ketabsib | Unsorted

Telegram-канал ketabsib - کتابخانه سیب🍎📚

-

Subscribe to a channel

کتابخانه سیب🍎📚

‍ #گلهای_رنگارنگ
برنامه شماره 144
( همایون ، شوشتری )
مرضیه

کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib

Читать полностью…

کتابخانه سیب🍎📚

‍ #بیژن_جلالی شاعر محجوب، شعر می‌گفت ولی نمی‌خواست خود را به شاعری معرّفی کند.
در آن زمان او به عنوان خواهرزاده‌ی صادق هدایت شناخته می شد ، ولی خود او هیچ گاه تظاهر به این معنا نداشت. بر حسب اتّفاق شباهت‌های خُلقی و خَلقی‌اش به هدایت کم نبود...
گوشه‌گیر، قانع و بی‌آزار بود. حالتهایی را که روشنفکر نمایانِ سبکمایه دارند، نداشت. هیچ وقت شاعریِ خود را به رخ نمی‌کشید، شعر نمی‌خواند، داعیّه‌ی مجلس گرم‌کُنی نداشت. دیده نشد که بخواهد سبکسرانه در بزمِ شبانه خانم‌ها را سرگرم کند، یا نظرِ لطفِ آنها را به خود جلب نماید، آنگونه که بعضی از شاعرانِ مجلسی دارند.
بیژن جلالی تنها زندگی کرد. «نق زن» نبود، مشکلات زندگی هر زمان به نوعی برایش بود، بی‌آنکه آن را مصیبت‌بار بنمایاند.
در شعر او زندگی و مرگ دو موضوع اوّل هستند. هر کس از مرگ حرف بزند، از زندگی هم حرف زده است. صادق هدایت می‌گفت که تنها یک مسئله‌ی جدّی در زندگی وجود دارد و آن هم مرگ است (بوف کور). بیژن جلالی نیز گویا بر همین نظر بوده است.

۲۴ دی، سالروز درگذشت استاد بیژن جلالی

کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib

Читать полностью…

کتابخانه سیب🍎📚

اما همچنان اوقاتی بود که زیر بار وظایف پیش‌پاافتاده‌ام،
مضطرب و خسته می‌شدم و نیمه‌فلج روی کاناپۀ بزرگ و نرم آن مادر تنها می‌نشستم و با خودم فکر می‌کردم که دارم با زندگی‌ام چه کار می‌کنم و به کپۀ دنیای دکوراسیون داخلی خیره می‌شدم.

اول به خانم پیری علاقه‌مند بودم که به محصولات شوینده اعتقادی نداشت.
پارچه‌هایی میکروفایبری دستم می‌داد که بوی کپک می‌دادند و من تمام تلاشمم را با این پارچه‌ها می‌کردم،
در حالی که او روی کاناپه‌اش می‌نشست، به رادیو گوش می‌داد و ناله و شکایت می‌کرد.
یهودی بود و به همین خاطر، آرام آرام با هم پیوند خوردیم.
چون مادربزرگ‌هایم فوت کرده بودند، جایی برای یک پیرزن در زندگی‌ام داشتم.
در نهایت، شروع‌ کرد به شکایت‌کردن از دست مهاجرها و دیگر نرفتم.
برایم پیامی صوتی گذاشت که «امیدوارم به خاطر حرف‌هایی که می‌زدم نباشد»..
البته که بود.

گروهی از مردان ثروتمند بیست‌وخرده‌ای ساله بودند که رژیم ثابت پیتزای دومینوز داشتند.
باید برایشان پیام می‌فرستادم و خواهش می‌کردم که کاندوم‌هایشان را قبل از انداختن در سطل توالت، در دستمال بپیچند.
با این مقدمه شروع می‌کردم که «خوشحالم که شما پسرها محکم‌کاری می‌کنید!».
بدتر از آن، مردی بود که هیچ‌وقت ادرارش را داخل توالت رها نمی‌شست.
می‌ایستادم و عصبانی نگاه می‌کردم و مشت‌های کوچکم در دو طرف بدنم گره می‌شد.
بعد سیفون را می‌زدم تا پاک شود.
بضاعتش را نداشتم که به خاطر کمی ادرار کارم را از دست بدهم.

می‌توانستم برایتان دربارۀ همه چیزهایی بگویم که یک زوج هر روز می‌خوردند، چون ظرف‌های کثیف کل هفته‌شان را یک گوشه می‌گذاشتند و حتی باقی‌مانده‌های غذا را دور نمی‌ریختند.
یک ساعت تمام، باید ظرف‌ها را از سس‌های کپک‌زده پاک می‌کردم،
می‌شستم، خشک می‌کردم و جمع می‌کردم و حسودی‌ام می‌شد که رفتارشان که به طرزِ باورنکردنی‌ای سهل‌انگارانه بود، چه هزینۀ کمی برایشان داشت.
خیلی پولدار نبودند، اما مظهر شکاف عمیقی بودند بین پول داشتن در حد زنده‌ماندن و پول داشتن در حدی که بتوانی هر کار دلت بخواهد انجام بدهی.
این اقیانوس به نظر من فقط داشت عمیق و عمیق‌تر می‌شد و من -آفتاب‌سوخته و خسته- فقط از تصور عمقِ این شکاف دمغ می‌شدم.

کار در نزدیکی خانه یعنی می‌توانستم پول بلیط اتوبوس را پس‌انداز کنم، اما رفتن به مناطق مرفه‌تر به نفعم بود.
آن خانه‌ها قبل از اینکه برسم تمیز بودند؛ توی قفسه‌های قرص و یخچال‌ها چیزهای خوبی پیدا می‌شد.
دربارۀ کارهای موقتی که فقط برای سه یا چهار ساعت نیازم داشتند، محتاط شدم.
اینطور کارها معمولاً با تشریفاتی همراه بودند:
موش مرده، زمین‌های پوشیده از لباس‌های کثیف، آب قهوه‌ای رنگی که کف کاسۀ توالت زنگ‌زده جمع شده بود،
بطری خالی دتول زیر سینک که باید با همان، از پس همه چیز برمی‌آمدی. یاد گرفتم از چنین کارهایی اجتناب کنم، مگر اینکه خیلی محتاج باشم.

اولین بار کتاب لوسیا برلین را در مکزیک خواندم، سفری که توانستم از پس هزینه‌اش بربیایم،
چون برای اولین کتابم، پیش‌پرداخت گرفته بودم.
در ننویی دراز می‌کشیدم و دربارۀ زنی مثل خودم می‌خواندم، بدعنق و وابسته به مواد،
زنی که فقط به‌‌اندازه‌ای پول درمی‌آورد که زنده بماند.
او نوشته بود: «آنچه ما می‌خواهیم تغییرِ زیرسیگاری‌های کوچک نیست» و من با صدای بلند می‌خندیدم،
چون حقیقت داشت.
آنچه می‌خواستم، برگشتنِ لحظاتِ لذت‌بخشی بود که ازم دزدیده شده بودند.
اگر دزدی می‌کردم، دلیلش این بود که به‌شدت گرسنه بودم؛
نه اینکه، مثل بقیۀ آدم‌هایی در شرایط مشابهم، از گرسنگی رو به موت باشم، اما میلِ زیادی داشتم که چیزی بخورم،
یا گاهی فقط از موقعیتم در جهان عصبانی می‌شدم.

آخر سر نظافت را کنار گذاشتم.
برای نوشتن به صورت حرفه‌ای پول می‌گرفتم و بعد از لندن نقل مکان کردم و کار در رستورانی را شروع کردم که برایم مناسب‌تر است.
کلید همۀ آن خانه‌ها را پس دادم.
اگزمای دست‌هایم خوب شد، چون دیگر هر روز ساعت‌ها دستکش پلاستیکی دستم نمی‌کردم.
حالا وقتی آدم‌ها می‌پرسند شغلت چیست، جوابی دارم که رضایتشان را جلب کند.

پی نوشت :

#الی_گلدستون (Eli Goldstone) نویسندۀ ساکن لندن و فارغ‌التحصیل نویسندگی خلاق از سیتی یونیورسیتی است.
او پیش از این دبیر بخش شعر کاداورین بوده است.
اولین رمانش ضربان نامعمول قلب
(Strange Heart Beating)
نام دارد.


کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib

Читать полностью…

کتابخانه سیب🍎📚

#حکمرانی

‏دوره آموزشی چریک سایبری!!!
‏فحاشی جواب نداده قراره انتحاری بزنن !

کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib

Читать полностью…

کتابخانه سیب🍎📚

#ضدخاطرات
نوشته : آندره مالرو
ترجمه : ابوالحسن نجفی و رضا سیدحسینی
قسمت هفتم

کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib

Читать полностью…

کتابخانه سیب🍎📚

به پیشواز جانشین!

پوسترهائی که امروز در تهران دیده‌ شده با عنوان لبیک یا مجتبی!

#همینجوری

کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib

Читать полностью…

کتابخانه سیب🍎📚

🔺🔻
#شاهنامه_به_روایت_امروزی_۵٩
#شبیخون

پیران که با توبیخ افراسیاب تحقیر شده بود، چنان سپاهی تجهیز کرد که خودِ افراسیاب که از ایوان کاخش به تماشای سپاهش آمد هم انگشت حیرت گزید. دریایی از شمشیر، نیزه، گرز، سپر، بیرق به همراه اسب، شتر و فیل دشت را رنگین کرده بود. صدای طبل و شیپور نمی‌گذاشت صدا به صدا برسد. پیران جناح راست سپاه را به بارمان و تژاو و جناح چپ را به بردارش نستهین داد. پیران راه میانبری را به سپاهش نشان داد و گفت: برای این‌که لشکر ایران از حرکت ما مطلع نشوند همه از این مسیر بروید و کمترین صدایی ندهید. از طرف دیگر لشکر دیگری را در دشتی مستقر کرد و گفت طوری رفتار کنید که دیده‌بان‌های ایرانی فکر کنند که ما اسکان کرده‌ایم و فعلا قصد حمله نداریم. سپاه بزرگ توران در سکوت شب، بدون هیچ بوق و کرنایی به کوه بالای سرِ محل استقرار ایرانی‌ها رسید.
پهلوانان ایران سلاح‌ها را به کنار گذاشته بودند و از شادیِ تسخیرِ بی‌دنگ و فنگِ دژِ تژاو، مشغول میگساری بودند. پیران دستور شبیخون داد و مردانِ مست رو زیرِ بارانِ تیر گرفتند. سربازان تورانی با شمشیر بالای سر ایرانی‌ها رسیدند ولی حتی گیو هم در آن وسط تلو تلو میخورد. مرد جنگی بود که مثل برگِ پاییزی به زمین می‌افتاد. صبح که شد گودرز دشت را گلگون، تن‌ها را غرقِ خون و بیرق‌ها را سرنگون دید. پدرها بی‌پسر و پسرها بی‌پدر شده بودند و سپاه ایران تارومار شده بود. دو سوم ایرانی‌ها بر خاک افتاده بودند. توس بازماندگان و زخمی‌هایی که توان راه رفتن داشتند را جمع کرد و بدون هیچ ابزار جنگی و وسیله‌ای به سمت کوهی فرار کردند و تورانیان زخمی‌های ناتوان را سر بریدند. برای توس به جای تاج و تخت و مردان جنگی، ناله زخمی‌ها و گریه بازماندگان باقی مانده بود. چیزی نگذشت که از نبودن پزشک و امکانات زخم‌ها عفونت کرد و ضجه‌ها بیشتر شد. توس عقل خودش را ازدست داده بود و مثل دیوانه‌ها رفتار می‌کرد. گودرزِ پیر که داغدارِ پسران و نوه‌ها و نبیره‌های خود بود دیده‌بانانی به هر سو فرستاد بلکه راه چاره‌ای پیدا کنند. سپس بیژن را خواست تا پیکی را با نامه‌ای به همراه اسپنوی با احترام هرچه تما‌م‌تر به سوی کیخسرو بفرستد تا او را از آن‌چه توس بر سرشان آورده بود مطلع کند.
کیخسرو بعد از خواندن نامه خیلی گریه کرد. از یک طرف دلش برای برادرش سوخت و یاد لطف‌هایی که خانواده جریره به او و مادرش کرده بودند افتاد و از طرف دیگر دلش خونِ کشته‌های لشکرش شد. نامه‌ای به عمویش فریبرز نوشت و در آن توضیح داد که بعد از افتضاح‌هایی که توس در جنگ به بار آورده، لازم هست که فریبرز سپهداری ایران را به عهده بگیرد و سفارش فراوان کرد که خواب، میگساری و سرپیچی از دستورات مساوی با مرگ.
لشکر تارومار ایران از فرماندهی فریبرز شاد شدند و توس به قهر، باقیمانده سربازانش را که از نژاد نوذر بودند جمع کرد و پیش کیخسرو برگشت. کیخسرو روی از توس برگرداند و به او نفرین کرد و دشنام داد و گفت چطور توانستی از دستورات من سرپیچی کنی و این همه پدر و پسر را داغدار کنی؟ اگر تا الان سرت را نزدم به دلیل خاندان کیانی و ریش سفیدت هست. [آن‌وقت میگن رابطه‌ی فامیلی روی اجرای قوانین تاثیر نداره!] تو عقل در سرت نداری و آزادی تو باعث ضرر به دیگران هست. سپس کیخسرو، دستور حبس خانگیِ توس را صادر کرد و گفت توس را در خانه‌اش حبس کنید تا خانه‌ی او زندان ابدش باشد.(گمانم اولین حبس خانگیِ تاریخ اینجا کلیدش زده شد)

داستان ادامه دارد.....

کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib

Читать полностью…

کتابخانه سیب🍎📚

🔺🔻
بزنید روی سیب های سبز

#تقویم_تاریخ

۲۴ دی زادروز #غلامحسین_ساعدی

( زاده ۲۴ دی ماه ۱۳۱۴ تبریز -- درگذشته ۲ آذر ۱۳۶۴ پاریس ) نویسنده

نامه‌ی غلامحسین ساعدی به همسرش بدری لنکرانی ...

«عیال نازنازی خودم حال من اصلاً خوب نیست، دیگر یک ذره حوصله برایم باقی نمانده، وضع مالی خراب، از یک طرف، بی‌خانمانی، از یک طرف، و اینکه دیگر نمی‌توانم خودم را جمع‌وجور کنم. ناامیدِ ناامید شده‌ام. اگر خودکشی نمی‌کنم فقط به خاطرِ تو است، والا یکباره دست می‌کشیدم از این زندگی و خودم را راحت می‌کردم. از همه چیز خسته‌ام، بزرگ‌ترین عشقِ من که نوشتن است برایم مضحک شده، نمی‌فهمم چه خاکی به سرم بکنم. تصمیم دارم به هرصورتی شده، فکری به حال خودم بکنم. خیلی خیلی سیاه شد‌‌ه‌ام. تیره و بدبخت و تیره‌بخت شده ام. تمام هموطنان در اینجا کثافت کامل‌اند. کثافت محض‌اند. منِ بیچاره چه گناهی کرده بودم که باید به این روز بیفتم. من از همه چیز خسته‌ام. سه روز پیش به نیت خودکشی رفتم بیرون و خواستم کاری بکنم که راحت شوم و تنها و تنها فکر غصه‌های تو بود که مرا به خانه برگرداند. هیچ‌کس حوصله مرا ندارد، هیچ‌کس مرا دوست ندارد، چون حقایق را می‌گویم. دیگر چند ماه است که از کسی دیناری قرض نگرفته‌ام. شلوارم پاره‌پاره است. دگمه‌هایم ریخته. لب به غذا نمی‌زنم. می‌خواهم پای دیواری بمیرم. به من خیلی ظلم شده. به تمام اعتقاداتم قسم، اگر تو نبودی، الان هفت کفن پوسانده بودم. من خسته‌ام، بی‌خانمانم، دربه‌درم. تمام مدت جگرم آتش می‌گیرد. من حاضر نشده‌ام حتی یک کلمه فرانسه یاد بگیرم. من وطنم را می‌خواهم. من زنم را می‌خواهم. بدون زنم مطمئن باش تا چند ماه دیگر خواهم مرد. من اگر تو نباشی خواهم مرد، و شاید پیش از این که مرگ مرا انتخاب کند، من او را انتخاب کنم.»

«به دادم برس، شوهر»


نامه‌ی غلامحسین ساعدی به همسرش بدری لنکرانی | هوشنگ اتحاد (۱۳۸۷) | پژوهشگران معاصر ایران | تهران: فرهنگ معاصر

Читать полностью…

کتابخانه سیب🍎📚

#شاخه_های_این_درخت_کهن
#ناصر_شاهین_پر

🔸شاخه های این درخت کهن برنامه ای است به میزبانی ناصر شاهین پر که در آن بدون هیچگونه تعصب و پیش داوری به کندوکاو در تاریخ کهن سرزمین مادریمان می پردازد.
🔹قسمت بیست و یکم

کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib

Читать полностью…

کتابخانه سیب🍎📚

#ورزش با #رقص و #شادی

‌‎‌‎کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib

Читать полностью…

کتابخانه سیب🍎📚

#عکس_روز

کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib

Читать полностью…

کتابخانه سیب🍎📚

#غزل_حافظ شماره 54

ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است
ببين که در طلبت حال مردمان چون است
به ياد لعل تو و چشم مست ميگونت
ز جام غم مي لعلي که مي خورم خون است
ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همايون است
حکايت لب شيرين کلام فرهاد است
شکنج طره ليلي مقام مجنون است
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوي است
سخن بگو که کلامت لطيف و موزون است
ز دور باده به جان راحتي رسان ساقي
که رنج خاطرم از جور دور گردون است
از آن دمي که ز چشمم برفت رود عزيز
کنار دامن من همچو رود جيحون است
چگونه شاد شود اندرون غمگينم
به اختيار که از اختيار بيرون است
ز بيخودي طلب يار مي کند حافظ
چو مفلسي که طلبکار گنج قارون است

#روزی_یک_غزل_حافظ_بشنویم_و_بخوانیم.

کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib

Читать полностью…

کتابخانه سیب🍎📚

#شعر_شب




در زندگی بعدی ام گُل خواهم شد؛
تا خودم را به روان های خسته برسانم،
عشق خواهم شد؛
تا خودم را به قلب های شکسته برسانم،
فریاد خواهم شد؛
تا خودم را به دهان های بسته برسانم،
و انصاف خواهم شد؛
تا خودم را به آدم های پشتِ میز نشسته برسانم ...
در زندگی بعدی ام برای بهبود حالِ جهان، دست به دعا نه...!
دست به کار خواهم شد...




#نرگس_صرافیان_طوفان‌

کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib

Читать полностью…

کتابخانه سیب🍎📚

‍ #گلهای_رنگارنگ
برنامه شماره 142
( دشتی )
مرضیه

کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib

Читать полностью…

کتابخانه سیب🍎📚

#دیدنی

کلیپ نایک، فراتر از یک تبلیغ:

ما یکی هستیم، در نژادها، جنسیت‌ها و ملیت‌های گوناگون...
ببینید و لذت ببرید .

کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib

Читать полностью…

کتابخانه سیب🍎📚

کتاب : در آغوش نور
نویسنده : بتی جین ایدی
فصل ششم
تونل نور

کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib

Читать полностью…

کتابخانه سیب🍎📚

#حس_خوب

‏هر چند وقت یکبار شبا میاد اینجا میشینه با این دختر کوچولوی دستفروش درس کار میکنه ...
‏زیبا نیست؟؟

#ما_خوبیم

کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib

Читать полностью…

کتابخانه سیب🍎📚

#داستان_کوتاه
#قصه_های_مگوی


شبحی در خانه‌ها

"من نظافتچی بودم، صاحب همۀ ته‌مانده‌ها"

یک نویسنده از روزهایی می‌گوید که برای زنده‌ماندن، خانۀ دیگران را تمیز می‌کرد.

وقتی یک نویسنده را در ذهنمان تصور می‌کنیم، معمولاً آدمی را در نظر می‌آوریم که پشت میز تحریری بزرگ و زیبا، با چهره‌ای آرام مشغول نوشتن است و دورش را کپه‌های کتاب و کاغذ پر کرده است.
به همین خاطر وقتی می‌فهمیم نویسنده‌ای غیر از نوشتن، مثلاً سوزن‌بانی یا مکانیکی می‌کرده است، شگفت‌زده می‌شویم.
#الی_گلدستون، نویسندۀ بریتانیایی از این دست بود.
او که پیش از آنکه بتواند با نوشتن زندگی‌اش را بگذراند، نظافتچی بود، از موقعیت دشواری نوشته است که این شغل برایش به وجود می‌آورد.

الی گلدستون :

در همان روزهایی که اولین کتابم منتشر شد، برای امرار معاش خانه‌ها را نظافت می‌کردم.
از واکنش آدم‌ها وقتی می‌گفتم که نظافتچی هستم، متنفر بودم؛
انگار داشتم بحثی را شروع می‌کردم که برایش آماده نبودند.
حدس می‌زنم آدم‌ها تصور می‌کردند که چون من آدم مشکل‌پسندی هستم، خوشم می‌آید چنین جوابی بدهم که مراسم شام را خراب کند.
در حقیقت، به نظرم ملال‌آور بود و آرزو می‌کردم می‌توانستم بگویم که مثلاً در رسانه کار می‌کنم؛
یا دقیق‌تر، کاش سؤال «شغلت چیست؟» اصلاً بخش ضروری گفت‌وگوهای ابتدای آشنایی نبود.

مردی که آن موقع با او در رابطه بودم، می‌گفت که من «خیلی بوکوفسکی» هستم، حدس می‌زنم چون هیچ نویسندۀ زن معروفی از طبقۀ کارگر نمی‌شناخت که مطمئناً نه مشکل او، که مشکل جهان است.
برای مردم، آدم تحصیل‌کرده‌ای که کار «غیرتخصصی» انجام می‌دهد جذاب است؛
یک‌جور نشانۀ شجاعت یا مصیبت است.
به نمونه‌ای مطالعاتی تبدیل می‌شوی.
چرا آدمی تصمیم می‌گیرد سخت کار کند و بی‌پول هم باشد؟
حیرت‌انگیز است.

کار نظافت را بیشتر از بعضی شغل‌های دیگری که داشتم و خیلی کمتر از بقیه‌شان دوست داشتم.
رضایتی در فیزیکی‌بودنش وجود داشت، اینکه می‌دیدم کار چطور بر بدنم اثر می‌گذاشت -عضلات برآمده، دست‌های پوست‌‌پوست‌شده- و اینکه شب به خوابی عمیق فرو می‌رفتم، چون تا مغز استخوان خسته بودم.
اما اینکه در موقعیت اجتماعی پایین‌تری به دنیا آمده‌ام یا هر روایتی که باعث می‌شود آدم‌ها با چنین اصطلاحاتی صحبت کنند، دلیل نمی‌شود آدم شریفی باشم.
گهگاهی سخت کار می‌کردم، اما غذاهای خوشمزه و داروهای تجویزشده‌ام را هم می‌دزدیدم، کثیفی‌ها را زیر یخچال جارو می‌زدم و در تختخواب آدم‌های دیگر دراز می‌کشیدم.
دوست داشتم خودم را تا حدی قهرمان طبقۀ کارگر توصیف کنم تا باعث شوم آدم‌ها در مهمانی‌ها بیشتر احساس راحتی کنند.
در واقع، اصلاً هیچ نوع کار دیگری به جز نوشتن به نظرم راضی‌کننده نبود و هنوز به اندازۀ کافی دستی بر نوشتن نداشتم تا اثبات کنم ارزش دارم به من پول بدهند و به پول نیاز داشتم.

شرایط برایم طوری چیده شده بود که در دنیای کار ناکام بمانم.
نه‌تنها مجبوری وظایفی که روی دوشت گذاشته‌اند را انجام بدهی، بلکه باید با رئیست خوش‌برخورد باشی و به او احترام بگذاری، فرقی هم ندارد که او چه جور آدمی باشد.
نمی‌خواستم هر روز یک جا حاضر شوم، روی همان صندلی همیشگی بنشینم و وانمود کنم که به چیزی اهمیت می‌دهم و کاری را انجام بدهم که می‌توانستم از آن اجتناب کنم.

در عوض، به خانۀ مردم می‌رفتم، در ساعت‌های غیرمعمول روز، با هر لباسی که دوست داشتم، با هر حس‌وحالی که داشتم، بدون آقا بالا سر.
آدم‌ها کلید همۀ چیزهای عزیزشان را به من می‌سپردند و یک لحظه هم درباره‌اش فکر نمی‌کردند.
گاهی مثل شبحی مفید و گاهی بدجنس از آن خانه‌ها رد می‌شدم و بعضی خواسته‌ها را اجابت و بقیه‌شان را رد می‌کردم.
ترامادول‌هایشان را بالا می‌انداختم و موقع کریسمس، شکلات‌هایشان را در بسته‌بندی‌های زیبا برمی‌داشتم و می‌خوردم، سطل‌های زباله‌شان را خالی می‌کردم،‌ در توالت‌هایشان تف می‌کردم و روکش‌های عرقی رختخواب‌هایشان را درمی‌آوردم.

بیشتر ارباب رجوع‌هایم شبیه هم بودند. اما مشتریان محبوبی هم داشتم و قضاوت‌هایی هم می‌کردم.
اولین کار حرفه‌ای منظمم برای مادر تنهایی بود که در خانه‌ای زیبا و بادگیر، بالای فروشگاهی در ساربیتون زندگی می‌کرد.
خوشم می‌آمد که شواهدی از زندگی او با دخترش را می‌دیدم.
روی میز ناهارخوری بذرهایی می‌کاشتند، تلویزیون بزرگی داشتند، تلی از بازی و ظرف‌های پلاستیکی رنگی ناهار که مرتب در ماشین ظرفشویی چیده شده بودند.
از اینکه جاروبرقی ردهای پررنگی روی فرش صورتی اتاق دخترش به جا می‌گذاشت، خوشم می‌آمد و جارو‌کردن فرش صورتی خودم، در بچگی را یادم می‌آورد.
کارم را دلسوزانه و خوب انجام می‌دادم و می‌خواستم زندگی خانوادگی‌شان را حفظ کنم.

🔻🔻🔻

Читать полностью…

کتابخانه سیب🍎📚

.
#بغل_کردن
#جون_زدن

بغل کردن، رفتاری از جنس نیاز نیست.
از جنس برآورده کردن نیازهای دیگری هم نیست.
بلکه از جنس ابرازه، با زبان بدن.
ابراز اینکه فاصله ای بین من و تو نیست.
و ببین چقد لمست میکنم «و ببین چقدر دارمت و مراقبتم» ببین چقد تعلق دارم بهت.
«چقدر مشتاقم بهت» و ببین چقد امنم.
«و می‌بینی چقدر قشنگی؟
بغلت میکنم که ببینی»
و می‌بینی چقد برای من مطبوعی؟
چقد میتونم ازت نفس بکشم؟
بغلت میکنم که ببینی عاشق عطرتم.
«بغلت میکنم که قد بودنت، باورت کنم»
بغلت میکنم که سهم دلخواه و انتخاب‌شده‌م از دنیا باشی
«بغلت میکنم، چون آرومم می‌کنه و دلم میخواد آرومت کنم.»
بغلت میکنم تا بگم قلبم، قلبت رو حس میکنه.
و بغلت میکنم چون دوستت دارم...


#دلنوشته

کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib

Читать полностью…

کتابخانه سیب🍎📚

#رقص یکی از عالی ترین ابراز حس شادی انسانی است، و شاد بودن از بنیادی ترین حقوق هر انسان.

در این ویدیو، ولی تبدیل شده است به نمایشی تلخکانه از القای شاد بودن و نه واقعن شاد بودن، آن هم از ستاره سینمای ایران که در تریبون خارجی جایزه اش را به مردمش تقدیم کرد و در وطنش همان جایزه را به امام زمان.

پس دور از انتظار نیست که بازیگر این جا نیز دارد شادی را بازی می کند، شادی را القا می کند، به مردمی خسته، دل شکسته، دست و پا بسته در خانه ای بزرگ به اندازه ایران.

مجاز است رقصیدن خودی وقتی مقصود رقصاندن جماعتی باشد.

کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib

Читать полностью…

کتابخانه سیب🍎📚

نبردی غم انگیز

کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib

Читать полностью…

کتابخانه سیب🍎📚

#پیشنهادعکس

جزیره لاوان هرمزگان

کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib

Читать полностью…

کتابخانه سیب🍎📚

#بریده_کتاب
#سعدی
#حکمرانی

آقایانی که در قلب مجلس نشسته‌اید، ای ذوات محترمی که در طرفین آن جا گرفته‌اید، بدانید و آگاه باشید که اکثریت قریب به اتفاق ملت رنج می‌کشند ...

شما هر نامی که به حکومت بدهید، اعم از جمهوری یا مشروطه یا حکومت مطلقه مختارید، ولی بدانید که اصل این است که ملت رنج میکشند و جز این موضوعی مطرح نیست. ملت گرسنه است، ملت با سرما دست به گریبان است، فقر و مسکنت مردان را به جنایت و زنان را به فحشا سوق می‌دهد. شما به ملتی که پسران رشیدش را زندان میگیرد و دختران فقیرش را روسپی‌خانه‌ها می‌رباید رحم کنید. در کشور شما زندانیان محکوم به کار اجباری و زنان هرجایی بسیارند. وجود این دو سرطان در بدن مملکت چه معنی دارد؟ معنی آن این نیست که در پیکر اجتماع عیبی وجود دارد و در خون او مرضی راه یافته است.

ویکتور هوگو / کلود ولگرد
مترجم: محمد قاضی

کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib

Читать полностью…

کتابخانه سیب🍎📚

#دیدنی

فیلم طلوع خورشید در حال کسوف بر فراز خلیج فارس.
بعضی اتفاقات لحظه ای است مثل

محو شدن قایق ماهیگیری در خورشید،
طلوع قسمت کناری خورشید کسوف گرفته،
تلاطم لبه افق،
بازتاب نور خورشید در لبه افق ،
بیرون پریدن ماهی از آب در دقیقه دو و بیست و چهار ثانیه
صدای شاتر دوربین ها هنگام جدا شدن خورشید از لبه افق.

کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib

Читать полностью…

کتابخانه سیب🍎📚

حاصل زندگی
#سالار_عقیلی
#ترانه #موسیقی

کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib

Читать полностью…

کتابخانه سیب🍎📚

‏کسی که #حافظ را به زبان دیگری ترجمه می‌کند، مثل این است که بلبلی را برای خاطر گوشتش کشته باشد!
آخر بلبل که گوشت ندارد، همه اش نغمه است!

محمد قاضی

۲۴ دی سالروز درگذشت محمد قاضی

( زاده ۱۲ امرداد سال ۱۲۹۲ مهاباد -- درگذشته ۲۴ دی ۱۳۷۶ تهران ) مترجم

#سلام ، صبح بخیر و شادی

کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib

Читать полностью…

کتابخانه سیب🍎📚

#موسیقی_بیکلام
#موسیقی_کلاسیک

آرتور روبنشتین پیانیست شهیر امریکایی لهستانی را بسیاری بزرگترین پیانیست جهان می دانند .
او در نود و پنج سالگی درگذشت. در این اجرا او رقص آتش اثر مالا آهنگساز شهیر اسپانیا را با روش منحصر به فردش اجرا می کند .

کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib

Читать полностью…

کتابخانه سیب🍎📚

‍ #گلهای_رنگارنگ #مرضیه
آهنگ #دشتی

برنامه شماره 142

هنرمندان :

#مرضیه
#تجویدی
#محجوبی
#شریف
#ورزنده

اشعار از :

کمال الدین اصفهانی/ جامی / رهی معیری /مولانا

گوینده : #روشنک

🌺🍃🌸

گشت آشکار راز دلم بر زبان اشک
از چشم خلق زان بفتادم بسان اشک
دل در میان اشک و تو اندر میان دل
پیداست رنگ چهره ی تو از میان اشک

#کمال_الدین_اصفهانی

با کلامی موزون از کمال الدین اصفهانی و غزلی از عبدالرحمن جامی و سپس نظمی از رهی ، آمیخته به آهنگی دلپذیر از هنرمند ارجمند محجوبی، بیتی چند از دیوان شمس مولانا را با صدای لطیف مرضیه بسمع میرسانیم.
با کمان تجویدی و مضراب ورزنده و زخمه های فرهنگ شریف این بار آهنگ دشتی به گوش دل صاحبدلان میرسد.

🌺🍃🌸

به کعبه رفتم و ز آنجا، هواي کوي تو کردم
جمال کعبه تماشا به ياد روي تو کردم
شعار کعبه چو ديدم سياه، دست تمنا
دراز جانب شعر سياه موي تو کردم
چو حلقه در کعبه به صد نياز گرفتم
دعاي حلقه گيسوي مشکبوي تو کردم
نهاده خلق حرم سوي کعبه روي عبادت
من از ميان همه روي دل به سوي تو کردم
مرا به هيچ مقامي نبود، غير تو کامي
طواف و سعي که کردم به جستجوي تو کردم
به موقف عرفات ايستاده خلق دعا خوان
من از دعا لب خود بسته، گفتگوي تو کردم

#عبدالرحمن_جامی

🌺🍃🌸

شعر تصنیف :

ای نالۀ بی اثر جانم چه كاهی
وی شعلۀ ناپدید از من چه خواهی
ز این گرمی نبود ثمر جز داغ و دردی
ز آن آتش نبود اثر جز دود و آهی
دل بر زلف سیاهی بستم و
حاصل ندیدم به جز روز سیاهی
گیرم كه شعله بارد از برق آهم
آهی نگیرد چرا دامان ماهی
ای دل از چه كنی زاری
ای دیده تا كی خون می باری
كز نالۀ بی حاصل من
از سینه چو گل سوزد دل من
افزاید آه سردم ،هر دم دردم
ای ناوك غم كشتی رهی را آخر ولیكن
غیر از محبت نبود او را گناهی

#رهی_معیری

🌺🍃🌸

بس كه جان بر آتش غم سوختیم
در حرم رفتیم و محرم سوختیم
چون بر آوردیم با عشقش دمی
دم فرو بستیم و همدم سوختیم
آتش عشقش چو در ما درگرفت
هر دو عالم را به یكدم سوختیم
مانده بود از غارت عشقش دلی
برق دیگر جَست و آن هم سوختیم

#مولانا
🌺🍃🌸

ای دل غم آشنای تو شد دست ازو مدار
هر روز با کسی نتوان آشنا شدن

این هم چند گلی بود رنگارنگ از گلزار بی همتای ادب ایران . همیشه شاد و همیشه خوش باشید .

کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib

Читать полностью…

کتابخانه سیب🍎📚

#گلهای_رنگارنگ شماره 142
🔻🔻🔻

Читать полностью…

کتابخانه سیب🍎📚

یکی از ظلم هایی که
عطرها طعم ها آهنگها به ما میکنن
اینه که بدون اجازه هولمون میدن وسط خاطرات

امروز با يه قاچ سيب سفري دور و دراز داشتم به چهار پنج سالگيم
يكي از بستگان سه تا سيب زنوز برايم فرستاده بود. صبح هوس سيب كردم پوست كندم تكه اي در دهنم گذاشتم طعمش كه در دهانم پيچيد سفر آغاز شد
من بودم دختري چهارساله تبدار در كنار مادربزرگي مهربان كه با صد حيله و ترفند اصرار داشت كه سيب رنده شده رو بعد از اون داروي بدمزه بخورم و جون بگيرم.
اشك حسرت تمام صورتم رو خيس كرده بود ، چشمهايم رو بستم و با گريه يك تكه ديگر از سيب اين بار پدر بود باسبدي از سيبهاي سرخ و سفيد كه با به به و چه چه از طعم و مزه بهشتي آنها مي گفت مادر دست دراز كرد سبد سيب را گرفت و گفت تو يخچال كه جانداريم چرا اينهمه خريدي؟ و باز پدر با لبخندي دوست داشتني برلب:
خانم اين سيبها الان خيلي كمه پيدا نميشه ، همه درختارو نابود كردن نتونستم بگذرم
تكه اي ديگراز سيب اين بارخواهرم بود با اون پيراهن چين چين گلدار قشنگش كه با ولع داشت سيب خوشرنگي رو گاز مي زد آه خدا رو شكرپس دندونهاش ديگه مشكل نداره
سيب تمام شد،سفر هم تمام شد، اما اين اشك بود كه بند نميومد

Читать полностью…
Subscribe to a channel