🔹زندگینامه نادرشاه افشار (پسر شمشیر)
👈 بخش116
سید نیازخان گفت آرزویم این ست که دشمنان هند که شما هستید هر چه زودتر از خاکمان بیرون بروید. سردار علی محمدخان نیز گفت خانواده و مادر پیری دارم، زندگی شان را تامین کنید و به ملت هند هم بگوئید تا آخرین نفس در راه آنها جنگیده ام، دو محکوم ساعتی بعد با احترامات ویژه نظامی، به دار آویخته شدند و در شهر دهلی سوگواریهای گسترده ای در گوشه و کنار شهر برگزار شد. بەدستور نادر، به خانواده سردار علی محمدخان سرمایه چشمگیری اعطاء کردند تا آخر عمر محتاج کسی نباشند.
پس از آرامش نسبی شهر دهلی، نادر گروهی از افسران خود را مامور تعیین میزان دارائی های دربار هند و توانگران و ثروتمندان نامدار و برجسته آن کشور نمود، زیرا نادر اهل چانه زدن نبود و می خواست سخنش فقط یک کلام باشد.
از آن طرف محمدشاه برای اینکه خسارت و غرامت جنگی کمتری بپردازد. سعی در پنهانکاری و جابەجا نمودن گنجینه های با ارزش و نفیس و گرانبها داشت که البته در بسیاری از موارد، از چشمان تیزبین نادر دور نمی ماند و نادر بدون اینکه به روی خود بیاورد، توسط جاسوسان کارکشته خود، بەخوبی از محل اختفاء گنج های دربار خبر داشت.
روزی محمدشاه به نادر گفت: عده ای از بزرگان هند قصد دارند که دختران خود را به عقد ازدواج سردار فاتح ایران درآورند تا از رهگذر این وصلت مبارک، افتخار فامیلی با پادشاه پیروز ایران نصیب آنان شود. نادر از این پیشنهاد استقبال کرد و در یکی از روزها، خواجه باشی دربار
(خواجه ها در قدیم به مردانی اطلاق می شد که در کودکی یا جوانی، به طرز بی رحمانه ای مقطوع النسل می شدند و در کلیه دربارهای ایران و عثمانی و هند و بیشتر دنیای آن روز، اجازه داشتند در درون حرمسراهای دربار، رفت و آمد داشته باشند و وظیفه آنان، انجام کارهای سنگین مربوط به حرمسرا بود که از عهده و توان زنان خارج بود.)
نادر را به حرمسرای دربار راهنمائی کرد تا از پنجاه نفر از دختران بزرگان هند، یکی از آنان را بەعنوان همسر خود انتخاب نماید.
نادر به تالار بزرگی درآمد که در آن، پنجاه تن از دختران هندی که هر یک از آنان، برای دلربائی از نادر، در آرایش و پوشش خود نهایت دقت را بەخرج داده بودند، دخترانی که در اوج و نهایت جوانی و زیبائی و خوش اندامی بودند و در دو صف مرتب منتطر ورود نادر بودند. ناگهان خود را در مقابل مردی یافتند بلند قد و بسیار تنومند و با چهره و سیمائی بەشدت مردانه، با ریشی کوتاه و چهره ای آفتاب سوخته و چشمانی نافذ و گیرا که هر زنی را در حالتی از ترس و شیفتگی قرار می داد. در میان دختران هم مسلمان دیده می شد و هم هندو و هم ترسا (مسیحی)
هنگامی که نادر از مقابل یکایک آنان می گذشت. دختران سرها را به زیر می انداختند. هنگامی که نادر به انتهای صف رسید رو به خواجه باشی کرد و پرسید، پدران و مادران این زیبا رویان چه کسانی هستند و والدین آنها چگونه اجازه داده اند که به اینجا بیایند؟ خواجه باشی گفت: اینها همه بزرگ زادگان هند هستند که بدون هیچ فشار و اجباری و با میل و رغبت خود برای دیدن شاهنشاه بزرگ ایران، مشتاقانه به اینجا آمده اند.
در میان دختران، فقط یکی از آنان بدون اینکه سرش را به پائین بیندازد با چشمان سیاه و جادوگر خود، با گردنی افراشته و دلیری شگفت آوری، مستقیم در چشمان نادر می نگریست. نادر از این گستاخی خوشش آمده بود و از خواجه باشی از پدر دختر پرسید. خواجه باشی کُرنِش و تعظیمی کرد و گفت:
قربان، او دختر راچیو تانه است. ناگهان دختر با همان استواری و گردن فرازی رو به نادر کرد و گفت: من دختر راچیوتانه هستم. ولی دختر نیستم و شوهر دارم.
نادر گفت عجیب است چقدر روان به فارسی صحبت می کنید. خواجه باشی وقتی صحبت های دختر را شنید خشمگین شد و دست خود را بالا برد تا با نواختن سیلی، دخترک را تنبیه کند که ناگهان دخترک، دست خود را به جهت دفاع از خود بالا آورد که ناگهان برق دشنه کوچک و تیزی در میان لباس دختر نمایان شد، خواجه باشی که برق خنجر را دید برای حفاظت از نادر، خود را میان دختر و نادر حائل کرد تا میان آنان فاصله ایجاد شده و آسیبی به نادر نرسد.
نادر که این گونه دید. رو به خواجه باشی کرد و گفت: شما چگونه اینها را بازرسی کرده اید که نفهمیدید این دختر مسلح است. آیا می دانی سزای کسی که بر روی من خنجر بکشد و کسانی که علیه من دسیسه و توطئه نمایند چیست؟
زبان خواجه باشی بند آمده بود و نمی دانست چه بگوید.
/channel/kurdokurdistan
🔹سرزمینهای جدا شده از ایران زمین در دو سده گذشته
جُستاری آماری و مستند در تاریخچهی تجزیهی سرزمینهای ایرانی در دو سدهی گذشته: درسی تلخ و عبرتی تاریخی!
بد نیست به این نکته اشاره کنیم که سرزمین کنونی ایران، تنها سی درصد از ناحیهی وسیعی است که در تاریخ با نامهای «ایرانزمین»، «ایران ِ بزرگ» یا «ایرانشهر» و در جغرافیا با نام «فلات ایران» شناخته میشود.
👈 ترفندها و دسیسههای بیگانگان و سستی پادشاهان بیکفایت گذشته، بخشهای زیادی ازین سرزمین کهن را در طول فاصله کوتاه ۱۹۶ ساله از ایران جدا نمود که مرور بر چگونگی هر یک از این جدایی ها به رغم تلخی بسیار، جهت الزام جدیّت و حساسیّت ما، دست کم برای حفظ سرزمین های باقیمانده کنونی، بسیار آموزنده خواهد بود.
⬅️ گسترهی سرزمینهای جدا شده از ایران در قراردادهای ترکمانچای، گلستان، آخال، پاریس و... به قرار زیر است:
سرزمین های جدا شده قفقاز بر اساس قرارداد های گلستان و ترکمانچای با روسیه (۱۸۲۸و ۱۹۱۳ به کیلومتر مربع)
آران و شروان: ۸۶۶۰۰ ک. م.
ارمنستان: ۲۹۸۰۰ ک .م.
گرجستان: ۶۹۷۰۰ ک.م.
داغستان: ۵۰۳۰۰ ک.م.
اوستیای شمالی: ۸۰۰۰ ک.م.
چچن: ۱۵۷۰۰ ک .م.
اینگوش: ۳۶۰۰ ک.م.
( جمع کل: ۲۶۳۷۰۰ کیلومتر مربع )
سرزمینهای جداشدهی ایران شرقی براساس پیمان پاریس و پیمان منطقه ای مستشاران انگلیسی
هرات و افغانستان: ۶۲۵۲۲۵ ک.م.
بخشهایی از بلوچستان و مکران: ۳۵۰۰۰۰ ک.م.
(جمع کل: ۹۷۵۲۲۵ کیلومتر مربع)
سرزمینهای جداشدهی ورارود/ وَرَزرود/فرازرود(ماوراءالنهر) بر اساس پیمان آخال با روسیه ۱۸۸۱ م
ترکمنستان: ۴۸۸۱۰۰ ک.م.
ازبکستان: ۴۴۷۱۰۰ ک.م.
تاجیکستان: ۱۴۱۳۰۰ ک.م.
بخشهای ضمیمه شده به قزاقستان: ۱۰۰۰۰۰ک.م.
بخشهای ضمیمه شده به قرقیزستان: ۵۰۰۰۰ ک.م.
( جمع کل: ۱۲۲۶۵۰۰ کیلومترمربع)
سرزمینهای جداشدهی جنوب خلیج فارس بر اساس پیمان منطقهای مستشاران انگلیسی
امارات: ۸۳۶۰۰ ک.م.
بحرین: ۶۹۴ ک.م.
قطر: ۱۱۴۹۳ک.م.
عمان:۳۰۹۵۰۰ ک.م.
(جمع کل: ۴۰۵۲۸۷ کیلومتر مربع)
مساحت سرزمینهای جدا شده از ایران درونی به همراه دو سوم کردستان (که در دوره صفویه بعد از شکست در جنگ چالدران به اشغال عثمانی در آمد و بعدها در بین سه کشور ترکیه، عراق و سوریه تقسیم شد) به مساحت تقریبی ۲۰۰۰۰۰ ک.م.
و نیز عراق به مساحت ۴۳۸۳۱۷ ک.م.
سرزمین های جداشده، در مجموع، حدود ۵ /۳ میلیون کیلومتر مربع بالغ می شود که این مقدار تجزیهی یک کشور در کلّ تاریخ ایران و دنیا بی سابقه است!
🔸یادآوری: در این نوشته به بخش هایی از سرزمین های ایرانی در کناره های جنوبی خلیج فارس [یعنی همان منطقه نفت خیز]، که به عربستان ضمیمه شده اشاره نشده است.
✍ د. محمدباقر پیری
/channel/kurdokurdistan
🔹ماجرای حمله مغولان به ایران
(از هم گسیختگی خوارزمشاهیان)
👈 بخش 32
گفتار و ادعای براق حاجب در مقابل غیاث الدین را می توان درشت گویی و طغیانگری او در برابر پیکر نیمه جان و بی رمق سلطنت خوارزمشاهی و بازماندگان آن از زبان امیری فرصت طلب دانست که همین ادبیات را می توان در دوران قدرت گیری سلطان تکش خوارزمشاه دید و قبل از آن نیز سلاطین سلجوقی به غزنوی و سلاطین غزنوی به سامانیان نیز گفته بودند.
در واقع سلسله هایی چون غزنویان، سلجوقیان و خوارزمشاهیان را باید حکومت هایی دانست که علیرغم اینکه همانند پادشاهان باستانی کاخ نشین شده بودند. اما همان حالت قبیله ای خود را حفظ نموده بودند که به محض قدرت گیری، از اطاعت اربابان قبلی خود سرباز می زدند و مقام سلطنت را تصاحب می نمودند. براق حاجب هم از داخل پیکر نیمه جان خوارزمشاهیان قصد داشت. سلسله آلتایی جدیدی را تأسیس نماید.
بر پایه آنچه که گفته شد، در چنین شرایطی غیاث الدین پیرشاه که با رفتار نخوت آمیز و مغرورانه براق حاجب روبه رو شد. در کرمان فرجامی تلخ یافت. چون غیاث الدین پیرشاه و همراهان او بیش از پانصد نفر نبودند. براق حاجب را در تحقیر او گستاخ تر نمود و تمام عقده های اطاعت 30 ساله خود از خوارزمشاهیان را سر غیاث الدین خالی نمود.
به گونه ای که اراده کرد که مادر غیاث الدین پیرشاه را به عقد خود در آورد. به روایت جوینی «براق را اندیشه در سر افتاد که مادر او را به زنی گیرد. از این رو علی رغم مخالفت، غیاث الدین و مادرش ناگزیر به این خواسته براق حاجب تن در دادند.
چشم تنگی و داشتن چشم طمع به زنان یکدیگر در تمام سلسله های آلتایی تبار دیده می شد. در واقع این رسم قبیله ای آلتاییان بود که زنان قبیله شکست خورده را تصاحب نموده و پس از لذت جنسی؛ آن ها را بین مردان قبیله تقسیم نماید یا آن زنان را از دم تیغ بگذرانند.
در هر سه سلسله چنان بلایی سر مردم ایران آوردند که به راستی عصری که با تاجگذاری سلطان محمود شروع شد را باید عصر خاموشی ایران دانست.
از دید آلتاییان، کسی که ناموس خود را باخته است. لایق تحقیر بود برای همین براق حاجب غیاث الدین را که حکم سلطانی را نیز از خلیفه داشت را فرزند گرامی خطاب می کرد.
چنین نوع تحقیری ناشی از ذات براق حاحب دارد که در ذات آلتاییان چیزی به نام حرمت نان و نمک وجود نداشته است و خود سلطان محمد و فرزندانش نیز چندان اهل پاسداری از حرمت نان و نمک نبودند و مشخص میشود سالها به همسر سلطان محمد چشم طمع داشته است.
پس از اینکه براق حاجب از هم خوابگی با مادر غیاث الدین سیر شد و دیگر نیازی به حضور غیاث الدین در دربار خود نمی دید برای تثبیت قدرت خود و گسترش آن، توجه خود را به سمت خلیفه عباسی و خان جدید مغولان که اوکتای بود. جلب نمود و سرانجام در پی کشف توطئه ای علیه براق حاجب که از سوی برادرش و جمعی از امرا و ارکان دولت قراختایی طراحی شده بود و غیاث الدین پیرشاه را نیز در جریان این توطئه قرار داده بودند، با وجود این که غیاث الدین با توطئه گران همراهی نکرد، غیاث الدین و مادرش را به قتل رساند.
چشم طمع براق حاجب به مادر غیاث الدین ختم نشد. چرا که بر پایه گزارش وصاف الحضره شیرازی؛ غیاث الدین پیرشاه هنگامی که اصفهان را ترک نمود، همسرش ترکان را که به او تعلق خاطر بسیار داشت. نزد قاضی القضات اصفهان گذاشت. پس از قتل غیاث الدین، اتابک یزد علاءالدین محمود با اعزام سپاهی، همسر غیاث الدین را با زور از قاضی گرفت و به یزد آورد و خواست او را به عقد خود در آورد. اما براق حاجب که مدعی بود. غیاث الدین را که دم مخالفت با چنگیز می زد، را به قتل رسانده و هر چه از او مانده، متعلق به اوست، بر آشفت و فرستادگانی برای آوردن ترکان نزد اتابک یزد فرستاد.
یک مشت دزد مال و ناموس ایرانیان که حاکم ولایات مختلف ایران بودند و به ناموس یکدیگر به چشم طمع نگاه می کردند. کل سلسله های آلتایی تبار دارای چنین ویژگی ای بودند و مشخص نیست که چه بلایی سر مال و ناموس مردم ولایت تحت حکومت خود می آوردند.
/channel/kurdokurdistan
🔹زندگینامەی نادرشاە افشار (پسر شمشیر)
👈 بخش114
بیرون آوردم، ولی هنوز گوشواره دوم را درنیاورده بودم که تبیره زدند (شیپور آتش بس)، ناگهان دیدم این سرباز، کار خود را نیمه تمام گذاشت و از خانه بیرون آمد. من از جوانمردی او در آن آشفته بازار، که هرگز قصد دست درازی و تجاوز به من را نداشت و هم از این همه وظیفه شناسی و نظم سربازان ایرانی، مات و مبهوت ماندم و شرف و جان خودم را مدیون آتش بس حضرت نادر می دانم. در حال حاضر نیز آمده ام که لنگه دیگر گوشواره خود را به شما هدیه کنم.
گل از گل نادر شکفته شد و با صدای بلند خندید و با خوشحالی دستان خود را بر هم زد و سپس رو به زن جوان کرد و گفت: آیا تو همسر داری؟ زن گفت خیر قربان، بیوه هستم و با نخ ریسی و پارچه بافی روزگار می گذرانم، نادر سپس رو به سرباز کرد و پرسید تو چطور آیا زن داری؟ پاسخ سرباز منفی بود. دوباره نادر رو به زن جوان کرد و گفت: آیا دوست داری که این سرباز شوهر تو باشد. زن سرخ شد و خاموش ماند و چیزی نگفت.
نادر گفت: یکبار دیگر می پرسم. اگر پاسخ ندادی معلوم می شود که موافقی و مجدداً سوال خود را تکرار کرد. زن باز هم خاموش ماند. نادر رو به سرباز کرد و گفت: این زن را ببر و عقد کن. ولی مواظب باش که او اسیر تو نیست. همسر توست و بەدنبال آن دست در جیب خود کرد و یک مشت سکه طلا درآورد و آن را بەعنوان مهریه به زن جوان داد و گفت: این هم خرج عروسی تان. مبارکتان باشد.
محمدشاه و اطرافیانش مانند خواب زدگان، مات و مبهوت با نگاه های معنی دار به یکدیگر می نگریستند و خاموش مانده بودند.
پس از رفتن زن جوان و سرباز، نادر رو به محمدشاه کرد و گفت: من خبر دارم مسبب اصلی این شورش ها که منجر به ریختن این همه خون گردیده، سید نیازخان مادر به خطا و سردار علی محمدخان پست فطرت است. شما مسلماً می دانید که من بەهیچ وجه از خون سربازانم نمی گذرم. اگر حُسن نیت دارید. همین حالا دستور دهید این دو نفر را دست بسته در همین مسجد بەحضور من بیاورند. محمدشاه که هنوز حال خوشی نداشت رو به نظام الملک کرد و به او دستور داد. الساعه، آنها را به پیشگاه نادر بیاورند.
نظام الملک که می دانست. سید نیازخان پسر قمرالدین وزیر است و از طرفی مطمئن بود، دستگیری او که در میان جامعه هند محبوبیت داشت موجب بدنامی و مخدوش شدن وجهه و آبروی اجتماعی او خواهد شد و از طرفی هیچ سرباز هندی نیز حاضر نیست با او در جهت دستگیری سیدنیاز خان و علی محمدخان همکاری نماید. شروع به بهانه جوئی کرد و گفت:
همان طور که می دانید دربار هند نیروئی برای دستگیری این دو نفر در اختیار ندارد. لذا از حضرت نادرشاه تقاضا دارم، گروهی از سواران خود را بفرستد تا آنها را دستگیر نمایند. نادر نپذیرفت و گفت: این کار از وظایف شماست. اگر من سربازان خود را برای دستگیری آنها بفرستم و مجدداً درگیری و کشت و کشتار دیگری حاصل شد. آیا شما عواقب خون بار آنرا بعهده می گیرید؟
نظام الملک که در مخمصه و دو راهی بدی گرفتار شده بود، با نهیب محمدشاه بەخود آمد که به او می گفت: آقای نخست وزیر چاره ای نداریم. باید یک خون را فدای هزاران خون بنمائیم. همین حالا بەهمراه سواران اعلی حضرت نادر برو و هر دو نفر را به مسجد بیاور، نظام الملک که با فرمان محمدشاه، از ننگ وطن فروشی و خیانت به هم وطن خود رهائی یافته بود. از آنجائی که بسیار دوراندیش بود پیشنهاد کرد سواران نادر، لباس سربازان هندی را بپوشند و به همراه وی برای دستگیری سید نیازخان و علی محمدخان حرکت کنند. بەدستور نادر سردار جلایر نیز در لباس و کِسوت یک سردار هندی بەهمراه نظام الملک، عازم مخفیگاه سیدنیازخان و سردار علی محمد خان گردید.
در این زمان محمدشاه از نادر درخواست کرد. هر چه زودتر اجساد سربازان و مردم شهر و لاشه های اسب ها و دام های مردم جمع آوری و بنا به آئین و سنت جاری دو طرف سوزانده و یا بەخاک سپرده شود. نادر موافقت کرد و محمدشاه از حضور نادر مرخص و به کاخ خود بازگشت.
پس از رفتن محمدشاه، فرمانده محافظان مسجد نزد نادر آمد و گفت: زنی بەهمراه شوهرش که ظاهراً از اشراف و افراد برجسته شهر هستند به مسجد آمده و قصد شرفیابی دارند.
نادر دستور داد آنها را بەحضورش بیاورند. دقایقی بعد، زنی حدود چهل ساله و شوهرش که پوشش مردم هند را به تن داشتند به حضور نادر رسیدند.
/channel/kurdokurdistan
🔹حلول ماه مبارک رمضان، ماه مهمانی خدا بر همه مسلمانان مبارک باد.
🔸هاتنی مانگی پیرۆزی ڕەمەزان مانگی مێوانی خووای گەورە لە هەمۆ موسڵمانەکان پیرۆز بێت.
/channel/kurdokurdistan
درگذشت مادری از دیار #بختیاری
بی بی مهرانگیز طهماسبی از همراهان و علاقمندان جدی تاریخ و فرهنگ کردستان به دیار باقی شتافت.
او مادری از ایل بختیاری و ساکن شهر اصفهان بود و از طریق فرزندش با کانال مێژووی کورد و کوردستان آشنا شده بود و هر روز صبح از او می خواست، که زندگینامه نادرشاه و آنچه از تاریخ و فرهنگ کرد که در کانال بازتاب یافتە را برایش بخواند.
▪️بدین وسیله مراتب تسلیت و همدردی خود را با خانواده معزز ایشان و مردم غیور بختیاری اعلام می داریم. انشاالله قرین رحمت الهی باشند.
✍ د. محمدباقر پیری
/channel/kurdokurdistan
🔹ماجرای حملەی مغولان
(از هم گسیختگی خوارزمشاهیان)
👈بخش30
براق حاجب پس از ورود جلال الدین به ایران و اعطای فرمانروایی کرمان از سوی او فرمانروایی قراختاییان در کرمان را تاسیس نمود، که بیش از هشتاد سال تداوم یافت. این حکومت حتی در دوران مغولان نیز ادامه داشت تا اینکه در دوره سلطنت اولجایتو به حکومت خاندانی آنان در کرمان پایان داده شد.
بر پایه گزارشهای موجود می توان دریافت که او در توفان حوادث و تحولات سیاسی با واقع بینی و جاه طلبی بەخوبی در شرایط تازه بر موقعیتهای جدید و مهمی دست یافت. او به ایران آمد و دیگر به کشور قراختایی باز نگشت و در حالی که چاپلوسی سلاطین خوارزمشاه را به خوبی انجام می داد. همچون دزدی یغماگر، بر مال و جاه و ناموس آنان نیز چشم طمع داشت.
پس از تهاجم مغولان به ایران، براق حاجب نیز با ظهور نیروی جدید و افول موقعیت و قدرت خوارزمشاهیان راه تازه ای را پیش گرفت.
در هنگامەای که براق حاجب پس از استیلای بر نواحی مختلف کرمان شهر گواشیر، تختگاه کرمان را در محاصره داشت، جلال الدین خوارزمشاه که خبر قدرت گیری برادرش، غیاث الدین پیر شاه را در عراق عجم شنیده بود، از هند رهسپار ایران شد.
جلال الدین پس از عبور از صحرای مکران و تلف شدن شمار زیادی از سپاهیانش، به سبب بدی آب و هوا به کرمان آمد. براق حاجب به شایستگی از سلطان استقبال نمود و دخترش را به عقد او در آورد. پسر شجاع الدین ابوالقاسم با شنیدن رسیدن سلطان جلال الدین به کرمان از قلعه بیرون آمد و کلید قلعه را به سلطان سپرد.
از این رو براق حاجب به نیابت جلال الدین خوارزمشاه بر کرمان مسلط شد. اگر چه براق در آغاز سلطان را بسیار تعظیم و تکریم نمود، اما از حضور سلطان در کرمان خشنود نبود، از این رو راه تحقیر و نافرمانی را پیش گرفت.
به نظر می رسد براق حاجب مرد خسیسی بوده است و از مهمان نوازی برای جلال الدین که بساط بسیار پر هزینه ای داشته و به کنیزان او نیز چسم طمع داشته ناراضی بوده است.
سرانجام هنگامی که سلطان و پسرش شجاع الدین برای شکار به بیرون شهر رفتند، براق حاجب آنان را همراهی نکرد. سپس باقی بازماندگان سلطان جلال الدین را از شهر بیرون کرد و دروازه های شهر را بست.
جلال الدین زمانی به شکارگاه کرمان رفت که مغولان در خراسان مشغول کشت و کشتار بوده و آماده تهاجم به سمت نواحی داخلی ایران بودند.
به این ترتیب براق حاجب دروازه شهر را سوی وارث سلطنت می بندد و او را وادار به ترک کرمان می کند. چون لشکر سلطان جلال الدین کوچکتر از لشکر براق حاجب است و با توجه به توان نظامی سلطان جلال الدین خوارزمشاه، بەویژه تلف شدن شمار زیادی از سپاهیان او در مکران، او تصمیم می گرفت با اعطای لقب قتلغ خانی به براق؛ او را را به حکومت کرمان منصوب نماید.
براق حاجب پس از آسودگی خاطر از حضور سلطان جلال الدین خوارزمشاه به سامان امور ملک خود در کرمان پرداخت و جزیره هرمز را نیز به تصرف در آورد.
قراختاییان خود از نسل تاتارها بودند. تصور کنید آنان چەطور می خواستند از مردم ایران در مقابل مغولان دفاع نمایند؟
/channel/kurdokurdistan
🔹جێژنی نەورۆز و ساڵی نوێ لە ئێوەی ئازێز پیرۆز بێت.
ساڵێکی پڕ لە خۆشی و سەرکەوتنتان بۆ ئاواتەخۆازم.
🔸جشن باستانی نوروز و سال نو را بە همە شما عزیزان صمیمانە تبریک می گویم.
سالی پر از موفقیت، شادی وسلامتی را برای همە آرزو می کنم.
✍ د. محمدباقر پیری
/channel/kurdokurdistan
🔹زندگینامەی نادرشاە افشار (پسر شمشیر)
👈بخش112
در این بحبوحه، پیادگان ایرانی نیز با جنگ افزارهایشان به دهلی رسیدند و شاخه شاخه شده و در دسته های ده الی دوازده نفره، در کوی و برزن بەراه افتادند و هر که را می دیدند، بلادرنگ از دمِ تیغ می گذراندند. خانه ها و مغازه های شهر را به آتش می کشیدند و غارت می کردند و اموال غارتی را به مسجد روشن الدوله می بردند.
سه ساعت از این قتل عام همگانی گذشت و شهر دهلی بەصورت گورستانی خاموش درآمد. مردم یا بەدرون خانه های خود پناه برده و درب ها را بسته بودند و یا در گوشه و کنار، پنهان شده بودند. هیچ صدائی در شهر بەگوش نمی رسید.
در نقاطی از شهر از روی پشت بام ها بەسوی سربازان ایرانی تیراندازی می شد که در این صورت، درب های خانه ها توسط سربازان شکسته و بەدرون خانه ها می ریختند و تیرانداز را مثله (تکه تکه) می کردند.
نادر دستور داده بود به زنان و کودکان و پیران و مردمی که شورشی نیستند کاری نداشته باشند. ولی به افراد شورشی و مشکوک بەهیچ وجه امان ندهند. اما سواران خشمگین، گه گاه به خانواده های شورشیان هم رحم نمی کردند و همه را می کشتند.
هراس و دلهره ای عظیم شهر را فرا گرفته بود. در شهر علاوه بر لاشه اسبان و پنج هزار سرباز ایرانی که روز قبل کشته شده بودند. اجساد بی شمار شورشیان و مردم عادی تا چشم کار می کرد، مشاهده می شد و دهلی، به شهر مردگان تبدیل شده بود.
خبر کشتار مردم دهلی به محمدشاه رسید. به وی گفته شد جلوی خشم نادر را گرفتن کاری دشوار است و اگر این قتل عام ها تا شب به درازا بینجامد حتی یک تَن در دهلی زنده نخواهد ماند.
بودن پنج هزار پیکر بی جان سواران ایرانی در خیابانهای دهلی کافی بود که نگذارد خشم سربازان ایرانی فروکش کند. به ویژه اینکه فرمان نخست نادر، هنوز به قوت خود باقی بود و مردان جنگی ایران تا دستور ثانوی ناچار به پیروی از فرمان بودند. به همین خاطر، در شهر می گشتند و به هر خانه ای که مشکوک و بدگمان می شدند، ریخته و کسانی را که درون خانه بودند را در دم می کشتند و خانه هایشان را آتش می زدند و یا غارت می کردند.
بزرگان شهر با شتاب، خود و خانواده هایشان را برداشته و به دربار محمدشاه و دیگر افراد برجسته دربار پناهنده شده بودند و با زاری از محمدشاه خواستند از نادر درخواست بخشش و عفو عمومی نماید.
در این زمان عده زیادی از مردم شهر نیز دستهایشان را بر روی سرشان گذاشتند و با حالت تسلیم، بی دفاعی خود را به سربازان ایرانی اعلام کرده و بەسوی دربار محمدشاه روانه گردیدند. محمدشاه و اطرافیانش که روحیه خود را باخته بودند. دست به دامن نظام الملک (نخست وزیر و رئیس دولت محمدشاه که اصالتاً ایرانی و ایرانی زاده بود.) شدند.
نظام الملک پیشنهاد کرد با توجه به اینکه نادر قبل از فرمان قتل عام، از شما درخواست رسیدگی کرده بود و شما اعتنائی نکرده بودید. صلاح را در این می بینم با تخت روان و همان جلال و شکوه و کب کبه و دبدبه پادشاهی، شخصاً به مسجد روشن الدوله عزیمت و از نادر، توقف قتل عام عمومی را درخواست نمائید.
چهره نادر با شنیدن گزارش ها و چند و چون شدت عمل و خشونت سواران خود که لحظه به لحظه توسط سردار جلایر به آگاهی می رسید. روشن و خشنود نبود. سردار جلایر احساس کرد نادر از عملکرد وی ناراضی است، اندکی بعد نادر او را از اشتباه درآورد و گفت به افسران و فرماندهان دوازده گانه ابلاغ نمائید که از این لحظه، چون دیگر مقاومت قابل توجهی مشاهده نمی شود. ضمن هوشیاری، نرم تر با مردم رفتار نمایند و بدون بررسی و اطمینان از شورشی بودن، کسی را نکشند.
محمدشاه و همراهانش با نگرانی و دلهره، از کاخ شاهی به راه افتادند. صدور فرمان نادر مبنی بر نرمش بیشتر با مردم سبب شد. در نخستین برخورد کاروان محمدشاه با گروهی از سواران ایرانی، فرمانده گروه، بی درنگ مردان جنگی اش را مامور حفاظت و نگهبانی و راهنمائی شاه و همراهانش نماید. رفتار متین فرمانده ایرانی اثری نیکو داشت و نگرانی ها را از بین برد و محمدشاه، با پشت گرمی از انضباط و نظم ارتش نادری، به سوی مسجد روشن الدوله رهسپار شد.
محمدشاه، هنگام عبور از میدان نزدیک مسجد، با دیدن انبوه اجساد خون آلود و پاره پاره سربازان ایرانی و مردم کوچه و بازار دهلی، نزدیک بود تعادل روحی و جسمی خود را از دست بدهد و قالب تُهی کند. (سکته کند. بمیرد.) ولی با دلداری اطرافیان و توصیه آنان مبنی بر اینکه سرنوشت مردم هند در دستان اوست. بەخود مسلط شده و وارد مسجد روشن الدوله گردید.
سردار جلایر بەدستور نادر شخصاً به پیشواز محمدشاه رفت و با احترام ویژه او را به پشت بام مسجد به حضور نادر راهنمائی کرد.
/channel/kurdokurdistan
🖤🖤
زۆر بەداخەوە بۆ کارەساتی دڵتەزێنی بومەلەرزە لە تورکیە و سوریە کە تائێستا سەدان کەس گیانیان لەدەست داوە.
بەداخەوە هێشتا زامی خۆی، کرماشان، قوتور و... ساڕێژ نەبووە، زامی جەرگ بڕی کوردەواری مان لە وڵاتی تورکیە و سوریە پێ زیاد بوو.
بەم جۆرە غەم و پەژارەو هاودەردی خۆمان لە هەمو خەڵکی ئەم وڵاتانە بەتایبەت بنەماڵە لێقەوماوەکان ڕادەگەیەنین و لە خەڵک داواکارین ئەگەر دەتوانن یارمەتی دەری زامی نوێی ئەم ئازیزانە بن.
بە هیوای ساغ بوونەوەی بریندارەکان و پێ ڕاگەیشتن بە لێقەوماوان.
✍ ناوەندی لێکۆڵینەوەی مێژووی کورد وکوردستان
/channel/kurdokurdistan
🔹ماجرای حمله مغول به ایران
👈 بخش6
با آغاز حمله دزدان ویرانگر مغولی، تمام قلمرو خوارزمشاهیان پر از شایعاتی مبنی بر اینکه چنگیز و لشکر ناموس دزدش از طرف خدا ماموریت دارد که کسی که را که به خلیفه هتک حرمت نموده را نابود کند. پخش شده بود و این شایعات توسط خلیفه عباسی و حشاشین (اسماعیلیون) پخش می شد و تاثیر زیادی بر روی سربازان مزدور خوارزمشاهیان که معمولاً از ترکان قُنقُلی قزاقستان بودند. گذاشت و به شدت روحیه آنان را تخریب کرده بود. به طوری که آنان گمان می کردند. هیچ شمشیر و تیری بر مغولان کارساز نیست و آنان شکست ناپذیرند.
بنابر گفته مورخین، سلطان محمد در هنگام حمله مغولان حدود 170 هزار سرباز داشته که 10 هزار تن از آنان را در اُترار از دست داد و 60 هزار تن از آنان را در سمرقند و بیست هزار تن دیگر را در بخارا و بقیه نیروی سلطان نیز در آزار و اذیتهای فرسایشی نظامی مغولان، بیش از پیش خسته و نا امید شده بودند.
در زمان سقوط سمرقند به طور ناگهانی، لشکری که به فرماندهی جبه نویان، در جنوب ناپدید شده بود، از شمال غرب به سمت فرارود سرازیر شد. در واقع او پس از تحویل لشکر خود به چنگیز، از سیحون عبور کرد و به شمال دریاچه آرال رفت و لشکری را که از قبل آمده بود را به سمت نواحی فرارود گسیل کرد و هدف مغولان از چنین اقداماتی، ایجاد ترس و وحشت در بین سربازان خرافاتی قزاق در لشکر خوارزمشاه بود.
سلطان آخرین نیروهای کمکی خود را که لشکری با پنجاه هزار سرباز بود، به جنگ با فرمانده مغول جبه نویان فرستاد.
اما این لشکر 50 هزار نفره کاملاً به دام فرمانده زیرک مغولان افتاد و ترکان قنقلی یا کشته شده و یا پا به فرار گذاشتند. به طوری که فرمانده خوارزمشاهی تنها با دویست نفر به نزد سلطان بازگشت.
هیچ کس نمی دانست هدف بعدی چنگیز کدام شهر است. آنها ناگهان در کنار شهری ظاهر می شدند و گروه بزرگی از مردم شهر قبلی فتح شده را محبور می کردند که خندق ها را پر نمایند و پس از فتح و نابودی آن شهر و مردمش، در تاریکی محو می شدند. سلطان خوارزمشاه در آن زمان متوجه شد که قدرت و مهارت مغولان را دست کم گرفته و چنگیز تا لحظه حمله نهایی، قدرت نظامی و استراتژی خود را از خوارزمشاهیان پنهان نموده بود. تصمیم گرفت به نواحی داخلی ایران عقب نشینی نماید و در آنجا نیروهای مرزی را جمع آوری و نیروهای داوطلب را نیز با خود همراه نماید. برای همین با تعداد انگشت شماری از سربازان به سمت نواحی داخلی ایران حرکت کرد و مغول ها نیز برای اینکه به او فرصت تجدید قوا ندهند. سرسختانه او را تعقیب کردند.
اسماعیلیان و خلیفه عباسی نیز در قلمرو خوارزمشاهی شایعه کرده بودند که سلطان پر ادعای ترک تبار، همچون یک ترسو در حال فرار از دست نیروهای مغول است.
سلطان خوارزمشاه به جزیره آبسکون در مازندران رفت و در آنجا به طرز مشکوکی در سن 51 سالگی درگذشت. جاسوسان خلیفه و حشاشین نیز به شایعات خود مبنی بر اینکه او زنان و حرمسرای خود را رها کرده و امروز همچون یک فرد ترسو با لباسی ژنده در جزیره آبسکون، حتی غذا را گدایی میکرد و سرانجام از بیماری و گرسنگی درگذشت. سعی می نمودند که مردم را از عاقبت دشمنی با خلیفه بترسانند.
🔸جزیره آبسکون کجاست و سلطان خوارزمشاه چرا به این جزیره رفت؟ حشاشین و خلیفه عباسی مگر دشمن هم نبودند؟ پس چرا در هنگام حمله مغولان با یکدیگر متحد شده و با مغولان همکاری نمودند؟
در ادامه به این موضوعات خواهیم پرداخت.
/channel/kurdokurdistan
وێنەیەکی مێژوویی له بزوتنەوەی جەنگەڵ دژی قاجار و ڕەزاخان پالەوی، ساڵی ۱۲۹۹ی هەتاوی،
دانیشتوو: #مامەندخان له یارانی میرزا کوچەک خانی جەنگەڵی و له فەرماندە کوردەکانی هێزی ڕزگاریخوازی بزوتنەوەی گەیلان.
/channel/kurdokurdistan
🔹ماجرای حمله مغول به ایران
👈 بخش5
یک ارتش به فرماندهی چنگیزخان ناگهان بیرون دروازەهای شهر بخارا واقع در غرب سمرقند اردو زدند. در حالی که پیش بینی خوارزمشاهیان بر این بود که مغولها ابتدا باید بەسمرقند حمله نمایند. بنابراین نیروی بزرگی در سمرقند مستقر نمودند. اما چنین اتفاقی نیفتاد.
خوارزمشاهیان مدام از خود می پرسیدند که چنگیز از کجا آمده؟
مغولها نمیتوانستند از کویر قزلقوم در فرارود عبور کرده باشند؟
ظاهراً از کویر گذشته بودند؛ ولی غیرممکن بود. مگر اینکه شیطان آنها را جادو کرده باشد.
این پرسش ها در آن زمان توسط مردم ایران و سرباران مطرح میشد.
در حالی که چنگیز به همراه لشکر غیب شده جبه نویان در کویر قزل قوم در فرا رود ناپدید شده بود و ناگهان در کنار بخارا فرود آمد.
بخارا با بیست هزار نیرو خیلی زود سقوط کرد و سمرقند نیز که 50 هزار نیرو در آن مستقر بود، از بیم اینکه توسط نیروی دیگر غافلگیر شود. نتوانست به کمک بخارا برود. بخارا با خاک یکسان شد و کتابخانه ارزشمند آن از میان رفت و نتیجه این کتاب سوزی خیلی سریع در عقب ماندن ایران از غرب خود را نشان داد.
مغولان مردم بخارا را به بیرون از شهر آورده و این شهر افسانه ای را با خاک یکسان نمودند. چون سیاست چنگیز بر این بود که آسیا و اروپا را به یک علفزار بی پایان و خالی از سکنه تبدیل نماید تا ایل های مغولی بتوانند در آن ساکن شوند.
زنان بخارا به سربازان مغولی سپرده شدند تا هر نوع تفریح جنسی که می خواهند با آنان انجام دهند و سپس گردن زده شوند. ولی مردان را به عنوان حشر به طرف سمرقند بردند.
(حشر یعنی استفاده از اسیران به عنوان کارگر اجباری برای پر کردن خندق ها و سپس استفاده از آنان به عنوان سپر دفاعی در مقابل حمله سربازان خوارزمشاهی که کشته شدن آنان توسط تیرهای رها شده سربازان خوارزمشاهی صحنه ای دردناک را به وجود آورد.)
در هنگام حرکت چنگیز به سمت سمرقند، خبر سقوط اترار و کشته شدن غایرخان نیز به چنگیز رسید. در محاصره سمرقند سربازان خوارزمشاهی از شهر بیرون آمده و با مغولان جنگیدند. اما بارها توسط ضد حملەهای مغولان غافلگیر شده و اکثر آنان یا کشته شده یا پا به فرار گذاشتند.
چند روز بعد سمرقند تسلیم و ویران شد و زنان این شهر به طرز وحشیانه ای مورد تجاوز قرار گرفته و مردان نیز به حشر برده شدند.
مغول ها سلاح های عجیب و غریبی داشتند: تیرهای آغشته به قیر گداخته که پشت سرشان دود بلند میکرد و سواران سبک و سریعی که رعدآسا میتاختند. خطوط ارتش سلطان را میشکافتند و راه را برای سواره نظام مسلح میگشودند. ارابهها در پس و پیش خطوط مغول ها به سرعت حرکت میکردند و تجهیزات به آنها میرساندند. نیزههای مغول ها فشار بیامان و بی رحمانه وارد میکرد. آنها پیراهن ابریشمی سنگینی بر تن داشتند که اگر تیری پیراهن را میشکافت، به گوشت نمیرسید و به سرعت لباس خود را عوض میکردند. ارتش جبه نویان، نیروهای شاه را نابود کرد.
/channel/kurdokurdistan
مرحوم رضاخان رئیس ایل #کلهر مالک روستاهای رستمان قوتلو وبخشی از روستاهای مناطق خورخوره سقز
/channel/kurdokurdistan
🔹ماجرای حملە مغولان بە ایران
(از هم گسیختگی خوارزمشاهیان)
👈 بخش33
سرانجام اختلاف میان ایشان نزدیک بود که به جنگ منجر شود که با دخالت عده ای به عنوان میانجی توافق شد که علاءالدوله ترکان را به براق بدهد و او هم دختری از آن خود را به علاءالدوله دهد.
پس از مرگ غیاث الدین پیرشاه، سلطان جلال الدین خوارزمشاه آخرین بازمانده سلطنت خوارزمشاهیان نیز در پی تکاپوهای بی حاصل، چندان نپایید و پس از مرگ او طومار خوارزمشاهیان در تاریخ ایران در هم پیچید.
براق حاجب که کار خوارزمشاهیان را تمام شده می دید، پس از قتل غیاث الدین پیرشاه از سوی خلیفه لقب سلطنت یافت. او رسولانی با هدایای بسیار به بغداد فرستاد و از خلیفه عباسی عنوان سلطنت خواست. خلیفه نیز درخواست او را پذیرفت و وی را به قتلغ سلطان ملقب ساخت. بر پایه روایت رشیدالدین؛ براق حاجب، در همین هنگام سر غیاث الدین را نیز به دربار اوکتای فرستاد و نزد خان مغول اظهار ایلی و بندگی نمود. بر پایه آنچه که گفته شد. رفتار براق حاجب در اظهار تابعیت هم زمان به خلیفه عباسی و خان مغول، نشان می دهد که خان مغول و خلیفه عباسی چقدر با هم هماهنگ بوده و به خواست یکدیگر احترام می گذاشتند!
شخصیت هایی چون براق حاجب گمان می کردند که مغولان به خراسان بسنده خواهند نمود. اما بازگشت جلال الدین خوارزمشاه به ایران، مغولان را به فتح نواحی دیگر ایران از جمله سیستان و عراق و آذربایجان متمایل نمود. پس سرنوشت حکومت محلی قراختاییان کرمان نیز با سیاست دربار مرکزی مغول پیوند پیدا نمود؛ نوشته های معین الدین نطنزی از اعطای لقب قتلغ خانی به براق حاجب توسط خان مغول خبر می دهد و لقب قتلغ سلطانی عنوانی بود که از سوی خلیفه عباسی به براق حاجب اعطا شد که نشان از هماهنگی و احترام بین خان مغول و خلیفه عباسی ست.
براق حاجب با فرستادن دخترش، سونج ترکان به اردوی جغتای فرزند چنگیزخان، ارتباط فامیلی با خاندان چنگیزی یافت، به گونەای که هنگام اعزام طایر بهادر از سوی اوکتای برای تصرف سیستان، براق حاجب در برابر تقاضای کمک سپاهیان مغول، پذیرفت که خود کار سیستان را بسازد و از این طریق از فرصت برای گسترش و تحکیم موقعیت خود در صفحات شرقی ایران بهره گرفت. براق حاجب نوکری برای مغولان را به حد اعلا رساند و پسرش، رکن الدین جوق را نیز به بندگی دربار مرکزی اوکتای اعزام کرد.
این نوشته تنها بررسی یکی از والیان خوارزمشاهی بود و تقریباً تمام والیان خوارزمشاهیان به همین شکل کاملاً بیگانه به مردم و هویت ایرانی بوده و به هیچ وجه به فکر نجات مردم ایران نبودند، چه برسد به اینکه از خاک ایران در برابر تهاجم مغولان دفاع نمایند. والیان سلطان محمد خوارزمشاه چنان بر مردم سخت می گرفتند که مردم آنان را حرامی می نامیدند. خفقان دوران خوارزمشاهیان را می توان با دوران غزنویان مقایسه نمود.
تمام بدنه خوارزمشاهی از افرادی تشکیل شده بود که تنها به خاطر ارتباط خانوادگی یا چاپلوسی موفق شده بودند که به این مقام دست پیدا نمایند و اکثر آنان نه تنها در هنگام حمله حرامیان مغولی از ایران دفاع ننمودند بلکه گاهی خود به غارت مردم مشغول شدند و یا با مغولان در این زمینه همکاری نیز نمودند.
ایران عزیز و خاک زر خیز آن پس از تحربه سه سلسله غزنویان، سلجوقیان و خوارزمشاهیان می بایست حمله مغولان و سپس تیمور لنگ را نیز تحمل کنند.
/channel/kurdokurdistan
🔹زندگینامه نادرشاه افشار (پسر شمشیر)
👈 بخش 115
در دستان زن، جعبه زیبای جواهرکاری شده ای بود که آن را با احترام پیش پای نادر گذاشت و گفت این جعبه بسیار با ارزش را آورده ام تا تقدیم شما کنم. نادر درب جعبه را گشود و پس از مشاهده و رویت جواهرات داخل آن که بسیار نفیس و قیمتی بود. علت این سخاوت و حاتم بخشی را از زن پرسید؟زن پاسخ داد:
هنگامی که سربازان ایرانی سرگرم کشتار و غارت بودند دو تن از سربازان ایرانی با شمشیرهای خون آلود به خانه من که بەهمراه شوهر و فرزندانم در گوشه ای پنهان شده بودیم. آمدند، ما از ترس نزدیک بود زَهره تَرَک شویم. آنها که من و فرزندانم را دیدند. گفتند: نترسید! شما شورشی نیستید و ما آدم های بی گناه را نمی کشیم. ما برای گرفتن غنیمت جنگی آمده ایم. من که از ترس می لرزیدم. فوراً این جعبه جواهر را که در جائی مطمئن پنهان کرده بودم آورده و به سربازان دادم. سربازان درب جعبه را گشوده و به وارسی جواهرات گران قیمت داخل آن مشغول شدند که ناگهان تبیره زدند. آنها وقتی صدای شیپور را شنیدند. بدون آنکه چیزی بگویند و چیزی بردارند. فی الفور جعبه را بر زمین گذارده و با سرعت بیرون رفتند. من و همسرم که هرگز این همه نظم را باور نمی کردیم. تصمیم گرفتیم. به پاس سلامتی و زنده ماندن خود و بەویژه فرزندانمان، که ناشی از قدرت و نفوذ کلام شما و انضباط عجیب سربازانتان است. تمامی این گوهرهای گرانبها را تقدیم شما کنیم، نادر لحظه ای خاموش و اندیشمند، زن و شوهرش را می نگریست. لحظه ای بعد بەخود آمد و با خرسندی و خشنودی تمام، دست در جیب خود کرد و چند سکه نادری را که در هند ضرب شده بود را به تعداد خانواده زن و شوهر بەعنوان یادگاری و به رسم هدیه، به آنان بخشید و رو به آنان گفت: بروید و آسودە باشید. زیرا که ما میهمان شما هستیم.
از آن سو نظام الملک که از مخفیگاه سیدنیازخان و علی محمدخان آگاه بود. بەهمراه سواران ایرانی که به مُلَبّس به لباس هندیان بودند به پناهگاه آنان رسیدند. نظام الملک به تنهائی، پای بەدرون گذاشت و با عنوان اینکه مخفیگاه آنان، دیگر امنیت ندارد. رو به آنان کرد و با سراسیمگی گفت: زود بلند شوید و با من و سربازانی که همراه من هستند. بیائید تا بەجای امنی که در نظر دارم. پنهانتان کنم. زیرا هر لحظه ممکن است. سربازان ایرانی از راه برسند، سید نیازخان و علی محمدخان که توسط افرادشان تحت محافظت شدید قرار داشتند. فریب خوردند و نیروهای خود را مرخص و خود بدون شلیک حتی یک گلوله، بەهمراه نظام الملک از مخفیگاه خود بیرون آمدند و بەهمراه نظام الملک و سربازان بەظاهر هم وطن خود، بەراه افتادند.
سید نیازخان و علی محمدخان تا مسافتی آسوده دل راه پیمودند. ولی پس از مدت کوتاهی متوجه شدند فریب خورده اند و پس از آن، شروع به فحاشی به نظام الملک نمودند. ولی دیگر دیر شده بود و مرغ از قفس پریده بود، نظام الملک رو به آنان گفت: به شما و پدرانتان از عمق جانم ارادت داشته و دارم. ولی چه کنم؟ فرمان پادشاه است که برای جلوگیری از خونریزی بیشتر صادر شده است!
ساعتی بعد هر دو نفر در مسجد روشن الدوله بودند. نادر دستور داد از آنها بازجوئی و نتیجه را هر چه سریعتر به آگاهی وی برسانند. بازجوئی بەمدت چهار ساعت بەدرازا کشید و شگفت آور اینکه، رئیس بازجویان این گونه نوشت و آن را تقدیم نادر کرد.
" محرک اصلی شورش این دو نفر، غیرت و حمیت ملی و حفظ ناموس شان بوده و هیچ کس و هیچ منفعت مادی، آنها را وادار به این کار نکرده است و آنها مردانی شریف و وطن پرست هستند."
ساعتی نگذشته بود که هر دو نفر را که چشم به راه اهریمن مرگ بودند را با دستان بسته به حضور نادر آوردند. هر دو نفر با سربلندی و وقار در مقابل نادر ایستاده بودند. ولی وقتی در پرتو نور مشعل ها، هیبت نادر را دیدند. بەخود لرزیدند ولی با زحمت بەخود مسلط شدند. نادر به چهره خسته و درهم شکسته آنان نگریست و سپس با احترام ویژه ای رو به آنان گفت:
من به شما حق می دهم و از دلاوری و بی باکی شما لذت می برم، که برای دفاع از وطن و ناموس خود کوشیده اید. شما از نظر من، افراد شریفی هستید. ولی چرا این میهن پرستی تان را در دشت کرنال نشان ندادید. وقتی پیمان نامه صلح امضاء شد. ما میهمان شما شدیم و میهمان کشی، رسم مردی و مردانگی نیست. ای کاش نیروهای خود را جمع می کردید و در بیرون شهر، دلاورانه نبرد می کردیم در آن صورت شما در چشم من قهرمانانی شایسته بودید. در حال حاضر خیلی دلم می خواهد از گناه شما بگذرم و آزادتان کنم اما می ترسم دوباره شورشی گسترده برپا شود. به پاس میهن پرستی تان هر آرزوئی دارید. بگوئید تا بلافاصله انجام شود.
/channel/kurdokurdistan
آتشکدە آذرگُشنَسپ
(تخت سلیمان)
آتشکدهای در آذربایجان غربی که پیش از فتح اعراب مهمترین مرکز دینیمذهبی ساسانیان بود. این آتشکده به طبقهٔ جنگیان و سپاهیان و شاهان اختصاص داشتهاست.
آتشکده آذرگُشَسپ که به اشتباه به بنام تخت سلیمان شهرت یافتهاست. محوطهٔ تاریخی بزرگی در نزدیکی تَکاب و بخش تخت سلیمان در استان آذربایجان غربی و ۴۵کیلومتری شمال شرقی این شهر است.
آتشکدهٔ آذرگُشَسپ یکی از بزرگترین مرکز آموزشی، مذهبی و پرستشگاه ایرانیان قبل از ورود اسلام به ایران بهشمار میرفت.
در سال ۶۲۴ میلادی و در حمله هراکلیوس، امپراتور رومیان، به ایران تخریب شد. آباقاخان برادرزاده هلاکوخان که به دین اسلام گرویده بود، بر روی ویرانههای آتشکدهٔ آذرگُشنَسپ، مسجدی بنا کرد که آن نیز بعدها ویران شد و تنها کاشیهایی با نقوش و خط برجسته از آن به جا مانده که امروزه در موزه رضا عباسی نگهداری میشود. این بنا به سبک معماری ساسانی ساخته شده بود.
/channel/kurdokurdistan
🔹ماجرای حملە مغولان بەایران
(از هم گسیختگی خوارزمشاهیان)
👈 بخش31
کوشش براق حاجب در جهت گسترش قلمرو جغرافیایی قراختاییان کرمان تا حوزه خلیج فارس و صفحات شرقی ایران از ضرورتهای بنیادی تثبیت این حکومت محلی و استقلال نسبی آن بود که با فرصت طلبی براق حاجب در شرایط خلأ نفوذ خوارزمشاهیان در شرق ایران روی داد.
بر پایه گزارش جوینی در گرجستان سلطان از تمرد براق حاجب و قصد تعرض او به عراق با خبر شد. از این رو، با کمتر از سیصد تن از سپاهیان؛ هفده روزه از تفلیس راهی کرمان شد. اما براق حاجب، بار دیگر اظهار تابعیت از سلطان جلال الدبن نمود.
البته، بر پایه روایت نسوی اگرچه سلطان جلال الدین خوارزمشاه با شنیدن اخبار و رفتار براق حاجب از او نگران شده بود، اما به سبب گرفتاریها در مناطق شمال غرب و حوزه قفقاز نتوانست برای مهار او اقدام نماید. بدین روی، براق حاجب از خلأ حضور شاهزادگان خوارزمی و گرفتاریهای ایشان در جهت تقویت پایه های حکمرانی و گسترش قلمرو فرمانروایی خود بهره گرفت.
پس از آنکه براق حاجب در کرمان اعتبار فراوان یافت، غیاث الدین پیر شاه، شاهزاده خوارزمشاهی که به سبب نگرانی از سلطان جلال الدین خوارزمشاه هنگام حمله مغول به اصفهان سپاه برادر را ترک گفته و با رفتن به لرستان و خوزستان از خلیفه الناصرالدین الله لقب و عنوان سلطان یافته بود، به کرمان آمد. غیاث الدین نیز به شدت خواهان تصاحب تاج و تخت سلطنت بود، اما این بار مناسبات براق حاجب با شاهزاده خوارزمشاهی که دعوی سلطنت و منشور خلیفه داشت، با گذشته تفاوت کرده بود. او با توافق و شرایط از شاهزاده خوارزمشاهی استقبال نمود.
براق حاجب و غیاث الدین پیرشاه توافق نمودند که با یکدیگر نجنگند. ولی براق حاجب نیز ادعای سلطنت داشت و کار خوارزمشاهیان را تمام شده می دید به طوری که بر پایه گزارش ناصر الدین منشی کرمانی، براق حاجب در این هنگام خود را قتلغ سلطان می خواند. بر پایه این روایت، براق حاجب به نزدیکان خود ادعا نموده بود که با ارسال هدایا و فرستادگان نزد خلیفه عباسی لقب سلطانی از او طلب کرده بود و خلیفه نیز براق را به مقام سلطنت ملقب ساخت.
ناصر الدین منشی کرمانی در مورد حضور غیاث الدین در کرمان که در آن زمان نوجوانی بیش نبود می گوید: چون غیاث الدین به کرمان رسید، دربار براق حاحب را همانند پادشاهی صاحب شوکت با عظمت دید، حس حسادت به او دست داد در واقع تمام فرزندان سلطان محمد نیز چشم تنگ و خود خواه بودند.
چون به احتمال زیاد داستان دروغین اعطای سلطنت از سوی خلیفه به براق حاجب را شنیده بود. متوجه تمایل براق حاجب برای سلطنت شد و در مستی چنین گفت: که آیا خلیفه مقام سلطانی به تو داده است؟ جواب براق حاجب نیز بسیار جالب بود که گفت: سلطانی به من آن خداوندی داده است که کلاه سلطنت از سر سامانیان برداشت و بر سر غلامان آن خاندان، یعنی سبکتکین غزنوی و محمود غزنوی نهاد و از آن گرفت و به سلجوقیان داد و سپس از سلاطین سلجوقی باز پس گرفت و به بنده زادگان آن خاندان یعنی خوارزمشاهیان که اجداد تو هستند تحویل داد.
مشروعیت ساختگی و استفاده از نام خدا برای مشروعیت سلطنت را می توان در حکومت های آلتایی دانست که گاهی خود را نوکر خلیفه می دیدند و هر گاه که خلیفه با آنان همراه نبود خود را امیر مستقیم دستورات خدا و قران خطاب می کردند و البته پُررویی و جاه طلبی براق حاجب نیز در این روایت به خوبی مشخص است. در واقع تمام ارکان حکومت های آلتایی تبار هم همین گونه بودند که همه والیان آن به اموال و مقام یکدیگر چشم طمع داشته اند.
/channel/kurdokurdistan
⬅️ نـوروز 5
🔹 چرا نباید امسال را «سال خرگوش» بنامیم؟
✍ شاهین سپنتا
حتماً شنیدهاید که برخی میگویند امسال، سال خرگوش است.
آیا میدانید علت این نامگذاری چیست و چرا بهتر است از آن صرفنظر کرد؟
◀️ گذاشتن نام حیوانات روی سال به روش اخترشناسی و طالعبینی مغولی ارتباط دارد. در گاهشماری مغولی (ختای و اویغور) هر سال را به نام حیوانی نام مینهند و این نامها به صورت دورهای در هر ١٢ سال با ترتیب ثابت تکرار میشود: موش، گاو، پلنگ (ببر)، خرگوش(گربه)، نهنگ (اژدها) مار، اسب، گوسفند(بز)، ميمون، مرغ، سگ، و خوک.
◀️ پس از حمله مغول، به ايران، استفاده از گاهشماري دوازدهحيوانی، كه خاستگاه آن مناطق خَتای و اويغور چین است در ایران متداول شد. اویغورها مردم ساکن شمال غرب چین هستند که در ایالت خودگردان سین کیانگ (اویغورستان) زندگی میکنند و ختای ولایتی تاریخی از بخشهای شمالی و شمالغربی چین است. مغولان گاهشماری دوازدهحيواني را با خود به سرزمينهای تصرف شده بردند و اين گاهشماری در این سرزمينها شكلهاي مختلف به خود گرفت.
👈 در نخستین روزهای سال ۱۳۰۴ خورشیدی، نمایندگان پنجمین دوره مجلس شورای ملی، گاهشماری خورشیدی کنونی ایران را تصویب کردند. در یکی از بندهای این قانون، استفاده از گاهشماری دوازده حیوانی (خَتای و اویغور) منع و منسوخ شد. در آن مصوبه آمده بود: «ترتیب سالشماری ختا و ایغور که در تقویمهای سابق معمول بوده از تاریخ تصویب این قانون منسوخ خواهد بود.»
👈 با این که استفاده از نمادهای گاهشماری دوازده حیوانی در تقویم ایرانی وجاهت قانونی ندارد اما هنوز هم در تقویمهایی که با مجوز دولتی در کشور منتشر میشوند و همچنین در رسانهها از این نمادهای مغولی استفاده میشود و مردم نیز ندانسته آنها را به کار میگیرند و بر پایه خرافات، با توجه به حیوانی که نامش را بر روی سال گذاشتهاند به آن سال و زایشیافتگان در آن سال برخی ویِژگیهای اخلاقی را نسبت میدهند.
👈 بیگمان این باورها و خرافات که خوراک خوبی برای کتابهای طالعبینی است، نه تنها هیچ نزدیکی و نسبتی با فرهنگ ایرانی ندارد بلکه یادآور دوران سلطه مغول بر ایران زمین است و شایسته فرهنگ ما زمین نیست.
👈 پیشنهاد میکنم به جای نظام دوازده حیوانی مغولی، هر سال را به نام یکی از گونههای جانوری در حال انقراض کشورمان نامگذاری کنیم تا همگان به شناخت بیشتری برای پاسداشت این گنجینههای ارزشمند طبیعی دست یابند.
/channel/kurdokurdistan
زندگینامه نادرشاه افشار (پسر شمشیر)
👈بخش 113
محمدشاه به محض اینکه چشمش به نادر افتاد خود را روی چکمەهای او انداخت و با گریه و با صدائی لرزان گفت: خواهش میکنم، امر کن سربازانت دست از کشتار مردم دست بردارند. به آنان رحم کن و مردم شهر را به من ببخش.
نادر با احترام، محمدشاه را از زمین بلند کرد و ضمن دلجوئی کرد. از نظام الملک که از این همه خونسردی، دچار حیرت آمیخته با ترس شده بود. با آوایی لرزان گفت: پادشاها در حالی که خون هم وطنانم مانند موج دریا به تلاطم درآمده، دستور بدهید ما را هم با آنان بکشند. اگر گناهی هست از ماست. مردم مظلوم و تیره بخت که گناهی ندارند. این سخنان که با عجز و لابه و التماس بود باعث شد. نادر بی درنگ بدون اینکه منتظر سخن دیگری از سوی محمدشاه و دیگران باشد به سردار جلایر دستور دهد. فوراً شیپور بازگشت و آتش بس را به صدا درآوَرَند.
دستور نادر، بلافاصله و در دَم با نظمی مثال زدنی اجراء شد. نادر سپس رو به محمدشاه کرد و گفت: من از روز اول هم به شما گفته بودم ما مدتی بعنوان میهمان و نه اشغالگر به دهلی خواهیم آمد. آیا این درست است که پنج هزار سرباز بی سلاح من، ناجوانمردانه در یک روز نیست و نابود شوند. حال در بازگشت به وطن، چه پاسخی به خانواده هایشان بدهم؟ آیا دیده یا شنیدەاید که سربازان من تا به حال، کالایی را با زور، یا رایگان، از یک هندی گرفته باشند و یا مزاحم ناموس کسی شده باشند و تجاوزی کرده باشند، یا سربار کسی شده و بخاطر مسئله ای خشونتی بەخرج داده باشند؟
محمدشاه و همراهان که هیچ پاسخی نداشتند. مدتی خاموش ماندند. سپس نظام الملک گفت: ما همگی سپاسگزار شما هستیم. ولی متاسفانه گروهی نادان و جاهل، نافرمانی کردند و آبروی پادشاه ما را بردند، من در همین جا متعهد می شوم. این اوباش را پیدا کرده و به سخت ترین شیوه ممکن، گوشمالی و تنبیه نمایم.
در بعضی کتب تاریخی، مدت کشتار همگانی را شش ساعت و شمار کشته شدگان را نزدیک به چهل هزار نفر نوشته اند! ولی بیشتر تاریخ نگاران به هشتاد هزار قربانی اشاره کرده اند! جمیسن فریزر تاریخ نگار انگلیسی شمار کشته شدگان را یکصد و بیست هزار نفر و آبه دوکلوستره تاریخ نگار فرانسوی، شمار کشته شدگان را یک میلیون نفر اعلام نموده که قطعاً اغراق آمیز و دروغ است. ولی هشتاد هزار نفر مقرون به صحت و به واقعیت نزدیک تر است.
هنوز یک ساعت از فرمان آتش بس نگذشته بود که سردار جلایر نزد نادر آمد و گفت: سربازی یک لنگه گوشواره آورده تا بەعنوان غنیمت به صندوق ارتش تحویل دهد و با توضیحاتی که داده، شایسته دیدم بەعرض شما برسانم، نادر دستور داد سرباز را به حضورش بیاورند.
دقایقی بعد سربازی بلند قامت و نیرومند، نزد نادر آمد و پس از احترام، بی حرکت و خاموش ایستاد.
نادر رو به وی کرد و گفت: این گوشواره چیست و چرا یک لنگه است؟
سرباز پاسخ داد: به خانه ای که دو نفر شورشی در آن بودند. حمله کردم و پس از درگیری کوتاهی، هر دو را کشتم. زن یکی از شورشیان گوشواره های زیبائی در گوش داشت، یکی از آنها را تصاحب کردم. ولی هنگامی که زن می خواست گوشواره دومی را در بیاورد تبیره زدند. (شیپور آتش بس)، فهمیدم پادشاه دستور قطع عملیات داده، این بود که گوشواره دومی را نگرفتم و فقط با یک لنگه گوشواره به مسجد آمدم تا آن را به صندوق لشکر بدهم.
محمد شاه و نظام الملک و دیگر همراهانشان که هاج و واج، این همه نظم و انضباط و فرمانبری را مشاهده می کردند. بهت زده و با تعجب و شگفتی ناظر این صحنه بودند و نمی دانستند چه بگویند؟
در این زمان مجدداً سردار جلایر نزد نادر آمد و گفت: زن جوانی از اهالی شهر که گویا صاحب گوشواره است. قصد شرفیابی دارد. نادر دستور داد. سرباز بیرون نرود و زن جوان را احضار کرد تا ببیند چه می گوید.
زن جوان، نزد نادر آمد ولی هنگامی که چشمش به محمدشاه و اطرافیانش افتاد. ترسید و زبانش بند آمد. نادر او را دلداری داد و به او اطمینان داد که در امان است. زن بریده بریده و با ترس و لرز چنین گفت:
آن دو نفری که این سرباز کشت. هیچ نسبتی با من نداشتند. آنها از ترس جانشان در کوچه، این سو و آن سو می دویدند. من درب خانه را گشودم و به آنان پناه دادم. ولی پیش از آنکه درب را ببندم. این سرباز هم به درون خانه آمد، جنگی میان آنها درگرفت و این سرباز هر دو نفر آنها را کشت و چون تصور کرد که من همسر یکی از آنان هستم از من خواست که گردنبند و گوشواره هایم را به او بدهم وگرنه با زور آنها را تصاحب می نماید. من که نزدیک بود از ترس سکته کنم. بی درنگ گوشواره هایم را یکی یکی...
/channel/kurdokurdistan
جشن نوروز در #ئاکرێ
هنگام آغاز سال نو 2723 جوان با حمل مشعل آتش نوروزی را در بالای کوه روشن کردند.
طی سالهای گذشته، هر سال این مراسم در ئاکرێ برگزار میشود، به همین خاطر این شهر بهعنوان پایتخت نوروزی کردستان عراق شهرت یافته است
/channel/kurdokurdistan
⬅️ نوروز 4
سفره نوروزی (هفت سین)
یکی از رسوم نوروزی چیدن سفره هفت سین است که گاهی هفت شین و هفت چینی هم گفتەاند. البتە در جغرافیای نوروز و میان اقوام و مللی که جشن نوروز را برگزار می نمایند. چیدمان و استقبال از این سفره همسان و مانند هم نیست. ریشه تاریخی آن به پیش از اسلام بر می گردد و بیست تا بیست و پنج روز قبل از نوروز در هفت ستون هفت نوع از محصولات مانند: (گندم، جو، ماش، نخود، عدس و...) می کاشتند. هر کدام از محصولات که بهتر و بیشتر رویش می یافت مردم در سال پیش رو بیشتر آن محصول را می کاشتند.
برخی هم معتقدند که در دوره ساسانیان هفت نوع خوراکی را در ظروف چینی که از کشور چین آورده می شد- می چیدند. کە بە مرور و بر اثر هژمونی زبان عربی (چینی به سینی) تغییر یافت.
بعد از اسلام رسم کاشتن هفت نوع محصول در هفت ردیف یا هفت ستون باقی نماند. به جای آن سفره نوروزی که امروزه هفت سین گفته می شود. مرسوم گشت. که در برخی مناطق هفت سین یا هفت شین و یا هفت میوه هم گفتە می شود.
اما آنچه که نزد زردشتیان مرسوم است با اندک تفاوت با سفره هفت سین چنین است:
خوان (سفره) نوروزی زرتشتیان هفت سین یا هفت شین نیست. بلکه نمادی از امشاسپندان و اهورامزدا و چند نماد دیگر است که بر سر خوان (سفره) نوروزی گذاشته می شود، این خوان (سفره) را سفره آئینی هم می گویند. که با کمی دگرگونی در مراسم های دیگر مانند گواه گیری و سدره پوشی هم کاربرد دارد.
⬅️ نمادهای سفرە نوروزی زرتشتیان از این قرار هستند:
۱- انسانی که پای سفره می نشیند نماینده و نمادِ اهورامزدا می باشد.
۲- شیر یا تخم مرغ نمادِ امشاسپند وهمن می باشد.🐣🥚
۳- آتش نمادِ امشاسپند اَشه وهیشته می باشد.🔥
٤- سکه نمادِ امشاسپند شهریور می باشد.
٥- سفره سبز، نماد زمین و نشانه امشاسپند سپندارمزد می باشد.🌎
٦- آب نمادِ امشاسپند خرداد می باشد.💦💦
۷- سبزه نمادِ امشاسپند امرداد می باشد.🌱
۸- تخم مرغ علاوه بر این که نماد وهومن است. نمادِ بسته زندگی نیز می باشد، که می تواند به بالندگی برسد و به یک زندگی تبدیل شود و یا شکسته شود و از بین برود.🥚
۹- آینه نمادِ روشنایی می باشد.🗾
۱۰- (کتاب مقدس) نشانه باور دینی است.📚
۱۱- قند سبز (کله قندی که بسته بندی سبز شده) یا شیرینی نمادِ شیرین کامی می باشد.🍬🍰🧁
۱۲- لُرک و میوه نمادِ داده های اهورایی می باشد.🥜🌰
۱۳- برنج و برگ آویشن نماد تندرستی و ثروت 🍚🍃🍂
✍ د. محمدباقر پیری
/channel/kurdokurdistan
🔹ماجرای حملە مغولان
(سرنوشت ترکان خاتون)
👈 بخش 29
ترکان خاتون را باید عامل اصلی قدرت گیری خوارزمشاهیان و تسلط بر سراسر ایران دانست. در واقع قدرت سلطان تَکِش و سلطان محمد از او بود. چون ترکان خاتون ده ها هزار ترک قپچاق را وارد لشکر خوارزمشاهی نمود و به همین خاطر لشکر خوارزمشاهی از او دستور می گرفتند.
ترکان خاتون از نظر شخصیت زنی بسیار کینه ای و لجباز و به دنبال رقابت های خاله زنانه نیز بود. از نظر مسائل جنسی نیز زنی بەشدت خوشگذران ولخرج و بی بند و بار بود. به طوری که هر شب در نهان مجالس عیش و طرب پر هزینه و باشکوهی داشت. تا جایی که از ارتباط و ازدواج پنهانی او با شیخ مجدالدین بغدادی، صوفی و عارف قرن ششم و هفتم، خبر دادهاند؛ حتی گفته شدهاست که قتل مجدالدین به فرمان سلطان محمد و به سبب رابطهٔ او با ترکان خاتون بوده است.
دالان های زیر زمینی مخفی شهر گورگانج نیز به دستور او ساخته شد، که از کاخ او به تمام نواحی شهر در ارتباط داشته است و گفته می شود، که پس از پایان کار کندن دالان ها، او تمام کارگران را داخل یک اتاق قرار داد تا از گرسنگی و تشنگی بمیرند و اهالی گرگانج پس از مرگ این کارگران بخت برگشته تا چند روز بوی تعفن وحشتناک را در شهر احساس می نمودند. این دالان ها برای دزدیدن و شکنجه کردن متهمان ترکان خاتون نیز مورد استفاده قرار می گرفت. همچنین برای اینکه راز کاخ ترکان خاتون به بیرون درز پیدا نکند. دستور داده بود تا زبان کنیزان و غلامان کاخ او بریده شود.
ترکان خاتون حتی در هنگام حمله مغولان نیز دست از لجاجت با سلطان محمد خوارزمشاه بر نداشت و یکی از دلایل عدم مقابله با مغولان نیز به دستور ترکان خاتون بوده است. او با شنیدن خبر عقب نشینی سلطان محمد، خزاین پایتخت را برداشت و به همراه زنان و فرزندان سلطان محمد از خوارزم گریخت.
او هنگام ترک شهر دستور داد تا دوازده تن از ملوک و شاهزادگان اسیر در خوارزم را به رود جیحون بیندازند.
وی به قلعه ایلال در مازندران پناه برد. مغولان قلعه را محاصره کردند و سرانجام، پس از چهارماه، ترکان خاتون تسلیم شد.
مغولان مردانی که در قلعه بودند و همهٔ فرزندان پسر سلطان محمد را کشتند. ولی ترکان خاتون و زنان دیگر را به قراقروم فرستادند و میان مغولان توزیع نمودند تا برای اهداف جنسی مورد استفاده قرار گیرند.
ترکان خاتون به مدت سیزده سال توسط مغولان با سختی و حقارت تمام به رنگریزی به کار گرفته شد، تا اینکه بر اثر بیماری درگذشت. برای ملکه مغروری چون او تحمل چنین حقارتی واقعاً عجیب است. شاید او در تمام این مدت، منتظر ناجی ای از ایران برای نجات خود بود.
لجبازی ترکان خاتون با جلال الدین حتی تا آخرین لحظه قبل از دستگیری او ادامه داشت. چون وقتی یکی از افراد وی به او گفت که از مغول های متجاوز فرار کند و به جلال الدین اعتماد نماید و بگذارد که او وارث تاج و تخت شود و سپاه را به او بسپارد، گفت: بروید و به جلال الدین بگویید که برود و خیال بافی نکند! چگونه می توانم به رحمت فرزند آن زن بی همه چیز وابسته شوم و وقتی که اوزلاق شاه و آق شاه را دارم و تحت حمایت او باشم. حتی حضور در اسارت به دست چنگیزخان و تحقیر فعلی من برای من بهتر از این است که از فرزند، ای چیچک حمایت کنم و به او وابسته شوم!
از نوع بیان خاله زنکانه و کله شقی ترکان خاتون می توان پی برد که خوارزمشاهیان چه امپراطوری پوشالی و متفرقی داشته اند و چه افراد کوچک و احمقی آن را اداره می نمودند.
از لحن صحبت ترکان خاتون مشخص است که این گفتگو باید در هنگانی صورت گرفته باشد که جلال الدین از آبسکون به گرگانج رفته بود تا لشکر قپچاق را که در آنجا مستقر بود را تابع خود کند. اما با کشته شدن اوزلاغ و آق شاه نا امیدی به ترکان خاتون چیره شد و با سلطنت جلال الدین بر ایران، بە مخالفت پرداخت و اسارت در دست مغولان را به زندگی در زیر سایه جلال الدین ترجیح داد.
/channel/kurdokurdistan
🔹زندگینامەی نادرشاە افشار (پسر شمشیر)
👈 بخش89
دور از چشم هندیان قرار داشت به آب زده و از پشت سر مدافعان هندی سر در بیاورند.
(گدار، به قسمت های کم عمق رودخانه گفته می شود.)
مانور و رزمایش نیروهای ایرانی از سپیده دم روز بعد آغاز شد. پراکنده شدن سربازان ایرانی در درازای پانزده کیلومتر طول رودخانه، باعث پراکندگی مدافعان هندی شد. آتش توپخانه نیز با شدت تمام آغاز شد و تا نیمه های شب فردا نیز ادامه یافت. بەطوری که برای ذکریاخان هیچ شکی باقی نماند که سپاه ایران می خواهد از همان نقطه در روبروی دژ کاخەسر عبور کند.
ذکریاخان از شادی در پوست خود نمی گنجید. زیرا اطمینان داشت. حتی یک تن نمی تواند از رود بگذرد و زنده بماند. بەهمین انگیزه بەدستور ذکریاخان، نیروهای هندی با سرخوشی برای شکار ایرانیان، در آن سوی ساحل و روبروی برج کاخه سر، شروع به کندن سنگر و آماده کردن تفتگ ها شدند.
ولی در دل سیاه آن شب و درست هنگامی که توپخانه ایران بەشدت می غرید در دو فرسخی غوغای بی امان توپهای ویرانگر، نادر پیشاپش همراهان دلاور و جان بر کف خود، به نقطه ای که قبلاً با طبع نا آرام و خستگی ناپذیر خود، شناسایی کرده بود. رسید، محلی که نادر شخصاً برگزیده بود دشت وسیعی بود که بستر رود در آنجا گسترده می شد و در نتیجه، از عمق و ژرفای آن کاسته می شد. نادر بی محابا، پیشاپش نفرات خود بی درنگ با اسب بەدرون رودخانه راند و همانگونه که پیش می رفت. آب بالا و بالاتر می آمد و کار، هر لحظه سخت و سخت تر می شد. هر لحظه ممکن بود. نادر و همه همراهانش در ژرفایی ناشناخته فرو روند و به کام آبهای خروشان رودخانه درآیند. همهمەای همگانی ولی خاموش، ناشی از ترس و دلهره از غرق شدن، دلاوران همراه نادر را فرا گرفت. ولی وقتی که آنها می دیدند که نادر پیشاپیش همه به آب زده، عرق شرم بر پیشانی شان می نشست و از بیان هر حرف و سخنی بازشان می داشت و در نتیجه دل به مرگ می نهادند و بەدنبال فرمانده خود رهسپار می شدند.
دلاوری نادر و بی باکی او را در این گونه مواقع سخت و دشوار می توان دید. وقتی پادشاه کشوری بزرگ مانند ایران، می تواند در کاخ بنشیند و با زنان و کنیزکان زیبا روی خلوت کند و به عیش و نوش بپردازد، برمی خیزد، شمشیر و تبرزین خود را به رخ دشمنان وطن می کِشد. تا کمر در گل و لای راه می رود و شخصاً دشوارترین مراحل و ماموریت های جنگی و بسیار خطرناک را خود بعهده می گیرد و دهها و صدها بار، در شب های تار و در هولناک ترین مکانها، در خاک بیگانه به پیشواز مرگ می رود و مرگ را به ستیز و رو در روئی فرا میخواند و بجای اینکه سربازان و سردارانش، راه را برای او باز کنند. او پیشقدم شده و راه را برای آنان باز کند. آیا می توان بدنبال چنین فرماندهی نرفت و یا او را در میان خیل عظیم دشمنانش رها کرد؟
نزدیک به نیم ساعت طول کشید تا سُم های اسب نادر، شن های کنار ساحل را احساس کرد. سواران و افسران همراه نادر یکی پس از دیگری (البته با تعداد اندکی تلفات، ناشی از غرق شدگی) به ساحل رسیدند و پس از تکانیدن خود از آب و لجن و شن، بەفرمان نادر بدون فوت وقت، سیل آسا بەسوی محافظان دژ کاخه سر تاختند.
ذکریاخان و سربازانش که تمام هوش و حواسشان به رودخانه بود به یکباره زیر حملات خرد کننده و سخت سواران بی باک نادر که از پهلو و پشت سر بر آنها تاخته بودند قرار گرفتند. تاخت و تاز مردان جنگ دیده همراه نادر تا بدان حد غیر منتظره و شکننده بود که شیرازه سپاه ذکریاخان را در دل آن شب سیاه و ظلمانی به هم ریخت. در این اثناء توپخانه ایران نیز با شنیدن نعرەهای بلند و معروف نادر، از غرش باز ایستاد تا نیروهای خودی آسیبی نبینند.
در تاریکی شب، شمشیر و تبرزین ها بود که بر آسمان می رفت و فرود می آمد و سرها را از بدن جدا می کرد و بەهمراه خود، مرگ را برای مدافعان هندی به ارمغان می آورد. مدافعان هندی قبل از شبیخون نادر، چنان از خود مطمئن بودند که دروازەهای دژ کاخه سر را باز گذاشته بودند. ولی کار از کار گذشته بود و نادر پس از شکست مدافعان رودخانه بەهمراه سربازان خود بەدرون دژ ریخته و تمامی مدافعان دژ کاخه سر یا گریختند و یا طعمه شمشیر سپاهیان نادر شدند. ذکریاخان در تاریکی شب، با سختی تمام توانست بەهمراه اندکی از یاران خود بەسوی شهر لاهور بگریزد.
نادر یکی از سرداران خود را بنام حسین قلی خان را با دو هزار نفر، مامور تعقیب ذکریاخان نمود و خود بەهمراه نیروهای همراهش، به قلع و قمع نفرات باقیمانده و پراکنده هندی پرداخت.
ذکریاخان پس از رسیدن به لاهور ، وقتی متوجه تعقیب نیروهای حسینقلی خان شد. به قلندرخان که بەهمراه مدافعان شهر در سنگرهای خود بسر می برد فرمان داد. به نیروهای همراه او پیوسته و متفقاً به نیروهای اندک حسین قلی خان که بیش از دو هزار نفر نبودند بتازند.
/channel/kurdokurdistan
🔹جشن #پیر_شالیار در هورامان
در روستای #هورامان، هر سال در نیمه زمستان مراسم "پیر شالیار" برگزار میشود.
/channel/kurdokurdistan
🔹زندگینامەی نادرشاە افشار (پسر شمشیر)
👈 بخش88
و پس از آن نیز دستور داد به مقدار لازم، درختان تناور منطقه را بریده و به ساحل رودخانه بیاورند. فرمان نادر طیّ چهار روز اجراء و در کرانه ساحل رود انبوهی از چوب تهیه شد.
بەدستور نادر، کَرَجی ها (قایق های کوچک) را یک به یک از پهلو به هم بستند و با ریسمان (طناب) آنان را به هم متصل نمودند. هنوز کمتر از یک سوم کرجی ها و الوارها به یکدیگر متصل نشده بودند که به نادر اطلاع دادند ریسمان (طناب) به اندازه مورد نیاز وجود ندارد. نادر مجدداً در اندیشه ای عمیق فرو رفت. سربازان ایرانی هرچه بەدنبال ریسمان گشتند موفقیتی نصیبشان نمی شد، تا اینکه ناگهان هوش و نبوغ نادر مانند همیشه، راهگشای حل مشکلات گردید.
نادر فرمان داد. تمامی اسبان سپاه را به خط کنند. هیچ کس نمی دانست. منظور نادر چیست؟
ظرف چهار ساعت، هشتاد هزار اسب در پهنه دشت آماده شدند. نادر دستور داد فوراً موهای یال و دُم اسبان را چیده و با آن ریسمان ببافند. هنوز دو روز از صدور فرمان نگذشته بود که از موی اسبان، چندین و چند هزار متر ریسمان های محکم بافته و آماده شد.
نادر با اینکه مهندس و پل ساز نبود. ابتدا دستور داد چند تن از سربازان بر یک کرجی بزرگ سوار شوند و یک سر ریسمان را بگیرند و به آن سوی رود ببرند و آن را به پای چند درخت تناور و کهنسال ببندند. سپس کرجی ها را بەطور موازی با ریسمان به یکدیگر متصل و تمامی آنها را طوری به ریسمان اصلی ببندند تا آب های خروشان رودخانه آنها را منحرف و غرق نکند. پس از آن نیز دستور داد الوارها و تخته های پَهَن را بر روی کرجی ها بگذارند. پل آماده شد.
نخستین کسانی که از روی این پل گذشتند. نادر و گروهی از سواران وی بودند. پس از آن پیادگان و بعد، سواران و سپس توپخانه و آذوقه و خواربار و دیگر تجهیزات جنگی، یکی پس از دیگری از پل گذشته و در آن سوی رود، خیمه و خرگاه خود را برپا داشتند.
عبور سخت و جان فرسای سپاهیان ایران، از روی پل دست ساز نادر، از اولین شاخه خروشان رود سِند، چهار روز به درازا کشید، نادر در کناره دیگر رود، گذر مردان جنگی خود را می نگریست. با اینکه همگان می پنداشتند اینک پس از ده روز کار مداوم به استراحت می پردازند با شگفتی دیدند نادر، درنگ را شایسته ندید و بلافاصله دستور پیشروی به درون خاک هند را صادر کرد و بەسوی لاهور حرکت کرد. (سومین شهر بزرگ پاکستان فعلی و زادگاه علامه، اقبال لاهوری)
در دومین روز راهپیمائی بەسوی دهلی، فرمانده جلو داران لشگر ایران، از وجود قلعه ای مستحکم در دو فرسخی نیروهای ایران خبر داد (هر فرسخ معادل شش کیلومتر، واحد قدیم مسافت در ایران قدیم) نادر بەهمراه سپاه، با رعایت احتیاط های لازم، پس از چند ساعت راهپیمائی به نزدیکی دژ رسیدند. ولی هیچ واکنشی از مدافعان دژ صورت نپذیرفت و سپاهیان ایران به راهپیمائی خود بەسوی لاهور ادامه دادند و پس از دو روز و طی کردن بیست و چهار فرسخ (144 کیلومتر) به دومین شاخه رود سِند بنام "جهلوم" رسیدند. در اینجا نادر به مردان جنگی خود استراحت داد.
فرماندار دژ لاهور بنام ذکریاخان، پنج هزار نفر را برای محافظت از دژ لاهور، در شهر نگه داشت تا از برج و باروی شهر دفاع کنند و فرماندهی دەهزار نفر از نیروهایش را به یکی از سرداران خود بنام قلندرخان سپرد تا با سنگربندی در اطراف شهر، جلوی پیشروی جنگجویان ایران را بگیرند و خود نیز با ده هزار نفر از سربازانش به دژی که در آن سوی شاخه دوم رود سند (جهلوم) بنام دژ "کاخه سر" رفت و با سربازان تا دندان مسلح خود منتظر ورود سپاه ایران شد.
نادر و ذکریاخان در این سو و آن سوی رودخانه یکدیگر را می دیدند. فرماندار لاهور مطمئن بود که عبور نادر و سپاهیانش، با وجود نیروهای او در آن سوی رودخانه غیر ممکن است. زیرا با برآوردهای معمول جنگی در آن زمان، تنها با یک صد نفر مدافع هندی، تمام سربازان ایرانی در صورت گذر از رودخانه، یک به یک طعمەهای آسانی برای تفنگچیان و جنگجویان هندی بودند.
نادر به چادر خود رفت و ساعتی با خود خلوت کرد. این عادت نادر بود که در هنگام روبرو شدن با مشکلات بزرگ، چند ساعتی با خود خلوت می کرد و تصمیم های بزرگ می گرفت و پس از آن، تنی چند از فرماندهان خود را احضار و تصمیم خود را با آنان در میان می گذاشت.
نقشه نادر چنین بود:
نخست اینکه، نیروهای ایرانی در درازای رودخانه به طول پانزده کیلومتر پراکنده شوند و با این ترفند، نیروهای مدافع آن سوی رودخانه را نیز مجبور به پراکنده شدن نمایند.
دوم اینکه، توپخانه ایران که دقیقاً روبروی دژ کاخه سر مستقر بود، شروع به تیراندازی به دیوارەهای برج نماید تا حواس نیروهای هندی معطوف و متوجه محافظت از برج و ترمیم خرابی های آن شود.
سوم اینکە، شخص نادر بەهمراه چهار هزار تن از جنگاوران جنگ دیده و بی باک و دلاور از گُداری که در مسافت دور دست رودخانه
/channel/kurdokurdistan
🔹زندگی نامه نادرشاه افشار (پسر شمشیر)
👈 بخش87
خبر حرکت سپاهیان ایران به داخل خاک هندوستان، خیلی زود از مرزهای ایران گذشت و به امپراطوری عثمانی رسید. عثمانی ها که چشم نادر را از مرزهای شمال ایران دور دیدند در خفا و پنهانی، شروع به تحریک بعضی از یاغیان و سرکشان طایفه لزگی و گرجی نموده و با مسلح کردن آنها، مجدداً شمال قفقاز را به فرماندهی سرداری بنام ابراهیم خان لزگی (معروف به ابراهیم دیوانه) درگیر شورشی گسترده نمودند. فرماندار گرجستان بلافاصله با پیکی سریع، نامەای به رضاقلی میرزا (ولیعهدنادر) در مشهد فرستاد و درخواست کمک نمود. رضاقلی میرزا نیز ابراهیم خان (برادر بزرگ نادر و عموی رضا قلی) را مامور سرکوب شورشیان کرد و وی نیز با آراستن سپاهی پنج هزار نفره بەسوی قفقاز حرکت کرد.
ابراهیم خان بی درنگ و با شتاب بەسوی دربند در قفقاز حرکت کرد.
ابراهیم دیوانه با دلگرمی به پشتیبانی امپراطوری عثمانی، تصور می کرد در غیاب نادر به آسانی می تواند در شمال قفقاز (هم مرز با شمال گرجستان امروزی) اعلام استقلال نماید با ابراهیم خان (برادر نادر) به مقابله پرداخت. جنگی خونین درگرفت. جنگ با شدت و ضعف، بەمدت یک هفته بەدرازا کشید و سرانجام با پیروزی سپاه ایران و سرکوبی شورشیان خاتمه یافت. ولی در واپسین روزهای درگیری که میان باقیمانده نیروهای ابراهیم خان لزگی و نیروهای ابراهیم خان رخ داد تیری بر سینه ابراهیم خان افشار نشست. او که مانند نادر با تبرزین می جنگید. اهمیتی نداد و کماکان به جنگ با لزگیان ادامه می داد تا اینکه بعلت خونریزی نیروی او کم کم رو به کاهش گذاشت و بر زمین افتاد.
سرداران لشگر با زحمت زیاد او را از میدان نبرد بیرون و به چادر فرماندهی منتقل کردند. طبیب سپاه ایران با مشاهده عمق زخم گلوله، وخامت حال ابراهیم خان را به اطلاع بزرگان لشگر رسانید و تاکید کرد ابراهیم خان آفتاب صبح فردا را نخواهد دید و چراغ زندگی اش برای همیشه خاموش خواهد شد. ابراهیم خان در بستر بیماری به اطرافیان خود گفت: هیچ چیزی از شما نمی خواهم جز اینکه به برادرم نادر بگوئید برادرش تا لحظه آخر به او وفادار بود و از هیچ کوششی برای کیان وطن کوتاهی نکرد.
خبر کشته شدن ابراهیم خان باعث تضعیف روحیه ایرانیان و تقویت روحیه لزگیان شد. در این اثناء در شبیخونی که لزگیان به سپاهیان ایران زدند سپاه ایران مجبور به عقب نشینی به آق برج (دژ سفید) در آن نزدیکی شد و جنازه ابراهیم خان بدست ابراهیم دیوانه افتاد. وی هنگامی که به پیکر ابراهیم خان دست یافت. هم شادمان شد و هم ترسید. زیرا مطمئن بود نادر بەطور قطع و یقین بسراغ او خواهد آمد و انتقام خواهد گرفت. لذا دستور داد پیکر بی جان ابراهیم خان را با احترام به اردوی خود ببرند و بەخاک بسپارند.
⬅️ سپاهیان ایران را در قفقاز رها می کنیم و مجدداً به نزد نادر در سرزمین هند باز می گردیم. نخستین مسئله ای که پس از تصرف پیشاور، پیش پای نادر قرار داشت. گذشتن از پنج شاخه رود سند بود که میان پیشاور و دهلی قرار داشت. (پنج آب= پنجاب در پاکستان امروزی بەهمین خاطر پنجاب نامیده می شود.) هنگامی که نادر به اولین شاخه رود سِند رسید و آب های خروشان و پهنای شگفت انگیز آن را دید (1600 متر) در اندیشه ای عمیق فرو رفت.
نادر یک روز به سپاه خود استراحت داد تا عقب داران سپاه نیز به جلوداران نیروهایش ملحق شوند.
- ( در جنگ های قدیم و حتی امروزه، به جهت جلوگیری از شبیخون و غافلگیری، عده ای جلودار و عده دیگری عقب دار، از سپاه اصلی محافظت می کنند.)
مشکلی که نادر را به خود مشغول می کرد. عبور یک صد و بیست هزار نیرو، و یکصد هزار اسب و استر (قاطر) و شتر و انتقال ارابه های سنگین جنگی و توپخانه و گلوله های سنگین توپ و آذوقه و خواربار و چادر و دیگر تجهیزات سبک و سنگین این لشگر عظیم از این رودخانە خروشان و پهناور بود. سرداران و مهندسان ایرانی با بُهت و حیرت، رودخانه را نظاره می کردند و عبور از آن را نشدنی و ناممکن می دانستند.
نادر اما، مرد روزهای سخت بود.
در طول یک روزی که عقب داران سپاه به سپاه اصلی ملحق می شدند. نادر حتی یک لحظه از کوشش باز نمی ایستاد و چندین بار سوار بر اسب، بالا و پائین رود سِند را از نظر می گذرانید، مردم محلی با مشاهده سپاه ایران، با رها کردن کَرَجی های (قایق های کوچک) خود در آن سوی رودخانه گریخته بودند. ناگهان فکر بِکری به ذهن نادر خطور کرد. وی دستور داد تمامی کرجی ها را آورده و در یک جا جمع کنند. سپس دست به کار گِردآوری چوب و الوار و تخته هائی که در رودخانه شناور بود شده
/channel/kurdokurdistan
🔹ماجرای حمله مغولان به ایران
(ورود چنگیز به ایران)
👈 بخش4
در تابستان (1219 م) دیدهبانان خوارزمشاهی گزارش دادند. که مغول ها شاز مسیر جنوبی سیحون و از راه دره فرغانه (قرقیزستان) نزدیک میشوند.
خوارزمشاه یک نیروی بزرگ به فرماندهی فرزندش جلال الدین برای نابودی دشمن فرستاد. مغول ها پس از نبردی شدید، عقب نشینی کردند و جلال الدین به پدرش گزارش داد که: " لشکر مغول برخلاف آوازهاش چندان ترسناک نیست. سربازانشان ضعیف و رنگ پریده و اسب هایشان لاغر و رنجور بودند و به نظر میرسد. هیچ کدام اشتیاقی به ادامه جنگ ندارند. به اعتقاد شاه، مغول ها توانایی مقابله با لشکر نیرومند او را نداشتند. در نتیجه، سربازان بیشتری را در انتهای جنوبی کمربندی قرار داد و منتظر ماند."
به نظر می رسد این گروه از مغولان برخلاف نبردهای همیشگی مغولان که خیلی مخفی و بی سر و صدا حمله می نمودند و دشمن را در یک غافلگیری عجیب شکست می دادند با سر و صدای زیاد و به صورت آشکار وارد قلمرو خوارزمشاهیان می شوند و در این جنگ نیز از سرباران درجه دو واسب های لاغر و ضعیف استفاده نمودند.
هدف آنان چه بود؟
می توان به راحتی متوجه شد که این گروه از سرباران مغول برای بررسی سلاح های خوارزمشاهیان و ابزارآلات و شیوه جنگی آنان به مرزهای ایران هجوم آوردند و پس از گرفتن نمونه هایی از تیرو کمان و زره و شمشیرهای خوارزمشاهی عقب نشینی نمودند و چند ماه بعد با زره های ابریشمی مقاوم در برابر تیر و کمان خوارزمشاهیان، هجوم نهایی را آغاز نمودند.
حال نوبت حمله نهایی می رسد. پس از چند ماە، که مغولان زره و کمان مورد نیاز برای رویارویی با خوارزمشاهیان را ساخته بودند. یک گردان مغول به شهر اُترار (فاراب) شبیخون زده و فرماندار را دستگیر کردند.
این شبیخون باید پس از ناکامی جوچی در محاصره چند ماهه فاراب صورت گرفته باشد و نیروی شبیخون زننده توسط دو پسر دیگر چنگیز یعنی اُکتای و جُکتای با خیانت احتمالی یکی از ساکنین شهر وارد اُترار شده و پس از مقاومت قهرمانانه غایرخان او را دستگیر کرده و نقرهی مذاب در چشم و گوش هایش ریختند.
همزمان با اینکه اترار در محاصره بود. دو ارتش مغول، از جنوب اُترار به موازات سیحون عبور کردند. یکی از ارتش ها، به فرماندهی، جوچی خان پسر ارشد چنگیز، به شهرهای مهم در امتداد رودخانه حمله کرد. در حالی که ارتش دیگر به فرماندهی جبه نویان، در جنوب سیحون ناپدید شد.
لشکر جبه نویان به کجا رفت و در کجا ناپدید شد؟ در واقع چنگیزخان نیز در این لشکر حضور داشت و این لشکر وارد صحرای بین رود سیحون و جیحون شد و از آنجا خود را برای یک حمله ناگهانی آماده نمود.
ارتش جوچی خان مانند ملخ به تپهها و دشت های نزدیک رودخانه هجوم آورند. خوارزمشاه، بدون در نظر گرفتن لشکر گُم شده جبه نویان، بخش بزرگی از ارتش خود را به رودخانه منتقل و نیروهای ذخیرهی 60 هزار نفره خود را در سمرقند حفظ کرد. چون گمان می کرد. مغولها احتمالاً می خواهند به سمرقند حمله نمایند در این زمان غایرخان در اُترار در حال مقاومت بود. یک نیروی 10 هزار نفره به فرماندهی قراچه صاحب به به کمک غایرخان فرستاد
ارتش جوچی خان نسبتاً کوچک و در حدود بیست هزار سرباز بود. با این حال بسیار تهاجمی بود و یکی پس از دیگری، بدون هشدار قلعهها را سوزانده و ویرانی به بار میآوردند.
جنگجویان عجیب و غریب از کجا آمده بودند؟
مانورهای پیش بینی ناپذیر
در همین حال، گزارشهای رسیده از خط مقدم به سلطان محمدخوارزمشاه، ورود جنگجویان عجیب و غریبی را از شرق اعلام میکرد، که همه سواره نظام بودند. هر مغول نه تنها سوار بر اسب بود، بلکه چندین اسب بی سوار را به دنبال خود میکشید. همهی اسبها مادیان بودند و هنگامی که یکی از آنها خسته میشد، سرباز، سوار بر اسبی تازه نفس میشد. هر سرباز مغول اسب هایی که خسته شده بودند را کشته و خونه او را نوشیده و گوشت او را به صورت خام روی زین اسب دیگر نگه داشته و به صورت خام مصرف می کردند.
سربازان مغولی به شیوه سربازان سکایی و پارتی باستان، از فاصله 200 تا 300متری با سر و صدای زیاد تیراندازی می کردند و برای ترساندن خوارزمشاهیان، شاخەهای درخت را به پشت اسبان می بستند تا گردوخاک ایجاد شده باعث وحشت سریازان خوارزمشاهی شود.
در همین زمان چنگیزخان ناگهان در کنار شهر بخارا اردو زد، در حالی که بدون توجه به سمرقند از کنار این شهر گذشت و خود را به بخارا رساند.
چنگیزخان دقیقاً در همان لشکری حضور داشت که جبه نویان از سیحون گذراند و ناپدید شد در واقع پس از ورود یه صحرای ازبکستان، چنگیز خود فرماندهی را بر عهده گرفت و جبه نویان به پشت سیحون بازگشت و به قزاقستان رفت تا ارتش نهایی را آماده حمله نماید.
/channel/kurdokurdistan