marzieh_ebrahimi | Unsorted

Telegram-канал marzieh_ebrahimi - مرضیه ابراهیمی

-

Subscribe to a channel

مرضیه ابراهیمی

غیاب تنها به منزلۀ پی‌آمد حضور دیگری می‌تواند مطرح باشد: این دیگری است که مرا ترک می‌کند، این منم که به‌جا می‌مانم. دیگری در یک وضعیت عزیمت دائم، در حال سفر کردن است؛ دیگری، برحسب وظیفه‌اش، مهاجر و گریزپا است؛ من– من که، وظیفه‌یی به‌عکس دارم – عاشق‌ام، ساکن و بی‌جنبش، مهیا، منتظر، میخکوب، معلق – همچون بسته‌یی که در گوشۀ پرت ایستگاهی جا مانده. غیاب عاشق و معشوق تنها یک راستا دارد، راستایی که آن که بر جا مانده مشخص می‌کند، نه آن که ترک می‌کند: منِ هماره حاضری که تنها در برابر توی هماره غایب شکل می‌گیرد. سخن گفتن از این غیاب اساساً یعنی که جایگاه عاشق و جایگاه دیگری را نمی‌توان جابه‌جا کرد؛ یعنی که «من آن‌قدر که عاشق‌ام معشوق نیستم.


✍ #رولان_بارت

http://Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

‏همچون دالانی بلند،
‏تنها بودم
‏پرندگان از من رفته بودند
‏شب با هجوم بی‌مروتش
‏سخت تسخیرم کرده بود
‏خواستم زنده بمانم
‏و فکر کردن به تو
تنها سلاحم بود
‏تنها کمانم...
‏تنها سنگم...


#پابلو_نرودا

Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

آنها دشمنان امیدند، عشق من
دشمنان زلالی آب
و درخت پرشکوفه
دشمنان زندگی در تاب و تب
آنها برچسب مرگ بر خود دارند
دندان‌های پوسیده و گوشتی فاسد
بەزودی می‌میرند و برای همیشه می‌روند...

آری عشق من
#آزادی
نغمەخوان
در جامهٔ نوروزی
بازو گشاده می‌آید
آزادی در این کشور...

#ناظم_حکمت


Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

برشی از رمان "مرگ در تختخواب دیگری"
درهایی برایت باز می‌شوند، شبکه‌هایی تودرتو، تارهایی دست‌و‌پا‌گیر، نامرئی و نامتناهی تنیده در زمان‌های بسیار. درهایی بسته می‌شوند، درهایی هر روز از پس دیگری که هیچ‌گاه برایت باز نمی‌شوند، و در پسِ این درها انبوه مردمانی که تو هستی و تو نیستی. می‌شناسی‌شان و نمی‌شناسی. ظلمات، زمزمه‌هایی دور، هزارتوهای سایه‌ها و خواب‌ها و جادوها و خاطره‌ها. خودت را در اشکال و هزارتوها گم و پیدا می‌کنی. نگران در پی خودت می‌روی، سایه‌به‌سایه. قدم‌به‌قدم. و سایه‌ها و روشناها آینه در آینه در تو بیدار می‌شوند و جان می‌بازند. ترسان و شگفت‌زده رو به خود می‌ایستی. مبهوت خودت را برانداز می‌کنی، چشم در چشمت می‌دوزی، هرم نفس‌هایت صورتت را داغ می‌کند، دست دراز می‌کنی تا دستانت را در دست بگیری-دستت به خودت نمی‌رسد. ناگهان هوس شدید و وصف‌ناپذیری می‌کنی تا همه‌چیز  را در هم بکوبی و جادوگر را به قتل برسانی.

Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

عشق حقیقی امری‌است استثنایی،
به‌احتمال دو یا سه مورد طی یک قرن،
بقیه‌ی عشق‌ها یا از روی خودخواهی‌است یاملال.

#آلبر_‌کامو


Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

آثار منتشر شده از نشر الکترونیک نورهان


فرم داخلی شنوایی /علی فتحی مقدم

ژوکر/مهشید پژوهش


حافظ بیا از کلاس فارسی غیبت کنیم /رضا بختیاری اصل

من به قتل خودم فکر می کند / علی شیخ علی چالشتری

اینجا آدم های کوچک سنگ قبرهای بزرگ دارند / فخرالدین سعیدی

آفتابه شاد /محمدرضا طاهر نسب

حالا مثل خودم هستم دلقک با شبکلاه شکلاتی /رضا بختیاری اصل

روضه ی اناث/یونس معروف نژاد

تفنگ فقط یک نشانه است /پگاه عامری

آچار 9 برای مهره ی 4/ شمیم مرادیان

مرثیه ای بر هایده /کوروش حیدرنژاد

پسوند فامیلی ام بوی آدم فروشی می دهد /فخرالدین سعیدی

نستعلیق خیام لکه دارد/امیر وزین

ماتسیا/صدیقه سالاری

وزن بهلولی /ثریا کهریزی

در انتهای هیچ/احمد بهامین

خدایان بی عرضه /رامین مستقیم

👇👇👇

به زودی منتشر می شود

👇👇👇


مرگ در تختخواب دیگری /مرضیه ابراهیمی

روانشناختی سرکوبگری نوین /دکتر حسین رجایی

نجف بیگ /مهدی هزاره

تاس را دوباره بینداز /پرویز گراوند

بازجوها / حسین رجایی

سگ ها سایه هاشان را در تاریکی گم می کنند /مرضیه ابراهیمی

دستت بند است /تهمینه آقاجری

عشق برابر و آزاد یا برابری زن و مرد، تحلیل روان شناختی بر بوف کور صادق هدایت /دکتر حسین رجایی

یک تبر به پایانم مانده /رامین مستقیم

#نشر_نورهان #نورهان

اخبار ادبیات و هنر را در #آفرینش دنبال کنید. 👇

@afarineshdastan
@afarineshdastan

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

#زن و #گفتمان‌زنانه
قسمت سوم
...در صحن #کلمات که قرار بگیری یا قرار داده شوی، در ساحت‌اش که بیفتی، می‌تواند سرگشتگی هم به باربیاورد، عزلت هم.

به باور لکان جدا از زبان "سوژه‌ی انسانی" وجود ندارد؛ حتی شکل‌گیری "نفس" ساخته‌ای اجتماعی است.
به تعبیر ماتیوز "انسان آن‌گاه سوژه می‌شود که گفتن "من" را فرا می‌گیرد که واژه‌ای است که در یک زبان مشترک و از طریق رابطه با دیگران فراگرفته‌ می‌شود."
پس با این تفاسیر هنوز #من به عنوان یک #زن یک سوژه‌ی مستقل و در اشتراک زبانی مشترک و از پیش مقرر شده، نیست، قرار نگرفته است. من به‌عنوان یک #زن  به‌طور ذاتی در محدوده‌ی ساختارمند زبان قرار ندارد چون به عنوان یک واقعیت وجودی در این بستر زبانی شکل نگرفته است، من به عنوان یک زن فرا گرفته نشده است. به‌واسطه‌ی این که اجازه‌ و زمینه‌ی حضور در بستر اجتماعی برایش فراهم نشده است. به آن سبب که در #گفتمان مسلط و حاکم مردسالار از او سلب شده است.
#کروالادین_کریادک_پرز در کتاب خود، شکاف #جنسیتی را ناشی از یک "شکاف تاریخی" می‌بیند؛ به این معنی که اطلاعات و  همیشه بر پایه‌های داده‌های تاریخی نیمی از جمعیت یعنی مردان جمع‌آوری شده و می‌شوند و زنان فاقد محملی برای ارائه‌ی اطلاعات بوده‌اند.

ساختار زبان، یک ساختار مردانه است و به‌طبع نیازها، خواست‌ها و کلا وجوه ساختارساز زنانه در این نظام زبانی تعریف نشده و اگر هم تعریفی شده از پارادایم و عینک نگاه مردانه شکل گرفته که بیرون از واقعیت‌های وجودی زنانه است.

سوسور معتقد بود که زبان متشکل از نشانه‌هاست و هر #نشانه از دو بخش #دال و #مدلول تشکیل شده است. دال به‌عنوان بیان آوایی واژگان یا تاثیر روانی یک صوت و مدلول به عنوان مفهوم مصداق یا محتوای نشانه‌ای آن صوت است.

لکان کوشید نشان دهد ناخوداگاه آدمی نیز از ساختاری شبیه ساختار زبان بهره می‌برد، یعنی همان نظام دال و مدلولی که در نظام زبانی حاکم است در ساختار ناخودآگاه انسان نیز دارای مصداق بیرونی است.
به‌این‌معنی که در موقعیت‌های خاص و در مواجهه با عناصری بیرونی چون مزه، رایحه، دیدن یک شئی یا اشخاص یا تصاویری که به صورت دال‌هایی در ذهن ما بیدار می‌شوند، خاطراتی از گذشته را در ذهن ما زنده می‌کنند این خاطرات همان نشانه‌ها هستند و مصداق همان مدلول‌ها.

با توجه به این که واقعیت و جهان بیرون
، به وسیله‌ی زبان بازسازی و تبیین می‌شود و به‌عبارت‌دیگر واقعیت برساخته‌ی همین دال‌ها و مدلول‌های قراردادی و از‌پیش‌تعیین‌شده است و نیز با توجه به این‌که زمانی که یک زبان، دال را به مدلولی بند کند یک نشانه شکل می‌گیرد  و آن نشانه، کل ساختار را تغییر می‌دهد؛ و با آگاهی به این‌که ناخودآگاه زبانی زن در جهان بیرون دال‌هایی است که به هیچ مدلولی بند نیست،  پس  لازم است که زن  دال و مدلول‌هایی به‌وجود بیاورد که نشان و پارادیایم‌هایی از  ذهن و ناخودآگاه و ساختار روانِ زنانه داشته باشد‌‌؛ تا نشانه‌ها شکل بگیرد؛ دال‌ها و نشانه‌هایی بر اساس #تفکر_زنانه و نیز برساخته‌ی روان او، و بروز و بازنمایی ناخوداگاه‌اش در بستر زبان، تا تغییر  ساختار یا درست‌تر بهینه‌سازی ساختار زبان محقق شود؛ تا با بند‌شدن دال‌ها و مدلول‌ها و تبیین آن به امر واقعی در بستر اجتماع حاصل شود و به واقعیت بپوندد. برای حصول به این امر باید #گفتمان‌زنانه شکل بگیرد.

ادامه دارد...
                     
Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

یاداشتی بر داستان کوتاه "همبستگی" نوشته‌ی ایتالو کالوینو
کالوینو در اکتبر سال ۱۹۲۳ در روستایی به‌نام سانتیاگودی دِلاوکاس در حوالی هاوانای کوبا متولد شد و در ایتالیا در سن ۶۳ سالگی درگذشت. او در سن پنج‌سالگی به‌همراه پدرومادرش به ایتالیا سفر کرد. در جنگ جهانی دوم و بعد در نهضت مقاومت ایتالیا علیه فاشیست مبارزه کرد. ایتالو نویسنده‌ای خلاق، پیش‌بینی‌ناپذیر  و نواندیش بود، نویسنده‌ی داستان‌های ناممکن و وصف‌ناشدنی، خالق  شخصیت‌ها و رویدادهای ناموجود. به گفته‌ی او  "خلق فانتزی‌ها از درون و نیروی واقعیت می‌شکفد."
وی در سبک‌ها و ژانرهای گوناگون ادبی قلم زده است.
از سبک نئورئالیستی تا رئال جادویی تا  پرداختن در حوزه‌های اکولوژیست، تا فانتزی‌ها یا تخیلات اعجاب‌آور فرازمینی. عمده‌ی ایده‌ها و موضوعات ادبیاتیش پرداختن به اکوسیستم طبیعی و رویکردهای اجتماعی‌است. اما به گفته‌ی منتقدان و تحلیل‌گران آثارش نوشته‌های او کاملا کالوینویی‌است. با پیوستن به حزب کمونیست ایتالیا علیه فاشیسم نوشته‌های او به سمت و سوی مبارزه و سیاست گرایش یافت و بعد از فروکش و تعدیل شدن تنش‌های سیاسی به ایجاز و خلاقیت و وهم در داستان‌هایش روی آورد. رولان بارت او را هم‌سنگ بورخس می‌داند و آن‌ دو را  به دو خط موازی تشبیه می‌کند؛ و او را از جمله نویسندگان پست‌مدرن می‌داند.
در داستان زیبای "همبستگی" کالوینو با طنزی ظریف و بازیگوشانه و در فضایی نئورئال برشی از زندگی شخصی را روایت می‌کند که در تعارض با خود، جامعه و در چگونگی مواجهه با آن دچار دوگانگی و انکار است ؛ هجویه‌‌ و هزلی  بر زندگی مدرن  و خط بطلانی بر قواعد و قوانین از پیش‌ شکل‌گرفته‌اش. کالوینو به‌طرز هوشمندانه‌ای تخیل، واقعیت، مجاز و خلاقیت را در این داستان به‌هم می‌رساند. گرایش‌های شخصیت داستان تهی از هر معنا و هدفی است، و عاری از کنش‌های حقیقی و تاثیرگذار‌. خواننده با انسانی مواجه است که تکلیف‌اش را با خود و جامعه‌اش نمی‌داند. او دچار عدم قطعیت و روحیه‌ای متزلزل است، تفاوتی بین خوبی و بدی، خیر و شر قائل نیست یا تفاوت‌اش را نمی‌داند، یا آن تفاوت در نظرش از میان رفته است. او سرگردان است، باری‌به‌هرجهت است، انسان مجهول‌الهویه‌ای است که بلاتکلیفی و عدم‌ثبات در رفتارهایش ریشه دوانده. عمده‌ترین عمل‌کردها و رفتارهای او را تصادف شکل می‌دهد. او انسان معاصر است. او هم‌زمان، قهرمان و ضدقهرمان است. در اتلاف‌گری و بی‌اندیشگی‌ی این پرسوناژ هم‌بستگی و ارتباط ظریفی به باور پنهان‌اش در عدم‌قطعیت و علی‌السویه بودن خیر و شر وجود دارد.
سرگردانی و گم‌گشتگی، از خودبیگانگی و پوچی، وضعیت دشوار انسان معاصر است که اکنون گویا به امری عادی و به‌هنجار بدل شده است. این مرز باریک میان خیر و شر و چه بسا گسست آن، در داستان همبستگی، که به آنی و با طی کردن چند قدم، تغییری همه‌جانبه می‌یابد، صورت قاعده‌مند و غالبِ عادی شده‌ی انسان مدرن است در سیستمی ناموزون، بدقواره و نابرابر.
و بدین‌ترتیب است که عمل‌کردها و سویه‌های گوناگون‌ سوژه‌ی داستان در مواجهه با امر واقع از ادراک‌‌اش خارج می‌شود، انگار که خواب است و تمام این رفت‌و‌آمدها در رویا رخ می‌دهد، در جهانی پیش از آگاهی و در نوعی ناهشیاری؛ همان اندازه رها و بی‌قیدو‌بند، و همان ناگزیری‌ی در خواب‌ها. به همان‌گونه که انسان بر جهان خواب‌اش تسلط ندارد سوژه یا همان مخلوق کالوینو هم بر جهان‌اش تسلط ندارد. فضای شبانه و تاریکی حاکم بر کلیت داستان هم این تصور را دو چندان می کند.
این علی‌السویه شدن خوبی و بدی،  و تهی شدن هر‌چه از معنا،  سبب‌ساز رهایی از بندهاست، بندهایی که همین مرز میان خیر و شر پدید آورده؛ پیش رفتن به سمت نوعی سبکبالی و آسوده‌سری یا شاید نوعی مسخ شده‌گی. این معنای واقعی جهان در همه‌ی ابعاد است: تصادفی بودن و  ذات ناپایدار  و نیز بی‌معنایی آن، و انسان نیز تا همین‌اندازه بی‌ثبات به آن سبب که او نیز قسمتی از همین جهان و شامل آن است، کوچکترین ذره‌ی هستی، ملعبه‌ و بازیچه‌ی جهانی که خود ساخته، که سرانجام نیز چون مهره‌ای، ناتوان از چیره شدن بر این وضعیت،  به دام این بازی غریب، این ماده‌ی تاریک کشیده می‌شود.
و بدین‌گونه شاید، دیگر هیچ خطری او را تهدید نکند، از آن جهت که انتظار برای او به سر رسیده و نیز نیازمندی هم‌بسته با آن. و آزادی نیز از پس این بی‌نیازی و از پس گسست تمامِ بندهای خودساخته می‌آید.

                           
Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

به زودی از

نشر الکترونیک نورهان

رمان

مرگ در تختخوابِ دیگری

اثر: مرضیه ابراهیمی

چاپ سوم : اردیبهشت 1400

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

نوروز را از دیرزمان در ایران‌زمین جشن می‌گرفته‌اند. قدمت نوروز و جشن و آیین‌های نمادین و سمبلیک بسته به آن شاید به بیش از سه‌هزار سال پیش بازگردد؛ اعیاد در ستایش و سپاس خدایگان و ایزادن طبیعت، آسمان و زمین و آب و آتش، زیبایی و باروری شکل می‌گرفته است . "آناهیتا" ایزدبانوی تمام رودها و آب‌های شیرینِ جهان، که نشانه‌های او در درخت‌های کهن است،  ایزد‌بانوی "ناهید" ایزدبانوی باروری و زیبایی و زندگی، "اهورامزدا" خدای پاکی، همپای خدای زئوس در اسطوره‌های یونان و خدای باد که تجسمی از فضاست و خدای "زُروان" خدای زمان و دیگر خدایان.
انسان‌ها نزدیک و هم‌نفس با زمین و در دل طبیعت روزگار می‌گذرانده‌اند؛ در سایه‌سار درختان و عطر گل‌ها و بوی علف تازه. زندگی‌ بس بی‌دغدغه‌تر و ساده‌تر و پاک‌تر بوده. مردمان به جای خیابان‌های تیره‌ از دوده و روغن‌های چرکِ، بوق‌های ممتد و آلودگی‌های صوتی، بوی ازت و آلاینده‌ها و ساختمان‌های خاکستری و چرک‌مرد، کنار رودها و دشت‌ خوشه‌های نورسته‌ی گندم و تاکستان‌های انگور می‌زیسته‌اند.
در عصر مدرنِ کنونی عید و جشن و سرور و پایکوبی از معنایش تهی شده، دیگر وزش باد عطر صنوبر به همراه نمی‌آورد، گرد مرگ می‌آورد می‌پاشاند بر سرزمینی که حالا لانه‌ی دیوان و ماران است، آتش و فروغِ روشنایی در آن خاموش شده و زمین‌اش جولانگاه سم ستوران و بدخواهان و بدطینتان است.
ظهور اعیاد و برپایی جشن‌ها کار مردمان بوده همین پیشینیان خردمندمان،  همین مردمانی که در جوار زمین می‌زیسته‌اند، جشن‌ها و پایکوبی‌ها بر حسب کنش‌ها، و سبک و شیوه‌ی زندگیشان برساخته می‌شده، سبک و سیاقی برخاسته از تجربیات زیسته‌‌اشان.
خودِ انسان نیز که ادامه و دنباله‌ی همین طبیعت بوده و جزء لاینفک آن و به طبع آن، جسم و جان‌اش در هماهنگی کاملی با آن بوده، با زمین و آسمان، روان‌اش سازگار بوده با آب و زمزمه‌ی جویباران و نسیم. هر چیزی در ساحتِ زمین و آسمان و عناصر طبیعی و در ارتباط با آن معنا می‌یافته‌؛ ساده و بی‌پیرایه بوده، با وضوح و صراحتی آینه‌گون. جشن و سرور و نیز رنج و حرمان، برای کاشتن و بالاندن، برای باران و آتش و باد.
از آن دیرزمانی که زندگی مقدس بوده، انسان مقدس بوده و مرگ به امری روزمره، بدیهی و دم‌دستی بدل نشده بوده، و امید و آرزو و عشق کلماتی مستعمل و مضحک نبوده و راه به پوچی و بی‌معنایی نمی‌بره به عبثی حزن‌انگیز.
انسانی که اسارتی ناگزیر غافل‌گیرش نکرده بود. اسارت حصارها، حصار پشت حصار، هزارتوی سلول‌های تنگ، محصول سودا و جنونِ قدرت و ثروت.
انسانی منزوی و از خودبیگانه و نسیان‌زده
در انتزاع هزارتوهای سرزمینی جنون‌زده و چاردیوارها که در هذیان و توهم و رنج دست‌وپا می‌زند، بی‌تخیل و بی‌خاطره، که نمی‌تواند با آن خو بگیرد.
جهانی این چنین بی‌شفقت و غریب و نامانوس، بدون درخت، بی‌عطر  شیر تازه‌‌دوشیده و بدون آن زیبایی ناب و بکر و شفابخش،  یقینا ترسناک است.   
و این چنین ما تبعیدشدگانیم و رانده شده به دیاری غریب و متروک با مردمانی واپس‌زده و دور شده از اصل خویش، از جوهره وجود، عاجز از هماهنگی ضربان رگ‌هایش با ضرباهنگ تپش زمین، مردمانی رو به تباهی و انحطاط و زوال. در سرزمینی نه فقط عقب‌مانده که اخته که عقیم که دست به کشتن خود زده با زخم‌زدن بر زمین.
نوروز و جشن زمانی است که مردمان حاکم بر سرنوشت و زندگی خود باشند، زمین را پاس بدارند و دست از تخریب و تاراجِ آن و سلاخی خود و دیگری و پیشینه‌ی خود بردارند. بازگشت آیا امکان‌پذیر است و زودودن این همه پلشتی، زشتی و جراحت از دامان طبیعت و خود؟

Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🔰 #شماره_هفدهم
🔻ماهنامه الکترونیکی نشریه ادبی، هنری #دیدگاه | اسفند ماه | سال ۱۳۹۹

📌داستان
▪️کایوتان
#مریم_ناصری
▫️آهو در نیویورک
#آنا_فرزین

📌نقد ادبیات داستانی
▪️نگاهی بر رمان "ساعت بغداد"
#شهد_الراوی
#نگار_محقق

📌مصاحبه
▪️ #مریم_ناصری (نویسنده)

📌فیلم
▪️نقدوبررسی فیلم "زندگی‌زیباست"
#سجاد_حاجیان

📌معرفی تازه‌های کتاب از ناشران :
#ققنوس #حکمت‌کلمه #سیب‌سرخ #یکشنبه #لوگوس #مات #هیلا

🌐 کانال نشریه‌ ادبی،هنری دیدگاه ‍ ‍ ‍ ‍
https://t.me/joinchat/AAAAAExOZycZQVCezmjPmA
🆔 @didgahjournal

🌐 آدرس وبلاگ نشریه ادبی هنری دیدگاه
http://didgahjurnal.blogfa.com/
¤¤¤¤¤¤¤

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

#زن و #گفتمان_زنانه

قسمت دوم.

....به هیات بدن، و تنانگی‌‌؛ مقابل ما می‌ایستند، دست، پا، قلب و جان...
کلمه‌ تا بر زبان نیامده در بند ماست اما همین که خود را به مخاطره‌ی بر زبان آوردنش انداختیم به او جان بخشیده‌ایم برای این که در بندمان بکشد، که در دام‌اش بیفتیم یا درست‌تر خود را در مهلکه‌اش بیندازیم.
به‌این‌ترتیب ما به کلام میدان داده‌ایم، به حرکت و تقلا و کنش واداشته‌ایم، پس مجروحمان می‌کند یا التیام می‌بخشد، دست‌ها را دور گردنمان می‌پیچد و نفس‌کشیدن را از یادمان می‌برد یا جانمان می‌بخشد.
کلام ممکن است دهانت را خون بیندازند خون جاری شده از میان واژه‌ها سرریز کند یا چون حجمی غلیظ و متعفن دهانت را پر کند.
واژه هایی که بر زبان می‌آوریم حاوی تمام چیزهایی است که حاصل‌اش ما بوده‌ایم‌؛ حاوی تمام #اشیاء پیرامون هم؛ اشیایی که شاید با #واژه‌های ساخته‌‌وپرداخته‌ی ما هستی یابند و گاه ماهیتشان تغییر کند...
ادامه دارد...

نقاشی به‌نام زن و طبیعت از ژان سیمونز

Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی



#ادبیات_فلسفی

حیوانات به #هنر نیازی ندارند؛ آنها به همین اندازه که #زندگی می‌کنند راضی‌اند، زندگی‌شان در صلح و آرامش و هماهنگ با نیازهای غریزی‌شان می‌گذرد.

یک پرنده فقط به چند دانه‌ی کوچک یا چند کرم نیاز دارد و به یک درخت که در آن لانه بسازد و به فضای آزادِ پهناوری که در آن بال بگشاید؛ و زندگی‌اش، از تولد تا مرگ، با ضرباهنگی شاد می‌گذرد که هیچ‌گاه یاسِ ماورای طبیعی یا دیوانگی آن را از هم نمی‌پاشد.

#انسان، اوایل با تبر و آتش و سپس با #دانش و #فن‌آوری، هرروز شکافِ جداکننده‌اش را از نژادِ آغازین و شادیِ حیوانی‌اش عمیق‌تر می‌کند. و بعدها به این فکر می‌افتد که از راهِ نقاشی یا نویسندگی واقعیتی متفاوت با واقعیتِ اسفباری که احاطه‌اش کرده بیآفریند؛ واقعیتی که غالباً تخیّلی و جنون‌آسا به نظر می‌رسد؛ ولی عجیب اینکه در نهایت خود راعمیق‌تر و واقعی‌تر از واقعیتِ هرروزه نشان می‌دهد.

قهرمانان و گورها
ارنستو ساباتو

Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

ادبیات همان قطاری ست که از ریل خارج شده. توی آن قطار نشسته ای و به در و دیوار می خوری. خرده های شیشه می پرند توی چشمت. خونریزی کرده ای. می فهمی که مرده ای. دراز به دراز کنار بقیه بیرون قطار افتاده ای. شاهزاده ای با اسب سفید می اید و سنگینی نگاهش را حس می کنی. روی تو خم می شود و تو را می بوسد، اما زنده نمی شوی! بی خیال کلاهش را باد می دهد و به تاخت دور می شود. حالا فکر می کنی خیلی وقت است که مرده ای وتصمیم می گیری بلند شوی. گور پدر هر چه شاهزاده! آرام چشمهایت را باز می کنی، خرده شیشه ها را از صورتت می تکانی. هنوز تشریفات کفن و دفن تشریف نیاورده اند. می گریزی از مردن، از قطار، از زندگی. پاهایت را به هم می کوبی و به پرواز در می آیی از قرون و اعصار می گذری، در هر زمان لباس مبدل می کنی، گاه پیری و گاه جوان، گاه اینی و گاه آن. کسی نمی تواند چهره واقعی ات را ببیند و بخواند، تنها سایه روشنی هستی از چهره ای در آفتاب دم غروب. یکی مویت را می بیند و یکی رویت را و یکی خرام مستت را. با هیچکس یگانه نیستی و نمی پایی. همان پری هستی که صدای نی ات را شاعر از چشمه شنیده و دوان دوان به سویت آمده، اما تنها کفش بلورینت را برلب چشمه می بیند و نغمه ای ناتمام، در دور دست. تو آن الهه تاریکی، روشن تر از روز و تاریکتر از شب. نامت ادبیات است.... 🌹🌿

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

درود بر دوستان نظر جناب مرتضی عبدالباقی در مورد ادبیات.

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

📖یک گوشۀ پاک و پُرنور
قسمت اول:

نویسنده: #ارنست_همینگوی

دیروقتِ شب بود و همه رفته بودند. فقط یک پیرمرد در کافه مانده بود، که گوشه‌ای در سایۀ برگ‌هایی که زیرِ چراغ برقِ خیابان ایجاد می‌شد، نشسته بود. روزها خیابان گردوخاکی بود، اما شب، شبنم گردوخاک را می‌نشاند و پیرمرد دوست داشت تا دیروقت این‌جا بنشیند؛ چون گوش‌هایش کم‌وبیش کَر بود و شب که همه‌جا ساکت بود، او فرقش را احساس می‌کرد.

دو پیشخدمتی که در کافه بودند می‌دانستند پیرمرد مست است و گرچه او مشتریِ خوبی بود، می‌دانستند وقتی زیاد مست می‌شد گاهی بدون پول دادن بلند می‌شد می‌رفت، بنابراین مواظبش بودند.
یکی از پیشخدمت‌ها گفت: "هفتۀ گذشته می‌خواست خودکشی کنه!"

"چرا؟"

"ناامید بود."

"از چی؟"

"از هیچی."

"از کجا می‌دونی هیچی نبوده؟"

"خیلی پول‌ داره."

آن‌ها سرِ یکی از میزهای خالی که کنار دیوار، نزدیکِ درِ کافه بود نشسته بودند و چشم‌شان به میز و صندلی‌های توی پیاده‌رو بود، که همه خالی بودند؛ البته به‌جز میزی که پیرمرد آن گوشه زیرِ سایۀ برگ‌ها که در نسیمِ شب می‌لرزیدند، نشسته بود. یک زن و یک سرباز از خیابان رد شدند. شمارۀ برنجیِ روی یقۀ سرباز زیرِ نورِ چراغ برقِ خیابان درخشید. زن سربرهنه بود و باعجله دنبال سرباز می‌رفت.
یکی از پیشخدمت‌ها گفت: "دژبانا می‌گیرنش."

دیگری گفت: "چه عیبی داره؛ البته اگه به چیزی که دنبالشه برسه."

:بهتره توی خیابون نباشه. دژبانا می‌گیرنش. پنج دقیقه پیش رفتن بالا."

پیرمردی که زیرِ سایۀ برگ‌ها نشسته بود، با گیلاسِ خالی به بشقاب زد. پیشخدمتی که جوان‌تر بود بلند شد و سرِ میز او آمد.

"چی می‌خوای؟"

پیرمرد به او نگاه کرد. گفت: "یه برندی دیگه."

پیشخدمت گفت: "مست میشی ها."

پیرمرد فقط نگاهش کرد. پیشخدمت برگشت و رفت. به همکارش گفت: "تا صبح می‌گیره میشینه."
بعد گفت: "من خوابم میاد. هیچ‌وقت نشد قبل از ساعت سه برم توی رخت‌خواب. کاش همون هفتۀ پیش خودش رو می‌کُشت."

یک بطری برندی و یک بشقابِ دیگر برداشت و قدم‌زنان به سرِ میزِ پیرمرد آمد. بشقاب را روی میز گذاشت، بعد گیلاسِ پیرمرد را روی آن گذاشت و گیلاس را پُر کرد.
رو به پیرمرد کرد، گفت: "اون هفته باید خودت رو می‌کُشتی."

پیرمرد با انگشت اشاره کرد که "کمی بیشتر بریز."

پیشخدمت بطری را بلند کرد و عمداً مشروب را با کثافت‌کاری از سرِ گیلاس هم بیشتر ریخت، و برندی از پایۀ گیلاس سرریز کرد و توی بشقاب پخش شد. پیرمرد گفت: "متشکرم."

پیشخدمت بطری را برد گذاشت داخلِ کافه و خودش برگشت سرِ میزِ خالی کنار همکارش نشست.

"مستِ مسته."

"هرشب مسته."

"واسه چی می‌خواست خودش رو بکُشه؟"

"من از کجا بدونم؟"

"چی‌کار کرد؟"

"خودش رو با طناب دار زد."

"کی رسید نجاتش داد؟"

"خواهرزاده‌ش، یا برادرزاده‌ش."

"چرا نذاشتن بمیره؟"

"لابد واسه نجاتِ روحش."

"چه‌قدری پول داره؟"

"خیلی داره."

"هشتاد سال رو که شیرین داره."

"هشتاد هم بیشتر."

"دلم می‌خواد پاشه بره خونه‌ش. نشد یه‌شب پیش‌از ساعت سه برم کَپه‌ام رو بذارم زمین. اینم شد زندگی؟ اینم شد وقتِ خوابیدن؟"

"اون بیدار می‌مونه، چون خوشش میاد."

"اون تنهاست، من که تنها نیستم. من یه زن دارم که توی رخت‌خواب منتظرمه. "

"اونم یه‌روزی زنی داشته."

"حالا دیگه زن به هیچ دردش نمی‌خوره."

"از کجا می‌دونی؟ شاید اگه زن داشت وضعش بهتر می‌شد."

"خواهرزاده‌ش یا برادرزاده‌ش مواظبشه."

"می‌دونم، گفتی طنابِ دارش رو پاره کرد."

"من که هیچ نمی‌خوام پیر بشم. پیرا خیلی چیزای کثیفی‌ هستن."

"نه همه‌شون. این یکی تمیزه. نگاش کن. وقتی می‌خوره نمی‌ریزه؛ حتی الان که مسته."

"نمی‌خوام نگاش کنم. دلم می‌خواد پاشه بره گم شه. اصلاً فکرِ آدمایی که باید تا بوقُ سگ کار کنن نیست."

پیرمرد نگاهی به میدانِ خالی انداخت، بعد به‌طرف پیشخدمت‌ها نگاه کرد. گفت: "یه برندی»، و با انگشت به گیلاسِ خالی‌اش اشاره کرد. پیشخدمتِ جوانی که عجله داشت باز بلند شد آمد.
گفت: "تموم."

لحن و زبانش، با حذفِ فعل و فاعل و کلماتِ ربطِ جمله، حالِ زبانِ آدم‌های احمقی را داشت که با دیوانه‌ها یا خارجی‌ها حرف می‌زنند.

"امشب دیگه نه. حالا بستیم. تموم."

پیر مرد گفت: "یکی دیگه."

"نه، تموم."

پیشخدمت با دستمالش یک گوشۀ میز را پاک کرد و سرش را تکان داد: "نه."

پیرمرد بلند شد ایستاد. یواش‌یواش بشقاب‌هایی را که روی میز جمع شده بود، شمرد. کیفی چرمی از جیبش بیرون آورد، پولِ مشروب‌هایش را داد، و نیم‌پزوتا هم برای انعام گذاشت.
پیشخدمت همان‌جا ایستاد و پیرمرد را نگاه کرد که سلانه‌سلانه در سایه‌روشنِ خیابانِ خالی بالا رفت؛ پیرمردی فرتوت و لرزان، اما هنوز باوقار و باشخصیت بود.
پیشخدمت دومی که عجله نداشت، گفت: "چرا نذاشتی بیچاره بشینه مشروبش رو بخوره؟"

ادامه دارد...


Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

🎧 موسیقی

Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

ای فصلِ غیرِ منتظرِ داستانِ من!
معشوقِ ناگهانیِ دور از گمانِ من!

ای مطلعِ امیدِ من! ای چشمِ روشنت
زیبا ترین ستاره‌ُ هفت آسمانِ من!

آه ای همیشه گل که به سرخی در این خزان
گل کرده‌ای به باغچه‌ی بازوانِ من!

در فترتِ ملال و سکوتی که داشتم
عشقِ تو طُرفه حادثه‌ی ناگهانِ من!

ای در فصولِ مرثیه و سوگ باز هم
شوقت نهاده قول و غزل بر زبانِ من

حس کردنی‌ست قصّه‌‌ی عشقم نه گفتنی
ای قاصر از حکایتِ حُسنت بیانِ من!

با من بمان و سایه‌ی مِهر از سرم مگیر!
من زنده‌ام به مهرِ تو ای مهربانِ من!

کِی می‌رسد زمانِ عزیزِ یگانگی؟!
تا من از آن تو شَوَم و تو از آنِ من

#حسین_منزوی


Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

بدون شرح.

Instagram.com/marzieh_ebrahimi

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

نقاشی‌ها از #بهمن‌_محصص

دوستان نظرات و تفکرات خود را در مبحث #زبان‌و #گفتمان‌زنانه به‌طور کارشناسی و حرفه‌ای و در رابطه با حوزه‌های تخصصی خود به خصوص جامعه‌شناسی‌، زبان‌شناسی و روانکاوی با ما به اشتراک بگذارند. از همراهی شما سپاسگزارم.🌷🌷🍁🌿☘🍁

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

برای من، ماجرای مردی را تعریف کردند که دوست‌اش به زندان افتاده بود. او شب‌ها کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوست زندانی‌اش از آن محروم است
چه کسی...
چه کسی برای ما روی زمین خواهد خوابید؟!

#سقوط
#آلبر_کامو

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

#داستان_کوتاه

همبستگی

ايستادم که نگاهشان کنم، شب بود و آن‌ها داشتند در اين خيابان پرت‌افتاده در اين گوشه‌ی شهر، روی درِ آهني يک مغازه کار می‌کردند.
در محکمی بود: آنها با يک ميله‌ی آهنی به جان‌اش افتاده بودند ولی در، محکم سر جايش ايستاده بود و تکان نمی‌خورد.
من که داشتم آن حوالی قدم می‌زدم و جای به خصوصی هم نمی‌خواستم بروم ايستادم و سر ميله را گرفتم کمکشان کنم. کمی جابه‌جا شدند و به من جا دادند.
متوجه شدم همه با هم فشار نمی‌دهيم. گفتم: "هی...ببخشيد!" يک نفرشان که طرف راست من بود، با آرنج‌اش به شکمم زد و با صدای گرفته و لحن تندی گفت: "خفه!...احمق! می‌خوای صدامونو بشنفن؟"
من سرم را به نشانه‌ی عذر خواهی تکان دادم: "ببخشيد! تقصير خودم نبود از دهنم پريد." مدتی طول کشيد و ما حسابی عرق کرده بوديم، ولی بالاخره موفق شديم در کشويی آهنی را به اندازه‌ای که يک نفر بتواند از زيرش رد بشود، بلند کنيم. با خوشحالی به هم نگاه کرديم. بعد رفتيم داخل مغازه. کيسه‌ی بزرگی به من دادند. از مغازه چيزهایی می‌آوردند و می‌ريختند توی کيسه. گفتند: "زود باشين...تا وقتی اون پليس‌های پست فطرت پيداشون نشده...!"
من گفتم: "درسته...واقعا پس فطرتن! "يکي‌شان گفت: "خفه!"
هرازچندگاهی يکی از آنها می‌پرسيد: "صدای پا نمی‌شنفي؟" و من با دقت گوش می‌کردم و با کمی ترس می‌گفتم: "نه اونا نيستن!"
يکی ديگه از اونا گفت: "اون ناکسا هميشه درست سربه‌زنگاه پيداشون مي‌شه"
سرم رو تکون دادم و گفتم: "دخلشونو بيارين، همه‌شونو، من يکی که نظرم اينه."
به من گفتند بروم بيرون مغازه و سروگوشی آب بدهم .گفتند که بروم تا سر پيچ خيابان و ببينم کسی می‌آيد يا نه. رفتم بيرون مغازه، سر پيچ خيابان، چند نفر ديگر خودشان را پشت ديوار يا در مغازه‌ها پنهان کرده بودند و يواش‌يواش به طرف من می‌آمدند. قاطی آنها شدم.
يکی‌شان که به من نزديک‌تر بود، گفت: "صدا از اون پايين می‌آد! نزديک اون مغازه‌ها"
من سرک کشيدم. با صدای خفه و لحن تندی گفت: "سرت رو بگير پايين احمق جون! می‌خوای ببيننت و دوباره دربرن؟"
من گفتم: "فقط خواستم يه ديدی بندازم." بعد خم شدم پشتِ يک ديوار.
يکی‌شان گفت: "اگه بتونيم بدون‌اين‌که بفهمن دوربزنيم، می‌اندازيمشون تو تله. خيلی نيستن."
پاورچين‌پاورچين و درحالی‌که نفس‌هايمان را در سينه حبس کرده بوديم، جلو می‌رفتيم. هر چند ثانيه يک بار با چشم‌هايمان که در تاريکی‌ برق‌می‌زد، علامتي با هم ردوبدل می‌کرديم...
من گفتم: "اين دفعه ديگه نميتونن دربرن"
يکي گفت: "بالاخره سرِبزنگاه گيرشون آورديم."
من گفتم: "ديگه وقتش بود."
يکی ديگه گفت: "حرومزاده‌های کثيف! اين جوری ميزنن به مغازه‌ها و مال‌واموال مردم".
من با عصبانيت تکرار کردم: "حرومزاده‌ها! حرومزاده‌ها"
مرا فرستادند جلوتر که سروگوش آب بدهم. کمی بعد من توی مغازه بودم. يکی‌شان درحالی که کيسه‌ای را روی دوش‌اش جابه‌جا می‌کرد، گفت: "حالا ديگه دستشون به ما نمي‌رسه" يکی ديگرشان گفت: "عجله کنين! بايد از در عقبی بزنيم بيرون. اينجوری درست از زير دستشون درميريم" لبخند پيروزی روی لب‌های همه‌مان نشسته بود. من گفتم: "خوب حالشون گرفته ميشه‌ها". بعد همه‌مان رفتيم طرف در عقبی مغازه. يکی‌شان گفت: "دوباره احمق‌ها رو گول زديم!" ولی در همين وقت، صدايی گفت: "ايست! اونجا کيه؟" چراغ‌ها روشن شدند. ما خم شديم پشت يکی از کمدهای مغازه. با رنگ پريده، دست‌های هم‌ديگر را محکم گرفته بوديم. آن گروه ديگر آمدند تا قسمت عقبی مغازه، ما را نديدند و برگشتند. زديم بيرون و مثل سگ شروع کرديم به دويدن. داد زديم: "تموم شد، قالشون گذاشتيم."
من يکی دو دفعه زمين خوردم و عقب افتادم. بعد ديدم با آن يکی گروه دارم دنبال بقيه می‌دوم. يکی گفت: "بدو! زودتر! چيزی نمونده بگيرمشون" همگی در مسير خيابون‌های تاريک دنبال آنها می‌دويديم. يکی داد مي‌زد: " از اين طرف." ديگری فرياد مي‌زد: " ميون‌بُر بزنيد." آن گروهِ ديگر با فاصله‌ی کمی جلوی ما می‌دويدند و حالا در ديدرس ما قرار داشتند."
فرياد زدم: "بجنبين! زودتر! نمی‌تونن در برن"
موفق شدم به يکی‌شان برسم. گفت: "بارک‌اله! دمت گرم! خوب در رفتی! بدو! از اين طرف گمشون می‌کنيم" و من با او می‌دويدم. پس از مدتي خودم رو تنها ديدم. توی‌ يک کوچه. يکی سر کوچه پيدايش شد و همان طور که می‌دويد، داد زد: "دِ زود باش! از اين طرف! ديدمشون! نمی‌تونن خيلی‌دور شده باشن‌". من کمی دنبال او دويدم.
بعد ايستادم، عرق کرده بودم. کسی باقی نمانده بود. ديگر صدای فرياد نمی‌آمد.
دست‌هايم را در جيب‌های شلوارم فروبردم و شروع کردم به آرامی قدم زدن. ‌تنها، جايی به‌خصوصی هم که نداشتم بروم.

نویسنده: #ايتالو_کالوينو
مترجم: #فرزاد_همتی و #محمدرضا_فرزاد
@marzieh_ebrahimi
Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

یادداشت دردمندانه و حاکی از دغدغه تان را خواندم. دغدغه ای عمیق و انسانی برای ان چه که ما را از گوهر وجودی مان دور می کند و پیوند ما را با مادرمان زمین، بی رحمانه می گسلد.
دشتها را سراسر شیار کردیم، نه با گاو اهن که بذری در ان بپاشیم، بلکه با بولدوزر ها تا بر آن مکعب های زشت سیمانی بنشانیم، و تلخ تر و زشت تر از ان با تانکها زمین را شیار کردیم تا نسل همنوعانمان را ریشه کن کرده و در زمین تخم اهریمن بکاریم، تخم کینه و خشونت بی مرز!
به راستی کجا می رویم؟ چگونه پیوندمان را با رودخانه های خروشان، کوههای سربلند، دشتهای نجیب، مزارع عطر اگین گندم، مرغزاران گل اذین، چشمه ها و جویباران خنیاگر قطع کردیم؟ این پیوند را بریدیم تا به قول سهراب سپهری:خود را در سایه هراس شهرهایی ببینیم که خاک سیا شان چراگاه جرثقیل است»؟
بند ناف خود را که از طبیعت ببری، یعنی از سرچشمه های وجودی خویش بریده ای. با خود و هم نوعت بیگانه شده ای، با خود و طبیعت، با نوای پرنده، صدای جویبار، نسیم کوهسار و با چهار عنصر بیگانه شده ای. می توانی راحت پا بر سر همنوعت بگذاری، خانه اش را ویران کنی، خانواده اش را دربه در و هیچ به آن چه که بر تو و دیگری می گذرد، نیندیشی.
نوروز ما را به تاملی دوباره می خواند، به زمین مادر به طبیعت هم پیوند، به پاکی، راستی، سخاوت، نرما و لطافت.
پاس بداریم این گزیده ترین و برترین جشن جان و جهان را. 🌹🌹🌹🌹🌿🙏🙏

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

‍ #یادداشت_سردبیر
سال ۱۴۰۰ آغاز می شود. قرنی را پشت سر می‌گذاریم که پر از تناقض، اعتراضات مدنی و فقر بوده و پایانش نیز با وقوع بیماری ناشناخته‌ای به نام کرونا، ذهنمان را مشغول کرده. بیماری‌ای که به شکلی سیری ناپذیر جان می‌گیرد و هنوز هم که هنوز است با کشف واکسن، مدام از مبتلا شدن به آن بحث می‌شود. همه ماسک می‌زنند و فقط با چشمانشان سخن می‌‌گویند.
باید اذعان کرد در این قرنی که در حال پایان یافتن است، کشورمان در حیطه‌ی ادبیات و هنر، رشد کرده و می‌بالد.
شاعران، داستان نویسان و مترجمان بی‌شماری در آسمان ادبیات ایران فروغ یافتند که هر کدام با آثارشان نقطه عطفی شدند بر سرنوشت ادبی - هنری ایران؛ از جمله فرخی یزدی، میرزاده عشقی، تقی رفعت، صادق چوبک، محمدجمالزاده، غلامحسین ساعدی، رضا براهنی، محمد مختاری، جعفر پوینده، هوشنگ گلشیری، خسرو گلسرخی، صمد بهرنگی، شهرنوش پارسی‌پور ، نسیم خاکسار، شاهرخ مسکوب، احمدشاملو و صدها نامی که چندین‌صفحه لازم است تا بتوان آن‌ها را برشمرد.
در راستای گسترش فرهنگ ادبیات، گروه تولید محتوای نشریه با تمام تلاش و رفع کاستی‌ها، توانسته به صورت مداوم "دیدگاه" را منتشر کند و خوشحالیم از اینکه این نشریه دومین سال تولد خود را پشت سر می‌گذارد. لازم است از تلاش و همکاری بسیار دوستانه‌ی بخش دبیران، ویراستاری و طراح و صفحه آراء دیدگاه، تشکر لازم را داشته باشم؛ از #محمدرضاایوبی، #علی‌سرمدی، #مرجان‌عاقل، #داوودقنبری و #سجاد_حاجیان که بدون تلاش بی‌وقفه و عاشقانه‌ی این بزرگواران هرگز نمی‌شد این مهم صورت پذیرد.
در پایان قدردان تمام عزیزانی هستیم که با آثارشان صفحات نشریه را مزین ‌کردند و دست تمامی عزیزانی که با نقد کارساز چراغ راهمان شدند را به گرمی می‌فشاریم.
#فریباچلبی‌یانی
اسفند ۱۳۹۹
🆔@didgahjournal

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

ستاره‌شِمُر گفت بهرام را
        که در «چارشنبه» مَزن کام را

اگر زین بپیچی گزند آیدت
       همه کار ناسودمند آیدت

یکی باغ بُد در میان سپاه
       از این روی و زان روی بُد رزم‌گاه

بشد «چارشنبه» هم از بامداد 
   بدان باغ که امروز باشیم شاد

ببردند پُرمایه گستردنی 
        می و رود و رامشگر و خوردنی



ز جیحون همی آتش افروختند
     زمین و هوا ار همی سوختند


#شاهنامه

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

#زن و #گفتمان_زنانه.

قسمت اول.

از قرن بیستم و با شروع دوران ساختارگرایی و پساساختارگرایی #واقعیت درون ساختار زبانی بازسازی و تبیین می‌شود‌؛ به‌عبارت‌دیگر واقعیت آن چیزی است که درون بافتارِ #متن و #زبان قرار می‌گیرد.

بر همین اساس و با متاثر شدن از آثار زبان‌شناسانی چون #فردینان_سوسور و #رومن_یاکوبسن، #ژاک_لاکان توانست #ناخوداگاه را مانند یک زبان ساختاریافته یا به تعبیری همچون متن معرفی کند. وی بر این باور بود که #روانکاوی بدون گفتار و زبان موجودیت ندارد و با پیوند اندیشه‌های فروید و زبان‌شناسی باید درک شود.
و ازاین‌رو برای فهم لکان باید بپذیریم که او واقعیت را در چارچوب زبان تعریف می‌کند و معتقد است روابط انسانی نیز در فضای زبانی شکل می‌گیرد و بنابراین برای این که ساختار زبانی شکل بگیرد باید این امکان در بستر اجتماعی و جامعه فراهم شود و تعامل در آن شکل بگیرد. به‌عبارت‌دیگر لازم است که زبان به‌مثابه‌ی عمل و کنش در جامعه به‌وقوع بپیوند و البته در پیوند با تفکر.

#رابرتس می‌گوید: " بدل شدن به یک شخص شبیه
آموختن یک زبان است."
به باور #لاکان جدا از زبان #سوژه‌ی انسانی وجود ندارد. پس من هستم و می‌توانم باشم تا زمانی که در ساحت و قلمرو زبان قرار دارم.

#برنت_رابرتس می‌نویسد: "در روایت لکان "خود" یک امر داستانی است، "خود" بیشتر شبیه رمان است یا شعری است که مدام در حال نوشته شدن است."
پس با توجه به مقدمه‌ی بالا، ما برای فهم، بیان و تبیین پدیده‌ها احتیاج به یک میانجی داریم و این میانجی زبان است، همچون زبانِ اشاره، زبانِ نقاشی، زبان تصویر، گفتار یا خط و کلام و غیره.
کلام میانجی، بین ما و روان ما نیز هست. ما برساخته‌ی زبانیم و #واقعیت نیز. بیرون از زبان امکان حضور و وجود نداریم. و واقعیت بیرون را نیز همین زبان، "کلام" برایمان تدارک می‌بیند؛
و به‌یقین در تفکرِ در پس آن، به جوهره‌ی اندیشه. آن کلامی که به‌کارمی‌بریم جهانِ بیرون ما را می‌سازند‌؛ (در مبحثی دیگر به امر واقعیت از نگاه و یافته‌های علمی و رابطه‌ی آن با زبان و متن ادبی خواهم پرداخت) هر کلمه از پس تفکر و اندیشه و باوری شکل می‌گیرد و بر زبان می‌آید. این باور و اندیشه را وام‌دار زبانیم. زبانی که خود در پیوند با روان و نیز ساختار و سازوکار مغز ماست. کلام به ما موجودیت می‌دهد و حضوری بی‌بدیل.

#دان_دلیلو نویسنده، نمایش‌نامه‌نویس و فیلم‌نامه‌نویس آمریکایی می‌نویسد: "آیا واقعا کسی هستم یا فقط کلمات باعث می‌شوند فکر کنم کسی هستم."
با هر کلمه‌ای جهانی را به حرکت وامی‌داریم، یا متوقف می‌کنیم.
بدین‌نحو کلمات شکل می‌گیرند، بارور می‌شوند به‌تدریج بزرگ می‌شوند، به هیات جسمانی درمی‌آیند، به هیات بدن، و تنانگی‌‌...
ادامه دارد...

Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

مریم بانوی جواهری عزیز سپاس. ❤️❤️


@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

شب زیبایی را برایتان آرزومندم.🌵🌵🌵🌹🌹


@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

ادبیات مگر چیست،
جز تجلی آدمی در گزاره
جز تصویر آدمی بر بوم
جز آرایش واژه ها در شعر!
آدمی تنها موجود جهان است که می داند،نه با جهان که در جهان است.
چون می داند،می پرسد،بی پاسخ که می ماند در خود فرو می رود و رویا می پردازد.ادبیات، تلاش برای تحقق این رویاست که در اندک آدمیان شعله می کشد تا امر موجود را برتری بخشد.
تنها در و با ادبیات است که انسان در وجه نوعی و تاربخی اش به آگاهی در می آید.

Читать полностью…
Subscribe to a channel