علاقه به موسیقی بی کلام از جایی شروع میشه که دیگه هیچ کلمه ای نه ذهنتو آروم میکنه نه درکِ حالته . . دوست خوبم! آرامشی که گم گردی و اینجا پیدا میکنی🌑🏡
نترسید،
اگه بترسید احتمالاتی رو بیدار
میکنید که پیش از ترس شما محال
بودند، هیولاها، همه دست سازند.
🪽 23:23
عمیق ترین بلوغ انسان زمانی آغاز می شود که بفهمد نه نجات کسی بر دوش اوست نه نجات خودش در دستان دیگری.
🪽 17:17
هرگز نمیشود آنطور که باید و شاید به کلمات اعتماد کرد. ظاهری بیآزار دارند، ابداً به نظر نمیرسد که ممکن است خطرناک باشند. بیشتر به باد هوا شباهت دارند، به صداهای کوچک دهن، نه شورند و نه بینمک و بهمحض اینکه از دهن بیرون میآیند از راه گوش به وسیلهٔ تودهٔ نرم و خاکستریِ مخ درک میشوند؛ هیچکس به کلمات خودش شک ندارد و مصیبت از همینجا شروع میشود.
سفر به انتهای شبЧитать полностью…
بیکلام ترکیبی از صدای بارون و پیانو🫂
میگن دنبال آرزوها رفتن سخته، اما چیزی که کمتر کسی میگه اینه که کنار گذاشتن آرزوها، آدمو از درون میخوره. وقتی سالها بگذره و ببینی فقط زندگی کردی که زنده باشی، نه برای چیزی، نه با امیدی، اون وقته که دردِ واقعی شروع میشه. هر روزت میگذره مثل دیروزی که یادت نمیاد. دیگه نه چیزی خوشحالت میکنه، نه چیزی ناراحتت. فقط یه سکوت سنگین توی دلت جا خوش میکنه، همون جایی که یه روزی جای آرزوهات بوده. و این بیحسی، این خالی شدن، خیلی تاریکتر از هر سختیایه که ممکن بود تو مسیر خواستههات بکشی.
Читать полностью…وقتی همهچیز دور و برت تیره و سرد میشه،
وقتی صدای دنیا تبدیل میشه به یه سر و صدای نامفهوم،
وقتی خستهای و دلت میخواد فقط یه جای امن باشی،
بدون که اینجا هستم، همینجا، درست کنارِ تو.
جهان آیینهی محبت است؛
هرچه از دل برآید، روزی به دل بازمیگردد.
اگر نوری در دل کسی کاشتی،
اگر بیمنت آرامشِ کسی شدی،
اگر حتی در سکوت، مهربان ماندی،
بدان که جهان فراموشکار نیست.
محبت را ذخیره میکند در دلِ زمان،
و روزی،
در لحظهای که باورش نداری،
با تمام شکوهش به تو بازمیگردد...
🪽 10:10
رنج او آنقدر طولانی شد که اطرافیانش به آن عادت کردند و از یاد بردند که او سخت در عذاب است.
-آلبر کامو.
🪽 02:02
شماهم غمِ این بیکلام رو حس میکنید؟
_آرامشی که داره ذهنتو میبره قسمتی از کور ترین و ساکت ترین بخش مغزت
صبحتون بخیر🫂
صبح جمعه تون رو با آرامش و حسِخوبِ این بیکلام شروع کنید
🎹🤍
صبحتون بخیر🫂
بعضی روزها دلم میخواهد روی پیشانیام بنویسم: «دارم برای زنده ماندن، آرام ماندن و عبور از طوفانهای درونم میجنگم؛ لطفاً زخمی دیگر بر روی زخمهایم اضافه نکنید...!»
لاادریЧитать полностью…
“ هميشه سخت ترين لحظه، لحظه اى است كه چشم به روى واقعيت باز ميكنم. حاضرم تمام كابوس هايم ادامه داشته باشند اما به واقعيتى كه در آن هيچ چيز و هيچ كس منتظرم نيست، پرتاب نشوم."
-كابوس هاى درخت پرتقالЧитать полностью…
ارامش فقط اون لحظه ای كه خورشيد غروب ميكنه و رنگ های پرتقالی تیره و تیره تر ميشن، جایی که تلفیقی از زیبایی ها جلوت ظاهر میشه و زنجيرهايى از جنس افکار بیهوده از دور دستات باز ميشن.
Читать полностью…در واقع اغلب مواقع دقیق نمیدونیم داریم کجا میریم یا قراره چی بشه. تنها چیزی که ازش مطمئنیم اینه که باید ادامه بدیم، چون ایستادن و عقب کشیدن فقط اوضاع رو بدتر، سختتر و پیچیدهتر میکنه.
Читать полностью…رنج از صورتش میبارید، و اون تنهایی عجیب توی چشمهاش، بیشتر از هر چیز دیگهای جذبم می کرد. یه جور سکوت عمیق توی نگاهش بود، نه از اون سکوت ها که بین دو جمله میافته، از اون سکوتایی که انگار سالهاست حرف نزدن، سالهاست درد کشیدن، سالهاست منتظر موندن و آخرشم هیچی. انگار یه چیزی توی دلش مرده بود و خودش هنوز زنده مونده بود، بدون اینکه بدونه چرا. اون فقط یه آدم نبود، یه سایه بود، یه خاطرهی فراموششده، یه داستانی که کسی دیگه حوصلهی شنیدنشو نداره.
یه غمی داشت که نه گریه میخواست، نه دلداری. غمی که فقط باید کنارش بشینی و چیزی نگی، چون هر حرفی کوچیکتر از اون درد بود.
روزی میرسد که نسبت به همه چیز بی تفاوت میشوی.
نه از بدگویی های دیگران میرنجی و نه دلخوش میکنی به حرف های عاشقانهی اطرافت.
به اون روز میگویند؛پیری
آن روز ممکن است برای برخی پس از سی سال،از اولین روزی که پا به این دنیا گذاشتهاند فرا برسد،
و برای برخی پس از هشتاد سال هم اتفاق نیوفتد.
این دیگر به چگونه تا کردنِ زندگی با انسانها بستگی دارد.
I got a fear,
Oh, in my blood
She was carried up into the clouds, high above.
🕯@kolbe_ee
میدانم که درد تنها مال من نیست،
که همه ما اسیر دیوارهایی هستیم
که شاید خودمان ساختهایم..
سرم را میگذارم روی پایش. میگوید نباید از چیزی ترسید. همهچیز همانطور اتفاق میافتد که باید. ستون فقراتم میلرزد.
Читать полностью…او رفیقِ واقعیِ من است، با او میتوانم از چیزهایی سخن بگویم که دیگران حتی درکش هم نمیکنند.
🪽 21:21
نوعی فرسودگی تمام وجودش را در بر گرفته بود
که حتی نمیگذاشت به چیزهایی
که دوستشان داشت بپردازد.
روحش چنان خسته بود
که صرف وجود داشتن نیز،
بر شانههایش سنگینی میکرد.
انجام هر فعالیتی آنقدر برایم سخت است که انگار یک جسم به وزن هزار تُن بر شانههایم سنگینی میکند و من باید حملش کنم.
Читать полностью…و اما اَمن باشید و قابل اعتماد
که اگر روزی تمامِ جهان برای آدمی سیاه شد
و امیدی اگر نبود،
تنها قسمت روشنِ جهانش شما باشید
و روزنهی نور و امیدی شوید،
در بینهایتِ تاریکی..
نرگس صرافیان طوفانЧитать полностью…