kahkashan_dastan | Unsorted

Telegram-канал kahkashan_dastan - KahkashanDastan|کهکشان داستان

-

عمر که بی‌عشق رفت هیچ حسابش مگیر! ~مولانا ☁️ ¹⁷.Aug.²0²³ Create 📅

Subscribe to a channel

KahkashanDastan|کهکشان داستان

نوشت:
تو، این همه دوست داشتن را برایم ارمغان آوردی و همزمان، من را در منجلاب تنهایی و درد غرق کردی...

#بـانـو_امـیـری

@kahkashan_dastan🦋✨

Читать полностью…

KahkashanDastan|کهکشان داستان

تو شراره ‌ای بودی در ژرفای هستی ام که هر روز شعله‌ اش بلندتر میشد
اما با جان و تنم چنان کردی که دیگر نه شوقی ماند و نه آتشی
در نگاهم چون کبریتی شدی روشنی ات یکدم بیش نپایید
پس از آن جز دودی نماندی که در باد بی‌ وفایی گم شد
و من ماندم و خاکستر دلی که دیگر شرری برنمی‌ انگیزه... 🫀🥀

#دلربا

Читать полностью…

KahkashanDastan|کهکشان داستان

من زنی‌ام که عشق را با پوستِ نازکِ انگشتانش می‌فهمد.
دوست دارم مرا از روی جزئیاتم دوست بداری؛ از رد رُژِ کم‌رنگی که همیشه روی لبه‌ی فنجان چایی‌ام جا می‌ماند، از موهایی که شب‌ها قبل از خواب
با خودشان حرف می‌زنند.
حواست باشد به پیراهنِ گُل‌گُلی‌ام؛
نه به خودِ پیراهن، به خاطره‌ای
که در چینِ دامنش پنهان شده است.
من زنی نیستم که یک‌باره دل ببری؛
من آهسته‌ام، ریز، پیچیده، مثل شعری که اگر یک واژه‌اش را نفهمی همه‌چیز فرو می‌ریزد.
اگر مرا می‌خواهی، مرا همان‌گونه بخواه
که هستم: با وسواسِ زنانه‌ام، با دل‌بستگی‌هایم به ریزه‌ها، با ایمانی که به جزئیات دارم.
من زنی‌ام که اگر درست دوست داشته شود، جهان را از نو مرتب می‌کند.

#دیبا_امین

Читать полностью…

KahkashanDastan|کهکشان داستان

زمستان برای آنان که خاطرات گرمی
ندارند سرد است.
اما گمان می‌کنم بر آنان که خاطرات
را بدون همراهان اش دارند سردتر است.


#فئودور_داستایوفسکی

@kahkashan_dastan🦋✨

Читать полностью…

KahkashanDastan|کهکشان داستان

هرچه هستی جانِ ما قربانِ توست

-مولانا

@kahkashan_dastan🦋✨

Читать полностью…

KahkashanDastan|کهکشان داستان

سلام
چی‌خبر؟
/channel/HarfChatBot?start=f37a3c609fd1

Читать полностью…

KahkashanDastan|کهکشان داستان

شاید همین حالا از تیک‌تاک بیرون آمده‌ای و وارد اینستاگرام شده‌ای و بعدش هم می‌روی سراغ یکی دیگر…
با این چرخیدن مداوم بین برنامه‌ها و سرک کشیدن به آن‌ها، انگار زندگی به نوک انگشتانت وابسته شده است!
دو ساعت بعد به خودت نگاه کن؛
وقتی گوشی را کنار می‌گذاری،
هیچ چیز نداری
هیچ چیزِ سازنده‌ای باقی نمانده
اسکرول کردن و ریلزها…
بعد یک ویدئو که هیچ ربطی به قبلی ندارد
یک کلیپ کوتاه، بی‌ارتباط با قبلی
دریغ از یک محتوای عمیق که بشنوی
و چیزی در تو بسازد؛
این یکی آشپزی است،
آن یکی ناگهان از جایی می‌پرد،
یکی قرآن را با صدای زیبا می‌خواند،
ناگهان یکی دیگر چالش بسکتبال دارد!
مغزت در این حالت چه کار می‌کند؟
پراکنده می‌شود، عاری از هر تمرکزی
و اینگونه هیچ چیز را نمی‌سازد.
نتیجه‌اش چیست؟
بعد از سه چهار ساعت دیدنِ پشت سر هم:
هیــچ! واقعا هیــچ
دستاورد؟
فقط اتلاف وقت و اتلاف وقت!
و بدتر از آن این است که خیلی‌ها
وقتی گوشی را کنار می‌گذارند،
تازه می‌ایستند؛دستشان را تکان می‌دهند
و می‌بینند که درد گرفته،
چشم‌هایشان خسته است،
کمرشان درد می‌کند…
و می‌گویند: «وای! تازه فهمیدم!»
نه!
دستت پنج دقیقه است دارد می‌گوید:
«آقا جان، بس است، درست بنشین، کنارش بگذار!»
داد می‌زند و داد می‌زند…
اما نشنیدی
بدنت که مال خودت است
اما صدایش را نشنیدی،
چطور می‌خواهی صدای درونت را بشنوی؟
عقلت فریاد می‌زند:
بس کن!
بگذار تمرکز کنم،
بگذار بسازم،
بگذار دسته‌بندی و تحلیل کنم
اما فرصتی نیست!
دوپامین، دوپامین!
لذت، لذت، لذت!
آدرنالین، آدرنالین!
ترس، هیجان، اضطراب!
همهٔ این هورمون‌ها قاطی هم می‌شوند
و بعدش چه؟
تنگیِ دل!
بی‌حوصلگی!
احساس بی‌ارزشی!
احساس می‌کنی همه خوشحال‌اند
و فقط تو چیزی نداری،
در حالی که نعمت‌ها از هر طرف
احاطه‌ات کرده‌اند؛ از هر طرف
خودت را نجات بده ...

•یاسر الحزیمی


@kahkashan_dastan

Читать полностью…

KahkashanDastan|کهکشان داستان

#قصاص_دل
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_پنجم

طاهر پس از اندکی درنگ حرفِ زد، و انگار جهان از محور خودش خارج شد. دیوارها چرخیدند، سقف پایین آمد، و زمین زیر پایم دیگر امن نبود.
او گفت:
«اما… نه به اندازه‌ی مهتاب. او بیشتر از تو زیباست…»
همین.
همین چند کلمه کافی بود تا چیزی درون من فرو بریزد. نه فریادی بود، نه صدایی، فقط شکستی آرام؛
شبیه ترک برداشتن شیشه‌ای نازک که دیگر هیچ‌وقت سالم نمی‌شود.
اشک در چشمانم حلقه بست، اما نریخت. شاید غرورم اجازه نداد، شاید ترس، یا شاید آن لحظه فهمیدم که گریه، این شب را نجات نمی‌دهد.
می‌دانید؟
برای یک دختر، هیچ‌چیز دردناک‌تر از این نیست که در مهم‌ترین شب زندگی‌اش، نه انتخاب شود،
نه دیده شود،‌بلکه با نام زنی دیگر سنجیده شود.
آن هم زنی که حتی حضورش را ندیده‌ای، اما سایه‌اش را روی تمام زندگی‌ات حس می‌کنی.
شبی که قرار بود آغاز باشد، به پایان تبدیل شد. رویایی‌ترین شبی که سال‌ها در خیال ساخته بودم، در همان لحظه، به بزرگ‌ترین جهنم زندگی‌ام بدل شد.
طاهر، همان شب، حد و مرزها را تعیین کرد؛ مرزهایی که بیشتر شبیه دیوار بودند تا قانون.
و من… من احترام گذاشتم. نه از سر عشق، نه از سر باور، بلکه از سر آموختگی. با سر خمیده، درست همان‌گونه که مادرم پیش از رفتنم گفته بود:
«به شوهرت احترام بگذار،
روی حرف او حرف نزن،
خانه‌اش را خانه‌ی خودت بدان،‌ هرچه گفت، با چشم سر قبول کن.»
و من قبول کردم.
دل به قصاص داده بودم،‌و وقتی دل به قصاص می‌رسد، آدم دیگر دنبال عدالت نمی‌گردد؛ فقط زنده ماندن برایش کافی‌ست. کمتر از یک هفته از عروسی‌ام گذشته بود که روزی خدمه برای طاهر غذا آورد.‌ او از اتاق بیرون رفت و من وارد شدم.
لقمه‌ای به دهان گذاشت، مکث کرد و گفت:
«نه… اصلاً مزه‌اش خوش نیست.»
نگاهش را به سویم دوخت، نگاهی که نه گرم بود و نه خشمگین، فقط خالی.
گفت:
«بیا این‌جا.»
برای نخستین بار، در آن یک هفته‌ی سنگین، با من حرف می‌زد.
در دلم، ذوقی کودکانه و احمقانه جوانه زد؛ ذوقِ دیده شدن، حتی اگر به قیمت تحقیر باشد.
با قدم‌هایی که سعی می‌کردم محکم به نظر برسند، مقابلش ایستادم.
پرسید:
«آشپزی بلد استی، دیار؟»
سرم را آرام تکان دادم.
گفت:
«لال هستی؟ چرا شبیه آدم صحبت نمی‌کنی؟»
زبانم به لکنت افتاد.
صدا از گلویم با زحمت بیرون آمد:
«بــ… بلی… بــلــد هســ…ـتم.»
سری تکان داد و گفت:
«خوب است که بلد استی. اگر هم نبودی، تو دیگر دختر نازدانه‌ی پدر و مادرت نیستی. اینجا استی تا خدمت مرا بکنی.
زن، باید شبیه برده‌ای باشد برای شوهرش.»
آن‌جا بود که چیزی در قلبم مرد. نه ناگهانی، بلکه آرام،
مثل شمعی که بی‌صدا خاموش شود.
نمی‌دانستم این همه خشونت را به حساب جهالتش بگذارم، یا لجاجتش، یا زخمی که از گذشته با خود آورده بود.
یا شاید… شاید همه‌ی این‌ها ریشه در نامی داشت
که مثل سایه‌ای سنگین، بین من و او ایستاده بود.
مهتاب…
نامی که از همان شب، با تحقیر گره خورد، با سکوت،‌ و با آغاز فروریختنِ دیار.
من تازه فهمیدم بعضی ازدواج‌ها، نه با «بله» آغاز می‌شوند، بلکه با دفن شدنِ آرامِ یک زن درون خودش.
#بانو_کهکشان

@kahkashan_dastan

Читать полностью…

KahkashanDastan|کهکشان داستان

مثلا پس افتابی شد و برف هیچ🫤💔

Читать полностью…

KahkashanDastan|کهکشان داستان

درون خود را مانند زخمی بازکرد؛ تمام وجود خود را دید: افکار، افکار درباره افکار، افکار درباره افکارِ ناشی از افکار.

ژان پل سارتر


@kahkashan_dastan

Читать полностью…

KahkashanDastan|کهکشان داستان

چقه همه از دل خود درباره دین فتوا و نظریه میتن، ماشاءالله کانال های تلگرام هم تبدیل شده‌ به محل اثبات نظرهای شخصی و اختلاف‌سازی‌های تازه☹️

Читать полностью…

KahkashanDastan|کهکشان داستان

حمایت با...🤐💙 خود دانید دیگر😁🎀

Читать полностью…

KahkashanDastan|کهکشان داستان

#تبادل_نظر
میگویند نوشتن افکار، احساسات و چیزی که آزار دهنده است انسان را سبک میسازد و احساسات را تخلیه میکند.
از نظر شما آیا نوشتن واقعا اثر دارد؟

Читать полностью…

KahkashanDastan|کهکشان داستان

یک جا به کنار تو، ارزد به جهان با غیر‌

هوشنگ ابتهاج

@kahkashan_dastan🦋✨

Читать полностью…

KahkashanDastan|کهکشان داستان

اسم کتاب را شما حدس بزنید!😁💙

@kahkashan_dastan

Читать полностью…

KahkashanDastan|کهکشان داستان

زندگی چقدر عجیب و پر از اتفاقاتِ پیش‌بینی‌ناشده است. 
یکی خوشحال است و دیگری غمگین. 
شاید امروز کسی بهترین خبر عمرش را شنیده باشد و دیگری، بدترین را. 
یکی در بستر شفاخانه به سختی نفس می‌کشد،  و دیگری با لبخند و امید، پس از بهبودی مرخص می‌شود. 
یکی با اشک، از عزیزش جدا می‌شود 
و دیگری، پس از سال‌ها دوری، دوباره او را در آغوش می‌گیرد. 
یکی را تازه به خاک سپردند، و دیگری همین امروز پا به این دنیا گذاشت. 
عده‌ای پس از دوستی عمیق به دشمنی رسیدند، و عده‌ای دیگر، پس از سال‌ها کینه، دست آشتی به‌سوی هم دراز کردند.
زندگی همین است، پر از تضادها، اشک‌ها و لبخندها، شروع‌ها و پایان‌ها. 
و ما در میانه این همه رفت‌وآمد، یاد می‌گیریم که هیچ چیز همیشگی نیست...
#ارسالی
@kahkashan_dastan

Читать полностью…

KahkashanDastan|کهکشان داستان

🦋✨
#profile_girl
@kahkashan_dastan

Читать полностью…

KahkashanDastan|کهکشان داستان

«چای تلخ، در کنار تو، تبدیل به چای با قند می‌شود.»

#شهناز_بخشی

@kahkashan_dastan🦋✨

Читать полностью…

KahkashanDastan|کهکشان داستان

ما هم از دوره‌های تجارتی خسته شده‌ایم!
حالا، با کمترین هزینه، چهار مهارتِ پول‌ساز و تاثیرگذار را بیاموز!
• ترید
• ⁠ارتباطات
• ⁠فروش
• ⁠نوشتن

آخرین مهلت ثبت نام: 10 جدی، دوشنبه.
راه‌های ارتباطی (واتس‌اپ و تماس):
0730172492
0799207592

Читать полностью…

KahkashanDastan|کهکشان داستان

چه
کرده ای
تو
با
دلم
که
نازِ
تو
نیاز
ماست



#حضرت_مولانا

@kahkashan_dastan

Читать полностью…

KahkashanDastan|کهکشان داستان

گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید

#سعدی



@kahkashan_dastan

Читать полностью…

KahkashanDastan|کهکشان داستان

امشب دیار خانم دوست دارد؛ نظریات شما را در مورد خودش و طاهر آقا بداند.
برایش بنویسید!💙🧸

Читать полностью…

KahkashanDastan|کهکشان داستان

او ناله‌های دلتان را می‌شنود، اگرچه که حالات ظاهری خلاف آن را نشان دهد.

#ادهم_شرقاوی

@kahkashan_dastan

Читать полностью…

KahkashanDastan|کهکشان داستان

برفی از ما مهمانی از شما😁❄️

#کابل

Читать полностью…

KahkashanDastan|کهکشان داستان

ای زندگی،
چو شادی، چشم‌تنگ نباش!
بخشنده باش
مانند غم
مانند زمستان
مانند انتظار

- محمود درویش

@kahkashan_dastan🦋✨

Читать полностью…

KahkashanDastan|کهکشان داستان

اصنع لنفسك أیام جمیلة، ولا تنتظر جمال أیامك من أحد.


«روزهای زیبایی را
برایِ خود بساز
و زیبایی روزهایت را
از کسی انتظار نداشته باش.»


✍🏻 جبران خلیل جبران

@kahkashan_dastan🦋✨

Читать полностью…

KahkashanDastan|کهکشان داستان

#قصاص_دل
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_چهارم

انسان، گاه در میان گردابی گرفتار می‌شود؛ نه راه فراری دارد و نه توان ماندن. فقط نفس می‌کشد و زنده می‌ماند. شبیه مجرمی در حال فرار،
و محکومی که به جرمی ناکرده، سالیانی را در زندانی تاریک و نفس‌گیر سر می‌کند. و با این همه، آدمی ناچار است باور کند
که تا سختی نباشد، راحتی معنا نمی‌گیرد.
یک ماه، چون برق و باد گذشت. من هنوز هم با طاهر رو‌به‌رو نشده بودم. تا آن روز که شماره‌ای ناشناس زنگ زد؛ خودش بود. فقط چهار دقیقه با هم صحبت کردیم. چهار دقیقه‌ای که هم کوتاه بود و هم سنگین.
پرسید:
«خوب استی؟»
گفتم:
«خوبم.»
پرسید:
«به چیزی ضرورت نداری؟»
گفتم:
«ندارم.»
می‌خواستم بپرسم:
چرا نیستی؟
چرا در محفل نامزدی حضور نداشتی؟
آیا از من متنفری؟
یا تو هم، درست مثل من، مجبور به پذیرفتن این پیوند شده‌ای؟
اما او، کار را بهانه کرد و تماس را قطع نمود. صدایش سرد بود، بی‌روح، انگار از پشت دیواری بلند با من حرف می‌زد. با این‌همه، خوشحال بودم؛ خوشحال از این‌که دست‌کم صدایش را شنیده بودم، همین چهار دقیقه، همین اندکِ ناچیز.
روز عروسی، آرام‌آرام نزدیک می‌شد و دل‌شوره‌ای عجیب، سایه‌به‌سایه همراهم بود؛ دل‌شوره‌ی روبه‌رو شدن با مردی که سرنوشت، مرا محکوم به دوست داشتنش کرده بود.
وقتی برای نخستین‌بار دیدمش، قلبم چنان بی‌قرار بر سینه‌ام کوبید که اگر کسی روبه‌رویم ایستاده بود، راز آشوبم را می‌فهمید. پسری بود قامت‌بالا و جذاب؛ بی‌اغراق می‌گویم، هر دختری با دیدنش دلش می‌لرزید برای با او بودن. اما گویا تقدیر، من و او را نه از راه انتخاب، که از راه اجبار، به هم گره زده بود.
وقتی مرا در لباس سبز نکاح دید، گفت:
«گمان نمی‌کردم چنین زیبا باشی.»
لبخندی در دلم نشست.
خوشحال شدم… اما شادی‌ام ناتمام ماند؛ چون هنوز نمی‌دانستم
این زیبایی، قرار است نجاتم باشد
یا آغاز اسارتم.
#بانو_کهکشان

@kahkashan_dastan

Читать полностью…

KahkashanDastan|کهکشان داستان

دل‌های ما که بهم نزدیک باشد، دیگر چه فرقی میکند که کجای این جهان باشیم، دور باش اما نزدیک. من از نزدیک بودن های دور میترسم”
-شاملو.

@kahkashan_dastan🦋✨

Читать полностью…

KahkashanDastan|کهکشان داستان

صبح شد، باز هم
آهنگ خدا می‌آید
چه نسیم خنکی،
دل به صفا می‌آید..

#حافظ

#صبح_بخیر🌸🩷☕️

@kahkashan_dastan🦋✨

Читать полностью…

KahkashanDastan|کهکشان داستان

از قشنگی‌های کتاب #نازنین نوشته #داستایوفسکی... 🫠💙

📸 #kahkashan

Читать полностью…
Subscribe to a channel