khiyanat_me | Unsorted

Telegram-канал khiyanat_me - 💔خیانت و عشق💔

1563

@khiyanat_me لینک ثبت کانال در سامان دهی کد شامد: 1-1-271525-61-2-1 لینک گپ👇👇👇👇 https://t.me/joinchat/Gk6-J0D7aHDnshkHHeLQTg دوستان تبلیغات و تبادل داریم... ارتباط بامدیر @golme2358 ارتباط باادمین @Bishahour

Subscribe to a channel

💔خیانت و عشق💔

#پارت۱۹۰

با گفتن اسم شیطان توی سرم پر از افکار منفی شد تا جایی که به قتل اون فکر کردم.

دستمو روی سرم گذاشتم و نه بلندی گفتم
- چی شد؟؟

غریبه : توی سرمه

به اتاقی بردمش که بتونه استراحت کنه
غریبه : قطعا نمیخوای با من توی یه اتاق باشی

- من ازت میترسم

غریبه : حق داری

- اما به من فرصت بده

شب یک جلسه داشتم و داخل اون جلسه آدم های مهمی دعوت بودن من باید سریع تر آماده میشدم.

با اعضای اون جلسه آشنا بودم به جز یک زن که چهره زیبا و فریبنده ای داشت با لبخند به سمتم اومد

مدوسا : من مدوسا هستم از اینکه اینجا در پیشگاه شما حضور دارم خوشحالم امیدوارم بتونم خدمتی به شما بکنم

خم شد و روی دست منو بوسید منم روی صندلی خودم نشستم.
بعد از صحبت های مختلف دوباره مدوسا به سمتم اومد

مدوسا : شنیدم درگیر طلسم قوی هستین
با تعجب بهش نگاه کردم
غریبه : تو از کجا میدونی؟

مدوسا : شایعات روی هوا میچرخن ولی سعی کردم تا وقتی خودتونو نبینم قضاوتی در موردش نکنم

غریبه : چی میدونی

مدوسا : همین رو میدونم چهره زیبای شما طلسم شده و نمیتونین به کسی نشون بدین از اونجایی که همه منو میشناسن شاید بتونم کمکی بهتون کنم این باعث افتخار منه

غریبه : چه کمکی

مدوسا : میتونم رفع طلسمی براتون درست کنم تا فقط یک شخص ازش استفاده کنه این رفع طلسم رو هرکی داشته باشه میتونه شمارو ببینه

کمی فکر کردم و فقط یک نفر توی ذهنم اومد
غریبه : اینکارو برای من بکن تورو به جایگاهی که لیاقتشو داری میرسونم

همراه با تعظیم از من دور شد و به سرعت برای دیدنش به خونه برگشتم.
باید این خبر رو بهش بدم و خوشحال بشه.

Читать полностью…

💔خیانت و عشق💔

#پارت۱۸۸

غریبه : من رییس همه غول های چراغ جادوام من با یک امضا میتونم یکیو رییس جمهور و یه رهبر رو برده کنم من با یک تماس میتونم یک کشور رو بمب بارون و نظامشو تغییر بدم با یک اشاره میتونم نسل یکیو از روی زمین محو و یه آدم معمولی رو تبدیل به قهرمان کنم

- باورم نمیشه انگار تو رییس یه سازمان پنهان و ترسناکی

غریبه : آره

- تو که این همه کار میتونی بکنی چرا من؟ بهتر از من هست که

غریبه : ملاک بهتر چیه؟ خوشگل؟ پولدار؟ آدم معروف؟ اونیکه تمام ملاک هارو تغییر میده اونیکه در عین سادگی نمیتونی ازش چشم برداری همون دنیاتو تسخیر میکنه

بعد از چندین ساعت پرواز توی فرودگاه میلان فرود اومدیم و از هواپیما پیاده شدیم دوروبرشو با تعجب نگاه میکرد

غریبه : تا بحال به یه کشور دیگه نرفته بودی؟
- نه اصلا
غریبه : این شهر و کشور جاهای دیدنی زیاد داره
- فعلا فکر کنم دارم خواب میبینم

ماشین منتظر ما بود و به سمت خونه رفتیم خونه ای که در حومه شهر خودم انتخاب و تغییراتی توش داده بودم.

توی جاده دستمو روی دستش گذاشتم که ترسید

غریبه : هنوز از من میترسی؟
- نترسم؟ این ماشینا این آدما همشون مسلحن
غریبه : اینا برای محافظت از منو توعه
- با کارایی که تو میکنی باید یه دنیا خودشونو در برابر تو محافظت کنن

حرفش مثل پتکی توی سرم کوبیده شد

غریبه : من به کسی آسیب نمیرسونم
- این زندگی کسی نیست که نرمال باشه اگه محافظی داری ینی دشمن داری اگه دشمن داری ینی تو دشمن اونی ینی توام میتونی به کسی آسیب بزنی
غریبه : حق با توعه

توی دلم میدونستم چه کارایی کردم و چه کارایی قراره بکنم پس این جمله یه دروغی بیش نبود.

وقتی به پشت سرم نگاه میکنم فقط خرابی و قتل و ویرانی میبینم.

Читать полностью…

💔خیانت و عشق💔

#پارت۱۸۶

سراغشو از آدمای اونجا گرفتم به من گفتن دیگه اینجا کار نمیکنه و کسی محل کار جدیدشو نمیدونه.

از این و اون در موردش پرسیدم اما خبری ازش نبود دست به کار شدم و مشخصاتشو به یکی از دوستانم توی سازمان دادم اونم یه روز بعد آدرس خونه و تمام سوابقشو به من داد.

پرونده ای جلوم بود که فقط به عکسش نگاه میکردم و آدرس محل کار جدیدشو برداشتم و به اونجا رفتم.

با دیدن من شوکه شد و منو کنار کشید
- تعقیبم میکنی؟

غریبه : نه

- پس از کجا فهمیدی اینجام؟

غریبه : اتفاقی

- من به هیچکس نگفتم حتی پدر و مادرم

غریبه : میخوام یه چیزی نشونت بدم

- چی

غریبه : فقط باید به من اعتماد کنی

- من به تو اعتماد کنم؟ من زیاد نمیشناسمت

دستشو گرفتم کمی خجالت کشید و خودشو جمع کرد
غریبه : بهت قول میدم پشیمون نشی

- میخوای چیکار کنی

غریبه : امشب ساعت ۱۲ شب وسایلتو جمع کن و منتظرم باش

- چی؟ چرا؟

غریبه : من اون ساعت جلوی در خونتونم اگه بیای که میفهمی همه چیو اگه نیای میرم و پیدام نمیشه هیچوقت منو نمیبینی

- معلومه که نمیام

موهاشو از روی صورت پریشونش کنار دادم
غریبه : من اون ساعت اونجام

دستور یه هواپیمای تشریفاتی و مجهز دادم و وسایلمو جمع کردم.
نیمه شب جلوی خونش ایستادم از گوشه پنجره منو دید

غریبه : بیا دیگه

حدود ده دقیقه صبر کردم اما خبری ازش نشد از فرودگاه تماس گرفتن
- هواپیما بیشتر از نیم ساعت نمیتونه بمونه

غریبه : باید بمونه وگرنه شغلتو از دست میدی

- بله چشم

بیست دقیقه گذشت هنوز چراغ اتاقش روشن بود و سایه شو توی اتاق میدیدم.
بعد از نیم ساعت چراغش خاموش و انگار به خواب رفت منم نا امید به سمت ماشین رفتم.

Читать полностью…

💔خیانت و عشق💔

#پارت۱۸۴

ملودی : چطور به این همه قدرت و ثروت رسیدی؟ چطور رییس سازمانی به اون عظمت و خطرناکی شدی؟

غریبه : از یه کیسه پول شروع شد و راه ها برام هموار و هموارتر میشد انگار که هرروزی که میگذشت سلامتی من کمتر و به قدرت و ثروتم اضافه میشد

ملودی : کیسه پول؟

غریبه:کتاب رو با خودم برداشتم و میدونستم تقاضا زیاد داره اولین کسی که بهش زنگ زدم یکی از آدمای زاهد بود میدونستم واسه یه میلیاردر روسی کار میکنه.

اونا دیگه منو نمیشناختن همه چیزم تغییر کرده بود واسه خودم شناسنامه و پاسپورت درست کردم و با اون میلیاردر روسی قرار گذاشتم.

کتاب رو ۵ میلیون دلار به اون میلیاردر فروختم و از کشور خارج شدم.

اول به دوبی رفتم و اونجا با چند تا شیخ ثروتمند آشنا شدم اول صحبت از همکاری و سرمایه گذاری بود اما بعد به یه سری جلسات راه پیدا کردم.

جلساتی که داخل مخفیگاه های بسیار شیک و مجلل یکی از شیخ های اماراتی بود توی اون جلسه آدم های ثروتمند دنیا حضور داشتن.

با اینکه احساس بیماری داشتم اما مورد توجه خیلی ها قرار گرفتم و اولین بار مسئول جذب سرمایه گذار برای پروژه های بزرگ شدم.

پروژه هایی که فقط یک هدف داشت : نفوذ سازمان به سیاست و دین
این پروژه ها گاهی در ظاهر برای مذهب و افراد مذهبی سود داشت اما در واقع پاپ و آیت الله و خاخام هارو وابسته سازمان میکرد و میتونستیم اقداماتشونو کنترل کنیم.

بعد از دو سال رییس بخش خاورمیانه سازمان شدم و تمام جلسات رو توی کشورهای عربی و ترکیه برگزار میکردم.

آدم های بیشتری منو شناختن و من قدرتمند تر شدم و تا جایی که مخالفین خودم رو یک به یک از میون برمیداشتم.

ترس زیادی از اسم من توی دل روسای بزرگ سازمان افتاد تا اینکه در موردم تحقیق کردن و قضیه کتاب رو فهمیدن.

خیلیا منو پسر شیطان و خیلیا خوده شیطان خطاب کردن تا جایی پیش رفتم که دستور به ترور و قتل آدمایی دادم که حتی مشکوک بهشون بودم.

رییس بزرگ دستور ملاقات با من رو داد خوب میدونست مخالفت با من دیگه چاره کار نیست یا باید بمیره یا توافق کنه.

Читать полностью…

💔خیانت و عشق💔

برا کسی بجنگ که حداقل برات تب بکنه.
برای کسی که ارزشه تورو نمیدونه یه لحظه هم حاله خودتو بد نکن.
با کسی باش که بدونه کیو داره!
@khiyanat_me

Читать полностью…

💔خیانت و عشق💔

اولین معیارات برای ورود به یک رابطه چیه؟

Читать полностью…

💔خیانت و عشق💔

/channel/+Q5S1RvJqhgs1M2I0

Читать полностью…

💔خیانت و عشق💔

تو کافه ‏یه مطلبی خوندم که خیلی قشنگ میگفت:
«هوا که خنک میشه،
درخت‌هایی که سایه مینداختن فراموش میشن..»
حکایتِ خیلیاست!
@khiyanat_me

Читать полностью…

💔خیانت و عشق💔

#پارت۱۸۳

ثریا رو کنار زدم و اون لبه حلقه نمک افتاد یعقوب به سمت حلقه اومد و من سکه هارو برداشتم اون گربه میوه رو به دندون گرفت.

یعقوب خودشو داخل حلقه انداخت تا گربه رو بگیره اما به یکباره سایه سیاهی اونو از حلقه پرت کرد و ثریا هم بیهوش افتاد.

از جام بلند شدم سکه های توی دستم تبدیل به پودر شدن و من سرگیجه و سردرد عجیبی داشتم.

گوشه دیوار بالا آوردم و خون از دهنم بیرون میزد به سختی خودمو به بیرون کشوندم چاله آبی جلوی خونه بود.

خودمو توی چاله آب نگاه کردم صورتم در حال تغییر بود و انگار یه آدم دیگه ای شدم

غریبه : این کیه

غریبه : من چرا این شکلی شدم

پاهای برهنه و کثیفی از دور به من نزدیک شد سرمو بالا آوردم انگار خودم بودم اما پیر و زشت.

- به چیزی که میخواستی رسیدی

غریبه : اما صورتم چهره م من یه آدم دیگه ای شدم

- شاید چیزی که میخواستی رو بدست آوردی اما خیلی چیزارو از دست دادی

غریبه : مثلا چی

- سلامتی خونواده و از همه مهمتر عشق تو هیچوقت نمیتونی عاشق کسی باشی هرکسی تورو ببینه شیفته چهره ت میشه اما میمیره

غریبه : ینی چی تو چی داری میگی

- تو زیبایی ثروتمند و قدرتمندی اما در برابر آدم ها باید چهرتو بپوشونی وگرنه میمیرن

دوباره خودمو توی آب نگاه کردم رنگ چشمام تغییر کرد
از جام بلند شدم نگاهی به داخل خونه کردم یعقوب انگار مرده بود و ثریا هنوز نفس میکشید.

وسایلمو برداشتم و ازونجا دور شدم به نزدیکترین شهر رسیدم.
کنار خیابون منتظر یه ماشین بودم که دختری از کنارم رد شد و محو صورت من بود و به جلوش نگاه نمیکرد و به وسط خیابون رفت

غریبه : هی مراقب بااااش

ماشینی به سرعت به اون دختر برخورد کرد در حالی که هنوز چشماش باز و به من نگاه میکرد مُرد.

Читать полностью…

💔خیانت و عشق💔

#پارت۱۸۱

سکه هارو که توی یه کیسه بود از جیبم درآوردم دستام میلرزید و علتش رو نمیدونستم یعقوب ثریا رو از خواب بیدار کرد.

ثریا با سیب توی دستش کنار پدرش نشست و یعقوب رو به من شد

یعقوب : اول ثریا

غریبه : نه اول من

یعقوب : اگه خرت از پل بگذره دیگه این کارو انجام نمیدی

غریبه : گفتم اول من

اسلحه رو درآوردم و روی میز کنارم گذاشتم تیک تاک ساعت توی مغزم ضربه میزد.

یعقوب کتاب رو باز و شمع و عود هارو روشن کرد بلافاصله صداهای عجیبی از بیرون خونه به گوش رسید

غریبه : صدای چیه

یعقوب : توجه نکن برای ترسوندن ماست

غریبه : فکر کنم از اینجا زنده بیرون نمیایم

یعقوب : فکر کردی موفق هم بشی زنده میمونی؟ این نفرین همیشه با توعه

شعله شمع ها بدون وزش بادی تکون میخوردن و انگار از پشت سرم کسی رد میشد دائم دوروبرمو چک میکردم و ترسیده بودم.

یعقوب از روی کتاب وردی خوند صداهای در و پنجره بیشتر و بیشتر شد تا جایی که شیشه پنجره یکی از اتاق ها شکست.

من اسلحه رو برداشتم که یعقوب نگاهی انداخت

یعقوب : اینجا اون به کارت نمیاد

غریبه : اگه آسیب بزنن چی

یعقوب : اگه از آسیب اینا میترسی چرا میخوای با خوده شیطان معامله کنی؟

Читать полностью…

💔خیانت و عشق💔

#پارت۱۷۹

روز بعد یعقوب کنار کتاب نشسته بود و کاری انجام نمیداد که منو عصبانی کرد

یعقوب : نیاز به چیزی دارم که فقط یه نفر میتونه برام بیاره

غریبه : چی

یعقوب : یه عود مخصوصه که یکی از شاگردهام داره

غریبه : خودم پیدا میکنم فقط بگو چیه

یعقوب : ببین من به تو قول دادم بخاطر دخترمم که شده این کارو انجام بدم پس بهت دروغ نمیگم اون عود رو فقط یه نفر داره باید باهاش تماس بگیرم

به یک کیوسک تلفن رفتیم و اون به یه نفر زنگ زد و آدرس اون شهر و خونه رو بهش داد

غریبه : اون کیه

یعقوب : قابل اعتماده چند ساعت دیگه میرسه

به خونه رفتیم و منتظر شدیم تقریبا نیمه های شب بود که صدای کوبیده شدن در اومد و به سمتش رفتم.

درو باز کردم و زنی ایستاده بود و اسمو ازش پرسیدم و گفت " قمر "

قمر : اومدم استادمو ببینم

به داخل راهنماییش کردم و یعقوب با دیدن قمر برای اولین بار لبخند زد

قمر : اینجا چیکار میکنین؟

یعقوب : قضیه ش طولانیه فقط چیزی که خواستمو آوردی؟

قمر : بله آوردم

یه پاکت دراز به یعقوب داد و قمر به سمت ثریا رفت و در آغوشش گرفت انگار همدیگرو میشناختن.

Читать полностью…

💔خیانت و عشق💔

#پارت۱۷۷

به خونه رفتم و وسایلو به یعقوب دادم ثریا یه گوشه کز کرده بود یکم خوراکی براش بردم

غریبه : از من ناراحت و عصبانی نباش من میخوام کمکت کنم

نگاه خشمگین و پاکت خوراکی رو پرت کرد
غریبه : باشه نخور اما من با بابات معامله کردم پس خرابش نکن

خشم نگاهش از بین رفت و پاکتو جلوی خودش کشید.
یعقوب محو محتویات کتاب شده بود و یه چیزایی با یه مداد قدیمی یادداشت میکرد

غریبه : کی انجام میدی؟

یعقوب : فکر کردی به این راحتیه؟ باید صبر کنی

غریبه : من مهلتی ندارم هرلحظه ممکنه پیدامون کنن

یعقوب : اگه میخوای درست انجام بشه باید صبر کنی

روی صندلی کنار دیوار نشستم و اسلحه رو روی میز گذاشتم یعقوب چند ساعت در حال مطالعه و یادداشت بود و منم گرسنه شدم.

شامی درست کردم و برای ثریا و یعقوب بردم اما اون دست از کار نمیکشید و حواسش جای دیگه بود تا اینکه به بدنش دست زدم چشاشو به سمت من کرد چشاش کاملا سفید و یهو عادی شد

غریبه : داری چیکار میکنی؟؟

یعقوب : این کتاب طلسم قوی داره

غریبه : اگه بخوای از طلسمش واسه من استفاده کنی جنازه دخترتو تحویل میگیری

یعقوب : تو نمیدونی این کتاب چه قدرتی داره کلماتش نفرین شده س

غریبه : تا فردا بیشتر مهلت نداری

شب رو روی صندلی اسلحه بدست نشستم گاهی چرت میزدم اما بلند شدم و آبی به صورتم زدم یعقوب هم بعد از یکی دو ساعت کنار کتاب خوابش برد.

چشمام سنگینی کرد و به خواب رفتم.
چشامو باز و خودمو وسط بیابونی دیدم مثل یه برزخ بود یه برزخ بی انتها صدای دختری از دور شنیده شد به سمت صدا رفتم.

Читать полностью…

💔خیانت و عشق💔

سهم ما از عشق هم شد قسمت زجر آورش!
@khiyanat_me

Читать полностью…

💔خیانت و عشق💔

@khiyanat_me

Читать полностью…

💔خیانت و عشق💔

‏طولانی ترین شب امسال ما ایرانیا:
شب درگیری نیروهای بی‌شرف با دانشجویان دانشگاه شریف بود. شب سوختن اوین بود. شبی بود که مادر کیان پیرفلک برای‌جنازه پسرش تا صبح دنبال یخ بود. طولانی بودن این شب‌ها را با پوست و استخوان حس کردیم. تا روزی آزادی هم جشن و دورهمی نمیگیریم.

@khiyanat_me

Читать полностью…

💔خیانت و عشق💔

#پارت۱۸۹

داخل خونه رو با تعجب نگاه میکرد به نقاشی ها و مجسمه هایی که بقول خودش فقط توی عکس ها و فیلم ها دیده

- این نقاشی اصلش مال ونگوگه

غریبه : این خودشه

- بخدا تو منو سکته میدی

مثل یه دختر بچه پرشور تموم خونه رو زیر و رو کرد و دو تا خدمتکارم مراقبش بودن.

اسم های دو تا خدمتکار رو پرسید
- سوفیا و آنا چه اسم های قشنگی

غریبه : هرچی خواستی میتونی بهشون بگی

- من خودم همه کار بلدم

خنده ای کردم
غریبه : باشه ولی به خودت آسیب نزنی

انگار از ترس اولیه ش کم شده بود و احساس راحتی میکرد.
وقتی در حال تماشای تابلوهای نقاشی توی اتاقم بود از پشت بهش نزدیک شدم و دستامو روی شونه هاش گذاشتم.

این بار بدون اینکه بترسه خودشو به من چسبوند
- من حتی اسمتو نمیدونم

غریبه : ولی من همه چیز تورو میدونم

- نمیخوای بگی کی هستی؟

غریبه : هرچی دوس داری صدام کن اما اسم منو هیچکس نمیدونه و نباید بدونه

- چرا؟

به سمت میزم رفتم و بهش تکیه دادم به اون طلسم فکر کردم
غریبه : قضیه ش پیچیده س شاید تو باور نکنی

- باور؟ الان جاییم که فقط توی خواب هام میدیدم پس ازین به بعد همه چیو باور میکنم

غریبه : اسم و چهره من طلسم شده

نگاهی با دقت به من کرد
- چهره؟؟ ینی چی؟

از زیر گردنم لایه ماسک رو کمی بالا دادم
- خدای من تو خودت نیستی

غریبه : نترس زیر این ماسک چهره ایه که هرکی ببینتش اول مجذوب و بعد کشته میشه این طلسمیه که تا آخر عمرم همراهمه

به سمتم اومد
- من میخوام ببینم این چیزا همش خرافاته

Читать полностью…

💔خیانت و عشق💔

#پارت۱۸۷


دستگیره در رو گرفتم که صدای قدم های یکی پشت سرم شنیدم صورتمو برگردوندم خودش بود

- نمیدونم چرا اومدم شاید تو همون رویایی باشی که هرشب قبل خواب مرورش میکنم

وسایلشو داخل ماشین گذاشتم و به سمت فرودگاه رفتیم با دیدن هواپیما تعجب کرد

غریبه : آماده ای؟

- معلومه که نه

خنده ای کردم و سوارش شدیم با دیدن داخل هواپیما کلی سوال توی چهره ش پدید اومد

- تو کی هستی؟

غریبه : بهت توضیح میدم

کمربندشو براش بستم و هواپیما به مقصد میلان ایتالیا حرکت کرد.
بعد از ثابت شدن هواپیما کمربندمو باز و اونم صندلی روبروی من نشست.

سیگاری روشن و مهماندار نوشیدنی آورد
- سیگار کشیدن توی هواپیما ممنوعه

غریبه : نه اگه هواپیما مال خودم باشه

- نمیخوای بگی کی هستی؟

غریبه : آدم بده داستانایی که خوندی

- میدونم خلافکاری ولی از چه نوعش؟ اختلاس کردی؟ دولتی هستی؟

از حرفش خنده م گرفت
غریبه : فراتر از این حرفاست

- کجا داریم میریم؟

غریبه : میلان ایتالیا

- باورم نمیشه انگار خوابم

غریبه : آرزوت چیه؟

- غول چراغ جادویی؟

Читать полностью…

💔خیانت و عشق💔

#پارت۱۸۵


اما اون هم تسلیم قدرت من شد و خیلی زود به چیزی که میخواستم رسیدم تمام منابع کشورها مثل طلا نفت پول رو میتونستم با یک دستور و اشاره تغییر بدم یا خالی کنم.

ملودی : اما اون دختر چی

غریبه : به ایران برگشتم

به من خبر دادن بعضی مقامات نظامی ایران میخوان به یکی از کشورای عربی حمله کنن و سازمان اعلام خطر کرد نماینده های ایران توی سازمان از پاسخگویی سر باز زدن و به دستور من به قتل رسیدن.

ایران وقتی فهمید نماینده هاش توی سازمان کشته شدن اعلام مذاکره کرد و خودم به اونجا رفتم.

بعد از مذاکره چند روزی برای استراحت بدون مزاحمی به شهر خودم برگشتم.

در قالب یه آدم عادی به خونه میرفتم و مثل گذشته زندگی کردم توی صندوقدار یه رستورانی که ازش غذا میگرفتم دختری بود که با اولین نگاه نتونستم ازش دل بکنم.

اما حرف شیطان همیشه توی گوشم بود که کسی نمیتونه عاشقم بشه وگرنه میمیره.

یه هفته هرروز به اون رستوران رفتم و گاهی باهاش حرف میزدم اونم این قضیه رو فهمید و به درخواست من یه قرار گذاشتیم.

توی همون رستوران ناهار خوردیم اما من کاملا یه آدم عادی بودم و در برابرش خودمو هیچی نمیدونستم.

لبخند و چهره ش تمام دنیای من شد وقتی بهش نگاه میکردم تمام بدی های خودم رو از یاد میبردم.

بعد از یه ماه صحبت و قرار گذاشتن های متعدد به رستوران رفتم اما خبری ازش نبود.

Читать полностью…

💔خیانت و عشق💔


لبخند ها همیشه ملاک شاد بودن نیس..!
@khiyanat_me

Читать полностью…

💔خیانت و عشق💔

‏هروقت حس کردید یکیو دوس دارید اول جق بزنید،اگر بعد جق حستون از بین نرفت اون دوس داشتن واقعیه :)

@khiyanat_me

Читать полностью…

💔خیانت و عشق💔

‏من دیگه آرزویی ندارم نه اینکه الان همه چی دارما، دیگه حوصله ندارم به چیزایی که ندارم فکر کنم
دیگه حتی توی فکرمم از اینی که هستم فراتر نمیتونم برم.


@khiyanat_me

Читать полностью…

💔خیانت و عشق💔

از ناراحتی کسی نترسید
ناراحتی یعنی هنوز براش اهمیت دارید
اون بی‌تفاوتیه که باید ازش ترسید!!
(اما حواست باشه در همون حال که ازت ناراحته از چشش نیوفتی و بی تفاوت نشه:))

@khiyanat_me

Читать полностью…

💔خیانت و عشق💔

‏خودكشی فقط پريدن از ارتفاع نيست،بعضی وقتا انتخاب تنهايی و دور بودن از همه آدما هم خودكشی حساب ميشه...🚶‍♂
@khiyanat_me

Читать полностью…

💔خیانت و عشق💔

#پارت۱۸۲

با گفتن اسم شیطان جیغ و ناله های زیادی به گوش رسید.

یعقوب دوباره شروع به خوندن کتاب کرد و ثریا رو به حلقه نمک برد که با واکنش من روبرو شد

غریبه : چیکار میکنی؟ گفتم اول من

وارد حلقه شدم و سرم بشدت درد گرفت و احساس تهوع شدیدی داشتم.

ساعت رو نگاه کردم فقط چند دقیقه مونده بود سکه و میوه رو جلوی کتاب گذاشتم

یعقوب : اگه فقط یک انتخاب داشتی انتخابت ثریا باشه

غریبه : من تا اینجا اومدم و دردسر همه چیو به جونم خریدم اگه فقط یه انتخاب داشته باشم اون خودمم

یعقوب : اون موقع کاری میکنم همین وسط بمیری

غریبه : برام مهم نیست

لبه های کتاب آتیش گرفت اما نمیسوخت به پشت سرم نگاهی انداختم ته اتاق سایه سیاهی با چشمانی زرد رنگ به من خیره بود.

با اینکه ترسیده بودم اما باید دووم میاوردم و یعقوب راس ساعت ورد نهایی رو خوند.

گربه سیاهی از در اتاق وارد شد و جلوی سکه و میوه ایستاد.

ثریا دستشو دراز کرد تا میوه رو برداره

Читать полностью…

💔خیانت و عشق💔

#پارت۱۸۰


من یعقوب رو به داخل اتاق بردم
غریبه : اگه با همه این کارات احضار و معامله رو درست انجام ندی اونوقت هممون میمیریم

یعقوب : من هنوزم میگم این کار خطرناکه باید ازش بگذری خوابی که دیدی رو فراموش نکن

غریبه : باید انجام بشه میفهمی؟؟

هردو از اتاق بیرون اومدیم و قمر و ثریا پیش هم بودن رو به قمر کردم
غریبه : اگه کاری نداری میتونی بری

قمر : استاد باید اجازه بدن

یعقوب : برو ممنون که اومدی

قمر : استاد مطمئنین برم؟

یعقوب : آره برو بعدا خودم باهات تماس میگیرم

قمر از خونه بیرون رفت اما با رفتار مشکوکی که داشت حس کردم از این شهر و منطقه دور نمیشه.

همه چی برای انجام این معامله مهیا بود باید به چیزی که میخواستم دست پیدا میکردم.

آروم و قرار نداشتم یعقوب زمان احضار رو ساعت ۳:۱۳ دقیقه شب تعیین کرد.

یه اتاق رو کاملا خالی و دور تادورش رو عود و شمع گذاشت حلقه نمکی وسط اتاق ایجاد و ستاره پنج پری بین حلقه کشید.

کتاب رو بالای ضلع ستاره گذاشت و هردو به ساعت نگاه کردیم فقط یک ساعت تا زمان احضار مونده بود

Читать полностью…

💔خیانت و عشق💔

#پارت۱۷۸


دختری با لباس سفید و چهره زیبا با پاهای برهنه به من لبخند زد
- به اصل خودت برگرد

غریبه : اصل خودم؟

- تو میتونی شیاطینو نابود کنی

یهو از خواب پریدم و کتاب کنار یعقوب تند تند ورق میخورد و روی یه صفحه ایستاد از جام بلند شدم ترس و استرس تمام وجودمو گرفت.

یعقوبو صدا زدم اما هیچ جوابی نداد به صفحه کتاب نگاه کردم تصویر یه شیطان با چند سر ترسیم شده بود.

بی اختیار انگشتم به سمتش رفت و تا خواستم لمسش کنم یعقوب دست منو گرفت

یعقوب : دست بهش بزنی نابود میشی

دستمو عقب کشیدم و به یعقوب نگاه کردم
غریبه : اون چی بود؟

یعقوب : میخواد تسخیرت کنه

غریبه : چرا؟

کتاب رو بست و با عصبانیت نگاه کرد
یعقوب : چون درون تو چیزی دیده چون فکر میکنه تو شروری چون فکر میکنه به وسیله تو میتونه هرکاری بکنه

غریبه : اما من خواب دیدم

یعقوب : چه خوابی

غریبه : خواب دیدم یه دختر به من لبخند زد و گفت به اصل خودت برگرد

یعقوب : پس بهتره به حرفش گوش کنی وگرنه اون موجودی که عکسشو دیدی تموم زندگیتو سیاه میکنه

کمی مضطرب شدم و با صدای لرزون حرف زدم
غریبه : تو کارتو انجام بده و سریع تمومش کنیم بقیش به تو ربطی نداره

انگار قبل از تسخیر اون موجود درون خودم تسخیر یه حس جاه طلبی شده بودم.

من باید اون معامله رو انجام میدادم و خودمو به چیزی میرسوندم که هیچکس تا حالا نتونسته.

Читать полностью…

💔خیانت و عشق💔

یه دیالوگ مودی تو سریال Peaky Blinders هست که میگه :
خیلی از آدم ها تو زندگیشون یه نقطه تاریک درد دارن که بعد از اون دیگه اون آدم سابق نشدن، از يه جايى به بعد احساسشون يخ میزنه، ديگه دردى حس نمیكنن و هيچ كسی هم نمیتونه يخ احساسشون رو باز كنه، و اين خودش از هر دردى دردتره .

@khiyanat_me

Читать полностью…

💔خیانت و عشق💔

‏دیدی از خواب بلند میشی واسه چند لحظه هیچی نمیفهمی
نه یادت میاد کجایی، نه یادت میاد کی هستی، هیچ دغدغه‌ای واسه چند لحظه نداری
بهترین لحظات زندگیه :)))))


@khiyanat_me

Читать полностью…

💔خیانت و عشق💔

امیر تتلو
شب یلدا
@khiyanat_me

Читать полностью…

💔خیانت و عشق💔

حس میکنم
گم شدم
اما تلخ تر اینکه
کسی دنبالم نمیگرده.!🧑‍🦯

@khiyanat_me

Читать полностью…
Subscribe to a channel