تاملات پراکنده اجتماعی و فرهنگی و سیاسی جهت ارتباط : @gholamrezakashi
🎧فایل صوتی نشست «جامعه مدنی، دولت و زندگی روزمره»
🎙محمد جواد غلامرضا کاشی
📍موسسه رحمان
📆 ۳ اردیبهشت ۰۳
@rahmaninstitute
امید و طلیعه سال نو
---
چه اتفاقی باید بیافتد تا سال جدید و سالهای بعد ایرانیان را امیدوار کند که به سمت افق تازه و مطلوبی حرکت میکنند؟ هر چه پیش رفتهایم، ترس بر امید غلبه کرده و از ظهور سال تازه هراسیدهایم.
آینده و انتظار فردا، یک مساله پیچیده پیش روی همه ماست. هر کدام از ما، آیندهای را انتظار میکشیم که دیگری از آن میهراسد. من اگر نتوانم تو را حذف کنم، دستکم چنان میکنم که بدانی تحقق آیندهات به همین سادگی نیست. آبرو و جان و مالت را باید به خطر بیاندازی. تو نیز اگر تسلیم نشوم، میان من و آینده مطلوبام، مغاکی از خون و آتش تعبیه میکنی. ممکن است طرف سوم و چهارمی هم در کار باشد، آنگاه من و تو با هم ائتلاف موقت میکنیم تا در راه وصول به آینده مطلوباش مینهای انفجاری بکاریم.
ما در مسدود کردن و حتی هراسآور کردن آینده به هم کمک میکنیم. در شرایطی که آینده هراسناک شده است، همه در کوچه بن بست افتادهایم. ملال و یاس گریبانمان را میگیرد، کاری جز آرزوی مرگ یکدیگر را در سر نمیپرویم. راکد و فاسد و خشمگین و بیرحم میشویم. همه گویی در انتهای کوچه بنبست خودمان در باتلاق فرومیرویم.
مساله پیش روی ما، آزاد کردن فردا از احساس ترس و اضطراب است. آیا میتوان به شرایطی اندیشید که ما به جای مسدود کردن راه یکدیگر، حتیالامکان برای محقق شدن آینده دیگری مدد کار شویم؟ آیا ممکن است باور کنم تنها راه گشودن افق فردای من، یاری رساندن به تو است تا به سمت تحقق افق فردای خود حرکت کنی؟ تصور رمانتیکی به نظر میرسد و با واقعیتهای عرصه سیاست ما سازگار نیست. اما تنها با این شرط ممکن است افقهای هراسناک یا مسدود دلپذیرتر شوند.
جامعه ایرانی متکثر و رنگارنگ بوده و هست. حوادث روزگار نه تنها ما ایرانیان را یک رنگتر نکرده، بلکه به طیف رنگهای ما هر روز رنگ تازهای میافزاید. هر رنگ تازه، با انتظاری تازه از فردا زاده میشود. رنگهای پیشین میتوانند فرعونوار در شهر بچرخند و از زاده شدن هر رنگ تازه ممانعت کنند. در دنیای مدرن فرعونها با هم گلاویز و پیر و شکسته میشوند اما صدها رنگ تازه زیر بال و پر خودشان رشد میکند.
آنکه تنها به گذشته مینگرد، تلاش میکند برای رنگ خود شئاسنامه باطل نشدنی تاریخی صادر کند و مجوزی بیابد برای حذف دیگران. هر رنگی باید مشروعیت خود را از راه گشودن و حتی مدد رساندن به فرداهای دیگران کسب کند. گذشتهها هم در پرتو آینده کسب مشروعیت میکنند.
باید از فشردگی هراس از آینده کاست. این کار شدنی نیست مگر باور کنیم یک آینده برای همگان در کار نیست.
@javadkashi
سخنرانی آقای دکتر محمدجواد غلامرضا کاشی در هفدهمین همایش سالانه انجمن علوم سیاسی ایران
Читать полностью…🖇عبدالکریم سروش با آثار فراوان خود، نقش بیبدیلی ایفا کرده. اما مقاله «فربهتر از ایدئولوژی» یکتنه نقطه عطفی در عرصه عمومی ساخت.
🖇منازعه سروش و شریعتی بارزترین پیام مقاله به نظر میرسید. اگر شریعتی پیامآور حضور دین در عرصه سیاست بود، سروش به این نقشآفرینی مهر باطل زده بود.
🖇موضوع مقاله ستیز نظری با تقلیل دین به ایدئولوژی است. سه گمان نسبت به مقصود مولف مقاله میتوان طرح کرد:
🖇اول فراخوان به احیای مرجعیت دین است که از گستره تنگ ایدئولوژای فراختر است. دین نیازی به ایدئولوگ ندارد تا آن را مقتضی عرصه سیاست کند.
🖇دوم دفاع از عقل است. به یک اعتبار مدافع دین است که از حیث خردورزی از ایدئولوژی فربهتر است و به اعتباری دیگر از نفس خرد دفاع میکند.
🖇سوم جستوجوی الگویی از نظم سیاسی است که از نظم ایدئولوژیک فربهتر است. با این روایت سروش در موضع یک نظرورز سیاسی ظهور پیدا میکند.
🖇در قرائت مبتنی بر گمان سوم، مقاله از سنت روشنفکری دینی گسیخته نشده، بلکه آن را در منطق موقعیت تازهای بازآفرینی کرده.
📮 مطلب کامل در سیاستنامه 29 ؛ دریافت از طریق گروه مطبوعاتی هممیهن
@goftemaann🦉
خدا با ما سفر کرد
----
در ابتدا خدای ممکنات بود. برای شفای یک بیمار یا رفع یک گرفتاری در زندگی روزمره به فریاد بندگانش میرسید. بعدها به عرصه سیاست قدم نهاد خدای ناممکنات شد. از او خواستیم همین جا روی زمین سفره بهشت برین پهن کند. جامعهای پر از امنیت، رفاه، عدالت، آزادی، برادری و برابری.
بعدها از آسمان به زمین آمد تبدیل به قانون و تحکم و پلیس و سازمان شد. رحمتش به پایان رسید، چهره در هم کشید و عبوس نشست. راه تمناهای ممکن و ناممکن ما را بست. روبروی ما ایستاد فرمان داد. فرمانهای او را گردن نهادیم. اما هر روز حجم فرمانهایش فزونتر شد. چنان که بندگیاش ناممکن شد. احساس بردگی کردیم.
سنت غربی با تجربه مرگ خدا، عصر جدید را آغاز کرد. انسان را به جای خدای مرده نشانید و اومانیسم غربی آغاز شد. اینجا همه چیز متفاوت پیش رفت. خدا مادیت پیدا کرد. چاق و فربه نشست. نفس بندگانش از حجم حضور او بند آمد. مساله ایمان یا کفر به خدای رویت ناپذیر منحل شد. مساله تعیین تکلیف با خدای اینهمه حاضر بود. در غرب میراث خدای مرده به انسان رسید، مرگ خدا این امکان را فراهم کرد تا انسان احساس قدرت و غنا کند و مدعی سلطه بر زمین و زمان شود. اما اینجا حضور همه جایی و مادی خدا ترس ایجاد کرد. ترس مردمان را خالی و فقیر و ناتوان کرد. خدایی اینچنین به تدریج خود نیز خالی و فقیر و ناتوان شد. ممکنات و ناممکنات به کلی از حیطه اقتدار او بیرون آمد.
خدا مادی شد، جهان از راز و اشراق شرقی تهی شد. بیآنکه مجالی برای غربی شدن فراهم شده باشد.
مشکل ما تجربه یا دستکم توهم امر غنی و پر است. انگار سالهاست در جهان تبلیغات بازرگانی زندگی میکنیم. جهانی که همه چیز در آن وانماییهای توخالی است.
زمان بعثت و ظهور یک نبی تازه گذشته تا فریاد بزند خدای شما در آسمانهاست.
نسل جدید گویا راهی دیگر برای گریز یافته است. دستگیری از یکدیگر، شادیهای کوچک، دوستیها و ییوندهای خرد در متن زندگی روزمره تنها امکان آنهاست برای تجربه قابل اعتماد در جهان خالی. دیگری تنها امکان اتکاء است. تنها فرصت ساختن و بنا کردن. زندگی در روزمرهترین صورتاش تنها مجرای بناکردن امری تازه بر ویرانههای قدیم است.
@javadkashi
تبلیغ و تفکر سیاسی
0000000
مهندس بازرگان مبلغ بزرگ دینی بود و بنیادگذار راهی که برای جوانان تحصیل کرده شهری معنا و هویت فراهم میکرد. اما متفکر نبود. دستکم متفکر سیاسی نبود .متفکر سیاسی رویاروی پرسشهای بزرگ خلق میشود. پرسشها هم از معضلات عینی برخاستهاند. متفکر خلق میشود تا با پاسخگویی به آنها مشکلی را در عمل حل کند. یکی با مساله امنیت مواجه است، دیگری با تبعیض، یکی با فقر مواجه است دیگری با تحقیر. هر متفکر سعی میکند این معضلات را به پرسشهای سترگ تبدیل کند، نسبت آنها را با سایر جوانب زندگی بسنجد و به آنها پاسخی دهد که زندگی در جهان جدید را ممکن کند.
اینجا همه چیز به ذهنیتها و هویتها ربط پیدا میکرد. بازرگان در تبلیغ اسلام به دانشهای جدید مسلح بود. توانست درکی همراه با خرد علمی و دمکراسی و آزادی از اسلام عرضه کند. هیچکس در حد و اندازههای او نمیتوانست نظر جوانان تحصیلکرده شهری و مدرن را جلب کند. حاصل گفتارها و نوشتارهای او، پناهگاه گرمی برای نسل جوان ساخت. آنهایی که به واسطه آشنایی با خرد علمی، رابطهشان با سنت دینی گسیخته شده بود و احساس بیهویتی میکردند. نشان داده بود میتواند آب از آب تکان نخورد و ما ضمن مدرن زیستن تماماً با سنت خود زندگی کنیم. هم حفظ سنت مهم بود هم زندگی در جهان جدید یک ضرورت اجتناب ناپذیر. اما میان این دو مهم، هزاران حفره و خندق پرناشدنی است. هیچکس به این حفرههای عمیق نیاندیشید، ربط آنها را با مقتضیات زندگی جمعی نسنجید و آنها را به پرسشهای سترگ تبدیل نکرد تا برایشان پاسخی تمهید شود. بازرگان پر از پاسخهای دلانگیز به پرسشهای بزرگی بود که اصلاً طرح نشده بودند.
بازار فکر در ایران خلاصه شد به سه گروه: مبلغان پروپاقرص سنت، مبلغان مدرنیته، و مبلغانی که این میان منطق هم این و هم آن راه انداخته بودند.
ایده علم و دولت مدرن، بنیادهایی داشتند که معلوم نبود چه نسبتی با اس و اساس افق دینی دارند. در غرب رفع این ابهام، شرط سازماندهی حیات اجتماعی و فرهنگی بود. فیلسوفان و متفکران بزرگ زاده شدند تا در باره این نسبت بحث کنند. مساله آنها تبلیغ دین یا علم نبود، حل مسائل واقعی بود. در پرتو پاسخهایی که متفکران آغازین مدرنیته دادند، دولتهای مدرن شکل گرفتند. با بحرانهای روزآمد در ساختار جامعه و دولت، پرسشهای تازه پدید آمد وپاسخهای تازه عرضه شد. هنوز هم که هنوز است پرونده نسبت دین و علم یا دین و دمکراسی بسته نشده است. در نتیجه متکثر شدن جوامع غربی ماجرا حادتر هم شده است.
متاسفانه اینجا تبلیغ جانشین تفکر شد. کافی بود کسی از راه برسد و روایتی دل نشین از اسلام عرضه کند که با دستاوردهای دنیای جدید سازگار باشد. نقشآفرینی تبلیغ به جای تفکر، دو عارضه به بار آورد: اول شیوع یک ساده اندیشی عمومی بود مبنی برآنکه همه خوبهای جهان را میتوان همزمان داشت. میتوان به همان نحو سنتی دین داشت و همزمان با تکنولوژی و علم مدرن زندگی کرد. میتوان در پرتو التزام به شریعت یک دمکراسی تمام عیار هم داشت.
عارضه دوم، غفلت از این نکته بود که دین متولی تاریخی و قدرتمند دارد و آن روحانیت است. اما علم و دمکراسی در ایران بیمتولی است. متدینان سنتی خانه و کاشانه محکم دارند اما متجددان بیخانمان و آوارهاند. اگر در مقام تبلیغ همه امور ناسازوار را سازوار کردیم، نباید انتظار داشته باشیم که در مقام عمل نیز همه چیز همانطور سازوار تجلی کند. خوش باوریهای عصر تبلیغ، همه را گردهم آورد، اما نوبت به تحقق عملی که رسید، از متجددان اعم از دیندار و بیدین خواسته شد یا توبه کنند و سر به آستان نهاد سنت بسایند یا آوارگی اختیار کنند.
عنادی در کار نیست. اگر سنتگرایان زورمندترند، منطق قدرت حکم میکند سر به آستان ساییده شود. مشکل جای دیگری بود. معضلات بزرگ به قوت خود باقی بود. مبلغان متجدد دین به آن پرسشها پاسخی نداده بودند مبلغان سنتی هم اساسا درکی از آن معضلات و پرسشهای عصر جدید نداشتند.
مشکلات عینی و پرسشهای سترگ عصر مهندس بازرگان هنوز هم روی زمین مانده است. با جامعهای مواجهیم که همه جای آن زخمی است. اما هنوز هم گرداگرد آن جمع مبلغان نشستهاند. یکی از سنت دینی اسلامی دفاع میکند، دیگری از سنت ایرانشهری، یکی فریاد میزند و دمکراسی میفروشد وآن سوتر کسانی سوسیالیسم و رهایی طبقه کارگر را. جامعه از زخمهای خون ریز رنج میبرد و مبلغان اجناس کهنه و نو خود را حراج کردهاند. با این تفاوت که دیگر مشتری در کار نیست. بازارها کسادند.
@javadkashi
دین، روحانیت و اغواگری انقلاب
----
روحانیت با پیروزی انقلاب به میدان پرمخاطره یک آزمون تاریخی قدم گذاشت: پیوند میان معنویت و سلطه سیاسی. امروز نتایج این آزمون هویدا گشته و در ترسیم سرنوشت سیاسی نقشآفرین خواهد بود.
لیبرالیسم سیاسی بر جدایی قلمرو سیاست از امر معنوی استوار شده است. اما هم در نظر و هم در عمل، سودای این پیوند وجود داشته است. دولت مدرن در اروپا حاصل عقب نشینی کلیسا از سازمان سیاسی بود. رویدادهای سیاسی، آثار بزرگ فیلسوفان مغرب زمین و فرهنگ مردم غرب، دست در دست هم دادند تا به نحوی تازه سازمان قدرت را با الگویی تازه از معنویت آشتی دهند. هابز دولت مدرن را لویاتان یا خدای میرا نامید. فرض بر این است که فرد هبوط کرده به زمین، الوهیت مبتنی بر وجود خداوند را از دست داده و با همیاری دیگران تلاش می کند یک الوهیت تصنعی بنا کند. دولت الوهیت تصنعی و انسان ساخت است. باید آن را پاس داشت و به مثابه خدای روی زمین آن را محترم شمرد. روسو اراده عمومی را جانشین الوهیت از دست رفته کرد. از یک دین مدنی سخن گفت و سازمان سیاسی را به یک بارگاه قدسی تشبیه کرد. قوانین جانشین شریعت شدند و صدای مردم به مثابه صدای خداوند دائر مدار حیات سیاسی شد.
سلطه مشروع به شرط جمع میان معنویت و سلطه اقتدار آفرین است. این اتفاق در مغرب زمین نیز چندان نپایید. در قرن نوزده با ظهور ناسیونالیسم و شکلگیری دولت ملتها به اوج خود رسید اما تا نیمههای قرن بیستم بیشتر دوام نیاورد.
در ایران اما دولت مدرن نتوانست سلطه را با معنویت جمع کند. از مشروطه به اینسو، با دو قطب مواجه بودیم: اول پادشاه که امکان اعمال سلطه داشت اما بهرهای از معنویت نداشت دوم روحانیون که واجد معنویت بودند اما امکان اعمال سلطه دستکم به شکل سیاسی آن را نداشتند.
روحانیون دهههای متمادی، پناهگاه معنوی مردم شدند. توسعه بیتوازن و شتابناک دوران پهلوی، گرداگرد روحانیون هالهای از معنویت و اصالت نقش زد. مساجد و حسینهها مثل بناهایی امن در طوفان بلا به مردم پناه میدادند. روحانیون در جایگاه قدیس نشسته بودند. آنها در متن زندگی مردم حاضر بودند و تکاپوهای روزمره آنها را با حس معنوی توام میکردند. اغلب بیاعتنا به سیاست بودند، از حوادث روزمره جهان مادی بیخبر بودند. دقیقاً همین ویژگی آنها را نزد مردم به کانونهای معنویت تبدیل کرده بود.
ظهور اسلام سیاسی ذهنیت جمعی مردم ما را از اواخر دهه 30 تحت تاثیر قرار داد. رویای پیوند میان سلطه و معنویت جان گرفت. این رویا تنها منحصر به مخالفین نظام پهلوی نبود. از اوایل دهه پنجاه مشاوران دربار نیز تلاش کردند این امکان را بیازمایند. انقلاب اما آزمون این امکان را به مخالفین و بخصوص به روحانیت سپرد.
حاصل این آزمون پس از چهل و اندی سال نشان میدهد پیوند میان معنویت و سلطه سیاسی در این دیار ناممکن است. چهره کاریزماتیک آیهالله خمینی برای مدت معدود این امکان را به وجود آورد، اما تاریخ نشان داد سلطه سیاسی در این دیار معنویتپذیر نیست. سازمان سلطه معنویت زداست. امر معنوی را دود میکند به هوا میفرستد.
تاریخ اغواگر بود. آزمون شگفتی پیش پای روحانیت و مردم قرار داده بود.
معدود روحانیونی متوجه وجه اغواگر تاریخ شدند. آیهالله منتظری در این شمار بود. آنها با شعار لزوم استقلال روحانیت سعی کردند پای از این اغوای پرمخاطره تاریخی بیرون بکشند و خود و نظام روحانیت را نجات دهند. اما موفق نشدند. روحانیت خود و تا حد فراوانی دین را به خواست سلطه سیاسی سپرد و از ایفای نقش به مثابه کانون معنویت عاری از سلطه بازماند.
امروز با یک قدرت سیاسی نیرومند مواجهیم که دستاش از معنویت تهی است و مردمانی که در آشوب حوادث و قدرت بلامنازع سیاسی، پناهگاهی برای کسب معنا و معنویت ندارند.
@javadkashi
Javad Kashi, [12/7/2023 10:07 PM]
همه ارزشها دورانی نیستند
اگرچه گفتیم هر کس و هر نسل فرزند زمانه خویشتن است. اما همه صور آگاهی و ارزشی نیز تماماً دورانی نیستند. میتوانیم از ارزشهایی سخن بگوییم که از مرزهای دورانی خود فراتر میروند. به اعتبار این ارزشهاست که گاهی گنجینههایی از آگاهی و کسانی از میان کسان، احترام و اعتباری فراتر از دوران خود پیدا میکنند. پیشتر گفتیم در هر دوره اقلی از مردم در لباس اخلاق و آگاهی دوران خود ظاهر میشوند و همانا آنان هستند که فاعلان تغییراند. آنها را از جمع کثیر مردمانی که به ارزشهای دورانی خود بیاعتنا زیست میکنند متمایز کردیم. اما فراموش نکنید آن اقل نیز همسان و یکدست نیستند.
کسانی که در لباس آگاهی و نظام ارزشی و اخلاقی و عملی دوران خود ظاهر میشوند، دو گروهاند. گروه اول جو زدهاند. مشارکت در صحنه تغییر دورانی امکانی برای تخلیه شور جوانی است. چنین کسانی هزینههای فراوانی میدهند و چه بسا جان خود را در این زمینه از دست بدهند. اما اگر بمانند و اگر فرصتی تاریخی مثل پیروزی انقلاب نصیبشان شود، از سرمایه عضویتشان در گروه فاعلان تغییر، بهرههای گزاف میبرند. آنها میخواستند روی آنتن یک دوره باشند. روزی به نام مبارزه، روزی هم به نام اعمال سلطه بر بندگان خدا و یا بهرهگیری از فرصتهای بیبدیل کسب مال و جاه. آنها بودند و هستند. بخش مهمی از سایه تاریک انقلاب به همین فاعلان تغییر ربط و نسبت پیدا میکند. تردید نکنید امروز این سنخ از فاعلان تغییر بیشتر و خطرناکتر از دوران ما هستند. آنچه آنها کردند و پس از این هم خواهند کرد، به حساب همه فاعلان تغییر ریخته شد و ریخته خواهد شد.
اما گروه دومی هم هستند که پیوندشان با روزگار و افق دورانی نظام آگاهی و اخلاقی دورانشان، از سر صدق و استعلای اخلاقی است. صدق، عشق، مردم دوستی و از خودگذشتگی، به افق هیچ دورانی تعلق ندارد. این ارزشها از خوب و بد یک دوران فراترند. ممکن است درافتادن این ارزشهای عام و ماندگار در لباس یک دوران خاص، نتایج گوارایی به جا نگذارد. اما آنکه از گوشت و استخوانش در تنور صدق و مردم دوستی پخته شده است، میتواند در دراز مدت این ارزشها را از محصورماندگی در لباس یک دوران برهاند. گروه دوم کسانی هستند که نه در یک دوران، بلکه در دراز مدت این فرصت را پیدا میکنند تا ثابت کنند صدق و مردم دوستی و عشق از دیوارهای تنگ عبور میکند. مهندس میثمی از این شمار است. هیچ کس قادر نیست به سادگی تمایز این گروه را تشخیص دهد. تنها گذر ایام اثبات میکند این دو گروه چه تمایزاتی با هم دارند. آنها پیش از عضویت در فاعلان تغییر یا ضمن عضویت در این گروه، غنی میشوند. از افقهای محدود کننده نسلیشان فراتر میروند. اگر نمانند و در نتیجه مبارزاتشان از این عالم بروند، تمایز خود را با خود میبرند. اما اگر بمانند، و حوادثی مثل انقلاب و پیروزی را هم تجربه کنند، در حاشیه میمانند. آنگاه در حاشیه مناسبات پرهیاهوی پس از پیروزی، نه قدرتی، نه ثروتی نه منزلتی طلب میکنند. اما عزلت نشین هم نمیشوند. نماد و مجسمه یک امکان مغفول در یک انقلاب میشوند. مهندس میثمی بیتردید عالیترین مصداق این صدای خاموش در ایران پس از انقلاب است.
این همه خشم و خشونت و طرد و تبعیض، تنها امکان آن انقلاب نبود. آن انقلاب میتوانست مصداق سرچشمه دگردوستی، عام گرایی، دربرگیری، دوستی و عشق و معنویت هم باشد. این احتمال ربوده شده در ذخایر امکانی آن انقلاب، صدای چندانی نداشت و ندارد. اما مهندس میثمی طی چهل و چندسال اخیر منادی آن ماند و به جای آنکه قدر ببیند هزینههای فراوان داد. متن سخنرانی اینجانب در مراسم بزرگداشت مهندس لطف الله میثمی در کانون توحید
@javadkashi
زورآوری و قدرت
-------
اسرائیل یکی از پرقدرتترین ارتشهای جهان را دارد. از حیث تجهیزات نظامی کمتر نیرویی میتواند حریفاش شود. به احتمال فراوان بر حماس غلبه خواهد کرد. با همه اینها کشور ضعیفی است. اسرائیل هنگامی قدرتمند بود که حماس به وجود نمیآمد و محبوبیت کسب نمیکرد.
اسرائیل از قدرت تنها زورمندی را فهمیده است. تنها زور گفتن، سرکوب کردن و شکنجه و حبس مخالفین فلسطینی را آموخته است. لاجرم مردم فلسطین با تکیه بر نیرویی مثل حماس رویاروی آن ایستادهاند. حماس هم سرکوب شود، حماس دیگری متولد میشود.
اسرائیل قدرت را زورآوری صرف فهمیده است. خیال کرده است هنگامی قدرتش به اوج خواهد رسید که فلسطینیها در مقابل تصمیمات هر روزی اسرائیل دم بر نیاورند. چندان مرعوب شوند که نفس هم با اجازه بکشند. در حالیکه قدرت به معنای صرف زورآوری، مخالف را هم به زورآوری متقابل وادار میکند. همه هستیاش را به خواست انتقام تبدیل میکند. جنگ آغاز میشود. ویرانگری و آتش و گلوله و مرگ و خون همه جا را فرامیگیرد. سرانجام یکی غلبه میکند اما هیچ کدام به صرف غلبه قدرتمند نخواهند بود.
قدرت نه با زورآوری بلکه با دربرگیری است که شناخته میشود. من زمانی قدرتمند نیستم که تو را وادار کنم همان باشی که من میخواهم. هنگامی قدرتمندم که در پرتو وجود من آن باشی که میخواهی. هنگامی که خود بودن خود را وامدار من باشی، از سر میل و رغبت تسلیم خواهی بود. قدرت خداوند دربرگیر است. زیرا در پرتو هستی اوست که اشیاء و گیاهان و جانوران و آدمیان هستی درخور خود دارند. متولیان ادیان هستند که قدرت خداوند را زورآور میکنند. والا خداوند این امکان را میگسترد تا هر موجود آن باشد که میخواهد و میتواند. راست گرایان یهود، همانقدر که قدرت خداوند را به زورآوری بر مومنان تبدیل کردهاند، حیات اسرائیل را منوط به زورآوری هر روزی به مردم فلسطین میدانند.
زورآور هر چه هم مسلح باشد و تجهیزات جنگی قدرتمند داشته باشد، ضعیف است.
خدای زورآور یهود آنچنانکه راست گرایان اسرائیل تفسیر میکنند باید به یک خداوند دارای قدرت تبدیل شود. آنگاه مساله روی میز اسرائیل آن خواهد بود که چطور باید با منطق دربرگیر قدرت با مردم فلسطین رفتار کند.
@javadkashi
اخلاق و قدرت فاصله گزینی
--------
واکنش طبیعت زندگی است. یکی ناسزا میگوید، ناسزایی میشنود. ضربهای میزند، ضربهای دریافت میکند. اما فرض کنید شما به طور منظم و سیستماتیک نسبتتان با کسی واکنشی شود. در نقطه مقابل همه اشکال و اطوار و عقاید و باورهای او میایستید. با هر چه موافق است، مخالف میشوید. به هر چیز حمله میکند از آن دفاع میکنید. به هر طرف میرود مسیر معکوس را اختیار میکنید. بعید است در زندگی شخصی کسی اینهمه واکنشی زیست کند
اما در زندگی جمعی و سیاسی اغلب همین طور رفتار میکنیم. هنگامی که با یک نظام یا یک گروه سیاسی در موضع تقابل قرار میگیریم، یکی از طرفین و در اغلب مواقع هر دو در موضع واکنش سیستماتیک قرار میگیرند. نظام جمهوری اسلامی اکثر مردم را در موضع واکنش سیستماتیک نسبت به خود قرار داده است. نمونه آشکار آن، واکنش مردم نسبت به رویدادهای غزه است.
کسی که حیات واکنشی اختیار کرده چند و چون و هستیاش به حریف گره خورده است. اگر روزی روزگاری فلانی به کلی از مسیر دید شما خارج شود. قرارگاه زندگی خود را از دست میدهید. یاد گرفته بودید با جهت گیریهای حریف جایگاه خود را پیدا کنید. اگر حریف رفته، انگار شما را هم با خود برده است. برای دوباره پیدا کردن خود نیازمند یک حریف تازهاید. زندگی واکنشی در عرصه سیاست، رابطه ارباب و بردگی را تثبیت و تشدید میکند. آنکه در صحنه منازعه غلبه کرده، به رفتارها و گفتارهای بندگانش به دید تمسخر مینگرد. میداند با هر رفتار و گفتارش چگونه مخالفین مغلوب واکنش نشان میدهئد. در واقع او میتواند همیشه مخالفین خود را مدیریت کند، اگرچه به نحوی واژگون.
جامعهای که در کنش و واکنشهای هر روزی زندگی میکند هم از عقل تهی میشود هم از اخلاق.
هر چه نظام مستقر هیکل بزرگتری داشته باشد و پهنتر بنشیند، فاجعه عمق بیشتری پیدا میکند. نظام جمهوری اسلامی تلاش میکند مثل خدا موجودی همه جا حاضر باشد. هر جا که از موجودیت او خالی باشد، فورا پر میکند. بنابراین هستی واکنشی نیز به یک وضعیت همه جایی و هرروزی تبدیل میشود. هر چه نظام مستقر رادیکالتر باشد، هستی واکنشی مخالفیناش هم رادیکالتر میشود. هر چه نظام مستقر فعالتر باشد، هستی واکنشی مخالفین نیز فعال و پرهیاهو است. ما در میدان کنش و واکنش دوران پهلوی زاده شدیم. اما آن نظام نه مدعای حضور همه جایی داشت، نه اینهمه پرکار و پرهیاهو بود. جامعه فراغتی داشت کمی بیرون میدان نفس بکشد.
فاصله گزینی از چند و چون صحنه سیاست داخلی و در پرانتز نهادن آنچه نظام میگوید و انجام میدهد، برای کسب آگاهی صادق و بهرهمندی از وجدان داوری کننده و منصف ضروری است. این کار البته دشوار و گاهی ناممکن است. جامعه مملو از حس تحقیر و سرکوب شدگی است. نباید انتظار نابجا داشت. اما جامعهای که به خود فرصت فاصله گزینی نمیدهد، همیشه در محیط یک دایره میچرخد، هیچ چیز دگرگون نمیشود.
دست کم برای نجات نسلهای بعد خوب است فرصتهایی تولید کنیم برای فکر و داوری بیرون از میدان صرف واکنش به حریف سیاسیمان.
@javadkashi
سخن درست بگویم، نمیتوانم دید
که «غم» خورند «رفیقان» و من نظاره کنم
✍️عباس کاظمی
✴️ نمیدانم در این لحظات رنجآلود چه بنویسم. اینروزها هربار که مینویسم، مطلب را نیمهکاره رها میکنم. درواقع، مدتهاست که نمیتوانم نوشتاری را به سرانجام برسانم، شبیه بنایی نیمهکاره شدهام که به حال خود رها شده اما وانمود میکند که اوضاع عادی است و کارها در حالِ انجام: دستوپازدن برای دوری از ویرانهشدن!
من دربارۀ سرنوشت تلخ و رنجهای خودم از بیرونراندهشدن از دانشگاه تهران هرگز ننوشتم. آن زمان با خودم گفتم تجربۀ من چه اهمیتی دارد وقتی که اینهمه آدم هستند که صدایشان در ویرانههای زندگی مدفون شده است؛ اما اکنونکه هرروز صدای لرزان هریک از همکارانِ در معرض تهدید به اخراج یا اخراجشده را میشنوم، نظرم تغییر کرد. برخی همکارانم با دیدن نشانههای اخراج، به امیدِ ماندن، در لاک خود فرورفتند، سکوتی سرد همراه با درد، رنج و اضطراب را تحمل میکنند، و اغلب آنهایی که اخراج شدند صدایی ندارند! حتی ممکن است هیچگاه نامشان در رسانهها آورده نشود. این روزها زیاد میشنوم این نالههای نهان را؛ یکی قلبش درد گرفته راهی بیمارستان شده، دیگری افسرده شده، آن دیگر دچار اضطراب شدید و آن دیگری بیماری خودایمنی و...
🔸 معلمان دانشگاه، خود ازطریق سازوکارهای تحقیرکننده استخدام میشوند. برخی اوقات مناسک تحقیر را از ردههای بالاتر از خود تجربه میکنند و با انبوهی از درس و کلاسها با دستمزد اندک و موقعیت شغلی بیثبات روزگار میگذرانند. شیوۀ استخدام استادان و کار در دانشگاه، مانند ایستادن روی یک بند است، درحالیکه همیشه چشمت به پایین خیره شده است. این روزها اینکه تا کی در دانشگاه اجازۀ تدریس دارید، دغدغۀ اغلب استادان است (الا متقلبان خاموش).
❇️ اخیراً دوستی، با استاد بزرگوارم نیکگوهر گفتگویی داشت. او هنوز رنجهایش از تجربۀ اخراج از سالهای ابتدایی دهۀ ۶۰ کنارش بودند و داغهایش تازه مینمودند. دردها اگر به کلمه تبدیل نشوند، جای زخمشان همیشه میماند. بااینحال، مردانی چون نیکگوهر اگرچه الگوی ایستادن و کارکردن برای همۀ ما هستند اما باید اعتراف کنیم که ما جماعت علوم اجتماعی، وظیفۀ خودمان را برای بودن و ماندن در کنار آنها فراموش کرده بودیم.
زمانی که در اواخر دهۀ ۸۰ خیلی از استادان را از دانشگاه به بیرون روان میکردند، اینهمه آگاهی که امروز وجود دارد نبود. آنها جماعتی کوچک و تنها بودند و چونان جزامیان از این شهر به آن شهر و از این کشور به آن کشور معلق بودند. من نظارهگر آوارگی برخی از آنها از نزدیک بودم. هیچ آدمی در شهر و دیار خود غریب نباشد! تنهایی یکی از بزرگترین دردهای ما بعد از اخراج بود.
⚠️ اکنون خیل عظیمی از دانشمندان ما در علوم انسانی، قربانی تبعیض و بیانصافیهای سیاسی و گاهی قبیلهای قرار میگیرند. آنها ممکن است دوست داشته باشند در لاک خود فروروند. نسل ما، رنجهایمان را به بیماری و درد بدل کرده است. لطفاً شما این رنجها را در خود مدفون نکنید؛ به نوشتار درآورید. کلمات شفابخشاند؛ دردها را از روحتان بیرون میکشند و دیگران نیز با شریکشدن در آن، از دشواریهای پیشرویتان میکاهند. دوستان آوارۀ من! نوشتن درمان است، جان است، اما تحمل درد و سکوت، درد بیامان است.
⬅️با خودم اندیشیدم که چه کمکی به شمایان میتوانم بکنم. میتوانم راههای رفته و نرفتۀ خودم را با شما قسمت کنم. میتوانم به شما بگویم بیرونآمدن از دانشگاه، مانند خروج از جزیرهای است که گویا منفصل از جامعه بودهاید. اینک به جامعه خوش آمدید. روشن است که ازنظر من ماندن در دانشگاه یک ضرورت است برای امیدوارنگاهداشتن نسل جدید اما اگر چنین نشد، دست از امیدواری و امیدوارکردن برندارید.
♦️چند روز پیش، با دو رفیق سرشار از رنج و اضطراب صحبت کردم. با خود اندیشه کردم که کاش میشد به همۀ شمایان گفت که چقدر باید در این لحظات پرالتهاب، قوی بایستید و از سیاستهای شکنندهای که قرار است شما را به ویرانه بدل کنند دوری گزینید. کسانی هستند که شما را ویران میخواهند. آبادی باشید که روبروی ویرانه لبخند میزند.
⚠️برخی از استادانی که اخراج میشوند، بسیار تحسین و تکریم میشوند، به چشم دانشجویان، قهرمانانی بیهمتا جلوه میکنند، گاهی خود باور میکنند که قهرماناند و دست به کارهایی نااندیشیده میزنند. شما قهرمان نیستید! این، علوم انسانی است که قهرمان است. اوست که چونان خورشیدی بر جامعه روشنایی افکنده و بر دل اهالی قدرت ترس. زود است که از یادها میروید. این سلاموصلواتها به خاطره تبدیل میشوند، باید فکری برای زندگی خود بکنید. این پرسش مهم به میان ما میآید که بعد از اخراج،اغلب اهالی علوم انسانی که بیپشتوانهاند چه باید بکنند؟ اگر بنویسید و ایدههایتان را به اشتراک بگذارید، کمک بزرگی به یکدیگر میکنید.
@varikazemi
🆔 @irancsca
ما، دوستی و غربت فضای شهر
https://hammihanonline.ir/news/culture/ma-dwsty-w-ghrbt-fday-shhr
بازخوانی کتاب «بازگشت به افق انقلاب»
«بازگشت به افق انقلاب» کتابیاست بهقلم جواد کاشی، دانشیار علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی که در آن، نویسنده به بررسی گفتمانی تحولات اجتماعی و سیاسی معاصر پرداخته و پس از شرح نسبت «جامعه و زبان» و «سطوح زبان و امر سیاسی» در فصول اول و دوم، در فصل سوم با نام «گذار از جهان خیمهای به جهان خطی»، گذار از عالم تکمنبعی به چندمنبعی را در گذار از دنیای سنتی به دنیای مدرن موردتوجه قرار داده است.
اسم رمز یک تحول
----
کوبیدن سر یک دانشجو به دیوار اسم رمز تحول دانشگاه است. ترجمان آنکه آنجا قرار نیست علم اقتدار ایجاد کند. دانش رفتارها را تنظیم کند. آنکه سری را به دیوار میکوبد، هم اوست که به من هم فرمان میدهد چطور تدریس کنم. او میداند علم چیست، اوست که روش تحقیق میآموزد. اوست که نشان میدهد خط قرمزها کجاست. اوست که الفبای دانش را میآموزد و همه ما را برای آموختن ردیف میکند. ما اعم از آنکه دانشجوییم یا استاد، باید چیزهایی بیاموزیم که قبلا نیاموختهایم. باید چشم باز کنیم به اموری که در فضای دانشگاه انتظار نداشتیم.
همراه با صدای برخورد سر آن جوان به دیوار دانشگاه علامه طباطبایی درد در سر و پیکر من هم پیچید.
آنکه توان کتک زدن دارد، هم اوست که قاعده انضباطی محیط دانشگاه را معین میکند. اگر گفتند کتک زدن یک استثناء بوده است، کارل اشمیت را به یاد آرید. او دریافته بود آنچه استثناء است قاعده را تعیین میکند. ماجرا به کنترل و تنبیه دانشجو منحصر نیست. ماجرای قاعدهای است که کلیت دانشگاه را هدف گرفته است. شاید آموزش مهندسی و پزشکی در یک فضای تحقیر شده امکانپذیر باشد. اما آموزش علوم انسانی غیر ممکن است.
شرط تولید و ترویج و اموزش علوم انسانی، تفکر آزاد است و پیش شرط تفکر آزاد شجاعت فکر کردن. در یک محیط تحقیر شده، شجاعت همراه با تفکر دود میشوند و به هوا میروند. آنچه میماند تکرار در چارچوبهای مقرر است. محیط هتک حرمت شده، استاد و دانشجوی هتک حرمت شده میزاید. آنگاه یکی توضیح دهد هدف از اینهمه هزینه برای اداره امور چنین دانشگاههایی چیست. فارغ التحصیلان چنین فضایی دردی از جامعه درمان نخواهند کرد.
من با سری افکنده و پر از شرم، عذر خواهی میکنم از جوانانی که باید مثل فرزندان ما عزیز و محترم داشته شوند. ما متهمیم. باید در مقابل این جوانان بایستیم و پاسخگوی چنین وضعیتی باشیم. هر کس سهمی دارد و من هم به نوبه خود در دانشگاه علامه طباطبایی سهمی بر عهده دارم.
@javadkashi
در آریگویی به زندگی، واقعیت، سنگی نیست بر مسیرِ انجام که یا بر آن دخیل عقل افسرده ببندیم و یا با میخی آهنین و سرد، به جانش افتیم. واقعیت خود مرگ است. آریگو به زندگی، در رقص ِهستی به هر چرخش، مرگ را در آغوش میگیرد و در پاسخ به آنانکه که میپرسند کی سرت به سنگ می خورد؟ میگوید: من تمام تنم سنگی است...
@javadkashi
جمهوریت و اسلامیت
----
چهل و پنج سال پیش مردم ایران در یک همه پرسی سراسری به «جمهوری اسلامی» رای دادند. جمهوری اسلامی به اسم تازگی داشت به رسم نه. پرسش از نسبت میان جمهوریت و اسلامیت، عمری دراز دارد. از مشروطه تا کنون.
قانون اساسی مشروطه پاسخی به این سوال بود. جمهوریت را در کانون نشاندند و اسلامیت منحصر شد به اینکه شماری از فقها، بر قوانین نظارت کنند تا ناقض شریعت نباشند. سهم اسلامیت در نظام مشروطه همین بود و بس. قانون اساسی جمهوری اسلامی قاعده را دگرگون کرد. به حسب روایت رسمی، اسلامیت در کانون قرار گرفت و جمهوریت ذیل آن تعریف شد. جمهوریت در محدوده اسلامیت معنادار شد.
نکته جالب توجه آن بود این دو تصمیم به ظاهر ناسازگار، یک نتیجه مشترک داشتند: در هر دو یک ساختار متمرکز قدرت شکل گرفت که نه توجهی به ملاحظات جمهوریت داشت نه اسلامیت. یک اراده خودمختار سیاسی دائرمدار امور عمومی شد. مشکل کجا بود؟
مشکل این بود و هست که «جمهور» یک فرض ناموجود بود. نشانی در عالم واقع نداشت. مردمان عصر مشروطه هنوز از وضع رعیت بیرون نیامده بودند. مردمان دوران انقلاب نیز توده بیشکل شهر و روستا بودند که هنوز درکی از خود فردی و جمعیشان به منزله شهروندان آزاد نداشتند.
نظرورزان سیاسی هم در دوران مشروطه و هم در انقلاب سال 1357 به فرم حکومت نظر داشتند. چندانکه گویی مردم به منزله جمع فعلیت یافته سیاسی و آگاه، در صحنه حاضرند تنها منتظرند جایگاه مطلوبشان را در عرصه سیاست پیدا کنند. جمهوری در میان نبود. نظمیابی سیاسی بدون حضور و قدرت واقعی مردم، لاجرم به یک سازمان متمرکز و خودمختار سیاسی میانجامد. چگونه ممکن است به مردمی که وجود ندارند، سهمی در ساختار قدرت داد؟
پرسش از نسبت میان جمهوریت و اسلامیت هنوز هم پیش روی ماست. اگر متولیان نظام به سمت حذف جمهوریت پیش میروند مخالفینشان نیز به حذف اسلامیت فکر میکنند. هر دو غافلند. پرسش بزرگ صحنه سیاسی ما هنوز هم اندیشیدن به رابطه میان جمهوریت و اسلامیت است.
مردم چگونه فعلیت سیاسی پیدا میکنند تا طرح مساله جمهوریت موضوعیت پیدا کند؟ این پرسش بزرگی است که کمتر به آن اندیشیدهایم. میراث فکری در دوران پیش از انقلاب، در صنوف متعدد به ویژه اسلامی و ناسیونالیستی با دغدغه هویتی شکل گرفته است.. تلاش میکنند توده پراکنده را ذیل نام ایرانیت یا اسلامیت همبسته کنند. توده همبسته شده ذیل نامهای ایدئولوژیک، مردم نیستند شمار کثیر مردمان تبعیت پذیرند. شرط اول و بنیادی تکوین و تولد مردم و متعاقب آن جمهور، پذیرش فردیت به مثابه شهروند مسئول است. از یکسو لازم است فرد حیثیتی مستقل از نامها و صفات و هویتها پیدا کند و از سوی دیگر، فرد باید احساس مسئولیت جمعی و سیاسی داشته باشد.
خوشبخانه تحولات چهار دهه اخیر به نحو شگرفی بسترهای ظهور فردیت را فراهم ساخته. آنچه کمتر مشاهده میشود احساس مسئولیت جمعی و سیاسی است. ما با کاستی فرد دگرخواه مواجهیم.
برای آنکه به شکلگیری مردم و فعلیت سیاسی آنها میاندیشد، نامها و هویتها و مواریث اسلامی و ایرانی، از زاویه دیگری موضوعیت پیدا میکنند: اسلامیت یا ایرانیت چه کمکی به استقلال فردی، خردورزی و همزمان احساس مسئولیت جمعی میکنند؟ کدام اسلام یا ایرانیت میتواند به جای همبستگیهای مبتنی بر تبلیغات و فشار هنجاری، فردیت را تصدیق کند و همزمان حس تعاون و دگرخواهی برانگیزد؟ برای خلق جمهور، هر کس به سهم خود باید مدد کند. همه مواریث تاریخی و فرهنگی در این شمارند.
این بار در پاسخ به نسبت میان جمهوریت و اسلامیت، باید به قاعده هرم اجتماع سیاسی اندیشید نه راس آن.
@javadkashi
او خود یک قربانی است
---
خدا یک هستی نامرئی است. مومن نیز به اعتبار خداوند یک ساحت نامرئی پیدا میکند. فرد از یک خلوت بهرهمند میشود که هیچکس در آن راه ندارد. خدا یک هستی سنگین بار است. خلوت مومن به اعتبار وجود خداوند سنگین بارتر از جلوت اوست. اما دوران مدرن جلوت مردمان را سنگین بار میکند چندانکه خلوتها را هم به اشغال درآورد و فرد یکسره به همین جلوت و سویه مرئیاش منحصر شود. شاید ترجمان ایده خدا مرده است، همین هستی بیخلوت انسان مدرن باشد. انسان بیخلوت، بیلنگرگاه است. در جهان مدرن گاهی عشق، هنر و فلسفه خلوتگاههایی برای آدمیان تدارک کردهاند. اینها تا حدی عارضه زندگی در جهان جدید را جبران کردهاند.
عارضه ما اما سنگینتر از این حرفهاست. عارضه از زمانی آغاز شد که افراد برای احراز شغل و کسب درآمد، باید به گزینش میرفتند و به این پرسشها پاسخ میدادند: نماز میخوانید؟ روزه میگیرید؟ مسائل شرعی را بلدید؟ دعا و راز و نیاز شبانه دارید؟ جلوتگاه به شرط وجود خلوتگاه امکان زندگی و کسب معاش را فراهم میکرد. یک اردوگاه ساختند و کدهای دستوری برای زندگی خلوتگاهی صادر کردند. خلوتگاهی که روزی لنگرگاه رهایی شخص از هیاهوی روزگار بود، به بخشی از زندگی پرهیاهوی یک اردوگاه بزرگ تبدیل شد. ما بیخلوت نشدیم، خلوتگاه حلقهای شد که به گردنمان آویختند. بی ایمان نشدیم، ایمان به ما هجوم آورد.
همانقدر که انسان نیازمند حیات خلوتگاهی است. شهر نیز نیازمند خلوتگاه است تا روح و روان مردمان در آن بیاساید. مساجد و زیارتگاهها قلمروهای خلوتگاهی شهر بودند. در فضای پرآشوب و سر و صدای شهر، مساجد خاموش و ساکت، روح ناآرام فرد را درآغوش میکشیدند. آخوند آن روزگار بخشی از قلمرو خلوتگاهی شهر بود. هنگامی که از پیچ یک خیابان پای به مسجد مینهادیم، چهره عزلتگزین یک روحانی دلمان را آرام میکرد.
طلبهای که در یک درمانگاه دوربین گوشی خود را به سوی مادری روشن میکند که بیتابانه به کودک خود میاندیشد، خود یک قربانی است. قربانی دورانی که خلوتگاههای یک شهر و ساکنان روحانیاش، به اشغال درآمدهاند و آنکه باید لنگرگاه و پناه مردمان بیتاب باشد، تیغ در دست گرفته روح و جسم مردمان را میآزارد.
همه چیز به سویه مرئی تقلیل یافته است. حیا، شرم، عزت، شکوه، معنویت، عدالت، آزادی و حتی مقاومت و ستیز در شوهای رسانهای ظهور پیدا میکنند بیآنکه عمقی در میان باشد. ابتذال فراگیر مثل گرگی است که هر روز گلویی را میدرد.
به قول آن فیلسوف، فقط خدایی میتواند ما را نجات دهد. خدایی که دوباره خلوتگاه را در هستی فردیمان سنگین بار کند و خلوتگاههای شهر را از دست تطاول قدرت نجات دهد.
@javadkashi
دوران گذار از حکومتهای هنجارگذار
---
چکیده سخنرانی اینجانب در هفدهمین سمینار سالانه انجمن علوم سیاسی ****
در دوران مدرن نظامهای اخلاقی گوناگون با هم گفتگو و مناقشه کردهاند. اما فایدهگرایی در عمل به ویژه در عرصه سیاست دائرمدار امور بوده و هست. اگر قرار بر اصالت فرد و عینیت بخشی به آزادی است، فایدهگرایی زبان بیانگر سرشت اخلاقی آدمی خواهد بود. کانت بیش از همه با فایدهگرایی سر ناسازگاری داشت، اما خود میدانست نظام اخلاقی او به کار گروه اندک نخبگان میآید. مردمان متعارف بیشتر تابع سود و زیان و لذت و رنج فردی هستند تا تبعیت از اصول عقلانی اخلاق.
فایدهگرایی در ساختن جهان مدرن نقش مهمی داشته و دارد. تحولات اقتصادی و تکنولوژیک و برون افتادن از نظمهای قدیم، به مدد اصل اخلاقی فایدهگرایی اتفاق افتاد. اما به سهم خود زخمها و رنجهای عمیقی هم به بار آورد. از جمله آنها نقشآفرین کردن دولت در هنجارمند سازی نظم اجتماعی و سیاسی است. او که مهمترین فیلسوف دولت اقلی است، به نحو طنزآمیزی حکومت را منشاء صورتبندی اخلاق فایدهگرا کرد.
فایدهگرایی در سطح فردی وجاهت اخلاقی ندارد. هنگامی که گفته میشود هر فرد در جهت کاستن از بار رنج و افزودن بر خوشیها و منافع خود تلاش میکند از یک واقعیت انسانی سخن میرود که هست بیآنکه لزوماً اخلاقی یا ضد اخلاقی باشد. فایدهگرایی در سطح جمعی و کلی اخلاقی میشود آنجا که قرار است بر قاعده «بیشترین سود برای بیشترین کسان» عمل کنیم. اما چه کس یا مرجعی قرار است حساب و کتاب ریاضی تعیین بیشترین سود را برای بیشترین کسان انجام دهد؟ بیتردید آنکه قانونگذاری میکند و در عمل مجری آن است. او باید قاعده مذکور را در صحنه اجتماعی و سیاسی به مرحله عمل بگذارد و افراد را به تبعیت از آن وادار کند. به این ترتیب حکومت مرجع اخلاقی کردن جامعه به حسب قواعد فایدهگرایانه است.
فیلسوفان متعددی در دوران مدرن با بنتام و اصول اخلاقی او مخالفت کردند. اما در اصل با مرجعیت حکومت برای اخلاقی کردن جامعه همراه بنتام بودند. ناسیونالیسمهای قرن نوزدهمی، پناهی جز حکومت نداشتند تا به مدد آن ملت سازی کنند و اخلاقیات واحد یک ملت را تثبیت کنند. مارکسیستهای بلشویک برای رها کردن مردم از فرهنگ پیشین و پذیرش فرهنگ و اخلاق سوسیالیستی به دیکتاتوری پرولتری تکیه کردند. فاشیستها و نازیها هم به یک حکومت پناه آوردند تا جامعه را اخلاقی کنند. اسلام سیاسی نیز که بیش از همه در جمهوری اسلامی تجلی کرد، وظیفه اخلاقی کردن جامعه را به حکومت سپرد.
اینها همه با بنتام مخالف بودند، اما همه با او در خلق دولت هنجارگذار هم داستان شدند.
در دوران قدیم، حکومتها هنجارگذار نبودند. جامعه در کلیت خود یک هستی اخلاقی بود و حکومتها هم جزئی از این کلیت اخلاقی محسوب میشدند.
از گسترش فردیت و خواست آزادی روزافزون گریزی نبوده و نیست. اما تصویر همه از یک جماعت فردیت یافته، یک وضعیت آشوبناک و غیر اخلاقی و حتی یک وضعیت جنگی است. جان لاک به کلی به فراموشی سپرده شد که اعتقاد داشت افراد ذرهای شده میتوانند مستقل از ساختار قدرت برای خود اجتماعی بنا کنند که نه تنها تابع حکومت نیست بلکه قادر است حکومت را تحت فشار قرار دهد. البته جان لاک ساده اندیش نبود و مشکلات و کاستیها را هم میدید. برای رفع همین کاستیها تشکیل حکومت را ضروری میدید. اما حکومت مرجع اولیه هنجارمند کردن جامعه نبود، بلکه رفع کننده ناتوانیهای جامعه بود. همین و بس.
تحولات تکنولوژیک و ارتباطی جدید، دولتها را تضعیف نکرد. شاید از حیث ساختاری و اعمال قدرت و نظارت تقویت هم کرده باشد. اما توان دولتها برای هنجارمند سازی جامعه را تضعیف کرده است. نمونه اعلای آن را طی سه دهه گذشته در ایران تجربه کردهایم. اعتراف جمهوری اسلامی به شکست رسانهای حاکی از آن است که دیگر مثل قدیم، نمیتواند افکار عمومی مردمان را متوجه خود کند. جامعه توان هنجارمند شدن مستقل از اراده سیاسی را پیدا کرده است. این دستاورد مهمی است.
جامعه برای نخستین بار این فرصت را پیدا کرده که از قدرت دولت هنجارگذار بکاهد و خود دست به کار ساختن جامعه و هنجارمند سازی آن شود.
ما با موقعیت برساخته شدن جامعه از پائین مواجهیم. موقعیتی که با خطر ظهور نظمهای فاشیستی و سرکوبگر تازه مواجه است. اما همه چیز میتواند در جهت ظهور دولت و هویتهای جهانروا جهت پیدا کند.
نظامهای اخلاقی متکی بر دولت، عموماً، تک ذهنی، مرزگذار، خاصگرا و دگر ستیزند. اما نظامهای اخلاقی متکی بر جامعه، متکثر، وابسته به موقعیتهای خاص جهان زیست، و در عین حال متوجه به قلمرو عام انسانیاند.
اینک نوبت آن است که در مقابل اسلامیت یا ایرانیت مرزگذار، منتظر ایرانیتها و اسلامیتهای پرشمار اما گشوده به دیگری باشیم. این معجزهای است که در توان جامعه است نه حکومت.
@javadkashi
صدای مردم
----
مردم هیچکس را همراهی نخواهند کرد. این مساله در روزهای پیش از انتخابات همه فعالان سیاسی را آزار میدهد.
بخشی از نظام در تکاپوی یک مشارکت حتی نیمگرم است، تا دستاویزی شود برای طرح ادعای مشروعیت. بخش دیگر نظام خیال میکند عدم مشارکت برایشان بهتر است تا عملیات خالصسازی را به پایان برسانند. تحریم کنندگان در انتظار عدم مشارکت مطلقاند تا دستاویزی شود برای اثبات فقدان تام مشروعیت نظام. گروهی هم این میانه ایستادهاند تلاش میکنند ذغال انتخابات را چندان شعلهور کنند تا از طریق ممانعت از کار خالصسازان نام و اعتباری کسب کنند.
رفتار مردم با هیچکدام از این گزینهها سازگار نخواهد شد. روز بعد از انتخابات حتی اگر واقعیت با خواست این یا آن گروه مطابقت هم پیدا کند، هیچکس به آن تن نخواهد داد. همه ادعا خواهند کرد همانچیزی رخ داد که میخواستند اما در درون عمیقاً همه دلسرد خواهند شد. یاس و دلسردی عمومی بلای جامعه ماست.
آتشی در میدان زندگی سیاسی ما کم رمق شده و آن وجاهت اخلاقی و حقوقی «صدای مردم» است. هیچکس از اصل دمکراسی و مشارکت مردم به مثابه یک اصل اخلاقی دفاع نمیکند. مدرنیته سیاسی با ظهور یک مرجع اخلاقی تازه به نام «صدای مردم» متولد شد. انقلاب مشروطه اولین خاستگاه برآمدن این صدا بود. خواست امنیت و توسعه راه تنفس آن را بست. انقلاب سال 1357 دومین خاستگاه بزرگ آن بود اما اولویت بخشی به شریعت اسلامی راه تنفس آن را بست.
در دوم خردادماه سال 1376 یک نقطه خاستگاهی دیگر ظهور کرد. اما صفت بیش از حد فردباورانه آن از اصل «صدای مردم» تهی بود. خود دامگاه خود گردید و میدان را به رقیب سپرد.
«صدای مردم» یک پا در استقلال و خودآئینی فردی دارد یک پا در مشارکت برای خلق یک اراده قدرتمند جمعی. ترکیب این دو، حیات سیاسی را به یک ضیافت عمومی برای مشارکت همگان تبدیل میکند. «صدای مردم» همگان را با همه تنوعاتشان محترم میشمارد و نفس همین احترام آن را مقتدر و در عین حال اخلاقی میکند. این عمیقترین و بنیادیترین خواست عرصه سیاسی ماست. یکصد و اندی سال است که طلب میشود اما تحقق پیدا نمیکند.
ترقی خواهان عصر رضاشاه و اسلام خواهان دوران جمهوری اسلامی ندانستند دیگ ترقی و توسعه یا اعتبار دین و شریعت به شرط گرمای حتی اقلی این ضیافت عمومی ممکن است. امروز ملیت، ترقی، اسلام و فردگرایی دشتهای تشنه در خاک این سرزمین هستند. تنها به شرط معنادار شدن اصل تکیه بر خواست عمومی و اجازه برخاستن «صدای مردم» به مثابه اصلیترین مرجع اقتدار و حقانیت اخلاقی، از خطر مرگ نجات خواهند یافت. هر کدام بیشتر در مقابل برآمدن «صدای مردم» ایستاده باشد، تاوان بیشتری خواهد پرداخت.
همه باید یک قدم عقب بگذارند اجازه دهند «صدای مردم» برخیزد و سهم و تکلیف همگان را روشن کند. مردان و زنانی که مترصد در دست گرفتن ماشین سلطه سیاسی هستند، باید عقب بنشینند تا قدرت اجتماعی برخیزد. «صدای مردم» هر چه سالمتر برخیزد، مهربانترخواهد بود. هر چه کمتر در معرض آسیب این و آن باشد، دایره شمولش بیشتر خواهد بود. «صدای مردم» هیچگاه تماماً در جهان مدرن ظهور پیدا نکرد. همیشه و همه جا ناقصالخلقه بود. اما صرف امید و آرزوی آن، مجرای زندگی اخلاقی را خواهد گشود.
@javadkashi
سویه زنانه انقلاب
-----
انقلاب دو شخصیت داشت. یکی در همان ماههای اولیه بعد از پیروزی مرد.
شخصیت اول دیرین و تاریخی است. همان است که با ایدئولوژی و آرمان و رهبری و مبارزه و ستیز شناخته میشود. همان چهرهای که در صحنه قدرت حاضر میشود، با کسانی ائتلاف میکند، با کسانی از در ستیز میافتد. این چهره انقلاب، مثل همه قیام و شورشهایی است که در طول تاریخ علیه نظامهای مسلط شکل گرفته است. نزاع سختی در میگرفت یکی پیروز میشد، یکی شکست میخورد. آنکه شکست میخورد کارش با آتش و تیغ و زندان بود و آنکه پیروز میشد، بخت یارش شده بود تا بر اریکه قدرت تکیه زند.
شخصیت دوم انقلاب مدرن و شهری است. به بازیگران قدرت کم ارتباط است. با مردم کوچه و بازار سروکار دارد. ساکنان شهر از بزرگ شدن فضا و معضلات آن رنجور بودند. گروهی هم از روستا آمده بودند. احساس بیپناهی میکردند. فضای شهر بزرگ و ناشناخته و بیگانه بود. فقدان صمیمیت روستا دل و جانشان را میآزرد. آنها در جستجوی محملی بودند تا آشنایی از دست رفته را بازیابند. سوگوار بودند و دل بریده و اندوهگین. از هر گردهمآیی استقبال میکردند شاید اندکی از حس از دست رفته صمیمیت را به دست آورند. انقلاب یک اتفاق بینظیر بود. خیابانها مملو از جمعیت شده بود. جمعیتی یک صدا و همراه. آشنایی از دست رفته یکباره در ابعادی بزرگ بازگشته بود. رنجها و مطالباتی هم داشتند، اما انقلاب بستری شده بود تا رنجهاشان همدردی عمیق خلق کند. این همدردی جمعی، گاهی از اصل رنج ها و برآورده شدن مطالباتشان مهمتر بود.
آدمهای ساده کوچه و بازار ابتدا در ارتباط افقی با همشهریهای همدرد، گرم و برانگیخته میشدند و در نوبت بعد در یک ارتباط طولی با مناسبات کلان قدرت نسبتی برقرار میکردند.
انقلاب دو شخصیت داشت. یکی بیشتر با ستیز و خصومت و نفرت و جنگ شناخته میشد، دیگری با همدردی و عشق و صمیمیت. یکی طرد کننده بود دیگری جمعآور. یکی خصلت مردانه داشت دیگری زنانه.
تا شاه بود، همه خیال میکردند این دو شخصیت به هم عشق میورزند و در عقد دائماند. شاه که رفت، شخصت زنانه مرد. گویی مرد زنش را در پستوی خانه کشت. همان روز که قرار شد مردم به خانه بازگردند تا مسئولان ویرانهها را آباد کنند، سویه زنانه انقلاب از نفس افتاد.
انقلاب پیروز شد، اما خصیصه گردآور و جمع کنندهگیاش از دست رفته بود. طرد و انکار و ستیز با تمسک به نامهای مقدس باقی ماند. در آتش خصومت و نفرت زندگی میکنیم. اما فراموش نکنیم مادری در میان بود که میتوانست همه را گردهم آورد و از رنجهاشان دستاویزی برای همدلی بسازد.
@javadkashi
ترس خدعهگر
----
ترس و امید دو عامل اساسی شکلگیری و تداوم جامعه سیاسیاند. بیرون دیوارهای جامعه خطری هست که از ترس آن گردهم جمع شدهایم و به قانون و حکومتی تن دادهایم. البته ترس همیشه بیرون دیوارها نیست. کم و بیش ضرورت دارد در درون جامعه سیاسی هم ترس وجود داشته باشد. آنکه میخواهد قوانین نظام بخش به حیات سیاسی را نقض کند باید بترسد و حکومت عهدهدار تولید این ترس است.
به شرط موفقیت در رفع ترسهای بیرونی و تشکیل یک جامعه سیاسی امن، نوبت به امید میرسد. حال مردمانی که خاطر جمع از ترسهای بیرونیاند، برای تحقق یک فردای روشن به یکدیگر و به حکومت امید میبندند تا آمال و آرزوهای جمعیشان محقق شود.
ما امروز با یک خطر بزرگ مواجهیم. سالهاست چشماندازهای امید بسته شدهاند. ترس باقی مانده است. حکومت هر روز بر چگالی ترس در درون جامعه سیاسی میافزاید. هر روز بر شمار افرادی افزوده میشود که خیال میکنند ترس در درون دیوارهای جامعه سیاسی به ترس بیرون دیوارها نزدیک میشود و گاه از آن بالاتر میرود. سیاستگذاری مبتنی بر ترس هنگامی که از حد معقولاش فراتر رود، نتیجه عکس میدهد. مردمان مرعوب را به اجتماع همپیمان اما کینهجو تبدیل میکند و اینچنین موازنه سیاسی علیه سیاستگذار ترس دگرگون میشود.
ترس خدعه می کند. سیاستگذار را دلخوش میکند که مسائل را حل کرده است، اما نمیداند خود علیه خود قیام کرده است.
@javadkashi
مقاومت و معصومیت دوران کودکی
-----
«مقاومت» اسم کودکی است که در شرایط اعمال زور متولد شده است. وقتی ملتی تحت سلطه استعماری است یا توسط یک طبقه و باند سیاسی تحت فشار است، «مقاومت» مثل کودکی معصوم زاده میشود. مردم یا یک گروه تحت ستم، موجودیت و کرامت خود را در مخاطره میبینند و با «مقاومت» خود را اثبات میکند.
«مقاومت» وقتی طبیعی است، کودک معصوم، بیگناه و پر از برکت است. اثبات کننده وجود زیبای انسانی است. معصومیت «مقاومت» از زمانی به پایان میرسد که موفقیت به دست میآید. ستمگر ممکن است به عقب رانده شود، اما «مقاومت» از صحنه بیرون نمیرود میماند و صحنه را به خود اختصاص میدهد. برای ادامه بقاء به سایه ستمگر اشاره میکند. اگر سایهای در کار نبود، خودش دوپاره میشود. یک پاره ستم میکند تا پاره دیگرش به نام «مقاومت» در صحنه بماند.
«مقاومت» بزرگ میشود. برای بزرگ شدنش زیاد میخورد. ثروت، منزلت، فرهنگ، جامعه، زیبایی، عشق و هرچه به زندگی انسانی بعدی متمایز عطا میکند، خوراک «مقاومت» میشود. «مقاومت» چاق میشود. خپل، تنبل، خمار. در عین حال خشن و ترسناک.
«مقاومت» احساس خدایی میکند. عالم و آدم را ذیل بندگی و اطاعت خود میخواهد هر چیز و هر کس که از این قاعده پیروی نمیکند نجس است. باید از زمین برداشته شود.
«مقاومت» مشکوک است. همه چیز و همه کس را بازجویی میکند. صدای پای توطئه در همه سوی زمین به گوشش میرسد. نه فقط از بیرون، بلکه به درون خود نیز با تردید نظر میکند. «مقاومت» به تدریج پوسیده و متخلخل میشود. آه و افسوس که «مقاومت» پیش از مرگ، رویاروی خود کودک تازه و معصومی به نام «مقاومت» میزاید و داستان همچنان ادامه پیدا میکند.
آنچه معصومیت «مقاومت» را لکهدار میکند و از آن یک هیولا میسازد، فروزان کردن آتش انتقام برای حذف تام و کامل ستمگر است. خودشیفتگی «مقاومت» از این انگاره نادرست زاده میشود که گویا به جهان آمده تا راه و رسمی دگر بنا کند. با حقانیت دوران کودکی، باد میشود و مدعی آنکه جهان و انسان دیگری خلق خواهد کرد.
@javadkashi
جنگ و ارزشهای اخلاقی
00000000
وزیر دفاع اسرائیل گفته: «وقتی در یک جنگ وارد میشویم، قویتر میشویم، چون برای دفاع از ارزشهای خود میجنگیم.» او از ارزشهایی سخن گفت که راز و رمز بقاء اسرائیلاند آنها با جنگ زاده شده و با جنگ تداوم پیدا میکنند.
مدت مدیدی بود اسرائیل دست به گریبان گسیختگیهای داخلی بود. اما در این دو ماه بخش مهمی از این گسیختگیها التیام یافته است. هر شب فرماندهان جنگ به مردم گزارش موفقیتهای هر روزی میدهند. این کشور پرشده از نوای سرودهای حماسی. هرچه شمار کودکان و زنان تکه تکه شده غزه افزایش پیدا میکند، رسانههای اسرائیل بیشتر و بیشتر به مردم نوید پیروزی میدهند. اسرائیل با ارزشهایی زندگی میکند که با جنگ بیدار میشوند. شاید تحلیل بعضی محافل درست باشد: نتانیاهو از حمله حماس خبر داشت.
ارزشهای مولود و مولد جنگ، با هویتها ساخته میشوند. یک هویت بنیادگرا برای حراست از خود نیازمند جنگ است. با ستیز و جنگ قدرتمند میشود.
اما همه ارزشها با جنگ در نسبت نیستند.
بعضی ارزشها مولود و مولد رقابتاند. هویت غیربنیادگرا در رقابت با دیگری تلاش میکند استعدادها و ظرفیتهای خود را گسترش دهد. دیگری آئینهای مقابل اوست تا خود را در آن ببیند و در بهبود هر روزی خود بکوشد. با هستی دیگری مدارا میکند، او را تماشا میکند و هر روز به خود نگاهی انتقادی دارد.
بعضی ارزشها مولود و مولد دوستیاند. در عرصه سیاست دوستی از سنخ رفیق گرمابه و گلستان نیست. به قول نیچه دوستی با کس یا کسانی است که دوراند. دورترین کسان.
تاسیس اسرائیل با ارزشهای برآمده از جنگ عجین شده است. این ارزشها را سالهاست در سراسر این منطقه گسترش داده است. آتش ارزشهای ویرانگر برآمده از جنگ، روزگار این منطقه را سیاه کرده است. تا زمانی که ارزشها از سنخ دیگر در خاک این منطقه نرویند، وضعیت مردمان این منطقه هر روز فاجعهبارتر از دیروز است.
@javadkashi
Javad Kashi, [12/7/2023 10:07 PM]
میراثدار صدق
------
اطلاعیههای مربوط به مراسم بزرگذاشت مهندس میثمی، پیش از برگزاری در فضای مجازی واکنشهایی برانگیخت. ایشان را مصداق کسانی دانستند که تجربیات ناگوار امروز را باید از چشم آنها دید. این ادبیات بیش از یک دهه است جریان یافته است. همه مبارزان و اهل فکر و قلم در دهههای چهل و پنجاه در ذهنیت و قلم کسانی از هم اکنون بازداشت شدهاند، مورد بازجویی قرار گرفتهاند و مجازاتهایی برایشان تعیین شده است.
نباید برآشفت. زندگی و روزگار نسل جدید آنقدر تلخ هست که عصیان و خشم برانگیزد. باید با آنها همدردی کرد و خطاهای در نظر و در عمل را پذیرفت. این شرط اولیه گفتگو و پایان بخشی به مجادلات بیمحتوا در عرصه عمومی است. اما در این زمینه چهار نکته محوری وجود دارد:
هر کس فرزند زمانه خویشتن است
یک پاسخ اولیه و متواضعانه به نسل جدید آن است که هر گروه و نسلی فرزندان زمانه خویشتن هستند. هر دوره با یک نظام حقیقت، یک راهبرد اخلاقی و الگوهای عمل، از دورههای پیش و پس از خود متمایز میشود. الگوی شاختی و آگاهی منتشر در فضای دهههای سی و چهل جامعه ایران، مشخصاتی متفاوت با دورههای قبل و بعد خود دارد. مطابق با آن الگوی شناختی، مرزهای خوب و بدی ترسیم شده و راهبردهایی برای بهترین عمل پیشاروی آنها گشوده شده است. اینهمه در محدودههای یک زمان مشخص دلها و مغزهای کثیری از نخبگان یک دوره را ربوده است. البته این نظامهای حقیقت محدودیتهایی دارند و پیامدهای ناخواستهای به همراه میآورند.
نسلی که اینک به محاکمه نسل پیش از خود میپردازد، خود نیز در یک نظام حقیقت، راهبردهای اخلاقی و الگوهای عمل دوران خود زیست میکند. این نظام حقیقت نیز کاستیها و محدودیتهای خود را دارد. تفاوت در این است که هنوز مشتاش بسته است و دوران علنی شدن پیامدهای مطلوب و نامطلوب آن هنوز فرانرسیده است. از این حیث نسل جدید با نسلی که به محاکمهاش میپردازد در یک نکته مشترک است: نظام حقیقت خود را تام، مطلق و آخرالزمانی میپندارد. هر دو باید بیاموزیم که متواضع باشیم و همانقدر که نسبت به گذشته رویکرد انتقادی داریم، نسبت به خود و نظام هژمونیک خود نیز قدرت ارزیابی انتقادی پیدا کنیم. آنگاه هم ما و هم آنها توان رویارویی تفاهمی پیدا خواهیم کرد.
همه مطابق افق زمانی خود اخلاقی نیستند
هنگامی که از نظام شناختی و اخلاقی یک دوره سخن میگوئیم به این معنا نیست که همه چنان بودهاند که مهندس میثمی و همراهانشان بودهاند. اغلب مردم سر در زندگی شخصی و خصوصی خود دارند. آنها نه آن روز نه امروز فاعلان هیچ تغییری نبوده و نیستند. قلیلی از مردم میخواهند اخلاقی زندگی کنند و همین گروهاند که به فاعلان تغییر تبدیل میشوند. مهندس میثمی در زمره آن قلیل مردمان بود. اگر فاعلان تغییر در ایران امروز را باید ستود، چرا فاعلان تغییر در روزگاران گذشته متهماند؟ اگر روزگار تلخ امروز حاصل تلاش فاعلان تغییر دیروز است، از کجا معلوم که فاعلان تغییر امروز معماران روزگار تلختر از امروز نباشند؟ همیشه فاعلان تغییر را باید محترم داشت. اما از آنها اسطوره نساخت.
نباید از وجوه مشترک افقهای زمانی غفلت کرد
ممکن است ضمن مجادلات کلامی، از دردهای مشترک دو دوره و وجوه مشترک افقهای دو دوره غفلت کنیم. آنگاه یا تکرار کننده خطاهای نسل پیشین خود هستیم، یا از نقاط قوت و تجربیات ارزشمند آنها خود را محروم خواهیم ساخت. استبداد سیاسی به مثابه یک درد، کمترین نقطه مشترک میان نسل جدید و نسلهای پیشین است. به این معنا تکاپوهای نسل جدید تداوم نسل پیش از خود است. تجربیات پیشین را باید بررسید هم در نظر هم در عمل، از نقاط ضعف و قدرت آن بهره گرفت. این تنها راه گریز از چرخه مادام برآمدن از یک دام و فروافتادن در دام دیگر است. اگر خیال میکنید تکاپوهای نسل قدیم سبب ساز استبداد دوران شماست، چرا تکاپوهای نسل جدید سبب ساز استبداد تازهای نباشد.👇🏿👇👇
هستی طبیعی شر
--
ما در دهههای گذشته، مشغول سوزاندن خرمنهای بزرگ امید نسلهای پیش از خود شدیم. کسانی از ما به رحمت خدا و کسانی به عمق و بنیاد خرد و عقل انسانی اعتماد کرده بودند بر این باور بودند که همه چیز به سمت تحقق و سیطره خیر پیش خواهد رفت. اما همه ما از قدرت شر در این عالم بیخبر بودیم. فراموش کرده بودیم در این عالم شیطان از خداوند اذن گرفته تا یک روز در لباس حقیقت یک روز در لباس خیر و عدالت آتش به خرمن هستی این جهانی مردمان بزند. دستها و زبان ما بیشتر به شیطان تعلق داشت تا خداوند و به نام خدا خواستهای شیطان را محقق کردیم. نسل پس از ما، با ما میستیزد. اما چیزی از اعتمادش به خرد و تدبیر انسانی کاسته نشده است. خیال میکند اگر ما نتوانستیم، آنها میتوانند بنای مقدس خیر را در این عالم برقرار کنند. شیطان در هر زمان خود را به نحو تازهای میآراید و بازیگری میکند.
از چرخه دورانی شر بیرون نخواهیم آمد، مگر آنکه هستی طبیعی شر را بپذیریم. به جای آنکه جبهه حق و خیر بنا کنیم و شماری از مردمان را در شمار باطل و شر جای دهیم تا خود را رستگار شده بیابیم. خوب است باور کنیم شر در بطن این عالم و ضمیر و گفتار و کلام ما همواره حضور دارد. هیچ جبهه و اردوگاه تماماً خیری وجود ندارد. کار ما نیز از ریشه درآوردن شرارت و حاکمیت تام و تمام خیر دراین جهان نیست. کار ما کاشتن نهال کوچک خیر در گوشهای از این عالم است. کار ما کاستن از بار شر است. تلاش برای تقلیل آن در این عالم.
باور به اینکه شر طبیعی نیست بلکه یک پدیده صرفا انسانی، اجتماعی و تاریخی است، دو پیامد داشته است. پیامد اول تولید افراد مسئول و منتقد و فعال در عرصه سیاسی است. ایدئولوژیها به همین شیوه شکفتند و بازار گرمی پیدا کردند. این پیامد البته مثبت بود. اما پیامد دوم، امید بیهوده به نفی و انکار و امحاء شر بود. این امید در بنیاد خود شرورانه بود. جمعیتهای انسانی را به دو اردوگاه شر و خیر تبدیل کرد، آرمانهای بزرگ ساخت، و با وعدههای سترگ مردمان را در آتش مخاطره پرتاب کرد.
روز گذشته – سه شنبه هفتم آذرماه – کتاب ویلم استایفهالس با عنوان «برهوت معنوی جهان: گنوسیسم و فلسفه آلمانی پس از جنگ» بهانهای شد تا در محل دانشگاه علامه طباطبایی، همراه با مترجم توانای این کتاب جناب آقای زانیار ابراهیمی، به بحث و گفتگو بنشینیم. من در این جلسه پیامدهای سیاسی باور به فهم عدمی از شر را موضوع بررسی قرار دادم. فایل صوتی این سخنرانی را در ذیل این صفحه قرار دادهام.👇👇👇👇
جنگل مرده
---
وجدان فردی، طبیعی و بیهیچ میانجی عمل میکند: صورت خونآلود کودکی وحشتزده آن را به غلیان میآورد. اما وجدان جمعی اینهمه طبیعی نیست. عقاید، منافع و علائق جمعی، کلیشههای ذهنی و سوگیریهای سیاسی و اجتماعی وساطت میکنند. گاهی یک حادثه کوچک وجدان جمعی را به آتش میکشد گاه تلنبار اجساد خونین مردمان بیگناه و خانههای ویران شده هم در دم سرد آن اثر نمیگذارد.
وجدان فردی هم گاه ساییده میشود. تحت فشار سوگیری وجدان جمعی به سرعت از تصویر یک دختر بچه بیگناه چشم میپوشیم مبادا چنگی به دلمان بیاندازد.
حال و روز مردم ما در این روزها، از همین ضایعه خبر میدهد. فیلم و تصویرهای جنگ اسرائیل و غزه حیرتانگیزند. اما وجدان جمعی مردم ما کمتر از بسیاری نقاط دیگر جهان، متاثر میشود. انگار مسابقه فوتبال است. کسانی طرفدار این تیم کسانی طرفدار تیم مقابلند. گل بازی تلفات و ویرانیهای میدان جنگ است. این وضعیت خطرناک است. چه کسی میداند شاید در آینده نزدیک نظیر این بازیها در درون هم ظهور کند. آنگاه وجدان جمعی در کار نخواهد بود تا مانع از آشوب جنگ و خشونت و ویرانی شود.
وجدان جمعی ما بیمار است. عامل اصلی به حاشیه رانده شدن مردم در عرصه عمل سیاسی است. هنگامی که مردم اثرگذار عرصه سیاستاند، با تن و روح خود دست به گریبان امور عمومی میشوند. بازیگرند و در عرصه گرم بازی، میتوانند از هستی فردی خود حراست کنند و تماماً تسلیم فشار وجدان بیمار جمعی نباشند. اما وقتی بازیگر نیستند، تماشاگرند. تماشاگرانی تحقیر شده با سینههایی پر از حرفهای نگفته و کینه ورز. به مصرف کنندگان صرف تبلیغات تبدیل میشوند. در مصرف تبلیغات هم منفعل نیستند. سخن و تصویر و تفسیری را میپذیرند که با مقاصد و اغراضشان انطباق داشته باشد. به تدریج وجدانهای فردیشان را در آتش وجدان بیمار جمعی پرتاب میکنند. هیچ کس برای یک کودک تکه تکه شده اشگ نمیریزد. شاید برای قساوت قاتل هورای پیروزی هم بکشد.
بیش از ماجرای غزه نیازمند تماشای خود هستیم. سرمایه گرانی میان ما آب شده و از دست رفته است. ما بی وجود یک وجدان جمعی سالم و انسانی، مثل درختان خشک یک جنگل مردهایم. یک جرقه نابهنگام میتواند بنیادمان را بر باد دهد.
@javadkashi
بعد از کودتا
====
سی و یک مرداد است. از حیث تاریخی سه روز از کودتای بیست و هشت مرداد گذشته است. امسال هم بسیاری در باره چند و چون کودتا سخن گفتند، اما جای سخن در باره مابعد کودتا خالی بود. بیایید همه چیز را همانطور که طرفداران پهلوی گفتند باور کنیم. گفتند اصلا مصدق بود که کودتا کرد و شاه هر چه کرد قانونی بود و با تکیه بر نیروی مردم به قدرت بازگشت. قبول. حال بیایید یک طرح بحث تازه کنیم: شاه از تجربه حذف مصدق و مخالفین دیگرش چه آموخت؟ آموختههای شاه چه بلایی بر سر زندگی سیاسی در ایران آورد؟
شاه از همان روزهای نخست سلطنت، با نیروهای سیاسی گوناگون مواجه بود. از آغاز دهه بیست تا پایان این دهه، میدانی از جدالها جریان داشت و شاه هم البته یک طرف قدرتمند میدان بود. تا روز کودتا خیال میکرد داستان همین است که هست. صحنه سیاست میدان جدال است و در میان کسان بسیار، باید تلاش کنی خوب بازی کنی. اما از کودتای بیست و هشت مرداد به بعد، شاه جان تازهای گرفت. او یک درس از میدان بازی آموخت: میتوان با حربههای متنوع مثل کمک نیروهای خارجی، کاربرد فریب و نیرنگ و حتی تکیه بر بخشی از مردم حریفها را حذف کنی. با خود فکر کرد چرا اینهمه دردسر بازی کردن به خود بدهد. تا اوایل دهه چهل شاه در کار حذف رقیبان در عرصه سیاست بود. تا اینکه بالاخره کار را به هویدا سپرد و خیالش راحت شد.
کار شاه را میتوانیم به یک بنگاه اقتصادی در میدان رقابت و بازار تشبیه کنیم. شاه مثل بنگاهی بود که برای خاتمه بخشی به بازی دشوار میدان رقابت، یکدفعه همه پول موجود در بازار را جمع کرد و در صندوقچه کنار میز کارش تلنبار کرد. حاصل فقط پایان بخشی به دوران رقابت نبود، خاتمه دادن به منطق زندگی اقتصادی بود. پولهایی هم که انباشت کرده بود به کاری نمیآمدند به زباله تبدیل شدند.
شاه میتوانست دستکم دیکتاتور عاقلی باشد. کاش میدانست هوس صفر کردن منازعه در میدان رسمی سیاست، اگر ممکن شود خودکشی است. اما شاه حذف را خوب آموخته بود و از آن کار غرق لذت میشد.
انچه شاه آموخت و اجرا کرد، بلای بزرگی بر سر حیات سیاسی ایرانیان آورد. انقلاب مشروطه قرار بود در آستانه ورود ما به دوران مدرن، بستر ساز زندگی سیاسی مدنی باشد. شاه با آموخته ناصوابش، جامعه را به دوران پیشاسیاست پرتاب کرد. منطق حذف را مخالفین شاه هم آموختند و البته این منطق را با سرود و شعر و خطابههای آتشین و آیه و قرآن و حدیث هم آمیختند. در این میان شاه بود که سلاحی در کف نداشت الا تفنگ نیروهای گارد شاهنشاهیاش.
کودتای بیست و هشت مرداد برای شاه بدآموزی داشت. او را به یک نابازیگر متوهم تبدیل کرد. برای جامعه سیاسی ما هزینههای فراوان به بار آورد. خودش رفت اما آموزههایش متاسفانه باقی ماند. ما هنوز باید حسرت آِیندهای را به چشم بمالیم که امکان زندگی سیاسی فراهم شود. همه بدانند بازیگر یک میدان هستند. برای بقاء خود هم که شده باید میدان را حفظ کرد. اما با بازی بهتر از دیگر رقیبان، به وزن خود در میدان افزود.
@javadkashi
شریعتی و جهان جهانهای مشترک
-----
علی شریعتی در اواخر عمر فکریاش بر سهگانه «عرفان، آزادی و برابری» تمرکز کرد. او به تلاش برای فهم ایدئولوژیک از دین پشت کرده بود.
تلاش بر فهم ایدئولوژیک، یک دین و جمع پیروانش را در کانون توجه قرار میدهد. باید کاری کنی پیروان یک گروه همبسته و متعهد شوند. در وهله اول باید به وضع فعلیشان حمله کنی و در همان حال به آنها گوشزد کنی یک گوهر تاریخی، یگانه و درخشان دارند و گناهشان غفلت از این گوهر است. این دو کار همراه هم، از یک طرف حس گناه را در پیروان شعلهور میکند و از طرف دیگر حس خودشیفتگی را در آنها برمیانگیزد. این دو در کنار هم کافی است تا برای غایت و هدفی که در سیاست داری، همبسته شوند.
همه صنوف ایدئولوژیک قوم برگزیده ساختند. برای لیبرالها اروپاییها قوم برگزیده بودند، برای مارکسیستها پرولتاریا، و برای اسلامگراها امت اسلام. همه این اقوام برگزیده پیش از کسب قدرت، رویاهای بسیار برانگیختند و در زمانی که تکیه بر مصادر قدرت دادند، فقر خود را به نمایش گذاشتند. دستشان خالی بود و آهی در بساط نداشتند.
شریعتی که در موضع اصلاح دینی در خانه اسلام و تشیع نشسته بود، یکباره فراروی کرد. به جای اسلام و تشیع، به روح عام شرقی تکیه کرد و مفهوم عرفان را استخراج نمود. به عنوان یک متجدد، از صداهای متنوع دنیای تجدد فراروی کرد و مفهوم آزادی را استخراج نمود و سرانجام از همه صنوف مارکسیسم و اندیشه چپ فراروی کرد و ایده برابری را استخراج نمود. او به جای محتوا، سه صورت عام را از همه صداهای دوران خود برگزید. نشان داد این سه چگونه بدون یکدیگر سفرههاشان خالی است و حاصلشان سیاه کردن روزگار مردمان.
او به این نتیجه رسیده بود که اسلام، مسیحیت، مارکسیسم و همه فرهنگها و سنتها و ایدئولوژیها برای گروهی از پیروانشان جهان مشترکی ساختهاند. به جای آنکه در خیمه این یا آن بنشینی و امیدی به نجات داشته باشی، باید بر فرازشان بایستی و جهان جهانهای مشترک را تاسیس کنی. جهانی که عام است و مستعد پذیرش همه این خیمههای کوچک و بزرگ. از هرکدام باید یک مفهوم مرکزی اختیار کنی و اثبات کنی هیچ کدام بدون دیگری گوهر نیستند و درخششی ندارند. بلکه بر عکس فقیر و تنگ دستاند.
فضیلت در سیاست تجلی نمیکند مگر آنکه فضیلت خود را از چشمه فضیلت دیگران سیراب کنی. عرفان، برابری و آزادی سه فضیلت عام جهانهای مشترک دنیای امروز است. پس این سه را باید با یکدیگر آزمود و در پرتو هر کدام بستر شکوفایی دیگری را فراهم کرد.
انتقال از پروژه خوانش ایدئولوژیک از اسلام، به سمت تولید جهان جهانهای مشترک یک اتفاق مهم بود که متاسفانه در دوران مابعد شریعتی پیگرفته نشد. روشنفکران دینی در تقابل با نظام جمهوری اسلامی و به نام بیاعتبار کردن فهم ایدئولوژیک از دین، دست به کار بیجهان کردن اسلام شدند. خیال کردند با سست کردن توان فرهنگ اسلامی در تولید جهان مشترک، میتوانند به سمت دمکراسی راهی بگشایند. همه حواس و تمرکز و غایت نظریشان محدود ماند به مرزهای کوچک ایران. در ناتوان سازی اسلام برای تولید یک جهان مشترک توفیق چندانی نداشتند. اسلام همچنان قادر به تولید جهان مشترک هست اگرچه نه به مدد خوانشهای متجددانه و در میان گروههای مدرن. شریعتی در پروژه عرفان برابری و آزادی، به جای از کار انداختن اسلام برای تولید جهان مشترک، یک معیار عام اخلاقی و جهانشمول ساخت: جهان مشرک اسلامی شما، تا چه حد میتواند با برابری و آزادی همسازی کند و در تولید یک جهان مشترک عام جهانی مدد کار باشد؟
@javakashi
سرکار خانم دکتر رز فضلی در واکنش به آخرین یادداشت من با عنوان «چگونه سر عقل بیائیم» یادداشت تامل برانگیزی نوشتهاند. متن ایشان برای من درسآموز است. متن را به اشتراک میگذارم امیدوارم برای خوانندگان نیز جالب توجه باشد.
**
پناه بردن از عقل به مرگ
---
حاصل اولین تنشهای نوشتنم از پس ماهها، یادداشتی است در حاشیه ی نوشتار دکتر غلامرضا کاشی. در آن نوشته ی هولناک ِ فراخوانی ایشان به عقل و تخطئه ی عقل به نام عقول دیگر و باز بر تخت سروری نشاندن عقل به حکم عقل و بر سرِ پدر، تاج نهادن در روزگار پدرکشی اما با نام پسر. میخواهم بگویم پناه میبرم از این هجمه عقل مذکر شما به دامان مرگ!
ایریگارای عقل دکارتی را عقلی مذکر میداند و به دنبال کاویدن روان بزرگمردان تاریخ فلسفه، این وارثان غروب را مردانی میداند که خود را مثال اعلای انسان میدانند. از آن روست که زن، پایش را که بخواهد در دایره ی آدمیزادی بگذارد، باید لباس عقل به تن کرده، طبع و طبیعتش به زیور انواع سرد و گرم خرد، آراسته شود. دست به ضریح کوگیتوی اعظم کشیده، بخشی از من اندیشنده را لمس کند، چونان چراغ جادو که حاصل برآمدنش غولی عضلانی است که محل ترس و اجابت توأمان است.
آداب ورود به دایره خرد اما نخست به در آوردن تن و جامه است، هم زمان!( که کجا تن زن از جامهاش جداست، که این را تنها زنان میدانند) زلف دوتایش را لگام کند بر احساسات ملونش. مسلح به سلاح عقل، وارد شود. به کجا؟ میدان مصلحت.
میدان مصلحت برای تمام عقلای جهان جا دارد. جای حفاظت از زندگی است. مرگ در آن چیست جز دشنام تلخ آفرینش. اما مهمانان ناخوانده را در آن، بر دارِ عاقبت اندیشی در آستانه میآویزند تا که عبرت جامه دران شوند. در زمینِ گرد مصلحت اما عجیب که زمان یک سو دارد و آن سمت غرب است. چرا که در ادامه، همواره خورشید در غرب، غروب میکند و کدام عقل سلیم است که در امتداد، شرق را ببیند. مشرقِ آغاز، یکی و یگانه، صحنهای بری از سایه ها، جایی دور ایستاده است. در مسیر، همه به روی مغربیم. حکایت است که زندگی از آن سوی دیگر آغازیده است. این افسانه بسیار قدیمی است. مثل داستان آفرینش میماند. به راستی داستان! آفرینش از کجا داستان شد؟!
در میدان مصلحت همه دغدغهی انجام دارند. اسبان چشم بستهی دشتهای فراخ که به گرد سنگ آسیاب، خیال دویدن میبافند.
میدان عقل اما کارش آسوده کردن خیال عقلاست. کارش آسایش دو گیتی است. مروت است، مداراست. همهی اینها اما یک دشمن بزرگ دارند، ناعقلان!
ناعقلان که آن سلسله زلف پریشان را رها کرده، مجموع خاطر عقلا را میآشوبند. خیال حرکت به شرق آفرینش دارند و مغرب ترقی را بر نمیتابند.
کریستوا ریشه واژه انقلاب را در صورتی از بازگشت، معنا میکند. آری این ناعقلانِ سودایِ انقلاب، بر سر، میل به بازگشت دارند. مثل موردِ عجیب بنجامین باتن میخواهند از مرزهای صد سالگی به کودکی و خردسالی و نوزادی برسند. آن یاخته ی کوچک شوند. آخ آن تخمک آزاد که در تنهایی و رهاییاش لابد خواهد مرد.
ناعقلان نمیدانندکه عقلا تا چه میزان زندگی را با طناب مصلحت پیچ دادهاند که گزندی به آن نرسد.
ناعقلان زندگی را بر سر چوب میکنند، بر سر بام میبرند، روی دیوار و حتی بر سردار و نمیبینند که عقلا چطور گره طناب را بر دشنامهای عقل ستیزانه آنها سفت میکنند تا نجاتش دهند.
نیچه معتقد بود از میان دو روح دیونیزوسی و آپولونی آنکه حقیقت زندگی ( بخوانیم مرگ) را فهمیده است و با نه گفتن به آن از طریق آری گویی به زندگی بر آن شوریده است، دیونیزوس است. این آری گویی در اثر آری گویی تمام به روح کائوتیک زندگی میسر است. آنجا که تراژدی نیز چنین میکند، همان جا که افلاطون علیه تراژدی بر میآشوبد و آن را نشان فروپاشی فرهنگی و آشوب سیاسی می داند. اما پذیرش نافرجامی تراژدی، پذیرش نافرجامی زندگی در مواجهه با مرگ است. در نگاه نیچه، آری گویی به زندگی جز مواجههی تمام با مرگ نیست. آنکه از مرگ میگریزد، به اسب زندگی لگام سکون میزند از ترس آنکه خار مسیرهای ناهموار بر سم سرکشیدهاش رود.
با نپیمودن معنی مرگ_به صورت آخرین پرده از نمایش نافرجام زندگی_ ما به فانتزی بافی پیرامون زندگی ادامه می دهیم. این فانتزیها را در قالب مقدس سازی جنگ علیه دشمن ( که همان صورت آبجکتیو مرگ است) به میدان های جنگ و سیاست پرتاب کرده و بیرونی میکنیم.
عاقل میشویم و در صفوفی متفاوت در میدان مصلحت گرد میآییم و به آنتیگونهایی که سه مشت خاک بر جسد پولونیکس میپاشند، گیسو میبرند و جامه میدرند، نهیب نادانی میزنیم. آنتیگون که از دست عقل به دهان مرگ پناه میبرد. میرود و در غارها روی صخرهها خانه میکند.👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽