برای پارو زدن بر
ابر بی رمق،
وقت بگذار
چراغ های سرد را ها کن
بخواه ظلام دروغگو
رخت های آفتاب را بیاورد
وجلد همهمه
کلمات اش را لخت کند
ببین پایین های گرفته از
نرفتن تو
آراسته نمی گذرند
شب کور و منگ و شل
در راه های سرگردانی
اردو زده اند
نگاه کن
تغییر حالت این ماه
به حرکت تو ست
و آن ستاره که جلد می رود
و آن ها یی که حرف شان را نمی زنم
#وسعت اله کاظمیان دهکردی
فی المسافة بین غیابک وحضورک انکسر شیء ما،
لن یعود کما کان أبدً.
در فاصلهی میان هجرانت تا وصال در من چیزی میشکند.
که هیچ گاه ترمیم نخواهد شد.
#غادة_السمان
نشست شعر در خانه ی هنرمندان هفشجان خانه ای قدیمی و بسیار با صفا که وقف ادبیات شده است
در کنار شاعران خوب امروز جناب حسین فروزنده ،جناب آهنگ ( شاعر عزیز و استاد آواز) خانم خدابخشی ( شاعر و استاد خطاط گرامی) آقای استاد ختوان موسیقی دان و سه تار نواز) و جناب پریش ،شاعر و دوستان خوب دیگر م
ها؟
حالا چه چیز باید چاره کند وهمی را که در هواست؟
و لرزههای دل را میآویزد با صدای بیراهی که میآید ناهوا
و میرود بی محابا
حالا چگونه باید شبها پروا کرد از نجوایی ناپیدا
که گوش را میبرد تا جایی
که آه باز می آرد تنها؟
آوای بی قرار ماه است آیا
یا که دلی فرو میریزد در رؤیا؟
خطی که میرود از چشم
تا ماه و باز می گردد تا واهمه
تاریکی که را می آراید؟
حالا کجاست لبهایی که تنها وقتی آرام میگیرد.
که بی آرام کرده باشد؟
حالا کجای دنیا آرامست ها؟
#شعر
◼️محمد مختاری| منتشر شده در نشریه آدینه
@mohammadmokhtary77
به مادمازل کتی گفتم:
تو هیچوقت عاشق شدی؟
خاکستری نگاهم کرد.
خاکستری، غمگینترینِ رنگهاست.
#داستایفسکی
🎞: #Eleni
🎤: #Anna_Vissi
✍️: #Nikos_Nikolaos_Karvelas
📖:«هیچ صحنهای تکرار نمیشود، مثل وقتی که به نواری گوش میدهی یا ویدیویی تماشا میکنی نمیتوانی دکمه برگشت را بزنی، هر نجوایی که درک یا دریافت نشود، برای همیشه از دست رفته است.
این همان نکتهی نامبارک وقایعی است که برای ما رخ میدهد و ثبت نشده یا حتی بدتر از آن ناشناخته، نادیده یا ناشنیده میماند،
و بعدتر دیگر راهی برای بازیابیاش وجود ندارد.
روزی که باهم نگذراندیم هیچوقت باهم نخواهیم گذراند.»!...
📘: #قلبی_به_اين_سپيدی
✍️: #خابیر_ماریاس
🔄: #مهسا_ملکمرزبان
پن: برگردان این ترانهی زیبای یونانی رو در پست بعدی، همراه فایل صوتیش خواهید خوند. سناریوی این کلیپ ، دربارهی زن جوونیه که نوجوون عزیزی رو گم کرده ، دختری زیبا ، شاید خودش رو ...
@jane_shifteham
مضطرب در برابر دیدگانم،هی تاربک ،روشن می شود»
ص صدوپنج
و باز فرهاد،:
«, گیسو،شکل جدید و متفاوتی از بودن را به من داده،حالا می فهمم تمام این مدت،چه می خواسته ام»
ص صد وشش
اکنون درست می آید سخن بارت که در هر متنی یک بینامتی نهفته است که در دل خود یک نوشته ی دیگر را حمل و بازگو می کند در حالی که هدف نویسنده،همان ببنامتنیتی ست که به شکل یک راز سر گشوده،خود را عریان می کند.
و جایی فرهاد، حقیقت محتوم ناگزیر سرنوشت آدمی در گذر زمان را واگویه می کند و رنجی که انسان با آن زاده شده است(لقدخلقنا الانسان فی کبد قرآن کریم،،ما انسان را در رنج آفریدیم،سوره البلد،جز سی آیه چهار
«لالا رفتن دردی از من دوا نمی کند،به هر جا بروم،چیزی با من است که جدا نمی شود،دور نمی شود»
فصل سیزدهم،ص صدویک
در این رمان،موتیف های بیرونی چون غروب،سایه،با بسامد خود ما را به لایه های دهنی مولف می کشاند،غروب و سایه ها،نمادهایی از ترس های ما هستند که در پسا ذهن تاریخی ی ما جابجا می شوند:
«ما هم باید سایه شویم،مثل خودشان و به سرعت از میان جنگل فرار کنیم.....لا به نظرت گیسو مرا دوست دارد؟پس چرا میان سایه ها فرار کرد!؟»
همان،صد و یازده
و فرهاد که نماد اسطوره ای ست می میرد در حالی که رفتار رنج وارگی ی تناسخی را به دنبال می کشد حتا آمدن آن جادو گر برای طلسم شکنی ی سایه های کشنده در درون فرهاد هم می تواند شکل دیگری از آنیموس گیسو و خود گیسو آنیما فرهاد باشد
و پیشتر آمد که نوع نگارش ابراهیمی بدون فاصله بندی زمانی و مکانی و دیالوگ ها و منولوگ ها،ضمن آفرینش گری تازه،،خواننده را دچار گم شدگی ی زمان و مکان و شخصیت ها نمی کند و ویژگی ی درخشان و تسلط خداوندگار ی قلم او را می رساند تا آن جا که منولوگ گیسو (, مادیان قصه)را پس از مرگ فرهادمی شنویم ،بی هیچ رد ی از فرهاد!:
«ازهمان آغاز با زندگی آدمیان عجین بوده ام،خشم وعصیانی سرکش،بی آن که خود بدانم علتس چیست»
و این گزاره هم نمونه ای از سرگشتگی ی انسان و حیوان و آمیختگی ی کالبدی ی آن را نشان می دهد و همان رنجی که بر گرده ی انسان،نهاده شده و به او قوه ی درک و نفهم و سخن داده تا فقط این رنج ابدی را فریاد بزند.
و همیشه در متن یک متن به دنبال متن نا نوشته ای باشیم.
«خواندن رمان ،نیمی از رمان است نیم دیگر ش در گذر زمان،به سوی خواننده،برمی گردد»
ویرجینیا وولف
دست نمی کشم از تو
دریا راه می افتد
ساحل تویی
کشیده و خیس
با اسکله و کارگران برشته
با مرغ های شلوغ دور می شوید ...
#وسعت_اله_کاظمیان_دهکردی.
❁❁❁
«آدمی که عاشق مسیر است از آدمی که عاشق مقصد است جلوتر خواهد رفت.»
#سال_دی_استفانو
فتح بابل
به مناسبت فتح بابل توسط کوروش کبیر
بانو مرضیه
ترانه سرا : سیمین بهبهانی
آهنگساز : جواد لشکری
در انگور چلان چشمانت
هوشم ،ضایع است اما
کلماتم یله اند
آن ها با صدای من
به وقت محلی ی لبان تو
زنده می شوند
روی پای تو
بازی می کنند
از تو بالا می جهند
خوراک آن ها را
در دهانت پنهان نکن
وقتی گرسنه می شوند
تردید نکن
تو را می خورند
#وسعت_اله_کاظمیان_دهکردی.
این آهنگ (که بر «مثنوی» حافظ ساختم) به پیشنهاد دوست و همخانهی زمان دانشجوییام در لندن ـــزندهیاد بیژن الهیـــ بود. یاد او و آن روزگاران خوش.
—فرامرز اصلانی، ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
این آهنگ (که بر «مثنوی» حافظ ساختم) به پیشنهاد دوست و همخانهی زمان دانشجوییام در لندن ـــزندهیاد بیژن الهیـــ بود. یاد او و آن روزگاران خوش.
—فرامرز اصلانی، ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
دل تنگی هایِ این مرد را
وسیع کن
بگذارشناسنامه،
کاغذ ی باطله باشد
بگذار
بی گذرنامه و پول
به جهان ندیده ی تو
وارد شود با
دو کلمه ی بوسه وشعر
بگذار مارکوپولو یی باشم
که هر ساعت
قسمتی از قاره ی تو را
کشف می کنم
#وسعت_اله_کاظمیان_دهکردی
@kazemiandehkordi
در حفره ها ی بی صدا،
شیونِ صخره ها ، ریخته است
علف های پاییزی
با آتشِ چوپانان
معاشقه دارند
من از شهرکردِ تنهایی
برای جهانی که می سوزد، نگران هستم
ایستاده ام با کلماتِ مایوس
از عشق
که زیر بارِ شعر نمی روند
کلنجار می روم...
#وسعت_اله_کاظمیان_دهکردی
سلام ودرود بردوستان عزیز شاعرازدیر آشنا تا که تازه درحدتوان شعرعزیزان راکه میخوانم
می بینم هرکدام ازعزیزان ارجمند درنوع وشیوه ی خودانچنان تازگی ونوعی منحصربفرد بودن درکارها هست که موجب خوشحالی مخاطبی حرفه ای چون من می شود
ونیزنگاه ونظر فنی دوست عزیز دیرینه ام
وسعت جان (دکتر کاظمیان ) برای هرآنکه طالب یادگرفتن است چقدرارزشمنداست
با مهر وارادت دست دوستان را می فشارم
و همین که خیلی خوشحالم ازاین که دراین جمع
عزیزهستم حتی اگرتنها خواننده ای علاقه مند
باشم 😍❤️
بیگمحمد: هیچوقت عاشق بودهای ستار؟
ستار: عاشق زیاد دیدهام.
بیگمحمد: راه و طریقش چهجور است عشق؟
ستار: من که نرفتهام برادر.
بیگمحمد: آنها که رفتهاند چی؟
آنها چی میگویند؟
ستار: آنها که تا به آخر رفتهاند،
برنگشتهاند تا چیزی بگویند.
#ﻣﺤﻤﻮﺩﺩﻭﻟﺖآبادی
▫️کلیدر
چهرهی ظریف و رنگ پریدهات را
در تصاویرمان مینگرم
چقدر خسته بودی
و برای رفتن شتاب داشتی
چشمان غمگینات
همچون دو ابر در آسمان
به کدام سو روانهاند
در کجا سیر میکنند ؟
النی
به هر کجا که میروی
امیدوارم
هماره شادمان باشی
گویی در این دنیا
سرنوشت ما از پیش نوشته شده
روی لوحی سفید با جوهری زرد رنگ
همچو اشکی چکیده از یک لیمو
بخاطر دارم که چندین غروب
گوشهای بیصدا نشسته بودی
فقط به من زل زده بودی
و لبخند میزدی
این ترانه را میفرستم
برای همراهی تو
و هرگز فراموش مکن
که همیشه به من لبخند بزنی
گویی در این دنیا
سرنوشت ما از پیش نوشته شده
روی لوحی سفید با جوهری زرد رنگ
چو اشکی چکیده از لیمویی...
دکتر وسعت اله کاظمیان دهکردی
سرخوشی ی وهمانه
گزاره ای بر رمان «مرگ در تختخواب دیگر ی»مرضیه ی ابراهیمی
«رولان بارت» در نقد رمان کلاسیک سارازین» بالزاک،از لذتی می گوید که گاه در خیرگی ی آن،سرخوشی را غافل گیر می کند که با انهدام جهان بینی ی حاکم بر بورژوازی ی زبان،حاصل می شود.
درست است که زبان،مجموعه ای کلی از واژه ها ست که تفهم متعامل را سبب می شود اما در حوزه ادبیات،با جای نشینی ی واژگان،و بروز هیات مجاز،ما با شکل واقعی ی اشیا و شخصیت ها، بیگانه می شویم ودرونه ی آن ها برای ما آبستره وار،جلو می آید.
رمان خانم مرضیه ابراهیمی،،ناشر کشندگی ی کشند ه ای ست که باز زادگی ارواح انسانی در اجسام و همان رفتار چرخشی و گشتگی ی تناسخ وار،است.
برخورد هماره ی عناصر آپو لویی و دیونوسی،وجدال آن ها که در قالب شخصیت ها،رخ می دهد.
در رمان،،,«مرگ در تختخواب دیگر ی »رفتار ذهنی ی ابراهیمی ،ترادف عجیبی با هبوط واژه و رقص فضا های داستان دارد چنان چه،کشاندگی ی مخاطب را در دالان های تو در تو و وهم گین،از سر اجباری لذت بخش ،پدیدار می کند.
داستان،با پیدایی ی اسبی به نام «گیسو»یی نا آرام و «,,,فرهاد»یی که بایست از قرار به بی قراری ی ابدی سر بخورد، با شخصیت هایی چون،،«لالا»کلید می خورد.
آن چه چهره ی این داستان بلند را،روشن تر می کند در دو وجه تلفیق گری ی شیوه های نگارشی ی ادبیات داستانی از قبیل،سنتی نگاری،مدرن نویسی،سیال ذهنی،تک گویی و پست مدرنیسم و وجه پسین،راوی گریزی ازمرکزیت راوی کل،بی دیالوگی مرسوم است.
از دیگر شگرد های ویژه ی ابراهیمی که در ادبیات داستانی،کم تر اتفاق افتاده ، تلخیص کلیت داستان در آغاز فصل یکم است که با زیرکانگی ی قید قید «,حالا»ما را از سرنوشت محتوم،شخصیت فرهاد و گیسو،اگاه می کند (....اما حالا بعد از آن اتفاقات عجیب،به این یقین رسیده ام که چیزی پنهان و مرموز،اورا به این کار وا داشت،بی آن که،هیچ کدام از ما و خودش در آن موقع از آن آگاه بوده باشیم...،،)
سطر,هفتم،فصل یکم ,ص،هفده
اما با ذکر این سطر،شوق خواننده را نه تنها نمی کاهد بلکه چشم او را برای سفر در جهان داستان،افرون تر می کند.
گشتگی ی تند فضا ها ،بسامد مونولوگ های شخصیت ها با پرش جلد و ناگهانی ی زمان و مکان که در شیوه ی مارکزی سیال دهنی،بسامد دارد ،زیبایی ی متن را دو چندان می کند اما به طور کل شلختگی ی دستور زبانی و نگارشی بر خلاف ژانر سیال دهنی در داستان بلند مرضیه ابراهیمی ،،بی معنا ست اما تک گویی ذهنی و روانی در این اثر که فرجام درون زیستی ی حسی و ذهنی ی شخصیت ها را،هویدا می کند خصلت ساز قلم مرضیه ابراهیمی درداستان بلند «,,مرگ در رختخواب دیگری»ست.
توالی ی تلفیق گری ی فضایی و روایی و
توصیف بخشی از مکان و زمان از نگره ی راوی ی اصلی یا دانای کل و تغییر سریع به منولوگ همسر مزرعه دار پرورش اسب ،جالب است
(من دستم را دور شانه هایش می گذارم و لبخند می زنم...)
سطر چهار،فصل یکم از ص بیست و چهار
تعلیق جویی در داستان،جالب توجه می نماید
(...,اورا به سمت اسطبل گیسو،هدایت کردم،اما کاش به این جا،نیاورده بودمش...)
سطر آخر،همان و سطر یکم همان صص بیست و چهار و بیست و پنج
ویژگی ی دیگر رمان،نثر فوقالعاده شاعرانه ی ابراهیمی ست:
« ازنگاهش،مغناطیسی تند و داغ و سیال،مثل جریانی تمام نشدنی دارد در تو نفوذ می کند،در بازوانت می دود»
و آمیختگی ی سطر های داغ عاشقانه با حس گسیختن،تقابل تعامل پاردکسیکالی را،روشن می کند:
،« دلت می خواهد بتوانی فرباد بزنی یا فرار کنی......ناگهان هوس عجیبی می کنی که چشمانش را از کاسه در بیاوری...... نگاهش قعری بی پایان است»
ص بیست و هفتم
جدال ختم به مرگ،جدالی پیروز مندانه است زیرا غایت مندی ی محتوم،نوعی واکنش به پدیدار ی دل خواسته و ازلی ست که انسان را در طول زمان،به سوی خود، آوازیده است
چنان چه ذهنیت سو بژکتیویته،به شکل یک انباشت،عمل می کند اگر چه دست و پا ی متن را می بندد اما باعث برانگیختگی ی رمزگان ،استعاره ها و نماد ها می شود که در سیر روایتی ی داستان،چنین وا شکافت رمزگان را به خوبی باز می یابیم
ویژگی های مشترک روانی و شیفتگی ی «فرهادوگیسو»علیرغم انفکاک نوع موجودیت،مارا به سمت وضعیتی تیپیک،رهنمون می کند:
«حیوانی وحشی و خون آشام،مدام درونم می پیچد و زوزه می کشد......می دانم این سودا،این دلبستگی غیر عادی،این چیری که نمی دانم چه نامی بر آن نهم و نمی دانم از کجا آمده،راه به جایی نمی برد»
ص چهل و سه
اما تیپ گیسو ،حرف نمی زند،با نگاه افسونی و افیونی ی عشقی در لایه های تناسخی،با شیهه های مستانه و دردانه،با ضربه های سم و یا ل،این شیفتگی ی کشنده را نشان می دهد آن درون را،می خواهد و یکی باید بمیرد تا دیگری،به آرامش برسد و فرهاد،نماد فرهاد قصه ها،باید بایستد و فرو بیفتد تا آرامش به جهان شان باز گردد.
وفرهاد:
«دستم را بگیر،تختم شناور است،دنیا کور و مه آلود و
آب آورند گان و آب و آب زیان
بی توقف می آیند
بی توقف می روند
با روشنی و تاریکی ی نوبتی از
چشم سنگ گرد رسته در رود
#وسعت_اله_کاظمیان_دهکردی
نه شعر نه حرف،نه بغل
نه گلی به روبان سیاه
برای تغییر آن کلمه
بینا نبود
تو در کدام خیابان
کدام چهار راه برای
گفتگوی ناتمام ،زاریدی که
هیچ دستی برای نوشتن یک کلمه
بلند نشد و
همه در ته صف
سر های شان را در
جیب شان فرو بردند
#وسعت_اله_کاظمیان_دهکردی.
ابر چلانه
از ناودان چکیدنش را دوست دارم. همیشه به آبان، درخت ها ی توت ، شسته می شدند و گرد ها از حیاط و دوچرخه ی مرده.
الان، شنیدن دارد ریختن باران روی حوض چند تا ماهی مانده از عیدِ پارسال.
پاییز، مثل هر سال، به موقع آمده اما ، بی حتا یک خبر آورک! تا من در لاک بارانی ام، بخزم وبدوم به کوچه هایی که خیلی قرن است، گمم کرده اند. بدوم به دنبال نی هایی که از زیر سقف می کشیدم تا پرنده ای کاغذی بشود و مرا با فانوس های غروب گاه، به ابتدای ستاره های نسوخته ببرد...
بدوم به جایی که پدر نشسته بود در کوچه ی مسجد آقا بزرگ و بلند ش کنم که نمی توانست. اما دیگر نه خانه هست نه خانواده،،نه بوی غذا ی مادر و نه کسانی که دوست شان داشتم. همه با صدا ها و نفس های شان، دویده اند .انگار سوار اسب های بالدار شده اند و گم شده اند .
اکنون که باران، بند آمده، کسی به نام بچه گی ها، مرا صدا می زند، نمی دانم کیست که مدام، صدام می کند و با این که کامیونی سنگین،از کنار م می گذرد اما، این صدا، دنبالم می آید....
#وسعت_اله_کاظمیان_دهکردی
درست ساعت سه
از خواب بیدار می شوم
کوچه با سگ هاش، تنها ست
زنده رود، هنوز می خواند
چراغ آبیاران، قشنگ است
من اما هیچ جا
نمی خواهم بروم
سال هاست درست ساعت سه از خواب بیدار می شوم...
#وسعت_اله_کاظمیان_دهکردی
فرامرز اصلانی، دانشجوی روزنامهنگاری دانشگاه لندن، یکی از دوستان بیژن الهی در لندن بود که بعدتر همخانهاش هم شد. او که هنوز در لندن ساکن است هنگامی که از بیژن الهی حرف میزند متأثر میشود. او میگوید «نام بیژن خاطرات دوران شیرینی از زندگیام را زنده میکند و چون به یادش میآورم باورم نمیشود که دیگر نیست».
فرامرز اصلانی روز آشنایی با بیژن را با جزئیات به یاد دارد: «با دوست همخانه، همدل و زندهیادم، بیژن الهی روزی در چاپخانهای که در خیابان کنزینگتون لندن بود آشنا شدم. جایی که هرروز عصرها درش ایرانیها (که بیشترشان دانشجو بودند) گردهم میآمدند. روزی جوانی را دیدم با موی بلند چینخورده که با یکی از دوستانش، بهمن شاکری، قهوه میخوردند. هر دو تازه به شهری آمده بودند که من دوسالی درش زیسته بودم. بهمن کتابی از ژان ژنه و بیژن جزوهای از آپولینز را داشت میخواند و این کنجکاوم میکرد. آنان نیز دفتر الیوت را پیش روی من میدیدند.
آن زمان من سال اول دورهی روزنامهنگاری را در لندن آغاز کرده بودم و کتاب از دستم نمیافتاد. دیری نگذشت که هر سه دور یک میز نشستیم و گفتوگو آغاز کردیم. پس از زمانی کوتاه من و بیژن دریافتیم که هر دو در یک روز و در یک سال به دنیا آمدهایم. من در انجمن دانشجویان ایرانی با دوستانی چند به ایرانیانی که به کمک نیاز داشتند مددرسانی میکردم. با آنها نزد دکترهای معالجشان میرفتیم و دردشان را میگفتیم که بیشترشان زبان انگلیسی نمیدانستند.
دوست دیگر در این انجمن علیمحمد حقشناس بود که در رشتهی زبانشناسی درس میخواند. انجمن ماهنامهای نیز بیرون میداد به نام پژوهش. پس از چندی من سردبیرش شدم و با همکاری بیژن و بهمن و حقشناس با دشواری بسیار نخستین شمارهاش را چاپخش کردیم. در همهی مدت چیزی که توجه مرا جلب میکرد این بود که بیژن سخت اهل کتاب بود. به گفتهی خودش آمده بود تا چندی زندگی در دیار شاعران و نویسندگانی را بیازماید که از آنان دستمایه گرفته بود. پل میرابو را از نزدیک ببیند و در کتابفروشیهای پاریس و لندن پرسه بزند. بهراستی من از او آموختم که کارم دگرگونه باشد، تا میتوانم با شعر و موسیقی جهان آشنا شوم».
با بازگشت اجباری بهمن شاکری به ایران بود که بیژن و فرامرز همخانه شدند؛ کارهای مشترکی را آغاز کردند و سبک زندگیشان زبانزد دانشجویان دیگر شد: «من و بیژن هر دو پوشاکباز بودیم. دوست داشتیم خوشپوش باشیم. از شکم میزدیم ولی از پوشاک نه. البته این پوشاکبازی تنها وجه اشتراکمان نبود. پس از چندی بیژن بر آن شد که چهار شاعر یونانی انتشارات پنگوئن: کاوافی، سفریس، الیتیس، و گاتسوس را با همدیگر به فارسی ترجمه کنیم. من متن انگلیسی را ترجمه میکردم و بیژن آنها را واسازی میکرد. چون میخواستم بدانم این شاعران با چه وزن و ترکیبی شعر مینویسند الفبای یونانی آموختم که در بیان کلام موسیقیشان و در یافتن قافیهها بیژن را گمراه نکرده باشم. این دانش من از زبان یونانی تنها تا مرز مقایسهی آخر بیتها بود و معنیشان را نمیدانستم. گمانم این ترجمهها در اندیشهوهنر آن زمان با سرپرستی شمیم بهار چاپ شدند. پس از چندی بیژن که دلش در پاریس گیر کرده بود بار سفر بست.»
—گزارشی از زندگی شاعر شعر دیگر: بیژن الهی، امید ایرانمهر، اندیشهی پویا، شمارهی ۳۳، فروردین ۱۳۹۵
عشق کی همگام باشد با هوس
ﭘﺨﺘﻪ ﮐﯽ ﺑﺎ ﺧﺎﻡ ﮔﺮﺩﺩ ﻫﻤﻨﻔﺲ
ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻛﻔﺮ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﭼﻪ ﻛﺎر
ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻭﺯﺥ ﻭ ﺭﺿﻮﺍﻥ ﭼﻪ ﻛﺎﺭ
ﻋﺸﻖ ﺳﺎﺯﺩ ﭘﺎﻛﺒﺎﺯﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﻜﺎﺭ
ﮐﯽ ﺑﻪ ﺩﺍﻡ ﺁﺭﺩ ﭘﻠﻴﺪ ﻭ ﻧﺎﺑﻜﺎﺭ
ﺯﻧﺪﻩ ﺩﻝﻫﺎ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ، ﻣﺴت
ﻣﺮﺩﻩ ﺩﻝ ﮐﯽ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺁﺭﺩ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ
- مولانا