light_novel_anime | Unsorted

Telegram-канал light_novel_anime - ÑΘ¥Eᄂ ÆÑЇME

34

سلام کانال ناول هنتای و یوری و یائویی و عاشقانه خوش اومدی*^*✨ ❤پیام ناشناس ها❤: @light_novel_pm فعالیت های قبلی: @light_novel_anime12

Subscribe to a channel

ÑΘ¥Eᄂ ÆÑЇME

💗دلیل شیطان پرست شدنت،این بود که ماه🌚گرفتگی صورتت رو،مسخره نمیکردن و حتا به نظرشون یکی از علامت های دینشون بود!…🥀
🔥طلسم های مختلف🪐رو انجام دادی،و بهشون معتاد شدی!!…☄
🌊کم کم،داشتی سمت کارهایی میرفتی که احتیاج بود برای انجامشون به بدنت اسیب برسونی!!…🌫
⛄️ @light_novel_anime ⛄️
🍎عشقت،با از راه رسیدنش نجاتت داد…
قول داده بودی که دیگه همچین کاری رو انجام ندی…
ولی نتونستی تحمل کنی،و انجامش دادی!
یه احظار شیطان رو…🍏
👤اون،از راه رسید👣و تورو دید،موقعی که طلسم رو اجرا میکردی!!…👁
🗣باهمدیگه بحث کردید،تو گفتی نمیتونی اینکاررو ترک کنی،اون گفت لازمه ترکش کنی و کمکت میکنه،حتا میبرتت روانشناس…🧠
🎃کم کم دعواتون جدی شد…
اولینش بود…
از خونه زد بیرون،دنبالش کردی…
چیزی که احظار شده بود،و نمیدونستی وجود داره هم دنبالتون…
لحضه اخر،کنار خیابون…
انگار دیدی اون چیز،اون شیطان،پرتش کرد جلوی ماشین!!…☠
💗 @light_novel_anime 💗
🖤به خودت دروغ گفتی
سناریو های مختلف چیدی
مرگش رو اتفاقی نشون دادی
به خاطر اینکه میترسیدی قبول کنی،در اصل چه اتفاقی افتاده!!…
تو کسی بودی که دعوا رو راه انداخت…
تو،باعث مرگش شدی!!…💔
🍂 #آکی 🍂

Читать полностью…

ÑΘ¥Eᄂ ÆÑЇME

🍂🍂 @light_novel_anime
🍐🍐دومییییی🍐🍐
🍇همونجا میمونی و فرض میکنی چیزی نشنیدی!!…
یکم بعد میاد داخل و میشینه رو به روت.🍇
🍋خیلی زود ماشین پلیس میرسه،ولی یکی دیگه از بیمارهارو میبره!!…🍋
🥝روانشناس بهت میگه:متوجه شدم که در اصل چه اتفاقاتی افتاده…نگران نباش،مشکلی نیست که نشه حلش کرد،با همدیگه از پسش برمیایم!!:)🥝
🍑بهش اهمیت نمیدی و منم حال میکنم اینجا هلو باشه بقیشم میوه مهم نیست به متن ربطی نداره مال خودمه میوه دار دوست دارم🍑
🍍روانشناس،شروع میکنه به تعریف چیزهایی که بهش گفتی…🍍
🥞چشمات،مدام بیشتر و بیشتر گرد میشن…🥞
@light_novel_anime 🍂🍂
🧇متوجه میشی که شیطان پرست بودی،با اومدن عشقت بیخیال این دین میشی و ازش فاصله میگیری.
ولی نمیتونستی اعتیادت به اون طلسم و جادوهارو فراموش کنی.🧇
🍞جلوش رو میگیری و نمیخوای بیشتر بشنوی،بلند میشی و بی توجه به صدا کردناش میدویی بیرون!!…🍞
🥐یه گوشه،توی یه کوچه میشینی و حس میکنی دلت شکسته…🥐
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
💛راه اول:خودت،تمرکز میکنی و سعی میکنی به یاد بیاری که چی به چی بوده!!…
💚راه دوم:ناراحتت میکنه،پس بیخیال یاداوری میشی و میری یه کافه تا حواس خودتو پرت کنی

Читать полностью…

ÑΘ¥Eᄂ ÆÑЇME

🌸 @light_novel_anime 🌸
🍀 #خواهر_دوقلو_پارت_شانزدهم 🍀
🌸 #خواهر_دوقلو 🌸
🍀 #پارت_شانزدهم 🍀
💚امیلی💚
از اینکه عشقم یه مشت سوسک بود بدجور دل شکسته بودم و امیلیا هم خیلی گوگولی و مظلوم نگام میکرد…
اهههه دلم میخواد بگیرم بکنمش!…
سمتش خم شدم و خواستم ببوسمش که یهو درباز شد و سریع برگشتم سرجام•-•
مامان سرخوشع بود…
🎀:پاشید بریم برا جشننن!@-@
💚:برا چی؟•-•
🎀:جشنن دیگهه!
خودش بدو بدو رف…
💗:چ میگه این؟•-•
💚:جون تو اگ فمیده باشم•-•…
لباس عوض کردیم و همراهش رفتیم…
سوار اون ابیا شدیم…
اونیکی مامان هم بود…
🏮:پس وقتش شد!
🎀:اره دیگهه…
💚:چیه جریاننن؟!@-@
🎀:اه بزا من بگممم!بچه ها جمع میشن،میرن توی یه دستگاه،دست خورده های غیر باکره باید با اونی ک باکرگیشون رو گرفت ازدواج کنن و خلاصه برن سر زندگیشون،بقیه ام میرن مدرسه!@-@
من و امیلیا به همدیگه خیره شدیم…
با دهن باز…
چشمای گرد…
💚:ه…هه؟!…
🎀:باورم نمیشه یه سری بچه ها از همین سن پایین سکس میکنن و دس خورده میشن،عجیبه ها=-=
امیلیا با بغض اومد تو بغلم…
منم همینجوری شکه و خشک شده سرجام موندم…
🏮:اخی چقدر خواهرت بهت وابسته ست^^
🎀:عهه ارهه خیلی نازننن!
مشغول با ذوق حرف زدن باهم شدن…
ب امیلیا و چشای اشکیش خیره شدم…
از ناراحتی داره…گریه میکنه؟…یا ترسیده؟…(نویسنده:عابجی دری اشتب میزنی از نگرانی و شادی و ناباوریه:|~)
💚:ب…ب…باااید حتما از دستگاهه رد شیم؟…نمیشه ما بچه های ملکه ایم همینجوری بریم؟…
🎀:نهه خاطره میشه!!
🏮:مراسم مهمیه برا مدرسه فرستادنتون!
💚:ا…اره…مدرسه فرستادن!!…
کلش به گردنم چسبونده بود و خیسی اشکاش رو حس میکردم…
نمیتونم بزارم این اتفاق بیوفته!!
اگه بفهمن…من با ابجیم…ازدواج!!…
نکنه بیماری هم تو دستگاهه تشخیص بدننن؟!
باید یه کاری بکنمم!…
باید نجاتش بدممم!…
اههه چه کنممم؟!…
🎀:بچه هاا نگاا!رسیدیم!@-@…
🌸 #آکی 🌸
🍀 ادامه دارد 🍀
🌸 @light_novel_anime 🌸

Читать полностью…

ÑΘ¥Eᄂ ÆÑЇME

🌸خواهر دوقلو🌸
ژانر: #یوری ، #عاشقانه ، #تناسخ …
🌸تعداد فصل: نامعلوم🌸
💗عکس بنر: @JustAsecret 💗
~ @light_novel_anime ~

Читать полностью…

ÑΘ¥Eᄂ ÆÑЇME

🌸خواهر دوقلو🌸
ژانر: #یوری ، #عاشقانه ، #تناسخ …
🌸تعداد فصل: نامعلوم🌸
💗عکس بنر: @JustAsecret 💗
~ @light_novel_anime ~

Читать полностью…

ÑΘ¥Eᄂ ÆÑЇME

🍊🍊دومییی🍊🍊
🍂🍂 @light_novel_anime
🌾همونجا صبر میکنی!…
صدای قدم هاش رو میشوی که بیشتر و بیشتر داره نزدیکت میشه…
با همون صدا اسمت رو به زبون میاره…🌾
🌼خیلی اروم خم میشی،یه سوراخ کوچولو پایین کمد هست که ازش میشه بیرون رو دید!!…🌼
🏮یه بدن کشیده و سیاه رنگ با دست های شکل دست های اخوندک رو میبینی…
از ترس نفست بند میاد،یه مایع سیاه از اون موجود بیرون میریزه و وقتی داخلش راه میره چلپ چلپ صدا میده!…
نمیتونی سرش رو ببینی!!…🏮
🖤ولی یهویی خم میشه،یه چشم گنده ی قرمز رو میبینی که میچسبه به اون سوراخی و با یه لحن کشیده و جیغ جیغو میگه:پیدااات کردم!!🖤
〰فریاد میزنی و یهویی در کمد رو باز میکنی و با تمام توانت شروع میکنی دویدن!!…
نامه هنوز توی بغلته!!…
صدای کوبیده شدن پاش به زمین رو میشنوی که داره با سرعت فوق زیادی دنبالت میاد و میخنده!…〰
🏴پات توی دو قدمی در خروجی لیز میخوره و محکم با سر میخوری زمین!…
توانی نداری،الاناست که بیهوش بشی…🏴
🎀الان،چکار میکنی؟🎀
~
🐶راه اول:تمام نیروم رو برای جیغ زدن میزارم!شاید یکی صدام رو بشنوه و بیاد کمک!!

🐱راه دوم:تمام توانم رو میزارم و خودمو میکشم سمت در!شاید شانسی باشه!

🐰راه سوم:دنبال یه اسلحه یا هرچی نزدیکم باشه و بشه باهاش ب اون چیز ضربه زد میگردم!!…
~
🌸 #آکی 🌸
@light_novel_anime 🍂🍂

Читать полностью…

ÑΘ¥Eᄂ ÆÑЇME

🌸 @light_novel_anime 🌸
🍀 #خواهر_دوقلو_پارت_سیزدهم 🍀
🌸 #خواهر_دوقلو 🌸
🍀 #پارت_سیزدهم 🍀
تهش این شد که،تصمیم گرفتم به هردو برسم!!…
کنار گوش امیلیا گفتم:یه لحضه وایسا!!…
بعد سریع پریدم بغل اون!!…
محکم بغلم کرد و فشارم داد!!…
🧮:نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود!!…
💗:همدیگه رو…میشناسید؟…
🧮:اوه…
مشخص بود میخواست بازم فشارم بده و دلش میخواست ماچم کنه،ولی ب خاطر وجود امیلیا خودشو کنترل کرد و گذاشتم کنار…°^°
🧮:ببخشید معرفی نکردم،کیوکا هستم،میتونید کیو صدام کنید!از…دوستای قدیمی خواهرتم!^^
چه اسم قشنگی!!…
ماشالا چ زودهم خواهرم رو شناخت…
یادم نمیاد قبلا دیده بودش یا نه‌°^°…
دیدم بچم دیگه ب زور خودشو نگه داشته حمله نکنه ب جفتمون!!@-@
💚:اوکی،ببین کیو چان،چیزه…
اهان!یافتم!!
💚:خواهرم یه بیماری داره،باید هرروز چندبار براش یه امپول رو بزنیم و سرم وصل کنیم!!…فقط من و یکی از مامانام این کاررو بلدیم،منم هرجا میرم امپول و سرم رو با خودم جا به جا میکنم!خیلی مهم و ضروریه!°^°~
یادمه بددددجور از این دوتا چیزی ک گفتم میترسید!!…
🧮:عا…ب…باشه فهمیدم!!…میتونی ببریش تو اتاق من،بیرون صبر میکنم تا کارتون تموم بشه!!…
💚:باشه!…ممنونم!!…
دستاشو ب هم کوبید و یه اتاقک چوبی جلومون ظاهر شد…
وقت برا تعجب کردن نبود،سریع دست امیلیا رو گرفتم و رفتیم داخل!!…
چقد هم شاخ و برگ اطرافمون بود°^^°…
چه اتاقیه خو؟!=-=…
امیلیا بی اهمیت ب من سریع لباسام رو دراورد…
لبای نرمش که با لبام برخورد کردن ناخوداگاه خودمو روش انداختم و با لذت و ولع لبای همدیگه رو مکیدیم…
بدنم داغ شده بود و نمیتونستم اصلا تحمل کنم!…
ناخوداگاه و غریزی دستش رو هدایت کردم بین پاهام!!…
اه…داشتم فراموش میکردم…
منم بیمارم…
خیلی طولی نکشید که کارمون تموم شه،وقتی اومدیم بیرون هردو سرخ شده بودیم…
چقدر طول میکشه عادت کنیم اخه؟=-=
🧮:چقدر طول کشید!
💚:ا…اره دیگههه!شرمنده!
امیلیا با دقت من و اون رو نگاه کرد و بعد سرشو پایین انداخت…
نمیدونم توهم زدم،یا واقعا این بچه یه چیزی تو دلشه داره قایم میکنح؟•-•…
🌸 #آکی 🌸
🍀 ادامه دارد 🍀
🌸 @light_novel_anime 🌸

Читать полностью…

ÑΘ¥Eᄂ ÆÑЇME

🍐🍐دوستان،تصویب شد راه دوم!!موفق باشید°^°~🍐🍐
🍂🍂 @light_novel_anime
🧁قبول میکنی هرچه زودتر روانشناس رو ببینی.
مادرت از قبل اونو انتخاب کرده و حتا برات وقت هم گرفته!!
با همدیگه میرید مطب اون خانم،وارد اتاق میشی…🧁
🪑روی صندلی،مقابل اون میشینی.🪑
🖋ازت میخواد جریان رو براش تعریف کنی.
توام همه چیز رو میگی،خودت رو خالی میکنی!!…🖋
🖇بهت میگه:"خیلی خب،میخوام روز مرگ اون رو،از اول برام تعریف کنی!!"🖇
🛍بریده بریده بهش میگی:"رفته بودیم خرید!!…قرار گذاشته بودیم بیرون خونه ی من،بعد پیاده تا اونجا رفتیم،و…"🛍
👩🏻‍⚕تعجب میکنه…:"عزیزم…همینجا متوقف شو!!…تو الان گفتی خرید،ولی یکم پیش که همه چی رو کامل از اول تعریف کردی،گفتی رفته بودید ساحل!!"👩🏻‍⚕
👁پوزخند میزنی و سرت رو به معنی نه تکون میدی!!…:"چیزای متفاوت نگفتم،مطمعنم دیگه،اون روز رفته بودیم سینما!!"👁
👂🏻زیرلب میگه:"بازم یه چیز متفاوت…"👂🏻
〰اخم میکنی،کااملا مطمعنی که چندجای متفاوت رو نگفتی!!…داره میره رومخت،به نظرت یه احمق واقعی میاد و میخوای هرچه زودتر بری دنبال یه روانشناس دیگه!!…〰
👩🏻‍⚕"خیلی خب عزیزم…نظرت چیه هیپنوتیزمت کنیم تا بفهمیم دقیقا اون روز چه اتفاقی افتاده؟!"👩🏻‍⚕
🎀توی موقعیتی هستی که اصلااا دلت نمیخواد اون فرد احمق بلایی سرت بیاره!
نمیخوای خودت رو بسپاری به دستش.
در همین حال،دلت هم نمیخواد مادر و خواهرت رو ناامید کنی!!…
توی این موقعیت،چکار میکنی؟؟🎀
~

🌸راه اول:معلومه که نمیزارم انجامش بده!!هیچ دلیل عاقلانه ای براش نمیبینم،هیچکس هم نمیتونه مجبورم کنه!!

🌺راه دوم:اجازه میدم انجامش بده.خودم مطمعنم اشتباه میکنه،ولی بازم صدمه ای که بهم نمیزنه!!…برای خانواده ام!!…
~
🌸 #آکی 🌸
@light_novel_anime 🍂🍂

Читать полностью…

ÑΘ¥Eᄂ ÆÑЇME

رفتیم توی یکی از اون ابیا!!
💗:بیخشید نگرانت کردم•-•…
💚:نه بابا!!عیبی نداره صورتی!!
یهو چیز ابیه با نهایت سرعت رفت بیرون جوری که کوبیده شدیم ب دیواره ش!!…
البته اول من کوبیده شدم،بعد امیلیا کوبیده شد ب من،ینی قشنگ کتلت شدم رف°_°…
💚:این چرا مسخره بازی درمیارههه؟!اصلا مقصد رو گفتیم؟!!
💗:نمیدونممم!سابقه نداشته اینا خراب بشننن!!
کوبیده شد به پنجره یه ساختمون بلند و شوت شدیم داخلش!!…
چیز ابیه عین حباب ترکید رف پی زندگیش!!…
💗:اخ اخ اخ…یعنی چی؟!…این چرا اینجوری میکرد؟!…
💚:شانس گند منه دیگه!!
اطرافم رو نگا کردم…
دهنم دو متر باز موند!!…
درخت های رنگی غول پیکری که تنه شون عین قفسه و پر از کتاب بود!!…
شاخ و برگای رنگی رنگی دورتادور ساختمون رو گرفته بودن!!…
یه عالمه پروانه هم این وسط بندری میرفتن!!:|~…
تا اومدیم داخل،سوراخی ک با گذشتن از پنجره درست شده بود رو شاخ و برگ ها گرفتن!!…
💚:این چه…کوفتیه؟…کتابخونه؟…گلخونه؟!…باغ وحش!!…
امیلیا به دستم چسبید…
💗:چجوری بریم بیرون؟!…T^Tهیچ پنجره ی دیگه ای اینجاها نمیبینم چرا!!…‌
💚:عب نداره عب نداره تو اروم باش!!
زمین زیرمون یهو شروع کرد تکون خوردن!!…
قبل اینکه ب خودمون بیایم ب دوتا پای غول پیکر شکل تنه درخت ک اصن سرش معلوم نبود خیره بودیم ک همینجوری ریلکس رد شد رف…
💚:…یکم دیگه تو این شهر جهنمی زندگی کنم سکته میکنم میوفتم رو دستت بی ابجی میشی!!=-=…
💗:عهه حرص نخورر!!°^°بابا چیزی نیستش که،کتابخونه ست!!باید یه مسئولی چیزی داشته باشه خو!!°^°…
داشتیم بحث میکردیم که ناگهان صدای اشنای اون رو از پشت سرم شنیدم…
🧮(…حس میکنم بش میخوره دگ…):به به سلام!!خیلی وقت بود کسی نمیومد کتاب بخونه!!خوش اومدید!!…
خشکم زده بود…
اروم سمتش برگشتم…
کتابای روی دستش روی زمین افتادن…
🧮:ت…تویی!!…بالاخره اومدی!!…میدونستم میای!!…
میخواستم بپرم تو بغلش و تا میتونم ماچش کنم!!…معلوم بود اونم اینو میخواد!!…
ولی تا خواستم برم سمتش امیلیا دستم رو گرفت…
متعجب ب اون نگا میکرد…
💗:شما مسئول کتابخونه ای؟!…
به نظر میومد خیلی عجله داره،سخت میتونست جلوی خمار شدن چشماش رو بگیره!!…
خم شدم و کنار گوشش گفتم:الان…دوباره همون؟…
💗:اوهوم!!…ببخشید!!…واقعا!!…
عشقم که مدت ها منتظرش بودم جلو روم ایستاده بود و هر لحضه دلمون میخواست بپریم تو بغل هم،و خواهر دوست داشتنیم که شدیدا همون لحضه سکس میخواست کنارم!!…
خیل خب:|…
مغز عزیز،این تو و اینم وحشتناک ترین و سخت ترین دوراهی جهان!:|…
ببینم تو چندثانیه چ گلی ب سرمان میگیری!!:|||…
🌸 #آکی 🌸
🍀 ادامه دارد 🍀
🌸 @light_novel_anime 🌸

Читать полностью…

ÑΘ¥Eᄂ ÆÑЇME

🌸خواهر دوقلو🌸
ژانر: #یوری ، #عاشقانه ، #تناسخ …
🌸تعداد فصل: نامعلوم🌸
💗عکس بنر: @JustAsecret 💗
~ @light_novel_anime ~
✨ این ناول روزهای یکشنبه و جمعه اپ میشه°^°~✨

Читать полностью…

ÑΘ¥Eᄂ ÆÑЇME

اوکی دوتا تیم شدید°^°
پرتقال و گلابی°^°
لیموهااا،برگردید یا پرتقال بردارید یا گلابییی تا بتونید شرکت کنید تو بازییی!!~
🍊🍊الان پرتقال ها،برید ادامه°^°🍊🍊
🍂🍂 @light_novel_anime
🌸با قدم های تند میری سمت خونه!!…
در نیمه بازه،اروم از لای در داخل رو نگاه میکنی!!…
خلوته و هیچکس رو نمیبینی،پس اروم میخزی داخل!!…🌸
🛋همه چیز عادیه،وسایل مرتب و تمیز چیده شدن،به راحتی میتونی تشخیص بدی که همشون براساس سلیقه ی عشقت خریده و چیده شدن!!…🛋
🎎با یاداوری اون،اشک توی چشمات جمع میشه!!…🎎
🚪اطرافت رو نگاه میکنی،به در یکی از اتاق ها خیره میشی و بی دلیل،میری داخل!!…🚪
🛏به نظر میاد اونجا اتاق خواب عشقت بوده،میتونی یه سری از وسایلی که براش خریدی رو ببینی!!…🛏
💌روی میز،یه نامه میبینی!!…
میری طرفش،میبینی که اسمت روش نوشته شده!!…
متعجب نامه رو برمیداری و توی بغلت میگیری!!…💌
🛌میخوای خوندن رو شروع کنی که صدای عجیبی میشنوی،برمیگردی و دنیا دور سرت میچرخه!!…
تخت پره!!…
یه نفر خودشو زیر پتو مخفی کرده،از وول خوردنش به نظر میرسه داره بیدار میشه!!…🛌
🎀ترسیدی و قلبت داره بیرون میزنه!
وقت نداری برگردی و از اتاق خارج بشی!
الان،چکار میکنی؟؟🎀
~

🌸راه اول:سریع میرم زیر میز!!…

🌻راه دوم:ممکنه زیر میز دیده بشم،وقت ندارم ولی دل رو به دریا میزنم و میدوم سمت در که شاید به موقع بتونم برم بیرون!!…

🌺راه سوم:در کمد رو باز میکنم و میرم داخلش!!شاید ریسکش کمتر از زیر میز باشه!!…

~
🌸 #آکی 🌸
@light_novel_anime 🍂🍂

Читать полностью…

ÑΘ¥Eᄂ ÆÑЇME

🍀اکی هستم…
امروزم متاسفانه نمیشه ک،فعالیت کنم،اک مجازی ک باهاش مینوشتم با کلی پارت پرید‌‌…
پاک کردن اشکام*
ب جاش ی سری داستانای کوتاه نظر سنجی میزارم…سرگرم بشید…
هق هق*…
اولشون 🍁🍁 میزارم بفمید منم…هعیی…🍀

Читать полностью…

ÑΘ¥Eᄂ ÆÑЇME

🌸 @light_novel_anime 🌸
🍀 #خواهر_دوقلو_پارت_یازدهم 🍀
🌸 #خواهر_دوقلو 🌸
🍀 #پارت_یازدهم 🍀
🏮:میدونی دلیل ازدواج من با میساکی چی بوده؟:)~
💚:خب…عشق؟؟•-•…
🏮:نه،عزیزم،نه!!دلیلش افسانه پیشگویی قدیمی بود~…
💚:چی؟؟•-•
🏮:اطرافت رو نگاه کن،میتونی تصاویری رو ببینی که بر دیواره های این غارها کشیده شدن!!
راس میگفت…دیوارها پر از نقاشی بودن•-•…
🏮:این نقاشی ها،مال اوایل ظاهر شدن بیماری بودن،قبل از ساخته شدن شهر درون اسمان مردم زیر زمین و توی غارها مخفی میشدن،برای ساخت اون خدمتکارای ابی که قطعا میشناسی:)~
💚:و حتما اونا بودن که در اصل شهر رو ساختن،درسته؟!•~•
🏮:همینطوره،سریع متوجه میشی!!برای ادمای عادی انجام تمام این کارها سخت بود:)…و توی مدتی که در زیرزمین بودن،یک پیشگو،افسانه ای رو بین مردم پخش کرد،این نقاشی هارو اکثرا بچه ها میکشیدن:)~…موضوع همشون همون افسانه ست:)~…
💚:کنجکاو شدممم•-•…
🏮:گفته شده،بیست و سومین ملکه،دوقلوهایی به دنیا میاره…
💚:بیست و سومی!!…o-O
🏮:همینطوره!!:)زمانی که یکی از اون دوقلوها به سن مشخصی میرسه،به زمانی که زندگی حقیقی کنار مادرانش رو اغاز میکنه،روح اون جا به جا میشه!!…:)
💚:جا ب جا؟•-•…
🏮:با دختر بالغ و غمگینی که در جهان دیگه ای زندگی میکنه!!…جهانی متفاوت از ما!!…این قصه رو در گذر زمان به یه رمان خیلی طولانی و همینطور غم انگیز تبدیل کردن،ولی فکر میکنم بیشترشو خودت بدونی!!:)
💚:منظورت…چیه؟!…
متوقف شد…
🏮:بیست و سومین ملکه…میساکی هستش:)~…
💚:صبر کن…یعنی!!…
🏮:اون دختر،تصور میکنه همراه با خواهر کوچیکش که مرده،و در جسم خواهر دوقلوی جدیدش تناسخ پیدا میکنه به جهان ما اومده…در اخر،راه درمان بیماری رو متوجه میشه،ازدواج میکنه،خواهرش هم همینطور:)…
💚:…این…غمگین نیست!!فکر میکنم پایان خوشی داره!!
🏮:منم وقتی جوون تر بودم،همین فکر رو کردم،خیلی به این افسانه باور داشتم،پس با مادرت ازدواج کردم،میخواستم من کسی باشم که اون دوقلوهارو به دنیا میاره،اسم خودمو جهانی کنم،و از این چرت و پرتا…ولی بعد،متوجه شدم یه چیزی درست نیست و شروع کردم به تحقیق…
💚:هه؟!•-•
🏮:نمیتونم چیز بیشتری بهت بگم…
تصویر محو شد و اتاق شد یه اتاق عادی،پر از برگه و کتاب و کاغذ!!…
🏮:میفرستمت کتابخانه مرکزی،اجازه داری هرچقدر میخوای تحقیق کنی!!:)~
💚:…تو میدونی من اون دختر تناسخ پیدا کرده ام،درسته؟!…
🏮:همینطوره‌…
💚:و امیدواری واقعا کسی باشم که بیماری رو درمان میکنم!!…
🏮:در اصل،مطمعنم تو اون شخص هستی،و میخوام بیشتر بهم اطمینان بدی!!میخوام یه قرارداد باهم امضا کنیم!!:)~
💚:چجور قراردادی؟•-•…
🏮:توی این شهر،رازهای خیلی عجیبی وجود داره،من تورو برای فهمیدنشون میفرستم،و راستی!!میتونی خواهرتم با خودت ببری…تو وظیفه داری هر راز رو در زمان مشخصی متوجه بشی،اونا سرنخ هایی هستن که مستقیم مارو میفرستن پیش اون جادوگری ک نفرینمون کرد!!^^…اون تنها راه حل کردن مشکله!!در عوض،من تیکه های پازل رو وصل میکنم و جاسوس های خودمو روی زمین استفاده میکنم!!…
💚:پس یعنی،تو تمام سرنخ های روی زمین و این شهر رو هوا رو میخوای،من میشم اون جاسوسی ک هوای شهر رو داره و در عوض باقی کارها همه با توان،درسته؟؟
🏮:همینطوره!!این یه قرارداد جادوییه،به محض اینکه من یا تو بزنیم زیرش چشم ها،دست ها و پاهای خودمون رو از دست میدیم!!^^
💚:اوخ!!…یکم خشن و ریسک دار نیست؟؟•-•…
🏮:همینطوره،حالا،قبول میکنی برای من کار کنی،یا نه؟…^^
🌸 #آکی 🌸
🍀 ادامه دارد 🍀
🌸 @light_novel_anime 🌸
پ.ن:تا اینجاش بیشتر حرف و توضیح بود،ولی از دو سه پارت بعدی ارام ارام تشریف میبریم تو دل و جیگر داستان اصلی•-•مبارکه•-•دست دست•-•~
البته دیر و زودش به نظر سنجی بعدی ک،با شماست و تا فردا ساعت ۱۲ وقت دارید بهش رای بدید بید،موفق باشیدد•-•~

Читать полностью…

ÑΘ¥Eᄂ ÆÑЇME

🌸خواهر دوقلو🌸
ژانر: #یوری ، #عاشقانه ، #تناسخ …
🌸تعداد فصل: نامعلوم🌸
💗عکس بنر: @JustAsecret 💗
~ @light_novel_anime ~
✨ این ناول روزهای یکشنبه و جمعه اپ میشه°^°~✨

Читать полностью…

ÑΘ¥Eᄂ ÆÑЇME

🌸 @light_novel_anime 🌸
🍀 #خواهر_دوقلو_پارت_هشتم 🍀
🌸 #خواهر_دوقلو 🌸
🍀 #پارت_هشتم 🍀
با یه دستم کصش رو ماساژ میدادم و با اونیکی نوک ممه کوچولو و لیموییش رو بین دوتا انگشتم گرد میکردم و اروم فشار فشار میدادم!!…
داشت کم کم اروم میشد…
لباش رو ول کردم،اروم و پشت سرهم اه میکشید!!…
دوباره دوتا از انگشتاشو داخلم فرو کرد و حرکت داد،بلند ناله کردم و تقریبا روش ولو شدم!!…
شدیدا ابم میومد ولی اون نچ!!…
جای ناخناش هنوز میسوخت…
حرکت انگشتاش رو قیچی طور کرد،بلندتر ناله کردم!!…
هرچقدر سرعتش رو بیشتر میکرد بیشتر ابم میومد،و یهویی و ناخواسته ارضا شدم!!…
انگشتاش رو دراورد و توی دهنش برد و مزه مزه کرد…
کنارش دراز کشیدم…
💚:بهتری؟…
💗:اوهوم…تو…حالت خوبه؟…
لباساش رو خیلی کند میپوشید…
💚:خوبم،نگران نباش!!…
هنوز بی صدا گریه میکرد…کمکم کرد لباس بپوشم…
توی بغلم کشیدمش و پیشونیش رو بوسیدم
💚:عزیزم،اخه گریه چرا؟!…
💗:نمیخواستم اذیتت کنم!!…نمیدونم…دست خودم نبود!!…ن…نمیفهمم چرا یهویی اونجوری شدم!!‌…ولی…بیشتر…
اشکاش رو پاک کردم.
💚:بسپارش به من،درستش میکنم،تو فقط هیچی از تمام اتفاقاتی که افتاد به کسی نگو،و هروقت دوباره حس کردی داری اونجوری میشی سریع بیا پیش خودم و اینو بهم بگو!!باشه؟^^
💗:باشه!!…
💚:راحت باش و بخواب،خودتو اذیت نکن،لازم نیست عذاب وجدان هیچی رو داشته باشی،تو منو اذیت نکردی،متوجهی عزیزم؟؟
💗:اوهوم…
پیشونیش رو بوسیدم…
💚:اونه سان همیشه مراقبته^^~
درحالی که حسابی سرخ شده بود سرتکون داد…
تا وقتی بخوابه پیشش موندم،بعد جلوی اینه رفتم و ب خودم خیره شدم°^°…
زخمایی که لباس نمیتونست پوشیده نگهشون داره خیلی کم بودن،با چندتا چسب زخم تونستم حلش کنم…
در اتاق رو باز کردم…
مامان با ناراحتی و لب و لوچه اویزون برا خودش رژه میرفت و منتظر بود!!…
💚:مامان؟•^•چیزی شده؟•^•
🎀:منتظر اونیکی مامانتم…دیر کردهه=-=معلوم نیست کجا و با کی مشغوله!!=-=💢
💚:ام…باشه…خو…میگم اینجا کتابخونه ای چیزی نداریم؟°^°
🎀:چرا،یه بزرگش!!•-•
کنارش نشستم…
💚:اشکالی نداره برم سراغش؟°^°…
🎀:نه،هیچ اشکالی نداره•~•
عام…میدونید،یه چیز خیلی مهم هست که از شما خواننده های کیوت خودم مخفی کردم…
یه مشکل فوق بزرگ این وسط وجود داره که داره همه چی رو ب گند میکشه!!
💚:مامان…تو عاشق اونیکی مامانی؟°^°
🎀:البته که هستم!!•^•
💚:…که اینطور…
حجم خیلی زیادی از احساسات و خاطرات امیلی رو تا اون زمان دریافت کرده بودم،و یه مشکل بزرگ داریم،امیلی…
💚:وقتی گفتم کتابخونه منظورم…یه چیزی مثل کتابخانه مرکزی…°^°
🎀:اوه اره!!اونجا خیلی بزرگ و پیچ پیچی و تقریبا دوره!!
امیلی یه عشق مخفی داره!!…
💚:میتونیم باهم بریم اونجا؟°^°یا با اونیکی مامانم؟°^°✨
🎀:چرا ک نه!!•~•
براتون خلاصه ش میکنم:
عشق مخفی اون،یه پسره!!…
که توی زیرزمین خونه شون مخفی میشد!!…
یک روز،عشق اون،یا بهتره بگم…
عشق من!!
ناپدید میشه…
درسته،یکی از دلایلی که کتابخانه لازم دارم نجات خواهر عزیزمه!!…
و اونیکی،نامه ای که وقتی اون پسر رفت ب جا گذاشت:"شهر اصلی،کتابخانه مرکزی،من و تو اونجا دوباره ملاقات میکنیم!!…"
🌸 #آکی 🌸
🍀 ادامه دارد 🍀
🌸 @light_novel_anime 🌸
پ.ن:تو پارت بعدی دقیقا جریان عشقش رو میفهمید،گیج نشید،منتظر قانع شدن باشید!!•-•✨

Читать полностью…

ÑΘ¥Eᄂ ÆÑЇME

🧡دوتا گروه اینجا ب همدیگه رسیدن🧡
✨هردو انتخاب کردن که گذشته رو به یاد بیارن،پس توی یک پست براتون گذشته رو توضیح میدم و بعد از اون دوباره نخود نخود هرکه رود مسیر خود✨
#آکی 🍂🍂
🌸 @light_novel_anime 🌸

Читать полностью…

ÑΘ¥Eᄂ ÆÑЇME

🍊🍊سومییییی🍊🍊
🍂🍂 @light_novel_anime
🌳هیچی پیدا نمیکنی.🌳
🌲میگیرتت و پرتت میکنه سمت دیوار،به خا‌طر برخوردت با دیوار چشمات سیاهی میره!!…🌲
🌿اون موجود با صدای بلندی میگه:
دیر اومدی،مامان!!همون زمانی که منو سااختی باید فکر اینجاشو میکردی!!🌿
🥀گلوت رو میگیره و فشارش میده…
اونقدر فشار میده که بیهوش میشی و یکم بعد،میمیری!!…🥀
@light_novel_anime 🍂🍂
🌻این،تصور،اونه🌻
🌸فرض میکنه مردی و ولت میکنه روی زمین،خاطرات مختلفی توی ذهنت میان،راجب اینکه چندسال قبل،شیطان پرست بودی!!🌸
🎐خاطراتت کاملا به هم ریخته میشن…
صحنه هایی از عشقت یادت میاد که با چهره وحشت زده نگاهت میکرد…
میبینی اون جونور یکم فاصله گرفته،وقت داری برای فرار!!…🎐
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
💛راه اول:سریع میرم سمت در و فرار میکنم
💚راه دوم:تمرکزم رو ب هم نمیزنم،میمونم و سعی میکنم همه چیز رو درست به یاد بیارم!…

Читать полностью…

ÑΘ¥Eᄂ ÆÑЇME

🌸 @light_novel_anime 🌸
🍀 #خواهر_دوقلو_پارت_پانزدهم 🍀
🌸 #خواهر_دوقلو 🌸
🍀 #پارت_پانزدهم 🍀
💚:دربریم؟…کجا؟…چ میگی؟…
💗:زودباش دیگههه بهت میگم باید بریم!!
دستشو کشیدم…
از جا بلند شد…
شروع کردم دویدن و دنبال خودم کشوندمش!!…
گیج بم نگا میکرد…
چند دقیقه بعد پشت یه درخت رو زمین نشسته بودیم و نفس نفس میزدیم…
💗:اخیشششش بالاخره تونستیم فرا…•-•
لباشو ب لبام کوبید و ساکتم کرد…
با ولع میبوسیدم…
شونه هاش رو گرفتم و یکم وول وول خوردم ولی بعد اروم شدم و فقط ازش لذت بردم!…
چشماش خمار بودن…
سرشو روی شونم گذاشت…
💗:امی؟…
💚:نمیدونم فقط…یهو به نظرم اومد…دوست دارم ببوسمت…
یکم سرخ شدم…
صورتمو با دستاش قاب گرفت…
حس گناهش از چشماش میریخت…
💚:اونه سان رو میبخشی؟…من نمیخوام هرگز اذیتت کنم…
سرمو پایین انداختم و دستامو مشت کردم و فشار دادم…
نمیخوام خواهرش باشم!!
نمیخوام خواهر کوفتیش باشم!!
💗:اونه سان تاحالا…عاشق نشدی؟؟
مکث کرد…
💚:برای چی اینو میپرسی؟؟…
💗:…عاشق شدم……
💚:…عاشق کی شدی؟!!!
متعجب سمتش برگشتم
قرمز شده بود و خشم ازش میبارید!
غیرتی شد یعنی؟…
💚:کیه؟!کجا باهاش اشنا شدی ک من ندیدم؟!=-=
💗:اوم خو…دوس ندارم بگم!•-•
💚:تو غـــلط کردی ک دوس نداری!!=-=
💗:عههه اونه سان!>-<
محکم بغلم کرد…
💚:کوفت،مال منیح،ابجی کوچیکه منی،نمیدمت=-=
سرخ شدم…
💗:مال توام؟…‌•-•
💚:کاااملا!
💗:پس…
یهویی صدای عربده اومد،سرمونو برگردوندیم و دیدیم یه گوریل شکلی عربده کشان دره میاد سمتمونo-O
💗:این چی میگهه؟!
امی دستم رو گرفت و کشید و شروع کردیم دویدن!
💚:مهم نیست چیههه مهم اینه چیز خوبی نیستتتت!!
💗:سریعههههه!!
💚:اونقدرام سریع نیست!
ولی خو داش بهمون میرسید:-:
محکم دست امی رو کشیدم و جفتمونو پرت کردم کنار…اونم عربده کشان رد شد رف…
💚:چرا اینجا اینجوریهههه؟!@-@
کاش میشد بهش بگم چرا:(…
هوای اونجا داشت سرد میشد…
خودمو توی بغلش چپوندم…
محکم بغل و نوازشم کرد…چشمام رو بستم…واقعا گرمم میکرد…
💚:چرا گفتی فرار کنیم؟…
بعد یکم مکث براش توضیح دادم…
متعجب بهم نگاه میکرد…
💗:…بم شک داری؟
💚:نه نه!اصلا!
در سکوت همونجا موندیم…
فکر کنم نیم ساعت یا یک ساعتی بود که همونجا نشسته بودیم…
یهویی دیدم کنار گذاشتم و بلند شد…
💚:کیو!!
سرمو برگردوندم…
چهره ش عصبی بود،چشماش انگار داشتن میزدن بیرون و…قرمز بودن!
جیغ کشیدم و با ترس به امی چسبیدم و دستشو کشیدم!…
💗:ب…بیا فرار کنیممم!!
💚:چرا فرار کنیم؟!
💗:مگه چشماشو نمیبینییی؟!@-@
بهش خیره شد…
💚:اره…چشمای قشنگی داره…^^
محکمتر دستشو کشیدم:چی میگییی نمیبینی چ جونوریهه؟!بیاا بریممم!…
مگ یه وجب تکون میخورد؟!
قبل اینکه برسه بهمون یه تیر از وسط مخش رد شد و افتاد زمین!…
یهویی شد یه مشت سوسک سفید و سوسکا پراکنده شدن جز اونی که تیر بهش خورده بود!!…
💚:چیشددد؟!…
🏮:بچه ها!شما خوبید؟!
💚:مامان!!
روم رو برگردوندم…عوضی…همون زن چشم قرمز!…چرا اومده وانمود میکنه ننه ی ماست؟!نقش بهتر گیرش نیومد؟!…
🏮:بیاید بریم خونه!!…
امی سر تکون داد…
یکم بعد،توی خونه بودیم…
ولو روی تخت،کنار همدیگه…
💚:شخصا روزی ک گذشت رو کلا نفهمیدم!
💗:منم کلا نفهمیدم!…
چرخیدم سمتش و سرمو روی سینش گذاشتم…
یعنی میتونم یه روزی،حقیقت رو بهش بگم؟…
🌸 #آکی 🌸
🍀 ادامه دارد 🍀
🌸 @light_novel_anime 🌸

Читать полностью…

ÑΘ¥Eᄂ ÆÑЇME

🌸 @light_novel_anime 🌸
🍀 #خواهر_دوقلو_پارت_چهاردهم 🍀
🌸 #خواهر_دوقلو 🌸
🍀 #پارت_چهاردهم 🍀
~💗 امیلیا 💗~
اولین دفعه که دیدمش،توی دفترم بود…
نظافت میکرد،اتاقارو مرتب میکرد،به هرحال نمیتونستم فقط نیرو برای دادن داشته باشم،کارای دیگه هم داشتیم!!
اومد داخل تا دفتر رو تمیز کنه…
و من محو چهره ش شدم…
محو حرکات ظریف دستش،نوع راه رفتنش،همه چیزش!!…
عشق در نگاه اول بود…
نمیدونم چیشد،احمقانه بود!!…
ولی ناگهان گفتم:هی…دختر…تو میخوای شغلی داشته باشی که بیست برابر این کارت توش پول باشه؟!…
من اونو کردم یکی از دخترای هرزه زیردستم…
کسی که عاشقش بودم رو!!
بعد جریان خواهرش رو فهمیدم…
میتونستم ازش استفاده کنم تا مال خودم بشه،میشد بهش بگم کنار من باشه و در عوض خیلی بیشتر بهش پول بدم!!…
ولی نکردم…
بعدش اون زن جادوگر و چشمای قرمزش اومد……
سرم رو سمت امیلی چرخوندم،محکم ب دستش چسبیده بودم و هروقت میخواست دوباره ب اون یارو نگاه عاشقانه بندازه دستشو میکشیدم!!=-=
من چیزای زیادی رو فدا کردم تا بیام اینجا فقط برای اینکه وانمود کنم خواهرشم و دوستم داشته باشه،من تن ب جادوی سیاه دادم!!
نمیزارم اون عوضی ازم بگیرتش!!=_=…
💚:امیلیا،داری لهم میکنی باو چرا انقد بهم میچسبی•-•
💗:اخه اونه سان اینجا خیلی خوفناکه•^•
🧮:دنبالم بیاید لطفا،من راه رو بهتون نشون میدم!!
💚:حالا که بحثش وسط اومد،تو اینجا چک…
💗:اونه ساننن من خیلی گشنمههه!!:(
💚:عه…عزیزم اخح من این وسط چ بدم تو بخوری؟•-•
توی چشماش خیره شدم…
چهره قبلش از خاطره م پاک شده،ولی فکر نمیکنم به این زیبایی بوده باشه!…
اون زیباترین فرد در جهانه…
فکر میکنم هر چهره ای هم داشته باشه من همین نظررو درموردش داشته باشم:)~
💗:اوممم…نمیدونم…کیوکا سان شما چی میخوردید این مدت؟؟
سرش رو کج کرد…
🧮:خبب…هرچی گیرم میومد!!
هرچی گیرش میومد…
یکم که بهش دقت میکنم،به نظر واقعا لاغراندام میاد…
نمیدونم چرا حس خوبی درموردش ندارم!!…
دنبالش حرکت میکردیم…
🧮:چیزی نمونده دیگه خروجی همینجاهاست!!
بالای سرمون یهویی تیره شد…
🧮:ای باباااا،بازم•-•
💚:چیشد؟!
🧮:شب شد،اینجا شب و روزش خیلی سریع عوض میشن!!•°•
💗:الان چ باید بکنیم؟؟
🧮:توقف و استراحت،این ساعت از شب موجودات داخل کتابا میان بیرون،معمولا بداخلاق و خطرناکن°•°
همونجا متوقف شدیم و سه تایی کنار همدیگه نشستیم…
کیو از تو کوله پشتیش دوتا پتو دراورد داد بهمون•-•
یکیشو دادم خودش بندازه روش و اونیکی هم چسبیدم ب امیلی و رومون کشیدم…
کوتاه بود،کنار همدیگه جا نمیشدیم…
💚:ای بابا…عب نداره تو فقط پتو داشته باشی حله اینجا سرد نیست خیلی•-•…
چاخان میکرد خهلیم سرد بود!!
توی بغلش نشستم…
💗:اینجوری…ب هردومون میرسه…
گونه هام سرخ شدن و سرمو پایین انداختم…
کیو بهم خیره بود،نمیدونم چرا ولی برای چند صدم ثانیه انگار دیدم مردمکاش عمودی شدن و چشاش تا جای ممکن باز و نگاه واقعا ترسناکی بهم انداخت!!…
از ترس لرزیدم…
توهم بود این الان؟!
امیلی دستاش رو دور شکمم حلقه کرد…
نگاهش کردم،عین خودم سرخ شده بود!!‌…
بهش لبخند زدم…
بیخی ببح،نمیخاد زیادی فک کنم،تا امیلی رو دارم هیچیم نمشه~•^•~…
همونجوری که توی بغلش بودم دراز کشید و چشماش رو بست…
چرخیدم و روی شکم رو شکمش خابیدم و سرمو روی سینه هاش گذاشدم…
کیو صداش نمیومد برا همین حدس زدم خوابش برده•-•
امیلی سرمو ناز کرد و پیشونیم رو بوسید…
💚:استراحت کن^^~
💗:باهشه•-•
چشمام رو بستم ولی خوابم نبرد…
خیلی توی فکر بودم…
کم کم انگار بوی یه چیزی تو مماخم میومد…
و حس میکردم داریم حرکت میکنیم…
چشمام رو باز کردم و رو شکمش نشستم،خواب بود•-•
یکم پوکر موندم و دیدم بهلههه!!زمینی ک،روش بودیم،از اولش خیلی اروم حرکت میکرد…و اون بو…
اشناست…
بوی خیلی اشن…
خون!!
اروم سرمو سمت کیو برگردوندم،با چشای کاملا باز و بدون پلک زدن بهم خیره بود…
اب دهنم،رو قورت دادم و بلوز امیلی رو بین دستام مچاله کردم…
این چسونه کجا داره میبرتموننن؟!
اروم سمتش رفتم…
💗:چیزه…تو…
هیچ واکنشی نشون نداد…
دستمو به شونه ش زدم و یهویی عین مجسمه ولو شد!!
متعجب عقب کشیدم!!
روش خم شدم…
یکم طول کشید تا درک کنم،این با چشای باز میخابه!!•-•
اروم شونه امیلی رو تکون دادم…
💗:ا…اونه سان!…اونه سانن!!…
چشاش رو نیمه باز کرد:هوممم؟…
💗:پاشووو!…باید دربریممم!!…
🌸 #آکی 🌸
🍀 ادامه دارد 🍀
🌸 @light_novel_anime 🌸

Читать полностью…

ÑΘ¥Eᄂ ÆÑЇME

🍐🍐دومیییی🍐🍐
🍂🍂 @light_novel_anime
🍄اجازه میدی انجامش بده.
تا به خودت بیای،خوابت برده…
ب هوش نیستی ولی میفهمی یه چیزایی ازت پرسیده…
انقدر منگی که حتا روش هیپنوتیزم کردنش رو یادت میره!!…🍄
🌜وقتی به خودت میای،داره با ترس و چشمای گرد شده نگاهت میکنه…🌜
💜بلند میشه و اروم ازت فاصله میگیره…
لبخند زوری میزنه:"عزیزم،لطفا همینجا منتظر باش!!…"
و سریع میره بیرون…
رفتارش مشکوکه!💜
💢بلند میشی،پشت در داره با گوشی حرف میزنه…
گوش وایمیستی…
متوجه میشی با پلیس تماس گرفته!!
"سلام…بله…بله…یه مورد اینجا…بله…یه قاتل بین بیمارهای من هست!مشکل روانی جدی داره!نخیر…ممکنه تا وقتی بخوایم منتقلش کنیم هربلایی سر کسی بیاره!بله…من نگهش میدارم تا بیاید!…"💢
🥒قطع میکنه…🥒
🥬خیلی عصبی شدی،با خودت فکر میکنی که خب،معلومه روانشناس هاروانین!!🥬
🎀نمیخوای صبر کنی تا الکی گیر پلیس بیوفتی!…
چکار میکنی؟؟🎀
~
🐶راه اول:تا نرسیده از پنجره فرار میکنم!!

🐱راه دوم:همونجا منتظر میمونم و فرض میکنم چیزی نشنیدم!…
~
🌸 #آکی 🌸
@light_novel_anime 🍂🍂

Читать полностью…

ÑΘ¥Eᄂ ÆÑЇME

شرمنده بعد از مدت ها پارت دادم کوتاه شد•-•💔
درس داشتم نمیشد بنویسم•-•💔

Читать полностью…

ÑΘ¥Eᄂ ÆÑЇME

🌸خواهر دوقلو🌸
ژانر: #یوری ، #عاشقانه ، #تناسخ …
🌸تعداد فصل: نامعلوم🌸
💗عکس بنر: @JustAsecret 💗
~ @light_novel_anime ~

Читать полностью…

ÑΘ¥Eᄂ ÆÑЇME

🍊🍊تصویب شد راه سوم°^°🍊🍊
🍂🍂 @light_novel_anime
🕳سریع در کمد رو باز میکنی،خودتو میندازی داخل و بین لباسا جا میگیری و در کمد رو میبندی!!…🕳
🧣خودتو قایم میکنی پشت لباسا…
چشمات رو میبندی!!…
نامه هنوز توی بغلته!!…🧣
🧠شرط میبندی چیز مهمی داخلش نوشته شده!!…
یه چیزی که حتما باید بخونیش!!…🧠
👂🏻صدای یه مرد رو میشنوی…
اون صدا ذره ای برات اشنا نیست!!…
داره غر میزنه،انگار یه چیزی رو گم کرده!!…
"اون نامه لعنتی کدوم گوریه؟!رو همین میز بود!!میدونستم باید همون اول میسوزوندمش!!…"👂🏻
⚠️به احتمال خیلی زیاد نامه ای که دست توئه رو میگه!!…
میترسی که هر لحضه بیاد توی کمد رو بگرده،انگار داره همه چی رو میشکونه،اگه بگیرتت معلوم نیست چی به سرت بیاد!!…⚠️
🗣"نکنه اون کوفتی رو دزدیدن؟!یعنی انقدر مهمه؟!…"
چند ثانیه کاملا همه جا ساکت میشه…
با خودت میگی شاید دیگه میتونی بری بیرون،شاید رفته!!…
ولی بازم شروع میکنه!!…
"هی!!…کسی اینجاست!!…قبل خوابم رو میز بود،پس اگه دزدیده شده یکی قبل بیدار شدنم اونو برداشته!!…"
"من چند دقیقه هم نیست که خوابم برده،دزد احمق!!کجا قایم شدی؟!"
نفست داره بند میاد…
"هی!!…کجاااییی؟!…اون نامه رو هیچکس لازم نداره،چرا باید بدزدیش؟!…"
"دوست دختر اون کوچولویی نه؟!…"
ناگهان صداش دقیقا شبیهه صدای عشقت میشه!!…
"…بیا بیرون عزیزم!!…"
🎀دیگه چشمات دارن سیاهی میرن…
خیلی خیلی گیج شدی!!…
الان،چکار میکنی؟؟🎀
~

🌸راه اول:نامه رو از لای در کمد میدم بیرون!!ممکنه این حرکتو ببینه و گیر بیوفتم،ولی اگه نبینه احتمالا فکر میکنه خودش انداختتش و ولم میکنه!!…

🌻راه دوم:همونجا میمونم و صدام درنمیاد،صبر میکنم تا بره!اینجوری بیشتر امنه!…

🌺راه سوم:اروم اروم سعی میکنم برم بیرون و هرکی ک هست،شاید بشه باهاش حرف بزنم!!…اگه نشه هم با یه چیزی میزنم تو سرش درمیرم دیگههه!!…

~
🌸 #آکی 🌸
@light_novel_anime 🍂🍂

Читать полностью…

ÑΘ¥Eᄂ ÆÑЇME

🌸 @light_novel_anime 🌸
🍀 #خواهر_دوقلو_پارت_دوازدهم 🍀
🌸 #خواهر_دوقلو 🌸
🍀 #پارت_دوازدهم 🍀
راستش میخواستم که قبول کنم و کمکش کنم!!…
ولی نمیشد ریسک کنم،هربلایی سر من بیاد بعدش خواهرم بی دفاع و تنها میمونه!!°^°…
💚:متاسفم مامان،ولی باید درخواستت رد کنم!!>-<…
خندید!…
🏮:عیبی نداره عزیزم،ولی به نظرم بهتره درموردش فکر کنی!!اگر نظرت عوض شد،حتما بهم بگو!!^^
💚:چشم مامان!!°^°~
🏮:بیا دیگه بریم،یکم دیگه بمونیم این داخل اون خل و چل از حسادت میترکه!!:)~
اینجوری حرف میزنه ها،ولی عشق تو چشماش قشنگ موج مکزیکی میره!!°^°
کلا زوج خوبی هستن…°^°
هعی…یعنی منم عشقمو پیدا میکنم؟…
یعنی توی اون کتابخونه واقعا منتظرمه؟!…
از اتاقه خارج شدیم و مامان درش رو قفل کرد!!…
🎀:ایشششش خیلی طول کشید!!=-=
مامان رفت سمتش و سرشو ناز کرد^^…
🏮:به دخترتم حسودی میکنی فسقلی؟!
سرخ شد و روش رو برگردوند…
🎀:نخیرم!!…
بعد به من نگاه کرد°^°
🎀:امیلی چان،شام رو اماده کردم برو خواهرت رو بیدار کن بیاید سرمیز•~•
💚:چه سریع اماده شد…•-•چشم!!•-•
رفتم توی اتاقمون…
کوچولوی صورتیم خوابِ خواب بود!!
کنارش نشستم و اروم تکونش دادم…
💚:امیلیا!!…پاشو شام اماده ست!!…
اروم چشماش رو نیمه باز کرد…
خودشو سمتم کشید،لباش رو روی لبام گذاشت و بوسید!!…
کارش خیلی بهتر شده بود!!•-•…
چیزی نگفتم و مخالفتی نکردم…
با ولع میبوسید،لب پایینیم رو توی دهنش گرفت و اروم مکید!!…
یکم بعد ازم جدا شد…
سرشو پایین انداخت…
💚:عزیزم…عیبی نداره،من همه چیز رو درست میکنم!!…
چشماش رو مالوند و نشست…
💗:باشه!!…بهت اعتماد دارم!!°^°
اروم خندیدم:عالیه!!
دستش رو گرفتم.
💚:پاشو بریم شام°^°~
💗:اوهوم،بریم!!•-•…
مشخص بود از رفتار خونسرد من خیلی متعجب شده،خودمم شدم!!
ولی خیلیم خوبه،هرچقدر من بیشتر اروم باشم اونم خیالش بیشتر راحت میشه!!…
نمیدونم چرا،ولی وقتی بوسیدم دلم میخواست منم لبای شیرینش رو یکم مزه کنم!!…
فقط یکما!!=-=
ولی باید خودمو کنترل کنم،حتما برای اینه که به لز عادت دارم!!…
اصلااا نباید میلی به خواهر کوچولوم پیدا کنم!!اصلا و ابدا!!
سرمیز شام نشستیم…
🏮:سلام،پس امیلیا هم تویی!!^^…
سرشو برگردوند و جواب نداد…
اقا چرا این از مامان بدش میاد؟!:|~
توی بشقابامون یه چیزای زرد مثل ژله ای بود°^°~…
چین اینا؟°^°…
دوتا مامانمون سریع ضایع شدن توسط امیلیا رو فراموش کردن و مشغول خوردن شدن!!°^°…
با شک یه قاشق ازش توی دهنم گذاشتم!!…
لعنتی انگار مخلوط همه چیزای شیرین جهان بود!!@-@
ذوق مرگ یه جا همشو چپوندم تو حلقم!!
هنوز برا خودمم معماست که چطور دهنم اونقد باز شد~°^°~…
💗:…خسته نباشی°^°
💚:…………دگه…ماییم و توانایی های باحالمون!!@-@
💗:بهله مشخصه!!
برگشت و دوباره مشغول خوردن شد…
انگار رنگش کم کم داشت زرد میشد و به زور غذا رو قورت میداد!!…
با ترس و استرس دستش رو گرفتم…
💚:وایسا!دیگه نمیخواد بخوری!!
🎀:هوم؟؟چیزی شده بچه ها؟°^°
یهویی دستش رو کشید،سرشو برگردوند و بالااورد!!
داشتم سکته میکردم!!…
💚:ی…ی…یکی ببرتش بیمارستان!!
🏮:خدای من!!!…چه بلایی سرش اومد یهویی؟!
سریع سمت امیلیا اومد،بالا اوردنش تموم شده بود و انگار داشت غش میکرد!!…
اینکه حالش خوب بود همین یکم پیش!!…
🏮:من میبرمش!!شما همینجا بمونید!!
💚:عمرا نمیشه!!باید باهاتون بیام!!
بی توجه به من رفت سمت در!!…
دنبالش راه افتادم!!…
🏮:میگم نمیتونی بیای!!
💚:منم میگم اصلا حرفت مهم نیست و قطعا باهاتون میام!!…
بهم چشم غره رفت!!…
اخرش این شد که ما سه تا خودمونو با همون چیزای حبابی رسوندیم بیمارستان اینا!!…
اصلا حال و حوصله توجه ب چیزای عجیب غریب اطرافم رو نداشتم،میتونن همشون برن ب درک!!
توی یکی از اتاقا روی تخت گذاشتنش…
یه چیزایی زردی مثل نور بهش میچسبیدن،میرفتن داخلش و قرمز میومدن بیرون!!…
نمیدونم چی بودن ولی انگار حالش داشت بهتر میشد!!…
نفس راحتی کشیدم…
💚:همف…شانس اوردیم چیز مهمی نبودا…
🏮:لازم نبود راه بیوفتی دنبالمون بیای!دم امیلیا ک نیستی!
💚:دقیقا هستم=_=
🏮:خیلی خب…من برمیگردم خونه،تو همینجا وایسا!حالش خوب شد با یکی از این ابی ها برگرد!!
💚:عب نداره؟°^°…
🏮:اینجا یه بهشت امنه،بچه یه ساله هم از زمین برداری بزاری اینجا تو شهر برا خودش بگرده هیچیش نمیشه!!البته جز کتابخونه مرکزی…
💚:چرا؟؟°^°~
🏮:بعدا خودت میبینی!فعلا!!
و جدی جدی رف:|~…
ب امیلیا خیره شدم…
چشماش بسته بودن…
💚:اینجا یه دکتر نداره من بفهمم این بچه چ بلایی سرش اومده بود اخه؟!…تا کی هی حرص بخورم!…گیسام سفید شدن اه!!=-=…
همینجوری یه نیم ساعتی غرغر میکردم فقد!!°^°
💗:…اونه سان؟
بهش خیره شدم…
ذوق کردم و کشیدمش تو بغلم و فشارش دادم!!
💚:فسقلی صورتی خودمم!!بیدار شدییی!!
محکم لپشو ماچ کردم!!•-•
💗:عهههه نکن دیگههه>-<فقط یه سرماخوردگی کوتاه ساده بود!!>-<
💚:…سرما‌…زرت°^°…اینجا اینجوری میخورنش؟…
💗:جانم؟!
💚:هیچی بیخیالش!!

Читать полностью…

ÑΘ¥Eᄂ ÆÑЇME

🍐گلابی های عزیز،برید ادامه°^°🍐
🍂🍂 @light_novel_anime
🦋خودت رو اروم میکنی!!…
سرت رو برمیگردونی و بدو بدو میری سمت خونه ی خودت!!…🦋
👒جایی که میتونی اروم بشی و بیشتر فکر کنی.👒
🌆میرسی به خونه و میری داخل.
سمت اتاقت میری،خانواده ات هیچی نمیگن،انگار همه متوجه ‌شدن لازمه تنها باشی!!…🌆
🎗دراز میکشی روی تختت و چشمات رو میبندی…
خیلی زود خوابت میبره…
وقتی چشمات رو میبینی،ناگهان با چهره ی خونین عشقت مواجه میشی!!…
خودش رو روی تو انداخته و بهت خیره شده!!…
قبل از اینکه به خودت بیای،تصویرش محو شده!!…🎗
🌿شب های قبلی هم همچین تصویری رو دیدی!!…🌿
🎍خودت رو سمت اینه میکشی،به ماه گرفتگی خیره میشی!!…🎍
🥀وقتی به خودت میای،یه قیچی توی دستته و سمت ماه گرفتگی میبری!!…🥀
🌹سریع به خودت میای و قیچی رو میندازی کنار!!…
احتمالا خستگی بهت فشار اورده،نمیتونی خودتو اروم کنی!!…🌹
🪐از اتاقت خارج میشی،حس میکنی بهتره کنار خانواده ات باشی!!…🪐
⭐️مادرت با شک میگه:"عزیزم…ببین،نمیخوایم بهت فشار بیاریم،ولی هنوزم لازمه بری مدرسه!!…"
خواهرت با نگرانی بهت خیره شده…
حرف مادرت رو ادامه میده و کامل میکنه:"ببین،فکر کردیم،شاید بهتره بری پیش روانشناس!!…"⭐️
💫تو از روانشناس متنفری!!💫
☀️اگه حالت عادی بود سریع رد میکردی
ولی حس میکنی کمک لازم داری!!…☀️
🌦به پنجره خونه خیره میشی،ناگهان تصویر عشقت رو پشت پنجره میبینی،بهت خیره شده،با دستش اشاره میکنه پیشش بری،انگار لازمت داره!!…🌦
☁️میخوای پیشش بری☁️
🌊ولی تا ب خودت بیای،تصویر محو شده!…🌊
🎀از نظر روانی ارامش نداری و نابود شدی!…
میدونی که ممکنه هر لحضه خودکشی کنی تا به عشقت نزدیک بشی!!…
چکار میکنی؟🎀
~

🌸راه اول:برمیگردم پیش قبر!حداقل اونجا یکم ارامش داشتم،تازه،شاید واقعا عشقم صدام میکنه و اونجا لازمم داره!!…

🌻راه دوم:قبول میکنم هرچه زودتر یه روانشناس رو ببینم،من کمک لازم دارم!!

🌺راه سوم:درسته خرافاتی نیستم،ولی این بار فرق داره،فکر میکنم روح عشقم کمک میخواد!…به تنها دوستم که توی کار جادو و احضار روحه زنگ میزنم!…ازش کمک میخوام!…

~
🌸 #آکی 🌸
@light_novel_anime 🍂🍂
پ.ن:توی این انتخاب حتما در نظر بگیرید ک از نظر ذهنی و روانی دچار مشکل شدید!!°^°~

Читать полностью…

ÑΘ¥Eᄂ ÆÑЇME

🍂🍂 @light_novel_anime
✨یه دختر ۱۶ ساله ای.✨
🌙از دوران طفولیت،به خاطر یه ماه گرفتگی گنده رو صورتت زشت صدات میکردن،خیلی سرش مسخره شدی و اعتماد به نفست اومده پایین!!🌙
🌕ولی یه روز،یه نفر رو میبینی که با وجود اون ماه گرفتگی،عاشقته!!🌕
✨اعتماد به نفست رو بالا میبره و زندگیت رو عوض میکنه،عاشقش میشی و اونم عاشقته.✨
🌈همه چیز بینتون داره عالی پیش میره،واقعا بهش وابسته شدی،حتا قرار ازدواج هم گذاشتید.🌈
🥀اون داخل یه خونه،تنها زندگی میکنه.
بیرون قرار میزارید،گاهی میاد خونت،ولی به هیچ عنوان اجازه نمیده کسی وارد خونه ش بشه،حتا توکه از همه براش عزیزتری!!🥀
🍃 چند روزه که وقتی درمورد اون خونه حرف میزنه رنگش میپره،کمتر از قبل برات وقت میزاره.🍃
💞با این حال،هنوزم مطمعنی همه چیز قراره عالی پیش بره.💞
💔ولی بعد،عشقت توی تصادف با یه ماشین سنگین کشته میشه.💔
💘چندین روز فقط کنار قبرش میشینی و گریه میکنی!!…💘
🖤بالاخره با کمک خانواده ت،از قبر جدا میشی و بعد چندین روز میتونی یه چیزی بخوری…بهشون اطمینان میدی که برمیگردی خونه و میفرستیشون برن!!…🖤
🌫برنمیگردی خونه،به جاش میری سراغ خونه ی عشق مرده ت!!…فقط میخوای از دور نگاهش کنی و یاد اون بیوفتی،هیچ قصد دیگه ای نداری،ولی ناگهان متوجه میشی تمام چراغ های خونه روشنه!!…🌫
❄️با وجود اینکه عشقت کلید رو به هیچکس نمیداد،و یادته تو اخرین قرارتون که قبل از مرگ عشقت بود از خونه خارج شد و چراغ هارو خاموش کرد و دررو قفل!
درراه بازگشت از اون قرار بود که تصادف کرد!…❄️
🎈نمیدونی کی اون داخله🎈
🍀خیلی ترسیدی🍀
🎐ولی یهو یه فکر احمقانه به سرت میزنه!!…
"شاید زنده ست!!…شاید اون داخله!!…اره،میدونم!زنده ست و اون داخله،همه ی این چیزا فقط توهم بودن!!"…🎐
🎀گیج و سردرگم شدی…
الان،چکار میکنی؟؟🎀
~

🍊راه اول:معلومه،سریع میرم داخل!!باید ببینم کی اونجاست!!…

🍋راه دوم:خودم رو کنترل میکنم و با پلیس یا یه اشنای مطمعن تماس میگیرم،شاید خطرناک باشه!!…

🍐راه سوم:سعی میکنم اروم بشم،روم رو برمیگردونم و سریع از خونه فاصله میگیرم و میرم!!…

~
🌸 #آکی 🌸
@light_novel_anime 🍂🍂
پ.ن:محض خالی نموندن کانال دگه…دورهم یکم بازی کنیم°^°~…ببینم چندنفر میتونن برسن ب پایان خوش!°^°~…هر دوراهی که بین راه های گفته شده رای بیشتری داشته باشه،هردوتاش رو مینویسم هرکس اونی ک بهش رای داده رو بخونه و در همون شاخه ی خودش رای بده،تا ببینیم کی ب پایان خوش میرسه کی بد°^°اگ نفمیدین چ میگم صب کنین،خودتون میبینین°^°

Читать полностью…

ÑΘ¥Eᄂ ÆÑЇME

💗شرمنده امروز چون تو سفرم نشد پارت بزارم💗
✨یکشنبه جبران میکنم✨
امضا،آکی~

Читать полностью…

ÑΘ¥Eᄂ ÆÑЇME

🌸 @light_novel_anime 🌸
🍀 #خواهر_دوقلو_پارت_دهم 🍀
🌸 #خواهر_دوقلو 🌸
🍀 #پارت_دهم 🍀
🏮(چرا حس میکنم این علامت خوبه براش؟•-•):به به،این خانم کوچولو یکی از دوقلوهای خودمه؟~
🎀:اوهوممم امیلییی سلام کننن•-•✨
💚:سالام°^°✨
دستشو روی سرم کشید و اروم نازم کرد و لبخند مهربونی زد…
🏮:تو خیلی بانمکی،خوشحالم که بالاخره اومدی خونه^^…
💚:م…ممنون!!@-@
🎀:عههه نکننن=-=
خودشو بیشتر به مامان چسبوند:من زنتم،باید اول ب من توجه کنی دگهه=-=💢
🏮:خب به هرحال،خواهرت کجاست؟^^
🎀:عهههه بی توجهی میکنییی؟!=-=امی چانن ی چیزی بهش بگوو=-=
💚:توی اتاق خوابه،خیلی خسته بود•~•
🎀:توام اره؟…T^T
🏮:فکر نکنم ازم خوشش بیاد…
🎀:…خیلی بدینT^T…
💚:چرا اخه؟!شما که محشری!!•~•
با لبخند ملیحی بهم خیره بود…
🏮:اینو به میساکی گفته بود،احتمالا به توام گفته!راستش فکر میکنم چون نمیتونستم بیام و بهتون سر بزنم اینطور فکر میکنه^^
میرفت سمت یه اتاق،منم ناخوداگاه دنبالش راه افتادم و اونیکی مامان خل و چلمم که رسما اویزون بود ازش•-•…
🎀:یکم احساسات ب خرج بده عه=-=💢
🏮:میخوام یه چیزی بهت نشون بدم…:)
میساکی رو کنار گذاشت،پشت در یه اتاق ایستاده بودیم…•-•
🎀:به من میگی ممنوعه بیام تو اتاق کارت بعد امی چان رو میخوای ببری داخل؟…T^T
🏮:تو ورجه وورجه میکنی همه چی رو ب فنا میدی،بچم معلومه برعکس قراره پا جای پای من بزاره:)~
ذوق مرگ شدم•-•…
🎀:باهشه…من میرم شام درست کنم=-=
🏮:باشه عزیزم^^
گونه اش رو بوسید،میساکی هم ذوق مرگ شده رفت سمت اشپزخونه•-•…
🏮:بیا!!
دررو با کلید باز کرد و رفتیم داخل…
پشت در یه غار خیلی بزرگ قرار داشت که با نور زرد رنگی روشن شده بود!!
💚:…وات؟!o-O
🏮:این تصویر شبیه سازی شده،نترس^^…
💚:ترس نداره کهه>-<…نترسیدمم>-<
🏮:عیبی نداره،میدونم عین چیزایی که تو دنیای خودت میدیدی نیست:)…
چند لحضه کلا خفه شدم…
الان اشتب شنیدم؟•-•
اره اره،قطعا اشتب شنیدم!!•-•
شروع ب راه رفتن کرد…
🏮:بیا،میخوام یه پیشبینی قدیمی رو نشونت بدم…:)
🌸 #آکی 🌸
🍀 ادامه دارد 🍀
🌸 @light_novel_anime 🌸
پ.ن:ببخشید کوتاه شد•-•

Читать полностью…

ÑΘ¥Eᄂ ÆÑЇME

🌸 @light_novel_anime 🌸
🍀 #خواهر_دوقلو_پارت_نهم 🍀
🌸 #خواهر_دوقلو 🌸
🍀 #پارت_نهم 🍀
اولین دیدار من و اون پسر،وقتی بود که از بیکاری داشتم تو خونه گشت میزدم،ما فقط باید شبا میرفتیم توی اتاق و دررو قفل میکردیم و به کلی سروصدا گوش میدادیم…
حدسم اینه،مردا شبا وحشی میشن~
فعلا اون مهم نیست،بیاید پرونده بیماری رو کنار بزاریم و فقط روی این داستان تمرکز کنیم!!•°•
من یه زیرزمین پیدا کردم…
با نگرانی توی تاریکی پایین میرفتم،و بعد،چشمم بهش خورد!!…
یه پسر هم سن و سال خودم،لاغر و کثیف،توی خودش پیچید!!…
"💚:تو دیگه کی هستی؟؟°^°
🩸:تو…ادم خوبی هستی؟…یا میخوای بهم اسیب برسونی؟…"
صداش واقعا دلنشین و زیبا بود!!…
"💚:نه،من کاریت ندارم!°^°مهربونم!!°^°
رفتم سمتش و کنارش نشستم…
🩸:م…من…خیلی گشنه ام!!…میشه…یه چیزی برام بیاری؟!…
💚:اوهوم،الان!!•~•"
خواهرم همش تو اتاقش و درحال مطالعه بود،همیشه تنها بازی میکردم،هیچکس جز خودم نبود که بهم احتیاج داشته باشه!!…
بعد یهو اون پیداش میشه!!
جذاب ترین پسر دنیا،و اون بهم احتیاج داشت!!…
براش غذا بردم…
"🩸:من…میشه به کسی نگی اینجام؟…
💚:برای چی؟•^•"
فکر میکنم دلیلش رو گفت،ولی اونقدر محو چهره ای که داشت و خوردنش بودم،که کلا نفهمیدم چی گفت!!…
ولی قبول کردم،که به کسی نگم!!…
امیلی قبل از تناسخ من،یه خل و چل بود عین همین مامانم!!°-°
برای اون پسر غذا میبردم،باهم بازی میکردیم،یه بار یواشکی بردمش توی اتاقم و همه چیز رو نشونش دادم!!…
کتاب داستانام رو براش خوندم!!…
چیزایی مثل سواد و اینجور چیزارو همون خدمتکارای ابی یادمون میدادن!!•-•
"🩸:وقتی رفتیم شهر اصلی،تو عروس من میشی؟!
💚:اوهوم!!°^°
🩸:قول میدی؟…
💚:قول میدم!!•~•"
وقتایی که باهم بودیم،بهترین روزای عمر من بودن…
و بعد یه روز،اومدم و نبود!!…
فقط اون نامه و خط کج و معوجی که داشت…
نمیدونم چرا یه پسر اونجا بود و چطور اومده اینجا،خیلی سوالات دیگه ام دارم،ولی اگه راست اگه باشه و اونجا باشه…
میتونم ازش بپرسم!!•-•
🎀:اومد اومد!!
💚:هم…از کجا میفهمی؟°^°…
🎀:صدای قدماش رو از دور حسسس میکنم°^°…
💚:…عا…باشهo-Oمیگمم مامانی…اسمت چیه؟!!
🎀:اسمم؟°-°
💚:فکر میکنم اگه به اسم صدات کنم صمیمی تر ب نظر میرسیم!!•-•
ذوق کرد!!…
خو راستشو که نمیتونم بهش بگم،دلم نمیخواد این منگل که شبیهه حیوون خونگیه وفاداره رو صدا کنم مامان!!=-=
اسم "مامان" حرمت داره!!=-=
بله!!اینجوریاس!!=-=
🎀:اسمم میساکی!!•-•
صدای در اومد،باز شد و یه زن قد بلند اومد داخل و میساکی با کله شیرجه رفت تو شکمشo-O
🎀:عشقولاتمممممT^T
موهای سبز لجنی و چشمای قهوه ای و پوست برنزه…
علاوه بر جذابیت فوق زیاد،چهره جدی و ابهت هم داشت!!@-@
حالا…به این میگن مامان!…بالاخره!…T^T
🌸 #آکی 🌸
🍀 ادامه دارد 🍀
🌸 @light_novel_anime 🌸

Читать полностью…

ÑΘ¥Eᄂ ÆÑЇME

🌸خواهر دوقلو🌸
ژانر: #یوری ، #عاشقانه ، #تناسخ …
🌸تعداد فصل: نامعلوم🌸
💗عکس بنر: @JustAsecret 💗
~ @light_novel_anime ~
✨ این ناول روزهای یکشنبه و جمعه اپ میشه°^°~✨

Читать полностью…
Subscribe to a channel