانی
یک خاک انداز
پاییز
جمع می‌کنم.
#مژگان_منفرد
@jahansheeer
http://instagram.com/mojganmnfrd

Читать полностью…

جهانشعر(اشعار مژگان منفرد و شاعران برتر)

‍ ‍ ‍🤍🖤
فقط خدا میداند
انسان قرن اخیر
تا چه اندازه بی نشانه است

چقدر بوسه های از دهان افتاده
پشت هر ماسک
جمعند
و چه مردمک  آفتاب ندیده ای
در آرزوی گشایش چشمهاست...


حال چگونه با دستان دستکشی
نوازش های جا مانده را
بشماریم؟

با این بغلهای بیات شده
چطور نان تازه را قسمت کنیم؟

من که میگویم
تا سفره پهن است
نشانه ها را بچینیم
که از ماست
هر کاسه ای
خالی میماند...

#مژگان_منفرد
#نجواے_عشــღـــق


࿐჻ᭂ⸙❤️⸙჻ᭂ࿐

Читать полностью…

جهانشعر(اشعار مژگان منفرد و شاعران برتر)

چهار خانه
باقی‌ مانده‌ام
تا پیراهنت!
به "نسیم"ی که
می‌گذرد از تنت
به بندی که
از آن تاب می‌خوری
بگو
چطور حسادت نکنم؟

#مژگان_منفرد

Читать полностью…

جهانشعر(اشعار مژگان منفرد و شاعران برتر)

اعتصابی
بی‌اعصابم!
بی روزه
غذا نمی‌خورم!
گلویم از آب
بالا نمی‌رود!
سلول به سلولم
آفتاب مهتاب
نمی‌تابند!
انتظار نداشته باش
بشکنم
به آزادی
قول داده‌ام
او را
زودتر از خودم
آزاد کنم...

#مژگان_منفرد

💜🖤💜

Читать полностью…

جهانشعر(اشعار مژگان منفرد و شاعران برتر)

گلدان چینی

اتوبوس پر شد و راه افتاد . آخرین نفری كه سوار شد یك گلدان چینی عتیقه و گرانبها در دست داشت و از روی احتیاط در حالی كه سعی می‌کرد تعادل خود را حفظ كند بطرف عقب ماشین رفت .
مردم عقب اتوبوس جابجا شدند و این نفر پنجمی را به زور جا دادند .
مردی بود چهل و چند ساله ؛ پالتو آبرومندی داشت و كلاهش نو و تمیز بود . همان دستش كه به گلدان چینی بند بود ، با یك دستكش چرمی نو پوشیده شده بود . در صندلی عقب ماشین ، چهار نفر دیگر عبارت بودند از دو تا زن چادر نمازی كه باهم هرهر و كركر می‌کردند و دو تای دیگر، یكی مردی بود پیر و در هم تا شده و متفكر ؛ و دیگری عاقل مردی بی قید و لنگ و واز . نه یخه داشت و نه كروات . آستین‌های پیراهنش كه دكمه های آن كنده شده بود از سر آستین بارانی شق و رقش بیرون مانده بود . موهایش از زیر كلاه قراضه‌اش بیرون ریخته بود. ته ریش جوگندمی او، كك مك صورتش را تا زیر چشم می‌پوشاند .
از وقتی مردك نونوار، گلدان به دست پهلویش نشست؛ تمام هوش و حواس او را جلب كرد و چشمش جز به دنبال آن گلدان نبود. صاحب گلدان آرام نشسته بود. گلدان را روی زانوی خود گذاشته، پایه‌ی آن را بدست گرفته بود. با دست دیگرش كه دستكش نداشت با چند سكه‌ی پول سیاه بازی می‌كرد .
این دیگری كه دائم توی نخ گلدان بود، ناراحت می‌نمود. سر خود را بالا می‌برد، پایین می‌آورد ، كج می‌شد و می‌خواست به هر طریق شده این گلدان زیبا و ظریف را بیشتر و بهتر تماشا كند .
انگار در تمام عمرش این اولین بار بود كه با زیبایی رو به رو می‌شد و یا نه ، انگار اولین بار بود كه زیبایی را درك می‌كرد !
چینی ظریفی بود روی دو دسته‌ی باریك آن به قدری عالی نقاشی شده بود كه دسته‌ها در زمینه‌ی نقاشی شده‌ی شكم گلدان محو می‌شدند و مجسم بودن آنها به سادگی دریافته نمی‌شد.
چنان نازك و ظریف بود كه نوری را كه از شیشه‌ی اتوبوس داخل می‌شد و به آن می تابید، از جدار خود عبور می‌داد و سایه‌ی ارزان و متحرك نقوش خود را به روی دستكش چرمی دست صاحبش می‌انداخت.
مردك بارانی‌پوش، تمام جزییات آن طرف گلدان را كه به سوی خود او بود تماشا كرد ولی هنوز راضی نبود. سر هر پیچ كه اتوبوس دور می‌زد و همه‌ی مسافرها را روی هم، به طرف دیگر می‌ریخت، او اگر می توانست از موقعیت استفاده می‌كرد و كمی بیشتر به روی صاحب گلدان خم می‌شد تا شاید بتواند چیزی از پشت گلدان را هم ببیند. خیلی كوشید ولی هنوز راضی نشده بود. عاقبت پس از اینكه دو سه بار خود را حاضر كرد و سینه صاف كرد، (در جالیكه صاحب گلدان به ناراحتی اش پی برده بود) گفت :
_آقا ببخشید، ممكنه بنده گلدون شما رو ببینم ؟
_البته ! بفرمایید، با كمال میل،  قابلی نداره جانم !
و گلدان را دو دستی و با كمی احتیاط به مردك ولنگ و واز داد و افزود:
_ولی خواهش می كنم ...
ولی آن دیگری مهلتش نداد، كلامش را بریده و گفت:
_چشم ! مطمئن باشید. با كمال احتیاط
شروع كرد به برانداز كردن گلدان. از جلو و عقب ، از زیر و بالا ؛ حتی توی آن را هم به دقت تماشا كرد. در همه‌ی این مدت چشم صاحب گلدان به دنبال دست او بود. گرچه سعی می‌كرد خود را بی‌اعتنا نشان بدهد؛ ولی در حالیكه سر خود را به طرف جلو دوخته بود و می‌كوشید «وان یكادی» را كه روی یك قطعه برنج كنده شده و مقابل شوفر بالای اتوبوس كوبیده شد بود، بخواند؛ از زیر چشم، گلدان و حركات دست آن مرد را می‌پایید .
اما این دیگری، همه جای گلدان را برانداز كرد. آن را جلوی شیشه گرفت، دست خود را روی آن گرفت و روشنایی صورتی رنگی را كه دور و بر انگشتهایش، از چینی رد می‌شد و سایه‌ی دست خود را، كه داخل گلدان را كمی تاریك تر می‌كرد بررسی كرد. با جلو و عقب بردن گلدان به طرف شیشه‌ی اتوبوس این سایه و روشن رنگین و دقیق را كم و زیاد می‌كرد و...
...و سر یك پیچ دیگر كه اتوبوس پیچید ، مردم كه بی‌هوا بودند ناگهان روی هم ریختند، او نیز كج شد. خیلی كج شد و چون دستگیره و تكیه گاهی نداشت تا تعادل خود را حفظ كند بی‌اختیار دست خود را از پایه ی گلدان رها كرد ... و گلدان افتاد و با یك صدای خفیف سه پاره شد !
هنوز اتوبوس پیچ خیابان را دور نزده بود كه ناله‌ی صاحب گلدان بلند شد :
_آخ ...
و دیگر هیچ نگفت و تنها پاره‌های گلدان را با بهت زدگی تمام تماشا می‌کرد. مردك لاابالی دولا شد و در حالی كه تكیه‌های گلدان را جمع می‌كرد گفت :
_چیزی نیست، طوری نشد !
مردك صاحب گلدان كه تازه حالش به جا آمده بود یكمرتبه مثل انار تركید و با رنگی برافروخته فریاد كرد :
_دیگه چطور می خواستی بشه؟!

Читать полностью…

جهانشعر(اشعار مژگان منفرد و شاعران برتر)

انگشتانم
باد
شانه
تبانی همین سه ضلع
کافی‌ست
که موهایت
همیشه در تلاطم باشد.
#مژگان_منفرد
/channel/jahansheeer

Читать полностью…

جهانشعر(اشعار مژگان منفرد و شاعران برتر)

تو باخیابان رفتی!
من با کوچه
به بن بست رسیدم!
باید شهری بسازم
بی کوچه و خیابان...

#مژگان_منفرد

❀✦•┈❁🍃🌸🍃❁┈•✦‌❀

Читать полностью…

جهانشعر(اشعار مژگان منفرد و شاعران برتر)

فکرت را می‌بوسم
ذهنم را می‌‌بینی
از بین هوادارانت
تنها لبان من
هدف پرتاب
بوسه‌ات می‌شود
کنتراستِ رژ قرمزم
و صندلی‌های آبی تماشاخانه
هنرنمایی من
به عشق تو
در پایین سن است...
حالا تو بگو
کدام هنرمندتریم؟


#مژگان_منفرد

Читать полностью…

جهانشعر(اشعار مژگان منفرد و شاعران برتر)

چارقدش صورتم را گرد میکند
و گیسوانم را حنایی
بد «بین » میشوم با عینک ته استکانی اش..
اما دلم روشن است رویای« بی بی» را
دست به عصاباز هم می بینم.

#مژگان_منفرد

Читать полностью…

جهانشعر(اشعار مژگان منفرد و شاعران برتر)

در چشم تو نوریم‌ فقط آینه جان
ما سنگ صبوریم فقط آینه جان

زحمت ندهیمت که ببینی ما را
سرگرم عبوریم فقط آینه جان

#مژگان_منفرد
#رباعی

Читать полностью…

جهانشعر(اشعار مژگان منفرد و شاعران برتر)

چاپ یکی از اشعار و داستانک فراروایت
بانو مژگان منفرد، (فرهیخته فرهنگی)
در روزنامه‌ی دریا کنار

Читать полностью…

جهانشعر(اشعار مژگان منفرد و شاعران برتر)

https://www.instagram.com/kanun_shaeran_alborzotehran?igsh=MWJ3bzdsMDlyOGt2eA==

Читать полностью…

جهانشعر(اشعار مژگان منفرد و شاعران برتر)

فکرت را می‌بوسم
ذهنم را می‌‌بینی
از بین هوادارانت
تنها لبان من
هدف پرتاب
بوسه‌ات می‌شود
کنتراستِ رژ قرمزم
و صندلی‌های آبی تماشاخانه
هنرنمایی من
به عشق تو
در پایین سن است...
حالا تو بگو
کدام هنرمندتریم؟

#مژگان_منفرد
@jahansheeer
http://instagram.com/mojganmnfrd

Читать полностью…

جهانشعر(اشعار مژگان منفرد و شاعران برتر)

چتر سرت را دزدیده
و چکمه پاهایت را
حالا سهراب را
در سپهری یاد کن
که از بستن‌‌ چترها گفت
و از خودت بپرس
این همه بی‌سروپایی!
فقط برای چند قطره باران؟

#مژگان_منفرد

Читать полностью…

جهانشعر(اشعار مژگان منفرد و شاعران برتر)

چتر سرت را دزدیده
و چکمه پاهایت را
حالا سهراب را
در سپهری یاد کن
که از بستن‌‌ چترها گفت
و از خودت بپرس
این همه بی‌سروپایی!
فقط برای چند قطره باران؟
#مژگان_منفرد

پ.ن
..‌.چترها را باید بست‌.
زیر باران باید رفت‌.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت‌.
دوست را، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست‌…
#سهراب_سپهری
@jahansheeer
http://instagram.com/mojganmnfrd

Читать полностью…

جهانشعر(اشعار مژگان منفرد و شاعران برتر)

خندیدی و
پاشید
نمک از لبهات
ممنون توام
زخم نوازی کردی

#واران
#نورباعی

Читать полностью…

جهانشعر(اشعار مژگان منفرد و شاعران برتر)

پُلِ لغزان
عبورم می‌دهد
و بعد
فرو می‌ریزد...
حالا گیر کرده‌ام
در میان سه حسِی
که ساز خودشان را
می‌رقصند!
سوگواریِ پل
شادی حیاتم
و بسته شدنِ
راه بازگشت.
#مژگان_منفرد

پ.ن
دو راه بیشتر نداری
یا از من می‌گذری
و انتقامم را
از عبور عابرانِ
بعد تو می‌گیرم
یا می‌ایستی و یک عمر
تماشایی‌‌ات می‌‌شوم
پلی
با پاهایی مرده
که تنها عشق
زنده اش می‌کند.
#مژگان_منفرد

@jahansheeer
http://instagram.com/mojganmnfrd

Читать полностью…

جهانشعر(اشعار مژگان منفرد و شاعران برتر)

پیش از آنکه
بر سر زبانها باشی
در دهان من بودی
هنوز خیلی مانده بود
به تو بیایم و لهجه‌ام
شبیه مردمانت شود
که ناگهان
از زیر زبانم
کشیدند تو را
مرا ببخش اگر
مِن‌مِن‌هایم
تو را لو دادند
قرار بود فقط
عشق بین‌مان باشد
نه شیشه
نه میله
تلفن را بردار
زمان ملاقات کوتاه است...

#مژگان_منفرد
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art

Читать полностью…

جهانشعر(اشعار مژگان منفرد و شاعران برتر)

پیش از آنکه
بر سر زبانها باشی
در دهان من بودی
هنوز خیلی مانده بود
به تو بیایم و لهجه‌ام
شبیه مردمانت شود
که ناگهان
از زیر زبانم
کشیدند تو را
مرا ببخش اگر
مِن‌مِن‌هایم
تو را لو دادند
قرار بود فقط
عشق بین‌مان باشد
نه شیشه
نه میله
تلفن را بردار
زمان ملاقات کوتاه است...
#مژگان_منفرد

Читать полностью…
Subscribe to a channel