سلام دوستان
لطفا از کارزار مردم دهستان خسروشیـریـن برای درخواست رسمـی از نماینده منطقـه در مجـلس شـورای اسـلامی جهت احداث مجموعه فـرهنگـی ورزشی در روستای خسروشیـریـن حمایت کنید.
کافیست بـه لینک زیر رفته و امضـاء خـود را درج نمایید:
https://www.karzar.net/20741
بـا تشکر از شما
https://www.instagram.com/tv/CVvpOiZgZ5N/?utm_source=ig_web_copy_link
Читать полностью…مردهای خسروشیرین، در عین پیچیدگی، دلخوشیهای سادهای دارند. وقتی ابرها کمر آسمان را تنگ در میان بگیرند و خورشید از میدان به در شود، کیفشان کوک میشود، مخصوصا اگر ابر سمت قبله قبراق باشد. هیچ چیز مثل برف حال مردمان خسروشیرین را خوب نمیکند.
حظّی زیر پوستشان میافتد که سرمای استخوانسوز سر صبح هم به آن کاری نمیشود. روزهای برفی پنداری جادویی سپید جانشان را میفریبد و تا برف ببارد و برف روی زمین باشد، هیچ سیاهی در دنیا نمیبینند. صبحِ روزهای برفی زودتر از همه بیدار میشوند، با شوق و ذوق بقیه را بیدار میکنند: «ماشالله ای برف ایزنه»! همیشه هم حساب میکنند که اگر تا ظهر بزند چقدر میشود، در ذهنشان چرتکه میاندازند که بارندگی سال زراعی با این برف چند میلی شده و یک گوشهی ذهنشان هم به باز یا بسته بودن جاده آباده معطوف است: «اگه تا ظهر ایطوری بزنه جاده بسته ویبو»! کیفور و قبراق!
اولین کار این است که اورکتی به دوش بگیرند، تن به سرمای تیز اول صبح بدهند و مشتی برف به چنگ آورند. اگر آبکی باشد که فبها! خدا داده است! حوصله برف خَک ندارند. برف بیآب و بیخاصیت که فقط سرمای استخوانسوز میآورد. سر بالا میآورند و کوهها را از نظر میگذرانند. دکل زیر بکارت برفِ تازه، دیدنی است.
صبحانهی روزهای برفی مزهی دیگری دارد؛ یکی دو تا استکان چای را داغ داغ سر میکشند و همینطور یک چشم به آسمان دارند، از روی همان پشتی که لم دادهاند، دستورات لازم را برای پارو کردن برف پشتبام به پسرهای بزرگتر میدهند. بچههای کم و سنوسال احتیاج به دستور ندارند، برایشان پارو کردن برف تفریح بزرگی است و با التماس خود را به بالای پشتبام میکشانند.
تاااررپ! پارو زدن برفهای پشتبامها شروع میشود! دیگر نمیشود در خانه بند شد. اورکت را میپوشند، لبههای بالای چکمه را چند سانت میخوابانند و بکارت برف تازه اول صبح را به چکمه میخراشند. راه رفتن روی برف تازه لذتی غریب به جانشان میاندازد؛ لذتی ناشی از حس امنیتی که میدانی سرپناهی هست که چون اراده کنی میتوانی به کنج آن بیاسایی! بسا که همین برف در کوه و دور از خانه، بلای جان است!
کیفور و خاطرجمع کوچههای برفی را به زیر گامهای خود میگیرند. روز برفی ادبیات خودش را دارد، مخصوصا اگر برف پرپشته ببارد و آبکی باشد. شیرینی برف چنان در روح و جان است که زبان به سلامعلیکِ عادی مثل روزهای دیگر نمیچرخد! معمولا دو نفری که به هم میرسند، به جای سلام میگویند: «ای ایزنه!!» و در جواب میشنوند: «ها ماشالله»!
#خسروشیرین #روستای_خسروشیرین_از_دریچه_دوربین
زندگی، سختی، تنهایی و فقر هر کدام مانند میادین نبرد، قهرمانان خود را پرورش میدهند. ویکتور هوگو زمانی در کتاب بینوایان نوشت: «قهرمانان گمنام گاهی از قهرمانان مشهور، بزرگترند». این سخن امروز بیش از هر زمانی قابل درک است. ویروسی که امروز همه ابنا بشر را درگیر خود کرده است، بیش از هر چیز اهمیت کار این قهرمانانِ گمنام را روشن کرده است؛ گمناماند چون در سایه و در حریم بیمارستانها به کار مشغولاند اما در واقعیت همینها هستند که منبع نور برای بقیه میشوند، اگرچه خود چون شمعی میسوزند. به یمن وجود آنهاست که از این دوره سخت نیز عبور خواهیم کرد. قهرمانان امروز ما روپوشهای سفید به تن دارند، پزشکان، پرستاران، دستیاران و کارمندان بیمارستانها و دانشمندان!
در این ساعات پایانی سال ۱۳۹۸ برای همه عزیزان روستای خسروشیرین که در قالب کادرهای پزشکی، درمانی، بهداشتیِ مبارزه با کرونا، جان بر کف به فعالیت مشغولاند آرزوی سلامتی میکنم.
تصویر بالا، بهمن یعقوبی را در حال کار برای مهار ویروس نشان میدهد.
سال 1384 بود و مردم برای اعتراض و تحصن روبروی مجلس شورای اسلامی تجمع کرده بودند. خواستهشان این بود که از اقلید جدا و به آباده محلق شوند! از هر چه بگذریم، از چایی نمیشد گذشت! بساط چایی چنان رونق داشت که به رهگذران خیابان بهارستان هم استکانی میرسید!
Читать полностью…جشنواره آدمبرفی خسروشیرین، زمستان ۱۳۹۸
Читать полностью…دفتر یادبود به مناسبت بزرگداشت شهادت سردار سپهبد سلیمانی در سفارت جمهوری اسلامی ایران در بروکسل. دیپلماتهای خارجی، ایرانیان مقیم و سایرین با مراجعه به سفارت این دفتر را امضا و جملاتی در بزرگداشت یاد سردار و محکومیت اقدام تروریستی آمریکا نوشتند.
Читать полностью…جمعه ۱۳ دیماه ۱۳۹۸
شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی را تسلیت عرض میکنم.
به جرات این یکی از بهترین تصاویر از زندگی اجتماعی است که از خسروشیرین دیدهام.
Читать полностью…وقتی صحبت از فوتبال در زمینهای خاکی میکردیم، منظورمان به اینجا بود.
Читать полностью…سهراب یعقوبی درگذشت.
🏴
آدمها که میمیرند، بخشی از خاطراتمان را با خودشان میبرند و بخشی از گذشته تا همیشهی خدا محو میشود. بچهها اواخر دهه چهل و پنجاه جوانی منحصر به فردی داشتند و خیلی از امکاناتی که به جوانی شاید معنا میداد را برای اولین بار در روستای تجربه میکردند؛ چیزهای سادهای مثل نوار کاست، ضبط صوت، تلویزیون، و ویدئو کاست که باید از ترس در هزارتویی پنهانش میکردن در آن ایام!
سهراب مصداق جوانان آن ایام بود که به سبب خویشاوندی با هم رفتوآمد داشتیم. یادم میاید بسیار شوخ و خوش سر و زبان بود و با استانداردهای آن زمان کاملا امروزی بود؛ کفش قیصری داشت، شلوارهای چینچین مدل آن روزها، پشت مو و ادکلن با بوهای تند! نمیدانم آخرین بار کی سهراب را دیدم، اما همین چند ماه پیش بود! خیلی تغییر کرده بود و گرد پیری زود بر چهرهاش نشسته بود. اما روحیه بذله گویی و سرزبانش همان سهراب قدیم بود.
امروز خبر درگذشت سهراب را شنیدم. اخبار تلخ، در غربت تلخترند.
روحت شاد سهراب
مطلب بعدی درباره خانم کلباسی را بخوانید.
Читать полностью…https://www.instagram.com/p/CZMetrQAq8s/?utm_source=ig_web_copy_link
Читать полностью…https://www.instagram.com/khossrowshirin/
Читать полностью…عکاس این عکس اگر کمی دقت بیشتری به خرج میداد، میتوانست یک عکس بینظیر بیافریند. با این حال، عکس خوبی شده است. مردم مغموم، یا مردمی که در برابر همولایتی دیگری که عزیز از دست داده است تظاهر به غم میکنند و سرها را به نشان حزن به زیر انداخته و دستها را در هم گره کردهاند و از آن مهمتر سایه آدمهای پایین تصویر، حالت عزا و غصه را به زیبایی به تصویر میکشد. جنبه دیگر قوت این عکس صاحب عزاست؛ مشهدی عوض کریمی به وضوح صاحبعزای این مجلس و شکسته و احتمالا با چشمانی اشکبار از مردم بابت حضور در مراسم تشکر میکند. صاحبعزا همانطور که در کانون توجه مردمی قرار دارد که در مراسم شرکت کردهاند، در مرکز تصویر هم قرار گرفته است تا لحظهای گویا از اندوهِ ناشی از هجران یکی از همولایتیهایمان ثبت شود.
Читать полностью…https://telegra.ph/%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1-%D9%88-%D9%81%D8%B1%D8%B2%D9%86%D8%AF-%D8%B3%D9%86%DA%AF%DB%8C-02-07
http://khosroushirin.blogfa.com/
پنج سال عمرمان، صبحگاه روبروی این نما ایستادیم و آداب صف صبحگاهی به جا آوردیم!
Читать полностью…در سوگ شهادت سردار سلیمانی پرچم سفارت ایران در بلژیک به حالت نیمه افراشته درآمد.
Читать полностью…زنگ ورزش
⚽️🏐🏓🥅
جمعیت ما دهه شصتیها خیلی زیاد بود. کلاس اول ابتدایی بیش از 40 نفر در یک کلاس مینشستیم. در آن بحبوحهی «چوب معلم گل، هر کی نخوره خله» زنگ ورزش مثل نور امیدی بود. اصلا وقتی برنامه کلاسیمان را اول هر ثلث (آن زمان ما ثلثی بودیم و ترمی در کار نبود) مینوشتیم، به زنگ ورزش که میرسیدیم حس و حالمان عوض میشد؛ مخصوصا اگر این ورزش را به زنگ آخر هم میانداختند! بعضی وقتها دو زنگ ورزش را پش سر هم قرار میدادند آن هم در صبح روز پنجشنبه. بدون کیف و کتاب به مدرسه میرفتیم و یک صبح تا ظهر تا پای جان «ورزش» میکردیم.
در مدرسه ابتدایی شهید نوازالله یعقوبی روستای خسروشیرین طبیعت و چشمه و رودخانه حرف اول را میزدند؛ دور تا دورش را رودخانه و چشمهها خنک آب فرا گرفته بود! یعنی زنگ ورزش هم جای فراخی برای بازی داشتیم. زمین فوتبال بزرگی آن طرف در باغ روبروی بهداری بود. آنجا برایمان به کعبه آمال شباهت داشت. آنقدر شلوغ بودیم و 20 نفر همزمان دنبال توپ میدویدند که شاید کسی نمیدانست بغل دستیاش مال کدام تیم است.
اما بزرگترین مشکل این بود که زنگ ورزش به حال و حوصله معلم بستگی داشت. اگر حوصله داشت میرفتیم زمین روبروی بهداری، اگر نه، توی همان حیاط! بازیهای داخل حیاط از خشن به وحشیانه متغیر بود. خشنترین بازیئی که من جرات آن داشتم چیزی بود که به آن «کوکوئک» میگفتیم. یک دایره بزرگ میکشیدم؛ یک عده میرفتند داخل دایره و یک عده بیرون! عدهای که بیرون بودند وظیفه داشتند حملاتی به داخل دایره بکنند و با کف دست محکم بر ناحیه بین کمر و ران کسانی که داخل دایره بودند ضربه بزنند، به طوری که سرخ شود! آنها هم که داخل دایره بودند باید چنان لگد به قلم پای متهاجمین میزدند که همانجا وسط دایره نقش زمین گردند و از بازی خارج شوند و یا به اصطلاح آن زمان بسوزند! کار وقتی تمام میشد که افراد خارج دایره همه میسوختند. در این زمان آنها که بیرون بودند میآمدند داخل و نقشها عوض میشود. همیشه قلم پایمان سیاه و زانوهایمان زخمی بود!
اما شدیدترین و وحشیانهترین بازی «درنهبازی» بود. هیچوقت جرات درنهبازی نداشتم. درنه بازی همیشه من را یاد فیلمهای سرخپوستی میانداخت. به نظر بچههایی که درنهبازی میکردند خیلی شجاع بودند! خیلی! درنهبازی همان کوکوئک بود، اما خیلی زمختتر؛ به جای کف دست از کمربند استفاده میشود و ناحیه مورد حمله هم از کمر به پایین بود! واویلا میشد. از دور که نگاه میکردی میدیدی گردوخاک بلند است و آن وسط چشم چشم را نمیدید! در ابتدا یک کمربند را میگذاشتند داخل دایره که به آن میگفتند «دو»! کسانی که «دو» دستشان بود باید از کمربند دفاع میکردند و آنها که بیرون بودند باید آن را میدزدیدند! هیچ قانونی هم نبود. اگر میتوانسند کمربند را بردارند و نمیسوختند که خب دنیا به کامشان بود و آنهایی را که داخل «دو» بودند حسابی تسمهکش میکردند. زمانی میسوختند که یکی از افراد داخل دو کمربندشان را بگیرد یا لگد نثارشان کند!
بعضی روزها معلم اصلا حوصله نداشت! میگفت ورزش کلاسی! اصلا خدا نیامرزد کسی را که ورزش کلاسی را اختراع کرد! یک مشت معمای بیسر و ته و خرعبله گونه به خوردمان میدادند و به خیال خودمان ورزش میکردیم. در پایان زنگ هم کلی اطلاعات عمومیمان زیاد میشد! مثلا میفهمیدیم که خیارسبزهای استان سمنان در یک ماهگی آماده میشوند ولی در سنندج سه ماه طول میکشد! این ورزشهای کلاسی را کلا تحمیل میکردند، ما هم تحمل میکردیم! اما هر چه بود بهتر از وقتی بود که معلم گرامی یک صندلی میگذاشت وسط راهرو و یک چوب ارزن دستش میگرفت و میگفت باید از بین من و دیوار عبور کنید! اما باید سریع بروید به طوری که من نتوانم با چوب بزنمتان! خب نتیجه را هم میتوانید حدس بزنید! این بازی خیلی طول نمیکشید چون یا همه بازیگران آش و لاش میشدند، یا چوب معلم میشکست!
انشالله همه چوبها بشکنند.
میگفت «زمانی اینجا سرتاسر باغ بود و سرسبزی، حیف که همه فروختند! همین چهار پنج سال پیش فلانی فروخت! پولش را هم خراب کرد! ما نگه داشتیم. آب که تقریبا نیست، اما کمی سایه هست».
Читать полностью…https://telegra.ph/که-یاران-فراموش-نکردند-عشق-09-21
Читать полностью…چوب معلم گل است!
✒️🖌🔎
مدرسه که میرفتیم یک ضربالمثل معروف بود که دهان به دهان میچرخید: میگفتند «چوب معلم گلِ، هر کی نخوره خلِ». لامصب آنقدر هم قافیه دار و وزین بود که اصلا در آن عوالم کودکی یک درصد هم احتمال نمیدادیم شاید این ضربالمثل وزین که پیر و جوان آن را مثل گوسفندان قلعه حیوانات تکرار میکردند اشتباه باشد. خلاصه اینکه صبح و ظهر و شام قضیه این بود که چوب معلم گلِ و هر کی هم نخوره خلِ! با این حالات بود که پا به کلاس اول ابتدای گذاشتیم. خدا برکت بدهد! آن زمان هم دار و درخت اطراف مدرسه زیاد بود و معلمان دست بزن اساسی داشتند. برخی معلمان هم آنقدر به آموزش بچهها اهمیت میدادند که چوب ارزن میآوردند تا بچه مردم حسابی از خلی در بیاید. مدتی گذشت و من چوبی نخوردم و حسابی داشتم به عقل خودم شک میکردم که مبادا خلی، خنگی، چیزی باشم.
در این میان معلمین هم سلایق مختلف و خاص در انتخاب چوب داشتند: ارزن، چوب معمولی و آنها که خیلی به تربیت بچه مردم اهمیت میدادند شلنگ میآوردند تا همه آثار خنگی و خلی را از بین ببرند! رسم این بود که خود معلم با چوب به کلاس میآمد اما گاهی به هر دلیلی چوب نداشتند و از بچهها میخواستند که از دار و درختهای اطراف چوب بیاورند! معمولا هم وقتی نوبت تنبیه یک نفر میشد خودش میرفت و چوب را میآورد! معمولا هم بهترین چوب را میآوردند! خودش قرار بود تنبیه شود، خودش هم بهترین و دردناکترین چوب را میآورد! این هم از صداقتهای ناب دوران کودکی است. در یکی از این روزهای چوب و ترکه و خلبازار مدرسه، معلم کلاس اول از من خواست که بروم چوب بیاورم! من هم که تا حدودی ضعیفالجثهتر از بقیه بودم و در فنون بالا رفتن از درختن و کندن شاخههای درختان هیچ مهارتی نداشتم، رفتم و یک چوب بسیار نازک از روی زمین پیدا کردم و آوردم! آقای معلم هم به همین دلیل چند چوب به خودم زد. اینچنین بود که از خلی درآمدم و خیالم راحت شد.
تجربه من از کلاس اول ابتدایی این بود که همان ساختاری که در کلاس اول بین بچهها شکل گرفت تا سوم راهنمایی به همان شکل ادامه پیدا کرد؛ یعنی آنکه رتبه اول کلاس بود، تا سال سوم راهنمایی به همین شکل ماند، آنکه دوم بود، تا سال سوم راهنمایی رتبه دوم بود. و بچههای ضعیفتر هم هیچ تغییر جایگاهی ندادند. از این جهت در کلاس اول ابتدایی باید حساسیت بسیاری به خرج داد تا این کودکان معصوم قربانی ضربالمثلها و عادات غلط و باورهای اشتباه ما، معلمین و جامعه نشوند.
امروز روز اول مهر بود. امید قلبی من این است که همه کودکان خسروشیرین از این کلاسهای درس پلی برای بهروزی و آیندهای بهتر بسازند. قلبم با تمامی فسقلیهای کلاس اولی است.