کسی که بهشت و خودآ را در دنیا نیابد، آخرت هم نخواهد یافت.
@radicalli دکتر مشایخی
https://www.instagram.com/reel/DItV5GQMUao/?igsh=MWwyZ3QyZTg2ZjA0bQ==
قانون 60-40-20
@radicalli
https://www.instagram.com/reel/DIjsuW8tidZ/?igsh=MWx6Y3I3cmQ0dHhjbg==
مادر که نمی میرد...
@radicalli
https://www.instagram.com/reel/DIb2OVuRg-6/?igsh=MWFzcm91cng4OWVrdQ==
در انتظار فرصت، من اشتباه کردم
فرصت جوانی ام بود، من اشتباه کردم
@radicalli سرداد
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
در خود بطلب، هر آنچه خواهی که توئی
@radicalli مولانا
🔺رادیو... صفحه 3
مادرم که زن مدیر و آینده نگری بود، رادیو را از وسط خانه برداشت وآنرا داخل بقچه ای پیچید وگذاشت داخل صندوقچه وبمردم گفت که بخانه هایشان و پی کارشان بروند، قول داد که انشاالله، موقع پخش برنامه کرمانجی رادیو را روشن کرده و در طاقچه کنار کوچه خواهد گذاشت ومردم روستا میتوانند بیایند وجلوی خانه دوطبقه ما در کنار مغازه بقالی روی پشت بام خانه جلوی خانه ما، برنامه کُردی را که شبها نیم ساعت پخش میشد گوش کنند . آنروزها مردم روستای ما فارسی نمیدانستند و اگرچه تُرک زبان بودند، اما دراثر ارتباط با مردم کُرد زبان روستاهای اطراف کُردی را میفهمیدند و فکر میکردندکه رادیو یعنی همان نیم ساعت برنامه ی کُرمانجی! و رادیو را قبل و بعداز این برنامه تعطیل میدانستند. رادیوی جدید قویتراز رادیوی آندریان بود اماباتوجه
بکوهستانی بودن منطقه نیستان و قدرت کم امواج رادیو مشهد در آنزمان و نبود موج FM در رادیوهای آنزمان ، دراثر تجربه، پدر یک چوب بلند درپشت بام خانه تهیه وسیمی بعنوان آنتن بآن وصل کرده بودند و با اتصال آن به رادیو، صدای آن بلند میشد و تاحدودی پارازیت امواج هم کاهش مییافت. درکنار این آنتن پشت بامی یک بلندگوی پشت بامی هم در داخل یک جعبه چوبی جهت پخش وتقویت صدای رادیو در داخل روستا گذاشته بودند وبعدها یک بلندگوی مستقل هم بخانه عمو درکنار خانه ما وصل شد...
بالاخره انتظارها بپایان رسید و موقع پخش برنامه کردی رسید، پدرم با کمک مادر باسلام وصلوات و اسپند دود کردن و بسم الله بسم الله گفتن رادیو را از صندوقچه و بقچه که جلد و لباس موقت او بود در آوردند ، مادر که خیاط روستا بود بعدها از پارچه های اضافی یک جلد مخصوص ویژه رادیوی جدید دوخت درست مثل عروسها میشد! روبان رویش را برداشت و از آن استفاده و دوباره رویه اش را انداخت تا از ورود گرد و خاک و دید نامحرم در امان بماند ! این لباس هر چند وقت شسته می شد و از اطراف و گوشه کنار آن منگوله و منجق هایی که قبلاً وِردهای خاصی روی آنها خوانده شده بود دوخته میشد تا از چشم بد در امان بماند ، آن شب چون لباس عروسی رادیو آماده نبود موقتاً پارچه ای روی طاقچه ی خاکی پنجره ی رو بکوچه گذاشتیم، عده ی زیادی از جوانان و بچه های کوچک روستا در پشت بام رو به روی پنجره خانه ی ما و بعضیها هم در پشت بام خانه های خودشان منتظر نشسته بودند، گویی عروسی بود، درست مثل منتظران مسابقات فوتبال امروزی! شنیدن آواز خوانندگان خوش صدا، برای مردم یک نوع تفریح و احساس لذت و خوشبختی محسوب میشد. پدرم با تخصصی که داشت رادیو را روشن کرد و برعکس رادیوی لامپی آنزمان این یکی خیلی زود روشن شد برنامه کُردی با قوشمه شروع شد مردی خوش صدا بزبان کُرمانجی حرف میزد و دوتار و قوشمه پخش میشد : یک جعبه بمردم مظلوم و ستم دیده و نظام ارباب رعیتی بزبان قابل فهم آنها میگفت: سلام خانگه بِرِه کُرمانج و چند لحظه بعد برایشان آواز عشق ، آزادی و آگاهی پخش میکرد این اوج یک انقلاب اجتماعی بود، یک معجزه بود، شیرین بود بویژه برای کودکان وجوانان که هرگر کسی به آنها سلام نداده بود، آنها بخاطر شرم وحیا ظاهراً حق نداشتند با همسران خود از عشق و عاشقی صحبت کنند و این میتوانست واسطه غیر مستقیمی باشد برای ابراز و انتقال حرفهای دل آنها بمعشوق، رادیو دانشگاهی بود برای آموختن و کار و زندگی،با رادیو میشد هم کار کرد، هم راه رفت و هم آموخت و هم زندگی کرد...
آنشب برای من ومردم روستای ما خاطره انگیز بود، هوای بهاری باآسمان صاف در زیر نور مهتاب، صدای آهنگین و زیبای قوشمه در فضای روستا پیچیده بود و موقعیت منطقه طوری بود که گاهی در اثر حرکت باد و جهت آن، صدای رادیو و بلند گوی پشت بامی آن تا روستاهای مجاور میرسید. مردم حاضر درپشت بامها وتمام اعضای خانواده همگی باذوق وشوق غرق درگفتار و بویژه موسیقی محلی که از جعبه جادویی پخش میشد بودیم، گوشها وچشمها گرد شده بود ، بعضی از پیرزنان و ریش سفیدان سنت گرا و متعصب، استغفرالله، استغفرالله گویان در گوش هم پچ پچ میکردند و یکی دو نفر هم صدایشان در آمد که...
گفتند این جعبه کافرست وگوش دادن بآن حرام! اماآنها بسیار دراقلیت بودند و درمیان لشگر عاشقان رادیو فتوایشان خریداری نداشت آخرهای برنامه بود و آهنگی شاد پخش میشد: هی لی، هی لی، گل شهربانو...
جوانان درکوچه گروهی میرقصیدند و بعضیها هم درجا خودشان را تکان میدادند و زیر لب سرود کُردی را زمزمه میکردند و لذت میبردند و من طبق معمول رفتم کنار پنجره جهت پُز دادن کنار رادیو ! در اوج چسبندگی وهضم سرود کُردی گل شهربانو بود که از روی کنجکاوی بچگانه بتقلید از پدرم دستم رفت روی واریابل رادیو و ناخوداگاه آنرا کمی چرخاندم، متاسفانه چیزی شد که نباید میشد، نه تنها آهنگ گل شهربانو قطع و ضدحال شد، بلکه صدای وحشتناک پارازیتی بلند از رادیو درآمدکه هم خودم وهم خیلی از مردم ایستاده درکوچه ترسیدند
🔺رادیو، صدای ماندگار - ص1
در جهان عجایب و در زندگی هر کسی چیزی نقش اساسی دارد و من از وقتی که چشم باز کردم و خودم را شناختم رادیو را بعنوان یک رفیق ، همبازی و هم صدا در کنارم ، مقابلم و در دستهایم لمس کرده ام ، رادیو در تمام دورانهای زندگی من حضوری سرنوشت ساز داشته و توانسته پاسخگوی کنجکاوی ها ، و بیشتر نیازهای روحی من باشد ، رادیو رابط قابل اعتمادی بین من و پروردگار عالم بوده و خواهد بود . در کودکی بجای خالی مادرم برایم قصه گفت و لالایی خواند ، در نوجوانی برایم همبازی و راهنما و در جوانی نقش یک معشوق و فرشته آسمانی را برایم بازی کرد . و اکنون نیز با من همنشین و همدل و هم صداست ، برایم آواز زندگی می خواند ، از زمین و زمان حرف می زند و از زندگی می گوید ، من با رادیو و در کنار رادیو عاشقانه زندگی کرده و امیدوارم این رفاقت صمیمانه و این عشق پایدار و معنوی و این ارتباط علمی تداوم داشته باشد . پدربزرگ من عطار بوده و صدها کیلومتر راه پیاده می رفته آسیای میانه و دو حلب نفت می خریده می آورده و می برده سبزوار می فروخته و با پول آن از اسفراین گندم ارزان می خریده و می آورده در آسیاب آبی روستای نیستان در محل تولد خود آرد می کرده و می آورده بجنورد تحویل پسرش می داده تا در نانوایی خودش بفروشد .به همین خاطر پدرم پول مفتی گیرش می آمده ، او می گفت در سال 1330 در شهر بجنورد حدود 10 رادیو وجود داشت که یک رادیو متعلق به او بود . رادیو آندریان در خانه روستایی ما قبل از من متولد شده بود ، او یکی از عواملی بود که مادر 15 ساله منو در روستای نیستان راضی کرده بود که با پدر من در شهر ازدواج کند . جعبه ای چوبی با یک درب چوبی تا شو که وقتی باز می شد در سقف بالایی اش جاسازی می گردید ، آنتن سه ضلعی متحرک داشت ، قسمت صفحه و بلندگوی رادیو در کنار هم به صورت مربع قرار داشتند ، صفحه ی رادیو را هم به شکل چهار گوش نوشته بودند و پیچ واریابل رادیو هم در وسط مربع شیشه ای قرار داشت . سیستم رادیو لامپی بود و بعد از روشن کردن ، دقیقه ای طول می کشید تا لامپها گرم شوند و از رادیو صدا در آید خوراک این رادیو باطری های بزرگ حدود یک کیلویی بود که نسبت به ارزش پول در آن زمان گران به دست می آمد و چون رادیو برقی نبود و برقی هم در منطقه وجود نداشت ، معمولا در مصرف باطری صرفه جویی می شد ،اگر لامپها و باطریها ضعیف می بودند چند دقیقه طول می کشید تا رادیو روشن می شد.معمولا حداکثر استفاده از باطریها می شد و در طول مصرف چند بار در داخل آب جوش و یا در مقابل حرارت گرم و شارژ می شدند .
سال 1340 که من 5سالم بود روزی در روستای ما غوغایی شد ، کوچک و بزرگ خبر از ورود قریب الوقوع پدر من را به روستا می دادند ، مردم می گفتند که کدخدا طاهر رفته رادیویی جدید و بهتر بخرد ، چرا که رادیو آندریان پیر شده است ! من هم رفتم اول روستا و پشت بام یکی از خانه ها ، تا نظاره گر ورود پدرم باشم ، آنزمانها شهری بودن و از شهر آمدن در روستا احترام و عالم خاصی داشت ،البته فقط برای مردان ؟! هر کسی قدرت مادی رفتن به شهر را نداشت، شهر نشینان را تافته ای جدا بافته و نماینده دولت و سواد دار می دانستند ، مردم روستا تربیت شده نظام ارباب رعیتی بودند و ارباب را نماینده ی خدا و صاحب خود می دانستند و از او اطاعت محض داشتند ، چرا که همه چیز مربوط به ارباب بود ، البته در منطقه ی ما ارباب کل وجود نداشت و یک کدخدا یار محمدی در روستای گریوان بود که مردم به او کدخدا یارو می گفتند . در روستای هزار نفره ما در آن زمان دو نفر سواد ابتدایی و مکتبی داشتند که پدر من یکی از آن دو نفر بود ، او کدخدایی دمکرات بود! احترام پدر من در آن زمان تا جایی بود که بعد از ازدواج با مادرم مردم او را چند سالی بعنوان کد خدا از شهر جدا و به روستا مهاجرت دادند . کاری که امروزه وارونه شده ! بهرحال بعد از مدتی انتظار ، پدرم با جعبه ای در بغل وارد روستا شد . من از همه بچه های دیگر خوشحال تر بودم و تا حدودی به آن وضع افتخار می کردم ، رفتم جلو و پریدم بغل پدرم و پرسیدم از شهر برای من چه آوردی ، نخود و کشمش خریدی ؟ پدرم با لبخند گفت نه ! یادم رفت ، اما برایت رادیوی تازه ! خریدم ، جعبه ای بود چوبی با دستگیره ی پلاستیکی ، آنتنی فلزی و سه ضلعی داشت که جلوی رادیو تا می شد ، جلوبندی اش ! پلاستیکی بود و بلند گو دیده نمی شد، قسمت بالای رادیو هفت دکمه ی فشاری داشت که اولی برای خاموش و روشن کردن رادیو و چهار تای بعدی موج LW ،MW ، SW2 SW1،دکمه ی ششم پارازیت کم کن و هفتمی مربوط به روشنایی رادیو بود ،صفحه ی امواج رادیو مستطیل شکل بود که واریابل آن سمت راست و ولوم آن سمت چپ به صورت قرینه قرار داشتند ، ورودی و خروجی آن در پشت رادیو قرار داشت و مصرف آن 6 تا باطری یک سیری بود . این رادیوی چهار موج در
@radicalli سرداد
https://www.instagram.com/reel/DEz1qYnvJQg/?igsh=MWMzamZiNzZnMXNzcQ==
نظر یک کمدین در مورد افسردگی و...
@radicalli
https://www.instagram.com/reel/DHvQK19i2ZN/?igsh=MWFtMWpucW0zNGs1bA==
بهشت و جهنم...؟!
@radicalli
🚩 کدام شبقدر؟ شبقدر یعنی چه؟!
✍ روانبخش: مرد 50 ساله ورزشکاری که طاقتش در برابر سرطان تمام شد و دارفانی را وداع گفت. مستاجر بود و از یکی دیگر از همسایگان شنیدم که 5 سال پیش خانهاش را فروخته بود تا تبدیل به احسن کند و دولت در یک سیاست اقتصادی بیمار و شیطانی از طریق بورس سر او و یک ملت کلاه گذاشت و کسری بودجه اش را از طریق سرمایه و اموال ملت تامین کرد... رنج از دست دادن خانهای که حاصل سالها زحمتش بود و پشتوانهاش درین وضعیت بهمریخته اقتصادی، بشکل بیماری برجانش نشسته و ظرف کمتر از یکسال از پا درش آورده بود.
شب قدر با خودم فکر میکردم اگر آن نادولت مردان کلاهبردار روزی روزگاری هوس توبه کنند، باید چه کنند؟! شب قدری بیدار میمانند و استغفاری میکنند و میگویند خدا میبخشد و راحت میشوند؟ چند درصد احتمال دارد که توبهی زبانی راضیاشان نکند و دنبال این مرحوم بگردند و پولش را به نرخ روز پرداخت کنند؟ تازه این کار را هم کنند، آیا او زنده میشود؟ آیا داغ خانواده التیام میپذیرد؟ آیا فرزندان یتیمش صاحب پدر میشوند؟
اگر بخواهند توبه کنند، هزار شبقدری هم برایشان فایدهای ندارد، آنها چه میخواهند بکنند؟ آنهاییکه روی بیتالمال خیمه زدهاند و نمیبینند که مردم چه میکشند، آنهاییکه قدرت اداره یک خانواده و یا یک فروشگاه را ندارند و برای کشوری تصمیم میگیرند، شبقدر به چه دردشان میخورد؟ قبلیها و بعدیهایشان چطور؟ آنهاییکه نتیجهی مدیریتشان سربفلک کشیدن اجارهها، و آوارگی صدها هزار مستاجر و درماندگی پدرها و دوری از ازدواج جوانها و هزار جور فساد و فحشاست، استغفار شبقدرشان چقدر مضحک است؟ آنهایی که تورم بالای ۵۰٪ ساختهاند و حقوق کارگران بدبخت را ۲۰َ درصد بالا بردهاند چطور؟ آنهاییکه آقازادههایشان خارجنشین اند و شعارهای منافقانه ی غربستیزیشان گوش فلک را کَر و بچههای مردم را به تباهی کشانده، آنها در شبقدر کدام دعا را میخوانند و آرام میگیرند؟ آنها که بیواسطه و با واسطه داغ بر دلها گذاشتهاند، آنها که... آنها که... کدام را شبقدر به کار میآید؟!
شبقدر، آینهی روزهای رفتهی عمر است؛ چه بسیار آدمهایی که در تمام طول این شب دعا میخوانند اما تمام شب نفرین برآنها میبارد.
@faghatahmadinejad
فردا...
اگر روز خوبی بود ...
مرا برای دیدن باران...
برای قدم زدن فصل پاییز...
برای رقصیدن در برگ ریز...
برای دوست داشتن...
بیدار کنید...!
از گریستن خستهام...
از رنجها... خستهتر...!
#موسیقی_بیکلام شبتون به مهر 🌙
@radicalli سرداد
این کارت تبریک زیرخاکی مربوط به نوروز سال ۱۳۰۰ است! یعنی دقیقا صد و دو سال پیش چاپ شده، اما انگار پیام آنرا برای نوروز ۱۴۰۲ نوشته اند!
@khandanikarimane
با سلام و احترام...
به هم وطن نان عزیز و گرام...
نمیدانم! البته میدانم، اما صلاح نمی دانم بگم...! چرا بعضا اصول و فروع دین را رها و اینقدر در مسائل حاشیه ای و یا تاریخی ادیان تعصب و مجادله و بحث و حدیث داریم...
عزیزی از نظر خودش درست و یا حتی اگر از نظر ما نادرست، یک نوشته تاریخی را با حسن نیت، نقل و منتشر کرده، حالا ببینید یک عزیز محترمی چگونه با اتصال امام به خلیفه اول و پدر خانم پیامبر، ناراحت و مخالفت و... نموده... بسیار خوب!
اولآ نفرت و کینه به کسی که رسول خدا اونو تا حدی قبول داشته که دخترش را گرفته و... چگونه است...؟! پیام آور فریب اون دختر و یا پدرش را نخورده؟!!! بلکه یک رفتار طبیعی و انسانی و اسلامی بوده و شده و تمام شده و... صدها سال گذشته، مگر نان مفت خوردیم که هی به مستحبات گیر میدیم؟!، وقتی پدر بزرگ و پدر بنده لیاقت و ظرفیت 4 تا زن عقدی و چند تا صیغه ای را داشته... رسول خدا را... لابد حاجتی است... وَمَه ِچه؟ مَنَه نَمَه؟! دنیم سَنَه... ماستت و بخور پسرجان، برادر جان، فکر نان باشیم که این برای فاطی خانم یا زري خانم تن بان و نان نمیشه!
دوما وقتی این دوستمان از اینکه امام صادق، یک درصد از ژن، خلیفه اول مسلمین است، ناراحت میشوند،...آیا خبر دارند که همه ی امامان از نظر ژنیتیکی و قوم و خویشی به افرادی از قبیله قریش مانند ابوجهل، ابوسفیان، معاویه و یزید و مروان و خلیفه سوم عثمان که با دوتا از دختران پیامبر ازدواج و... متصل و وصلت داشتند؟
... چگونه به یا ابوالفضلی قسم و تکیه و استناد میفرمایند که حداقل 50 درصدش یعنی مادر محترمه شان، امالبنین از قوم شمر لعین و قاتل امام حسین بوده، مگر میشه بگیم چرا امام حسین با اقوام شمر و امام حسن با چند زن مسئله دار که باعث شهادتش هم شدند، و یا چند امام با کنیزان رومی و... ازدواج کردند...؟! ازدواج سنت رسم و از ملزومات همه پیام آوران و امامان و انسان ها و... زنده ماندن و زندگی بوده و است و خواهد بود... بفکر حال و آینده و زندگی خود و خانواده باشیم، اگر خودمان و خانه مان آباد و تامین است، بفکر خدمت خلق باشیم و نه نبش قبر مردگان هزاران سال گذشته و دعوا سر لحاف و کفن پوسیده ملا...... که در هر حال گذشته و... فرجی نیست، این قضایا و مسائل را همین الان امام زمان، مقام معظم رهبری، صدها امام ج و رئیس جمهور و شورای نگهبان و مجمع تشخیص و مصلحت و صدها قاضی و وکیل و وزیر و فرمانده سپاه و ارتش و.... ملیونها انسان میبینند و چیزی نمیگن... چرا و کی گفته؟ کی بما رأی و نظر داده و یا کدخدا گذاشته و گفته که ما عاقل و داناتر و داغ تر از خدا و پیامبر و امام و رهبر و... قاضی و وکیل باشیم؟؟؟!!!!!!!
@radicalli
شبی درخواب با تهمتن بسخن بودم
فردوس بود،رستم وسهراب،من بودم
گفتم، چیست ما را، این داستان
گفت بیدارشو زخواب ای پهلوان
برو نزد خودآ، انسان باش، انسان
سرداد معین شو، در این میدان
آنچه باقی ماند درجهان، جاودان
سروَر تاریخ دوران، انسان، انسان
@khandanikarimane
خدایا
وسعت اندیشه را، بجهان پهناور نمی گنجد
افکار سرکشم،در پوست و سرم، نمی گنجد
خدایا، مرا در دل، سخن بسیار است، اما
به باور این خلق ، بیش از این، نمیگنجد
هر که را بینی، در فکر خویش و ریش است
ای دل یغما رفته، دلبری نیست، غیش است
مرغان بی تخم را ، اذان گفتن ، چه سود!؟
گلّه ی ده ما،قوچی نمانده، همه میش است
چوپان دروغگوی مارا،دیگر کسی باور نیست
قوچان را بقرآن، گرگان کردند سر به نیست
معینا ، تکیه بر این خلق بی وفا ، چرا؟
کریما، ما را به غیر تو ، دیگر امیدی نیست
@radicalli سرداد
🟢 برای زندگی منتظر نمانیم...؟!
بنظرم روزها با همدیگه فرقی ندارند!
منتظر روز تولد یکی نمیمونم که بگم دوستش دارم. منتظر شنبه نیستم که فلان کار رو شروع کنم. منتظر اول سال نیستم که یه کسایی رو ببینم، یه کارهایی رو تموم کنم، یه کارهایی رو شروع کنم. منتظر یه روزی نیستم برم قبرستون به مادر بزرگم فکرکنم، یاد پدرم را زنده کنم.
روز مرگ آدمها، آدمها دوباره برام زنده نمیشن، اگه قبلش واقعا برام مرده باشن.
تقویم برای یادآوری نیست، تقویم برای نبش قبر گذشته نیست برای برنامه ریزی امروز واکنون وحال اختراع شده.
امسال شاید سال سختتری باشه، شاید جادو شه و سال بهتری باشه. شد شد نشد وا نمیدم. خودم رو گره نمیزنم به آینده ای که خلق نشده. امروزم رو خلق میکنم. قصهم رو مینویسم. سعی میکنم برای بچه ها یه کاری کنم. یه کارهای خیلی خیلی خیلی معمولی و ساده. بی ادعا و بی ادا.
سال ۱۴۰۴ یه عدده. ۱۴۰۴/۴/۴ یه عدده.
کارمند خودم نمیشم .تکرار نمیکنم این عمر بی کپی برابر اصل رو. فریب تبلیغات گلدکوئستی هیچ سیاستمدار آینده فروشی رو نخورم. چهارتا کتاب میخونم. رمان میخونم. چهارچوب زندگیم رو وسعت میدم. یه کم سواد مالی، یه کم سواد تحلیل داده، یک کم زبان دوم، یک کم تحلیل بخودم اضافه میکنم.
پدران ما از پس عصر یخبندان بر اومدند، وضعیت ما باهمه سختیهاش، سختترین جای تاریخ ایران و جهان نیست.
بقول دخترم گل رو بو کنیم، شمع رو فوت کنیم، دم... بازدم... نفس عمیق بکشیم... ادبیات یادمون میندازه که قدرت فرد فراتر از هرچیزی درین جهان بوده و هست. قدرتتون رو کشف کنید، قدرتتون رو درک کنید و بقول آقای برشت: آنکه گفت آری آنکه گفت نه باشید.
مرد ساده ای باش که جلوی صف تانک ایستاد
پسر کوچکی که انگشت در سد فرو کرد و مردمی را نجات داد کشاورزی که پیرهن پاره اش را آتش زد تا قطاری را هوشیار کند.
نقاش پیری که آخرین برگ را روی دیوار پاییز کشید تادختر نحیف وبیمار همسایه ناامید از زندگی وطبیعت نشود.
ایمان دارم روزها باهمدیگه فرقی ندارند ونجات دهنده ی من، منم. ایمان دارم، این ماییم که باید تفاوت را بسازیم
حالا سال نوتون، روز تولدتون، روز زنتون، روز پدرتون، روز مرگ دوستتون، شبیه بر چسب روی شیشه ادویه است. اگر شیشه خالی باشد، عوض کردن برچسب بی فایده است.
حالا سال وروزتون نه، خودتون مبارک، خود مون مبارک، خودمون مبارک خودمون، که جز خودمون کسی نگران خودمون نیست و نخواهد بود.
@radicall
رادیو... صفحه 4
... و فرار کردند! گویی رادیو عصبانی شده بود. این بار پسر اول بودن و مهربانی پدر اثر نبخشید و این عمل نا خواسته و کنجکاوانه که در زندگی من زیاد بوده، حوصله ی اهل منزل را تحت شعاع قرار داد و من مورد هجوم عاشقان رادیو قرار گرفتم، و چون درمقابل انبوه جمعیت تنها بودم دستگیر و تحویل پدر داده شدم، حتی محبت مادری هم گویا جذب رادیو شده بود واثری نبخشید و من تسلیم خشم ناخواسته پدر شدم، آنشب سیلی سختی خوردم و اوقات خیلیها تلخ شد، راست است که میگویند هر سربالایی یک سرازیری و هر.خنده ای بک گریه دارد. هر طورکه بود آن شب گذشت و درس بزرگی نصیب من شد. در10سالگی کشف کردم که اگر فیش بلندگوی خانه عمو را بجای خروجی به ورودی رادیو وصل کنم، بلند گو تبدیل بمیکروفون مخفی میشود؟! دل و روده ساعت و رادیو ها را بهم میریختم و تنبیه لازم را دریافت میکردم، بخاطر همین کنجکاویها بود که من قبل از معلمی رادیوساز و بعد ساعت ساز و مدتی نظامی و آخرش معلم شدم تا اندیشه ها، آموخته ها و تجارب خودم را به دیگران بیاموزم . شاید اگر در آن شب خاطره انگیز، آن سیلی را بخاطر رادیو نمیخوردم این داستان در ذهن من این اندازه زنده نمیماند . من از رادیو چیزهایی یاد گرفتم که در هیچ کتاب و دانشگاهی یافت نمیشود ، پیامهای رادیو حتی موقع خواب برای من قابل درک است. من کشورها، شهرها، روستاها و آدم های زیادی را دیده، شنیده، تجربه و لمس کرده ام. اما هیچ چیزی در زندگی مثل رادیو به من احساس آرامش، لذت و آگاهی نداده. من از رادیو آموخته ام که الله یعنی معشوق و عاشق خلقت یعنی خالق بودن، آموخته ام که خودا یعنی امید بخود، بهشت یعنی وحدت در شادی وصلح دوستی، اندیشه های راست ودرست، گفتارخوب، اعمال نیک، یعنی کاروتلاش وشادی، خوشی و زیبایی، بهشت یعنی رادیو ! و جهنم یعنی تفرقه ، دشمنی، دروغ، خشونت ، حسادت و آتش! من خودا را و بهشت را و صداهای خودآیی را در کنار رادیو احساس کرده ام، من از رادیو نام خودا و صدای خودا و بوی بهشت را احساس کرده ام . من با رادیو آموخته ام که انسانها بمحبت و هنر و آگاهی بیشتر از آزادی نیازمندند. من از رادیو آموخته ام که خواستن توانستن است، یاد گرفته ام که خوشبختی و بعبارت بهتر خوشحالی یک احساس است نه یک امکان. من با رادیو هم خندیده ام و زمانی هم گریه کرده ام و هرانسانی ممکن است کسانیرا که با آنها خندیده فراموش کند اما کسی را که با او گریه کرده هرگز. بچه های این دوره زمانه متاسفانه گوش شنوا برای استفاده از رسانه های شنیداری را ندارند و اکثراً جذب رسانه هایی مثل تلویزیون و کامپیوتر شده و دوست دارند همه چیز را دید بزنند وهمه چیز را ببازی بگیرند! من هرگز رفاقت، هنر و آگاهی بخشی رادیو را فراموش نخواهم کرد من با رادیو زندگی کرده ام...
@radicalli سرداد
🔺رادیو... ص 2
آنزمان درمنطقه ما به رادیوی هفت موج معروف بود. از پدرم پرسیدم رادیو را چند خریدی؟گفت: 600تومن!پرسیدم اسمش چیه؟ گفت: فیلپس! نتوانستم تکرارکنم، تلفظ نام فیلپس برای من 5ساله ترک زبان که فارسی هم نمیدانستم واقعاٌٌٌ مشکل بود. پرسیدم 600تومان چقدر پول است؟ گفت خیلی، گفتم اینهمه پول را از کجا آوردی!؟ گفت: کمی داشتم وبقیه اش راهم یک تکه (قطعه) زمین از ارث مادرت را فروختم و این رادیو را خریدم رادیو خیلی خوب ست، از پول و زمین بهترست ، آواز میخواند! و...باور کردن این حرفها شاید برای امروزیها سخت باشد اما پدر من مثل خودم رک وصادقانه حرف دلش را حتی به بچه خردسالش میگفت و هم مثل من عاشق رادیو بود ، او در65سالگی موقع فوتش از من، بچه صفت تر وساده تر بود! وصف سادگی وصداقت او داستانی مفصل دارد. او دهها قطعه زمین فروخت ودهها نوع رادیو خرید، زمینهای فروخته شده او در روستا الان صدهامیلیون تومن ارزش دارد. درسال1340با600تومن یعنی قیمت تنها یکی از رادیوهای پدرمن میشد در اطراف حرم امام رضا در مشهد یک مغازه خرید و امروزه به 600 ملیارد! فروخت، اما نه پدرم از خرید رادیوهایش پشیمان بود و نه من افسوس ثروت رادیو شده! پدرم را میخورم، چرا که رادیو نقشی بیشتر از مال پدر در زندگی ام داشته.
... روز ورود پدرم با رادیوی فیلیپس به روستای ما برای من و مردم روستا روزی تاریخی و شیرین بود. پدرم باافتخار وغرور خاصی وارد روستاشد، منو از بغلش پایین گذاشت! گفت پیاده دنبالم بیا، اما رادیو را زمین نه! گذاشت، در اول روستا آنرا روشن کرد، عصر بود، صدای عجیب وغریبی از رادیو در میآمد کسی چیزی نمیفهمید، چون فارسی حرف میزد، من باتفاق دیگر بچه های روستا بعداز استقبال از پدرم و رادیو، بدون نخود وکشمش بدنبال پدر رفتیم وحتی از او جلو زدیم و باسرعت بطرف خانه دویدیم تاشاید از مادر مژدگانی ورود رادیو و پدرم را بگیریم، چندوقت بود که آنها همدیگر را ندیده بودند و مادر هرچند بروز نمیداد، اما در باطن خیلی خوشحال بود. وقتی رسیدیم خانه داد زدم(اَنی اَنی! آنا)مادر، مادر، مژده، مژده بابا اومده! پرسید چی آورده؟ گفتم نخود وکشمش نیاورده، اما رادیوی تازه آورده! مادر گفت خیلی خوب سر وصدا نکن . مردم چشم میزنند! بعداً یک چیزی بهت میدهم، انشاالله گوسفندانمان که زاییدند یک بره باسم تو میکنم! گفتم لاقل یک آبنبات بده! و مادر ولخرجی کرد وعلی الحساب یک آبنبات زنجی بقول امروزیها چوپانی بمن داد و...من دوباره برگشتم بطرف رادیو! رفتم ودیدم پدرم در وسط روستا6 در ترافیک مردم گیرکرده، البته خودش هم ازاین حالت بدش نمیآمد. منهم رفتم وسط جمعیت برای اینکه ازاین افتخار بی بهره نمانم، باتلاش زیاد رفتم بغل پدر، از سر کول او بالا رفتم، من احترام خاصی نزد پدرم داشتم، بچه اول او در ازدواج دومش بودم، پسر بودم، قبل از من دوتااز بچه هاش دراثر بیماریهای واگیر مرده بودند، من با نذر و دعا وتجربه خانواده وبویژه مادربزرگها زنده مانده بودم، مادرمیگفت: وقتی سر خاک بچه اولش خواست گریه کند به او خندیدند وگفتند: خجالت بکش! بچه اول مال خاک است!؟ باتمام قرب وعزتی که نزد پدر داشتم، او چون نمیتوانست هم رادیو و هم منو در بغل بگیرد، باز هم خواست رادیو را ترجیح دهد و منو زمین بگذارد، البته چون رادیو نمیتوانست راه برود و پدر هم 20 کیلومتر از شهر پیاده آمده بود، خسته بود، طاقتم تمام شده بود ومیخواستم هر طور شده درکنار رادیو باشم و هرطور بود خواستم دسته رادیو را در دستم بگیرم و مثل پدرم پز بدهم که متاسفانه رادیو زمین افتاد وکمی خراش برداشت وخاکی شد پدرم اخم کرد اما جلوی مردم دعوا نکرد، شانس آوردم که کتک نخوردم... مردم رادیو را برداشتند و آنرا با دستمال تمیز کردند و تحویل پدر دادند، قضیه بخیر گذشت. خوشبختانه رادیو سالم مانده بود و هنوز صدایی نامفهومی از آن بیرون میآمد، هوا داشت تاریک میشد و روستاهای آن زمان فاقد برق وهرگونه روشنایی بودند...
شبها تاریکی مطلق میشد، من از مهلکه فرار کردم و به مادرم پناه بردم، ورود پدرم بیشتر از یک ساعت طول کشید هر طور بود نزدیک غروب آفتاب پدرم بمنزل رسید، همراه پدرم عده ای از مردم کوچه،نزدیک خانه وحیاط منزلمان آمدند، چند نفر از ریش سفیدان فامیل واردخانه ماشدند و سر صحبت بشهر وخبرهای جدید مربوط به کشاورزی در روستا کشیده شد و بعد همه حرفها دوباره برگشت به سر رادیو و ویژگیهای آن. مردم هم مثل من کنجکاوانه منتظر هنرنمایی مهمان تازه روستا یعنی رادیو بودند.
درون توست، گر خلوتی و انجمنی ست
برون زِخویش، کجا میروی؟ جهان خالیست
@radicalli دهلوی
🔴 عَصب...؟!
🔺کلمه ی عربی «عَصَب» و عصبی از مصدر «عَصَّ» به معنای سخت، تابیده، گِره خورده و درهم پیچیدگی روحی و فکری سیستم اتصالی و ارتباطی اعضای بدن است...
🔺تعصّب یعنی تعطیلی، بستن، محدود کردن، در چهارچوب و چهار دیواری قرار دادن سیستم فکری مغز...
🔺...گویا بستن و پیچیدن عمامه دور سر و بستن روسری و حجاب سنگین و سخت، حتی پیشانی بند فیزیکی بر سر، جهت محدودیت و ایجاد موانع در راه هوا خوری به اندیشه های آزاد فکری به چشم و گوش و سیستم فکری مغز، در راستای تعصّب و بی فکری و مُقلّد مطلق بودن بوده و هست، متعصب کسی است که هم برای چشم و گوش وهمه ی اعضای بدن و سیستم فکری خود، حد و مرز، حجاب و پوشش سخت و محدویت قائل می شود و هم برای اطرافیان آزاد اندیش و روشنفکرش!
... گاه افراد متعصب در اوج عصبی و عصبانی شدن، از عالم انسانی و اُنس و مونس و دوست داشتنی بودن خارج و بقول آیه 179 سوره اعراف قرآن کریم، از چهارپایان بدتر میگردند، یعنی موجوداتی، مدار بسته، پکیج، پیچیده، مرموز و خطرناک...
...افراد متعصب نوعی بیمار اعصاب و روان پریش! به هم ریخته، پیجیده و سخت گره خورده، عُقده ای و کلاف سردرگم اند. بعبارتی گاه با سایه ی خود دعوا و با زمین و زمان و حتی با خود و خودایشان درگیر و قهرند...
در عالم دینی و مذهبی، افراد سخت گیر، معتقد، گره خورده و متعهد به مسائل دینی را متعصب دینی و ایده لوژیک و اعضای سیاسی وابسته به احزاب، دسته و گروه ها را متعصّب سیاسی نامند...
🔺مردها را عصبانی نکن...!
قابلیت انقباض عضلات شان به مراتب بالا میرود و توانایی کتک زدن آنها بیشتر میشود، یا فقط دوست دارند از موضوع فرار کنند...
آنها به حل مسئله فکر نمی کنند تلاش نکنیم تا متقاعدشان کنیم...
مردها در عصبانیت شخصیتی بدبین، بددهن، نا مهربان دارند و فقط، یک راه دارد سکوت کنید، زودتر آرام می شوند، وقتی آرام شدند راحت تر متقاعد میشوند...
🔺زن ها را عصبانی نکن...!
قدرت جسمی شان از بین میرود، اما به همان ترتیب قدرت زبانی بالایی دارند. او تمام بدی هایی که در طول عمر کردید را، در پنج دقیقه به شما می گوید. غُر زدن از ویژگی های بارز همه زنان است. یک زن را وقتی عصبانی کردید، عواقبش را تا یک هفته و گاه تا یک ماه و در مواردی تا یکسال، یعنی در تحویل سال نو، آنهم بخاطر دریافت عیدی و پذیرایی از خانواده اش! باید بپذیرید...
زن ها مانند مردها آدم نیستند! و نمی توانند، مانند آدم باشند، لذا ماجرای عصبانیت و کینه و غم و غُصه و قصه های زندگی و حتی عُقده ها و گِره های دوران کودکی شان را در تمام این مدت عمر با خود حمل می کنند...!!
@khandanikarimane
پدرم
بهار آمد و نوروز، زمین و زمان هار شد
تو رفتی و دل ما از غم روزگار بیمار شد
بیخبر رفتی و دیگر کسی مانند تو پیدا نشد
آرزو ها داشتیم، ماند بر دل، بر آورده نشد
خانه عشق ویران، دیگر کسی عاشق نشد
رفتی و دیگر کسی مانند تو، دل دار نشد
چه رفتنی؟ که دیگر دیدار ما، میسّر نشد
هوای تو زد بر سرم باز ، آمدم در باز نشد
حرف ها داشتم، مانده بر دل که گفته نشد
درد دلها داشتم که بغیر تو، دلم راضی نشد
ای یاور و غم خوار من ، این از خودآ شد؟
که بهشت بی تو ، ممکن و معنا نشد
پدرم ، دنیا اگر بر مُراد ما نشد، که نشد
یاد تو ، از دل و یاد من جدا ، هرگز نشد
@radicalli سرداد
قطع قلم، به قیمت نان میکنی رفیق؟
این خط و این نشان که زیان میکنی رفیق!
گیرم درین میانه به جایی رسیدهای،
گیرم که زود دکّه، دکان میکنی رفیق!
روزی که زین بگردد و بر پشتت اوفتد،
حیرت ز کار و بار جهان میکنی رفیق
تیر و کمان چو دست تو افتاد، هوش دار
سیب است، یا سر است، نشان میکنی رفیق!
کفاره اش ز گندم عالَم فزون تر است،
از عمر آنچه خدمت خان میکنی رفیق!
خود بستمش به سنگ لحد، مُرده توش نیست!
قبری که گریه بر سر آن میکنی رفیق!
گفتی:
گمان کنم که درست است راه من
داری گمان چو گمشدگان میکنی رفیق!!
فردا که آفتاب حقیقت برون زند،
سر در کدام برف نهان میکنی رفیق؟!
🌹
@neyestan5
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
بَه بَه...
بَه هار شدن زمین...
نو روز شدن زمان...
مبارک باد بر تک تک تان...
ای دوستان
ای اندیشمندان
آن همه خانه تکان
آن همه خرج و گران
اینهمه لباس نُوی زمان
این همه عمر، رفته ناعمران
گر نباشد، کنون حال خوش تان
به چه کار آید؟ عیدتان، ای خودآ...یان
چه کنم؟ از دست نارفیقان نالان
خوش به حالتان، دوستان
که زنده اید و شادان
عبوسی و عباسان!
دور بادتان...
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 معینی
🟢 به هار...؟!
بهار یک کلمه ی فارسی، بمعنای به «هار» شدن «زمین» و نو شدن « زمان» است. بهار دارد هر ثانیه نزدیکتر میشود و تقویم، مانند هرسال، درست سرِ ساعت، به وعدهی دیرینهاش عمل خواهد کرد. همه چیز، دارد طبیعی و بی دخالتِ آدمها پیش میرود.
باز هم خیابان، باز هم عطر شکوفه و پامچال و شمعدانی، باز هم امید و باز هم دلهرهای شیرین و آشنا ...
همهمان هر سال چنین روزهایی،جوری هیجان داریم که انگار قرارست اتفاقِ عجیبی بیفتد
هربار، سال، تحویل میشود، زمین؛ سبز، درختان، پرشکوفه و آسمان، آفتابی و روح نواز، اما ما بهمان زندگیِ معمولیِ متحول نشدهمان بر میگردیم، ما بارها امتحان کردهایم و میدانیم که با دگرگونیِ طبیعت، دگرگون نخواهیم شد، میدانیم که بهار، فقط یک فصل است که تغییرِ دنیای ما بخودمان بستگی دارد نه ساعتها و فصلها که اگر قرار به تغییر باشد؛ در زمستان و پاییز هم میشود تغییر کرد و بهتر شد.
ما همهی اینهارا میدانیم، اما بازهم مشتاقیم باین لحظه شماری و تغییرِ چندروزه
مشتاقیم بچیدنِ هفت سین و تجدیدِ دیدارها
مشتاقیم باین اشتیاقِ خاطره انگیز و اصیل
ما آخرش را می دانیم ! فقط دلمان آنقدر از تکرارِ روزها گرفته که فقط دنبالِ بهانهایم برایِ جشن گرفتن! دنبالِ بهانهایم برای باهم بودن وچه بهانهای بهتراز عید
ماهم بااینکه میدانیم با بهار چیزی عوض نخواهد شد، اما هرسال همین موقع، مشتاقانه منتظرش میمانیم و آمدنش را جشن میگیریم. مااین بهانهی کوچکِ خوشجالی، خوشبختی و این رسمِ آباء واجدادی را دوست داریم.
هار شدن زمین و نو شدن زمان تان، پر بار و پر حال باد...
@radicalli سرداد معینی
🔺داشتن خواهر میتواند شمارا بفرد بهتری تبدیل کند
اگرچه گاهی اوقات روابط بین خواهر و برادر میتواند چالشبرانگیز باشد، اما داشتن خواهر، تأثیر مثبتی بر سلامت روانی کودکان داشته. نوجوانانیکه خواهر دارند، چه کوچکتر و چه بزرگتر، کمتر احساسات منفی مانند تنهایی و گناه را تجربه میکنند.
مطالعه بخشی از پروژه «خانوادههای شکوفا» دانشگاه بریگهام یانگ، ۳۹۵ خانواده با بیش از یک فرزند که حداقل یکی از فرزندان آنها نوجوانی بین ۱۰ تا ۱۴ سال بوده. محققان در ابتدای مطالعه اطلاعات گستردهای درباره دینامیک هر خانواده جمعآوری و سپس یکسال بعد دادهها را مجدداً ارزیابی کردند.
تحقیقات نشان داده که بودن خواهر بکاهش احساسات منفی مثل حس تنهایی، بیمحبتی، گناه، خجالت و ترس نوجوانان کمک میکند. هم اینکه موضوع ارتباطی با سن خواهر یا فاصله سنی بین خواهرو برادرها نداشته است.
@radicalli