https://www.instagram.com/p/CIJyKiyJAba/?igshid=ejw2kykctevt
دلم میخواهد چراغ اینجا روشن بماند...
پناه بود در روزهای دوری از وبلاگ...
دلم می خواد تجربه های جعبک رو یه جا منتشر کنم.
حس و حالمو، پستی و بلندی هاشو، بغض و خنده هاشو یه جا ثبت کنم.
این چند روز که به قول همنوا در حال سوگواری بودم و تو غار تنهایی خودم سرخودم داد و هوار کردم و به خودم پیچیدم و خودمو بغل کردم...
این چند روز سخت بعد از دادن تخمین مالی به مانا و ترس از آینده...
حالا که از غار تنهایی ام بیرون اومدم و دوباره برگشتم تو بغل مهدی و با یه بوسه اش گرم شدم و شمع توی دلم روشن شد.
دلم میخواد ثبت کنم تجربه های جعبک رو...
تجربه های یه مادر جوون که تصمیم گرفته از یه جایی به بعد تو زندگی اش سبک زندگی شو کامل عوض کنه. کار آفرینی به جای کارمندی...
در حالی که همزمان دلش برای هر دو بچه هاش می سوزه...برای جعبک و کوچولوی یک ساله اش...
و در حالی که قراره تو هفته ی پیش روش وایسته جلوی مدیر مدرسه و بگه:
اگه اجازه بدید امسال دیگه نمی تونم در خدمتتون باشم.
و هزاربار سناریوهای مختلف بعد این حرف رو تو ذهنش چیده باشه...
تو که می دونی معلم شدن تنها آرزوی من بود از سال های نوجوانی...
تنها گنجی که نگهش داشتم و ازش مراقبت کردم تا رشد کرد و رشد کرد و حالا تبدیل به یک نهال کوچیک ظریف و شکننده شده...
خسته ام برای بیشتر حرف زدن...
اما کاش خستگی رو بذارم کنار و جایی شروع کنم به نوشتن درمورد تجربههای جعبک داشتن...
به فاطمه پیام می دهم:
خب عزیزم امشب جلسه رو کیدوست داری بذاریم؟
یک نصفه شب؟دو نصفه شب؟ اذان صبح
و پشت بندش استیکر خنده..
مهدی روی مبل خوابش برده و خانه منفجر شده. روی مبل افتاده ام و دستانم می لرزد.
حالم از موبایلم دیگر به هم می خورد. به هم خوردن واقعی. مثل ویار های دوران حاملگی.
از آیکون اینستاگرام. از صفحهی دایرکت. از استیکر قلب. از استیکر آدمکی که چشمانش قلب است. یک جور ویار پیدا کرده ام و حالت تهوع میگیرم.
دیشب که دقیقا سه نصفه شب با سوده شبیری توی دایرکت چت می کردم باورم نمی شد این من باشم. من باشم که وبینار دیجیتال مارکتینگ رو به رویم استاپ شده باشد و نشسته باشم کفهال و با دستان عرق کرده تند تند جواب سوال هایش را تایپ میکنم و سعی می کنم با اعتماد به نفس و مسلط جواب بدهم.
من او را می شناسم. معلم ریاضی سوم راهنمایی که از او متنفر بودم. از او و سوال های ریاضی اش. از او لبخند مصنوعی اش. و از او و مدرسهای که مرا می خواست نبیند. مرا که نوجوان تازه بالغی بودم که مست بوی کتاب ها شده بودم. و توی امتحانات پایان ترم کتاب دا را می خواندم و مثل دیوانه ها شب تا صبح گریه می کردم و برایم مهم نبود آخر آن هفته آزمون ورودی به دبیرستان داریم و همه باید قبولشوند مگر اینکه یا خنگند یا کمبود دارند یا مشکل اخلاقی و خانوادگی...
بعد از ظهرها نگهمان می داشتند تا تست هندسه بزنیم برای آزمون ورودی خودشان به اولدبیرستان. و من عصیان می خواستم. یک عصیان واقعی. کتاب ها را پیدا کرده بودم و کله ام بوی قرمه سبزی گرفته بود. دیگر بیشتر میفهمیدم. بیشتر از دیوار ها و خطوطی که مدرسه کشیده بود دورمان.
کتاب من گوسفند نیستم را میخواندم و با خودم تکرار میکردم توی خانه:
من گوسفند نیستم.
عصیان دوست داشتم. مخالف آب حرکت کردن. شبیه بقیه نبودن.
کار دستم داد و برداشتم هرچی تست ریاضی و هندسه و فیزیک بود را شانسی زدم توی امتحان و اصلا صورت سوال ها را نخواندم و تمام.
سال ها بعد به مادرم گفتم من تمام سوال های ریاضی و فیزیک و هندسه ی آن آزمون را نخوانده زدم و تمام مدت امتحان نشستم سوال های ادبیاتش را با دقت خواندم و مثل دیوانه ها ابیات شعرش را حفظ کردم.
غرور جوانی چنان کرده بود با مغزم. دلم نمیخواست آن ها مرا انتخاب کنند. من انتخاب کردم که از روشنگر بیرون بزنم. سخت بود مثل زهر...دوستانم را از دست می دادم. محیطی جدید و .... و من تنها میماندم. عصیان همیشه تنهایی به همراهش می آورد و آن موقع نمیدانستم.
هفته ها گریه کردم. چند روز مانده به پایان سال با شجاعت رفتم ایستادم جلوی مینوقرایی مدیر راهنمایی. سینه ام را دادم جلو و قدم را بلندتر کردم. صدایم را صاف کردم و با شجاعت شروع کردم به خطابه!
_مدرسهی شما یک ذره به علوم انسانی و ادبیات اهمیت نمی دهد. بچه هایی که استعداد نوشتن دارند دیده نمیشوند مگر اینکه نمرهی ریاضی شان خوب باشد. من از شما گله دارم....
نمی دانم مرا جدی گرفت یا نه. تصاویر مبهمی یادم می آید. گفت درست میگویی و رسیدگی میکنم یا من خواب دیده ام نمی دانم. در هرحال با قلبی مطمئن و دلی شکسته به خاطر جدایی از دوستانم که تازه پیدایشان کرده بودم رفتم به مدرسه ای که این بار از فرط توجه به من درب و داغانم کرد. از فرط تعریف و تمجید و سوگولی بودن حالم را بد کردند تا روزهای المپیاد ادبی که کمال گرایی و ترساز عالی نبودن و باب میل آن ها نبودن شکستم داد و خرد و خاکشیر شدم.
حالا چند سال میگذرد از نوجوانی ام؟ ۱۰ سااال...
هنوز هم عصیان را دوست دارم. متفاوت عمل کردن و متفاوت دیدن را.
نشسته ام کف هال خانه و با سوده شبیری چت میکنم و او را اصلا نمی شناسم. فرق کرده. خیلی هم فرق کرده. او هم دیگر آن معلم ریاضی نیست.
تند تند سوالاتش را راجع به جعبک جواب میدهم و خستگی را هی پس می زنم و تمرکز میکنم.
دوباره روح از تنم جدا می شود و بالا می رود و خودم را می بینم قوز کرده کف خانه نشسته ام توی تاریکی. پروانهی کوچکی که از پیله اش درآمده. جعبک کوچکش را دست گرفته و به همه نشان میدهد و شجاعانه نظرات مثبت و منفی را می شنود. بزرگ شده کرم ابریشم کوچک تنهای آن سال های دور.
کیپ نوت موبایل را باز میکنم و یادداشتی که عنوانش تجربه های جعبک است را باز میکنم و یک مورد اضافه میکنم:
برای معرفی کارتان از هیچ کس و هیچ نظر مثبت و منفی ای نترسید!
حتی از معلم ریاضی که آن سال ها از او متنفر بودید.
دیگر نه شما آن شاگرد کوچک و کم اعتماد به نفسید. نه او آن معلمی که مجبور بود ریاضی درس بدهد...
آخر این شب تا صبح کار کردن و کم خوابی کار دستم می دهد. خل شده ام انگار...
لبخند یک کودک دیگر را که اصلا نمی شناسم استوری میکنم و به سنت هر بار استوری کردن پشت بندش می گویم خدایا شکرت... یعنی واقعا خندیده؟ خوشش آمده؟کیف کرده؟و چشمانم را می بندم تا کمی مغزم آرام بگیرد.
یک سالی هم می شود که همه مان از شوق گریه کنان و پا برهنه از خانههامان به سمتتان می دویم.
یک سالی هم می شود که از شادی داد میزنیم و هیچ کس در خانهاش نیست. هیچ کس...
نوروز یک سالی شما آمده اید...شما را با این چشمان ضعیف می بینیم. واضح، روشن...تمام خطوط و چین های کنار چشمانتان را می بینیم.
یک سالی هم می رسد شیطان قرنطینه می شود.
همه دوباره برادر و خواهر می شویم. هیچ غمی نیست، هیچ حماقتی نیست، هیچ دروغی نیست...
نوروزی می آید تلافی این روزهای مثل زهر...
ما آزاد میشویم از این زندان، پرواز میکنیم به سویت...سبک میشویم و خالص...
نزدیک است نه؟
حسنا و کوثر و زینب و محمد و حسین و نرگس می رسد روزی که شما را ببیند و در هوای بودنتان نفس بکشند.
آقا نوروزی می رسد و شما هستید. ما هستیم و جوانیم. خسته نیستیم. پیر نیستیم.
نوروزی می آید که بهار است هوا و زمین و آسمان و شرق و غرب ...
هیچ کس در خانه اش نیست.
مرد و زن پابرهنه در بیابان ها می دوند سوی شما...
امید... آخ از این امید تنیده با انتظار...با صبر...با دندان رو جگر فشار دادن و لال ماندن...
امید... آخ از امید زندانی حبس ابد برای آزاد شدن...
آخ از وقتی ندانی کی و کجا؟
آقای خوب من... آقای منتظر...
پارسال این موقع فکر می کردیم دیگر طاقت نداریم و از این بدتر نمی شود زندگی و دنیای بدون تو...
اما شد...
شد و حالا باز... باز ...باز...امید می دود زیر زخم های تازه مان مثل مرهم...مثل ضماد تر و تازهی آخرین طبیب شهر...
آخرین امید..
آخرین درمان...
آخرین منجی...
آخرین امام، رهبر، ولی، نور ...
آخرین نور توی این ظلمات آدم کش...
بیا و تمامش کن...بیا به خاطر بچه ها، خوب ها، ضعیف ها، مظلوم ها...
بیا طبیب خستهی من...طبیب منتظر مهربان من...
آقای خوب رنج کشیدهی من...
این تازه شروع رونمایی از محصول ماست. پیج تازه پاگرفته. نیاز داریم مخاطب بیشتری ما را دنبال کند تا پست هایمان گرفتار الگوریتم اینستا نشود.
ممنون می شویم اگر پیج پرمخاطبی دارید ما را معرفی کنید.
🎈و اما جعبک جذاب اول 🎈
جعبک خمیری! دلبرک ما که جانمان در آمده برای طراحی و ساختش!
جعبک اولمان ارتقا یافته ی همان سطل های خمیربازی بچگی خودمان است.
کمی زیباتر، کمی جذابتر و البته با خمیرهایی دست ساز و خانگی، بدون هیچ مواد شیمیایی با رنگ های خوراکی.
باید بگوییم برای جزء به جزء این جعبک ساعت ها وقت گذاشتیم. از خریدن ظرف های دلبر و تپلوی خمیرها که دربسته و محکم باشد تا ریختن پولکها داخل ظرف های کوچکش وقتی کودکی نوپا دارد چهاردست پا می دود تا همه اش را بکند توی دهنش... هزار کارنکرده توی زندگیمان را سر این جعبک تجربه کردیم.
از خریدن آرد و درست کردن خمیرهای آردی تا یخچالی که به جای شام خانواده پر خمیربازی شده...
خون دل ها که نه ولی عرق ها ریخته ایم سر این جعبک تا بشود این جعبک زیبا و فوق العاده!
بچه ها عاشقش می شوند چون خمیربازی هیچ وقت تکراری نمی شود. چون قرار است کیک خمیری درست کنیم و شمع بگذاریم رویش و فوووووت!
چون بچه ها عاشق تولد بازی اند.
این جعبک پر از سورپرایز است. کم کم از گزینههای هیجان انگیز داخلش رونمایی می کنیم. این ابزارها را یک کارت بازی و یک بسته بندی جذاب همراهی میکنند.
کاش موقع باز کردن این جعبکها از برق چشمان بچهها فیلم بگیرید.
خانم ها! آقایان! مادران و پدران عزیز! این شما و این جعبک خمیری! جعبک شمارهی ۱
منتظر جعبک ۲ باشید. همین روزها... #جعبک#جعبک_برای_کودک#جعبک_بازی
#کودک #نگاه#دریچه_نگاه
#کودکی #خلاقیت #بازی #بازی_با_کودک #جعبک_ من #دنیای_کودکی #سرگرمی #اسباب_بازی #کودک_خلاق #هم_بازی #دست_ورزی #خلاقیت #تخیل #مهربانی #بازی_با_کودکت
https://www.instagram.com/p/B8yquCgBOa-/?igshid=1l60weaifkjtu
آمدی!
داد می زدم!
اولین بار نبود که صدایت می کردم دخترم!
با آخرین رمق توی بدنم داد می زدم خدایا شکرت! خدایا شکرت!
تو گریه می کردی. شدید گریه می کردی! اولین بار بود صدای تو را می شنیدم. نه ماه فقط من برای تو حرف می زدم و تو ساکت گوش میدادی حسنا! حالا فقط صدای گریهی تو بود و دادهای از سر شوق من!
صورتت را ندیدم. ولی دیدم یک دست، یک دست کوچک مشت شده سمتم دراز شد و بعد صدای گریه.. دستت را که دیدم قلبم ریخت.
مادر شده بودم و از بهت فقط به سقف نگاه می کردم و بلند بلند می گفتم خدایا شکرت...
آمدی! بار دیگر متولد شدم. زنده شدم. مادر شدم.
۲۷ دی ماه بود. برف می بارید. دکتر ترسیده بود نرسد به زایمان. برف می آمد و پرستارها و ماماها جمع شده بودند کنار پنجره و می گفتند وای ببین چه برفی...و من دلم آشوب بود. طول راهروی بلوک زایمان را سرم به دست راه می رفتم و درد وحشی یک دفعه زبانه می کشید توی وجودم. هر بار و هر بار...هر دفعه که قطع می شد چشمانم می دید. مادر را و چشمان نگران خیسش. خانوم حامله ای که از درد ناله می کرد و همراه نگرانش. و برف. برف سفید زیبا و آسمان قرمز را از پشت شیشه ی بلوک زایمان...بعد درد دوباره آرام شروع می شد. کم کم کم اوج می گرفت. چشمانم دیگرنمی دید. دستم را به دیوار می گرفتم و می گفتم وااااای...آآآی را می کشیدم و صدای خودم را می شنیدم. تاریک می شد همه جا. من بودم و درد. من بودم و بی هوشی. من بودم و سکوت و درد.. درد ...درد...دوباره تمام می شد و همه جا روشن می شد.
برف می آمد و تو در تکاپوی شکافتن بودی. در تکاپوی آمدن.
دکتر گفت آب...آب بدید بهش...و من یادم می آمد که بگویم یا حسین...
بغض می آمد تا پشت چشمانم اما عقب می زدم تا خوب ببینم. ببینم این درد کشیدن را و پاک شدن را...این رنج را و تمیز شدن را...این سوختن و سبک شدن را...
آمدی حسنا!
خوب آمدی...خوش آمدی مادرم. به خدا که هیچ چیز نمی خواستم از این دنیا جزتو...به خدا که برای هیچ کاری به دنیا نیامدم جزمادر تو بودن. تو را هر صبح دیدن. بوییدن، بوسیدن.
سبحان الله از حسنای ظریف و کوچک ۴۸ سانتی آن روز و از حسنای قوی ۹۰ سانتی امروز...
سبحان الله از آمدنت، هر روز قد کشیدنت، هر روز بزرگ شدنت..
ایمان منی تو، وقتی در اوج ناامیدی و یاس آن صبح روشن خنک، گریه کنان سجده ی شکر رفتم و گفتم: سلام مادر...صدای من را می شنوی؟ تو آن جایی نه؟
یک نقطه بودی و من ایمان آوردم. من به خدای لطیف تو حسنا! ایمان آوردم.
ممنونم. تا ابد ممنون و مدیونت میمانم مادر.
اتفاقی که تو برایم رقم زدی هیچ کس و هیچ وقت دیگر نمی شد که بیفتد.
تولدت مبارکم باشد. دخترم! همدمم! مادرم!
تولدت مبارک من و پدرت!
شور ( وقـــت جدايى رسيد باد ... )
عزادارىوفاتحضرتامالبنين (س)
هيأت راية العباس ( علـيه السلام )
با مـــداحى حاج محمـــود كريمى
دوشنبه ٢٩ بهمن ١٣٩٧
[ WWW.FOTROS.IR ]
آرام و با طمانینه آمد. مثل دختری باردار وسط دانشکده ی ادبیات که نفس نفس زنان پله ها را بالا می رود تا به کلاس قطب برسد و توی ذهنش فقط تصویر یک چیز روشن است. آن موجود کوچک پیچ پیچ خوران توی شکمش که صدا ندارد اما تصویرش واضح واضح است.
بیست و سه سالگی ام آرام آمد. آرام ترین دختر دنیا بودم وقتی حسنا در شکمم بود. قدرتمند ترین دختر دنیا. خوشبخت ترین دختر دنیا. دنیا اگر زبرو زبر می شد من آب توی دلم تکان نمی خورد. خوشحال بودم. خوشحال ترین بیست و سه ساله ی عالم. اواسطش حسنا آمد. آن شب برفی آمدنش، تا قبل اینکه ببینمش مثل یک جنگجو، مثل یک سرباز قدرتمند در بلوک زایمان درد می کشیدم و هیچ عین خیالم نبود. باز هم خوشحال بودم. احساس می کردم هیچ چیز دیگر نمی تواند مرا ضعیف کند. رویین تن شده بودم. عزمم را جزم کرده بودم لحظه ی آمدنش را ببینم. اولین کسی که در این دنیا به او خوشامد می گوید من باشم. مادرش. مادر حسنا...
بعدش که او را دیدم همه چیز زیر و رو شد. ببست و سه سالگیم. دخترانگی ام. معلمی ام. همسری ام. دوستی ام. همه چیزبه هم ریخت. یک بی نظمی عجیب و دوست داشتنی. یک جور پریشانی خاص عاشق ها. یک جور فداکاری عجیب ...عوض شدم. دیگر خودم نشدم. خود قبلی ام. بیست و سه سالگی از وسط دو نیم شد و زندگی ام به قبل و بعدش تقسیم شد. نیمه ی دوم هر روزش یک شکل بود. هر شب و روزش. تمامش شد حسنا و حال و احوالش. شد خوشحالی و غم او. خوشی و ناخوشی او. اولین بار که چشمانش مرا دید. اولین بار که لاجرعه شیره ی تنم را مکید و خوابید. اولین بار که مرا تا بویید آرام شد. اولین بار که غریبه ها را از من تشخیص داد. اولین لبخندش. اولین بغضش. اولین صدایی که از خودش درآورد. اولین غلت زدن. بار اولی که سینه خیز رفت....هر روز شد اولین روزی که زندگی می کردم. همه چیز جدید و غیرقابل پیش بینی. بیست و سالگی ام جمع اضداد است. آرام شروع شد و از نیمه به بعد چنان هیجانی زندگی ام را فراگرفت که گاهی درمی مانم از این سرعت تغییر. پایم توی دقیقه ها گیر می کند. توی شب های سخت جا می ماند. به خودم می آیم و میبینم ماه هاست گذشته و من هنوز در ابتدا جا مانده ام.
بیست و سه تمام شد. مادر شدم. و یک ماه دیگر حسنا یک ساله می شود. و دیگر این بیست و سه سالگی تکرار نخواهد شد. دیگر این طعم عجیب اولین بار مادر شدن تکرار نخواهد شد. البته که زندگی همیشه غافلگیری خودش را دارد. اما حسنا..حسنا چیزی را از وجود من بیرون کشید که هیچ وقت تصورش را نمی کردم که داشته باشم. بیست و سه سالگی عزیزم!دلم برای تک تک روزها و شب بیداری هایت تنگ می شود. برای فاطمه سادات مچاله شده کنار نوزادی بیخواب. برای فاطمه ساداتی که از شادی داشتن حسنایش قندتوی دلش آب می شود. برای فاطمه ساداتی که همسرش را بابایی صدا می کند. تا آخر عمرم هر روز به یادت هستم. به یاد شب ها و روزهایی که با هم گذراندیم و هیچ کس از آن خبر ندارد...
منتقل می کنیم که شاگرد نوجوان من از اینکه به مدیر مدرسه اش مشکل مدرسه را که کاملا هم درست و منطقی است بگوید، می ترسد. از اینکه مدیر چه فکری درباره ی او کند، از اینکه خانواده اش بگویند این چه کاری بود که کردی!!! از اینکه اخراج شود یا...
دنبال این هستم که کلاس درسم را فراتر از مدرسه ببرم. دنبال ایجاد یک بستر واقعی برای نوجوان ها هستم. بستری واقعی برای کار کردن، کسب تجربه و مهارت. دنبال نوجوان هایی می گردم که هنوز اندک شجاعتی برای تغییر و شکستن هنجارها درونشان وجود داشته باشد. و البته پدر و مادرهایی که ذره ای از جسارت و اعتماد به نفس نوجوانی و جوانی شان شان را حفظ کرده باشند.
بعدا درمورد این اتفاق بیشتر خواهم نوشت.
فعلا تا همین جا بماند..
پنج دقیقه ی اول نهم ها را امسال اسمش را گذاشتم غر بزنیم! بله غر می زنیم. بچه های نهم امسالم شاگردان دوسال پیشم بودند؛ وقتی تازه از ششم دبستان آمده بودند دبیرستان و خیلی کوچک بودند هنوز. حالا امسال عجیب بزرگ شده اند. عحیب رفیق شده ایم با هم و عجیب حرف هم را می فهمیم. خدا را شکر می کنم و مدام دنبال بهترین استفاده از این ارتباطم. بهترین استفاده برای حرف های بزرگ زدن و تصاویر بزرگ از آینده و خودشان نشانشان دادن. یک ویژگی ای که از نهم هایم می شناختم از دوسال پیش این بود: خیلی غر می زدند. خیلی نسبت به سال های قبل و بعدشان. فکر کردم شاید این پنج دقیقه فرصتی باشد برای تخلیه ی احساسات و هیجانات زودگذر منفی شان و گذر کردن از مرحله ی غر زدن به سازندگی به برنامه ریزی و حرکت.
اینکه بعد از غر زدن و هم دیگر را خوبِ خوب شنیدن و بعد اینکه خیالمان راحت شد که کسی هست ما را بشنود و بفهمدمان؛ بعدش دنبال راه حل ها می گردیم.
_ کلاس تنگ است و جا نیست راه برویم و معلم توی صورتمان است...! خب چه کار کنیم...؟
_ساعتمان خراب است...! راه حلی به ذهنتان می رسد؟
_چرا باید درس هایی بخوانیم که به دردمان نمی خورد! خب به جایش چه کاری بکنیم خوب است؟
این پنج دقیقه تمام نمی شود. تا زنگ های تفریح ما ادامه دارد. تا خانه مان. تا شب موقع خواب حتی برای منِ معلم...پنج دقیقه ای که درِ گفتگو را بین من و بچه ها باز می کند.
القصه چیزی که می خواهم بگویم این نیست.
امسال در یکی از گفتگوهایمان، میان غر زدن هایشان، بحثم با یکی از بچه ها بالا گرفت. می گفتم اگر اینقدر این مسئله فکرت را درگیر کرده یک کاری بکن. یک حرکتی بزن. چرا نشسته ای و نگاه می کنی؟ انتظار داری از آسمان کمک برسد؟ بلند شو! آستین هایت را بالا بزن و خودت اولین قدم را بردار... مات نگاهم کرد. کمی از جدیت من ترسید. خوب از نگاهش خواندم. اولین حرفی را که به ذهنش رسید زد، غافل از اینکه تیرخلاص را به خودش زده...گفت: من بچه ام. چه کاری از من بر می آید؟
جوش آوردم. ضربان قلبم رفت روی هزار. دستانم یخ کرد. از جایم بلند شدم. بچه ها از حالتم فهمیدند که چه خبراست. خنده شان گرفت.
گفتم: چیییی؟!! بچه؟ کی گفته تو بچه ای؟ دختر نهم دبیرستانی که سه سال دیگر دانشجو می شود، بچه است؟!!!! با چشمان گرد نگاهش کردم...مات بود هنوز.. خنده اش گرفت.
_ خانوم کسی به حرف من بچه گوش نمی دهد که...هیچ کس جدی نمی گیرد..
دوباره گفت. و من داغ کرده بودم و آمپر چسبانده بودم. صورتم داغ کرده بود و سرخ شده بودم، یکی از بچه ها گفت: خانوم آب بیاورم؟ آرام باشید.
گفتم:طهوراااا؟ وقتی تو خودت، خودت را بچه حساب می کنی انتظار داری بقیه روی حرفت حساب کنند و بزرگ حسابت کنند؟ یعنی چه من بچه ام...باید چه اتفاقی بیفتد دقیقا که خودت را بزرگ حساب کنی؟
مانده بودم مات... این حرف را واقعا از ته دل می زد یا برای شانه خالی کردن از مسئولیتی بود که من گفته بودم؟
بحثمان بالا گرفت. دلایل دیگر آورد یکی از یکی خنده دارتر. هول شده بود. می خواست خودش را نجات بدهد. نمی شد. نمی گذاشتم. نمی خواست یا می ترسید بپذیرد بزرگ است. آدم ها روی حرفش حساب می کنند. باید در زندگی تعهد بدهد. یاد اتفاقی افتادم مشابه که برای یکی دیگر از همکارانم افتاده بود با هفتمی ها. بحثشان بالا گرفته بود چون به هفتم ها گفته بود شما وقتی قول می دهید و تعهد می دهید، نسبت به قول و تعهدتان مسئولید. باید هرطور شده به آن عمل کنید. یکی از هفتم ها بلند شده بود و گفته بود: خانم! مگه ما کی هستیم که قول بدهیم...!!!!؟؟؟ و همکار من که آن لحظه هاج و واج مانده بود از این حرف و کلی خودش را کنترل کرده بود که عصبانیتش را بروز ندهد.
این چند حادثه باعث شد توی فکر بروم و مدام فکر کنم که چرا؟ چی باعث شده این حرف را از دختران چهارده پانزده ساله بشنوم؟ آیا واقعا آن ها حس می کنند، کوچکند و روی حرفشان نمی شود حساب کرد؟ یا بزرگ ترهایشان طوری با آن ها برخورد می کنند که باعث می شود آن ها حتی خودشان هم روی حرف و عمل خودشان حساب باز نکنند؟ آیا می ترسند از مسئولیت پذیرفتن؟ می ترسند از آینده؟ از تبعات تصمیماتشان؟ ترس چه جوری درونشان به وجود آمده اینقدر که می ترسند حتی حرفشان را بزنند یا برای حرفشان که مطمئن اند که درست و منطقی است، هزینه بدهند؟
خیلی فکر کردم و به نتایجی رسیدم که فکر کردم شاید بهتر است آن را بنویسم.
#رزق_مادری کار دسته جمعی مادرانی است که دغدغه ی کودک دارند.
من هم بخش خیلی کوچکی از این جمعم. و خدا می داند که برکتی که امام حسین به این کار داد را هیچ وقت فراموش نمی کنم.
وقت کردید اینستای ما را ببینید. در پست های اول کامل روند کارمان را و اینکه چه شد که قصه ی ما به کربلا رسبد و پیاده روی نوشته ایم.
خدا به همه ی مادران و بچه هایشان که توی این گروه کوچکند توفیق بدهد.
دیشب این جمع مهمان خانه ی ما بود و رزق ها هم توی خانه ی ما بسته بندی شد. خوشحالم از این اتفاق..
کاش خدا خودش خالصش کند...
سلام از جعبک😍
جعبک توی تلگرام کانال زده و نیاز به حمایت و تبلیغ شما داره تا دیده بشه.🥳
اگر براتون مقدوره کانال ما رو برای دوستاتون و مامانباباهای دور و اطراف بفرستید.
کلی محصول جدید و جذاب آوردیم که نیاز به حمایتتون داره.
با تشکر🥰
لینک کانال تلگرام:
/channel/bazi_ba_jaback
سایت جعبک:
Jaback.ir
با همین اسم در اینستاگرام هم هستیم.
jaback.ir
🌷
https://www.instagram.com/p/CEZNN8sJxyf/?igshid=ud50k93pex0r
اینجا هستم و هنوز دست و پا شکسته مینویسم.
می نویسم تا یادم بماند...
بابای حسنا رو به حسنا در حالی که از جنس خاص پیشبندش چندشش می شود:
_بابا نازات زیاد شده ها...نازهات بیشتر از یه دختر جهادیه که من انتظار دارم..
انتظارهای پدرانه:
دختر جهادی
خدایا نباشد ۱۴۰۰ ای اگر نیست...
نباشد سالی دیگر اگر نیست...
که خاک بر سر این دنیای بدون او...
اینستاگرامم را باز میکنم تا کمی خستگی بگیرم.ساعت یک و ربع نصفه شب است. امروز حسنا، دخترک کوچکم یک دقیقه هم مرا بدون این موبایل لعنتی ندیده. از صبح دارم پیام شاگردانم را جواب می دهم و از آن طرف کارهای دیگر را پیگیری میکنم.
استوری یکی را می بینم. از رانندهی اورژانسی فیلم گذاشته که دارد با شور و هیجان می گوید مردم ما کنارتان هستیم پر قدرت و شکستش می دهیم به قول آقا این ویروس منحوس را و ...
بعد هم دکتر قادری زیرش نوشته بچه های خستگی ناپذیر اورژانس. بچه های خستگی ناپذیر اورژانس فقط؟
کسی حواسش هست به ما معلم ها؟ گریه ام می گیرد. مسخره است می دانم. مثل سربازی مفقود الاثر نشسته ام ته آشپزخانه روی سنگ سرد و صدایم را ضبط می کنم برای نهم ها. حدیث مفضل می خوانم برایشان و معنا می کنم:
«و امام گفت: پس داده است خداوند علیم به آدمی آنچه صلاح دین و دنیای او در آن هاست. و منع کرده است از آدمی، دانستن امری چند را که در شأن و طاقت او نیست دانستن آن ها، مانند امور آینده و آنچه در دلهای مردم است و مانند اینها..»
مهدیه می پرسد خانوم حالتون خوبه و من که عرق کرده و پریشان دستانم می لرزد می نویسم شکر خوبم.
خوب نیستم. دروغ می گویم. نشسته ام ته آشپزخانه تا صدایم حسنا و همسر را بیدار نکند و برای نهم ها صوت می گذارم و درس می دهم.
دلم گرفته چون مادر یکی از شاگردانم دعوایم میکند که بچهی من از صبح تا شب درس می خوانده و تو حق نداری نمره اش را کم بدهی چون سر زمان مقرر نفرستاده.
بعد به من، به من که تمام این پنج شش سال معلمی، نمره پست ترین و بی اهمیتترین چیز برایم بوده و حالا به جبر روزگار و در خلع سلاح ترین و پرفشار ترین روزگار کاری ام چیزی دستم نیست می گوید: شما نباید از اهرم نمره استفاده کنید و به دانش آموزان فشار بیاورید...
و من خودم را تنها می بینم وسط جبهه.
اهرم؟ فشار؟ نمره؟ کی؟ کجا؟ از کجا خورده ام؟
توی جلسه یکی از معلم ها در جوابم که می گویم یک تشویقی، یک کار خلاقانه ای بگذاریم بعد این جریان تا بچه ها مشتاق شوند و همراه شوند با این آموزش مجازی دو هزاری مان، می گوید بچه ها نباید برای جایزه کار کنند و باید یاد بگیرند همهی این ها به خاطر خودشان است و ....
چه قدر آشنا! چه قدر دیر...
دادم می رود هوا که الان دیگر این آرمان های قشنگمان جواب نمی دهد. وقتی باید این کار را می کردیم نکردیم حالا چه انتظاری دارید؟ او پیج علی صبوری و صدف بیوتی را رها کند بیاید من برایش حدیث مفضل بخوانم؟
ای لعنت خدا ...
خسته ام. نشسته ام توی تاریکی ته آشپزخانه و تدریس هفتم ها و آماده کردن فایل هایش مانده. دارم فیلم رانندهی اورژانس را می بینم که آواز می خواند و سعی می کند نشان دهد حال همهی ما خوب است که نیست...
که نیست...
که معلمی سخت است. که از جان آدمی کم می کند.
طرح درس هایم روی سرم آوار میشود.
طرح درس خلاقانه کیلویی چند؟ درست را بده تا ک تعطیلی دیگر آوار نشده روی سرت...!
کسی حواسش هست به معلم ها این روزها؟
پشت این جبهه چندین هزار نفر مثل من نشسته اند کف سرد آشپزخانه و دارند برای آموزش به اصطلاح مجازی جان می کنند در جامعه ای که نه اینترنتش درست کار میکند نه پیامرسان داخلی اش و نه والدینی که کمترین سواد استفاده و دراختیار قرار دادن رسانه برای بچه هایشان را ندارند.
خودم را می بینم وسط کلاس نهم ها...هفته ها پیش وقتی تازه از بحران آلودگی هوا و برف و شهادت حاج قاسم و سقوط هواپیما گذشته بودیم...خودم را میبینم که ایستادهام رو به رویشان و می گویم: حواسمان نیست انگار وسط یک جنگ واقعی و یک معرکهی حسابی ایستاده ایم! بچه ها جنگ است! جنگ واقعی! می بیندش؟ می شنویدش؟ جنگ حتما انداختن موشک و خمپاره نیست...نوجوان های خط امام! حواستان هست دارد دور و برتان چه اتفاقیمی افتد؟
خودم را میبینم. آن معلمی که خوب حرف می زند و بچه ها میخکوب می شوند...
خودم را می بینم الان...وقتی بی سلاح و بی دفاع ایستاده ام وسط جبهه ای که یک دفعه وسط زندگیم نازل شده...
خودم را میبینم کف آشپزخانه، کتاب هفتم ها رو به رویم باز است و دکمهی قرمز را می زنم و شروع می کنم:
بسم الله الرحمن الرحیم. عزیزای دل من سلام...!
جعبک، دخترک کوچکتر من است.
آن من تازه بالغ شده که از میان هجوم دنیای آدم بزرگ ها تازه سربرآورده و آن پایین دارد دنبال دنیای رنگی خودش میگردد.
جعبک، دخترک کوچک نوپای من که از شهریور ۹۸ که یک نوزاد نارس بود تا الان که تازه نشستن یاد گرفته پا به پایش تجربه کردم و یاد گرفتم.
حالا تازه دارد جان میگیرد. ایده هایش کم کمک روشن میشوند. عملیاتی می شود.
فضای استارتاپی فضای عجیب غریبی است. یک تونل پیچ در پیچ که اصلا نمی دانی مرحلهی بعدش چیست. چه می شود. کجا باید بروی تا تهش. کجا باید برگردی.
اما یک چیز درونش هست که مرا عاشق خودش کرده و آن این است که به ایدههای تو جان می دهد. پر و بال می دهد. آن ها را جدی میگیرد.
جعبک ایده و انتخاب من و چند مادر بود برای این فضا..
داریم تمرین می کنیم. نمی دانیم آخرش چه می شود؟ دیده می شود یا نه؟ شکست می خورد یا...
اما باز هم خوشحالم که دارم امتحانش می کنم.
آخ از جوانی، آخ از جوانی...
وقتی هیچ چیزی نمی تواند تو را مأیوس کند..
قبل ترها سر یک ماه که می شد دلم مثل همان کبوترهای صحن انقلاب شروع می کرد پرپر زدن و به در و دیوار سینه کوبیدن که آقا نطلبی اگر، شک نکن جانم می رود...
نفس تنگ می شد. سینه سنگین میشد. سرم داغ می شد، دستانم یخ.
سر یک ماه دل دل می کردم که دعوت نامه را کی می فرستید بیایم آنجا و سر داغم را بگذارم روی سنگ های مرمری مجاور ضریح و چادرم را بکشم روی صورتم و تمام...بعد از آن خاک بر سر هر چی غم و داغ و درد و دلتنگی... دیگر هیچ چیز اهمیتی نداشت تا وقتی شما بودید، مشهدتان بود، سنگ های مرمرخنک خوش بوی مهربان بودند که آدم فرار کند از این شهر و بیاید سر بگذارد روی آن و آرام بگیرد دل صاحب مرده اش...
ماهی یکبار نه اما دو ماه یکبار می آمدم پیشتان قول و قرار تازه می کردم و برمی گشتم. خوشبخت دختری...خوشبخت دختری...
حالا اما...
مانده ام چه غلطی کرده ام که از آخرین دیدارمان نه ماه گذشته و چه نه ماه گذشتنی...
بارها مردن و باز زنده شدن و باز مردن...
یک دفعه بلند شدیم صبح جمعه ای و دیدیم نه ما آدم های روز قبلیم نه دنیا دنیای دیروزش...
کن فیکون شد همه چیز...سینه مان سنگین شد. داغ روی داغ...
می خواستم بیایم. بارها و بارها...نخواستید اما...نمی دانم چرا...می دانم چرا اما نمی خواهم به روی خودم بیاورم چرا..شما هم به روی من نیاورید آقا..
فردا که توی قطار باورم شد دارم می آیم پیش شما به یادم نیاورید. پس فردا که رسیدم دم حرمتان و سرافکنده و خجالت زده و دست خالی شروع کردم به خواندن اذن دخول هم به رویم نیاورید. بغضم اگرشکست و پاهایم لرزید اگر...
به رویم نیاورید فاطمه سادات نه ماه پیش را و سال قبلش را و سال قبل ترش را...
دلم تنگ شد و فشرده شد و خالی شد و مرد و زنده شد و مچاله شد و مریض شد و دعوتم نکردید... اشکالی ندارد. شما آقایید و هرچه بخواهید روی چشم ما..
اما آقا حالا این دل مردهی چروک و چرک را تحویل خودتان می دهم.
با فاطمه سادات جدید آشناییتان بدهم...
زدم درب و داغان کردم هرچه بود را...
بودهای جدید ساختم. خوب و بد...کج و کوله...
بزرگ شدم چه بزرگ شدنی...تکه پاره و زخمی...عاصی و سرگشته...
خواستم بگویم پس فردا جنازه ی متحرکی وارد حرمتان می شود. بیش از پیش نیازمند مهربانی و توجه شما..بیش از پیش نیازمند چشم پوشی و گذشت شما...دست به سرش بکشید انگار کبوتر صحن انقلاب باشد...
ممنون که خواستید ببینیدش..ممنون که اجازه دادید بیاید پیش شما...
امام رضای مهربان حی و حاضر...
فاطمه سادات خسته و درمانده و بیچاره تحویل شما...
دیگر به درد این دنیا که هیچ...به درد خودش هم نمیخورد...
می گویند با نگاه شما آدم نابینا بینا می شود.
کرولال شنوا می شود.
تحویل شما این دل افلیج و کر و کور و لال...
دیگر کاری از دست من بر نمی آید...
توی تاریکی نشسته ایم و آش هایی که از هیئت میثم گرفته ایم را می خوریم. مهدی می گوید:خیلی ناراحتم فاطمه سادات...مستأصل شدم دیگه...
بغضم را با نان می دهم پایین و فکر میکنم چه خوب که چراغ ها را روشن نکردیم...
می گویم:حس می کنم یکی از وسط زندگیمان برمان داشته پرتمان کرده یک جای دیگر تاریخ. همه چیز رفته روی دور تند. آخر الزمانی شده... انگار تا پنج شنبه یک جای دیگر در تاریخ زندگی می کردیم و حالا یک جای دیگر افتادهایم.
می گوید:غم از دست دادن حاج قاسم با این همه عظمتش یک صدم غمی نیست که امام حسین روز عاشورا کشید. چند تا حاج قاسم را جلوی چشمش تکه پاره کرده باشند خوب است...
می گویم: امام که شهید شد. حضرت زینب را بگو. پایان مصیبت کربلا تازه شروع مصیبت برای حضرت زینب بود. همه کسش را توی نیم روز تکه پاره کردند و بعدش تازه مصیبتش شروع شد. تحقیر، شکنجه...
نان را می چپانم توی دهانم تا لال شوم. سرمان را می اندازیم پایین.
می گوید: حتی تصور کردنش هم برایمان زجرآور است. غمش خیلی سنگین است.
می گویم:ما اگر بودیم خودمان را می کشتیم وسط معرکه. چه کشید امام سجاد..
از روضه ی فاطمیه برگشته ایم و نشسته ایم توی تاریکی و باز کارمان به روضه کشیده.
چه اتفاقی افتاده برایمان؟ چرا هر روز صبح که پا می شویم زخممان تر و تازه است...؟
میثم امشب توی هییت گفت روز تشییع وقت نماز آقا را دیدم. خواستم بروم جلو سلامی کنم و تسلیتی بگویم. چهره ی آقا را که دیدم یاد روضهی حبیب افتادم. نقل کرده اند امام بعد از شهادت حبیب چهره اش شکسته شده بود. چهرهی آقا را که بالاسر پیکر حاج قاسم بود دیدم، دیگر نتوانستم جلو بروم...
شب تشییع به فاطمه گفتم: دق نکنیم سر نماز... گفت:برای رسیدن به قله ناهمواری های زیادی رو باید رد کنیم. قال سید علی...گفتم: زدن حاج قاسم ناهمواری نبود...
گیر کرده ایم توی یک سیاهچاله...توی غمش گیر کرده ایم. روضه ها جان گرفتهاند. آتش روی آتش. داغ روی داغ.
به فاطمه می گویم دق نکنیم سر نماز...و فردا صبح صورتم را پشت شال مشکی ام قایم می کنم و زار می زنم با هر عبارتی که آقا میگوید و تاکید میکند ما تکرار کنیم...دق نکردیم ولی ...
سوختیم و نمردیم...
داغ روی داغ ...هر روز زخممان تازه تر میشود. درد تا اعماق وجودمان را می سوزاند.
چه اتفاقی برایمان افتاده...؟
دارد چه اتفاقی می افتد...؟
اینجا دیگر کجای تاریخ است که گیر افتاده ایم...
کاش یکی بیاید روشنمان کند. دستی از غیب بیاید و قلبمان را بگیرد و آراممان کند.
بیاید زندگیمان را از وسط این روضههای مجسم بکشد بیرون...قلبمان دیگر ظرفیت ندارد. دیگر تاب و توان ندارد...
ما خیلی برای این غم کوچکیم هنوز...حاج قاسم خیلی ما را دست بالا گرفته بود.
داریم پیر می شویم ...
یکی بیاید، دستی از غیب...دست بکشد به قلبمان و چشمانمان...
نور...
نوری بیاید از غیب...
چشم چشم را نمیبیند توی این تاریکی...
فردا بیاییم نماز بخوانیم بر پیکر صدپاره ات؟
باورمان هم بشود دیگر نیستی...؟ روی قبرت بنویسند سرباز قاسم سلیمانی...؟ خدایا مرا پاکیزه بپذیر و بعدش خداخافظ یا علی مدد ما رفتیم؟
صبح جمعه پا شویم عکس دست قطع شده ات را همه جا دست به دست کنند و بخوانند علمدار نیامد...؟بعد تلویزیون بشود فیلم مردمی که سیاه پوشیده اند و بر سرزنان گریه میکنند؟
آدم آرزو می کند کاش همگیمان در همان خواب پنج شنبه شب میماندیم و زمان میایستاد و صبح جمعه نمیشد. خواب و غافل و مست. ناهشیار می ماندیم و نمی دیدیم واقعیت این روزها مثل سیلی بخورد توی صورتمان.
ما فیلم زیاد دیده بودیم. تویش همه ی قهرمان ها نامیرا و رویینتن بودند. همیشه یک قدم از آدم بد فیلم جلوتر بودند. وسط فیلم ما را تا قعر ناامیدی می بردند اما یک جایی بالاخره گره داستان باز می شد و دوباره قهرمان،بلند می شد.
بلند نمیشوی حاج قاسم؟ ببین همه مان آدم شدیم. خوب شدیم. مهربان شدیم. بس بود. تا همین اندازه بس بود برایمان. دیگر ادامه نده حاجی..از غصه دارد قلبمان میمیرد. جوانیم. غافلیم. باشد. اما تو فرمانده ای. فرمانده که نیرو را وسط خط مقدم رها نمیکند برود. می کند؟
ببین هار شده اند. وقیح شده اند. ببین تهدیدمان می کنند؟ فرمانده ی صبور مظلوم...
تا کی بشود دیگر ببینیمت؟ سرحال، خندان، پر از شادی...؟ این دفعه خوب نگاهت می کنیم. خوب گوشمی دهیم به حرف هایت. سرسری نمی گذریم. نمی گوییم حاج قاسم که تنهایمان نمی گذارد. هست. مثل باباها که همیشه هستند.
می بینیمت یعنی؟ روزی می بینیمت در حالی که دیگر شرمنده ات نباشیم؟ می بینیمت طوری که سرمان بالا باشد جلویت؟ بتوانیم نگاهت کنیم و بگوییم حاج قاسم تو که نبودی ما ایستادیم. زخمی شدیم و ایستادیم. عزیز از دست دادیم و ایستادیم. می شود یعنی؟ یک صبح بلند شویم و تو برگردی مثل آخر فیلم ها و پیروزی را به تو تبریک بگوییم؟ روشن شده باشد همه جا؟
حسنای کوچک را میخوابانم و میگویم بخواب مادر. فردا باید برویم تشییع حاج قاسم. به او بگوییم حاج قاسم عزیز...دعا کن برای ما..برای پیروزی ما، برای مظلومیت ما، برای تنهایی و بی کسی ما...
حسنا را میخوابانم ولی واقعیت هنوز گلوگیر است. تو خواستی و شد و ما هیچ وقت نخواستیم که بخواهیم نبودنت را. این انتخاب شما بود حاجقاسم...نه انتخاب ما...فرماندهی قوی و مغرور من...حتما استراتژی ات چیزی فراتر از این دنیا بود. حتما فکری داری برای ادامهی راه...حتما نیرو کم داشتی و می خواستی همه را بسیج کنی...
ما همه آمادهایم حاج قاسم!ببین... خودمان و همسرانمان و بچههایمان...دیگر آب از سرما گذشته بعد از تو...دیگر هیچ سدی جلودار ما نیست. دیگر هیچ زخمی به اندازه ی نبودن و ندیدنت برای ما دردناک نیست. بی حس شدیم دیگر. آماده ایم. تو فقط بخواه برایمان. برای ما و بچههایمان...بخواه که این مسیر را تا انتها برویم. نترسیم، ناامید نشویم، شک نکنیم.
صدای ما می رسد حاج قاسم؟ می بینی ما را؟
جمعتان جمع است می دانم. خوشحال و سرزنده ای می دانم. دردی نیست. زخمی نیست. قلب پاره پاره شده ای نیست.
اما...اینجا خیلی تاریک است دلاور. اینجا خیلی تنگ و کوچک است. ما را با این گرگ های وحشی انداخته اند توی قفس. کمک کن حاجی...
کمک کن تمامش کنیم. کمک کن این قائله را ختم به خیر کنیم. فراموشمان نکن. بمان پیشمان و خط بده. حالا دیگر فقط پاسدارهای سپاه قدس نیستند که تحت فرمان تواند. ما همه سرباز توییم حاج قاسم. سرباز تو و سرباز فرماندهی مظلوم مقتدرت...
فردا می آییم و بر پیکر صدپاره ات نماز می خوانیم و آتش می گیریم و می سوزیم و خاکستر می شویم. باکی نیست.
باکی نیست تا وقتی ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا ذکر ماست... آرام می کنیم خودمان را با این ذکر.
با دلی خون...
با قلبی سنگین...
با روحی زخمی...
با غروری پایمال شده...
ما ادامه می دهیم چون خون تو هنوز جاری است و ما هم مثل تو باید انتخاب کنیم...
اول اینکه فکر کردم: به دلایل مختلف مادران جدید مدام اهل کنترلند. مدام وسواس خوب بودن دارند. وسواس کامل بودن. مادر خوب بودن. خانواده ی شاد بودن. خانه ی همیشه تمیز داشتن. غذای همیشه آماده داشتن. این وسواس خوب بودن و همیشه همه چی آماده بودن به دختر نوجوان خانه هم قطعا منتقل می شود. دو حالت دارد: یا او هم وسواس خوب بودن و قهرمان بودن و کامل بودن می گیرد و در ادامه هر کاری که می خواهد بکند این وسواس همراه اوست.
یا اینکه کافی است کمی تنبل باشد یا اعتماد به نفس کافی نداشته باشد. از این همیشه خوب بودن و همیشه کامل بودن کلافه می شود و سعی می کند به طرز اغراق آمیزی مخالف سبک زندگی ای که مادر و پدر می پسندند حرکت کند. مادر که مدام کنترل می کند بچه تکلیفش را انجام داده یا نه، امتحانش را خوانده یا نه، مانتوی مدرسه اش را اتو زده یا نه، ظرف غذایش را صبح برده...مادر و پدری که هر لحظه و هر روز به جای بچه فکر می کنند، به جای او، برای او برنامه می ریزند، به جای او صحبت می کنند، به جای او تصمیم می گیرند... خب...هر که باشد کم کم نقشش را واگذار می کند. یا تنبل است و خوشحال از اینکه همان مسئولیت های عادی زندگی را هم لازم نیست انجام بدهد، یا توانمند است ولی اینقدر به جای او کارها انجام شده اعتماد به نفس و شجاعت لازم را ندارد.
در مدرسه هم همین طور است. معلمانی که کوچک ترین مسائل را در کلاس تعیین می کنند و همه ی بچه ها را مجبور می کنند در آن چارچوب عمل کنند. مثلا همه باید با خودکار در دفتر و با مداد در کتاب بنویسند. چون خدایی نکرده اگر با خودکار در کتاب بنویسند کتابشان خط خطی می شود و کثیف می شود.
مدام به جای آن ها فکر می کنیم، ایده می دهیم، تصمیم می گیریم، برنامه می ریزیم و اجرا می کنیم. می خواهیم برایشان جشن بگیریم. خودمان مجبورشان می کنیم که کارهایی که ما برای یک جشن فوق العاده ترتیب داده ایم را انجام بدهند و راضی نمی شویم مثلا دیوار مدرسه را آن ها تزیین کنند چون کیفیت کارشان خیلی پایین تر از سطح انتظار ماست..
کاش قصه به همین جا ختم می شد. اما آدم بزرگ ها یک دفعه به این نتیجه می رسند که بچه هایشان مهارت کافی ندارند و باید بستری برای آن ها فراهم کنند که بچه ها مهارت بیاموزند. در سال های اخیر کلاس هایی که به این منظور برای بچه ها تشکیل می شود زیاد شده. همگیشان هم با این هدف جلو می روند که مهارت های بچه ها را افزایش دهند. مهارت های ارتباطی، خلاقیت، کارآفرینی، نوآوری و....
اما به نظرم هیچ فایده ای نداشته و بدتر از آن بین خود نوجوان ها این کلاس ها سرشار از کسالت و وقت تلف کردن و مطالب بیخود و خسته کننده است.
مثلا مدرسه کلاسی گذاشته به نام بر بال اندیشه.. قطعا این کلاس همان طور که از اسمش پیداست دنبال چیزی فراتر از مطالب درسی است. اما چرا بچه ها دوستش ندارند و آن را برای خودشان مفید نمی دانند؟
راستش فکر که کردم فهمیدم این موضوع به این خاطر است که ما بچه ها را در محیطی آزمایشگاهی و مصنوعی بار می آوریم و انتظار داریم با چند ساعت کلاس و پشت میز نشینی آن ها بر بال اندیشه سوار شوند و در آسمان تفکر غرق شوند!!!!!
همه چیز مصنوعی و از پیش تعیین شده و نظام مند است. روی بال اندیشه مان هم طرح درس از پیش تعیین شده دارد. درواقع بچه ها در محیطی مصنوعی و برنامه ریزی شده قرار می گیرند تا مهارت هایی فراتر از کلاس درس بیاموزند اما آیا واقعا با کلاس درس می شود مهارت آموخت؟ می توان یاد گرفت ترس را کنار گذاشت و در بستری واقعی زندگی کرد، با چالش ها رو به رو شد و حتی شکست خورد؟
نه...نمی شود. همان طور که تا به الان نشده. توی آزمایشگاه نمی شود انسان ساخت. نمی شود شجاعت رو به رو شدن با دشواری ها را توی قلب و ذهن بچه ها تزریق کرد. نمی شود به بچه ها مشق تعهد و مسئولیت پذیری داد و اگر انجام ندهند از نمره شان کم کرد.
این ها اتفاق نمی افتد مگر در بستری واقعی، با چالش ها و دغدغه های واقعی. راجع به بدیهیات حرف می زنم؟! بله اما همین بدیهیات که به نظرم حق مسلم یک کودک، یک نوجوان و حتی یک جوان است؛ کم کم و به صورتی کاملا شیک دارد از آدم ها سلب می شود. بعد تا کی می خواهیم بچه هایمان را توی این حباب نگه داریم؟ بالاخره یک روز از ما خداحافظی می کنند و وارد دنیایی بزرگ تر می شوند که محدوده ی کنترل ما در آن دنیا تا دم در خانه مان است!!
باری به نظرم رشد برای یک نوجوان و جوان اتفاق نمی افتد مگر در بستری واقعی با چالش ها و مشکلات واقعی. با پیروزی و شکست واقعی.
قرار است بچه هایمان روحیه ی کارآفرینی داشته باشند؟ روحیه ی خستگی ناپذیری، تلاش؟ خب به نظرم باید بستری واقعی و امن برایشان ایجاد کرد که آن ها کاری واقعی کنند. دغدغه ی جدی و درونیشان را دنبال کنند. چیزی که از درونشان می جوشد را پی بگیرند و برای آن هزینه بدهند. چرا می ترسیم از هزینه دادن آن ها و چرا این ترس را به آن ها
مشغول دسته بندی بسته های اربعینم که می بینم حسنا گوشه ی هال از خودش صدا در می آورد و به سینه اش می زند...
سینه زدن را یاد گرفته توی این شلوغی...نمی دانم چطور و از کجا... ولی خیلی دلم می خواست یاد بگیرد و توی هیئت با هم حسین حسین بگوییم و سینه بزنیم...
نمی دانم درست است یا نه... اما این دو سه روزی که این بسته ها خانه ی ماست مطمئنم اثرش را روی زندگی و خانه ام می گذارد. مثل وقتی که ضریحی جدید برای حرم امام حسین می سازند و قبل از بردن به کربلا، در شهر می گردانند.
اشیا هر کدام سرنوشتی دارند. و این سرنوشتشان است که ارزشمندشان می کند...
حالا خوشحالم میزبان بسته هایی هستم که قرار است برسد به دست عاشقان حسین...مادرانی که با هر سختی و مشقتی هست با سربازان کوچک حسین انتخاب می کنند که قطره ای باشند توی دریای بی کران عاشقان اباعبدالله...
خدایا شکرت...
رزق ما جامانده ها را یادت نمی رود...
حسنا سینه زدن یاد گرفته...و ما با هم می خوانیم:
حسین من!بیا و این دل شکسته رو بخر
حسین من! مسافر جامانده را با خود ببر...
حسین من..