#چشم_یخزده
#part7
****
فریال
دوروز بیشتر تا روزِ مرگم نمونده بود! به گفته ی اون شارلاتان قرار بود یه وصیت نامه بنویسم و توش کتبا ذکر کنم که به خواسته ی خودم این قتل انجام شده.سیگارو به لبم نزدیک کردم و یه کام عمیق ازش گرفتم.
فکر میکردم تو این چند روز نظرم برمیگرده و یه راهِ حلِ بهتر پیدا میکنم اما انگار اینطوری نبود و مغزم به معنای واقعی قفل کرده بود.به قدری قفل کرده بود که نتونم تصمیم بهتری برای زندگی لجن بارم بگیرم.
تو همین فکرا بودم که هاتف زنگ زد:
+چی میخوای؟ من که گفتم باهات میام.دیگه دردت چیه؟!
صدای خنده ی گوش خراشش تو گوشم پیچید که باعث شد گوشیو دور از گوشم نگه دارم و بعد اینکه خندش قطع شد دوباره به گوشم بچسبونمش.
_تو فکر میکنی اگ بری ترکیه ام ولت میکنم؟ اونجاام مالِ منی؛ البته اگه مافیاهای ترکیه ازت سیر بشن!
+آره ته مونده خوری!
_عه! تو الان به خودتم گند زدی پتیاره با این جملت.
محکم با دست تو سرم کوبیدم.همیشه موقع جواب دادن هول میشدم و گند میزدم.سریع ب خودم اومدم:
+شاید این یه نشونه باشه؛ که واسه ضربه زدن به تو شاید حاضر باشم از خودمم بگذرم!
صداش جدی شد:
_تو از خودت میگذری؛ اما من از تو نه!
+الان فقط زنگ زده بودی که اینو بگی؟ که ازم نمیگذر
ی؟
_نه! زنگ زدم که بگم سفرِ بدونِ برگشتمون افتاده جلو تر و امشب حرکته!
با ترس از جام بلند شدم و با صدایی که تقریبا از ته چاه درمیومد زمزمه کردم:
+ینی چی؟
_ینی همین ک شنیدی؛ منم برا اینکه مطمعن بشم تا شب غلطی نمیکنی چنتا از دوستامو بیرون لونه سگت گذاشتم تا مراقبت باشن و مطمعن شن که فرار نمیکنی!
+لونه سگ خونه خودتو جدو ابادته عوضی! همین لونه سگِ من سگش شرف داره به خونه ی نجسِ صدتا امثالِ تو!
_اوه اوه! حالا چرا ناراحت میشی؛ تو خودت بهتر از من میدونی که اون انباریِ خاک خورده ی کوچولو قبلا پانسیونِ سگ بوده؛ ن؟ حالاام با من بحث نکن سریعتر اماده شو میخوام تورو با چنتا از دخترا با محموله ها قاچاقی از مرز رد کنم.
+ازت متنفرم هاتف؛ خیلی اشغالی.
_مرسی جانم؛ فلا.
با قط کردنِ گوشی با تمام توانم دستامو کوبیدم رو سرم.بدبخت شدم.از تو پنجره نگاهی ب خیابون کردم که متوجه حضورِ مشکوکِ دوستای هاتف شدم.یک از یک هیکلی تر و قلچماق تر!
اولین کاری ک کردم این بود که به فواد پیام دادم:
+ببخشید؛ اما فکر کنم قراردادمون زمانش یکم جلوتر افتاده.تا شب هرجور ک شده کارتو باید انجام بدی.من دارم میام ب همون جایی ک قبلا همو دیدیم!
بعد پیامک سریع وصیت نامه رونوشتم و کل وسایلمو جمع کردم و یه هودیِ مشکی تنم کردم و بوت های مشکیم روهم پوشیدم و کلاه هودیو رو سرم گذاشتم.برای اخرین بار نیم نگاهی به اتاقِ کوچیکِ نم زده انداختمو با زدنِ عینک دودی از درِ پشتی خارج شدم. درِ پشتی به یه راهروی تنگ و تاریک و یه حیاتِ بزرگ اما خشک و بدون اب و علف ختم میشد.با خارج شدن از حیات وارد یه خیابون دیگه شدم که چنتا خونه با خیابونِ اصلی فاصلع داشت.
تو راه همش اطرافو نگاه میکردم تا یه وقت دوستای هاتف دمبالم نکنن و همین باعث شده بود حالتِ مشکوک و دیوانه واری به خودم بگیرم. بی معطلی یه تاکسی گرفتم و تا مقصد یه راست دربست گرفتم.
#چشم_یخزده
#part5
همیشه قبل ازینکه بخوام ماموریتو انجام بدم قبلش تحقیق میکردم تا یه وقت اشتباهی نشده باشه و کسیو به ناحق تلف نکنم.
اراد در حالی ک چای کیسه ای رو تو اب گرم حل میکرد گفت:
_داداش؟ کی ازت میخواد که این دختره رو بکشی؟
+خودش!
با گفتن این جمله یهو چای پرید تو گلوش و شروع کرد سرفه کردن:
_.چ..چی....خ..خو..خودش؟؟
+اره! و این برام خیلی جالبه!
_جالبی نداره داداشِ من! ازیناس ک به پوچی رسیده! بزن بکشش چون اگ تو نکشی خودش خودشو میکشه!
+اما اون گناهی نداره.اون خیلی پاک و معصومه و وقتی روبروم بود مثل یه گنجیشک میلرزید!
اراد در حالی ک روی صندلی چرخدار میچرخید زمزمه کرد:
_خب الان میخای چکار کنی؟! من چن روز زیر نظرش داشتم و پرس و جو کردم؛تنها زندگی میکنه.قبلا طراح لباس بوده اما دگ ادامه نمیده و تا همین چن وخ پیش خیاطی میکرده. دوستشم چن ماه پیش فوت شده.
+فوت شده؟ چرا؟
_نمیدونم.مثکه تو قطر یکی کشتتش.
+شاید دلیلش ب این مسئله مربوطه؛ نکنه جریان دوستش در رابطه با دخترایی باشه که تا همین چن وخ پیش زیر خوابِ عربا میشدن؟!
اراد متفکرانه چاییشو میخورد و چیزی نمیگفت اما ذهن من خیلی درگیر بود. اما درست کردنِ این مشکل راه حلای دیگه ای بجز کشتنِ اون دختر داشت.
تو همین فکرا بودم که اراد یهو داد زد:
_راستی داداشم؛ اسمش فریاله .مث تو اول اسمش ف داره!
با شنیدن اسمش لبخند ریزی زدم که از چشمای اراد دور نموند:
_خدا کنه دلیل این حالتای متفکرانه و لبخندای ریزِ تو فریال نباشه!
+خفه شو یابو.بلند شو برو دوتا پیتزا بخر..
اون شب بعد از خوردنِ غذا دوباره ارادو فرستادم تا تحقیق کنه و یجورایی خیالمو راحت تر کنه .
#چشم_یخزده
#part4
خیلی سعی کردم خودم با دستای خودم خودمو خلاص کنم اما هردفه پشیمون میشدم و میترسیدم!
ازطرفی ابروی سهیلا دستم بود و هاتف تهدید کرده بود اک ب حرفاش گوش نکنم ابروی سهیلایی که حالا مرده بود رو میبره و انواع عکسای سهیلارو پخش میکنه و میفرسته برا خانوادش؛ منم ب همین خاطر بهش گفته بودم ک میام اما مطمعن بودم ک سرنوشت منم مثل سهیلاس! برا همین ترجیح میدادم قبل اینکه زیر خواب کسی شم و بمیرم خودم یع فکری ب حالِ خودم بکنم .بهترین راه گم و گور شدن و فرار کردن از دستِ هاتف بود که مردن بهترین گزینه بود!
****
فواد
همش خاطراتِ اون شبو با خودم مرور میکردم! تا حالا همچین مشتری به تورم نخورده بود و شاید این اولین مورد بود ک خواستارِ مرگِ خودش بود! از سرو وضعش معلوم بود که از یه چیزی میترسع و شاید همون ترس بود که باعث شده بود این تصمیمو بگیره!
تو همین فکرا بودم که اراد با چنتا برگه سمتم اومد:
_سلام داداش؛ اطلاعاتی که میخواستی آمادس! اما این بدبخت که گناهی نداره!
در حالی که برگه هارو نگاه میکردم زمزمه کردم:
+منم برا همین فرستادمت تحقیق!
#چشم_یخزده
#part2
_اره دیگه! بچه مرفه بی درد و غم! بایدم پولای بابای بدبختتو بیاری و ازم بخوای بکشمت.چون محتاجِ یه لقمه نون نبودی و از گشنگی دهنت کف نکرده که عاشقی یادت بره!
با عصبانیت از روی صندلی بلند شدمو دستامو کوبوندم رو میز:
+د اخه مرتیکه تو از کجا میدونی چی ب من گذشته که اینجوری قضاوتم میکنی؟ اگه خودم جرئتشو داشتم یه لحظع ام پامو تو این خراب شده نمیزاشتم!
همزمان جیغ میزدمو اشک میریختم و دونه دونه حرفامو بارش میکردم و اونم با چشمای سرد و بی روحش زل زده بود تو صورتم و فقط گوش میداد.انگار از یه لحظه به یه ادمِ دیگه ای تبدیل شد! از یه ادم کشِ غر غرو به یه آدم کشِ حرفه ای که قبلِ کشیدنه ماشه به چشمای طرف نگاه میکنه.ازین حالتش یه ذره ترسیدم اما چاره ای نداشتم! کلِ دار و ندارم همون ۱۰میلیون تومن بود که حالا قرار بود خرجِ کفن و دفنم بشه!
بعد اینکه حرفامو کامل بهش زدم چند ثانیع ای به فکر فرو رفت و به کاشی های شکسته و تیره ی اون انباریِ نمور خیره شد.
با من من سکوت بینمونو شکستمو گفتم:
+چرا چیزی نمیگی؟!
خیره شد به چشمام و کل صورتمو از نظر گذروند :
_دلیلشو بگو! چرا بکشمت؟
+دلیلم به اندازه کافی منطقی هست! خواهش میکنم ازت.التماست میکنم.
_اما اگه بعد تو خانوادت بیان سرم چی؟! چجوری ثابت کنم خودت خواستی؟!
+من خانوادع ای ندارم که بخوان نگرانم بشن و بابت مرگم باز خواستت کنن! از نظر اونا من اگه امروز بمیرم بهتر از اینه ک فردا بمیرم!
عصبی شد و از سر میز بلند شد:
_سم بخور! سیانور بخور! اصا قرص برنج بنداز بالا!
اشکام دوباره سرازیر شد:
+به پیر...به..به..به پیغمبر ...ج...جرئتشو ...ندار...ندارم..
_من فقط با اسلحه کار میکنم؛ میتونی دردِ گلوله رو تحمل کنی؟!
با شنیدن واژه ی تحمل لبخند سردی روی لبام نشست.
#چشم_یخزده
#part6
****
صبح شده بود و خسته تر از روزای دیگه از خواب بلند شدم و به سمت قهوه ساز رفتم که همزمان اراد با نون بربری تازه و پنیر وارد خونه شد.
خونه ای که داشتیم فوق العاده معمولی بود و به ۱۰۰ مترم نمیرسید و دوتا اتاق خواب چسب هم داشت و یه اشپزخونه ی کوچیک با پذیرایی که همیشه روی میزش چیپسو پفک و خرت و پرت پخش بود!
برای اینکه زیاد تابلو نشم زندگی تو همچین خونه ای رو انتخاب کرده بودم و اگه میخواستم با درامدی که داشتممیتونستم خیلی ازین بهترشو بخرم و توش زندگی کنم.
اراد در حالی که خریدارو میزاشت رو اوپن:
_داداش بیا امروز سنتی بزنیم؛ بخدا مردم از بس بیسکوییت وقهوه خوردم.
باشه ای گفتم و به سمت چای ساز رفتم که اراد گفت:
_فواد داداش؟! تصمیمتو گرفتی؟! کارشو قبول میکنی؟
با شنیدن این جمله یادِ فریال و خواستش افتادم،
+اره.اما یه جورِ دیگه!
_چجوری؟؟
+ بجای اینکه بکشمش کمکش میکنم!
اراد با عصبانیت از جاش بلند شد:
_د مشنگ اون از توخواسته بکشیش نه که کمکش کنی! اگکمک میخواست خیلی عادی بهت میگفت!
بعدم مشتریای توواسه کمک نمیان سمتت! تو خودتم کم به اینواون کمک نمیکنی!
+خیلی از مشکلا با مردن حل نمیشن!
فکرمیکنم مشکل اینخانومکوچولو ام همین باشه!
_د عاخه چجوری؟! تو یهادمِ افسرده ی به پوچ رسیده رو چجوری میخوای کمک کنی؟! نکنه میخوای بیاریش پیش خودت!
+دقیقا! یه بازه ای کنار خودم میمونع و این منم که باید ازش محافظت کنم.
اراد این دفعه بلند تر از قبل داد زد:
_اصلا تومیفهمی چیکار داری میکنی؟ تو بخاطر خلافایی که تاحالا کردی صدبار خونتو عوض کردی.حالا اینمبیاد میشهنور علی نور و اونم درگیرِ بازیای کثیفِ تومیشه!
انگشتاشارمو روی لبام به معنیه سکوت گذاشتمو در حالی که از جام بلند میشدم توچشمای قهوه ایِ اراد چشم دوختم:
+بازیای من همه از عدالت سرچشمه میگیرن! من برای گسترش عدالت کار میکنم! میفهمی که! تالا شده سرِ بی عدالتو پای دار ببرم؟! ضمنا؛ من ادماییو میکشم که میخوان ادمای دیگع رو بکشن !
اراد هیچحرفی نزد وباهمون حالت عصبانیِ قبل به سمت یخچال رفت:
_ولش کن به حال خودش.لازم نیست یه دخترو وارد زندگیت کنی.تو خودت همیشه میگفتی میخوای تا همیشه مجرد بمونی!
+نگفتم ک میخوام باهاش ازدواج کنم؛ فقط یه مدت ازش مراقبت میکنم.
_حتما منم ول میکنی میری ور دلِ اون!؟حتما کارتم ول میکنی و خونه زندگیمونو به باد میدی!
+دقیقا! اما فقط یه بازه ی کوتاهه! زودی برمیگردم پیشت. فقط منتظرم گنجشک کوچولو زنگ بزنه .
اراد دیگه چیزی نگفت و مشغول خوردن صبحانه شد.منم بی هیچ حرفی بع سمت حمام رفتم تا یه دوش بگیرم.
نظراتتونو راجع ب رمان باهام درمیون بزارین💜
👇👇
/channel/BiChatBot?start=sc-171361-BLs6oUc
#چشم_یخزده
#part3
کارم ب کجا کشیده بود که حاضر بودم گلوله ی اهنیِ داغو تو وجودم تحمل کنم و اخر مثل یه بی کسو کار تو خرابه ها دفن بشم اما مثل یه گونی برنج نبرنم ترکیه.
+آره .م...می..میتونم...
پوزخند محوی زد:
_حالاچرا زبونت گرفته؟؟ الان بکشمت یا ...
نزاشتم حرفشو کامل کنه و زدم تو حرفش:
+یه هفته دیگه! این یه هفته خیلی کارا دارم که باید انجام بدم.
_اوکی.فقط باید قرار داد ببندیم؛ نصف پولو پیش میگیرمو مابقیشم بعد انجامِ کار. یه وصیت نامه ای چیزیم بنویس و توش ذکر کن ک خودت خواستی.
+باشه...میشه یه چیزی ازت بخوام؟
یه تای ابروشو انداخت بالا:
_بخوا!
+بعد اینکه کارت تموم شد و منو کشتی؛ لطفا یکاری کن که کسی به بدنم دسترسی نداشتع باشه.حتا اگه شده منو بسوزون یا نمیدونم...یکاری بکن دگ..خودت بهتر مهارت داری!
خندع ای کرد و زیر لب زمزمه کرد:
_هنوز انقد بیغیرت نشدم! خب...برو زودتر.یه هفته دیگه خبرت میکنم. اصا شاید تا یه هفته دیگه نظرت برگرده! هوم؟!
+ فکر نمیکنم!
از جام بلند شدم و به سمت در خروجی حرکت کردم.
****
حدود دوروز ازون قرارِ وحشتناک میگذشت اما هر وقت ک یادش میفتادم کل بدنم میلرزید! تو این دوروز هاتف گوشیمو ترکونده بود با پیاما و زنگایی که میزد و همش مسافرتِ بدونِ برگشتِ ترکیه رو یاداوری میکرد! با اسمسایی که هاتف میفرستاد بیشتر به تصمیمی که گرفته بودم دلگرم میشدم.اینجوری حداقل بهتر بود و دگ رد و اثری ازم باقی نمیموند!
نگاهی به اتاقِ نمور و کوچیکی که دیوارای سیمانی داشت انداختم.چه شبا که با سهیلا تو این اتاق خندیدیم و با یدونه تخم مرغ سر کردیم. اوضامون خوب بود و هردومون بچه های ترد شده ی خانواده های سنتی و مذهبی بودیم که زندگی بچه هاشونو داغون کرده بودن!
اما با رفتن سهیلا به اون اژانس مسافرتیِ نجس و کثیف بدبختیامون شروع شد.
هاتف که صاحب اون شرکت بود اول سهیلارو گول زد و تا میتونست به بهانه های مختلف دستمالیش کرد و اذیتش کرد و اخرم مثل یه جنسِ بی ارزش و البتع به زور و تهاجم به عنوان مدل بردش قطر! شهری که خیلی از دخترا مثل سهیلا اونجا زندگیشون تیره و تار شده بود!
بعد از چند ماه خبرِ فوتِ سهیلا از جانبِ هاتف به دستم رسید و حالا که سهیلا رفته بود من گزینه ی مناسبی واسه ی بازیچه شدن بودم و بهترین راه واسه ی دخترِ ۲۲سالع که پدرش یک شب با مشت و لگد از خونه بیرونش کرد و هرچی از دهنش درمیومد گفت این بود که بمیره!
#چشم_یخزده
#part1
با ترس به چشماش خیره شدم.نمیدونم چی تو اون چشم ها بود ک تا سر حد مرگ ازش میترسیدم؛
شایدم بخاطر موقعیتی بود که داشتم!
ازون اولم نباید به اون پسره ی احمق گوش میدادم؛ از کجا معلوم با این مرتیکه لاتِ وحشیِ آدم کش دست به یکی نکردع باشه و ترتیبمو ندع ؟!
خب منم همینو میخواستم اما یه جورِ دیگه و یه زمانِ دیگه!
با دادی که زد رشته افکارم پارع شد:
_خواهرِ من ؟ این دزد و پلیس بازیا چیه؟ دِ بگو میخوای کیو برات بکشم؟! طرف نامزدته و خیانت کرده؟! یا شایدم بهت تجاوز کردع! ما تو این کارا نیستیما!
اشک چشمام هر دفعه سریعتر از قبل روی گونه هام راه پیدا میکرد و حتا بدون اینکه پلک بزنم کل صورتمو خیس میکرد.
_د چرا گریه میکنی ؟! نیومدی ک دردودل کنی! مشکلتو بگو ببینم اصا میتونم کاری کنم!
بلاخره بعد از کلی هق زدن لب وا کردم:
+کاری که من ازتون میخوام با کارایی که انجام میدین زمین تا آسمون فرق داره!
_د عاخه اون خری که مارو ب تو معرفی کرده بهت نگفته من بیخود و بیجهت ادم نمیکشم؟!
باصدایی که میلرزید و از فرط گریه گرفته بود زمزمه کردم:
+پس کیارو میکشی؟!
اسلحشو دراورد و با یه دستمال شروع به تمیز کردنش کرد:
_اون حروم لقمه هایی که حق مردمو میخورنو یکاری میکنن که تو فقر و گرسنگی بمیرن! یا مثلا یکیو کشتن؛ ولی خانواده مقتول نمیتونن ثابت کنن ک کارِ طرفع!
سرمو انداختم پایین :
+مشکلِ من ازینا نیس.
_پس چیه؟ ننه باباتو کشتن و نمیتونی ثابت کنی؟!
با دستایی که هر ثانیه بیشتر از قبل میلرزید پاکت پولو روی میز گذاشتم:
+میخوام منو بکشی!
نفس عمیقی کشیدم و سرمو بالا بردم که دیدم با چشمایی که کم مونده بود از حدقه بزنه بیرون داشت نگام میکرد...
سلام . باید بگم که قسمت هایی از این رمان بر اساس واقعیت و بقیه قسمتها زاده ی ایده و تخیل نویسنده است و هرگونه شباهت و وجه اشتراک این رمان با دیگر داستان ها و نوشته ها و فیلم ها صرفا تصادفی بوده و هرگونه کپی برداری و اشتراک گذاریِ غیر مجاز جرم محسوب میشود.
Читать полностью…