تارهای بی کوک و کمان باد ولنگار
باران را گو بی آهنگ ببار
غبارآلوده از جهان تصویری واژگونه در آبگینه بیقرار
باران را گو بیمقصود ببار
لبخند بیصدای صد هزار حباب در فرار
باران را گو به ریشخند ببار
چون تارها کشیده و کمان کش باد آزمودهتر شود
و نجوای بی کوک به ملال انجامد
باران را رها کن و خاک را بگذار تا با همه گلویش سبز بخواند
باران را اکنون گو بازیگوشانه ببار
#شاملو
#رقص
کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib
#شعر_شب
مگذار شکوه چشمان تندیس وارت
یا عطر گل سرخی شبانه
كه با نفست بر گونه ام می نشیند را
از دست بدهم...
می ترسم از تنها بودن در این ساحل
چونان درختی بی بار
سوخته در حسرت گلبرگ جوانی
که گرمایش بخشد...
#لورکا
کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib
۱۴. کاوه آهنگر، پیشبندچرمی راکه هنگام کار بر تن میپوشید، بر سر نیزه میکند واین پرچم نماد قیامش میشود،درفش کاویانی (نمادوحدت و یکپارچگی مردم ایران)
۱۵. با پیوستن جوانان آزاد شده ازمسلخ ضحاک به کاوه، قیام علیه ضحاک آغاز میشود...
#بریده_کتاب
عادل و ظالم
تراسیماخوس گفت:
تو در این خیال هستی که چوپان و گله دار، وقتی که گاو و گوسفند را می چراند و فربه میکند، نظری به منافع خود و منافع صاحب گله ندارد بلکه در پی آن است که منافع گاو و گوسفند را تأمین کند.
همچنین گمان میکنی که حکمران به معنی راستین، به زیر دستان خود با نظری غیر از نظر چوپان به گوسفندان مینگرد و در اندیشه تأمین منافع خود نیست!
به همین جهت تاکنون نتوانسته ای از ماهیت راستین عدل و ظلم آگاه گردی، و نمی دانی که عدالت همیشه به نفع دیگران است، یعنی به نفع اقويا و حکمرانان، در حالی که برای فرمانبران و زیر دستان حاصلی جز زیان ندارد.
همچنین نمیدانی که ظلم، درست به عکس عدالت به مردم عادل و ساده لوح فرمان میراند و آنان را وادار می سازد که همواره به نفع اقويا کار کنند و اسباب سعادت آنان را فراهم سازند و از مال خود غافل بمانند.
بنابراین، سقراط ساده لوح، در این نکته تردید مکن که عادلان همواره و در همه موارد از ستمكاران عقب می مانند.
مثلا اگر روابط مالی و بازرگانی بین مردمان را در نظر آوری، خواهی دید که هر وقت دو شريك از یکدیگر جدا میشوند شريك ظالم بیش از عادل سهم می برد، و اگر در روابط افراد با دولت دقیق شوی خواهی دید که هنگام پرداخت مالیات، از دو کس که در آمد برابر دارند عادل بیش از ظالم میپردازد.
ولی آنجا که تحصیل در آمدی از دولت مورد پیدا کند، ظالم کیسه خود را پر میکند و عادل چیزی به دست نمیآورد.
اگر عادل در دستگاه دولت مقامی بیابد کمترین زیانی که از آن می برد این است که به کارهای شخصی خود نمیتواند توجه کافی کند و بدین سبب زندگی خصوصیش از هم می پاشد.
از مال دولت نیز نمیتواند منتفع شود زیرا عدالت او را از این کار باز می دارد.
از این گذشته چون به خویشان و نزدیکان خود منافعی از راه های خلاف حق نمیرساند، در نزد آنان نیز منفور میگردد.
در حالی که وضع ظالم درست به عکس آن است.
منظور من از ظالم کسی است که بتواند ستم های بزرگ مرتکب شود و منافع بزرگ به دست آورد، و برای اینکه بدانی ظلم تا چه حد سودمندتر از عدل است باید چنان کسی را در نظر آوری.
ولی برای اینکه بتوانی حقیقت امر را روشن بینی باید کسانی را در نظر آوری که در بالاترین قله ظلم قرار دارند.
آن گاه خواهی دید که ستمکاران نیکبختترین مردماناند و هر که در برابر آنان به سلاح ظلم دست نبرد بلکه جور آنان را تحمل کند همواره سیه روز است.
بر بالاترین قله ظلم، حکمرانان مستبد جای دارند، که اموال دیگران را، اعم از اموال شخصی یا عمومی، گاه از راه حیله و تزویر می برند و گاه با توسل به زور و تعدی، آن هم نه خرد خرد، بلکه همه را یکجا و یکباره میبرند.
هر کسی مالی مختصر بدزدد یا به زور ببرد و گرفتار آید کیفر میبیند و رسوا میگردد.
و مردم او را دزد و راهزن می نامند.
ولی اگر کسی همه دارایی جامعه ای را برباید و همه افراد ملتی را یکباره اسیر و برده خود سازد القاب و عناوینی افتخار آمیز به دست میآورد و در نظر عموم محترم میشود.
نه تنها هموطنانش او را با آن القاب و عناوین می خوانند بلکه بیگانگان نیز چون بشنوند که او جنایاتی بزرگ مرتکب میشود در او به دیده ستایش مینگرند.
علت اینکه مردم ظلم را بد می شمارند این نیست که از ارتکاب آن واهمهای دارند بلکه این است که می ترسند خود روزی گرفتار ظلم دیگران شوند.
📕 رساله جمهور، کتاب اول
✍ #افلاطون
کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib
#حکمرانی
#جهاد_تبیین
با این مردم چه کردید؟ شما که از " جنگ " بدترید...
✍️ عادل فردوسى پور
▪️دربی بود، اما خیلیها نمیدانستند، خیلیها ندیدند و خیلی از آنهایی هم که دیدند، جوش و خروش سابق را نداشتند. قبلا از یک هفته پیش از دربی تب و تاب و هیجان شروع میشد، اما این بار هیچ خبری نبود. حتی کوچ عجیب یورگن لوکادیا، بهترین بازیکن پرسپولیس از ایران هم کسی را تکان نداد، همانطور که فریادهای مصنوعی جواد خیابانی شور چندانی بر نینگیخت. خدا نگذرد از کسانی که این بلا را سر ملت آوردند؛ از آنهایی که باعث شدند مردم حتی از همان دلخوشیهای کوچک سابق هم لذت نبرند.
▪️این طرف دلار چهل هزار تومانی و سکه بیست میلیونی و مرگ تدریجی در هوای کثافت شهرها و آن طرف هم جولان دادن مدیران بیلیافت و متوهم؛ در چنین برزخی جای دربی کجاست؟ دل خوش سیری چند؟ قرمز و آبی نه؛ ما امروز یک ملت سیاهپوشیم. تمام داستان دربی سهشنبه، سکوت سنگین و معنادار ورزشگاه آزادی بود و البته شادی گل نکردن ارسلان مطهری که تلویزیون بزدل سانسورش کرد. آزادی بیان که هیچ، این جماعت ترسو حتی «آزادی سکوت» را هم تاب نمیآورند.
▪️شهرداری تهران بیلبورد غولآسای تبلیغاتی زده و نوشته: «یلدا؛ شبی که در آن غصهها فراموش میشود.» غصه شمایید، شام تار شمایید، آنچه باید فراموش شود شمایید. دست از گلوی این مردم بردارید. روحشان را کشتید، سادهترین خوشبختیهایشان را از بین بردید و حالا دنبال عادینمایی شرایط با جامجهانی و دربی و یلدا هستید. مردم سالها به صورت خودجوش هر کدام از اینها را گرامی میداشتند، شما اما با هنر بیبدیلتان همه چیز را خراب کردید. کاش یک بار برای همیشه بفهمید احساس خوشی کردن «زورکی» نیست. یک روز در اوج جنگ با دشمن خارجی، صد و بیست هزار نفر به تماشای دربی رفتند و تا لب خط کنار هم نشستند. شما از تیره کدام تاریکی بودید که حتی همین چراغ کهنه را هم خاموش کردید؟ شما که از جنگ بدترید...
کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib
#شعر_شب
در آخرین نامه ات از من پرسیده بودی
که چه سان تو را دوست دارم؟
عزیزکم، همچون بهار
که آسمان کبود را دوست دارد.
همچون پروانهای در دل کویر
یا زنبوری کوچک در عمق جنگل
که به گل سرخی دل داده است
و به آن شهد شیریناش.
آری،من اینگونه تو را دوست دارم.
همچون برفی بر بلندای کوه
یا چشمهای روان در دل جنگل
که تراوش ماهتاب را دوست دارد
عزیزکم
آنگونه که خودت را دوست داری،
آنگونه که خودم را دوست دارم
همانگونه دوستت دارم...
#شیرکو_بیکس
کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib
زنگ #نقاشی_موسیقی
شاهکارهایی زیبا از بهترین نقاشی های جهان
#زمستان اثر: #خواکین_رودریگو
با صدای خواننده و ترانه سرای اسپانیایی: #پالوما_سان_باسیلیو
کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib
هانکه در سرتاسر فیلم با تکیه براساسی ترین مشکل انسانها در قبال رفتارها واحساساتشان یعنی استبداد درونی انسانها هنرمندانه سعی در به تصویر کشیدن دیکتاتور درونمان دارد وتا اخر فیلم با روالی ارام وقصه گویانه از زبان معلم دهکده که نقش انسان متعادل را در طول فیلم برعهده گرفته است زشتی ها وزیبایی های یک اجتماع را به تصویر میکشد.
از تلاش انسانها برای براورده کردن نیازهایشان در طبقات مختلف هرم مازلو گرفته تا رفتارهای مذموم وتلاطمات رفتارها وارتباطات اجتماعی
در تمامی طول فیلم شما شاهد اطاعتی بی چون وچرا هستید...نه اینکه اطاعت کردن از پدر ومادر یا سلسله مراتب قانونی بد باشد ولی تمایزی که هانکه به دنبال نشان دادن ان است تفاوت احترام به همراه قانون مداری واطاعت کورکورانه وخالی از تفکر است که مصداق عینی توجیه دگماتیسم است.
نازیسم،فاشیسم،مارکسیسم وهر مکتب وایده التقاط گرایانه ای که سعی بر انحصارداشته وماحصلش دیکتاتوری شده است ذاتا به دنبال این مسئله نبوده وبا مزمزه کردن قدرت ویافتن راهکار اطاعت محض در اجتماع تبدیل به سیاهی ترسناکی شده که صفحاتی از تاریخ را سیاه وخونین کرده اند.
برخورد پدر روحانی با دختر وپسرش مارتین وکلارا وتنبیه انان در قبال دیرامدنشان به خانه نخستین گام در نشان دادن روحیه سلطه جویی واستبداد فردی است.
کل خانواده به دلیل دیرامدن فرزندان شام نمیخورند وپدر برای یاداوری اشتباه وخرد کردن شخصیت پرخاشگرشان(که مقتضای سن نوجوانی وشناخت اولیه شخصت ان دوران است) روبانی سفید به مو ودست ان دو میبندد تا تذکاری باشد بر معصیت کار بودنشان ودیواری برای جلوتر نرفتن در این وادی
انگار که در دنیای داستانی داستایوفسکی دست به نقش ارایی زده است هانکه!
البته هانکه در تمامی طول فیلم سعی کرده مصادیق خشونت را از چشم ها دور نگهدارد ولی مضامین ان ر با صدای بلند فریاد میزند تا نشان دهد که چرخه خشونت وخشونت گرایی وبازتولید خشونت از همین تک تک افراد اجتماع ودر گام اول از خانواده ها شروع میگردد.
هانکه فیلمش را با سوالی متحیرانه در مورد جمع شدن کودکان دهکده در خلوت خارج از روستا به دورهم شروع میکند وبا پارادوکسی درمورد خاطی به انتها میرساند وجواب سوال را به خود بیننده وامیگذارد تا دروجدان وافکار خویش به دنبال مقصر اصلی ونه کاراکتر فیلم بگردد ومطمئنا توانایی هانکه درانتقال این مسئله ارزش این فیلم زیبا را دوچندان نموده است.
بتدریج با خانواده های مختلف دهکده آشنا می شویم. فیلم در یک روستا کوچک جریان دارد اما می توان آن نشان دهنده هر جامعهی بزرگ و عقب مانده ای دانست. جامعه ای که توسط ثروتمندان و ماموران دینی کنترل میشود. هر کدام از خانواده ها نشان دهنده بخشی از جامعه هستند. خانواده بارون به عنوان طبقه ثروتمند، بیشترین نفوذ را میان مردم دارد و بخشی زیادی از جامعه را تحت کنترل قرار دارد. اما فراموش نکنید هیچ حاکمی نمیتواند به تنهایی مردم را کنترل کند بلکه به عامل دیگری نیز نیاز دارد. آن عامل در این روستا(جامعه) کشیش است. همان طور که در فیلم دیدیم، در تمامی زمان های حساس بارون در کنار کشیش قرار دارد و حتی برای تهدید کردن مردم از کلیسا(محل کار کشیش) استفاده میکند. تا کنون با نقش بارون و کشیش در روستا آشنا شدیم. افرادی که برای کنترل مردم با یکدیگر همکاری میکنند.
هانکه به زیبایی و کات های پیاپی زندگی این طبقات مختلف را شرح میدهد. برای مثال جایی که از خانواده بارون مستقیما به خانه کشاورز کات می خورد یا در جایی پیانو بزرگ و اشرافی همسر بارون را با پیانو محقر معلم مقایسه میکنیم.
دیگر فرد مهم فیلم معلم روستا است.می توان معلم را نماد روشنفکران جامعه دانست. فردی متجدد که در تمامی لحظات قصد راهنمایی نسل جدید (فرزندان اهالی روستا) را دارد و همواره برای بهبود اطرافش تلاش میکند.
یکی از مهمترین عناصر فیلم نماد پردازی است.حتی نام فیلم هم برگرفته از این نماد ها است. (روبان سفید)
طبق تعاریف جهانی سفید نشانه پاکی و معصومیت است. معصومیتی که انگار در میان نسل جدید جایی ندارد. یکی دیگر از مهمترین نماد های فیلم کنار هم بودن کودکان است. جز یک یا دو سکانس، در تمامی سکانس ها کودکان به صورت گروهی نشان داده میشوند که نشان دهنده اتحاد و جداناپذیر بودن آنها است.
از دیگر نماد های فیلم میتوان به نام شخصیت ها اشاره کرد. در فیلم فقط بارون به عنوان قدرتمندترین فرد با اسم خودش صدا زده میشود و دیگران را با شغل هایشان و ارتباط آنها با بارون نامیده میشوند. مباشر، کشیش، زن بارون، معلم و ... .
یکی از مهمترین و عمیقترین سکانس های فیلم، صحنه راه رفتن مارتین، پسر کشیش، بر روی پل است. جایی که کودک قصد دارد به سبک خودش با خدا صحبت کند اما معلم (نماینده روشنفکران) او را از آن حالت خارج میکند و زندگی واقعی را برایش نمایان میکند.
#تحلیل_فیلم
#روبان_سفید
ساخته #میشائیل_هانکه
خشونت پنهان
روبان سفید نوعی از سینمای روشنفکرانه است که با هنرمندی کامل به یک فیلم سینمایی تبدیل شده است. تمرکز مفهومی فیلم بر اصل عدم قطعیت استوار است که نشان از شناخت فلسفی عمیق هانکه همراه با پختگی او در اجرا دارد که نتیجه آن یک اثر سینمایی کامل را ایجاد کرده است. هانکه با تصویری از یک دهکده که برشی از جامعه آلمان قبل از جنگ است، مناسبات رفتاری و تمایلات خشونت بار پرسوناژهای خود را بدون حتی یک صحنه خشن و یا خون بار به اثری قابل باور و قابل تامل تبدیل کرده است. مناسبتی که ناشی از فقدان روح اخلاق و منش انسانی و توام با رفتارهای ذاتی اشخاص درون داستان فیلم است. آنها هم واقعی هستند و هم نمادین. ارباب، نماینده قشر مرفه و بهره کش است و کشیش، نماینده پرسوناژ توجیه گر مذهبی هم زمان توجیه گر قدرت (ارباب). خانواده روستاییان شامل پنج خانواده کشاورز تحت ستم و درگیر انباشتی از تمایلات غیرعادی روانی اند و راوی فیلم که همان معلم باشد، نماد اخلاق و معرفت و روشنفکری که تنها پرسوناژ قابل اعتماد در مجموعه فیلم است. پزشک نمایان گر طبقه تحصیل کرده فاقد اخلاق و همچنین مجموعه ای از تناقضات جنسی و روحی است که به روشنی تاثیر افکار فروید در قالب شخصیت او از دید کارگردان تصویر شده و بالاخره بچه های دهکده هستند که فیلم با آنها شروع می شود و نتیجه بازتاب خشونت بار رفتار آن ها در سرتاسر فیلم منتهی به آغاز جنگ جهانی توسط آلمان در روایت آخر فیلم می شود.
بازی های یکدست و درخشان فیلم حاصل شناخت عمیق هانکه از چنین جامعه ای است که خود نیز در آن پرورش یافته. همچنین نوع فیلمبرداری که با کنتراست شدید و به صورت سیاه و سفید درخشان انجام پذیرفته، حسی قابل اعتماد از خشونت پنهان در فیلم را به بیننده بدون تظاهر و تصنع منتقل می کند. هانکه به راحتی توانسته پیچیدگی متن و روان و روح جامعه آلمان قبل از جنگ جهانی را با پرورش های عمیق بشری همچون مرگ، حیات، غرایز جنسی، خشونت و عدم قطعیت موضوعات در اثری درخشان تبدیل به فیلمی جاودانه و کامل از خود کند...
چرا باید این فیلم را دید؟
این فیلم سیاه و سفید تصویری تلخ و تیره از جامعه و خانواده در آلمان در آستانه آغاز جنگ جهانی اول ارائه میدهد. داستان فیلم در یک دهکده کوچک در آلمان به ظهور و پیدایش نازیسم و فاشیسم میپردازد و ریشههای این پدیده شوم را در رفتارهای خشک و متعصبانه مذهبی، فقر و نظام فئودالیسمی دو دهه منتهی به ظهور آن معرفی میکند. در این دهکده اتفاقات ناخوشایند و وحشتناکی به روایت معلم این دهکده که راوی قصه است روی میدهد. رفتار ساکنین این دهکده اعم از کشیش و پزشک و رعیت با فرزندانشان چنان سرسختانه و وحشتناک است که حس تنفر را در این کودکان میپروراند و از پیشبینی وقوع جنگ و یا نسلی پرخاشگر، متعصب و خشونتطلب حبر میدهد؛ نسلی که بعدها به آلمانیهای نازی و فاشیست دهه 30 و 40 مبدل میشوند. در واقع در این فیلم هانکه به شکلی هنرمندانه به جای اینکه به صورت مستقیم به نکوهش نازیها بپردازد، زمینههای بروز و پدیدآمدن افکار آنها را برای مخاطب به تصویز میکشد. فیلمبرداری سیاهوسفید و فضاسازی و نورپردازی دهه 1920 به همراه فیلمنامهای درخشان و شخصیتپردازی مثال زدنی هانکه این فیلم را به یکی از بهترین آثار هانکه تبدیل کرد.
هانکه در این فیلم با داستانی ساده ولی قوی زمینه های تولد فاشیسم که بعدتر نازیسم از دل متولد می شود را بیان می کند.
اعمالی چون انــحــرافــات جنــسی، کج فکری ها و… که باعث شده نسلی ناسالم پرورش یابد و این نسل یا فاشیست و نازی می شوند و یا تحت سلطه ی آن ها قرار می گیرند.
هانکه با رویکردی تمثیلی از طریق روایت یک داستان پاستورال و به ظاهر غیر سیاسی، بار دیگر به بازخوانی تاریخ معاصر اروپا پرداخته و ما را به ریشه های ظهور فاشیسم در اروپا، ارجاع می دهد.روبان سفید، تصویری تکان دهنده از یک جامعه بیمار و ناهنجار است که به سوی بحران و فروپاشی می رود و آبستن حوادثی سهمناک و خونین است.
روبان سفیدی نمایش ناپایداری اخلاقیات انسانی در دوران کنونی زندگی بشر است و همچنین هانکه در این فیلم سعی دارد که پیرامون شرایط انسان معاصر بحث کند در نتیجه فیلم بیشتر یک اثر فلسفی است تا یک اثر تاریخی.
عدم قطعیتی را در سراسر فضای فیلم نشان داده و بر آشفتگی و بی اعتمادی تماشاگر نسبت به واقعیت دنیای فیلم می افزاید. حتی به تماشاگر این نکته را القاء می کند که جهان فیلم می تواند ساخته و پرداخته ی ذهن راوی باشد و این چنین هانکه “اصل عدم قطعیت” را از فلسفه های علم وارد روایت و فضای داستانی فیلم می کند.
#شعر_شب
ای کاش دلیری سخن گفتنم بود
که از این راز پرده بردارم
گفتن از این عشق با جهان
نه اینکه نخواهمت
یا در طلبت نباشم
تو آرزوی منی
رویایی بزرگ
دریغا که نای فریادم نیست
از این دیوانه ی عاقل
که در آغوش تو می بایست
غرق در بوسه های تو
دیوانه از آرزوی تو
ای کاش یارای شعرم بود
تا بخوانم بر چهارسوی بادها
تو الهامی
انگیزه ی من!
ای کاش یارای سخنم از رویاها بود
از میل پنهان
یا ترک هر آنچه هست و نیست
و ماندن با تو
ای آرزوی شگفت نهان...
#کارلوس_دروموند_د_آندره
کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib
#نطق_شبانه
#حکمرانی
#فوتبال
زمین فوتبال است.با خیابان فرق دارد.مستقیم پخش می شود.با چند دوربین.نمی توانی فیلمهای ضبط شده را دستکاری کنی و طوری که دلت می خواهد پخش کنی.نتیجهاش مشخص است.نمی توانی با فتوشاپ عوضش کنی یا به نفع خودت تغییرش بدهی.همه چیز روشن است و داوری در کار است.نمی توانی حریف را زخم و زیلی کنی و گردن نگیری یا بگویی کار خودش بود یا از قبل زخمی بود یا کار کسی از بیرون زمین بود...
لباسها و تعداد و شمارههای مشخص دارد... نمی توانی با هر لباس و هر تعداد و بدون شماره آدم وارد زمین کنی تا نتیجه بگیری... یک توپ دارد و دو دروازه... نمی توانی با هر تعداد توپ و به هر اندازهای که باشد به هر جایی که می خواهی شلیک کنی...
زمین فوتبال است.خیابان نیست که هر طور که خواستی گزارش کنی و روایت کنی و خودت را فاتح جا بزنی...
****
می دانی چه حالتی دارم؟
یک حاج جعفرآقایی بود که دو پسر داشت.دومی اولی را لو داد.دههی شصت.چند روز بعد که اعدامش کردند حاج جعفر آقا تا دم مرگ دیگر چیزی جز یک مجسمهی نفس کشنده نبود... فقط پسر دوم را نفرین کرد و آرزو کرد که جنازهاش را ببیند...
روزی هم که جنازهاش را آوردند در سکوت بالای سرش رفت، کفن را کنار زد و نگاهی کرد...
بعدها به همسرش گفته بود که چهرهی پسر درست شبیه بچگیهایش شده بود.معصوم و کودکانه و بیخبر...
در میان اشک، آنی را لعنت کرده بود که از فرزند آدم قابیل می سازد...
****
از آن روز پاییزی که برای برد تیم ملی به خیابان ریختیم و با اشک شادی کردیم فقط بیست و پنج سال گذشته...
چه شد که از آنجا به اینجا رسیدیم؟... با ما چه کردی؟... با ما چه می کنی؟...
****
می خواهی بدانی حالا چه حسی دارم؟....
می ترسم
خیلی هم می ترسم...
همین
کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib
#نطق_امروز
#حکمرانی
.
اخیرا جامعۀ مدرسین حوزۀ علمیه قم، در بیانیه ای از اعدام های اخیر تمام قد دفاع کرده و خواستار تداوم این مشیِ قوه قضائیه شده است. در فقراتی از این بیانیه آمده: « قدرشناسی و سپاس خود را از قوه قضاییه در محاکمه، صدور حکم و اعدام محاربین و مفسدین باغی اعلام و قاطعانه از مسئولان این قوه میخواهیم که با قاطعیتی بهمراتب بیشتر و راسختر، حقوق عموم مردم و پاسداری از وحدت ملی را با اعدام عبرتآموز محاربین... استیفا نمایند... صدای اقلیت معلومالحال در داخل کشور که از بلندگوهای غرب پخش میشود را صدای اکثریت طالب امنیت نشنوند... مجازات پایینتر مثل قطع انگشتان یک دست و پای مخالف، میتواند اثربخش باشد، ولی مجازات تبعید در شرایط کنونی بیخاصیت است و بلکه نتیجه وارونه میدهد.»
اسباب شرمساری ما که در زمانه ای زندگی می کنیم که جماعتی در لباس دیانت و معنویت، خواستار تشدید فشار بر شهروندان شده و از قطع انگشتان دست و پا سخن گفته و آنرا رهگشا دانسته و مخالفان اعدام های اخیر را اقلیتی معلوم الحال دانسته اند!!
اسباب شرمساری روحانیتِ غیر حکومتی ای که در پی تحققِ دین مدنی اند، نه دین حکومتی؛ اما چه کنند که سخنان سخیف و دل آزار هم لباسانشان؛ آبروی دیانت و دینداری را در این زمانه برده است: « کافرم من گر از این شیوه تو ایمان داری»...
اسباب شرمساری دیندارانی که می بینند چگونه جماعتی، روایت و قرائتی ناتراشیده، ناموجه و غیر اخلاقی از دیانت در روزگار کنونی بدست داده و آبرو و رونق مسلمانی را برده اند:
گر تو قرآن بدین نمط خوانی
ببری رونق مسلمانی
باخواندن این بیانیه و مرورِ سخنان و رفتار و منش زشت و پریشانِ روحانیون حکومتی ای چون احمد علم الهدی و احمد خاتمی، به یاد شخصیت « مفتش اعظم» در رمان درخشانِ « برادران کارامازوفِ » داستایفسکی افتادم؛ اسقفی که بر جای مسیح تکیه زده بود و بازگشت او در سویلِ اسپانیا در قرن سیزدهم میلادی را خوش نداشت و به عیسای ناصری گفت: چرا برگشتی؟ تو همه چیز را به ما واگذار کرده بودی!!! همه چیز در اختیار ماست و ما به نام تو حکم میرانیم و پیش می رویم و مردمان هم از ما اطاعت و تبعیت می کنند ...
حکایت حضراتی است که در جامعۀ مدرسین قم جا خوش کرده و سر مست از باده قدرت اند و مستظهر به حکومت و امکاناتی که در اختیار دارند و منافعی که نصیب می برند. طی صد روز گذشته، این حضرات یکبار کنار مردم نایستادند و به سرکوب خونین و ظلم عیانِ جاری اعتراض نکردند و فریاد تظلم خواهی سر ندادند و درس حریت و مدنیت و سبکباری و سبکبالی به مردمان ندادند؛ حال به کمکِ قوۀ قهریه آمده و قضات را به صدور احکام اعدام و بریدن دست و پا تحریض و تشویق می کنند.!! در این فضای سنگین و سربی، نه فقط زمینیان که ساکنان آسمان هم بر این حجم از بی عدالتی و ظلمی که بر ما می رود، نالان و گریان اند.
این روزهای گزنده می گذرد، اما خاطراتِ تلخ و سیاهی از روحانیون حکومتی در اذهان ایرانیان برجای خواهد ماند. آیندگان دربارۀ کارنامۀ عبرت انگیزِ روحانیت شیعی که چند صباحی قدرت و حکومت را در ایران بدست گرفت و در تنور دین ستیزی و دین گریزی بسی دمید و تصویری انسان ستیز از دیانت و فقاهت و شریعت بدست داد و ریاکاری را ترویج داد و فوج فوج سبب خروج مردمان از دین شد (یخرجون من دین الله افواجا)؛ داوری تند و تکان دهنده ای خواهند کرد. روحانیت حکومتی ای که داغ و درفش را برکشید و تنها به منافع خویش اندیشید و نام و میراث نامبارک و ناصوابی از خود بر جای نهاد:
در میخانه ببستند خدایا مپسند
که در خانه تزویر و ریا بگشایند
ریا حلال شمارند و جام باده حرام
زهی طریقت و ملت، زهی شریعت و کیش
دو چیز حاصل عمرست نام نیک و صواب
وزین دو درگذری کل من علیها فان
کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib
کدام ساقی میتواند این چُنین آدمی را مخمورِ بادهی برون ریخته از صراحیِ هفتخطِ خویش کند که #موسیقی تواند! و کدام افیون، چنین نشئگی بر جان آدمی افزون کند، که موسیقی میبخشد؟
#ترانهی زیبای #فولکلور #خراسانی
"دختری کوزه به دوش"
کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib
#از_میان_خبرها
#علم_الهدی نماينده رهبری و امام جمعه مشهد:
بنده مستمری بگیر تامین اجتماعی هستم وحقوقم دومیلیون و دویست تومان است، آنهم اخیرا اضافه شده!
کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib
.
#ضحاک
#شاهنامه
#فردوسی
تفسیر مارهای مغز خوار در شاهنامه فردوسی "
آیا یک بیماری جسمی بوده یا فقر اجتماعی؟
۱. ضحاک عرب و از قوم سامی است و پایتخت او بیتالمقدس است (منطقه مورد مناقشه در طول تاریخ)
ولی باترفندی دردوران اسطورهای برایران سلطه مییابد!چه رویای عجیبیست این کابوس فردوسی.که بارهاداستان مشابهاش بر سر ایران و ایرانی تکرار میشود..
۲. شیطان درهیأت یک آشپز به استخدام دربار درمیآیدوبرای نخستینبار به ضحاک پرهیزگار ودیندار، گوشت میخوراند.طعم پرندگان بریان به مذاق ضحاک خوش میایدوتصمیم به تشویق آشپز میگیرد(نماد طعم شیرین قدرت)
۳. ضحاک، آشپزرابحضور میپذیردواز اوتمجید میکندوبهاو میگوید چه دستمزدی برای این غذای لذیذ طلبمیکند؟ آشپز که همان شیطان است میگوید بوسه بر شانههای شاه بهترین پاداش برای من است(نماد سردوشی و درجات قدرت و تملق )ضحاک از این تملق آشپز خوشش میآید و اجازه بوسه میدهد.
۴.روز زبعدشانههای ضحاک زخم میشوندوپس از مدتی زخمها باز میشوند و دو مار سیاه (نشانه ارتجاع وظلمت و تاریکی) اززخمها بیرون میآیند. مارها تمایل دارندازگوشهای ضحاک بداخل سرش بروندومغز سر او را بخورند.شیطان اینبار به هیأت حکیم ظاهر میشودومیگوید تنها راه بقای شاه این است که هر روز دو جوان ایرانی را قربانی کند و مغز سر آنان را به مارها بدهد تا سیر شوند و اشتهایی برای خوردن مغز شاه نداشتهباشند.
۵. هر روز دو پسر جوان ایرانی به قید قرعه دستگیر میشوند و به آشپزخانه دربار آورده میشوند،
ظاهراً عدالت برقرار است و به کسی ظلم نمیشود. ولی روزانه مغز سر دو جوان غذای مارها میشود، باشد که مغز شاه سالم بماند (جانم فدای حاکم ). هزینه حفظ مغز شاه، سالانه بیش از هفتصد مغز جوان است.
۶. هیچکس جرأت مقاومت و اعتراض ندارد و ایرانیان کماکان دچار این گفتمان هستند که: «بگذار همسایه فریاد بزند، چرا من ؟؟» فعلاً که نوبت ما نشده! و خشنودی هر خانواده ایرانی این است که امروز نوبت جوان آنها نشده است. ضربالمثل «از این ستون به آن ستون دیگر فرج است!!» اما زمان به سرعت طی میشود و نوبت دیگران هم میرسد.
۷. «اَرمایل» و «گَرمایل» دو نفری که ادارهکننده آشپزخانه دربار هستند تصمیم به اقدامی جدید میگیرند، البته نه اقدامی «رادیکال» بلکه اقدامی «میاندارانه» (شاید تغییر شرایط موجود...فکری اصلاحطلبانه...!!!). آنها فکر میکنند که اگر هر روز یک جوان را قربانی کنند و مغز سر آن جوان را با مغز یک گوسفند مخلوط کنند، مارها تغییر طعم مغز را متوجه نمیشوند و با. این کار، آنها میتوانند در طول یک سال، سیصد و شصت و پنج جوان ایرانی را از مرگ نجات دهند (اما همچنان سیصد و شصت و پنج جوان کشته می شوند!). جالب اینجاست که مارها «مغز» میخواهند، فقط مغز، نه قلب، نه جگر، نه ران، نه دست، فقط مغز! (جایگاه ادراک و عقل جایگاهی که برای حکومتها همواره مشکل ایجاد میکند.جایگاه دگراندیشی). پس هرکس که مغز نداردخوش بگذراند.مارها فقط مغزمیخوهند آن هم مغز جوان.
۸. اقدام میاندارانه و اصلاحطلبانه دو آشپز جواب میدهد. مارها طعم مغز مخلوط را تشخیص نمیدهند و هر روز از دو جوانی که به آشپزخانه سلطنتی سپرده میشوند یکی آزاد میشود. ارمایل و گرمایل خشنودند که در سال ۳۶۵ نفر را نجات دادهاند، دیدن نیمه پر لیوان، غافل از ادامه و استمرار ظلم و ستم و جنایت.
۹. ارمایل و گرمایل هر روز یک جوان را آزاد میکنند و بهاو میگویند سر به بیابان بگذارد و در شهرها آفتابی نشود که اگر معلوم شود او از آشپزخانه حکومتی گریخته، هم او خوراک مارها میشود و هم سر ارمایل و گرمایل بر باد میرود (فرار مغزها).
۱۰. «کاوه» مرد آهنگری بودکه۳پسر جوانش خوراک مارهای حکومتی شده بودند.کاوه رادیکال و انقلابی بود، اگر ارمایل و گرمایل هم سهجوان داده بودند شاید مثل کاوه رادیکال میشدند.
۱۱. ضحاک ماردوش تصمیم میگیرد از رعایا یعنی مردم جامعه، نامهای بگیرد مبنی بر این که او سلطانی دادگر است! (جلب رای مردم، بیعت و تایید حکومت، به ظاهر دموکراسی و مردمسالاری) رعایا اطاعت میکنند و به صف میایستند تا طوماری را امضا کنند بهنفع دادگری ضحاک. میایستند و امضا میکنند،
در صف میایستند و امضاء میکنند،
در صف میایستند و..(تکرار کاری بیهوده در طول سالهای حکومت ضحاک به امیدواهی تغییر).
۱۲. اما نوبت به کاوه که میرسد،او امضا نمیکند، بلکه طومار را پاره میکند،فریاد میزندکه تو بیدادگری.کاوه نمیترسد!
۱۳. فریاد کاوه، ضحاک ودرباریان راوحشتزده میکند: این فریاد دلیرانه، شمارش معکوس سقوط حکومت ضحاک است.
#روزها_در_راه
#شاهرخ_مسکوب
🔸 پادکست «روزها در راه»
🔹 قسمت نهم : برای اولین بار احساس آزادی کردم
در قسمت نهم پادکست روزها در راه، بالاخره صبح آزادی از پس شبهای ناباور تاریخ سربرآورد و آزادی غلاف سختش را پاره کرد و فریاد شد. چیز تازهای در هوا پیدا شد که انگار میشد بالهایش را در دست گرفت. شاهرخ مسکوب، نخستین روز دوران تازه را با تماشای شهر گذرانده است. از شمیران و مجیدیه تا سیدخندان و پلچوبی. همهجای شهر در تسخیر جمعیتی است که مثل قلب زنده میتپد و جان دارد. شهر زیرورو میشود تا جنگل تازهای باشد برای مرغانی تازه. پرندگانی که بال پروازشان بسته و نغمه آوازشان شکسته نباشد. در ٢٢بهمن انقلاب اسلامی پیروز شد. به تعبیر مسکوب انقلاب وقتی پیروز شد که هیبت مرگ فرو ریخت.
کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib
روبان سفید، فیلمی برای یادآوری و هشدار در همه دورهها
روبان سفید دربارهی ریشههای شر است، چه این شر ناشی از مذهب باشد و چه ناشی از تروریسم سیاسی.
شاید در این روزها و شبها، در خلوت خود بارها با این پرسش مواجه بودهایم که چگونه در سرزمینی که بخشی از شهرت و محبوبیت آن در گذر زمان، مدیون خصائل برجستهای چون لطافت و نازکی قلب مردمانش بوده و جلوهی آن در اعصار در نوعدوستی، هنر، شعر، موسیقی و ... آشکار شده، چنین به قساوت و خشونت عریان و بدمنظری دستیازیده و بیمحابا آن عنصر زیبای ایرانی را سالوسصفت به زنجیر بردگی قدرت بیالوده و از ریختن خون انسانی دیگر و دستکم هممیهن خود که تنها خواهان زندگی است، هیچ پروایی ندارد؟
بهراستی بذر و ریشهی این قساوت و شَر در چه کانونی پرورانده شده که محصول شوم ِ آن اکنون اینگونه نمایان شده است؟ قطعاً پرداختن به این پرسش و پرسشهایی نظیر آن، پاسخهای گوناگونی را هم پیش میآورد. شاید برای یافتن پاسخ و تحلیلِ ریشههای این شرّ و قساوت در جامعه خود و بطور کلی خاورمیانه، مناسب باشد که روایتی از (بچّههای آلمانی) را ببینیم.
روایتی که میشل هانکه کارگردان نامدار اتریشی، آن را با رویکردی انتقادی به ریشهیابی شرّ در آلمان نازی و در نیمه اول قرن بیستم و دوران پیش از نازیسم در فیلم روبان سفید به تصویر میکشد. گرچه هانکه، روبان سفید را محدود به جغرافیا و دورهای از تاریخ اروپا نمیداند و آن را قابل تعمیم به جغرافیا و تاریخ همهی جوامع قلمداد میکند.
راوی فیلم معلم پیری است که با صدایی فرتوت و ضعیف در لحظات نخست فیلم میگوید: یک سری اتفاقاتی را میخواهم شرح بدهم که بعداً تاثیر زیادی در آینده کشور داشت. [چرا؟ و چگونه؟]
فیلم روایت خود را در یک جامعهی روستایی در دهههای نخست قرن بیستم در آلمان پیش از نازیسم آغاز میکند. این روستا نمادِ جامعهای با ویژگیهایی چون قوانین سختگیرانه، ارتباطات خشک و تصنعی، مجازاتها و انضباطهای دقیق، رعایت آداب ظاهری، تأدیبها، تقویت و افزایش احساس گناه و اقرار به گناه و ... است، که زمینه و بستر خشونتهای بسیار و پنهان را فراهم میکند. خشونت و ریاکاریای که به آرامی و با ظاهری منضبط و مطابق با هنجارهای رسمی و دینی، در لایههای زیرزمینی شخصیت افراد روستا پنهانی خزیده است. لایههای وجودیای که میتوانست از دوستی و عشق به زندگی و دیگر انسانها لبریز شود. اما تربیت و شیوههای تربیتی ریاکارانه، دروغین، ساختگی و غیرقابل انعطاف و بخشش، بذر نفرت، بدبيني و قساوت را در وجود آنان ریشهدار و خوفناک میکند، و از کودکانی که همچون همهی کودکان در آغاز، مواجههای معصومانه با جهان داشتهاند، دو دهه بعد، نیروهایی آماده دریدن و جهیدن در ارتش هیتلر میسازد.
نیکوست بپرسیم در روند جنگهای خونین اول و بویژه دوم افراد ِ در خدمت ِ نازیسم و فاشیسم که به راحتی دست به شنیعترین جنایات زدند از کجا آمده بودند و محصول چه نوع تربیت رسمی و غیررسمی آلمان بودند؟ چگونه قادر به حذف و محو دیگری به هر قیمتی بودند؟
این فیلم میتواند پاسخی برای پرسش ما یا حداقل زمینهی اندیشیدن به شیوههای تربیتیای فراهم آورد، که خواسته و ناخواسته مُروّج تقویت احساس گناه، دورویی، تظاهر و نفرت از دیگر آدمیان در کودکان و نوجوانان شدهاند.
مهمترین مؤلفه فیلم یا عاملی که به جنایت اتفاقات عجیب در روستا میانجامد، نظام آموزشی و نظام مذهبیای است که در پی سازوکارهای قدرت خود، کمترین اعتنایی به انسان و نیازهای بنیادین او ندارند. عدم اعتنا و نادیدنی که به جهیدن هیولایی نسل بعدی در خدمت نازیسم منجر گردید. عنصر دیگری که هانکه تلاش میکند آن را بر مخاطب روشن سازد پیری و فرسودگی ساختار حاکم بر فضای روستا و تفسیر به رای رویدادها و حوادثی که رخ مینماید، است. {در حالی که معلم جوان دهکده در حال تلاش برای سرچشمهی اتفاقات دهکده است، تنها چهرهی به ظاهر دانا و متفکر (کشیش پیر دهکده) او را طرد و منع میکند و مسائل را از دیدگاه خود توجیه میکند و نمیپذیرد که شیوهی رفتار خویش را در نسبت با فرزندانش به پرسش بکشاند. دیگری پزشکی است که بعنوان نماد علم مدرن قادر به اندیشیدن نیست و در پس رفتارهای توجیهی، زشتترین اعمال را مرتکب میشود. گویی همگی در سنت و شرایط حاکمه به پنهانکاری و تظاهر مجبورند.
در نهایت پیام فیلم؛ از بطنِ شیوههای تربیتیای که با تلفیق تزکیه و تهذیب آموزههای مسیحیت و تربیت انضباطی دقیق کانتی میخواست انسان را به رستگاری و ملکوت برساند، نازیسم سر برآورد.
.
در جاهایی که مردم رنج میکشند برای پذیرش ایدئولوژی آماده ترند چون بدنبال چیزی اند که آنها را از این فلاکت بیرون ببرد.
باورهای ایدئولوژیک نیاز به پرسش را زایل میکنند. هر چه کم هوشتر باشم آسانتر از کسی پیروی میکنم که میخواهد پاسخ پرسشها را به من بدهد.
چگونه چند کودک می توانند یک جنگ جهانی راه بیندازند؟
فیلم با مونولوگ گفتن یک فرد مسن آغاز میشود که قصد گفتن داستانی از سالیان دور را دارد. طبق توضیحات پیرمرد با وجود اینکه زمان زیادی از رخ دادن این رویداد ها گذشته است اما هنوز اسرار آن فاش نشدهاند. فیلم ظاهرا در روستای کوچکی، در آلمان، جریان دارد و داستان شش خانواده که هر کدام نشانگر قشر های مختلف جامعه هستند را روایت میکند.
سکانس آغازین فیلم که به نوعی سرآغاز تمام اتفاقات است، زمین خوردن اسب پزشک روستا را روایت میکند که پزشک در این حادثه شدیداً آسیب میبیند.
اولین آشنایی ما با مردم روستا در همین صحنه رخ میدهد، جایی که دختر دکتر برای کمک نزد پدرش میآید. از این جا به بعد، به ترتیب با شخصیت های مختلف آشنا میشویم. ابتدا قابله ای را میبینیم که طبق اطلاعات راوی از زمان مرگ همسر دکتر، همراه با فرزند بیمارش در کنار دکتر و خانواده اش زندگی میکنند. در ادامه با معلم و دانش آموزان آشنا میشویم. یکی دیگر از معما های فیلم در همین جا بیان میشود، جایی که کودکان به جای رفتن به خانه هایشان، با یکدیگر به بیرون روستا و خانه دکتر میروند. در سکانس بعد وارد خانه بارون، مالک بزرگ روستا، میشویم. جایی که همسر هنرمند بارون با معلم سرخانه فرزندش موسیقی تمرین میکند و رفتاری نامناسب با فرزندش دارد.
تا اینجا هانکه اطلاعاتی از روستا و مردمان آن به ما ارائه میکند. روستا دارای مردمانی متفاوت از طبقات اجتماعی مختلف است. افرادی که هر کدام سبک زندگی مخصوص به خود را دارند. در سکانس های بعدی هانکه باز هم مقدمه چینی میکند و افراد بیشتری معرفی می کند. به خانه کشیش میرویم و شاهد رفتار نامناسب او با فرزندانش هستیم که قصد دارد از طریق تنبیه آنها را تربیت کند.
بزرگسالان و خردسالان:
بیشترین تأکید فیلم برروی این شکل از رابطه ی قدرت است. چراکه این قدرت، محصول خود را در شکل نوعی فاجعه آشکار می کند که در طی روایت فیلم به دست معلم که راوی ست، گره گشایی می شود. اوج این رابطه در نگاه پدرروحانی به فرزندانش به چشم می خورد. این شکل از رابطه ی قدرت با عنصر «انضباط» تنیده شده است. انضباط چون ابزاری برای قدرت، خود را در خرد سالان نهادینه می کند. انضباط در این رابطه، نوعی دغدغه نظارت و مراقبت است که از سوی والدین به عنوان نهاد قدرت، تشویق می شود. این قدرت به ویژه با استفاده از دو گفتمان جنسی و گفتمان مذهبی، خود را تقویت می کند. شروع فیلم این رابطه را نشان می دهد، وقتی قابله پس از حادثه ی دکتر، به مدرسه می رود، در آنجا کلارا را با همان گروه مشکوک بچه ها می بیند و به یکی از آن ها می گوید: تو مگه سلامتو خوردی؟ واکنش کلارا نیز جالب است. او از قابله معذرت خواهی می کند از بابت اینکه یکی از بچه ها جواب سلام او را نداده است. هرچند قرار است به عنوان فرزند بزرگ کشیش، نقش قیم را بازی کند، اما در حقیقت این رفتار می خواهد بگوید من از ساز و کار قدرت جامعه بر خودم آگاهم و دارم نقش انضباطی خود را بازی می کنم. این دیالوگ به خصوص وقتی با مونولوگ راوی همراه می شود (نفهمیدم چرا بچه ها همراه کلارا بعد از مدرسه از روستا بیرون می روند؟) اولین کد را در اختیار می گذارد.
اینکه نوعی فرایند واکنشی و مقاومت در کودکان در حال تولید است که دارد مناسبات خود را با قدرت مسلط، تنظیم می کند. گفتمان مذهبی اصلی ترین مقوّم این شکل از رابطه است. تعالیم کتاب مقدس و همسان سازی الگوهای روایی آن کتاب با زندگی انسان ها توسط کشیش، ایدئولوژی «گناه - مجازات» و ایدئولوژی «قهاریت خدا» همگی ابزاری برای بازتولید این قدرت اند. دیالوگ های پدر سرمیز شام کارکرد این ایدئولوژی ها را نشان می دهد. در آخر آن پلان که بچه ها دست پدر روحانیشان را می بوسند، متوجه کارکرد ایدئولوژی «گناه – مجازات» می شویم که همانا مشروعیت سازی قدرت طبقه ی فرادستی ست که در اینجا پدر خانواده است. و روبان سفید نیز که پدر هربار آن را علنی می کند و از آن استفاده می کند، نمود عینی همین انضباط انقیاد ساز است. چیزی شبیه دوربین مخفی که امروزه در محیط های کار یا فروشگاه ها کار می گذارند.
#تلنگر
مخبرین و معاندین از اول بودهاند و خواهند بود و فقط شکلشان و میزان رذالتشان با هم فرق دارند. بعضی از آنها با جیره و مواجبی دم تکان میدهند و برخیشان حتی آن مقدار را هم نگرفته، خوش خدمتی میکنند تا در امان باشند!
اینان در همیشه تاریخ و به گواه تمام کتب دینی، غیر دینی و حتی آسمانی جزو منفورترین بودهاند و هستند!
با گفتار کوتاهی که در بالا بدان اشاره شد امیدی به اصلاح و تغییر در آنها نیست، بخصوص در مورد معاندین، باید تکلیف خودمان را نه با دیگران با خودمان روشن کنیم! کجای این دنیا و زندگی ایستادهایم!
اگر مثل من شجاعت خیلی از کارها را ندارید، لااقل بیاییم حقارت برخی کارها و گفتارها را بر خود روا مداریم.
ما انسانیم و اگر آزاده نیستیم لااقل نقش برده را بازی نکنیم! حتی در مقابل کوچکترین بیشرفی و گفتاری ناحق، یکجا نایستیم! بگذاریم بریم و لحظهای به حرفهایشان گوش ندهیم. حتی سر تکان ندهیم. از همه بدتر لبخندی نزنیم! قرار نیست کاری نمیکنیم با این حرکات تایید هم بدهیم!( سوال میشود جوابشان را ندهیم؟! نه. قرار نیست ما جواب همه رو بدهیم بهخصوص معاندین که مغزی بتی دارند و قلبی سنگی و پر از کینه و سیاهی، و هر لحظه خون جلوی چشمانشان را میگیرد، چیزی بلد نیستند جز یورش وحشیانه و خیالتان راحت مثل طوطی فقط هر آنچه به نفعشان هست را مدام تکرار میکنند و اصلا گوش نمیکنند! مخبرین هم که دنبال فقط یک چیز هستند، حرفهای بیشتر، اطلاعات بیشتر و خوش خدمتی بیشتر و لقمه نجاستی روغنیتر!)
در جایی از تاریخ ایستادهایم که کوچکترین فعل و انفعالی مرزی مابین شرف و بیشرف ایجاد میکند، چه برسد به اقدام عملی و مشخص، پس حسابی حواسمان را جمع کنیم.
.
پن؛ دهها خط بیشتر از این نوشته بودم ولی دیدم اضافهکاریه! در همین یکی دو روز گذشته به قدری فاجعه رخ داده که نخوام توضیح واضحات بدم. اظهر من الشمسه!( خیلیها به آفتاب از این فاصله نگاه میکنند و در این فکر هستند که؛ خورشید اندازه یه توپ فوتباله که! اگه با ماتحتم محکم بپرم روش، خاموش میشه!)
کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib
سلام و درود
با توجه به شرایط کنونی کشور عزیزمان چنانچه نیازمند مشاوره هستید و توانایی پرداخت هزینه را ندارید، میتوانید بهصورت رایگان از ما مشاوره بگیرید. اولویت با خانوادهها و آزادشدگان از زندان است.
02166554196
/channel/arameshclinic
.
#نطق_امروز
#حکایت_ما
#فوتبال
#امید
با ما چه کردید؟
فوتبال ایران و انگلیس را نگاه کردم، با دل خون. دل همگی مان خون است. چشم همگی مان اشک آلود است، برای کردستان، برای زاهدان، برای کیان، برای نیکا، برای مهرشاد، برای مهسا، برای هزاران زندانی معترض، برای وطن...
با ترس و حیرت خودم را درمی یابم که برای تیم ایران آرزوی بردن نداشتیم! یادم آمد لحظه ای که خدادداد عزیزی گل دوم را به استرالیا زد، ایران منفجر شد. من در خیابان بودم. در میدان انقلاب، راننده مسافربر فریاد می زد: "راه آهن، مجانی!" مردی که حتما از سر فقر در خیابان کار می کرد، این جوری می خواست در شادی ملی شریک باشد.
ما یک ملت بودیم. امیدوار بودیم. با همه رنج و ستمی که بر ما رفته بود، به آینده امید داشتیم، امید به اصلاح داشتیم، در صف های طولانی رای دادن، ما را می دیدی که تمام امید یک تاریخ و یک ملت را روی برگه های سفید می نوشتیم و در صندوق می انداختیم. بعضی ها می گفتند: "بیهوده امید بسته اید از این صندوق جز لعنت بیرون نمی آید"
ما باور نمی کردیم.
ولی انتخابات هشتاد و هشت را مهندسی کردید. اعتراض مردم را سرکوب کردید و ما را خس و خاشاک خواندید. آخرین بار سال نود و شش به اصرار فرزندانمان در صف رای دادن ایستادیم. این بار شیفته ی سید خندان عبا شکلاتی و نخست وزیر جنگ نبودیم. فقط می خواستیم آخرین بارقه ی امید را برای کشور و آینده فرزندانمان حفظ کنیم. خیلی ها گفتند: " بیهوده امید بسته اید، از این صندوق جز لعنت بیرون نمی آید"
می دانستیم راست می گویند، ولی در "آخرین امید" جاذبه ایست که فقط غرقه در دریایی می داند که ریسمانی را بر روی آب می بیند.
حالا دیگر امیدی به اصلاح نمانده است. با #نظارت_استصوابی صندوق رای را از ما گرفتید. امید به اصلاح را از ما گرفتید. تنها گزینه ی شبه انتخابات حکومتی، "دشمن ملت" بود و همان از صندوق بیرون آمد. وقتی بازیکنان تیم ملی به دیدارش رفتند، تبلیغات چی ها لحظه ی دست بر سینه گذاشتنشان را با دوربین شکار کردند و به رخ مردم عزادار کشیدند، دل همه مان شکست، آرزوی پیروزی تیم ملی در دلمان مرد.
حتی وقتی که شجاعانه از خواندن سرود جمهوری اسلامی سر باز زدند، شوق آرزوی پیروزی شان به دل ها برنگشت. خودشان هم دلشان شکسته بود. حکومت با آن نمایش رسوا تحقیرشان کرده بود. از همین دلشکستگی بود که در برابر حریف شکستند و خرد شدند.
یادم آمد مرثیه ای که سایه برای احسان طبری سروده بود. جایی از آن خطاب به طبری می گوید که:
کاشکی خود مرده بودی پیش از این
تا نمی مردی چنین ای نازنین!
بعد خودش می آید و به خود نهیب می زند:
شوم بختی بین خدایا این منم
کآرزوی مرگ یاران می کنم
آن که از جان دوست تر می دارمش
با زبان تلخ می آزارمش
گر چه او خود زین ستم دلخون تر است
رنج او از رنج من افزونتر است
حالا این حکایت ماست. مردمی که از عشق وطن آرزوی باختن تیم ملی را داریم...
و این نمادی از مصیبت این چهل و سه سال که کمترین مصیبتش آرزوی مرگ دوست، آرزوی باختن تیم ملی بوده است.
حکومتی که هیچ به اصلاح تن نداد و نشنید. این نهیب را که روزی خیرخواهی به او گفت:
یک دم نگاه کن که چه بر باد می دهی
چنین هزار امید بنی آدم است این!
و حالا شجاعت و شکوه فرزندان وطن در خیابان های ایران و جهان است که امید را در دل زنده نگاه می دارد که روزی دوباره به شوق بازی تیم ملی را با هم تماشا کنیم و با هر گلی که می زند فریاد شوقمان به آسمان برود.
ندا، پویا، نیکا و مهرشاد!
آن روز، آن روز که دیر مباد، اگر هنوز باشیم، یادتان خواهیم بود.
کتابخانه سیب 🍎📚
@ketabsib