نمیدانم هیچ دلت برای تهران تنگ میشود؟
امروز البرز دیدنی بود. یکسره سپید و پاک و درخشان بر متن روشنایی باطراوت آبی اول صبح. نگاهش کردم و دلم غنج رفت. بغضی و حسرتی در جانم پیچید. بغض و حسرت دلتنگی تمام آنهایی که رفتهاند. و فکر کردم: «تو هیچ دلت برای تهران تنگ میشود؟»
میگویند پاریس رودخانه دارد. نقشهها و اطلاعات عمومی و آنها که دیدهاند. من نمیدانم شهری که رودخانه داشته باشد چه طور شهری میشود. و حتا نمیدانم که آیا همهی شهرهایی که رودخانه دارند، آبهایشان و ساحلهایشان مثل هم است؟ گفته بودی سعید شنبهزاده برایت گفته که در پاریس بند نمیشود. گفته که او بچهی بندر است، باید کنار دریا باشد. رودخانه بسش نیست، باید که پهنهی بیکران آب ببیند. و رفته و در یکی از شهرهای بندری جنوب فرانسه ساکن شده. اما من نمیدانم که آیا همهی آبهای بیمرز مثل هماند؟ نمیدانم آیا آبی خلیج فارس با آبی مدیترانه یکیست؟ آیا آفتاب بندر همان آفتاب سواحل مدیترانه است؟ و آیا سیاههای جنوب فرانسه مثل سبزههای جنوب ما نمکی و شیرین و پر از شور حیاتاند؟
مهاجران، آنان که ترک یار و دیار میکنند اغلب در پی جاناند. جان به در بردن از جنگ یا قحطی و فقر خارج از تصور. نه که دلیل دیگری نباشد، انگیزهی غالب همان است. جان. مهاجران ما اما، اغلب در پی آزادیاند. نه که ما مهاجر در پی نان یا جان نداشتهایم؛ البته که داشتهایم. هشت سال جنگ داشتیم و یکی از موجهای اصلی مهاجرانمان فراریان از سایهی مرگ بود. اما اغلب مهاجرتهایمان در جستجوی جرعهای آزادی بود: آزادی سیاسی، آزادی عقیده، آزادی پوشش، آزادی مهمانی دادن و مهمانی رفتن، آزادی انتخاب شغل و حرفه، آزادی تولید هنر...
من فکر میکنم بمبها همه جا یکجور فرود میآیند و گلولهها همه جا یک جور میکشند. و فکر میکنم طعم نان همه جا یکی باشد. اما به من بگو آیا طعم آزادی همه جا یکسان است؟ آیا قدم زدن در خیابانهای پرازدحام پاریس و لمیدن زیر آفتاب بیرمق لندن با خندیدن به صدای بلند در کافههای تهران یک طعم را دارد؟
و میدانی، ما دیگر در کنج خانههایمان هم نمیخندیم. دستکم به من بگو آیا دلتنگی و حزن در کنج خانهای در تهران با غم و اندوه در گوشهی آپارتمانی تنگ و نقلی در پاریس یکیست؟
برای مانا
شریفترین قلبی که میان آدمها و کتابها یافتهام
http://telegram.me/lesnuages
یک دفعه یاد مهری افتادم. مهری، که در آخرین جایی که کار میکردم جزء خدمه بود. ترک بود و زیبایی ترکی داشت. چشمهای درشت سیاه، با اندکی خم و خماری ترکی و ابروهای پرپشت کشیده که تقریبن تا گوشههای چشمهایش میرسید. شیطان و آتشپاره بود و مدام جکهای بیادبی میگفت و وقتی عصبانی میشد فحشهای بد میداد. ولی یک بار که ازش خواستم معنی یکی از الفاظ معمولش را به ترکی بگوید هزار بار رنگ عوض کرد و آخرش هم نتوانست. نتوانست به زبان مادریاش بیادب باشد. آن وقتها چهل ساله بود و حالا که پانزده سال گذشته باید پنجاه و پنج ساله شده باشد. احتمالن مادربزرگ هم شده. همان وقت دو دختر جوان دم بخت داشت.
یکهو یاد مهری افتادم و عجیب دلم خواست از حال و روزش بپرسم. ولی میدانم که نمیشود. که هیچ شمارهای از خودش و کسانی که ممکن است از او خبری داشته باشند ندارم. حدود هفت سال پیش گوشی موبایلم را در ماشین دوستم جا گذاشتم و بعد او هم گوشی مرا که در کیفش بود در تئاتر گم کرد و آن نوکیای قدیمی که ارزشش فقط به رنگ آبیاش بود و شمارههای داخلش، برای همیشه از دستم رفت و همهی شمارههایم را هم با خود برد. بعد از آن بود که نخستین گوشی هوشمندم را خریدم. خیلی دیرتر از دیگران. و ای کاش هرگز.
یکهو به یاد مهری افتادم و فکر کردم چه شد که بر این بحر معلق تکیه کردیم؟ چه شد که نوشتن را به تایپ کردن، ثبت کردن را به سیو کردن و حافظه را به سرچ کردن باختیم؟ کجا تلاقی نگاههایمان را با زل زدن بر عکسهای ادیتشدهی فیلتردار تاخت زدیم و کی آغوش و بوسه را به چت و استیکر فروختیم؟ و فکر کردم چهقدر تنهاتر شدهایم. فکر کردم چهقدر تنهاتر شدهایم. و غمم ضخیمتر شد.
http://telegram.me/lesnuages
از طریق لینک زیر میتوانید به طور مجازی از کلیسای سیستین در واتیکان بازدید کنید و شاهکارهای میکلانجلو بر سقف و دیوار این کلیسا را با جزئیات کامل و کیفیت بالا ببینید:
http://m.museivaticani.va/content/museivaticani-mobile/en/collezioni/musei/cappella-sistina/tour-virtuale.html
این مطلب را برای دوستان خود فوروارد کنید ✌️
@TheLouvre
«ابرها» جایی بود که برای نوشتههای شخصی ساخته بودم. هنوز هم با همین نام و با نشانی @lesnuages موجود است.
از امروز روخوانی کتابها در کانالی تحت نام «ایرانشهریگان» و با نشانی @eranshahrigan ارائه میشود.
لطفن به دیگران نیز اطلاعرسانی کنید.
چند روز پیش از این بود. مشغول کار بودم. با نوای آرام موسیقی و کلام بیهقی در روایت بر دارکردن حسنک وزیر به صدای ابوالحسن تهامی. خوش بودم.
پنجره باز بود و نسیم صدا فریادهای دخترکی را آورد.
دست از کار کشیدم. به کنار پنجره رفتم. چیزی نمیدیدم اما میشنیدم که از حیاط کناری و در میان سروهای سهی قدش، دخترکی ایستاده و دوستش را به فریاد میخواند:
امیرحسین... امیرحسین...
اندکی بعد امیرحسین سرش را از پنجرهی خانهشان بیرون کرد و به دخترک پاسخ داد. امیرحسین گفت که الآن کار دارد و نمیتواند برای بازی کردن پیش او بیاید.
اما دختر کوتاه نمیآمد. امیرحسینش را میخواست. پس از رفتن او باز هم نامش را فریاد کرد. نه بهانهجویی پسرک اثر کرد و نه حتا تشر و تهدیدهای مادر دخترک. کماکان او را میخواند. امیرحسین را میخواند.
در خیال خود به پسرک گفتم: «چه کار داری تو آخر امیرحسین؟ نمیشنوی چهطور به جان تو را میخواند، به جان تو را میخواهد؟ برو دیگر. برو که دیگر کسی چنین تمنایت نخواهد کرد. به چشم بر هم زدنی بزرگ میشوی و همهی دخترکان همسالت هم بزرگ میشوند و دیگر هرگز کسی چنین نام تو را فریاد نخواهد کرد.»
تا در این فکرها بودم امیرحسین آمد پایین.
تا سرشب با نوای موسیقی و کلام بیهقی، ترنم جانافزا و جوانیبخش خندهها و بازی کودکان همسایه هم همراه من بود.
و من که جوان بودم.
و من که به خوشی جوان بودم.
@lesnuages
اپیزود بیست و یکم رادیو دیو: «رم، شهر ابدی»
این اپیزود با حمایت مالی اپلیکیشن کتاب صوتی آوانو منتشر می شود. لینک دانلود اپلیکیشن آوانو
@radiodeev
پا که به خیابان گذاشت، پروانهها دورهاش کردند. پروانههای زرد. تا برسد به ماشین و سوار شود با او آمدند. در کنارهی بزرگراهها، در خیابانهای اصلی شهر و در کوچههای فرعی، پروانهها همهجا بودند. پروانههای زرد.
یاد رمدیوس افتاد. آن رمدیوس ناکام. دختر آن ملکهی زیبایی راهبهمآب و خشکهمقدس. با معشوق جوانش. کارگری با پروانههای زرد.
آن رمدیوس که سوار بر قطار شد و رفت. و پروانههای زرد آن عشق ناکام هالهای بر گرد او ساختند و همهجا به همراهش رفتند.
شهر پر شده از پروانه. پروانههای زرد.
@lesnuages
از خرید اینترنتی بیزارم، مگر در مورد کتاب. کتاب داستانش فرق دارد. آدم کاملن میداند دارد چه چیز میخرد. نه ابعاد و اندازههایش بالا و پایین میشود، نه کیفیتش مشکوک است و نه این احتمال هست که چیزی که به دستت میرسد با آنچه در عکس دیدهای فرق کند. کتاب است دیگر. مثل آدمیزاد. مثل وقتی زنگ میزنی به فلانی و میدانی چه کسی گوشی را برمیدارد و صحبتهایتان چگونه خواهد بود. کتاب را هم که میخری میدانی با چه کسی طرفی. گیرم در خرید اینترنتی فرصت چرخیدن در کتابفروشی، دست کشیدن بر جلد کتابهای مختلف و فرودادن بوی کاغذهای نو از دست میرود. مثل مکالمهی تلفنی که فرصت آغوش را از آدمی میگیرد. اما در ازای این از دست دادن، چیزی هم بهدست میآید. یک فرصت یگانه. یک امکان رویایی از عادتی قدیمی که حالا سالهاست که منسوخ شده و دیگر کسی به آن فکر هم نمیکند. امکان به صدا درآمدن زنگ خانه توسط پستچی. و بعد، بستهای با نشانی تو بر رویش، نام تو بر رویش و وزن کاغذهای درونش در دست تو و اشتیاق تو برای هرچه زودتر باز کردن بسته و به جان برکشیدن اوراق قلمی شده و خواندنشان. گیرم که نوشتههای آن اوراق نه قلمی، که تایپی باشد و کلمات نه خطاب به تو، که خطاب به همهی آدمهای تنهایی باشد که در نشانیهای مختلف و روزگار متفاوت منتظر خطوطیاند که به خواندنشان دلگرم شوند و دمی غربت بیانتهایشان را از یاد ببرند.
http://telegram.me/lesnuages
روخوانی کتابهای حوزهی اساطیر ایرانی، زبان شناسی و متون باستانی فارسی
@eranshahrigan
یک زن و مرد جوان، خیلی خیلی جوان، با فرزند خردسالشان سرایدار ساختمان ما هستند.
درِ اتاقشان به همان نورگیری باز میشود که پنجرهی آشپزخانهی ما و این ما را نزدیکترین همسایهها میکند.
ترکمناند و انحنای نگاههای نجیبشان آدم را میبرد به مخموری نقش چشمان خمار زنان و مردان اثیری منقوش بر سفالهای مینایی.
نمیدانم به دور از اسبهایشان چه میکنند در این شهر پر از ماشین. چهطور راه میروند بر این خیابانهای سیاهپوش سخت که دلشان پر نمیکشد برای دشتهای فراخ سرسبزشان.
اغلب به زبان خودشان حرف میزنند. زبانی که لابد ترکمنی نام دارد و از شاخههای زبان ترکیست. امروز ولی شنیدم که پدر داشت جملهای فارسی به پسرش یاد میداد.
مرد جوان داشت «دوستت دارم» را به فرزندش میآموخت.
@lesnuages
یک بار هم در تهران مرغ دریایی دیدم. یکهو سرم را بلند کردم و دیدم آسمان پر است از مرغان دریایی.
گفتم: «نگاه کنید! مرغان دریایی!»
و دیگران هم دیدند.
چند سال پیش از این بود. به نوروز.
از آن روز مطمئن شدهام تهران دریا دارد. جایی در میان ساختمانهای زشت نامتقارنش، میان ماشینها و شلوغیاش، میان هیاهو و جمعیتش، میان دود و بوق و چراغهای قرمزش.
شاید هم نه.
هرچه گشتم دریای تهران را نیافتم. مدتها فکرمیکردم گم شده. تا اینکه یک روز - یا بهتر بگویم، یک شب - پیدایش کردم.
دریای تهران بر فراز شهر است و تهران چون قارهی آتلانتیس بر کف این بحر آرمیده.
خوب گوش کن.
نوای آرام لغزش موجها را در آن بالا نمیشنوی؟
همهمهی مرغان دریاییاش و هیاهوی بندرگاهش را؟
و شاید تو هم دیده باشی، تلألو بوسههای مهر آفتاب و دریا را در آن بالا.
و شاید هم دیده باشی، گاه، اندک پریان دریایی بازماندهاش را در تلاطم خاموش آبهای تیرهی این پایین. با خزههایی در گیسوان شور و نمناک و برق مروارید سیاه آبهای روشن در نگاه مهگرفتهشان.
و حتمن دیدهای، حتمن دیدهای، انبوه دزدان دریایی و غارتگران جستجوگر گنجهای کهنش را که چه حریصانه به حشمت و شکوه سالخوردهی سفینههای باقیمانده بر کف این دریا هجوم میبرند.
و هیولای بزرگ خفته بر ژرفای این بحر تیره را هم حتمن میشناسی. اختاپوس آز که بازوهای هزار هزارش در همهجا گسترده است و نهنگان خشمش که بر همه جا در سیلاناند.
در نوروز اما سطح آب فروکش میکند و میشود مرغان دریایی را دید.
و آن روز، گوشوارههای مرواریدم را آویخته بودم.
آن روز که مرغان دریایی را بر آسمان تهران دیدم.
@lesnuages
گاهی هم با خود فکر میکنم
با خود فکر میکنم روزی همه چیز را رها خواهمکرد و به رم خواهم رفت. شبها در خرابههای کلسیوم و زیر درخشش ابدی خدایان باستانی بر آسمان ایتالیا خواهم خفت و روزها... روزها خواهم رقصید. روز همه روز خواهم رقصید. در کوچهها و خیابانها و میدانهای رم. رم جاودانی. با پاهایی برهنه و خلخالپوش، با دستبندها و انگشترهایی بر دستانم و با گوشوارههای بلند آویخته بر کنارهی گردنم. با گیسوانی پرشکن و رها بر شانههای برهنهام و نیمتنهای سرخ به رنگ دامنهای کوتاه تنپوشهای مردان لژیونهای رمی و دامنی پرچین. هزارپاره. به پرچینی و رنگارنگی روزگاران بیشمار این تن کهنسال. رم. رم جاودانی.
@lesnuages
برای گرفتن یک جعبهی کارتن به بقالی رفتم. جعبهای را که میخواستم نداشت. یک جعبهی کوچک با مقوای نامرغوب داشت و برای همان ده هزار تومان طلب کرد. ده هزار تومان برای یک جعبهی کارتن آن هم درحالیکه چهار ماه پیش که اسبابکشی داشتم، بقالی دیگری همهی جعبههای مورد نیازم را به رایگان به من داده بود. چنین تغییری طی تنها چهار ماه.
مادرم تعریف میکند، در اوایل انقلاب و سالهای جنگ و ارزاق کوپنی، روزی پس از ایستادن در صف روغن، دیده روغن را در کیسههای پلاستیکی به دست مردم میدهند. معترض شده که این چه وضعی است، چرا روغن را در پیت حلبی نمیدهید. سرباز وظیفهای که برای دادن اجناس در آنجا گمارده شده بوده، با لحن نامناسبی به مادرم پاسخ داده که فکر میکنی که هستی که پیت حلبی طلب میکنی. مادرم به خنده افتاده و به تلخی گفته فکر میکنی پیت حلبی چیست که برای گرفتنش باید کسی میبود.
به بولگاکف فکر میکنم. میخاییل بولگاکف جاودانی. آن شاه، آن سلطان، آن خسرو. آن همای فرخنده که به روزگار سلطهی زغنها میزیست. به انزجار و اشمئزازی که داشت و تصویر کرد از مردمی سفله، دون، دنی. که چه ساده و سریع حقارت همهگیر میشود. فراگیر میشود. که چه زود انسانها فراموش میکنند، عادت میکنند، منطبق میشوند.
شرط بقا. شرط بقا.
به مادرم فکر میکنم. ایران. به عمر بلندش. به همهی آنچه دیده. در این عمر بس طولانی. به روزگاران مکرر رواج دنائت و سفلگی. و به صبوری و ادب و متانت.
به مرشد فکرمیکنم که از دیدن آن همه حقارت به مرز جنون رسید و به بولگاکف که دوام آورد. با صبوری و ادب و متانت.
شرط دوام. شرط ماندگاری.
در زیر آفتاب هیچ چیز جدید نیست. بر روی زمین هیچ چیز ابدی نیست.
به آفتاب فکر میکنم.
به آفتاب فکر میکنم.
به خیابان رفتم.
ماه بود. اندکی مانده به بدر. پس ابر.
و بوی پیچ امینالدوله.
در صندلی عقب نشستم. صدای باد در موهایم پیچید.
سکوت نیمشب از حضور شبگردان شهر موج برمیداشت.
گل در پیچ موهایم به باد تابید. بویش بر گونهام نشست.
ماه با من میآمد. نورش بر حریر ابر پس داد. چکه کرد.
حزنی سیمفام بر من نشست. با بوی امینالدوله به هم شد. در آواها پخش شد. در کلمات اسیر شد. چون عصارهی گلهای اثیری که در عطردان.
@lesnuages