نام داستان تصمیم بزرگ قسمت یکصد و بیست و چهارم:
ادریس:اجازه بده من بگم.یک شخصی به نام تامان گروه درست کرده و با افرادش نفرات را می ربایند و برای آزاد کردن شأن اخاذی می کنند.در حال حاضر چند ملوان ایرانی در اسارت دزدان دریایی هستند.صبح امروز همه فکر کردند مهندس کیوان مرده است در حالی که داشتیم پیکر او را،برای دفن کردن می بردیم به ناگهان زنده شد.پس نگو به خاطر سرما بیهوش شده بوده و بر اثر گرمای پتوها بهوش آمد.ما تصمیم گرفتیم مهندس کیوان را نجات بدهیم و او را به پاسگاه تحویل بدهیم ولی دو مشکل بزرگ داریم.اول اینکه چند روز طول می کشد تا حال مهندس کیوان خوب بشود.دوم:او را به نیروهای پلیس تحویل بدهیم.در ضمن تا نزدیک ترین پاسگاه دو روز راه است باید با حمله پارتیزانی به دزدان دریایی موفق بشویم ملوان های ایرانی را آزاد کنیم.اسماعیل:برای حمله به تامان و افرادش به کمک شما
نیاز داریم_ما برای هر کمکی آماده ایم_بدانید همه نگهبان های گروه تامان معتاد هستند و از شب تا صبح بیدارهستند.سونا،کو،ته:چرا نگهبان ها معتاد هستند؟_این کار به دستور تامان انجام گرفته است.آنها اول اسیر مواد روان گردان و سپس اسیر دست تامان هستند_آیا فقط نگهبان ها معتاد هستند؟_نه.بیشتر افراد تامان اسیر دست مواد مخدر هستند_چرا شما معتاد نیستید؟_من مسول تهیه غذای افراد هستم و اسماعیل حسابدار مخصوص تامان هست.اگر تا تاریکی شب ما به نزد بقیه افراد نرویم،نیروهای تامان به قصد انتقام گرفتن،کشتن ما و اهالی روستا به روستای مان حمله می کنند.فرار کردن در قانون تامان مساوی است با خیانت.دو سال قبل که انور مصطفی از نزد تامان فرار کرد،دزدان دریایی به محل سکونت انور در روستای شأن حمله کردند.شش نفر را کشتند و چند خانه را به آتش کشیدند.
پاتریک:شغلش چه بود؟_راننده_برای فرار یک نفر با شغل راننده شش نفر را به قتل رساندند،حالا برای انتقام فرار حسابدار مخصوص،قرار است چند نفر را به قتل برسانند؟اگر خوب فهمیده باشم جان مردم روستای مان در خطر است_متاسفانه بله_باید دوستان تان را جمع کنید.دو گروه بشوید.با یک گروه به مقر افراد تامان حمله کنید و گروه دوم در داخل جنگل پنهان بشوید.به محض آمدن افراد تامان،غافلگیرشان کنید تا مجبور شوند فرار کنند.فقط با استفاده از تله های درختی،چاله ها و تیرهای سمی(ساخته شده از سم انواع مار،عقرب و قورباغه ها)آن هم آرام و بی سر و صدا.داستان ادامه دارد💐تاریخ روز جمعه،چهارم آذر ماه سال هزار و چهارصد و یک
@jomalatenaab
#محسن_کام_بر
#داستان_تصمیم_بزرگ
نام متن طنز تاسیس تلویزیونی جدید:
درود و عرض ارادت خدمت هموطنان عزیز،شریف و دوست داشتنی 🌸🌺💐
با توجه به حضور گرم جناب آقای مهران رجبی در چندین برنامه در شبکه های مختلف صدا و سیما،از ریاست صدا و سیما درخواست می نمایم با توجه به حضور چشمگیر،گوش گیر،بینی گیر و دهان گیر جناب آقای مهران رجبی در برنامه های تان، پیشنهاد می گردد یک شبکه ملی با نام ایشان افتتاح کنید
تا آقای رجبی در شبکه خودشان تمام و کمال به اجرای برنامه یخ زده،نیم سرد،ولرم و گرم،هات از گرم،گرم تر از هات و وری خیلی هات گرم بپردازند😜😁
با تشکر فراوان از شما 🌸🌺💐☘
ارادتمندتان محسن کام بر
تاریخ روز پنج شنبه،سوم آذر ماه سال هزار و چهارصد و یک
@jomalatenaab
نام متن طنز قهرمانی جام جهانی:
درود و عرض ارادت خدمت هموطنان فهیم،شریف،عزیز و دوست داشتنی🌸🌺💐💐امیدوارم حالتون خوب باشه.بله امروز در مسابقات جام جهانی،تیم ملی فوتبال کشور عربستان موفق شد،تیم فوتبال کشور آرژانتین را شکست بدهد و فردا را در کشور عربستان تعطیل عمومی اعلام کنند.خب خوش به حالشان.مزه برد شیرین در کشوری که به راحتی بعد از برد تیم ملی کشورشان یک روز را تعطیل عمومی اعلام کردند.
خب یک سوال از رییس فدراسیون فوتبال کشور عربستان:سلام اگر به فرض مثال مثلا تیم کشور عربستان قهرمان جام جهانی شود،در آن صورت تصمیم دارید چند روز تعطیل عمومی اعلام کنید و چند روز تعطیل خصوصی اعلام کنید؟😜😁
تاریخ روز سه شنبه،اول آذر ماه سال هزار و چهارصد و یک
@jomalatenaab
#محسن_کام_بر
#فدراسیون_فوتبال_داریم_تا_فدراسیون_فوتبال
نام داستان تصمیم بزرگ قسمت یکصد و بیست و یکم:
اسماعیل به ادریس گفت:برو آب گرم بیاور.دست چپ کیوان را با یک پارچه تمیز کرد.کمی آن را ماساژ داد و مچ دستش را جا انداخت و آن را با یک زرده تخم مرغ بست.ادریس گفت:این کار از کی یاد گرفتی؟_از پدرم.او شکسته بند بود.ادریس:بیا برگردیم و به تامان خبر بدهیم_احمق چرا باید این کار را بکنیم؟_به مبلغ جایزه ایی که پلیس برای لو دادن مخفیگاه تامان تعیین کرده فکر کن_نه به نظرم بهتره برگردیم_روستای محل زندگی مان در همین نزدیکی هاست.به آنجا می رویم.کیوان را به نزد طبیب می بریم.چند نفر از مردم روستای مان هماهنگ می شویم و آنها به تامان و یارانش حمله می کنند_نه این کار خطرناکی است.تعداد آنها خیلی زیاده_وقتی که داستان کارهای بد و زشت تامان را،برای مردم روستایم تعریف کنم حتما تعداد بیشتری برای ضربه زدن به تامان داوطلب می شوند،ضربه می زنند و بعدش فرار می کنند.
کیوان را به دست طبیب روستا می سپاریم تا او را درمان کند_من می ترسم،اگه تامان بفهمه به او خیانت کردیم حتما افرادش را برای کشتن ما می فرسته_من تصمیم خودم را گرفتم تا مهندس کیوان را نجات بدهم.حالا یا به ترس ات غلبه می کنی و با زبان خوش با من همراه میشی و یا دوست داری مثل دو سال قبل که با هم دعوا کردیم و دو تا مشت محکم به سرت بکوبم تا عقل ات سر جایش بیاد.به فکر خانواده ات باش به فکر پدر پیرت باش به اون که به دلیل کمر درد بیمار شده و در بستر بیماری افتاده.توی چشم های من نگاه کن.مگه قبلا نگفتی دوست داری اگه پول دستت اومد پدرت را،به بیمارستان ببری و هزینه عمل جراحی اش را بپردازی؟چشمان ادریس پر از اشک شد و گفت:آره.خب گوش کن.به روستای ما می رویم.بعدش دو اسب از پدرم می گیریم، به تاخت به پاسگاه می رویم،مخفیگاه تامان و افرادش را به پلیس ها می گوییم.
ادریس جان فقط به من اعتماد کن.همه چی درست میشه.سریع وسایل را جمع کن.باشه.بعد از آن که مهندس کیوان را سوار گاری کردند،خودشان هم سوار گاری شدند و به سمت خانه پدر اسماعیل در روستای شأن به راه افتادند.دو ساعت بعد به روستا رسیدند.اول به خانه پدر اسماعیل رفتند.اسماعیل از گاری پیاده شد و صدا زد:پدر جان.مادر جان.پدر و مادرش دوان دوان از خانه بیرون آمدند و او را به نوبت در آغوش گرفتند.پسرم این همه مدت کجا بودی؟نکنه هنوز با تامان بدجنس شیطان صفت همکاری می کنی؟_دستهای تامان و افرادش به خون بی گناهان آلوده است💐🌺داستان ادامه دارد.تاریخ روز شنبه،بیست و هشتم آبان ماه سال هزار و چهارصد و یک
@jomalatenaab
#محسن_کام_بر
#داستان_تصمیم_بزرگ
نام داستان تصمیم بزرگ قسمت یکصد و نوزده:
تامان:به افرادش گفت:سریع بروید و دستوراتم را اجرا کنید_چشم ارباب.چند نفر از افرادش به نزد ملوان های هموطن مان رفتند و زنجیرهای بزرگ را از دست و پای هر کدام شأن باز کردند و هر کدام را،در اتاق جداگانه ایی زندانی کردند.البته ناگفته نماند،تامان و دیگر دزدان دریایی دچار اشتباه محاسباتی شده بودند.چون برای تفرقه انداختن بین ملوان ها و ناامید کردن شان،دیگر دیر شده بود زیرا هنگام منتقل شدن به اتاق های جداگانه که در حکم سلول های انفرادی بود،در قلب هر کدامشان،چراغی از امید شعله ور شده بود.هر کدام در شخصیت تنها بودند و در همدلی و همفکری،با هم همدل بودند.انگار مثل انگشتان یک دست که بسته می شوند و مشت را تشکیل می دهد،پیمانی که برای امیدواری شأن بسته بودند ناگسستنی و تزلزل ناپذیر شده بود محکم به سختی، استواری و پابرجایی قله دماوند بود💐
همچنان کیوان در حالی که دست هایش را به درختی بسته بودند آن هم در زیر باران و طفلکی هنوز بیهوش بود.سرش شکسته و بدنش زخمی و قطره های خون بر روی سرش و دستهایش خود نمایی می کرد.نیمه های شب کیوان از سرما به هوش آمد.داشت می لرزید.شدت ضربات بر اعضای بدنش زیاد بود.بدنش درد می کرد.یک حس عجیبی داشت.شاید زمان مردنش فرا رسیده بود.با بهترین دوستش خدای نازنین و دوست داشتنی شروع به راز نیاز کرد.ای بهترین ای نازنین ای محرم راز ای آشنا به رازهای آشکارا و پنهان.ای کاش در این لحظات مادرم و همسرم بیتا در کنارم بودند.کیوان خبر نداشت که دو ماه قبل مادرش فوت کرده بود.ای یزدان پاک از اینکه توانستم به دیگران امیدواری بدهم خوشحال هستم دیگه زندگی ام را به تو می سپارم.دوباره بیهوش شد.صبح یکی از دزدان فریاد زد:
ارباب تامان ارباب.تامان:چته؟چی شده؟چرا اول صبح داد می زنی؟_ارباب.اون مرده_کی مرده؟_مهندس ایرانی کیوان را میگم.تامان به نزد پیکر مهندس کیوان رفت.اسماعیل و ادریس آنجا بودند که با سر تکان دادن فوت او را تأیید کردند.تامان عصبانی شد و با شلاقش شروع کرد نگهبان ها و افرادش را کتک زد.چرا او را از درخت باز نکردید و گذاشتید بمیرد او برگ برنده ما بود؟_به خاطر آنکه دیشب شما در مورد او چیزی به ما نگفتید_حالا من چیزی درباره کیوان نگفتم شما نباید او را به اتاقی می بردید؟_ارباب قبلاً خودتان به ما گفتید بدون اجازه شما،بدون دستور شما حق نداریم هیچ کاری را انجام بدهیم.داستان ادامه دارد.🌸💐تاریخ روز پنج شنبه،بیست و ششم آبان ماه سال هزار و چهارصد و یک
@jomalatenaab
#محسن_کام_بر
#داستان_تصمیم_بزرگ
نام متن والله قباحت داره:
ای هموطن گرامی ای دوست من گرامی
بوسیدن دست جاهل خم شدن تا کمر والله قباحت داره
خوردن نان و حلوا در مجلس ضعفا والله قباحت داره.
ارز و دلار و پونه.دیگه نگیر بهونه
ایرادهای بیخود پاپوش های رسمی
پوشیدن شلوار و کت اون هم بدون جوراب با دمپایی پاره والله قباحت داره.
ای نقاره و ای کشک.آب معدنی و مشک.ای ملاقه و ای لحاف.ای پنیر شور تبریز ای پسته گران تر از مرغ.ای آب ولرم و داغ.ای پر سیاه کلاغ.ای دشت سرسبز و راغ.ببینید چه کشکی کشکی،دیدن پز دادن خر پولها اون هم بر ضعفا و فقرا والله قباحت داره.
حرف های زشت و کشکی.چه دروغ های زشتی. چه بی ریخت و بد قواره هست. سبیل مرد رمال در پس کوچه های خونه مرد لوچ و کچل نزول خور.بدان راستی سودهای زیاد بانکی فلج می کنه چرخ تولید.
امان از کار ریا واه و واه و واه و واه
ریا کار مردم فریب.دهان گشوده پر فریب.
نشان می دهد خود را خوب خوب.ای زشت دغل پر ماجرا.کم مکر بکن پر دغا.چه زشتی و چه پر پلشتی.ریا کار پر ماجرا.راست بگو.می خواهی فریب بدهی خدا را و یا ای شیطون می خواهی فریب بدهی ما را؟😜زشتی و پلشتی در محضر خداوند که شاهد همه کار ماست والله قباحت داره🌸💐💐
ارادتمندتان محسن کام بر
تاریخ روز چهارشنبه،بیست و پنجم آبان ماه سال هزار و چهارصد و یک
@jomalatenaab
درود و عرض ارادت خدمت هموطنان گرامی
صبح زیبای تان پر از امیدواری،دلخوشی و سلامتی 🌸🌺
امیدوارم روز خوبی را پیش رو داشته باشید
ارادتمندتان محسن کام بر
تاریخ روز سه شنبه،بیست و چهارم آبان ماه سال هزار و چهارصد و یک
@jomalatenaab
نام متن جدی و طنز تبریک:
بدین وسیله آزاد شدن شهر خرسون در کشور اوکراین را به رییس جمهور کشور اوکراین آقای ولادیمیر زلنسکی،مردم کشور اوکراین،
به جناب آقای پوتین رییس جمهور کشور روسیه و ژنرال های ارتش روسیه تبریک عرض می نمایم.به نقل از خبرنگار کانال چکیده جملات طلایی معروف به قاصدک:دیروز شادی های تان را دیدم،شنیدم و طعم آن را چشیدم.این پیروزی مبارک تان باد☘🌸💐🌺
ارادتمندتان محسن کام بر
تاریخ روز یکشنبه،بیست و دوم آبان ماه سال هزار و چهارصد و یک
@jomalatenaab
نام داستان تصمیم بزرگ قسمت یکصد و هفدهم:
کیوان با خودش گفت:یاد خاطره های قبل بخیر و خوشی.از جایش بلند شد و به آسمان نگاه کرد و گفت:ای یزدان پاک کمکم کن به سرزمین امیدواری برسم.من را در پناه خودت بگیر.نیاز دارم کمکم کنی.لبخندی زد و گفت:خدایا شکرت به سادگی،زیبایی و عزتمندانه کمکمان کردی با عزت و احترام به وطن عزیز برگشتیم(این روش دعا کردن را از جناب آقای سید محمد عرشیان فر استاد عزیز انرژی مثبت آموختم)کیوان دعا کرد.خدایا شکرت به سادگی،زیبایی،عزتمندانه،با قدرت بی کرانت یا غنی با معجزه هایت ای خدای امیدواری ها کمکمان کردی با حمایت بی دریغ ات به کشور عزیزمان ایران برگشتیم.خدایا شکرت مطمئن هستم به من و دوستانم کمک می کنی امیدواری را در وجودمان ایجاد کنیم و آن را به شدت از آسیب ناامیدی ها حفظ کنیم.ای یزدان پاک لطفا دعاهایم را برآورده کن🌸
در ذهنش نقشه ایی طرح کرد.سپس چند بار به سمت بالا پرید و با صدای بلند گفت.خدایا شکرت من خیلی خوشحالم.دوستانش با تعجب به او نگاه می کردند.دو مامور دویدند و با قنداق تفنگ هایشان به شدت او را تنبیه کردند.تامان عصبانی شده بود و مرتب داد می زد:اینجا دلیلی برای خوشحالی وجود نداره.آنقدر او را کتک بزنید تا بیهوش شود.پنج شش نفر دیگر از دزدان دریایی به او حمله کردند و او را کتک زدند.ملوان های ایرانی می خواستند به کمک او بیایند،دو مامور مستقر در روی یک تپه که اسلحه های شأن صدا خفه کن داشت،شروع به تیراندازی جلوی پای ملوان ها کردند.دزدان ملوان ها را تنبیه کردند.کیوان در حالی که داشت کتک می خورد،به دوستانش خندید و با دستش علامت پیروزی را نشان داد.فریاد زد:دوستان مطمئن باشید سرانجام ما پیروزیم.چون ما امیدوار هستیم.امید را مانند یک جواهر با ارزش در وجودتان حفظ کنید.سرانجام کرکس ها پرنده را
زخمی و بیهوش کردند.شب شده بود و هوا تاریک.ملوان ها اسماعیل،داود،سعید،فرهاد، حسین،فرزاد و سهراب در کنار هم نشسته بودند و همه شأن را با یک زنجیر بزرگ به هم بسته بودند.اسماعیل شروع به گریه کرد و گفت:فرهاد:چرا گریه می کنی؟_دلم برای دخترم تنگ شده_مگه فکر می کنی ما دلمان برای خانواده مان تنگ نشده؟_از این وضعیت اسارت خسته شدم.داود:کی خسته نشده؟همه مون خسته شدیم.ظهر کیوان را دیدی در حالی که سعی داشت ما را خوشحال کند و به ما امیدواری بده،چطور وحشیانه تنبیه اش کردند🌺💐داستان ادامه دارد.تاریخ روز شنبه،بیست و یکم مهر ماه سال هزار و چهارصد و یک
@jomalatenaab
#محسن_کام_بر
#داستان_تصمیم_بزرگ
نام متن ایران من عزیز من:
ایران من عزیز جان آبادی یت را دوست دارم
ایران من از جان و دل دوستت دارم
اقوام کرد و ترک و لر و گیلک،بلوچ و مازنی و عرب و ترکمن را ساکن شهرستان قشم،جزیره کیش،یزدی های مهربان را دوست دارم.
بختیاری ها که نور چشم اند همه هموطنان عزیز،نور چشم و شریف را در جای جای وطن دوست دارم🌸🌺
ایران من آبادی شهرها و روستاها را دوست دارم.سرسبزی جنگل ها و پر آبی رودها را دوست دارم.کویر زیبایت کوه ها و دشت های باصفایت،چشمه ها و برکه ها و رودهایت،دریای خزر و دریای عمان را دوست دارم🌺💐
نفرین به هر که بر دهان اسم تجزیه وطن را آورد.کلیت و یکپارچگی وطن و احترام به هر هموطن و نور چشم را دوست دارم💐❤️
هر ذره از خاک جای جای شهرها و روستاها را، نگاه مهربان،صمیمی و مهمان دوست هموطنان عزیز را بسیار دوست می دارم.از ذره ذره خاک این وطن محبت می روید.در نور چشم مردم محبت آشکارا و عیان است.به قول معروف:(آن چیز که عیان است چه حاجت به بیان است)دشمنی ها را نه،اما دوستی ها را بسیار دوست دارم.🌸☘🌺💐☘🌸💐❤️
ارادتمندتان محسن کام بر
تاریخ روز پنج شنبه،نوزدهم آبان ماه سال هزار و چهارصد و یک
@jomalatenaab
نام داستان تصمیم بزرگ قسمت یکصد و پانزدهم:
روشنک خانم به چوچوت سو گفت: اول تو آرزوهاتو رو بگو.اگه به تو برسم و با هم ازدواج کنیم،به آرزوم رسیدم.دیگه؟_همین برام بسه.عشقتو برام نفس.چشمای تو رنگ نفس.من یک پرنده ام نکنه برام بسازی؟از عشق خودت یه دونه قفس.حالا من قفس ساز شدم و تو در حکم یک پرنده شدی؟چوچوت سو:خانم خانما آرزوی خودت چیه؟اول سلامتی تو_دیگه؟_خب عروسی کردن مون.بقیه اش؟_فعلا بقیه نداره.چوچوت سو:اگه گفتی شاعر این بیت کیست؟(امشب تو را به خوبی نسبت به ماه کردم.تو خوبتر ز ماهی،من اشتباه کردم💐)_نمی دانم_زنده یاد فروغی بسطامی.ای شیطون.از کجا این شعر را پیدا کردی؟_آدم امیدوار به هر چه دلش بخواهد،می رسد_نه بابا.یعنی تو امیدواری؟بله_از کجا معلومه؟_از عشق داخل قلبم که تو اونو نمی بینی😜
_ورپریده.ای نوه سامورایی.روشنک می خواست ببیند آیا چوچوت سو می تواند از روی تختش بلند شود.به همین خاطر گفت.اگه دستم بهت برسه یه دونه مو توی سرت باقی نمی گذارم.به سمت او دوید.چوچوت سو از روی تخت بلند شد و برای اینکه دست روشنک به او نرسد دور تخت می چرخید و می خندید.می دونی شبیه کی شدی؟_نه_شبیه شکارچی که اسیر شکارش شده.از کجا این همه روحیه پیدا کردی؟_از کلمه امیدواری.با خودم گفتم:ای خالق امیدواری.لطفا امیدوارم کن.به حق دل شکستگان،به نیایش شب زنده داران.امیدوارم کن آن چنان که تو دانی و آن چنان که تو خواهی و توانی.ولی روشنک خانم از نظر جسمی حال خوبی ندارم.دل دردهای بدی می گیرم.الان که حالم خوب است به خاطر تزریق مسکن هاست.بیست دقیقه بعد حال چوچوت خراب شد.دوباره دل دردش شروع شده بود.یک پرستار آمد و به او یک آمپول مسکن
تزریق کرد.روشنک در حالی که وضعیت پیش آمده ناراحت بود،سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند.به چوچوت سو گفت:خیلی خوشحالم که وضعیت روحی خوبی داری.تا چند روز دیگه پزشکان تو را عمل جراحی خواهند کرد.امیدوارم و مطمئنم پزشکان معالج شما با مهارتی که در حرفه شأن دارند،عمل جراحی به خوبی انجام بگیرد.چوچوت سو:امیدوارم.از آن طرف بشنویم از حال کیوان و ملوان های کشتی تجاری ایرانی که در دست دزدان دریایی به ریاست تامان اسیر بودند.به نظرتان حالشان چطور است؟حال انسان اسیر چطور می تواند باشد؟ کاملا مشخص است.حالی بین امیدواری و ناامیدی.مانند پرنده ایی که در میان لاشخوران گرفتار شده باشند🌺💐داستان ادامه دارد..تاریخ روز چهارشنبه،هجدهم آبان ماه سال هزار و چهارصد و یک
@jomalatenaab
#محسن_کام_بر
#داستان_تصمیم_بزرگ
نام داستان تصمیم بزرگ قسمت یکصد و چهاردهم:
کارآگاه جورج عیسی:خانم اسما آیا موافقید مجددا فردا ساعت ده صبح همدیگر را ببینیم؟_بله موافقم.فعلا خدا نگهدارتان باد_خدا نگهدار.در حالی جورج عیسی هتل امپریال را ترک می کرد که در مورد مطرح کردن خواستگاری کردن از خانم اسما الزکیه،حسی مانند دوش گرفتن صبحگاهی در فصل بهار را داشت.یک حس خوشایند و دلپذیر.احساس می کرد سبک تر از قبل شده بود.یک حس دلبستگی به یک چیز مورد علاقه و دوست داشتنی.حال اسما شبیه دختر بچه ایی بود که با ذوق موهای عروسکش را می بافد.وجودش در حکم زمینی حاصلخیز بود که به وضوح رشد کردن و میوه دادن درخت عشق را،در سلول های بدنش درک می کرد.انگار وجودش کر گرفته بود پر از حرارت شده بود مثل تابش خورشید سحرگاهی در یک روز تابستان.روشنک خانم هموطن عزیزمان و چوچوت سو اهل کشور ژاپن
تصمیم دارند با هم ازدواج کنند.از بیمارستانی که چوچوت سو در آنجا بستری بود با کوما سانچی برادر چوچوت سو تماس تلفنی گرفتند تا هر چه سریعتر به بیمارستان بروند.روشنک خانم و کوما سانچی به بیمارستان رفتند و به دفتر دکتر نامو رو چو سو رفتند.سلام_درود بر شما خوش آمدید.بفرمایید بنشینید.به آقای کومار گفت:یک خبر برایتان دارم.من و همکارانم نتیجه آزمایش های برادرتان چوچوت سو را،مورد بررسی قرار دادیم و همه مان به این نتیجه رسیدیم که لازم است هر چه سریعتر ایشان را جراحی کنیم.از آن جایی که این عمل جراحی بسیار سخت است با امید دادن تان چه قبل از انجام عمل جراحی و چه بعد از عمل جراحی،نقش موثر و تعیین کننده ایی در دادن روحیه به آقای چوچوت سو ایفا خواهید کرد.لطفا تا هر روز به بیمارستان بیایید و یکی دو ساعت با ایشان صحبت کنید.فقط به او امیدواری بدهید.
روشنک خانم:مطمئن باشید به طور جدی این کار را انجام خواهم داد.روشنک به اتاق چوچوت سو رفت و در اتاق را باز کرد و با خنده گفت:سلام بر چوچوت سو_ سلام بر روشنک خانم عزیز خوش اومدی_خوبی؟_خدا را شکر.از نظر روحی حالم بهتره ولی از نظر جسمی نه.یک بیت از زنده یاد حافظ شاعر گرانقدرمان برایت بخوانم؟_بله با کمال میل_( به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد. گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید)_به به چه شعر زیبایی.بیا با هم در مورد آرزوهای مان با هم حرف بزنیم.داستان ادامه دارد🌺💐تاریخ روز سه شنبه،هفدهم آبان ماه سال هزار و چهارصد و یک
@jomalatenaab
#محسن_کام_بر
#داستان_تصمیم_بزرگ
داستان تصمیم بزرگ قسمت یکصد و دوازدهم:
خانم اسما الزکیه اهل کشور مراکش به وکیل عبدالنور گفت:از شما درخواست می کنم در صورت امکان وکالت من را،برای پیگیری قتل زنده یاد کارآگاه فریبرز مقصودی به عهده بگیرید و قاتل و یا قاتلان ایشان را،به دست قانون بسپارید.لطفا قراردادی تنظیم بفرمایید تا مدتی که در شهر توکیو هستم آن را امضا بنمایم.وکیل عبدالنور:وکالت شما را به عهده می گیرم و کارهای مقدماتی درباره این پرونده را انجام می دهم ولی لازم است بدانید،مدتی است نیروهای پلیس در جزیره سوماترا بدنبال گروه دزدان دریایی به سرپرستی تامان هستند.تا زمانی که آنها دستگیر نشوند نمی توانیم هیچ کار قانونی علیه آنها انجام بدهیم.ابتدا باید نفرات گروه دستگیر بشوند،نیروهای پلیس افراد دستگیر شده را به همراه پرونده شأن به دادگاه بفرستند تا بتوانم
بقیه کارها را طبق مفاد قانون،به انجام برسانم.بنابر این مراحل دادرسی کمی طول می کشد خانم اسما الزکیه:مهم تحقق عدالت می باشد و اینکه برای خانواده مرحوم کارآگاه زنده یاد فریبرز مقصودی حق خواهی صورت بگیرد.وکیل عبدالنور:برای فردا همین ساعت متن قرارداد را تنظیم می کنم و به نزد شما می آورم.اگر با من کاری ندارید اجازه مرخصی می خواهم.خانم الزکیه:دست خدا پشتیبان تان باد.عبدالنور از آنها خداحافظی کرد و رفت.جورج عیسی رو به خانم اسما کرد و با لکنت زبان گفت:می خواهم چیزی از شما بپرسم_بفرمایید_آیا شما مجرد هستید؟_بله.چطور مگه؟_آیا تصمیم به ازدواج
دارید؟_ به قول معروف الخیر فی ما الوقع(هر چه اتفاق بیفتد خوب است)خواستگار کیست؟جورج رنگ از چهره اش پرید و با دستپاچگی گفت:یکی از دوستان من.اسما خانم خندید و گفت:هنوز که کسی در اینجا از من خواستگاری نکرده.آقای کارآگاه جورج در دروغ گفتن
ناشی هستید.اگر خواستگار کسی دیگری است چرا شما دستپاچه شده اید؟😜آهان درست فهمیدم.خواستگار خود شما هستید.مگه نه؟جورج یک لیوان آب خورد و گفت:بله.ولی فکر نمی کردم کار خواستگاری این همه سخت باشه.اسما با صدای بلند خندید و گفت:شما خودتان کار راحت را سخت کردید.من از زمانی که پیگیر ماجرای به قتل رسیدن مرحوم پدرم در کشورمان بودید این مسئله را می دانستم_من که در آن زمان چیزی در خواستگاری کردن به شما نگفته بودم از کجا این مسئله را فهمیده بودید؟داستان ادامه دارد💐تاریخ روز شنبه،چهاردهم آبان ماه سال هزار و چهارصد و یک
@jomalatenaab
#محسن_کام_بر
#داستان_تصمیم_بزرگ
نام متن درد دل با خدای نازنین:
سلام آ خدا،
سلام دلبر نازنینا💐
سلام فدات شم
دورت بگردم از ظهر که باهاتون صحبت کردم تا حالا خیلی احساس خوبی دارم.در کنار شما بودن بهتر از خود بهشته.😘خدا جان یزدان پاک درسته که دروغ گو دشمن شماست مگه نه؟طفلکی خدا دورت بگردم چقدر این دور و اطراف دشمن زیاد داری.
دروغ شده نقل و نبات دهان بعضی ها.راستی شکرت که فصل های متفاوت بهار،تابستان،پاییز و زمستان را آفریدی.ای یزدان پاک جونم واست بگه،می بینی همان طور که در فصل پاییز برگهای درختان بر زمین می ریزند وقتی که دروغ ها می آیند اعتماد مردم را بر زمین می ریزند و از بین می برند.دروغ ها قصد دارند راستی ها را تحت کنترل در بیاورند و سپس آنها را از بین ببرند.خدا جان ممکنه درخت خون از زمین رشد کند و میوه هایش،قطره های خون باشد.خودتان خوب می دانید محبت را،مانند گلی پرپر می کنند و بر زمین می ریزند.
جان جانان خودتان می دانید فرزندان آدم چه ها و چه ها می کنند و چه ها و چه ها نمی کنند.فکر کنم قصد کشتن عاطفه را در سر می پرورانند.بشر بدون محبت و عاطفه به چه ماند؟انسان بدون محبت شبیه یک ربات است و مانند ربات سرد و بی روح عمل می کند.کافی است به او دستور بدهند تا هر چه از او می خواهند اجرا کند.ای خدایا پرنده صلح و آرامش را به نزدمان بفرست تا راست حرف زدن و پرهیز از دروغ گویی را به ما بیاموزد.راست گویی شرط اول رستگاری و خوشبختی است.☘🌸🌸🌺💐💐❤️❤️
ارادتمندتان محسن کام بر
تاریخ روز سه شنبه،دهم آبان ماه سال هزار و چهارصد و یک
@jomalatenaab
نام متن لطفا طبق میل خودتان قضاوت کنید:
درود بر شما.
روایت اول: نزدیک منزل ما یک مغازه ناتوانی بربری وجود دارد.این مغازه متعلق به افراد صاحب پارتی است و سالها قبل که از آنجا نان بربری می خریدیم،معمولا افرادی بی اعتنا به افرای که در صف ایستاده اند به داخل نانوایی می رفتند و نان می خریدند و می رفتند.
روایت دوم:مغازه دوم کمی دورتر است عیبش آن است که شلوغ تر است اما خوبی آن است که افراد اهل پارتی و رانت در کنار تنور حضور ندارند.طعم نان هایش آغشته به عطر عدالت است.خیلی خوشمزه است.جاتون خالی.قبل از نوشتن این متن با طرح و طعم خوش نان عدالت صبحانه را،نوش جان کردیم.🌸🌺🌺💐☘💐☘🌸☘🌺☘🌹☘🌷☘🌷☘☘❤️☘🌷☘💐
تاریخ روز سه شنبه،نهم آبان ماه سال هزار و چهارصد و یک
@jomalatenaab
#محسن_کام_بر
#نان_بربر_ی_با_عطر_خوش_عدالت
نام داستان تصمیم بزرگ قسمت یکصد و بیست و سوم:
اسماعیل به ادریس گفت:سالها قبل مایکل نجار با خانواده اش در روستای مان زندگی می کردند.روستای ما قبلاً جای دیگری بود.من جورج،برادرش و پسر عموی شأن تونی با هم بازی می کردیم.مادر جان به نظرت آقا مایکل هنوز زنده است؟_دو سال قبل برای خرید به بازار محلی رفته بودم.در آنجا خانم و آقای مارکار را دیدم.ایشان به من گفتند:مایکل بعد از یک عمر زندگی با صداقت،نیکوکاری و شادی فوت کرده.روحش مورد مرحمت و مهربانی خدای نازنین باشد_اسماعیل:ناراحت شدم.مرد خیلی خوبی بود.دلیل مرگ ایشان چه چیزی بود؟_سقف خانه یک زن بدون همسر با سه فرزند خردسال،به دلیل بارش باران های فصلی می ریزد.زنده یاد آقا مایکل برای تعمیر سقف خانه به آنجا می رود.بعد از تعمیر سقف خانه هنگام پایین آمدن از نردبان،سرش به یک تکه سنگ می خورد و فوت می کند.
می دانی به یاد چه چیزی افتادم؟_نه_یک روز من و جورج برای چیدن گردو بالای یک درخت رفته بودیم.هنگام پایین آمدن از درخت جورج به پایین افتاد و دستش شکست.فردای آن روز آقا مایکل یک چوب درست کرده بود که در قسمت جلوی آن یک محفظه به شکل مربع با دسته بلند درست کرده بود که می شد بدون بالا رفتن از درخت گردوها را چید_به منزل آقا تونی عیسی می روم تا با او در مورد شما مشورت کنم.در خانه بمانید.حسان پدر اسماعیل با طبیب آمدند.طبیب مهندس کیوان را معاینه کرد.چند نوع داروی گیاهی را برای او تجویز کرد.توصیه کرد تا دو سه روز غذای گرم و آبکی میل کند.اسماعیل به آقای طبیب گفت:میشه برای من کاری انجام بدهید_با کمال میل_لطفا در مسیر برگشت به منزل تان به در خانه پاتریک و سونا،کو،ته بروید و به آنها بگویید به خانه ما بیایند.
یک ساعت بعد یک صدایی گفت:عمو حسان مهمان نمی خواهید؟_خوش آمدید.بفرمایید داخل.پاتریک و سونا،کو،ته وارد خانه پدر اسماعیل شدند و سلام کردند.آقا حسان با خوشرویی به آنها گفت:بفرمایید بنشینید.پدر و مادرتان خوبند؟خودتان سلامتید؟_خدا را شکر.همه خوبیم.آقا اسماعیل چطوری؟خوبی؟_اسماعیل:خوبم.ممنون که آمدید_من و ادریس به کمک مردم روستا نیاز داریم.در اصل تنها ما نیستیم که نیاز به کمک داریم بلکه برای حفظ حیثیت کشورمان اندونزی،نیاز به کمک اساسی داریم.سونا،کو،ته:من که گیج شدم از اول یک بار دیگه توضیح بده.چند سال نبودی و امروز آمدی و داری مبهم صحبت می کنی.داستان ادامه دارد🌺💐تاریخ روز پنج شنبه،سوم آذر ماه سال هزار و چهارصد و یک
@jomalatenaab
#محسن_کام_بر
#داستان_تصمیم_بزرگ
نام متن صرف صبحانه با دوستان عزیز:
صبحانه می خوریم با اشتها اول صبح در کنار دوستان عزیز
مگسی چون هواپیما می چرخد به دور سفره مگس پر، پر، ویز هی نکن ویز ویز
قد نان های بربری کوچک شده و از گرونی شده لقمه ها کوچک و ریز ریز
تندی فلفل قرمز می سوزونه حلق و دهان ریز ریز اما تیز تیز
مگس سمج به دور سفره می چرخد مصرانه و مجددانه
پسر همسایه می خورد صبحانه با اشتها نوش جانش.لقمه می زند مجددانه
نمی دانیم پنیر غذای صبح است و صبحانه ناهار است و ظهرانه و یا شام و عصرانه؟
بس که عزیز سفره هاست نان و پنیر
نه،نه نکنید اشتباه،ناراحت نیستیم از خوردن نان و پنیر
خوردن نان و پنیر در کنار دوستان خوش اخلاق،با شرف و عزیز
شرف دارد به خوردن بره کباب با دل کباب در نزد افراد گنده اخلاق و بی شرف
شرف بس که عزیز است که و سفره دار است و مردم به مهربانی ها گرد سفره با شرف ها می نشینند.سالها تلاش می خواهد تا یک شخص لیاقت پیدا کند،سفره دار و مهمان پذیر افراد فامیل و دوستان و آشنایان گردد.خوش به حال کسانی که لیاقت دریافت صفت شرافت و شریف بودن را،از دست انصاف مردمان پیدا کنند.
به قول زندهیاد استاد گرامی حافظ شیرازی:((بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود💐❤️))
از راه دور از طریق فضای مجازی،صمیمانه ارادت قلبی ام را،به همه هموطنان شریف در جای جای وطن عزیز تقدیم می نمایم.آرزوی قلبی ام پیشرفت روز افزون و رسیدن به موفقیت ها برای شما می باشد☘🌷🌹🌺💐💐☘🌸
ارادتمندتان محسن کام بر
تاریخ روز پنج شنبه،سوم آذر ماه سال هزار و چهارصد و یک
@jomalatenaab
نام داستان تصمیم بزرگ قسمت یکصد و بیست و دوم:
زکیه مادر اسماعیل:پسرم نکنه هنوز با تامان همکاری می کنی؟اسماعیل:از همکاری با او پشیمان شدم و می خواهم روش درستی بر زندگی برگزینم که بر اساس انسان دوستی،احترام به طبیعت و حیوانات باشد.مادر جان پدر جان برایم دعا کنید تا بتوانم به این قولی که به شما می دهم پایبند باشم از خشونت و آزار رساندن به دیگران عذاب وجدان دارم.اسماعیل زد زیر گریه.از گذشته نکبت بارم پشیمانم.حسان(پدر اسماعیل)به پسرش گفت:این شخص کیست که در پشت گاری او را خوابانده اید؟اسماعیل:هر چه در این مدت اتفاق افتاده بود برای پدر و مادرش تعریف کرد.کیوان مهندس ایرانی است.حال او خوب نیست باید او را فورا به نزد طبیب روستا ببریم_چون جاده محل زندگی پزشک ناهموار است ممکنه اگر مهندس را به نزد ایشان ببریم برای وضعیت جسمی شان مناسب نباشد.بهتره شما
همین جا باشید من همین الان می روم و طبیب را به اینجا می آورم.فورا حسان رفت.جمیله مادر اسماعیل برای آنها صبحانه آورد.جمیله خانم یک لیوان شیر به مهندس کیوان داد که داخل آن دو قاشق عسل کوهی ریخته بود.اسماعیل و ادریس به کیوان کمک کردند تا بنشیند.اسماعیل گفت:مادر جان می خواهم با شما مشورت کنم لطفا من را راهنمایی کن_بگو پسرم_ما محل مخفیگاه تامان و یارانش را می دانیم.پلیس برای کسی که محل مخفیگاه تامان رییس دزدان دریایی را اطلاع بدهد جایزه تعیین کرده است.اگر به پاسگاه پلیس برویم تا جایزه را بگیریم ممکن است نیروهای پلیس موفق شوند و تامان را دستگیر کنند شاید بابت همکاری با پلیس به ما هم جایزه بدهند و به احتمال قوی از آن جایی که سالها جز یاران تامان بودیم ممکن است به محض ورود به اداره پلیس ما را دستگیر کنند حالا شما هر چه بگویید ما همان کار را انجام بدهیم؟
_پسرم بر خلاف میل من و پدرت به گروه تامان پیوستی.دلیل آن را هم نمی دانیم که چرا این کار را انجام دادی؟شما می خواهید مهندس کیوان را از اسارت نجات بدهید.این در حکم یک امتیاز بزرگ برای شماست.به محض خوب شدن حالش باید او را،به مقامات دولتی تحویل بدهیم تا به کشور ایران بفرستندش.به نظر من بهتره با تونی عیسی معلم روستا در این باره مشورت کنیم.او مردی خیرخواه،متفکر و دور اندیش است_مادر جان آیا تونی پسر عموی کارآگاه جورج عیسی است؟_بله💐🌺داستان ادامه دارد..تاریخ روز سه شنبه،اول آذر ماه سال هزار و چهارصد و یک
@jomalatenaab
#محسن_کام_بر
#داستان_تصمیم_بزرگ
نام داستان تصمیم بزرگ قسمت یکصد و بیستم :
به درستی مشخص است علت به قتل رسیدن زنده یاد مهندس کیوان رفتار دیکتاتور مابانه و زورگویانه تامان بود.تامان اصلا دلسوزی برای مرگ زنده یاد مهندس کیوان نداشت.زیرا سالها بود که حس انسان دوستی در وجودش مرده بود و به جای آن خوی وحشی گری اش رشد کرده بود.دستور دادن به دیگران را خیلی دوست داشت به هیچ وجه تحمل نداشت کسی و یا کسانی مخالف او نظراتی بدهند.او به پول،قدرت و تحمیل عقیده اش علاقه خاصی داشت.چند سال قبل در شرایط مشابه با همین وضعیت بود که پنج نفر از ملوانان کشور سودان را ربوده بودند،تامان و دزدان دریایی از دولت کشور سودان،برای آزاد کردن ملوان ها باج خواسته بودند.در آن زمان رییس جمهور کشور سودان عمر البشیر بود و بدتر از تامان بود.سرانجام پولی پرداخت نشد
و به دستور تامان پنج ملوان بی گناه سودانی را زنده زنده در آتش سوزاندند😔مطرح کردن این مسائل در فضای داستان برای خودم هم ناراحت کننده است.برای ترسیم شخصیت بی رحم تامان چاره ایی از بیان کردنش ندارم.یک سوال:چرا هنوز گروه دزدان دریایی ملوان ها ایرانی را زنده نگه داشتند؟_چون هنوز امید دارند بابت آزاد کردن شأن از سفارت کشورمان در شهر جاکارتای پایتخت کشور اندونزی مبلغ بیست میلیون دلار بگیرند.تامان به اسماعیل و ادریس گفت:زود باشید ببرید و پشت کوه در میان جنگل دفن اش کنید.مواظب باشید کسی شما را نبیند.چشم ارباب.جنازه کیوان را سوار یک گاری کردند.اسماعیل کنار دست ادریس نشست.دو اسب گاری را کشیدند و گاری به راه افتاد.پشت یک کوه وسط جنگل بودند که صدایی از پشت گاری گفت:آه من کجا هستم.ادریس یک نگاه به کیوان کرد از ترس اش از گاری پرید پایین
و داد زد:ببین اسماعیل مرده زنده شده.اسماعیل گاری را نگه داشت.به کنار کیوان رفت و به او گفت:خوبی؟_نه دست و پاهایم درد می کنه.ای ادریس ترسو_مرده زنده شده_نترس.مثل اینکه اصلا اون موقع نمرده بوده بلکه از ضربات وارده و سرما بیهوش شده بوده ولی ما با خودمان فکر کردیم مرده بلکه زنده بوده.پس چرا زنده شده؟_احمق جان ما روی جنازه اش دو تا پتو کشیدیم گرمش شده و بهوش آمده.یک پتو را روی زمین جنگل انداختند،آتش روشن کردند،به کمک کیوان کمک کردند و از گاری پیاده اش کردند.دست چپ کیوان از مچ در رفته بود.داستان ادامه دارد💐🌺تاریخ روز جمعه،بیست و هفتم آبان ماه سال هزار و چهارصد و یک
@jomalatenaab
#محسن_کام_بر
#داستان_تصمیم_بزرگ
نام متن کلمه ملی:
درود و عرض ارادت خدمت هموطنان عزیز،شریف و قابل احترام 💐🌺
خدمت شریف تان عرض می نمایم.همان که می دانید،تیم ملی داریم.
خودروی ملی داریم.صدا و سیمای ملی داریم و غیره. نمی دانم چرا سالها قبل شرکت کفش ملی را،اضافه دانستند و آن را منحل کردند؟یعنی فقط کفش ملی اضافه بود؟
شاید اگر این شرکت به جای انواع کفش،دمپایی تولید کرده بود مسولان مربوطه تصمیم دیگری در این باره می گرفتند و ما الان یک نوع دمپایی ملی،هم داشتیم.😜😁😂💐🌸☘
ارادتمندتان محسن کام بر
تاریخ روز چهارشنبه،بیست و پنجم آبان ماه سال هزار و چهارصد و یک
@jomalatenaab
نام متن بستنی پاک:
درود و عرض ارادت خدمت هموطنان شریف و دوست داشتنی💐🌺
خدمت شریف تان عرض می نمایم امروز صبح از مقابل شرکت پاک عبور کردیم و یادم آمد در زمان کودکی چقدر بستنی پاک خوردیم و لذت ها بردیم.از وقتی مشکلات مان شروع شدند که بستنی ها،پاک بودن را فراموش کردند و ناپاک شدند.
چه بازی روزگار عجیب و غریبی بستنی ناپاک اشتهای آدم را،برای خوردن بستنی کور می کند.مگه نه؟💐☘
ارادتمندتان محسن کام بر
تاریخ روز چهارشنبه،بیست و پنجم آبان ماه سال هزار و چهارصد و یک
@jomalatenaab
نام داستان تصمیم بزرگ قسمت یکصد و هجدهم:
سعید یکی از ملوان های ایرانی با عصبانیت به اسماعیل گفت:اونی که زیر بارون به درخت بستند،از وقتی که دخترهای دوقلویش بدنیا آمدند تا به حال آنها را ندیده.اون امروز درس بزرگی به ما داد.باید امیدوارم باشیم.بزرگترین دشمن ما دزدان دریایی و تامان نیستند بلکه بزرگترین و خطرناک ترین دشمن ما ناامیدی است.تامان و افرادش در تلاش هستند ما را کاملا ناامید کنند.سهراب:اشتباه فکر کردند.ما از آقا کیوان یاد گرفتیم،امیدوار باشیم.سپس آرام گفت:هر کس حاضر است تا پایان اسارت و برگشتن به وطن عزیزمان،امیدواری را مانند یک گنج با ارزش در وجودش حفظ کنیم،دستش را در دست من بگذارد.سعید نفر اول بود که دستش را در دست سهراب گذاشت و همه ملوان ها همین کار را انجام دادند. سهراب گفت:پیمان می بندیم تا پای مرگ امیدوار باشیم.
همه آرام گفتند:گرچه زندانی هستیم ولی بدانید ما ملوان ها می گوییم،ما همه با هم هستیم.فرزاد به سعید گفت:فکر می کنی کیوان زنده می مونه؟_بله من مطمئن هستم به قدرت خدای خالق امیدواری ها زنده می ماند.سوتا کوما نا به تامان گفت:باید اجازه می دادی یکی دو نفر از ملوان ها را می کشتیم تا برای بقیه درس عبرت بشود.تامان با عصبانیت دوید و محکم گلوی او را گرفت و فریاد زد تو در چه مقامی هستی که به من دستور می دهی؟_خوب گوش هایت را باز کن.هر کدام از گروگان ها برایمان در حکم یک گونی اسکناس هستند.بهتره دهن گشادت را ببندی قبل از اینکه بمیری_سوتا کوما نا بر روی پاهای تامان افتاد و شروع به التماس کردن کرد.
ارباب من را ببخش.نفهمی کردم.دوست دارم زنده بمانم هنوز آرزوهای بزرگی دارم_تامان با لگد به پهلوی او کوبید و گفت:حیوان کثیف زود از جلوی چشمم گم شو_چشم ارباب.تامان گفت:همه بدانید باید همه ملوان ها زنده بمانند.امروز رییس آنها صحبت از امیدواری کرد.غذای آنها را نصف کنید.آنها را از هم جدا کنید و تا پایان دریافت پول درخواستی مان و تحویل آنها، اجازه ندهید،همدیگر را ببینند و با هم،صحبت کنند.هر کدام را جداگانه زندانی کنید.مقدار کمی سم در غذایشان بریزید.تا می توانید آنها را ناامید کنید.بین آنها تفرقه بیندازید.بهترین سلاح موفقیت مان ناامید کردنشان است.در حال برنامه ریزی برای اجرای یک عملیات جدید هستیم.اگر در این عملیات موفق شویم،آنقدر به شما پول می دهم که تا سه نسل بعدتان در رفاه و آسایش باشید.داستان ادامه دارد☘💐تاریخ روز یکشنبه،بیست و دوم آبان ماه سال هزار و چهارصد و یک
@jomalatenaab
#محسن_کام_بر
#داستان_تصمیم_بزرگ
درود و عرض ارادت،ادب و احترام
خدمت شریف تان عرض می نمایم از همه دوستانی که لطف می کنند و برایم پیام محبت آمیز ارسال می نمایند،صمیمانه قدردانی و تشکر می نمایم.از آن جایی که همه می دانیم سرعت اینترنت پایین است و در طول روز هر چقدر تلاش می کنم پاسخی در خور و شایسته وجودتان،ارسال نمایم،کم کاری اینترنت ذلیل شده مانع آن شده و من را خجالت زده کرده.
لذا بدین وسیله از دوستانی که نتوانستم در چند روز اخیر برایشان پیام تشکر و قدردانی در خور شخصیت شأن ارسال نمایم،پوزش می طلبم.🌸🌺🌷🌸🌹🌺☘🌸🌷💐💐
ارادتمندتان محسن کام بر
تاریخ روز شنبه،بیست و یکم آبان ماه سال هزار و چهارصد و یک
@jomalatenaab
نام داستان تصمیم بزرگ قسمت یکصد و شانزدهم:
یک روز در ساعت هواخوری بود که مهندس مکانیک کشتی تجاری کیوانبه همراه ملوان ها در جنگل روی زمین نشسته بودند.دستهایشان را فقط در ساعت هوا خوری باز می کردند و در بقیه موارد دست های شان را،با دستبند می بستند.آنها در اسارت دزدان دریایی اهل کشور اندونزی بودند.کیوان در حکم رییس ملوان های ایرانی بود.گفت:خداوندا دل عاشق چو برگ گل لطیف است.چرا هجران برایش آفریدی؟دلش برای همسرش تنگ شده بود.کیوان در حال تفکر بود.با خودش گفت:از آن جایی که در کشتی مهندس بود حالا به نوعی نفر برتر افرادی بود که دزدان دریایی آنها را به اسارت گرفته بودند.لازم و ضروری بود به بازسازی روحیه خودش بپردازد و سپس به هفت نفر دیگر از ملوان ها امید بدهد.به یاد دوره هایی که در دانشگاه دریایی گذرانده بود،افتاد.و سپس به یاد مهندس کیومرث دوست صمیمی اش افتاد.
یک روز وقتی که کیوان وکیومرث در پارک نشسته بودند،کیومرث گفت:من یک آرزوی بزرگ دارم و نهایت تلاشم را خواهم کرد تا به آن برسم_خوبه با چه روش هایی تصمیم داری این کار انجام بدهی؟اول درخواست کردن،دوم باور کردن آن و سوم رسیدن به آن(برگرفته از کتاب معجزه شکرگذاری نام نویسنده سر کار خانم راندا برن)با خنده گفتم:حالا چه آرزویی داری؟فضولی نکن.به وقتش همه چیز را بهت میگم.با روحیه سخت کوشی و با امیدواری که از تو سراغ دارم،مطمئن هستم به آرزویت خواهی رسید.چند سال بعد وقتی که در مرخصی بودم،تازه نامزد کرده بودیم.یک روز جمعه صبح زود با بیتا جان برای تفریح به کوه رفته بودیم.گوشی تلفن همراهم به صدا در آمد.شماره ایی که تماس گرفته بود،برایم ناآشنا بود.الو سلام بفرمایید.سلام آقا کیوان.سلام.بله ببخشید.شما؟نشناختی؟
_نه_کیومرث هستم.ای خدا چطوری؟خوبی؟خدا را شکر.حالم عالیه.باهات تماس گرفتم یک خبر خوش بهت بدهم.من به آرزویم رسیدم.خب تعریف کن.دوست داشتم در شرکت کشتیرانی دانمارکی مرسک(MAERSK) که از سال ۱۹۹۶ بزرگترین شرکت کشتیرانی جهان است،کار کنم.این شرکت در سال ۱۹۰۴میلادی توسط آرنولد پیتر مولر تاسیس شد و در زمینه ترابری،دریایی و صنعت نفت فعالیت می کند(به نقل از ویکی پدیا)سالها قبل رسیدن به این شغل آرزویم بود.سالها تلاش کردم و در حال حاضر از رسیدن به این موفقیت خیلی خوشحال هستم_من هم خیلی خوشحال شدم.امیدوارم در شغل جدیدت موفق باشی_همین طور.خدا نگهدارت باشه.خدا نگهدار🌺💐داستان ادامه دارد.تاریخ روز جمعه،بیستم آبان ماه سال هزار و چهارصد و یک
@jomalatenaab
#محسن_کام_بر
#داستان_تصمیم_بزرگ
نام متن ایران عزیز:
در رثای فصل تابستان همچون ابری پر بارش اشک بارم
در رثای ماتم آلاله ها بر برگ برگ شدن غنچه ها در هنگام تگرگ بهاری اشک بارم
اگر می بینی نمی خندم،طنز نمی نویسم و از قلم ام شکر نمی ریزد
در دل غصه ها دارم غم دارم ،ماتم فراوان دارم
به قول استاد غزل شیرین سخن حافظ شیرازی
(کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد)
وقتی که شاهبازی بچه گنجشکی را به دهان می گیرد و می پرد
صدای ناله بچه گنجشک را می شنود گوش آسیابان ده و می شکند قلبش
ایران زیبا مام وطن که دل نازنین ات را فسرده؟ایران زیبا فقط وحدت برازنده نام قشنگ توست و هیچکس از شنیدن کلمه های تفرقه و تجزیه لذت نمی برد.ای برازنده و لایق ایران عزیز امروز در شهرمان باران می بارد و دلم گرفته،تر شد.یک بغض نشکسته چندین ساله حریف و گلوگیر،نفس شد.باغی پر گل در فصل بهار زیر باران یادم آمد و شاخه شکسته گل ها در زیر وزش باد ای باد هر چه باد بر باد بنیادت باد،ای باد.
یاد باد هنگام ضبط صداها به عشق هموطنان عزیز و خندیدن های واقعی از ته دل و در یکی دو مورد کاری سخت انجام دادم یعنی هنگام عصبانیت نوشتن متن طنز و یا ضبط صدا پر از انرژی.یاد باد استشمام بوی خوش گل ها از نفس مردم شریف.یاد باد خوشحالی شأن در هنگام شادی هایشان 🌸🌺🌺💐❤️
در رثای دلها نا شاد مردمان به قول زنده یاد حافظ شیرازی:(ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است.ببین که در طلب ات حال مردمان چون است؟)اشکی ندارم.خشکیده چشمه اشک چشمهایم و دلم غمبار است.
چهره ام عادی است و غم همچون اقیانوسی در دلم موج می زند در رثای شاخه گلی شکسته.
خراب بشی ای ماتم که وجودم با ماتم آباد کردی.لعنتی از وجودم بدر شو تا تازه آبادی پر از خوشی ها با عطر گل ها ایجاد شود.تازه آباد می خواهیم که مردم عزیز از ته دل شاد باشند و تازه گردانند حال و احوال☘🌺💐تاریخ روز پنج شنبه،نوزدهم آبان ماه سال هزار و چهارصد و یک
@jomalatenaab
#محسن_کام_بر
#وطن_عزیز_تازه_آباد_شو_ی_چون_گل_پر_از_عطر_ها_ی_خوش_بو
نام متن هی های،هی،هی:
هی های،هی هو،هی هو، هی ها
رفتم به در میکده با می
پرسید خشن آن مردک یارو
هم تند و ترش رو رفتی به در میکده با می؟
تند تند بگو تا اعدام شوی و راحت شوی از مکر زمانه
ترسیدم و گفتم:نه،نه ،نرفتم با می که رفتم با نی برفتم به در میکده با وی
هی های هی هی از دست مکر زمانه
از دست قمر دختر سلطان زمانه
در ساعت شهر هست یک عقربه گاه شمار که تند تند بگوید:به ناله هی هی ،هی هی گذشت از عمر تو یک لحظه دگر و اما نگو حیف هی هی، هی های هی هو
نالد با آه آن حضرت عادل از ظلم زمانه
لنگ لنگ زند چون گاری بشکسته چرخ زمانه
ای لعنت و صد تف صد فحش بد و زشت بر مکر زمانه
تند تند دمیدم بر ساز نی و گفتم صد افسوس هی هی،هی هی
امان از رنگ سیمای رخ مهوش لیلی از آن زلف سیاهش که هست همچون شب یلدا ای محرم دلها
نفرین شده این دور زمانه با ساز دف و نی هی هی،هی هی،هی هی
همدست شده گرگ طمع با مکر زمانه
ظلم و ستم دون همراه شده با مکر زمانه
آثار پلیدی شده مشهود و هویدا بر چهره مکار عروس زمانه
ای شهر ای شعر ای شعر ای شهر عجب از زشتی و پلشتی ی چون چرخ دمرو و کج و معوج زمانه
دون است پلیدی.ظلم است چون اژدهای دمانه
هی های هی هی،هو هو،وی وی،می می،هی هی ها هی هی هی.خواهی که جهان طبق مرام تو باشد.ناخواسته کارها طبق مراد تو باشد
برخوان به هنگام هر کار سختی از هر نوع پلشتی
برگو به صدای بلندت شیرین کن دهانت هم کام و مرامت
هی هی،هی هی هی هی،هی هی🌸🌺💐☘
ارادتمندتان محسن کام بر
تاریخ روز چهارشنبه،هجدهم آبان ماه سال هزار و چهارصد و یک
@jomalatenaab
داستان تصمیم بزرگ قسمت یکصد و سیزدهم:
خانم اسما الزکیه:از طرز نگاه تان.کارآگاه جورج عیسی:مگر نگاه من چطوری بود؟_یک نگاه صمیمی،پرسشگرانه و از روی علاقه.اول اجازه بدهید در این باره فکر کنم.بعدا نظرم را به شما می گویم.کار آگاه عیسی:موافقم.یک پیشنهاد:بهتره در مورد زندگی خصوصی مان کمی اطلاعات به هم بدهیم.من اول از خودم شروع می کنم.می دانید بر اساس شغلم محل کارم تغییر می کند.خوب است بدانید بعضی وقت ها در محل زندگی مان کاری برایم جور می شود و گاهی اوقات در کشورهای دیگر.ما مسیحی هستیم.پدرم کارگر یک شرکت تولیدی مبل بود.زمانی که شانزده سال داشتم،پدرم فوت کرد.یک برادر و یک خواهر دارم.برادر بزرگترم تیمسار اداره پلیس است.خواهرم مربی بدنسازی است و مادرم پرستار بازنشسته می باشد. خانم اسما:شغل من طراحی لباس می باشد.اقامت کشور ایتالیا را دارم.
مسیحی هستیم.در امور خیریه حمایت از کودکان یتیم ادامه دهنده راه پدر مرحومم هستم و در حال حاضر از سی کودک یتیم و پنج دانشجوی بی بضاعت حمایت مالی می کنم.دوست دارم نظرتان را در این باره بدانم.جورج عیسی:می خواهم یک بیت از دیوان زنده یاد حافظ شاعر ایرانی برایتان بخوانم که زنده یاد کارآگاه فریبرز مقصودی آن بیت را زیاد برایم می خواند.(هر دم که دل به عشق نهی خوش دمی بود.در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست)آفرین به شما که در جاده کمک به دیگران و انسان دوستی قدم می زنید و با کارهای نیک تان عطر خوش محبت را در جامعه پراکنده می کنید👏☘ اسما:دوست دارید بعد از ازدواج در کدام کشور زندگی کنید؟مراکش،اندونزی و یا ایتالیا؟_مهمتر از پاسخ دادن به این سوال،باید بگویم چگونه زیستن و امیدوار زیستن هدف اصلی زندگی من است.نمی توانم بگویم اگر تصمیم بگیرید با من ازدواج کنید یک زندگی راحت
و بدون دغدغه خواهیم داشت بلکه می توانم بگویم در کنار هم خواهیم کوشید عشق را،مانند گلی در گلخانه وجودمان رشد خواهیم داد و وقتی که به خوبی رشد کرد در سایه سار آن با کمک هم به آرامش درون که از آن به نام خوشبختی یاد می کنند خواهیم رسید.خانم اسما:چقدر خوب صحبت می کنید.لازم می دانم مدتی از آشنایی مان بگذرد و برای آشنایی بیشتر به نزد مشاور خانواده برویم سپس تصمیم نهایی را خواهیم گرفت.جورج:فکر خوبیه.ولی به زودی به یک ماموریت کاری خواهم رفت.وقتی که از ماموریت برگشتم به نزد مشاور خانواده می رویم_کجا؟_نمی توانم چیزی در این مورد بگویم.داستان ادامه دارد💐تاریخ روز یک شنبه،پانزدهم آبان ماه سال هزار و چهارصد و یک
@jomalatenaab
#محسن_کام_بر
#داستان_تصمیم_بزرگ
داستان تصمیم بزرگ قسمت یکصد و یازدهم:
کارگاه جورج عیسی کمی فکر کرد و گفت:یکی از دوستانم وکیل می باشند.اجازه بدهید با ایشان تماس تلفنی بگیرم.الو سلام احمد خوبی؟_خوبم_سلام جورج چطوری؟خدا را شکر_چه عجب شد یاد دوستت افتادی؟_از این حرف ها بگذریم.آیا حاضری وکالت خانم اسما الزکیه اهل کشور مراکش را،بر عهده بگیری و روی پرونده قتل زنده یاد فریبرز مقصودی کار کنی؟والله چی بگم؟_چی می خواهی بگی؟ قبول کن.اسما به کارگاه جورج عیسی گفت:لطفا گوشی را به من بدهید.الو سلام جناب وکیل لطفا وکالت من را به عهده بگیرید.مدتها قبل پدرم را بی گناه کشتند و شنیدم که به تازگی زنده یاد کارآگاه مقصودی را هم ،بی گناه و ناجوانمردانه به قتل رساندند.وکیل احمد عبدالنور اهل کشور اندونزی:اجازه بدهید حضوری خدمت تان برسم و در این مورد با هم گفتگو کنیم.الان شما کجا هستید؟_در هتل امپریال شهر توکیو.
_همان جان تشریف داشته باشید تا به دیدن تان بیایم.اسما خانم الزکیه:باشه منتظرتان می مانیم.تلفن را قطع کردند.اسما به کارآگاه گفت:هر چه میل دارید سفارش بدهید بیاورند در ضمن مهمان من هستید.جورج اشاره کرد.یک گارسون خانم آمد.لبخندی زد.سلام بفرمایید چی میل دارید برایتان بیاورم؟جورج:من یک قهوه به همراه کمی شیر و شکر می خواهم.اسما:دو تا قهوه و مقداری کیک پای سیب بیاورید.اسما الزکیه: جناب کارآگاه لطفا به سوال من پاسخ بدهید.چرا بعضی از افراد به جایی می رسند که انسان های دیگر را می کشند؟مگر قاتلان عاطفه و احساس ندارند؟من آنها را درک نمی کنم.جورج عیسی گفت:شغل شما طراحی لباس های زیباست و به نوعی یک شغل هنری دارید که پر از زیبایی هاست.قاتلان به چند گروه تقسیم می شوند.دلایل مختلفی برای وقوع یک قتل وجود دارد.قتل های غیر عمدی و قتل های عمدی.که در افراد مختلف
بنا به دلایل مختلفی مانند کمبود محبت،عقده های دوران کودکی،حسادت،رقابت،طمع کاری،ناموسی و در نهایت تشکیل گروه های تبهکاری مانند گروه دزدان دریایی و غیره دسته بندی می شوند_به نظر می رسد احساس و عاطفه در قاتلان زنجیره ایی مرده باشد؟_متاسفانه بله تعدادی از قاتلان بویی از انسانیت نبرده اند و بیشتر خوی وحشیگری در آنها بروز پیدا کرده است.نزدیک چهل دقیقه طول کشید تا جناب وکیل احمد عبدالنور آمدند.سلام ببخشید کمی دیر شد._سلام اشکالی نداره.بفرمایید.بنشینید.اسما الزکیه گفت:جناب وکیل خوش آمدید.داستان ادامه دارد💐🌺تاریخ روز چهارشنبه،یازدهم آبان ماه سال هزار و چهارصد و یک
@jomalatenaab
#محسن_کام_بر
#داستان_تصمیم_بزرگ
داستان تصمیم بزرگ قسمت صد و دهم:
کوما سانچی رییس سابق یکی از باندهای یاکوزا با تلفن همراهی که قبلاً بازرس فوجی تاما به او داده بود،با ایشان تماس تلفنی گرفت.الو آقای بازرس سلام_سلام آقای کوما_خبر مهمی دارم_لطفا سریع خبرتان را بگویید_چند دقیقه قبل تامان رییس دزدان دریایی با من تماس تلفنی گرفت و اعلام کرد حاضر است در اجرای عملیات ربودن بازرگان معروف همکاری کند.اما او یک شرط دارد_شرط او چیست؟_باید در کشور فیلیپین در مکانی که ایشان تعیین می کنند با هم یک قرارداد کاری را امضا کنیم_شما به او چه جوابی دادید؟_گفتم موافقم_کار خوبی کردید.آفرین_کی قرار است همدیگر را ببینید_به گفته ایشان نهایتا تا دو روز دیگه_هر وقت خواستید به دیدن تامان بروید حتما کارآگاه جورج عیسی را همراه خودتان ببرید و او را به عنوان مشاورتان به تامان معرفی کنید_بله حتما
این کار را انجام خواهم داد_بابت اینکه با من تماس تلفنی گرفتید از شما سپاسگزارم.ساعت یازده و سیزده دقیقه بود که تلفن همراه کارآگاه جورج عیسی به صدا در آمد.الو اسما خانم سلام_سلام جناب کارآگاه خوبید؟_خدا را شکر.حالم خوبه.شما چطورید؟_خوبم.الان در هتل امپریال شهر توکیو هستم.لطفا اگه براتون امکان داره به آنجا بیایید تا همدیگر را ببینم_ در حدود یک ساعت طول می کشه به هتل امپریال برسم هر وقت به آنجا برسم با شما تماس تلفنی می گیرم_خوبه.وقتی که کارآگاه عیسی به هتل رسید اسما خانم را دید که در لابی هتل نشسته بود به نزد ایشان رفت.سلام کرد و دسته گلی را که خریده بود،به ایشان تقدیم کرد.اسما خانم:سلام جناب کارآگاه لطف کردید که برایم دسته گل خریدید.چه گل های خوشبو و قشنگی.چقدر خوش سلیقه هستید _خواهش می کنم.بفرمایید بنشینید
_جورج روی مبل نشست.اسما گفت:بگویید چرا و چگونه زنده یاد کارآگاه فریبرز مقصودی به قتل رسید؟_ایشان از طرف اداره پلیس کشورم(اندونزی)مأموریت داشت تا در گروه دزدان دریایی نفوذ کند که متاسفانه توسط آنها شناسایی شد و به قتل رسید.اسما گریه کرد و گفت:خدا رحمتش کند او و شما بودید که ماجرای قتل پدر عزیزم را،که مثل معمایی سر در گم بودید،حل کردید_یک سوال آیا یک وکیل زبردست می شناسید که وکالت من را بر عهده بگیرد و قاتل و یا قاتلان مرحوم کارگاه مقصودی را شناسایی کند و به دست عدالت بسپارد؟داستان ادامه دارد 🌺💐تاریخ روز دوشنبه،نهم آبان ماه سال هزار و چهارصد و یک
@jomalatenaab
#محسن_کام_بر
#داستان_تصمیم_بزرگ
نام متن حضور بلبل در ادبیات مان:
درود و عرض ارادت خدمت هموطنان عزیز، گرامی و دوست داشتنی.امیدوارم حالتون خوب باشه☘🌺خدمت شریف تان عرض می نمایم بلبل یک پرنده کوچک است که به خاطر صدای رسا و آواز زیبایش مشهور است.آواز این پرنده به عنوان یکی از زیباترین صداها در طبیعت،ترانه های الهام بخش،افسانه ها،اپراها،کتاب ها،شعرها توصیف شده است.او را با نام های مرغ سحر،عندلیب و هزار دستان می نامند.زنده یاد استاد گرامی سعدی شیرازی در مقدمه کتاب گلستان درباره بلبل می فرماید: ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز.کان سوخته را جان شد و آواز نیامد.به نظر ایشان لازم است بلبل عاشقی کردن را،از پروانه یاد بگیرد.
زیرا هنوز بلبل در عشق ورزی بر گل ناوارد است و تبحر خاصی ندارد به همین خاطر واجب است توسط استاد عشق پروانه تحت آموزش قرار بگیرد.زنده یاد استاد گرامی حافظ شیرازی در بیتی درباره بلبل می فرماید:سحر بلبل حکایت با صبا کرد.که عشق روی گل با ما چه ها کرد.نظر ایشان درباره بلبل متفاوت است و می فرماید:صبح زود بلبل داستان عشق بازی اش با گل را،به باد صبا می گوید که عشق روی گل چه بلاهایی بر سر او آورده است.
زنده یاد استاد گرامی محمد تقی بهار در تصنیف مرغ سحر در دستگاه ماهور درباره بلبل نظر متفاوتی دارد و می فرماید:مرغ سحر ناله سحر کن.داغ مرا تازه تر کن.ز آه شر بار زین قفس را.برشکن و زیر و زبر کن.بلبل سر بسته ز کنج قفس درآ.نغمه آزادی نوع بشر سرا.استاد محمد تقی بهار از بلبل درخواست می کند تا بلبل آواز بخواند و با آوازش باعث به یاد آوری درد و رازی کهنه شود.نغمه ایی که هزار دستان(هزار آواز)قرار است به زبانی آن را اجرا کند که همه مردم دنیا آن را بشنوند،درک کنند و بتوانند با آن ارتباط برقرار کنند.تا سالهای دیگر و تا زمانی که صنعت موسیقی در دنیا به حیات خودش ادامه می دهد،دوستداران موسیقی اجرای ترانه مرغ سحر توسط زنده یاد استاد گرامی شجریان را،به یاد خواهند آورد.نتیجه می گیریم:بلبل فقط یک پرنده آواز خوان نیست بلکه یک دوست و یار و یاور ادبیات و فرهنگ کشور عزیزمان می باشد🌸🌺💐☘❤️تاریخ روز پنج شنبه،پنجم آبان ماه سال هزار و چهارصد و یک
@jomalatenaab
#محسن_کام_بر
#بلبل_آوازه_خوان_پرنده_عاشق