من از دوم فروردین فهمیدم که اهمیتی ندارد. ندارد عزیزدل من. اما قرار نیست رنج نکشیم، قرار نیست همیشه هم خوشحال باشیم. صرفا اینکه آماده باشیم برای هر اتفاق ممکن، عبور از آن را راحت تر میکند.
Читать полностью…هربار ماشینی که سوارش شدم مشکل پیدا میکند، به این فکر میکنم که اتوموبیلها خانههای متحرکی هستند و راننده، آشپزخانه. این فکر را از بچگی داشتم.
Читать полностью…Turned up the volume and you started to weep
And I thought you a lamb
Even in the sigh of the headlight sea
Your tears were salty ocean
Her music is known for its intense lyricism as well as the neo-baroque compositional procedures used throughout; like her brother, she was very interested in music history (particularly the music of Bach).
Читать полностью…مهدی گفت “خونه من دقیقا چیزیه که خودم درونم هستم” نامرتب و نامتقارن.
یکم اهنگ گوش دادیم. بعدش برگشت و گفت “ولی من دوست ندارم مثل خونه داداشم خونه داشته باشم. خونه اونا زیادی خوبه. دکوراسیونشون سیلور و آبی پر رنگه، حوصلم سر میره”
خب فکر کنم یک و نیم ساعتی تو مغز مهدی بودم امروز.
من به کارما اعتقادی ندارم اما امیدوارم مشابه موقعیتی که توشم سر ادمهایی بیاد که من رو به اینجا رسوندن.
Читать полностью…washing the dishes and listening to mozart is the ultimate experience of feeling like you’re a royalty.
Читать полностью…ترسی دنبالم میکند، با پاهای درازش، با دهن کجش. نمیدانم سال پیش از کدام مسیر رفتم که گمم کرد، الآن صدایش را از پشت هیکل زئوس میشنوم. هنوز صبحانهام را نخوردم. هنوز پیدا نشدم. هنوز آسمان زیباست. پیوسته بارید و نوروزمان پاییزمان شد. قرار بر وارونگیست؟ ترسش دنبالم میکند اما؛ من با این پیجوخمیها آشنایی دارم. در هذیان گویی هم مهارت دارم.
Читать полностью…به من میپردازی و مرا خام خود میکنی
لیکن هیچگاه حقیقت را نمیبینی
واقعیت خود را از حقیقت جدا ساختهای و به منِ واقعی عشق میورزی
دستانت را به دور تن عریان من میپیچی و نمیدانی که آن ها در حقیقت مانند به زندانند، دست های تو
خیال. درِ قفس خیال را بر خود بستهام و پرهایم را دانه دانه از جای میکَنم؛ گویی با رفتارم از تو نیز طلب حبس شدن میکنم
و تو، هرگز حقیقت را نخواهی دانست.
۵ فروردین ماه ۱۴۰۳
بیایید یک کاری بکنیم.
ایدی کانالتون رو برام پیوی یا ناشناس بفرستید، و بر اساس شناختم ازتون/حس و حال کانالتون، بهتون میگم کدوم نقاش اکسپرسیونیست هستید.
this should be fun.
t.me/HidenChat_Bot?start=76362463
بارون بی مهبا به شیشه برخورد میکرد و سکوت غمانگیز اتاق رو برهم میزد، جایی در کنجترین نقطه اتاق به دیوار تکیهزده و حالهای از غم و سیاهی اطرافش رو تماما پر کرده بود.
برای حرف زدن بیش از حدِ توان خسته و برای سکوت زیادی ناتوان بود؛ کم کم و تدریجی مابین کلمات غرق و در عین حال میان پنجههای سکوت رو به تباهی میرفت.
جسمش جایی میان دهه بیست سالگی به اسارت گرفته شده بود، روحش؟ دقیق نمیدونست، شاید به اندازه قرنها عمر کرده بود.
نفس بیجونی کشید و با چشمهای خالی از زندگی آخرین کام عمیق رو از سیگارِ رو به پایانش گرفت: 《این بار راه فراری نبود.》.
N.L
+چقدر قشنگ بود:))) بیشتر بنویس!