این هدیه بازکردنی است
دوست گرامی، شما از طرف «سیده مهسا توکلی» عزیز به بلو دعوت شده اید.
روی لینک زیر کلیک کرده و اپلیکیشن بلو را نصب کنید.
کد «NSHTWY» را در قسمت کد معرف وارد و فرآیند بازکردن حساب را تکمیل کنید.
https://blubank.com/#footer
بلو؛ بانک، ولی دوست داشتنی
پیدا میشود...
نان ما بیچاره ها با رنج پیدا میشود
خرج و برج زندگی بغرنج پیدا میشود
صورت ما سرخ اگر باشد به لطف سیلی است
جای جای چهره ها مان خنج پیدا میشود
ساعت شش گر قرار ما و صاحب خانه بود
کله اش از دور ، رأس پنج پیدا میشود
چونکه بر نرخ اجاره، درصدی افزوده است
لابلای خنده هایش غنج پیدا میشود
روزی یک عده هم در یک خیابان شلوغ
در مصاف شیشه با اسفنج پیدا میشود
ما که بعد از انقلاب از باج دادن راحتیم
شاه تنها داخل شطرنج پیدا میشود
شیخ اما روزی اش را از بهشت آوردهاند
هرکجا پا میگذارد گنج پیدا میشود
گنج هم پیدا که شد بالفور آقا زاده ای
با فلزیاب و عتیقه سنج پیدا میشود
بعد یک هفته همین که جنس ها رد شد از آب
پیکر یک ناخدا در لنج پیدا میشود
در سرم مطلب زیادی بود اما قافیه
میرسد اینجا به پایان باقی اش را بیخیال...
#شکیب_شاکی
#حمید_اسماعیلی
جهت مشاهده اشعار و کلیپهای بیشتر شاکی به کانال بپیوندید 👇👇👇
@shakib_shaky 👈
/channel/shakib_shaky
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﯾﻞ ﺍﺳﺖ ﺻﻮﺭﺕ ﺣﺴﺎﺏ ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﺪ ﺑﺪﺍﻥ ﻋﻠّﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺟﯿﺒﯽ ﻣﻤﻠﻮ ﺍﺯ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺭﺩ ،ﺑﻠﮑﻪ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻭ ﺭﻓﺎﻗﺖ ﺭﺍ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﭘﻮﻝ ﺍﺭﺝ ﻣﯽﻧﻬﺪ
ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺤﻞّ ﮐﺎﺭ، ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﭘﺬﯾﺮﻧﺪ؛ ﻧﻪ ﺑﺪﺍﻥ ﻋﻠّﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺣﻤﻘﻨﺪ ﺑﻠﮑﻪ ﭼﻮﻥ ﻣﻔﻬﻮﻡ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﺭﺍ ﻧﯿﮏ ﻣﯽﺩﺍﻧﻨﺪ! ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺟﻨﮓ ﻭ ﺩﻋﻮﺍﯾﯽ، ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﻮﺯﺵ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ، ﻧﻪ ﺑﺪﺍﻥ ﻋﻠّﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺪﯾﻮﻥ ﺷﻤﺎ ﻣﯽﺩﺍﻧﻨﺪ؛ ﺑﻠﮑﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﺩﺍﻧﻨﺪ...
ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﻣﺘﻨﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺷﺘﺮﺍﻙ ﻣﻴﮕﺬﺍﺭﻧﺪ، ﻧﻪ ﺑﺪﺍﻥ ﺳﺒﺐ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﺑﻬﺘﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻨﺪ، ﺑﻠﮑﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻬﺮ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻭ ﺟﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ!
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ، ﻫﻤﮥ ﻣﺎ ﺍﺯ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺟﺪﺍ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺷﺪ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺁﻭﺭﺩ. ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻭ ﻣﺎﻩﻫﺎ ﻭ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺍﺯ ﭘﯽ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮔﺬﺷﺖ... ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ ﺗﻤﺎﺳﯽ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻣﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻋﮑﺲﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ از ما ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ: "ﺍﯾﻨﻬﺎ ﭼﻪ ﮐﺴﺎﻧﻨﺪ در کنار شما؟" ﻭ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺍﺷﮑﯽ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺯﺩ... ﺯﯾﺮﺍ ﺳﺨﻨﯽ ﺑﺲ ﻣﺆﺛّﺮ ﻗﻠﺐ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﺘﺄﺛّﺮ ﻣﯽﺳﺎﺯﺩ؛ ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﮔﻔﺖ:"ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺴﺎﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻩﺍﻡ"...
MR.®️
@Limitlessssss🌱.
مگر، این بادخوش ، از راه عشق آباد ، می آید؟
که بوی عشق های کهنه ، ازاین باد ، می آید
کجا و کی ، دراین اقلیم ، بی معنی است ، این عشق است
وعشق ازبی « زمان » ، از « ناکجا آباد » می آید
به هفت آرایی مشاطه گان ، او را نیازی نیست
که شهر آشوب من ، با حسن مادرزاد می آید
« هراس از باد هجرانی نداری؟ » - وصل می پرسد -
و ازعاشق جواب « هر چه باداباد » می آید
جهان انگار ، در تسخیر شیرین است و تکثیرش
که از هر سو ، صدای تیشه ی فرهاد می آید
گشاده سینگی کن ، عشق اگر بسیار می خواهی
که سهم قطره ودریا ، به استعداد می آید
همایون بادعشق ، آری ، اگر چه شکوه ازگل را ،
درآوازه چکاوک ، غلتی ازبیداد می آید
مجزا نیستند از عشق ، وصل و فصل و نوش و نیش
شگفتا او ، که با ترکیبی از اضداد ، می آید
توبوی نافه را ، از باد ، می گیری و می نوشی
من از خون دل آهوی چینم ، یاد می آید
مده بیمم زموج آری که خود ترجیع توفان است
که در پروازهای مرغ دریا زاد ، می آید
ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست
بیا بیا که غلام توام بیا ای دوست
اگر جهان همه دشمن شود ز دامن تو
به تیغ مرگ شود دست من رها ای دوست
سرم فدای قفای ملامتست چه باک
گرم بود سخن دشمن از قفا ای دوست
به ناز اگر بخرامی جهان خراب کنی
به خون خسته اگر تشنهای هلا ای دوست
چنان به داغ تو باشم که گر اجل برسد
به شرعم از تو ستانند خونبها ای دوست
وفای عهد نگه دار و از جفا بگذر
به حق آن که نیم یار بیوفا ای دوست
هزار سال پس از مرگ من چو بازآیی
ز خاک نعره برآرم که مرحبا ای دوست
غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت
مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست
اگر به خوردن خون آمدی هلا برخیز
و گر به بردن دل آمدی بیا ای دوست
بساز با من رنجور ناتوان ای یار
ببخش بر من مسکین بینوا ای دوست
حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند
به دشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست
سعدی
کس نيست در اين گوشه فراموشتر از من
وز گوشه نشينان توخاموشتر از من
هر کس به خياليست هم آغوش و کسي نيست
اي گل به خيال تو هم آغوشتر از من
مي نوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق
اما که در اين ميکده غم نوشتر از من
افتاده جهاني همه مدهوش تو ليکن
افتاده تر از من نه و مدهوشتر از من
بي ماه رخ تو شب من هست سيه پوش
اما شب من هم نه سيه پوشتر از من
گفتي تو نه گوشي که سخن گويمت از عشق
اي نادره گفتار کجا گوشتر از من
بيژن تر از آنم که بچاهم کني اي ترک
خونم بفشان کيست سياوشتر از من
با لعل تو گفتم که علاجم لب نوشي است
بشکفت که يارب چه لبي نوشتر از من
آخر چه گلابي است به از اشک من اي گل؟
ديگي نه در اين باديه پرجوشتر از من
شهریار
در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست میدارم.
آینهها و شبپرههای مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را آسمان بلند و كمانگشاده پرندهها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرین رادر پرندهئی كه میزنی مكرركن.
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست میدارم.
در آن دور دست بعید
كه رسالت اندامها پایان میپذیرد
و شعله و شور تپشها و خواهشها
به تمامی
فرو مینشیند
و هر معنا قالب لفظ را وا میگذارد
چنان چون روحی
كه جسد را در پایان سفر،
تا به هجوم كركسهای پایانش وانهد..
در فراسوهای عشق
تو را دوست میدارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیكرهایمان
با من وعده دیداری بده
احمد شاملو
عبور
یه مرحله ی دیگه تو جدایی مربوط به رابطه عاطفی هست که دقیقا بعد از این مراحل سوگواریه که تو پست قبلی براتون گفتم .
اسم این مرحله رو میذاریم مرحله عبور
مرحله ای که تو قبول کردی که اون رابطه تموم شده و دیگه قرار نیست پارتنر سابقت بهت زنگ بزنه یا پیام بده .
مرحله ای که بعد از این که گریه هاتو کردی و غصه هاتو خوردی و ایکاش هاتو چیدی و با اگرهای مختلف بارها پازل لحظات گذشته ت رو بهم زدی و دوباره ساختی
وقتی ترتیب عکس های پروفایلش و حفظ شدی و با اینکه شماره شو پاک کردی هر شماره ۰۹وفلانی که زنگ زد دلت پر کشید که شاید اون باشه
اون موقعی که بارها بهش زنگ زدی و جوابتو نداد پیام دادی و سین نکرد sms دادی و بی جواب موند حتی گاهی بلاک شدی
بعد از اینا
بعد از این که گفتی آخه دوستش دارم خب یه مرحله ای هست که به این نتیجه می رسی که درسته که من حق دارم اون آدم و دوست داشته باشم ولی اون آدمم هم حق داره منو دوست نداشته باشه
من حق دارم رابطه با اون آدم رو بخوام اون آدمم هم حق داره این رابطه رو نخواد
ما روانشناسا به این مرحله می گیم مرحله من خوبم _ تو خوبی
یعنی وقتی از خودخواهی کودکانه دراومدیم و بالغ شدیم
بزرگ شدیم
دیگه چون من میخوام اون آدم موظف نیست پیشم باشه
حق انسان بودن رو به طرف مقابل می دیم یعنی حق انتخاب حق استقلال حق آزادی حق پیوند حق تعلق خاطر و ....
می پذیریم که تک شانس زندگیمون رو پای کسایی بذاریم که ما رو انتخاب کردن و می خوان با ما رابطه داشته باشن
پس عبور می کنیم از آدمایی که انتخابشون نیستیم
روی کره زمین حدود ۷ میلیارد نفر آدم وجود داره خب یکیشونم مارو نخواد چیز خاصی اتفاق نیفتاده.
می گردیم و کسی رو پیدا می کنیم که به ما تعلق خاطر داشته باشه و هم مسیرمون باشه تو سفر پر پیچ و تاب زندگی .
کسی که جا نزنه و مرد روزای خوشی فقط نباشه
مهم اینه که تو مشکلات و چالش ها شونه خالی نکنیم .
زندگیتون پر از آدمایی که فرکانسشون با شما جوره و انتخاب همدیگه هستین ...
#مهسا توکلی# روابط عاطفی# جدایی# عبور
چند روزی است که تنها به تو می اندیشم
از خودم غافلم اما به تو می اندیشم
شب که مهتاب درآیینه ی من می ر قصد
می نشینم به تماشا به تو می اندیشم
همه ی روز به تصویر تو می پردازم
همه ی گریه شب را به تو می اندیشم
چیستی ؟ خواب و خیالی ؟ سفری ؟خاطره ای ؟
که دراین خلوت شب ها به تو می اندیشم
لحظه ای یاد تو از خاطرمن خارج نیست
یا درآغوش منی یا به تو می اندیشم
اگر آینده به یک پنجره تبدیل شود
پشت آن پنجره حتی به تو می اندیشم
تو به حافظ به حقیقت به غزل دلخوش باش
من به افسانه نیما به تو می اندیشم
نه به اندیشه ی زیبا ،نه به احساس لطیف
كه به تلفیقی از این ها به تو می اندیشم
تو به زیبایی دنیای كه می اندیشی؟؟
من كه تنها، به تو تنها به تو می اندیشم
محمد سلمانی
گرفته صبر و قرارِ مرا "نگاه" از من
نخواه این که صبوری کنم... نخواه از من...
کدام صحبت بخشش؟! مگر نه اینکه تو را
گرفته است به کفّاره ی گناه از من؟
همین که دستِ تو افتاد بر سرم، گفتم:
خوشا که برنگرفته است سرپناه از من
فقط نه این که تو آغوش بستی و رفتی
زمانه بازگرفته ست زادگاه از من
سفر همیشه به من وامدار خواهد ماند
که دور کرده تو را ابتدای راه از من...
مربع
مرا ببخش که کوتاهی ام عذابت داد
نخواه سر بزند "چند اشتباه" از من
سعید رستگارمند
بامدادي که تفاوت نکند ليل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشاي بهار
صوفي از صومعه گو خيمه بزن بر گلزار
که نه وقتست که در خانه بخفتي بيکار
بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق
نه کم از بلبل مستي تو، بنال اي هشيار
آفرينش همه تنبيه خداوند دلست
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار
اين همه نقش عجب بر در و ديوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر ديوار
کوه و دريا و درختان همه در تسبيح اند
نه همه مستمعي فهم کنند اين اسرار
خبرت هست که مرغان سحر مي گويند
آخر اي خفته سر از خواب جهالت بردار
هر که امروز نبيند اثر قدرت او
غالب آنست که فرداش نبيند ديدار
تا کي آخر چو بنفشه سر غفلت در پيش
حيف باشد که تو در خوابي و نرگس بيدار
کي تواند که دهد ميوه الوان از چوب؟
يا که داند که برآرد گل صد برگ از خار
وقت آنست که داماد گل از حجله غيب
به در آيد که درختان همه کردند نثار
آدمي زاده اگر در طرب آيد نه عجب
سرو در باغ به رقص آمده و بيد و چنار
باش تا غنچه سيراب دهن باز کند
بامدادان چو سر نافه آهوي تتار
مژدگاني که گل از غنچه برون مي آيد
صد هزار اقچه بريزند درختان بهار
باد گيسوي درختان چمن شانه کند
بوي نسرين و قرنفل بدمد در اقطار
ژاله بر لاله فرود آمده نزديک سحر
راست چون عارض گلبوي عرق کرده يار
باد بوي سمن آورد و گل و نرگس و بيد
در دکان به چه رونق بگشايد عطار؟
خيري و خطمي و نيلوفر و بستان افروز
نقشهايي که درو خيره بماند ابصار
ارغوان ريخته بر دکه خضراء چمن
همچنانست که بر تخته ديبا دينار
اين هنوز اول آزار جهان افروزست
باش تا خيمه زند دولت نيسان و ايار
شاخها دختر دوشيزه باغ اند هنوز
باش تا حامله گردند به الوان ثمار
عقل حيران شود از خوشه زرين عنب
فهم عاجز شود از حقه ياقوت انار
بندهاي رطب از نخل فرو آويزند
نخلبندان قضا و قدر شيرين کار
تا نه تاريک بود سايه انبوه درخت
زير هر برگ چراغي بنهند از گلنار
سيب را هر طرفي داده طبيعت رنگي
هم بر آن گونه که گلگونه کند روي نگار
شکل امرود تو گويي که ز شيريني و لطف
کوزه اي چند نباتست معلق بر بار
هيچ در به نتوان گفت چو گفتي که به است
به از اين فضل و کمالش نتوان کرد اظهار
حشو انجير چو حلواگر استاد که او
حب خشخاش کند در عسل شهد به کار
آب در پاي ترنج و به و بادام روان
همچو در زير درختان بهشتي انهار
گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببين
اي که باور نکني في الشجرالاخضر نار
پاک و بي عيب خدايي که به تقدير عزيز
ماه و خورشيد مسخر کند و ليل و نهار
پادشاهي نه به دستور کند يا گنجور
نقشبندي نه به شنگرف کند يا زنگار
شمه از سنگ برون آيد و باران از ميغ
انگبين از مگس نحل و در از دريا بار
نيک بسيار بگفتيم درين باب سخن
و اندکي بيش نگفتيم هنوز از بسيار
تا قيامت سخن اندر کرم و رحمت او
همه گويند و يکي گفته نيايد ز هزار
آن که باشد که نبندد کمر طاعت او
جاي آنست که کافر بگشايد زنار
نعمتت بار خدايا ز عدد بيرونست
شکر انعام تو هرگز نکند شکرگزار
اين همه پرده که بر کرده ما مي پوشي
گر به تقصير بگيري نگذاري ديار
نااميد از در لطف تو کجا شايد رفت؟
تاب قهر تو نياريم خدايا زنهار
فعلهايي که ز ما ديدي و نپسنديدي
به خداوندي خود پرده بپوش اي ستار
سعديا راست روان گوي سعادت بردند
راستي کن که به منزل نرود کجرفتار
حبذا عمر گرانمايه که در لغو برفت
يارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار
درد پنهان به تو گويم که خداوند مني
يا نگويم که تو خود مطلعي بر اسرار
سعدی
زندگي همراه می خواهد نه عاشق و شيفته!!
با كسی ازدواج كنيد كه مسير يكسانی با شما دارد و توانايی اين همراهی را در وجودش می بينيد،
بايد با فردی پيمان عقد بست كه معنی اين پيمان را بداند و مسئوليت آنرا بپذيرد، وگرنه ادعای عاشقی و دلباختگی را هر نوجوان پانزده ساله ای دارد!
تا آشنایی كامل با فرد نداشته باشيد و در سختیها و تنش ها واكنش او را نبينيد نمی توانيد ارزيابی روشنی داشته باشيد
به هنگام قرارهای عاشقانه و عشق بازی همه خوبند،
يار همراه در سختی آزموده می شود.
همه قول موندن میدن ،
اما همه سر قولشون نمیمونن .
تکیه دادن به آدمی که ناگهان ازت فاصله میگیره ،
مثل پریدن توی دریا به امید نجات غریقیه ،
که دست و پا زدنت رو میبینه
و کاری برات انجام نمیده .
تو ممکنه از غرق شدن نجات پیدا کنی ،
اما دیگه هیچوقت دل به دریا نمیزنی . . .
درست اول پاییز بود و من بودم
هوا دوباره غم انگیز بود و من بودم
مترسکی که هنوز ایستاده بود آنجا
کنار سفره ی جالیز بود و من بودم
درشت ها همه رفتند و ریز ها ماندند
و داس حادثه ها تیز بود و من بودم
تو رفته بودی و رونق نداشت مزرعه ام
کسی به درد گلاویز بود و من بودم
چقدر خانه ی شاعر به مرگ نزدیک است
همیشه عشق بلاخیز بود و من بودم
دوباره یک غزل ناب از نگاه خودم
که در نگاه تو ناچیز بود و من بودم
تمام حاصل عمرم به باد حادثه رفت
غروب اول پاییز بود و من بودم
ح.الف شاعر
#حمید_اسماعیلی
چقدر آخر ِ عمری دلش جوان شده بود
اگرچه سرو ِ چمانش ، قدی کمان شده بود
شرافتی که به دست ِکثیف ِ زندانبان
شبانه روز به هر شیوه امتحان شده بود
هنوز جرأت یک شیر خشمگین را داشت
اگرچه ظاهری از پوست؛استخوان شده بود
دو خط ، نوشته که در داستان ِ او خواندند...
برای قاضی ِپرونده ، داستان شده بود
خبر رسید که حکمش هنوز قطعی نیست
امان ز بیم و امیدی که توأمان شده بود
طناب داشت به دنبال طعمهاش میگشت...
دوباره گردن ِ یک شیردل ، نشان شده بود
درست پشت ِ حصار ِ طلایی ِ این شهر
دل ِ دو پیر که در سینه نیمه جان شده بود...
دوباره یک نفر از شهر ِخواب مُرده پرید
دوباره صبح که آبستن ِ اذان شده بود
دوباره خلق بدهکار مادری شدهاند
که روی دار ، گل ِ قالی َش خزان شده بود
خروسخوان شده بود و خبر رسید به شهر ...
جوان ِ دیگری امروز قهرمان شده بود
#شکیب_شاکی
#حمید_اسماعیلی
@shakib_shaky
«من که از آتشِ دل چون خمِ می درجوشم»
باز هم ماهِ عزا آمد و مشکی پوشم
عاشقِ قیمهام و چون به وصالش نرسم
بوی نذری ببرد آخرِ صف از هوشم
در چنین حالتی از شدتِ ناکامی خویش
مگسِ مادّه را روی هوا میدوشم
میروم جفت کنم کفشِ عزاداران را
تهِ چاییِ تبرک شده را مینوشم
تا به من هم سِمَتی داخلِ مطبخ بدهند
با مدیرانِ تکایا همه شب میجوشم
میشود یاد بگیرم هنر مداحی
با صدای خفن و حنجرهی مخدوشم
«برود هر که دلش خواست شکایت بکند»
من فقط در طلبِ پاکت خود میکوشم
«از صدای سخنِ عشق ندیدم خوشتر»
اگر البته صدایش برود در گوشم
ساکنِ جردن و تجریش و ولنجک هستم
گرچه این یک دهه ، زنجیر زنان در شوشم
وسطِ سینه زنی چشم به بیرون دارم
در پیِ مُخ زدن مهوش و آذرنوشم
میزنم سینه برای لبِ عطشانِ حسین
عَلَمِ عشقِ یزید است ولی بر دوشم...
#شکیب_شاکی
#حمید_اسماعیلی
جهت مشاهده اشعار و کلیپهای بیشتر شاکی به کانال بپیوندید 👇👇👇
@shakib_shaky 👈
/channel/shakib_shaky
🌙میزان فطریه شاعران چقدر است؟
بگیر فطرهام، اما مخور برادر جان
که من در این رمضان قوتِ غالبم غم بود
#مهدی_اخوان_ثالث
در هر رمضان فرصت من کم بودهست
این رحمتِ وارفته، محرّم بودهست
از فطریهام مستحقی شاد نشد
عمریست که قوت غالبم غم بودهست
#اصغر_عظیمی_مهر
عمریست قوت غالب من اشکِ روضه است
با نرخ عشق فطریهام را حساب کن
#صهبا_رحیمی
شهد لبهای نگارم گشته قوت غالبم
من چگونه فطریه باید بپردازم خدا؟
گفتهای باشد روا بر مستمندان فطریه
من گدای کوی یارم، میشود بر من روا؟
#سید_مسیح_شاهچراغ
من که جای خوردن افطار میبوسم تو را
ماندهام فطریهام گندم بُوَد یا نیشکر؟
#سعیدصاحب_علم
میدهم فطريه امسال دو كندوى عسل
بسكه بوسيدهام اين ماه لب لعل تو را
#مهدى_خداپرست
میدهم فطریه امسال دوصد جام شراب
بسکه شب تا به سحر بادهگساری کردم
#ناصر_صالحی
زکاتِ فطره یقیناً «انار» خواهم داد
که قوت غالبِ امسال من لبانت بود
#کاظم_ذبیحی_نژاد
من که قوت غالبم حرص از عیالم بوده است
فطریه، امسال میبایست دق مرگش کنم...
#شکیب_شاکی
#حمید_اسماعیلی
جهت مشاهده اشعار و کلیپهای بیشتر شاکی به کانال بپیوندید 👇👇👇
@shakib_shaky 👈
سنگین تر از مجال رهیدن نبود و نیست
شرقم به انتهای غروبش رسیده بود
باید برای پنجره ها مادری کنم
باران دو بال شیشه ایم را بریده بود
عمری هزار ساله درون ریز و گوشه گیر
با گوشه های تیز خودم پاره می شدم
باید به انتخاب کدامین گناه باز
آغوش های جن زده را چاره می شدم؟
من اقتباس مرهم و زخمم، میانِ خون
نوشم اگر نمی دهی از ساحتم برو
نیشم که از رگارگ خود زهر می شوم
من با تمام تلخِ خودم راحتم، برو
" این حرف را خودم به خودم بارها زدم"
گفتم : برای پنجره ها مادری کنم؟
آن سوی شیشه ها کدر و مات و مبهم است
بیرون تر از خطوط جهانم غریبه ام
یک تن برای آن همه دیوانگی کم است!
اضلاع نابرابرم و محتوای خیس
این عمر رفته، توده ی تاریک ابرهاست
باران نمی شوم که ببارم، بشورمش
آن چشم های جن زده را / جنگلم کجاست؟
خوابم به روی پاشنه آمد تلو تلو
از توی کیسه مار در آورد و فوت کرد
بسمل که خواند مار سرش چوب سرخ شد
از ته گذاشت گوشه ی لیوان آب سرد
مار از لباس چوبی خود صد جوانه زد
جنگل شد و برای درختان نقاره شد
هی پیچ خورد و راه شد و کوره راه شد
از چهار سوی جنگل خود چهار پاره شد
"خوابم پرید از هیجان، نیمه های شب"
می خواستم رئال ترین وجه قصه را
توی حباب آینه ها زندگی کنم
از انتها برویم و سبزینگی کنم
یک جنگل پر از حشره، قبل مردنم
می خواستم برای تمام فصول سال
با شاخه های جنگل خود خانگی کنم
هر وقت یک پرنده پر از خیسِ ابر بود
منقاری از خوراک شوم، دانگی کنم
گفتم : برای پنجره ها مادری کنم
گفتم : پرنده سبز کنم روی دامنم
رویای خیس برکه و جنگل بهانه بود
می خواستم برای "خودم" مادری کنم
#سمیه_جلالی
ناگهان یک شب سراغم آمد و با خنده گفت :
نوشداروی توام! با طعنه گفتم : زود نیست ... !؟
#سجاد_رشیدیپور
با تمام وجود ، غمگینم ...
از جهانی کناره میگیرم
با تمام وجود میگریَم ،
با تمام وجود ، میمیرم ...
چه بگویم که در خودم حتی؛
خنجری داشتم علیهِ خودم !
زخمها از درون، اصابت کرد
از درون، بی دفاع، کشته شدم
پیِ درمان کجا بگردم من ؟
پیِ خنجر ، زمانه را گشتم
از خودم زخمی ام، بدون دلیل ؛
کلّ خاورمیانه را گشتم ...
از درونم سقوط کردم، آه ...
کسی از حالِ من خبر دارد ؟
مردهام؟ زندهام؟ چه خواهم کرد ؟
کسی اخبارِ بیشتر دارد ؟؟؟
#نرگس_صرافیان_طوفان
زناشویی ملانصرالدینی
من شنیدم که شیخ نصرالدین
همسر خویش را کتک میزد
گاهگاهی بدون هیچ دلیل
لگد و مشت و چوب و چک میزد
شبی همسایهاش از او پرسید
بعد عرض سلام، ای ملا
او که کاری نکرده بیچاره
از چه رو میزنیش طفلک را
گفت از آن رو که من به عمر خودم
نخریدم براش پیرهنی
چادری، گالشی و تنبانی
سوتین یا تنیکهی خفنی
نه ولنتاین کادویی دادم
نه تولد، نه روز زن، ابدا
تو بگو یک خروسک قندی
هله پوکی که دلخوشش شودا
خرجی خانه هم ... چه عرض کنم
نانمان ارزن، آشمان بلغور
قاقالیلی و میوه هم مرخص
ماهی و مرغ و گوشت هم یخدور
پیری و آن چه که نباید گفت
رسم شبهای جمعه هم تعطیل
خودمانیم ... در جوانی هم
کمرم خورده بود دستهی بیل
مثل خر کار میکند بدبخت
نه زیارت، نه گردش و سفری
بچه هم که اجاقمان کور است
تا سرش گرم دختر و پسری
من که از پیزی زناشویی
هیچ کاری نیاید از دستم
میزنم تا که یاد او باشد
من در این خانه شوهرش هستم
_
دوستان قصهای که هالو گفت
یادم انداخت در زمان قدیم
کشوری بود ناکجاآباد
حاکمی داشت عاشق تحریم
مملکت بلبشو و هردمبیل
سمبل فقر بود و ویرانی
هر که مشغول کوک ساز خودش
هرکی هرکی، حسینقلیخانی
وضع بهداشت را نگو و نپرس
وضع آموزشش از آن بدتر
اقتصادش بدون برنامه
بیحساب و کتاب و خر تو خر
موتور اقتصاد کشور او
اوفتاده به پتپت و فسفس
دزدی و اختلاس معمولی
بانکها ورشکسته و مفلس
سهم مردم فقط گرانی بود
نرخها ساعتی ورم میکرد
او به جای بنای کشور خود
پول را راهی حرم میکرد
آن طرف گند رشوه، اَه اَه اَه
این طرف اعتیاد، اُه اُه اُه
هر مدیری که پشت میزی بود
غوطهور در فساد، اُه اُه اُه
با تمام جهان به جنگ و ستیز
عاشق اختراع موشک بود
لیک با این چنین توانایی
فاقد کارخانه پوشک بود
مانده هر چار دست و پا در گل
موقع سیل، زلزله، بحران
جای تدبیر و چارهاندیشی
تربت کربلا بلاگردان
واژههای رفاه و آسایش
معنیاش سگدویی پی نان بود
عزم سازندگی نبود، ولی
مرگ بر این و مرگ بر آن، بود
با چنین وضع مملکتداری
هر کسی معترض: به زیر کتک
نقد: جرم، اعتصاب: جاسوسی
هر کسی بدحجاب، چوب و فلک
جای خدمتگزاری مردم
چشم را بسته میزد و میبست
تا بگوید که بنده هم هستم
تا بدانند حاکمی هم هست
شب نشینی هالو
یه مجلس ختم رو در نظر بگیرین
یه عده آدم نشستن که بنا به نزدیکی رابطه شون با متوفا احساس رنج و داغ بیشتری رو حس می کنن
همه دور این بازمانده ها جمع میشن و سعی می کنن بهشون تسلی بدن باهاشون همدلی و حتی همدردی کنن
ازشون میخوان که گریه کنن و خودشون رو خالی کنن
حالا رفتار اون آدمایی رو به یاد بیارین که عزیز از دست دادن
این آدما همش گریه می کنن و هر دقیقه می خوان به سر مزار عزیز از دست رفته برن
تا چند وقت نظم و نظام زندگیشون بهم می ریزه
چند روزی سر کار نمیرن
چند وقتی افسرده میشن و ترجیح میدن تنها و تو خونه بمونن
هر چقدر این مرگ ناگهانی تر باشه سختتره
اگه متوفا مریض باشه و مثلا دکترا گفته باشن انقدر وقت داره پذیرفتن این واقعه راحتتره
جدایی تو رابطه عاطفی هم همین شکلیه
هر چقدر رابطه عمیق تر درد و رنج بعد از جدایی هم بیشتر
به نظر من این موضوع هیچ ربطی به مدت زمانی که از رابطه گذشته نداره ممکنه ۲ روز تو رابطه باشی ولی عمیق و جدی باشی ولی ممکنه سالها تو رابطه ای باشی ولی نصفه و نیمه
هر چقدر رابطه عمیق تر باشه درد و ناراحتی بعد از جدایی هم بیشتره
خیلی طبیعیه که گریه کنیم ناراحت باشیم زیاد یا کم بخوابیم یعنی در اصل نظم و نظام زندگیمون بهم بریزه
طبیعیه اگه گاهی دلمون تنگ بشه و بخوایم به پارتنر سابقمون زنگ بزنیم یا بهش پیام بدیم
طبیعیه که احساس گناه کنیم یا فکر کنیم اون آدم فلان فلان فلان شده عجب نارویی به ما زد
حالا فکر کن این جدایی با خیانت و بی وفایی و سوتفاهم و .... اتفاق بیفته
چقدر سخته و مطمئنا ناراحتی و دردش هم بیشتره و بیشتر هم طول می کشه تا زخمای آدم التیام پیدا کنه
می خوام بگم اگه عشقتو از دست داد گریه کن ناراحت باش بیقراری کن عکسای پروفایلشو چک کن گاهی از دستت در بره و بهش پیام بده یا زنگ بزن اینا طبیعیه
غیر طبیعی وقتیه که برات انگار نه انگار باشه وقتی خیلی ریلکس به زندگیت ادامه میدی یعنی هر چی گفتی دوستت دارم و عاشقتم کشک بوده به خودتم دروغ گفته بودی
همه این کارای طبیعی رو بکن فقط یاد بگیر که توی این از دست دادن یه درس و راه رشدی برات باز شده
اونو یاد بگیر و برو جلو
مطمئنا در تو یه ایرادی بوده که این اتفاق افتاده سهم تقصیر خودت رو بردار و برای انجام ندادن اون کار راهکار پیدا کن
روابط به ما کمک می کنن تا ایراداتمون رو برطرف کنیم و رشد کنیم
#مهسا توکلی#روابط عاطفی#جدایی
مسلمانان مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گر مشکلی بود
به گردابی چو میافتادم از غم
به تدبیرش امید ساحلی بود
دلی همدرد و یاری مصلحت بین
که استظهار هر اهل دلی بود
ز من ضایع شد اندر کوی جانان
چه دامنگیر یا رب منزلی بود
هنر بیعیب حرمان نیست لیکن
ز من محرومتر کی سائلی بود
بر این جان پریشان رحمت آرید
که وقتی کاردانی کاملی بود
مرا تا عشق تعلیم سخن کرد
حدیثم نکته هر محفلی بود
مگو دیگر که حافظ نکتهدان است
که ما دیدیم و محکم جاهلی بود
حافظ شیرازی
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما میرود ارادت اوست
نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر
نهادم آینهها در مقابل رخ دوست
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورقهای غنچه تو بر توست
نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس
بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست
مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را
که باد غالیه سا گشت و خاک عنبربوست
نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است
فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست
زبان ناطقه در وصف شوق نالان است
چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست
نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است
که داغدار ازل همچو لاله خودروست
روز بزرگداشت حافظ / ۲۰ مهر
وقتی که قدم به راه ناشناخته زندگی می ذاریم هیچ کدوممون نمی دونیم چی انتظارمونو میکشه و قراره با انتخابایی که می کنیم راه رو برای چه اتفاقاتی هموار کنیم...
۶سال پیش که رشته روانشناسی و مشاوره رو انتخاب کردم هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی بتونم معلم بشم...
گفتم معلم چون معلم بودن به نظر من خیلی خوبه ، بتونی دیگران رو با با همه خصوصیات خوب و بدشون بپذیری و بدونی که همه آدما نقص دارن و باید هر روز به آگاهی هاشون برای غلبه به این نقص ها اضافه کنن ...
۵ سال پیش هم که برای گذروندن دوره های روان تحلیلی یونگ ثبت نام کردم به نظرم بعید و دور بود که یه روزی بتونم خودم این دوره ها رو تدریس کنم...
ولی من تونستم چون تلاش کردم وقت گذاشتم انرژی صرف کردم هدفمند جلو رفتم و الان می تونم نتیجه و ثمره این تلاش رو برداشت کنم...
با امید به خداوند دستامو رو زانوهام میذارم و با تکیه به خودم و ایمان به توانا بودنم ، مسیر رو شروع خواهم کرد...
امید دارم به آینده ای که سرشار از موفقیت خواهد بود...
#دوره های روان تحلیلی یونگ#مهسا توکلی#فاطمه سلطانی#برای اولین بار در شهریار
جلوی آینه ایستاده بودمو داشتم موهامو اتو می کشیدم .
غرق در افکار خودم بودم و شیرینی ها و تلخی های زندگی منو با خودشون به ناکجا آباد برده بودن ...
رسیدم به قسمت جلوی موهام و همینطوری که داشتم کارمو انجام می دادم لبخندی به چهره م نشست از یادآوری اینکه یه کسی تو روزای نه چندان دور زندگیم بهم گفته بود فرق کج بهم میاد 😊😊😊
تازه داشتم آماده می شدم که برم تو اون روزای خوش که یکدفعه انگار اون صحنه از زندگیم کات شد و صدای گلپا توی گوشم طنین انداخت ...
موی سپید و توی آینه دیدم آهی بلند
ای بابا ... سریع یاد تیر ماه که عروسی دخترخاله م بود افتادم ...
۱۴ تیر بود و دوستم که داشت موهامو درست میکرد سریع زد به تخته و گفت : مهسا جون ماشالله فقط ۲ تا موی سفید داریا ...
راست می گفت ۲ تا موی سفید داشتم که یکیش پشت سرم بود و اصلا معلوم نبود یکیشم وقتی فرق وسط باز می کردم خودشو به رخ می کشید ...
بخاطر همینم با فرق وسط چند وقتی بود که مشکل داشتم ...
ولی الان ...
فرق کجی که باز کرده بودم پر از موی سفید بود ...
پیر شدم رفت دیگه ...
با خودم گفتم فردا باید رنگ مو بخرم و موهامو تیره کنم تا این موهای سفید و نبینم ...
بعدش گفتم اینطوری که بدتره وقتی بزنه بیرون بخاطر تضاد رنگش بیشتر معلوم میشه پس دوباره بلوند کنم ...
بعد گفتم خب موهام تازه خوب شده اگر دکلره کنم خراب میشه ...
تو همین کشمکش بین مشکی و بلوند بود که به خودم گفتم : مهسا ، عزیز دلم ، تنها راهش اینه که واقعیت رو قبول کنی ، دیگه ۳۳ سالته دختر ...
اولین بار بود که به خودم غر نزدم ... چه لحن مهربونی ... چقدر به دلم نشست ...
حالا با خودم قرار گذاشتم که خودمو همینطوری که هستم بپذیرم ...
کاری که همیشه برای دیگران می کردم ولی تا نوبت خودم می رسید مته رو برمی داشتم و ...
من حامی خودم هستم دیگه و دنبال پشتیبان نمی گردم ...
پیش به سوی آینده ای که پر از حمایت خودمه ...
#مهسا توکلی
به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم
برو ای طبیبم از سر که دوا نمیپذیرم
همه عمر با حریفان بنشستمی و خوبان
تو بخاستی و نقشت بنشست در ضمیرم
مده ای حکیم پندم که به کار درنبندم
که ز خویشتن گزیرست و ز دوست ناگزیرم
برو ای سپر ز پیشم که به جان رسید پیکان
بگذار تا ببینم که که میزند به تیرم
نه نشاط دوستانم نه فراغ بوستانم
بروید ای رفیقان به سفر که من اسیرم
تو در آب اگر ببینی حرکات خویشتن را
به زبان خود بگویی که به حسن بینظیرم
تو به خواب خوش بیاسای و به عیش و کامرانی
که نه من غنودهام دوش و نه مردم از نفیرم
نه توانگران ببخشند فقیر ناتوان را
نظری کن ای توانگر که به دیدنت فقیرم
اگرم چو عود سوزی تن من فدای جانت
که خوشست عیش مردم به روایح عبیرم
نه تو گفتهای که سعدی نبرد ز دست من جان
نه به خاک پای مردان چو تو میکشی نمیرم
#سعدی
#شعر_کهن
روی زمین خم شوید و سنگریزه ای بردارید و آن را در رودخانه ای پرتاب کنید . سنگ ، سطح آب را می شکند و امواج کوچکی همچون نسیمی گذرا در سطح آب پدیدار می شود و صدای شلپ شلپ آب در هیاهوی فزاینده ی رودخانه خاموش می شود . در واقع رودخانه چندان تحت تاثیر این برخورد قرار نمی گیرد ؛ چون خود مواج و مشوش است و امواج کوتاه و بلند آن دائم در حرکت و جنبش اند . ضربه یک سنگریزه بر سطح مواج رودخانه ، برخورد قابل تاملی برای آن شمرده نمی شود . رودخانه همیشه کنترل ناشدنی و مهارناپذیر است و برخورد سنگریزه ، اثری در ماهیت وجودی آن ندارد .
اکنون اگر همان سنگریزه را در دریاچه پرتاب کنید ، می بینید که اثر سنگ بر آب دریاچه ، نه تنها دیدنی تر و زیباتر ، بلکه ماندگارتر است . سنگ ، آرامش و سکون دریاچه را بر هم می زند . در محل برخورد سنگ با آب ، دایره هایی تشکیل می شود و این دوایر در یکدیگر چندین و چند بار تکرار می شوند . امواج کوتاه و کوچک ، طولانی و گسترده می شوند ؛ تا جایی که سطح شفاف و آیینه مانند دریاچه ، مواج می گردد و تا زمانی که این دوایر به ساحل برخورد کنند و متوقف شوند ، سطح آب مواج است . اکنون دریاچه ، دیگر آن دریاچه ی ساکت و شفاف سابق نیست . برخورد سنگریزه ، شور و شوق و جنبش و حرکتی در آن به وجود آورده و آن را تحت تاثیر قرار داده است .
کتاب ملت عشق / الیف شافاک