﷽ کانال #مهران_قدیری نویسنده اثر : 📚من آدم دیر رسیدن بودم(چاپ چهارم) لینک خرید کتاب🔽 www.360dg.ir www.360dg.ir صفحه اینستاگرام🔽 http://instagram.com/mehranghadirii
دلم میخواست
قلبش را در دستم بگیرم
و جایِ اَمنی برایش درست کنم ❤️
#ایوا_دلایرا
@m_ghadiirii
مامان مامان مامان
دلم میخواد ابتدایِ این نوشته
با حرف وُ جمله وُ کلمه وُ واژه بغلت کنم
اندازهی همه حرفایی که نگفتم بهت بگم
اندازهی همه وقتایی که نبودم کنارت
اندازه تنهاییات…
مامان نبین زود میرم
دیر میام
همیش توو فکرم …
یه وقت فکر نکنی تورو یادم میرهها…نه !
شاید ندونی وقتایی که همه چیز به بنبست میرسه
من حتی اگه دور باشم ازت،
توی مغزم به تو پناه میارم
مغز چیه اصلا، من با قلبم به تو فکر میکنم …
به تو فکر میکنم که هنوز زندهم
که کم نمیارم
لحظههای نفس گیر،
چشمای تو اومده جلو چشمم
که جنگیدم وُ ادامه دادم…
نبودن تو بودی
نخواستنم تو خواستی
ندیدنم تو دیدی
تو دیدی از همهی دنیا فقط تعصب تو رو میکشم
قسم بزرگ من …
قسم قسم
قسم به خطوط روی صورتت
که خط دائمیِ اتصالم به عشقه
به عشق
به خدا
به زندگی وصلم میکنی مامان …
#علی_سلطانی
@m_ghadiirii
چقدر اوضاعمون شبیه این تیکه از شعر اخوانه:
هوا دلگير، درها بسته،
سرها در گريبان،
دستها پنهان، نفس ها ابر،
دلها خسته و غمگين،
زمين دلمرده،
سقف آسمان کوتاه،
غبارآلوده مهر و ماه،
زمستان است...!
@m_ghadiirii
آغاز سال 2024"سال نو میلادی" بر همه هموطنان خصوصا هموطنان مسیحی مبارک باد
🎄🎄🎄🎄🎄❤️
@m_ghadiirii
نمیدانم از دلتنگی عاشقترم
یا از عاشقی
دلتنگتر!
فقط میدانم
در آغوش منی
بی آنکه باشی
و رفتهای
بی آنکه نباشی!
#عباس_معروفی
@m_ghadiirii
حقیرترین آدمای دنیا با اختلاف اونایین که وقتی بعد از اشتباهاتشون فرصت دوباره بهشون دادی باز از اعتمادت سواستفاده کردن، دروغ گفتن و خیانت کردن...
@m_ghadiirii
قلبم اندازهی پرندهها بود
منی که تو را
به وسعت آسمان
دوست داشتم..
#ایلهان_برک
@m_ghadiirii
یکی از مهمترین حسهایی که هر آدمی باید داشته باشه حس تعلق داشتنه؛ یا به مکانی، یا به چیزی، یا به کسی.
@m_ghadiirii
باد با چراغ خاموش کاری ندارد، اگر در سختی هستی، بدان که روشنی!
Читать полностью…روز های اول سربازی اش بود.در شهری غریب،با مردمی که لهجه ای متفاوت داشتند و لباس کردی به تن.چند روز اول فرردین ماه بود و سرمای زمستان جای خود را به نسیم های بهاری داده بود که بوی خوش لاله ها و نسترن ها را به شهر می آوردند.در پاسگاه،مسئول تهیه وسایل آشپزخانه بود.بالاجبار هر روز به بازارچه شهر میرفت.در یکی از همان روز ها،توی بازارچه کوچک که مردم در تلاطم خرید بودند،چشمان میشی رنگی را دید که شعاع خورشید در آن میرقصید.دختری با پیرهن فیروزه ای رنگ که تا مچ پایش میرسید و صندل های پنجه باز به پا داشت.لشکر موهای سیاهش از زیر شال به بیرون راه پیدا کرده بود و برروی انحنای کمرش آرام گرفته بود.گرما تمام وجود پسر را فراگرفته بود،انگار که در وسط مرداد ماه در کنار خلیج فارس ایستاده.این حال تا مدت ها بااو همراه بود.نمیدانم عاقبت چطور احساسش را به دختر گفت،گویی این قسمت از داستان مامن اسرارش بود و هیچکس نباید میدانست،حتی من.از آن به بعد کارشان شده بود،هر روز خارج از شهر،درست در کنار درخت چنار به دیدار هم بروند.پسرک سرباز نامش محمد بود و وطن خودش را در گوشه ای از یک شهر کرد نشین پیدا کرده بود.وطنی به نام آسو...روز ها می گذشت و کم پیدا شدن پسرک در پاسگاه و آسو در خانه،توجه ها را به خود جلب کرده بود.یک روز پاییزی که خورشید کمابیش غروب کرده بود و لکهای سرخ و ارغوانی در آسمان به جا گذاشته بود.چندجوان با شلوار های گشاد و چماق به دست،مقابل پسرک ایستادند و چند ساعت بعد،لباس خاکی رنگش،مملو از قطره های سرخ شده بود و مردم پیکر نیمه جانش را پیدا کرده بودند.خبر به پاسگاه رسید و بعد به مرکز استان.چند ساعت بعد،شهر پر بود از نیروهای نظامی.آن روز ها کردستان امن نبود و فکر کرده بودند که منافقین این بلا را سر این سرباز آورده اند.هرچند بعد از به هوش آمدن محمد،همه چیز ختم به خیر شد.فرمانده پاسگاه خواسته بود پدری کند و برای سربازش به خواستگاری رفت.اما با جواب نه روبرو شد.یک نه مطلق از برادر آسو،و برادرش گفته بود که دفعه بعد جنازه اش راهم نمی بینند.پسرک روز آخر خدمتش رسیده بود و به آسو پیغام رساند که فردا قبل از اذان صبح،کنار همان درخت باشد.تا فرار کنند از تمام تعصب ها و غیرت ها.از تمام آن ها که نه مطلق دارند.دخترک آمد،اما محمد شب قبل،درست زمانی که در تاریکی دراز کشیده بود و خط های موازی نقره ای که مهتاب از لای کرکره روی دیوار خوابگاه انداخته بود را تماشا میکرد،صدای تلفن همه چیز را برایش برهم زد.همسایه شان از روستا بود.خبر داده بود که حال مادرت خوب نیست و چشم به راه پسرش است...محمد به آسو قول داده بود که این بار با مادرش بر می گردد.تا شاید دل پدر و برادرش به رحمبیاید.از رفتنش همچون برق و باد دو سال گذشت.دو سالی که تمامش را به پرستاری از مادر مریضش گذشت و هیچ نتوانست به آن شهر بر گردد که فرسنگ ها دور بود از روستایشان در آذربایجان.بعد فوت مادرش،دوباره به آنجا رفت،شهر همان شهر بود،اما خبری از بوی خوش گل های لاله نبود.به سختی یکی از دوستان آسو را پیدا کرد.گفت که بگوید در کنار همان درخت همیشه قرارمان منتظرش هست.اما جوابی که شنید او را به اعماق دریا راند.آسو به زور برادرش ازدواج کرده و به تهران رفته بود...
من حالا میدانم که بابا محمد چرا اسم من را،به اسم همان شهری گذاشت که در آن خاطرات بسیاری داشت.مهران،شهری پر از خاطره برای او بود.
#مهران_قدیری
@m_ghadiirii
من نه عاشق بودم
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم بودم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس میارزید
من خودم بودم دستی که صداقت میکاشت
گر چه در حسرت گندم پوسید
من خودم بودم هر پنجرهای
که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود
و خدا میداند بی کسی از ته دلبستگیام پیدا بود
من نه عاشق بودم
و نه دلداده به گیسوی بلند
و نه آلوده به افکار پلید
من به دنبال نگاهی بودم
که مرا از پس دیوانگیام میفهمید
#جبران_خلیل_جبران
@m_ghadiirii
این نوشتهٔ الیزابت کوبلر رو عمیقاً دوست دارم و درکش میکنم؛ میگه:
«زیباترین انسانهایی که تاکنون شناختهام آنهایی بودند که شکست خورده بودند، رنج میکشیدند، دچار فقدان شده بودند و با این حال راه خود را از اعماق درد و رنج گشودند و بیرون آمدند. این افراد حسی از قدردانی، حساسیت و فهم زندگی داشتند که آنها را پر از شفقت، ملایمت و توجه عمیق عاشقانه میکرد. زیبایی این افراد اتفاقی و بیسبب نبود...»
@m_ghadiirii
بزرگترین پیروزی زندگی ام این بود که توانستم با خودم زندگی کنم و کمبودهای خودم و دیگران را بپذیرم. از آنچه دوست دارم باشم خیلی دورم، اما بالاخره به این نتیجه رسیده ام که آنقدرها هم بد نیستم.
راهنمای دوست داشتنی بودن
#ملیسا_هلسترن
@m_ghadiirii
به راستی قوی ترین زن روزگار خود هستی،
درست زمانی که همه در ابتدای راه زندگی خود
به دنبال لذت بردن از روزهای آغازین بودند،
در خانه ای کوچک،هر روز و هر روز و هر روز
نظاره گر موج بازی های به جا مانده از جنگ،
بر همسرت بودی
و هر لحظه ات را،
یا دقیق تر بگویم،تمام جوانی ات را
با ترس از موج گرفتن های پدرم گذراندی.
میدانی مادرم؟
به راستی سخت ترین زن روزگار خود هستی.
#مهران_قدیری
#روز_مادر_مبارک❤️
@m_ghadiirii
داستایفسکی یجا میگه:
اصلا غمگین و ناامید نیستم. هرجا که باشی زندگی، زندگی است، زندگی درون ماست نه بیرون ما.
آن جا تنها نخواهم بود. انسان بودن میان دیگر آدمیان و انسان ماندن، نومید نشدن و سقوط نکردن در مصیبت هایی که ممکن است سرت بیاید، زندگی یعنی همین، کار زندگی همین است.
من این را درک کردهام...
@m_ghadiirii
نه تنها او را دوست داشتم،
بلکه تمام ذرات تنم او را میخواست.
#صادق_هدایت
@m_ghadiirii
تنهایی خطرناک است، اعتیادآور است. وقتی متوجه شدید که چقدر آرامش در آن وجود دارد، دیگر دلتان نمی خواهد با دیگران باشید...
#کارل_گوستاو_یونگ
@m_ghadiirii
هر دومان حدودا نه سالی بیشتر نداشتیم.علی چشمان روشنی داشت که مانند آینه میدرخشید و میتوانستی خودت را در آن ببینی.خنده همیشه روی لبش بود و یک ماه گرفتگیِ کوچک روی گونه ی صورتش.
کار هرروزمان فوتبال بازی کردن بود.یک توپ پلاستیکی دولایه و چهار تا آجر برای دروازه ها.
یک روز ظهر که آفتاب مستقیم به آسفالت کوچه می تابید و گرمای آن باعث شده بود که بقیه بچه های محل به خانه شان بروند، من و علی توی کوچه ماندیم و به بازی کردنمان ادامه دادیم.
درست وقتی که چند قطره عرق از پیشانی ام شره کرده بود و جلوی چشم هایم را گرفته بود،ضربه محکمی به توپ زدم و توپ بلند شد و افتاد توی خانه همسایه...
خانه پیر مردی که هر چند روز یکبار شاید در خانه اش را باز میکرد و بیرون می آمد.زنگ خانه اش که شبیه به صدای بلبل بود را زدم و چند ثانیه بعد در باز شد.با باز شدن در ناخواسته دو قدم به عقب برداشتم و علی رفت داخل حیاط خانه.همیشه شجاع بود،برعکس من که هیچوقت شجاع نبودم.شجاعت آدم ها را میتوانی از توی چشم هایشان بخوانی،درست مثل چشم های من که هیچ نشانی از شجاعت در آن نیست.
چند دقیقه ای گذشت و خبری از علی نشد.در باز بود،اما من قدم از قدم برنداشتم.منتظر ماندم...یک توپ برداشتن ساده از توی حیاط،نباید نیم ساعت طول میکشید.احساس کرده بودم شاید اتفاقی افتاده،اما من یک ترسو بودم...کمی بعد علی بیرون آمد.یکی از دکمه های شلوارش باز بود و چند لکه سیاه روی شلوارش نقش بسته بود.
هرچه صدایش کردم،اهمیتی نداد.توی نگاهش،خبری از آن آدم قبل نبود،خبری از علی شجاع و خندان نبود.از آن روز به بعد دیگر علی را ندیدم،هیچوقت.
هر بار زنگ خانه شان را میزدم،مادرش اکرم خانم میگفت علی خوابیده..انگار خوابیدن شده بود آرامشش...
چند وقت بعد وقتی بابا با مامان حرف میزد و حسابی عصبی بود،از توی حرف هایش فهمیدم راجع به همان پیر مرد همسایه حرف میزند.توی حرف هایش از کلمه ی بچه باز و چند فحش استفاده کرد، بعدا وقتی بزرگ تر شدم،تازه معنایشان را فهمیدم.آخر سر هم گفت از این به بعد حق ندارم توی کوچه بازی کنم،تا از این محله لعنتی برویم.
علی به همراه خانواده اش خیلی زودتر از ما از آنجا رفتند
.بی آنکه حتی یکبار هم را ببینیم و یا راجع به آن روز حرف بزنیم.
همان روزی که پشت پنجره خیس باران و تارِ اتاقم ایستادم و علی را تماشا کردم که کشان کشان چمدان بزرگی را به طرف نیسان آبی رنگ می برد.
این تصویر آخری بود که از علی به یاد دارم.
"به قول مادرم،آدم ها،یک روز یک جا،برای همیشه عوض میشوند.میشوند آدمی که تا قبل از آن نبودند..."
علی در آن ظهر لعنتی،با آن اتفاق که بعد از رفتنشان تازه صدایش مثل بمب توی محل پیچید،آدم دیگری شد.
درست مثل خیلی از ما،
که با اتفاق هایی کوچک و یا بزرگ،دیگر آن آدم سابق نیستیم.
شده ایم مرده های متحرک، روح های سرگردان، که هیچ چیز برایمان مانند قبل معنا ندارد
#مهران_قدیری
@m_ghadiirii
آخ، عزیزم! دوری از او که دوست میداریم چقدر طاقتفرساست. از چهرهات محرومم و در این جهان چیزی از آن عزیزتر ندارم.
نامهی آلبر کامو به ماریا کاسارس
@m_ghadiirii
یه نشدن هایی هست که اولش ناراحت میشی ولی؛بعدا میفهمی خدا چه رحمی بهت کرد که نشد
اونجاس که فقط شکرمیکنی
@m_ghadiirii
تعهد خیلی مهمه
اینکه به حرفایی که زدی متعهد باشی
به چیزایی که انتخاب کردی
تعهد به کارت، تعهد به آدمایی که تو زندگیتن
اینکه هرچقدر هم مسیرت سخت باشه
پای قولایی که دادی وایستی
اینو بدون تعهده که عیار آدما رو مشخص میکنه و چقدر زیبا و با اصالت هستن آدمای متعهد...
@m_ghadiirii
یکی از بهترین قسمت های زندگی دقیقا اونجاست که
یک نفر میاد تو زندگیت و تورو بیشتر از خودت،
دوست داره...❤️
#مهران_قدیری
@m_ghadiirii
فکر میکنید آدم از چه میمیرد؟
از گرسنگی؟ سیگار؟ غصه؟
نه!
آدم از بیاُمیدی میمیرد.
از اینکه هر روز صبح چشمهایش را باز کند
و نداند چرا...
#فورد_کاپولا
و میخواستم پناهگاه همیشه استوار تو باشم تا هرگز احساس بیپناهی نکنی.
چرا که به تجربه دریافته بودم بیپناهی، چه اندوه عمیق و جانکاهی با خود به همراه دارد...
#رومانف
@m_ghadiirii
تا میتونید از آدم های پر توقع فاصله بگیرید.
به قول محمود دولت آبادی؛ «چون آنها حافظه ضعیفی دارند، خوبیها را زود فراموش میکنند...»
@m_ghadiirii
به قول شازده کوچولو:
زیبایید اما خالی هستید، برایتان نمیشود مُرد...
میخواستم کمی دوستت داشته باشم
از دستم در رفت
عاشقت
شدم...
#مریم_قهرمانلو
@m_ghadiirii