خیال میکردیم بالغ و عاقل شدهایم
در حالیکه فقط جانب احتیاط را نگه
میداشتیم. گمان میکردیم
مسئولیتپذیر شدهایم، حال آنکه فقط
ترسو شده بودیم و آنچه واقعگرایی
میخواندیم، رو گرداندن از چیزها به
جای روبرو شدن با آنها از کار درآمد.
#جولین_بارنز
Instagram.com/marzieh_ebrahimi67
@marzieh_ebrahimi
فقط کفصابون
(بخش اول)
نویسنده: #هرناندو_تلز
برگردان: #اسماعیل_فصیح
وقتی آمد تو، هیچی نگفت. داشتم بهترین تیغهای دستهدارم را روی چرمِ تیغتیزکُنی میکشیدم. وقتی شناختمش به لرزه افتادم، اما او متوجه نشد. به امیدِ اینکه احساساتم را مخفی کنم، خودم را به مالیدنِ تیغ روی چرم مشغول کردم. لبۀ تیغ را با گوشۀ شستم امتحان کردم، بعد جلوی نور گرفتم. او کمربندِ قطارِ فشنگی را که هفتتیرش هم از آن آویزان بود، باز کرد. کمربند را به گیرۀ جارختی آویزان کرد، کلاهِ نظامیاش را هم روی آن گذاشت. بعد گره کراواتش را شُل کرد و گفت: "بدمصّب هوا عینِ جهنم شده. اصلاحِ صورت". و روی صندلی جلوی آینه نشست.
حدس میزدم ریشِ چهارروزه دارد ــ چهار روزی که این دفعۀ آخر دنبالِ افرادِ ما رفته بود. صورتش سرخ و آفتابسوخته بود. ساکت و بادقت شروع کردم به آماده کردنِ کفصابون. چند تکه صابون خُرد کردم و انداختم داخلِ کاسه، بعد کمی آبِ گرم هم ریختم، و با فرچه شروع کردم آرامآرام به هم زدن. کفصابون فوری بالا آمد.
گفت: "بچههای دیگه هم همینقدر ریش درآوردن".
من هم زدنِ کفصابون را ادامه دادم.
گفت: "اما ما دستِ خالی برنگشتیم. سرکردههاشون رو گرفتیم. بعضیا رو زنده آوردیم و بعضیا رو مُرده. اما زندههاشون هم بهزودی خدمتشون میرسیم".
پرسیدم: "چندتایی گرفتین؟"
گفت:"چهاردهتا. تا تهِ جنگل و بیشه مجبور شدیم دنبالشون بریم. اما حالا خدمتشون میرسیم. یکیشون هم ایندفعه از دست ما زنده درنمیره. حتی یکیشون".
وقتی دید فرچۀ صابون را دست گرفتهام، به صندلی تکیه زد. اما من هنوز پارچۀ سفیدِ پیشبند را به گردنش نبسته بودم؛ معلوم بود منقلب و دستپاچهام. فرچه را گذاشتم و یک پیشبند از کِشو درآوردم. جلوی سینهاش کشیدم و پشتِ گردنش گره زدم. او مرتب حرف می زد، لابد خیال میکرد من با دارودسته و کارهاش موافقم.
گفت: "شهر باید از کاری که ما چند روز پیش کردیم عبرت گرفته باشه!"
من حلقۀ پیشبند را دُورِ گلوی عرقکردهاش سفت کردم و گفتم: «بله».
"نمایشِ خوبی بود، هان؟"
گفتم: "خیلی خوب بود"، و بهطرف فرچه رفتم. او چشمانش را بست. معلوم بود خسته است و منتظرِ نوازشِ خُنکِ صابون. هیچوقت او را اینقدر از نزدیک ندیده بودم. چند روز پیش، بعدازظهر که دستور داده بود تمامِ مردمِ شهرِ کوچکِ ما در حیاط مدرسه جمع بشوند و منظرۀ بهدار کشیدنِ چهار انقلابی را تماشا کنند، من فقط یک لحظه او را از جلو دیدم. اما منظرۀ بدنهای تکهپارۀ بالای دار مانع از این شد که من به صورتِ مردی نگاه کنم که رهبر و مسبب همۀ این کارها بود؛ همین صورتی که حالا عملاً در اختیارِ من بود. صورتِ نامطبوعی هم نبود، و ریشش که به او قیافۀ مسنتری از آنچه بود میداد، به صورتش میآمد. اسمش "تورز" بود؛ سروان تورز. مردی که قوۀ تخیل هم داشت؛ چه کسِ دیگری ممکن بود به این فکر بیفتد که بدهد انقلابیها را لخت بهدار بزنند، و بعد، از جاهای حساسِ بدنهای بالای دار بهعنوانِ هدف برای تمرینِ تیراندازی استفاده کنند؟!
به صورتش کفصابون مالیدم. با چشمهای بسته گفت: "الان میتونم راحت بگیرم بخوابم. اما بعدازظهر خیلی کار داریم".
من فرچۀ صابون را از روی صورتش برداشتم و با بیاعتناییِ ساختگی پرسیدم: "مراسمِ تیربارون؟"
گفت: "یهچیزی مثِ تیربارون، اما کندتر".
به صابون مالیدن ادامه دادم. دستهایم دوباره شروع به لرزیدن کرده بود. او ممکن نبود متوجه ترسم بشود، و این به نفعم بود. اما ترجیح میدادم که اصلاً به اینجا نیامده بود. بعید نبود کسی از افرادِ ما او را هنگامِ ورود دیده باشد، و برایم حرف درست کند. مگر وقتی که دشمن زیرِ سقفِ آدم میآید، شرایط و وظایفی را به آدم تحمیل نمیکند؟ و من حالا مجبور بودم ریشِ دشمنم را مثلِ هر مشتریِ دیگری بتراشم؛ بادقت، بهآرامی، و میبایست نهایت سعیام را بکنم که یک جوشِ صورتش یا کوچکترین دانههای ریزِ پوستش خراش برندارد، و یک قطره خون نیاید. باید دقت میکردم که پوستش نرم و تمیز و سالم از زیرِ دستم بیرون بیاید، و وقتی پشتِ دستم را به صورتش میکشیدم، کوچکترین تارِ مویی احساس نشود. من گرچه یک انقلابیِ مخفی بودم، در عین حال یک سلمانیِ حرفهای و باوجدان هم بودم، و از اینکه کارم را همیشه خوب و عالی انجام میدادم احساس غرور میکردم. ریشِ پُرپشتِ چهارروزۀ این مرد زیرِ دستِ من کارِ حرفهای میطلبید.
تیغِ صورتتراش را آوردم. دستهاش را باز کردم. لبۀ تیغ را برهنه کردم، و کارِ تراشیدن شروع شد؛ از زیرِ پازلفیها. تیغ عالی کار میکرد. ریشِ او هم زبر و انعطافناپذیر بود؛ نهچندان بلند، اما پُرپشت. کمکم پوستِ صورت پیدا میشد. تیغ به جلو لغزید و صدای خاصِ خودش را کرد، و کفصابونِ آغشته به مو روی آن جمع شد. لحظهای مکث کردم، تیغ را تمیز کردم. چرمِ تیزکُن را برداشتم و به تیز کردنِ لبۀ تیغ پرداختم.
ادامه دارد..
@marzieh_ebrahimi
تمام سکوتها را مینوشتم،
تمامیِ شبها را،
از غیرقابلِتوصیف،
یاداشت برمیداشتم
و
سرگیجهها را ثابت نگه میداشتم.
#آرتور_رمبو
Instagram.com/marzieh_ebrahimi67
@marzieh_ebrahimi
به پیراهن پارهام شک نکن! من از سوی کنعانیان آمدم
منم، "این سوار مسلح به هیچ" که از فرط مردن به جان آمدم
به پیراهنم شک نکن مهربان! تو میفهمی و میشناسی مرا
اذان سحر، وقت معراجِ باد تو دیدی که از آسمان آمدم
ردایم منقش به ناباروری
مسلط به انواع افسونگری
از اینرو ز دربار فرعون ناز به درگاه ناباوران آمدم
به پیراهنم شک نکن خوب من! به این جبهُ زرنگار عزیز
که با دستِ خالی پس از قرنها به خونخواهی ارغوان آمدم
لبم بیشماران غزل گفته است
رباعی سر دوش من خفته است
چو رازی که از چوبه آویختند
نهانی نماندم عیان آمدم!
به من شک نکن! من کماکان منم!
شرابم که تلخم
که مردافکنم
که در دام سروی چنین که تویی ملبس به نیلوفران آمدم
من آن بیدِ ترسیدهام در کویر
که دنبال مجنون دوانم هنوز
من این سرو خشکیدهام قعر باغ
که از فرط وحشت روان آمدم
رفیقِ قدیمِ همآواز من!
همآیینِ همرازِ همساز من!
به تعبیر پیراهنم شک نکن! من از خواب زندانیان آمدم
#پیام_فیلی
Instagram.com/marzieh_ebrahimi67
@marzieh_ebrahimi
آن که میخندد،
هنوز خبر هولناک را نشنيده است.
#برتولت_برشت
Instagram.com/marzieh_ebrahimi67
@marzieh_ebrahimi
بر زخم کهنهُ شانه من
با کدام دست مرهمی خواهد نهاد.
#هوشنگ_گلشیری
Instagram.com/marzieh_ebrahimi67
@marzieh_ebrahimi
📃 این عشق
این عشق
به این سختی
به این تردی
به این نازکی
به این نومیدی،
این عشق
به زیبایی روز و
به زشتی زمان
وقتی که زمانه بد است،
این عشق
این اندازه حقیقی
این عشق
به این زیبایی به این خجستهگی به این شادی و
این اندازه ریشخندآمیز
لرزان از وحشت چون کودکی درظلمات
و این اندازه متکی به خود
آرام، مثل مردی در دل شب،
این عشقی که وحشت به جان دیگران میاندازد
به حرفشان میآورد
و رنگ از رخسارشان میپراند،
این عشقِ بُزخو شده - چرا که ما خود در کمینشیم-
این عشقِ جرگه شده زخم خورده پامال شده پایان یافته انکارشده از یاد رفته
- چرا که ما خود جرگهاش کردهایم زخمش زدهایم پامالش کردهایم تمامش کردهایم منکرش شدهایم از یادش بردهایم،
این عشقِ دست نخورده هنوز این اندازه زنده و سراپا آفتابی
از آنِ توست از آنِ من است
این چیزِ همیشه تازه که تغییری نکرده است،
واقعی است مثل گیاهی
لرزان است مثل پرندهیی
به گرمی و جانبخشیِ تابستان.
ما دو میتوانیم برویم و برگردیم
میتوانیم از یاد ببریم و بخوابیم
بیدار شویم و رنج بکشیم و پیر بشویم
دوباره بخوابیم و خوابِ مرگ ببینیم
بیدار شویم و بخوابیم و بخندیم و جوانی از سر بگیریم،
اما عشقمان به جا میماند
لجوج مثل موجود بیادراکی
زنده مثل هوس
ستمگر مثل خاطره
ابله مثل حسرت
مهربان مثل یادبود
به سردیِ مرمر
به زیباییِ روز
به تردیِ کودک
لبخندزنان نگاهمان میکند و
خاموش با ما حرف میزند
ما لرزان به او گوش میدهیم
و به فریاد در میآییم
برای تو و
برای خودمان،
به خاطر تو، به خاطر من
و به خاطر همهُ دیگران که نمیشناسیمشان
دست به دامنش میشویم استغاثهکنان
که بمان
همان جا که هستی
همان جا که پیش از این بودی،
حرکت مکن
مرو
بمان
ما که عشق آشناییم از یادت نبردهایم
تو هم از یادمان نبر
جز تو در عرصهی خاک کسی نداریم
نگذار سرد شویم
هر روز و از هر کجا که شد
ازحیات نشانهیی به ما برسان
دیرترک، از کنجِ بیشهیی در جنگلِ خاطرهها
ناگهان پیدا شو
دست به سوی ما دراز کن و
نجاتمان بده.
#ژاک_پرهور
مترجم: #احمد_شاملو
Instagram.com/marzieh_ebrahimi67
@marzieh_ebrahimi
از زندان
برایت مینویسم
نزدیک به سه هزار نفر
اینجا
زندانی هستیم...
مردمی هستیم ساده
سختکوش و اندیشهورز
با پتویی مندرس
بر پشتمان...
یک پیاز و پنج دانهی زیتون
شاخهیی از نور در کوله پشتیِمان...
مردمی به سادگیِ درختان
در نورِ آفتاب
با یک جرم در پروندهمان،
تنها یک تقصیر
که ما
همچو شما
عاشق صلح هستیم و #آزادی ...
صلح؛
همان عطرِ غذا در شامگاهان...
صلح؛
همان ماشینی که دَمِ درِ خانهات
بایستد
و تو وحشت نکنی...
صلح؛
همانکه در خانهات را
میکوبد
کسی نباشد، جز یک دوست...
#یانیس_ریتسوس
Instagram.com/marzieh_ebrahimi67
@marzieh_ebrahimi
جوهر کلام آنست که آزادی ماهیت و جوهر بشر نیست. چیزی است که آن را ممکن میسازد، چیزی است که به بشر امکان میدهد تا ماهیت خود را تحقق بخشد و رفته رفته تعریفی از خود بدست دهد، تعریفی که همیشه باز است.
#آزادی قدرت و موهبتی است که به یمن آن بشر میتواند خود و جهان را تغییر دهد، آزادی امکان بشر است برای زندگی دیگر و بهتر و قدرت اوست برای اینکه عالمی و آدمی از نو بسازد...
#ژان_پل_سارتر
📚 ادبیات چیست
Instagram.com/marzieh_ebrahimi67
@marzieh_ebrahimi
دوستِ صمیمیام
که تراژدی و اندوه و غربت را
درچشمانت میخوانم،
ما مردمی هستیم که شادی را نمیدانیم!
بچههای ما تاکنون رنگین کمان ندیدهاند
اینجا کشوری است
که درهای خود را بسته است
و اندیشیدن و احساس را لغو کرده است!
کشوری که به کبوتر شلّیک میکند،
و به ابرها و ناقوسها.
اینجا پرنده پروایِ پریدن ندارد
و شاعر
هراس از شعر خواندن!
#نزار_قبانی
Instagram.com/marzieh_ebrahimi67
@marzieh_ebrahimi
نوشتـار: ما بلبلان و پرستوهای خوش آواز!
همه به 1984 چشم دوخته بودند اما وقتی فرا رسید پیشگویی اورول اتفاق نیفتاد (البته قبلاً با ظهور برادر بزرگ در اتحاد جماهیر شوروی و نازیسم در آلمان و فاشیسم در ایتالیا و اسپانیا شاهد به وقوع پیوستناش بودهایم). آمریکاییهای متفکر در ستایش از خود نغمهها سر دادند. به ظاهر ریشههای لیبرال دموکراسی خوب گرفته بود. وحشتهای اورولی هر کجا هم اتفاق افتاده باشد دستکم در آمریکای سرمایهداری اتفاق نیفتاده بود. اما آنها فراموش کرده بودند در کنار دید تاریکبینانه جورج اورول، جهانی کمتر شناخته شدهتر و سوزآورتر و وحشتناکتر هم وجود داشت که آلدوس هاکسلی در "دنیای قشنگ نو" از آن سخن گفته بود.
بر خلاف تصور عامه و حتی تصور تحصیلکردگان، اورول و هاکسلی هیچ وقت جهان مشابهی را پیشبینی نکرده بودند. اورول هشدار میداد که در آینده ظلم و ستم از بیرون بر ما تحمیل خواهد شد اما از دید هاکسلی هیچ برادر بزرگی در کار نبود تا مردم را از استقلال و بلوغ خود محروم کند. همانطور که او دید مردم خود، شیفتهی ظلم و ستم خود خواهند بود و فناوریهایی را ستایش خواهند کرد که عملاً قابلیت اندیشیدن انسانها را خنثی خواهد کرد. هوش مصنوعی اینک فرارسیده است.
اورول میترسید کسانی باشند که کتابها و مجلات را ممنوع کنند اما هاکسلی گفت دلیلی برای ممنوع کردن کتابها وجود نخواهد داشت زیرا کسی نخواهد بود که کتاب بخواند.
اورول میترسید کسانی ما را از اطلاعات محروم خواهند کرد اما هاکسلی گفت آنقدر اطلاعات به خورد ما خواهند داد که محصول آن جز خودخواهی و انفعال نباشد. ما بمباران اطلاعاتی خواهیم شد و قادر نخواهیم بود حقیقت را از میان میلیونها میلیون دیتا و خبر تمییز دهیم.
اورول میترسید که رژیمها و سیاستمداران حقیقت را از ما پنهان خواهند کرد اما هاکسلی انذار داد که در آینده حقیقت در دریایی از امور بیربط و دانش زائد غرق خواهد شد.
اورول میترسید که فرهنگ ما، فرهنگ اسارت باشد اما هاکسلی هشدار داد که فرهنگ ما چنان پیش پا افتاده و مبتذل خواهد بود که آن را به عیاشی و پوچی و هرزگی تقلیل خواهیم داد. لمپنیسم بیداد میکند.
اورول در کتاب خود 1984 نوشت مردم را با تحمیل درد کنترل خواهند کرد هاکسلی نوشت اتفاقاً انسان را با محرکهای لذت کنترل خواهند کرد. سایتهای پورن و ابتذال مقرون به صرفهترین تجارت آینده خواهند بود.
اورول میترسید ما را آنچه از آن میترسیم نابود کند ولی هاکسلی گفت ما را آنچه که شیفتهاش هستیم نابود خواهد کرد.
و اما حکایت ما ایرانیها حکایت فیلومل و پروکنه دختران پاندیون هستند. فیلومل خواهرِ زن پادشاه تراس بود که در غیاب خواهر خود پروکنه، شاه به او تجاوز کرد و سپس زبانش را برید تا نتواند سخن بگوید. فیلومل اما، ماجرای تعرض خود را روی پارچهای دوخت و پروکنه متوجه شد. برای انتقام از ترئوس، پسرش را کشت و گوشتش را به خوردش داد و چون شاه خواست هر دو را بکشد دل زئوس به رحم آمد و فیلومل را به بلبل و پروکنه را به پرستو بدل کرد. برای بلبلان و پرستوها که نشسته بر شاخههای زرین فسیبوک و اینستاگرام مشغول سرودن نغمه هستند چه فرقی میکند اورول بترساند یا هاکسلی. نهایت کاری که از دستمان برمیآید یعنی تا حالا برآمده است این است که شرح تجاوز پادشاه را بر پارچه فضای مجازی ببافیم. ادامه قصه را باید زمان نشان دهد.
نویسنده" دکتر #قربان_عباسی
Instagram.com/marzieh_ebrahimi67
@marzieh_ebrahimi
هتلدار گفت: "نقاشی میکند، نقاشِ خوبی هم هست. در پاریس یک دورهٔ سه سالهٔ هنرهای تزئینی را گذرانده، تقریباً بیست سال پیش. بعد از افتِ شدیدِ قیمتِ نارگیل، اجباراً به جزیره برگشت. در کُپی و تقلید از تابلوهای گوگن استاد است، و به همین دلیل با استرالیا قرارداد دائمی دارد؛ درواقع از این راه امرارمعاش میکند... چیزی شده دوست عزیز؟ حالتان خوش نیست؟"
بهشکل نامفهومی جواب دادم: "چیزی نیست".
در خودم توانی برای بلند شدن و رفتن به اتاقم و پرت شدن روی تخت نمیدیدم. برای مدت طولانی همانجا بیحرکت ماندم، درمانده و عاجز، در قبضهٔ نوعی بیزاری و دلزدگیِ عمیق، مطلق و بیچونوچرا.
بارِ دیگر جهان به من خیانت کرده بود. چه در کلانشهرها و چه در جزیرهای کوچک و دورافتاده در دلِ اقیانوسِ آرام، روحِ انسانها را پَستترین حسابگریها تنزل داده است. اگر همچنان مایل بودم این وسوسه و نیازِ درونی به پاکی و معصومیت را در خودم راضی کنم، باید به جزیرهای خالیازسکنه میرفتم. جایی که فقط خودم باشم و خودم.
پایان.
Instagram.com/marzieh_ebrahimi67
@marzieh_ebrahimi
من تشنهٔ معصومیت هستم
(بخش اول)
نویسنده: #رومن_گاری
برگردان: #غزال_صحرائی
زمانی که تصمیم گرفتم خودم را از دنیای متمدن و ارزشهای دروغین آن بیرون بکشم، و به جزیرهای آرام ــ روی صخرهای مرجانی، کنار تالابی نیلگون، فرسنگها بهدور از دنیای سودجو و منفعتطلبی که تماماً معطوف به منافع مادی بود ــ پناه ببرم، بهدلایلی دست به این کار زدم که فقط سرشتهای سخت را به حیرت وامیداشت. من تشنه و جویای معصومیت بودم. نوعی نیاز به گریز از این اتمسفرِ رقابتِ بیامان و جنگیدن برای سود؛ جایی که فقدان هر نوع تردید دربارهٔ اخلاقی بودنِ یک عمل، بدل به قاعده شده بود. آنجا که برای یک طبیعتِ کموبیش لطیف و حساس و روحِ هنرمندی مانند من، فراهم کردن تسهیلاتِ مادیِ ضروری برای داشتن فکری آرام و بیتشویش بیش از پیش سخت میشد. بله، من بیش از هر چیز میل به دلکندن از مادیات را در خود احساس میکردم.
همهٔ آنها که من را میشناسند از بهایی که بهخاطر وابستگی و علاقهام به این فضیلتِ اخلاقی میپردازم، باخبرند. این اولین و شاید تنها چیزی است که از دوستانم توقع دارم. آرزو داشتم اطرافم را آدمها ی ساده و خدمتگزار با قلبهایی کاملاً عاجز از محاسباتِ پست و نفرتانگیز احاطه میکردند. انسانهایی که بتوان از آنها هر چیزی را تقاضا کرد و در مقابل، دوستی و مهربانیِ خود را به پایشان ریخت؛ بدون ترس از اینکه مطرح شدنِ برخی خردهمنافع باعث ایجاد کدورت و خرابی روابط شود. به اموراتِ شخصیام سروسامانی دادم و در اوایل تابستان راهیِ جزیرهٔ «تاهیتی» شدم.
با دیدن شهرِ «پاپیته» مأیوس و سرخورده شدم. شهرِ زیبا و جذابی است، اما عارضههای شهریگری در همهجا هویدا و ملموس است. همهجا پای قیمت و حقوق در میان است. یک خدمتکارِ خانه، حقوقبگیر است و نه دوست و انتظار دارد که آخرِ ماه دستمزدش را دریافت کند. اصطلاح «امرار معاش» در آنجا با سماجتی غیرقابلتحمل یادآوری میشود، حال آنکه همانطور که گفته بودم، پول از جمله چیزهایی بود که میخواستم تا آنجا که ممکن میشد از آن فاصله بگیرم. بنابراین تصمیم گرفتم به یک جزیرهٔ کوچکِ دورافتاده از مجمعالجزایر پولینزیِ فرانسه بروم، جزیرهای به اسم «تاراتورا» که آن را برحسب اتفاق از روی نقشه پیدا کرده بودم؛ جایی که کشتیِ صیدِ مروارید در آنجا سهبار در سال لنگر میانداخت.
بهمحض ورودم به جزیره، احساس کردم که رؤیاهایم بالاخره درشرف تحقق یافتن هستند. مشاهدهٔ شکوه و زیباییِ این بهشتِ کوچک از نزدیک، حتی اگر قبلاً بارها و بارها در مورد آن شنیده باشید، همچنان هیجانانگیز و منقلبکننده است. زیباییهایش هزاران بار توصیف شده، و هربار به همان شدت حیرتانگیز و تأثیرگذار است. چشمانداز پولینزی، بهمحض ورودم به جزیره، خودش را به من عرضه کرد؛ ریزشِ سرگیجهآور نخلهای کوهستان به دریا، آرامش رخوتناک برکهای که صخرههای آبی آن را محاصره کرده و تحت محافظت خود درآورده بودند. روستای کوچک با کلبههای پوشالی که سادگی و سبکباریِ آنها نشان از غیبتِ هرگونه نگرانی میداد، از آنرو که از هم اکنون با آغوش باز من را پذیرا شده بود. مردمی که بیدرنگ احساس کردم میتوانم به لطفِ مهربانی و مودّت آنها همهچیز دریافت کنم، زیرا همواره بیشترین حساسیت من نسبت به فضیلتِ انسانها بوده است. در مقابلِ خود جمعیتی چندصدنفری را میدیدم که روی پای خود بودند و بهنظر میرسید هیچیک از ملاحظات دنیای حقیر سرمایهداری ما تأثیری روی آنها نگذاشته است.
بیتفاوتیشان نسبت به پول تا آنجا بود که توانستم در بهترین کلبهٔ روستا مستقر شوم و تمام ضروریات اولیهٔ زندگی در اختیارم قرار بگیرد. صیاد، باغبان و آشپز خودم را داشته باشم و همهٔ اینها بدون پرداخت هیچ پولی و تنها بر مبنای روابطِ بیتکلف و صمیمانهٔ دوستی و برادری همراه با حفظ احترام متقابل. من اینها را مدیونِ روحِ پاک و بیآلایش این مردم بودم، و صداقت و سادگیِ تحسینبرانگیزشان و نیز توجه و التفاتِ خاص و حسننیتِ "تاراتونگا" نسبت به من. تاراتونگا زنی میانسال – حولوحوش پنجاه سال – و دخترِ یک رئیسِ قبیله بود که زمانی دامنهٔ نفوذ و قدرت او بیش از بیست جزیره از مجمعالجزایر پولینزی را شامل میشد. زنی که ساکنینِ جزیره او را مانند فرزند خود دوست داشتند.
بهمحض ورودم به آنجا تمام تلاشم را برای جلب دوستی و توجه او بهکار بردم. اینکار را بهشکلی کاملاً طبیعی انجام دادم، بیآنکه بخواهم سعی کنم خود را متفاوت از آنچه که بودم نشان بدهم. بهعکس، قلبم را به روی او گشودم.از انگیزهٔ آمدنم به آنجا به او گفتم. از انزجاری که از منفعتطلبیِ دونمایه ومادیگراییِ نفرتانگیز داشتم، و نیاز بیحدوحصرم به اکتشاف دوبارهٔ خصائل والای انسانی همچون بیطمعی و بیآلایشی که بدون آنها هیچ امیدی به بقای بشر نمیرود.
ادامه دارد...
@marzieh_ebrahimi
به ما بگو ژولیو
چگونه ظهر در میانِ ساقههای گندم
و شقایقها میخسبد.
چگونه آرامش، شباهنگام
از کوه به زیر میآید.
با خود میگویم:
باید موهایش خیس از ستارهگان باشد.
چگونه ساقهی گیاهی دورِ کمر
سپیدهدم حلقه میبندد.
دستهای مادر
وقتی که دستمالسفرهها را پس از شام
تا میکند
چگونه است.
چگونه است سایهی خواهر بر روی دیوار
وقتی که به چراغ نزدیک میشود
تا سوزن را نخ کند
و خاموشوار اندوهِ خانهمان را وصله زند.
به ما بگو ژولیو
چگونه است.
فراموش کردهایم ژولیو
همهچیز را فراموش کردهایم
و همهچیز را باهم یافتیم
همچنان که در پیشرویمان فقط مینگریستیم
به آزادی و صلح.
بهراستی بهیاد نمیآوریم.
چگونه برگِ سبزی
روز را سلام میدهد.
چگونه مورچهها خانههایشان را میسازند.
چگونه خورشید در باغها گردش میکند.
سایهی درخت در آب چهرنگی بهخود میگیرد.
ابری که در غروبِ آفتاب دسترویدست میگذارد
چه میگوید.
تنِ زن در زیر ملافهی سفید
چهشکلی بهخود میگیرد.
بهیاد نمیآوریم.
تنها بهیاد میآوریم آنانی را
که جان باختند
بهخاطرِ
آزادی
و
صلح.
#یانیس_ریتسوس
برگردان؛ #فریدون_فریاد
Instagram.com/marzieh_ebrahimi67
@marzieh_ebrahimi
فقط کفصابون
(بخش دوم)
نویسنده: #هرناندو_تلز
برگردان: #اسماعیل_فصیح
سلمانیِ دقیقی مثلِ من در کارش هنر بهخرج میدهد. سروان تورز که چشمانش بسته بود حالا آنها را باز کرد. یک دستش را از زیر پارچه بیرون آورد و قسمتی از صورتش را که من نرم تراشیده بودم با سرانگشتانش لمس کرد. گفت: "امروز ساعت شیش بیا توی حیاط مدرسه".
با ترس پرسیدم: "از همون کارها؟"
جواب داد: "بهترش".
پرسیدم: "میخواهین چیکارشون کنین؟"
گفت: «هنوز فکرشو نکردم، اما سرگرمی داریم".
باز به صندلی تکیه زد و چشمها را بست. من تیغ را بلند کردم و به او نزدیکتر شدم. گفتم: "میخواهین همهشون رو تنبیه کنین؟"
گفت: «"همهشون".
صابون داشت روی صورتش میماسید. مجبور بودم تندتر کار کنم. از توی آینه به خیابان نگاه کردم. خیابان مثلِ همیشه خالی و آرام بود، فقط یکیـدو نفر توی بقالی بودند. بعد به ساعتِ دیواری نگاه کردم؛ دوونیم بعدازظهر بود. تیغ در دستِ من روی صورت او بهطرفِ پایین میلغزید. حالا از زیرِ پازلفیِ دیگر، بهطرفِ پایین. موهای ضخیمِ سیاهِ مایل به آبی داشت. باید پازلفیها را میگذاشت بیاید تا پایین؛ مثلِ بعضی از این شاعرها، یا کشیشها. اینجوری به قیافهاش میآمد، و آنوقت خیلیها دیگر نمیشناختندش. درحالیکه داشتم بادقت زیرِ گلویش را میتراشیدم، با خودم فکر کردم اینجوری بهنفعش بود... و اینجا، زیرِ گلویش بود که من باید تیغ را با احتیاط و خیلی استادانه حرکت میدادم؛ چون گرچه مو زیاد پُرپشت نبود، اما گاهی پیچوتاب داشت، و اغلب توی دانههای زیرِ پوست فرومیرفت. ریشِ مجعدی داشت. هر کدام از دانههای زیرِ پوستِ گلو ممکن بود ناگهان زیرِ تیغ بترکد و مرواریدِ خونش را رها کند. یک حرفهایِ کاربلد هرگز اجازه نمیدهد چنین اتفاقی برای مشتریاش بیفتد، و این هم یک مشتریِ درجهیک بود. چند تا از ما را داده بود تیرباران کرده بودند؟ چند تا از ما را داده بود قطعهقطعه کرده بودند؟ بهتر بود فکرش را نکنم. تورز نمیدانست که من دشمنش هستم. او نمیدانست، و سایرین هم نمیدانستند. این رازی بود که فقط عدۀ خیلی کمی از هوادارانِ ما از آن آگاه بودند، دقیقاً به این دلیل که من بتوانم دربارۀ نقشههای تورز در شهر و عملیاتِ گشتیِ او در تعقیبِ انقلابیون در خارج از شهر به افرادمان خبر بدهم. بنابراین برایم مشکل بود که بعدها به دوستانم توضیح بدهم که تورز زیرِ دستِ من، زیرِ تیغِ من آمده بود و گذاشته بودم صحیح و سالم برود؛ ریشتراشیده و صورت صفاداده!
ریش حالا تقریباً تراشیده شده بود. او حالا از وقتی که آمده بود جوانتر بهنظر میرسید و صورتش بارِ سالهای کمتری را نشان میداد. لابد این برای تمام مردهایی که دیر به دیر به سلمانی میآیند صادق است. زیرِ تیغِ من، تورز جوانیِ تازهای بازیافته بود و صورتش میدرخشید، چون من سلمانیِ خوبی هستم؛ اگر حمل بر مبالغه نشود بهترین سلمانیِ شهر. یککم دیگر صابون اینجا، زیرِ چانهاش، روی سیبِ آدمِ گلویش، درست روی شاهرگِ گردنش...
هوا حالا راستی عینِ جهنم داغ بود. مطمئن بودم که تورز هم مثل من عرق کرده است. اما از من نمیترسید. او مردِ آرام و خونسردی است که حتی دربارۀ اینکه میخواهد چند ساعتِ بعد چه بلایی سرِ زندانیهایش بیاورد، فکر هم نکرده است. از طرفِ دیگر من، با این تیغِ توی دستم، که آن را پسوپیش زیرِ گلویش میکِشم، و سعی میکنم نگذارم خون از دانههای زیرِ پوستش جاری شود، نمیتوانم درست فکر کنم. لعنت به او که به دکانم آمد. من یک انقلابیام، نه یک جانیِ آدمکُش... و کُشتنِ او حالا چهقدر آسان است... و حقش هم هست... واقعاً هست؟ نه! این حق یعنی چه؟ هیچکس حق ندارد که آدم بکُشد، و تازه این کار چه فایدهای برای آدم دارد؟ هیچ. تورز میمیرد، سایرین میآیند، بعداز آنها هم دیگران، بعد آنها که اول بودند بهوسیلۀ بعدیها کُشته میشوند، و سپس آنها هم بهدستِ آنهایی که بعداً میآیند، تا اینکه فقط دریایی از خون باقی بماند. من الآن میتوانم این گردن را ببُرم؛ خِرـخِر... از گوش تا گوش. حتی فرصتِ اعتراض هم به او نمیدهم، و چون چشمهاش بسته است، درخششِ تیغِ من یا برقِ چشمهایم را هم نخواهد دید. اما من از همین فکرش هم دارم مثلِ یک قاتل میلرزم... از گلوی او سیلِ خون فواره میزند و روی پارچۀ سفید، روی صندلی، روی دستهای من، و روی زمین میریزد. مجبور میشوم فوری دکان را ببندم، و خونِ روی زمین آرامآرام پیش میرود؛ خونِ گرم، خونِ پاکنشدنی، خونی که در هیچ ظرفی نمیگُنجد و نمیشود جلویش را گرفت، تا اینکه مانندِ یک جویِ باریکِ ارغوانی به خیابان برسد. مطمئنم که با یک ضرب و حرکتِ خیلی قویِ دستِ من، و یک شکافِ عمیق، او دردی احساس نخواهد کرد. رنج نخواهد برد، اما من با لاشهاش چهکار کنم؟ آن را کجا پنهان کنم؟
ادامه دارد...
@marzieh_ebrahimi
✅ استالين پسر ناز مامان !
✍️مهدی تدینی
مادر استالین شبیه همۀ مادران دنیا بود. پسرش را مانند همۀ مادران دنیا دوست داشت و دربارۀ پسرش میگفت:«پسری نمونه است. آرزو میکنم هر مادری پسری مانند او داشته باشد.»
اما اگر در جهان ده نفر دیگر مانند پسر او وجود داشت، احتمالاً نسل بشر منقرض میشد. نامش کِتِوان گِلادزه بود، زنی دردکشیده که زندگی سختی داشت و تنها چیزی که زندگی برایش گذاشته بود، همان پسر نمونه بود.
کِتِوان در نوجوانی خانههای مردم را تمیز میکرد تا پولی درآورد. با مردی کفاش ازدواج کرد. چند سالی زندگی خوب و نسبتاً متمولی داشتند. سه پسر به دنیا آورد. دو پسر اول مردند و فقط یوسف (همان استالین) برایش ماند.
شوهرش به زودی به الکل اعتیاد پیدا کرد و یوسف و مادرش را مرتب کتک میزد تا اینکه یک روز بیخبر گذاشت و رفت، و مادر دوباره با تمیز کردن خانۀ مردم خرج زندگی را درمیآورد.
میخواست این تکپسرش روحانی شود. اما روحانیستیزترین فرمانروای قرن بیستم شد. البته برای مادرش پسری دلسوز ماند.
وقتی پس از انقلاب روسیه استالین به کادر رهبری کشور رسید، مصادف بود با حملۀ روسیه به گرجستان. مادر را به قصری منتقل کرد و اتاقی در اختیارش گذاشت.
از ۱۹۲۷ که استالین قدرت را در شوروی قبضه کرد، همواره چند نگهبان از مادرش در تفلیس مراقبت میکردند.
اما وقتی مادر در ۱۹۳۷ در تنهایی درگذشت، استالین برای خاکسپاری نرفت.
آن روزها درگیر دسیسهای شریرانه بود تا پاکسازی بزرگی به راه اندازد، قربانی اول هم توخاچفسکی بود، ژنرال بلندپایه و محبوب روس.
برای اینکه بگویم این «پسر نمونه» در روزهای مرگ مادر دست در چه کاری داشت، باید به هانا آرنت رجوع کنیم.آرنت در جلد سوم کتاب «عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر»، جملهای تکاندهنده دربارۀ استالین دارد که میتوان روزها به آن اندیشید و بر خود لرزید. میگوید:
*«جنگی که رایش سوم [یعنی هیتلر] با همۀ ابزارهای جنایتکارانه علیه اتحاد شوروی به پیش برد، همچنان قربانیان بسیار کمتری بر جا گذاشت تا «جنگی» که استالین در دهۀ ۱۹۳۰ علیه کشور خود به راه انداخت.»*
جمله را دوباره و سهباره بخوانید و به خاطر بسپارید.
پیشتر در نوشتاری به جملهای از ارنست نولته، دیگر اندیشمند آلمانی، در این باره اشاره کردهام که در کنایۀ تکاندهندۀ مشابهی میگوید،
*استالین بزرگترین رهبر کمونیستهای جهان بود و هیتلر بزرگترین دشمن کمونیستهای جهان، اما استالین کمونیستهای بسیار بیشتری را کشت تا هیتلر!*
و باز باید جملۀ تکاندهندۀ دیگری، این بار از الکساندر سولژنیتسین، نویسندۀ پرآوازۀ روس اشاره کنم که با کتاب «مجمعالجزایر گولاگ» دوزخ هولناک شوروی را بر جهانیان برملا میکند.
او در همین کتاب مینویسد:
*««این آدمها که ۲۴ سال خوشبختی کمونیستی را به جان چشیده اند، در ۱۹۴۱ چیزی میدانستند که هیچکس در جهان نمیدانست: میدانستند که در کل سیارۀ زمین و در کل تاریخ رژیمی خبیثتر، خونخوارتر و همزمان هوشمندتر از رژیم بولشویستی که خود را شوروی مینامد وجود ندارد؛ میدانستند که نه به لحاظ نابودگری و توان پایداری و نه به لحاظ هدفگذاری رادیکال و تمامیتخواهی مطلق و یکپارچه، هیچ رژیم زمینی دیگری با آن همسنگ نیست، حتی رژیم بچهمدرسهایِ هیتلر...»*
سولژنیتسین هیتلر را در برابر استالین «بچهمدرسهای» مینامد. اما داستان چیست؟ مسئله چیزی است که در همان جملۀ آرنت بیان شد.
آرنت شرح میدهد رژیمهای توتالیتر چگونه در کشور خود مانند فاتحانی بیگانه رفتار میکنند و اتفاقاً اوج قساوت را در کشور خود و علیه ملت خود بروز میدهند.
آرنت مینویسد:
*«حاکم توتالیتر مانند فاتحی بیگانه به گنجها و ثروتهای کشور خود تنها به منزلۀ منبع غارت مینگرد که به او امکان میدهد برنامههای جنبش برای فتح جهان را به پیش راند.*
*او فقط به همین متعهد است و این یعنی هیچ ملت، مردم و سرزمینی این بهرهکشی چپاولگرانۀ نظاممند را پایانی نمینهد. این فرایند هیچ درجۀ اشباعی نمیشناسد، زیرا در اصل میتواند به حدی نامتناهی استمرار یابد.*
*بنابراین حاکم توتالیتر از فاتح بیگانه بدتر است؛ به گونهای است که انگار از هیچجا نیامده است و کارهای چپاولگرانه و تجاوزگرانهاش در نهایت به سود هیچکس نیست...*
*در این میان کشوری که... میهن دیکتاتور توتالیتر است، حتی وضع ناگوارتری دارد تا مناطقی که به تصرف او درآمده است، زیرا هیچ جای دیگر بیرحمی سرکوبگری نمیتواند چنین ابعاد نظاممند و مؤثری به خود گیرد.»*
Instagram.com/marzieh_ebrahimi67
@marzieh_ebrahimi
چون رژیم در بند دروغهای خودش است، باید همهچیز را جعل کند و وارونه جلوه دهد. باید گذشته را جعل کند. باید حال را جعل کند و باید آینده را هم جعل کند. باید آمارها را جعل کند. باید منکر این شود که یک دستگاه امنیتی فراگیر، غیرپاسخگو، و خودسر دارد. باید وانمود کند به حقوق بشر احترام میگذارد و باید وانمود کند کسی را مورد پیگرد و آزار قرار نمیدهد. باید وانمود کند از هیچچیز و هیچکس نمیترسد. باید وانمود کند در هیچ موردی وانمود نمیکند ...
#واتسلاف_هاول
#قدرت_بی_قدرتان 📚
Instagram.com/marzieh_ebrahimi67
@marzieh_ebrahimi
ما در مملکتی هستیم که هرچه جعلشدنی باشد، جعل میشود: تابلوی موزهها، شمشهای طلا، بلیطهای اتوبوس. ضدانقلاب و انقلابیون هم بهضربِ جعل با هم مبارزه میکنند، و نتیجه این است که هیچکس قادر نیست حقیقت را از جعل تشخیص بدهد. پلیسهای سیاسی عملیاتِ انقلابی میکنند و انقلابیون لباسِ پلیسها را میپوشند... در آخر هم کسی برنده است که بلد باشد بهترین بهرهبرداری را از جعل بکند، چه جعلِ خودشان و چه جعلِ دیگران، پلیس یا انقلابیون!
#ایتالو_کالوینو
از کتاب: اگر شبی از شبهای زمستان مسافری
Instagram.com/marzieh_ebrahimi67
@marzieh_ebrahimi
یک بارِ دیگر برای همیشه نامت را به ما بگو
بگو هنوز باران میبارد
و تو هنوز راه رفتن در باران را دوست داری.
#احمد_رضا_احمدی
@marzieh_ebrahimi
📃حجاب-خاکریز، درنگی در اعدامهای اخیر
✍ #خسرو_نظیری
لباس زیر هم پرچم جمهوری اسلامی نیست، چه رسد به روسری! برخی از اپوزیسیون تصور میکنند این حکومت به تار مویی بند است و با افتادن حجابها پرچمش میافتد. برخی دلسوزان حاکمیت میپندارند که از کمعقلی حاکمیت است و حیات و ممات خود را به حجاب وابسته کرده است. باید گفت، حکومت ایران سیاست عمق استراتژیک را در پیش گرفته است چه ژئوپلیتیکی و چه اجتماعی-سیاسی. همان موقع که آقای خمینی گفت حفظ نظام اوجب واجبات است، و بعد آقای گلپایگانی به او اعتراض کرد که حدود احکام ثانویه برای شما تا کجاست و اگر این همه تبدیل در احکام دین برای حفظ قدرت جایز است پس برای حفظ کدام اسلام انقلاب کرده اید، معنایش این بود که برای تداوم قدرتمان باید زمینی باشیم.
سیاستِ دینی حکومت (از جمله در حوزه حجاب) و انتقال نزاع قدرت به عرصه جامعه مدنی از ابتدا کارکرد تغییر زمین بازی و ... را داشته است، گرچه کارکرد حفظ نیروهای باورمند مذهبگرا را نیز دارد. مهمتر آنکه، سیستم قدرت از طریق چنین سیاستی خاکریزش را جلوتر آورده است. این که اکنون در حفظ حجاب و اُشکال دینی سرکوب زنان و حفظ دیگر هنجارهای دینی مصمم است نیز برای این است که نگذارد مخالفان از همان اولین سنگر عبور کنند.
افتادن حجاب و آزادی زنان، که از همان اول انقلاب عامدانه نادیده گرفته شده است، پیامدهای سلسلهوار ناگواری برای حاکمیت در پی خواهد داشت. موفقیت احتمالی جامعه در برداشتن حجاب و دیگر نمادهای دینی یعنی عبور از خندق یا خاکریزِ اولیه و رسیدن به خطِمقدم یا دیواره قلعه حکومتی است که شوخی ندارد. این تازه شروع مبارزه واقعی با رژیمی است که تجربه نشان داده در کوبیدن مخالفانش مصمم است حتی اگر در مقابلش مراجعی چون منتظری، شریعتمداری، طباطبائی قمی و ... باشند چه رسد به مردم عادی.
اعدامهای اخیر متهمان به مبارزه مسلحانه (فارغ از صحت یا عدمِصحت اتهام) نیز در همین راستا است. حاکمیت از اعدام تنها برای دلگرمی نیروهایش یا ارعاب معترضین و کنترل خیابان استفاده نمی کند؛ به نظر میرسد برای زدن کسانی است که به جای رفتن به زمین بازی نسبتا امن در حوزه فرهنگ و مذهب، از خاکریز گذشته و مستقیما به سمت مقر قدرت تاختهاند. حکومت اگر در عین تهدید، جهت تطمیع، معترضان خیابانی یا هنرمندان و ... را بهصورت گسترده هم عفو کند به این معنا نیست که با مبارزانی که وارد زمین قدرتِ سخت و نزاع واقعی انقلابی شدهاند تسامح کند. تجربه جنبشهای انقلابی موفق و ناموفق موید همین موضوع است؛ حکومتی که به هر علتی که باشد نتواند بکوبد سقوط میکند، نمونه دمِدستیاش انقلاب ۵۷.
در اکثر متون مربوط به انقلاب ۵۷، وقوع شرایط انقلابی را از موفقیت جنبش انقلابی در سرنگونی رژیم تفکیک نمی.کنند و طوری تفسیر میکنند که با بازگشت آقای خمینی در ۱۲ بهمن همهچیز تمام است و ۱۰ روز بعد پیروزی انقلاب اعلام میشود. در صورتی که، انقلاب واقعی در ۹ روز ۱۳ تا ۲۱ بهمن رخ میدهد. زمانیکه نیروهای سازماندهیشده و مسلح گروههای چپ در حملاتی گسترده شهربانیها و پاسگاهها را تصرف و خلع سلاح کردند. سپس در گام بعد با اسلحهها و نیروهای بیشتری که اکنون در اختیار داشتند برقآسا پادگانها و سازمانهای اصلیِ دولتی را تصرف یا محاصره کرده و سبب شدند ارتش سست شدهُ پهلوی در نتیجه عوامل داخلی و خارجی اعلام بیطرفی کند. به نظر میرسد، اعدامهای اخیر نیز نشان دهنده همین نگاه به تداوم حیات سیاسی سیستم باشد.
#مرضیه_ابراهیمی
👇
@marzieh_ebrahimi
Instagram.com/marzieh_ebrahimi67
کاش
سالها بعد از رفتن اینها
که من هم
شاید نباشم
و دهانم هنوز
بوی موهای باران خوردهاش را میدهد
که آن شب بوسیدم
مَردُم
پی ببرند از شعرهایم
من پیامدار خدایی جذاب بودهام
که زاده شد
و هم میزایید
و با او زیر باران
میشد قدم زد،
خندید،
و حتی
اگر کنجی میرویید سر راه
در تاریکی کوچه
بوسهای از او گرفت
با او میشد
حرف از حسرت داشتن اتاقی گرم زد
در بیدادِ باد
و ظلمت بیچراغ
خدایی که
چاکر نمیخواست
موهایش را
میداد شانه کنم
و میسپرد
چارقش را
از افغانی تبعیدی سر عطارد بگیرم
وقتی برای خرید سیگار
از آسمان هفتم
به سوپرمارکت سر منظومه شخصی میرفتم
برگشتنی
تا زهره
جلویم میآمد و میگفت عزیزم
در جام جهاننمای جمشید دیدم
حال نصف جهان بد است
و سه مثل تو را
از سه مثل من گرفتهاند
ترسیدم بین راه دوباره شاعر شوی
و بنشینی
در قهوهخانهای دور زحل
روی پاکت سیگارت
شعری آزاد
در مورد قزلآلاهایی که در حصار محبوساند، بنویسی
ماموران پیامبر سنگی نقشجهان
طنابی که
گلها را با آن
دار کشیدهاند
به شانهُ تو بیاویزند.
#سیروس_امیری_زنگنه
/channel/+e2UePJIk4CwxYTE0
@marzieh_ebrahimi
سابقاً پیروزی را چیزی میپنداشتند که دارای بال است؛ ولی نه!
پیروزی پاهایی دارد سنگین و خراشیده و پوسیده از خون و غبار...
#ایلیا_ارنبورگ
Instagram.com/marzieh_ebrahimi67
@marzieh_ebrahimi
🎧 موسیقی
🎼 او میکشد قلاب را
شعر: #سعدی
خواننده: #همایون_شجریان
آهنگساز: #سهراب_پورناظری
Instagram.com/marzieh_ebrahimi67
@marzieh_ebrahimi
رنج و مِحنت تو را
چه کسی درک خواهد کرد؟
ای نجاتیافته از طوفانها با طوفان
ای پاکیزهسرشت، در منجلاب تناقضها.
#محمود_درویش
Instagram.com/marzieh_ebrahimi67
@marzieh_ebrahimi
من تشنۀ معصومیت هستم
(بخش سوم)
نویسنده: #رومن_گاری
برگردان: #غزال_صحرائی
شاید هم "تاراتونگا: فراموش کرده بود کیک را کادوپیچ کند! از این جهت دلخور و کمی هم عصبانی بودم. باید اقرار کرد که مردمانِ جزیرهٔ "تاراتورا" علیرغم برخورداری از فضائل اخلاقی، ایرادِ بزرگی داشتند، و آن بیفکری و سهلانگاریشان بود که باعث میشد هرگز نتوانی بهطور کامل روی آنها حساب کنی. با خوردنِ چند قرص خودم را تسکین دادم و سعی کردم امکانی برای حرف زدن با تاراتونگا پیدا کنم، بیآنکه بخواهم بیتوجهی او را به رخش بکشم. بالاخره، تصمیم گرفتم بروم و او را ببینم.
به او گفتم: "تاراتونگا، تو برایم چندین مرتبه کیکهای خوشمزه فرستادی. علاوه بر آن، آنها را در پارچههایی میپیچیدی که روی آنها نقاشی شده بود، که من خیلی دوست داشتم و برایم جالب بودند. رنگهای شاد را دوست دارم. تو آنها را از کجا آوردی؟ باز هم از آنها برایت باقی مانده؟"
تاراتونگا با بیقیدی پاسخ داد: "آه، آنها را میگویی... پدربزرگ من از آنها یک کُپه داشت".
به لکنت افتاده بودم: "یک... کُپه؟"
"بله، مردی فرانسوی که اینجا زندگی میکرد به او داده بود. ظاهراً با نقاشیکردن روی آنها سرِ خودش را گرم میکرده. باید از آنها باز هم باقی مانده باشد".
با صدای آرام و لرزان پرسیدم: "خیلی؟"
"اوه، نمیدانم. میتوانی آنها را ببینی. با من بیا".
من را به انباری پُر از ماهیِ خشک و نارگیل هدایت کرد. روی زمین پوشیده از شن و ماسه بود، تقریباً دوازده بوم از "گوگن" آنجا افتاده بود. همهٔ آنها روی پارچههای برزنتی نقاشی شده و لطمهٔ زیادی دیده بودند. اما تعدادی از آنها هم هنوز وضعیت خوبی داشتند. رنگم پریده بود و بهسختی میتوانستم روی پاهایم بایستم.
یک بار دیگر با خودم فکر کردم: "خدای من، چه زیانِ جبرانناپذیری برای بشریت بود، اگر گذرم به اینجا نمیافتاد!"
ارزش این آثار میتوانست به چیزی حدود سی میلیون فرانک برسد. تاراتونگا گفت: "اگر مایل باشی، میتوانی تمام آنها را برداری".
در درون با خود میجنگیدم. آگاه بودم از بیعلاقگیِ این آدمهای تحسینبرانگیز به مادیات، و نمیخواستم که در جزیره، و در ذهن اهالی آن، تصوراتِ سودجویانهٔ قیمت و ارزش که تا کنون ناقوسِ مرگِ بهشتهای زمینیِ بسیاری را به صدا درآورده، وارد کنم. اما همهٔ پیشداوریهای مختصِ شهریگری که علیرغم هر چیز در من حفظ شده و ریشه دوانده بود، مانع از آن میشدند که چنین هدیهٔ فوقالعادهای را بدون دادن پاسخی درخور و ارزنده بگذارم. با یک حرکت، ساعت مچی طلای خودم را از دستم درآوردم و آن را بهطرف تاراتونگا دراز کرده و از او خواهش کردم که اجازه بدهد به سهم خودم آن را بهعنوان هدیه به او بدهم.
او گفت: "ما اینجا برای دانستن وقت نیاز به ساعت نداریم؛ خورشید زمان را به ما نشان میدهد".
بهناچار تصمیم سختی گرفتم: "تاراتونگا، متأسفانه به دلایلِ بشردوستانه مجبورم که به فرانسه برگردم. کشتی هشت روز دیگر میرسد و من شما را ترک خواهم کرد. هدیهٔ تو را با کمال میل میپذیرم، اما بهشرط آنکه تو هم به من اجازه بدهی که کاری برای تو و اهالی جزیره بکنم. با خودم کمی پول آوردهام، آه، خیلی کم است. اجازه بده آن را به تو بدهم. در هرحال شما اینجا به ابزار و دارو نیاز دارید".
با بیاعتنایی پاسخ داد: "هر طور که مایلی".
به او هفتصد هزار فرانک دادم. سپس بومها را گرفته و بهسرعت به خانه برگشتم و تا رسیدنِ کشتی یک هفته را در انتظار و تشویش گذراندم. دقیقاً نمیدانستم وحشتم از چیست، اما میخواستم هر چه زودتر آنجا را ترک کنم. این روحیه از مشخصههای طبعهای هنری است که قانع به تماشای زیبایی و تأمل در آن به تنهایی و صرفاً برای خود نیستند. اوجِ نیازی که این افراد در خود احساس میکنند، تقسیمکردنِ این لذت با کسانی مثل خودشان است.
عجله داشتم که به فرانسه برگردم و گنجینهام را به معاملهگرهای تابلو و آثار هنری نشان بدهم. ارزش آنها به صد میلیون فرانک میرسید. از این ناراحت بودم که بیگمان سی تا چهل درصد از قیمتِ دریافتی را دولت برمیداشت؛ چرا که محرومترین حوزه در جهان که تحت انحصار کامل دنیای متمدن قرار دارد، حوزه و قلمروی زیبایی است.
در انتظارِ کشتیای که به فرانسه میرفت، مجبور شدم پانزده روز در تاهیتی بمانم. سعی کردم تا آنجا که ممکن بود راجع به جزیره و تاراتونگا حرفی نزنم. نمیخواستم سایهٔ دستی سوداگر روی بهشتِ من بیافتد. اما صاحبِ هتلی که در آن اقامت داشتم، جزیره و تاراتونگا را میشناخت. یک شب به من گفت: "دخترِ عجیبی است، و تا حدودی احساسبرانگیز".
سکوتم را حفظ کردم. بهنظرم به کاربردنِ لفظ "دختر" برای آن زنِ نجیبزاده و بزرگواری که من میشناختم، توهینآمیز میآمد. در ادامه پرسید: "حتماً نقاشیهایش را به شما نشان داده، اینطور نیست؟"
خودم را جمعوجور کردم: "ببخشید؟"
رشدت را در وجودم متوقف كن
ای بانویی که زیر پوستم همچون جنگل تکثیر میشوی
کمکم کن تا چیزهایی ریزی که با تو بودن برایم به عادت تبدیل کردهاند را بشکنم
کمکم کن برای ریشه کن کردن رایحهات از پردهها و قفسهی کتابها و شیشهی گلدانها
کمکم کن تا اسمی را که در مدرسه با آن صدایم میکردند به یاد بیاورم
کمکم کن تا شکل قصیدههایم را به یاد بیاورم پیش از آنکه شکل تن تو را به خود بگیرند
کمکم کن تا زبانم را که تک تک واژههایش را به قامت تو ساختهام بازیابم
چرا که اصلا به درد زنان دیگر نمیخورد
#نزار_قبانی
Instagram.com/marzieh_ebrahimi67
@marzieh_ebrahimi
یک گوشۀ پاک و پُرنور
(قسمت دوم)
نویسنده: #ارنست_همینگوی
حالا داشتند در و پنجرهها را میبستند.
"هنوز دوونیم نشده"
پیشخدمتِ جوان گفت: "من میخوام برم بخوابم."
"یهساعت چیه؟"
"بیشتر به درد من میخوره تا به درد اون پیرمردِ مستِ بیخبر."
"یهساعت یهساعته."
"تو خودت هم داری مثِ پیرمردا حرف میزنی. اون میتونه یهبطری مشروب بخره، ببره خونهش بشینه کوفت کنه."
"اینجا فرق میکنه."
پیشخدمتی که زن داشت گفت: "آره خب، اینجا فرق میکنه." او فقط عجله داشت.
پیشخدمتِ پیر گفت: "و تو! نمیترسی زودتر از هرشب بری خونه؟"
"داری متلک میگی؟"
"نه بابا، شوخی بود."
پیشخدمتِ جوان درِ آهنی را کشید پایین و بست. گفت: "نه، نمیترسم. من اعتماد دارم، یهذره هم مشکوک نیستم."
پیشخدمت پیر گفت: "تو جوونی، اعتماد داری، و کار هم داری. تو همهچی داری."
"و تو چی نداری؟"
"من هیچکدومش رو ندارم، بهجز کار."
"هرچی که من دارم، تو هم داری."
"نه، من هیچوقت اعتماد نداشتم، جوون هم نیستم."
"برو بابا. حرفای بیخود رو بریز دور. بیا قفل کنیم."
پیشخدمتِ پیر گفت: "من یکی از اون آدمایی هستم که دوست دارن شبزندهداری کنن؛ کسایی که شبا دوست ندارن بخوابن، کسایی که شب احتیاج به روشنایی دارن."
"من میخوام برم خونه توی رختخواب."
"ما با هم فرق داریم."
حالا لباس پوشیده و آمادۀ رفتن بودند. گفت: "فقط موضوعِ جوونی و اعتماد هم نیست، گرچه اینا چیزای زیبایی هستن. هرشب، آخرِ شب، من دو دلم که کافه رو ببندم یا نبندم؛ چون فکر میکنم ممکنه یهنفر باشه که به اینجا احتیاج داشته باشه."
"رفیق، اغذیهفروشیهایی هستن که تا صبح باز هستن، مشروب هم دارن."
"تو نمیفهمی. این یه کافۀ تمیز و دنج و حسابیه. روشناییِ مطبوع داره و سایۀ درختها هم هست."
"شب بهخیر."
پیشخدمتِ جوان رفت.
"شب بهخیر."
پیشخدمتِ پیر چراغِ بیرون را هم خاموش کرد و گفتوگو را با خودش ادامه داد: "روشنایی البته مهمه، اما جا باید تمیز و خوب باشه. موزیک لازم نیست. نه، موزیک نمیخوام و همچنین نمیخوام توی تاریکی، بیوقار و بیشخصیت، توی یکی از این اغذیهفروشیها، جلویِ بار بایستم؛ گرچه اینا تنها جاهایی هستن که این وقتِ شب باز میمونن."
پیرمرد از چه میترسید؟ ترس یا وحشت نبود. یک جور پوچی بود که او خوب میشناخت. از سر تا ته پوچ بود، و آدم هم پوچ بود. فقط همین بود و تنها روشنی لازم بود و یکجور تمیزی و نظم. خیلیها وسطِ اینجور چیزها زندگی میکردند، ولی حس و خبری نداشتند، اما او میدانست که تمامش پوچ و باز پوچ و باز هم پوچ است.
پیرمرد زمزمهکنان دعا خواند: "ای پوچیِ بخشنده و مهربان که در عرشِ پوچ هستی، نامِ مقدسِ تو هیچ باد. سلطنتِ آسمانیِ تو هیچ خواهد شد، و ارادۀ تو در هیچ حکمفرما خواهد بود، همانگونه که در این پوچی حکمفرماست. در این پوچی، رزقِ پوچ ما را عطا فرما و پوچیهای ما را ببخش، همانگونه که ما پوچیهای خود را میبخشاییم و ما را از وسوسۀ هیچ دور دار و از شرِ هیچ نجات ده."
با لبخند جلویِ پیشخان دکۀ اغذیهفروشی که قهوهسازِ بزرگِ براقی داشت، ایستاد. دکاندار پرسید: "چی میل دارید؟"
"هیچ."
"بله؟"
"هیچ."
دکاندار سرش را برگرداند و گفت: "یه دیوونۀ دیگه."
"یه فنجون کوچیک قهوه."
دکاندار برایش ریخت و آورد.
"روشنایی مغازهتون خوبه، بد نیست. اما پیشخان صیقل میخواد."
دکاندار او را نگاه کرد، اما جوابش را نداد. دیرتر از آن بود که با کسی بگومگو کند.
"یه فنجون دیگه میخوای؟"
"نه. متشکرم."
پولش را داد و رفت. از اغذیهفروشیها و دکههای کوچک بدش میآمد. یک کافۀ تمیز و روشن چیزِ دیگری بود.
حالا، بدون اینکه دیگر فکر کند، به خانه، به اتاقش میرفت، روی رختخوابش دراز میکشید و با رسیدنِ نخستین روشناییِ سپیدهدم خوابش میبُرد. فکر کرد چیزی نیست، لابد فقط مرضِ بیخوابی است. خیلیها دارند.
پایان.
Instagram.com/marzieh_ebrahimi67
@marzieh_ebrahimi