marzieh_ebrahimi | Unsorted

Telegram-канал marzieh_ebrahimi - مرضیه ابراهیمی

-

Subscribe to a channel

مرضیه ابراهیمی

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

امشب به‌راستی شبِ ما روز روشن است
عیدِ وصالِ دوست علی‌رغم دشمن است.

امشب طولانی‌تر از هر شب به یاد عزیزانی هستم که در میان ما نیستند.
#مهسا_امینی
#خدا‌نور_لجه_ای
#نیکا_شاکرمی
#کیان_پیرفلک
#محمد_مرادی
#حدیث_نجفی
#محمد‌مهدی_کرمی
#مجیدرضا_رهنورد
#محسن_شکاری
#مهرشاد_شهیدی
و...





#یلدا
#چله

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

محاکمه خود، از محاکمه کردن دیگران خیلی مشکل‌تر است؛ اگر توانستی در مورد خودت قضاوت درستی بکنی، معلوم می‌شود یک فرزانهُ تمام‌عیاری.

#آنتوان_دوسنت_اگزوپری




@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

آنچه حیرت‌آور و غریب است، این نیست که خدا در واقع وجود داشته باشد؛ حیرت‌آور این است که چنان اندیشه‌ای یعنی ضرورت وجود خدا در ذهن چنان جانوری وحشی و شریری چون انسان وارد شود؛ آن‌قدر مقدس، احساس برانگیز و حکیمانه.
#داستا_یوفسکی
@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

به یادگار بماند گلایه‌ام به شما
که اعتماد ندارم به سایه‌ام، به شما
به هرچه درد که دارم قسم‌قسم
به شما
که هرچه بد بنویسم نمی‌رسم به شما
کجای این شب، شبِ بی‌اعتبار گریه کنم
به روی امنیت شانهُ کدام رفیق

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

📃غاده السمان

"بوته‌های خار را در زمین من نکار، شاید فردا پابرهنه به دیدنم بیایی".

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

درختی در سینه دارم مادر
درختی
درختی
درختی
که آبش داده‌ام من
به "خون و اشک..."

#آرمیتا_گراوند

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

داستان کوتاه: تانگو
نویسنده: #مرضیه_ابراهیمی
(بخش پایانی)

لاشخورا هم دارن اسکورتمون می‌کنن ها ها هو هو هو.
به چی اینطور زل زدی؟ فضای این اتاق هر لحظه داره تنگ‌تر می‌شه، سقف رو صورتمه. زمین لزج و چسبناکه. دیگه هیچ خطری تهدیدمون نمی‌کنه. مطمئنی هیچ خطری تهدیدمون نمی‌کنه؟ بدن تو خودش یه شعره. ولی من حس یه حادثه‌ُ خیلی بد رو دارم. من می‌خوام برگردم. روز سختیه، مردن حوصله می‌خواد و ما حوصله‌ی مردن نداریم. من خودم رو به یاد نمی‌آرم. تن و بدنم خیس و چسبناکه. چیزی نیست به خاطر خونه، همه‌جا رو گرفته. حالا چرا دست و پامونو بستن؟ ما یک تن‌‌یم. هی، تو کی هستی که افتادی تو بغلم خوابت برده؟ صدای چیه؟ یه لاشخوره، اومده رو سقف نشسته، منتظره. تندتند نک می‌زنه رو سقف. صدامو می‌شنوی؟

کامیون در چاله‌ی بزرگی افتاد و تکان‌های شدیدی خورد و آن‌ها روی هم افتادند.

صدای رگبار گلوله‌ست. عوعوی سگه. زوزه‌ی گرگه. من باید برم سر کار. چی در انتظارمونه؟ پیداش می‌کنم. دیگه هیچ چیزی وجود نداره که حالمونو بگیره. دیگه هیچ چیزی هم رنگ و بو و خاصیت نداره. من دلم عشقبازی می‌خواد. بیرون برفه. چه خطایی از ما سر زده. ما گم شدیم. دستام درد می‌کنه. به خاطر برفه. به خاطر باره. ما از حادثه گذشتیم. ما باد کردیم. ما شریک جرمیم. من گیج شدم. یعنی دیگه رنگ فردا رو نمی‌بینیم؟ ما در قله‌ُ بلندترین کوه گیر افتادیم. حالا چرا رومون آهک می‌ریزن؟ می‌خوان باد پراکنده‌مون نکنه. می‌خوان استخوونامون رو خاک نیفته. به خاطر لاشخوراست. کلاغا. نمی‌شه یه جوری از این جای تنگ‌وترش در‌بریم؟ چیزی که می‌بینم فقط تاریکیه. چرا اینقدر داد و فریاد می‌کنین. یعنی دسته‌جمعی داریم یه خواب رو می‌بینیم؟ من اگه فردا نرم سر کار اخراج می‌شم.

صدای ناله زنی شنیده شد.

صداها بلندتر شده، می‌شنوین؟ صدای اونایین که دنبالمونن. درختا؟ نه خونه‌ها. تو جاده که خونه نیست، کارخونه‌ست. بیایین دل به دریا بزنیم. کار جوهره‌ُ آدمیه، تولید باعث ارتقاء کیفیت انسان می‌شه. اون منظره رو می‌بینین؟ کدوم منظره؟ اون دسته‌ُ جنازه‌ها که توی آینه افتاده، آینه‌ُ روی دیوار کامیون؟ آره. اونا ماییم. اینجا مثل سیاهچال می‌مونه. باز صدای شلیک گلوله می‌آد. مثل دخمه. ما حکم تولید مازاد رو داریم. نیاز به آرامش دارم. دستام مال خودم نیست. کارخونه‌ها پول تولید می‌کنن که بتونن دنبالمون کنن. حکم یه تابوت بزرگ رو داره. من بهش نیاز دارم، دلم می‌خواد به چشمام نگاه کنه و باهام حرف بزنه. دستامو بگیره تو دستش. بیرون آفتابه. اما نمی‌تونم اینو بهش بگم. به یاد نمی‌آرم چه اتفاقی برامون افتاده. یکی یه سیگار به من بده. ما تو یه حادثه‌ایم. سوسوی ستاره‌ها چه قشنگه. حالا تا کی ادامه داره؟ من گرسنه‌م. ما حذف شدیم. خوابی رو که من می‌بینم شما هم می‌بینین؟ به یاد نمی‌آرم کی هستم. دیگه مهم نیست کی هستی، می‌تونی هر کسی باشی. نظر من هنوز اینه که به بازیمون ادامه بدیم. ما سبز می‌شیم. لاشخوره باز پیداش شد. فقط اون می‌تونه نجاتمون بده. کی، لاشخوره؟ چه صداهایی! صدای ساز و آوازه. صدای ترنم موسیقی. صدای آواز پرنده‌هاست. عشق. صدای کوبه‌هاست، هزارهزار کوبه. مگه جشنه؟ نه، آغاز یه پایانه. کاش یه بار دیگه بغلش می‌کردم. ما دنبال چیزی می‌گشتیم. عشق یه سرگیجه‌ی بی‌پایانه.
از آخرین باری که مردم صد سال می‌گذره. صد و هفتاد و پنج سال. ما رو دارن دور زمین می‌گردونن. تمام زمین. بیایین اسم، فامیل، اشیاء، بیایین یه کم بازی‌و تغییرش بدیم. می‌دونین، آپدیتش کنیم. این دفعه‌ُ هزار‌ و چهارصدمه که دارم می‌میرم.
اسم: مگان.
اشیاء:...
اشیاء: انسان.
انسان؟ انسان که اشیاء نمی‌شه. این بازی جدیه.
اشیاء: ؟؟؟
اسم: هواپیما.
رنگ: سفید.
اسم: ...
کلاغ پر.

نور در رج هایی افقی با تکان‌های شدید کامیون، در فضایی تاریک و روی اجساد جابجا می‌شد.

پایان.

#مرضیه_ابراهیمی

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

خوزه آرکادیو بوئندیا خسته‌ و گوفته از بی‌خوابی، به کارگاه آئورلیانو رفت و از او پرسید: "امروز، چه روزی‌ست؟"
آئورلیانو جواب داد: "سه شنبه".
خوزه آرکادیو بوئیدیا گفت: "من هم همین‌طور فکر می‌کردم ولی یک‌مرتبه متوجه شدم که امروز هم مثل دیروز دو شنبه است. آسمان را ببین، دیوارها ببین، گل‌های بگونیا را ببین، امروز هم دوشنبه است".
روز پنجشنبه شش ساعت تمام چیزهای مختلف را این‌ رو و آن رو کرد تا بلکه موفق شود فرقی با ظاهر آن‌ها در روز پیش پیدا کند و گذشت زمان برایش ثابت شود.
روز جمعه، قبل از این‌که کسی از خواب بیدار شود، بار دیگر به معاینه اشیاء پرداخت و دیگر هیچ شکی برایش باقی نماند که هنوز همان‌طور روز دوشنبه است.
#صد_سال_تنهایی
#گابریل_گارسیا_مارکز

Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

داستان کوتاه: "رمئو و ژولیت"
نویسنده: #مرضیه_ابراهیمی
(قسمت چهارم)
چند روز بعد وقتی پری از خواب بیدار شد دیو باز  رفته بود.
این‌بار وقتی از شهر بازگشت، پری به او گفت: "از آن شهر متنفرم".
دیو با خشم به سمت او رفت، دستانش را مشت کرد و رو به پری گرفت.
پری دستانش را جلوی صورتش گرفت. و چند قدم عقب رفت.
گفت: "اما تو دوستم داشتی".
دیو چیزی نگفت، باروبندیلش را برداشت و از در بیرون رفت.
فرشته کوچک آمد و پری را نوازش کرد: "هوای آن شهرِ دور دیو را مسموم کرده اما دیو همیشه دیو بوده".
پری گفت: "اما دیوِ من با بقیه دیوها فرق دارد".
این‌بار دیو خیلی دیرتر آمد. پری را بوسید و بی‌حرفی پشتش را به او کرد و دراز کشید.
پری اندوهگین شد : "از آن شهر متنفرم".
دیو نعره‌ای زد طوری که درخت‌های زیادی از دور و نزدیک روی زمین افتاد، رعد و برقی مهیب آسمان را ترکاند و خانه‌های بسیاری را ویران کرد.
پری مثل بلوری ترک خورد و از ترک‌هایش خون جاری شد. موجودات ساحل شروع به نعره زدن کردند.
دیو باز گذاشت و رفت. پری نحیف و کوچک شد، جلا و زیبایش را از دست داد. زن جوانی که موهایش در زمین ریشه کرده بود با گل‌هایش مرهمی درست کرد و روی ترک‌های تن پری گذاشت. اشک‌های پری سیلی شد و بساط پیرزن تخمِ‌مرغ فروش و بساط خنزرپنزی پیله‌ور، انگشترها، شمایل‌ها، شانه‌ها و گل‌های عجیب‌غریب موهای زن جوان و آهوها و پروانه‌ها و پرنده‌ها را در خود غرق کرد.
وقتی دیو برگشت این‌بار اعتنایی به پری نکرد و زودتر از همیشه غیب شد.
قفنوس خبر آورد که، "دیو با دیگران به‌دنبال فانتزی‌های جدیدش رفته".
بلور تن پری زنگار گرفت. شب آمد کنارش نشست، دست به موهایش کشید، همه وجودش را نوارش کرد تا صبح آمد اما روشنی را با خودش نیاورد. ساحل تاریکِ‌تاریک بود. باران بارید و پری دانه‌های باران را شمرد. اما خواب نیامد. شب کنارش نشست برایش لالایی خواند تا وقتی صبح آمد اما ساحل همان‌طور تاریک ماند. و هنوز باران می‌آمد. شب سیصد و شصت و پنج شبانه‌روز کنارش ماند و باران بارید و روشنی نیامد و در تمام آن سیصد و شصت و پنج روز خواب هم نیامد. دیو خواب را از چشمانش دزدیده بود.
بعد برخاست و شروع به گشتن و رفتن به جاهایی کرد تا دیو را پیدا کند. به ساحل‌ها، جاده‌های دور، جنگل‌های دورتر، روزها و روزها. به جاهایی رفت که تا به‌حال پایش را به‌ آنجا نگذاشته بود، جاهایی که پای هیچ موجودی به آن نرسیده بود. سرانجام در میان بیابانی تفتیده افتاد و دیگر نتوانست از جایش برخیزد.
ققنوس که روزها بود به‌دنبال پری می‌گشت در جنگلی پرت پیدایش کرد.
پری از ققنوس خواهش کرد تا دیو را برایش برگرداند. ققنوس رفت و دیو را آورد.
اما چشمان دیو دیگر تاریک بود و نشانی از آشنایی و دلدادگی در خود نداشت. ساحل به کابوس تبدیل شد و پری پرتاب شد به درونش. درون کابوس تاریک و وهم‌آور و لخت‌وعور و ترسناک و بیگانه بود؛ موجودات درنده، حشرات موذی، عقرب و عفریت و مار، برهوت و یخ و سنگ و سنگلاخ، همگی سر به همراهش گذاشتند.
از درون دیو عقرب و مارهایی زهرآگین بیرون آمدند و پیچیدند دور پیکرش. پری خودش را از چنبره مار رها کرد. تمام نیرویش را جمع کرد و به سمت دریا دوید،
عطر دریا را به مشام کشید. اما دریا هم نتوانست کمکش کند، حتی نتوانست بد بودن دیو را به او بباوراند و مارها و عقرب‌های درون دیو را.
آب‌های عمیق و روشن ستونی از موج شدند و خیره نگاهش کردند. پری با خود گفت، "من اینجا چیکار می‌کنم؟"
دیو فردای آن روز در گوشه‌ای بساط کار جدیدش را پهن کرد. موجوداتی را کنار هم ردیف می‌کرد و با دقت و حوصلهُ تمام از محتویاتشان، از قلب و مغز و چشم‌شان تهی می‌کرد و با کاه پر می‌کرد.
پری شروع کرد به درهم کوبیدن بساط دیو.  موجودات از کاه پر شده را خرد کرد، کاه‌هایشان را به هوا پاشاند. جاده‌ها را درهم پیچاند و به دریا پرت کرد. دیو را فتیله کرد و سوتش کرد به جنگل دوردست. در آخر کلبه‌ای را که دیو برایش ساخته بود آتش زد.
بعد شروع کرد در ساحل گشتن. آن‌قدر گشت تا خون از پاهایش سرازیر شد. تمام تنش پاره و کثیف و چرک شد. و توانایی نگهداری از خودش را از دست داد. اعضا و جوارح و مغزش را نابسامانی فرا گرفت. حرکت دست‌ها، پاها، چشمهایش دچار نقص و فلج شد. همان‌جا روی زمین افتاد و دیگر نتوانست از جایش بلند شود.
روزی دیو آمد بالای سرش ایستاد. پری نگاهش کرد: "تو انتقام دیو بودنت را از من گرفتی".
دیو نعره‌ای کشید. نعره‌اش به‌قدری پرقدرت بود که پری درهم شکست و هر بخشی از بدنش به جایی پرتاب شد، دست‌هایش یک طرف پاهایش طرفی دیگر، چشم‌‌ها و لب‌هایش. و بعد بدنش شروع کرد به تجزیه و واریختن.
ادامه دارد...


@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

داستان کوتاه: "رومئو و ژولیت"
( قسمت دوم )
نویسنده: #مرضیه_ابراهیمی


دیو روزی دیگر باز به پریِ‌دریایی نزدیک‌تر شد، چشم در چشمش دوخت و گفت: "اجازه می‌دهی دوستت داشته باشم".
فلس‌های نقره‌گونِ پریِ‌دریایی درخشیدن گرفت، چرخی زد و در آب‌ها غوطه‌ور شد.
شب پریِ‌دریایی به آناهید خدایگان آب گفت: "می‌خواهم به دنیای آدم‌ها بروم".
آناهید گفت: "چرا؟"
پریِ‌دریایی گفت: "می‌خواهم با دیو زندگی کنم".
آناهید گفت: "اما تو دیو را نمی‌شناسی".
پریِ‌دریایی گفت: "دیو مهربان است. چشمانش مثل دو خورشید می‌درخشد".
آناهید گفت: "دیو نمی‌تواند مهربان باشد".
پریِ‌دریایی گفت "می‌تواند".
آناهید گفت: "تو به دریا تعلق داری. و برای اینکه بتوانی با دیو زندگی کنی باید مثل دیو باشی".
پری دریایی ققنوس را صدا زد. ققنوس خودش را به او رساند. پریِ‌دریایی از ققنوس خواست تا او را به انسان بدل کند.
ققنوس گفت: "این کار فقط از  آناهید بر می‌آید".
پریِ‌دریایی گفت: "پس آناهید را راضی به این‌کار می‌کنی؟"
ققنوس گفت: "کار سختی‌ست اما سعی خودم را می‌کنم".
ققنوس روزها و روزها با آناهید حرف زد تا او را راضی کرد و او پریِ‌دریایی را به انسان تبدیل کرد.

پریِ‌دریایی به زنی زیبا بدل شد و رو به ساحل به راه افتاد. آفتاب از پیکرش که چون بال‌های یک پروانه شفاف و رنگین و درخشان بود عبور می‌کرد و زیبایش را صدچندان جلوه می‌داد. همه با حیرت چشم دوختند به نوری قوس‌وقزح و رقصان که به هیات یک انسان در برابرشان قدم می‌زد.
پری رو به دیو ایستاد و خندید.
درخشش چشم‌های دیو کور کننده شد. او را در آغوش گرفت و چرخید و چرخید و زمین و آسمان چرخید و ستاره‌باران شد.
تمام موجودات ساحل شروع به رقص و پایکوبی کردند.
دیو روزها پری را روی زنوانش می‌نشاند، نوازشش می‌کرد و به او شراب و عسل می‌نوشاند و شب‌ها او را به کلبه جنگلی زیبایی می‌برد که خودش برایش ساخته بود و تمام شب چشم از او بر‌نمی‌داشت.
صبح وقتی پری از خواب بیدار می‌شد کف کلبه پر از ستاره‌های زیبایی بود که از چشمان دیو باریده بود. در چشم پری دیو سفید بسیار زیباتر شده بود.
کم‌کم ستاره‌ها تمام ساحل را پر کرد، اهالی ساحل هلهله‌کنان شروع به بازی با آن‌ها کردند.
پری به‌قدری شفاف و سیمین‌تن بود که اهالی به او نزدیک می‌شدند تا خود را در آینهٔ وجودش تماشا کنند اما دیو خشمگین می‌شد و اجازه نمی‌داد کسی به او نزدیک شود یا با او حرف بزند و هر کس جرئت می‌کرد به او نزدیک شود نعره‌ای از دل برمی‌کشید و می‌گرفتش و شوتش می‌کرد به جنگل دوردست.
حتی فرشته کوچک نیز نمی‌توانست به او نزدیک شود یا زنِ‌جوانی که گل‌های عجیب‌غریب از موهایش روییده بود با او حرف بزند. دیو پری را در آغوش می‌گرفت روی سینه‌اش می‌فشرد و نمی‌گذاشت کسی حتی نگاهش بر او بیفتد.

ادامه دارد...
@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

داستان کوتاه: "رمئو و ژولیت"
(قسمت اول)
نویسنده: مرضیه ابراهیمی

پری دریایی زیبایی در دریاچهُ نزدیک دهکده ما زندگی می‌کرد. روزها پریِ‌دریایی به کرانه دریاچه می‌آمد و موجودات ساحلی و مردمانی را که در ساحل رفت‌و‌آمد می‌کردند تماشا می‌کرد: پیله‌وری که بساط خنزپنزری داشت و دختران و پسران جوان از بساطش شانه و گلِ‌سر و انگشتر و زنجیر و قلب‌های بدلی می‌خریدند، پیرمرد ریش‌بزی لاغری که روی شانه‌هایش بال‌های آتشین درآورده بود، زن جوانی که موهای بلندش در زمین ریشه دوانده بود و از ریشه‌ها گل‌های عجیب‌غریب بالا آمده بود با رنگ‌های عجیب‌تری که از اعماق زمین مکیده بود، ققنوسی که چون شهابی می‌گشت و از رد شعله‌ورش دود و بخار و نور دنباله می‌کشید، دختر زیبایی که پروانه‌ها و پرنده‌ها روی دست‌هایش لانه می‌کردند و حیوانات وحشی روی زانوهایش می‌نشستند و او هر روز برایشان آواز می‌خواند، و فرشته کوچکی که با عصای زرینش اینجاوآنجا پرسه می‌زد و شادی می‌پراکند.

یک روز صبح دیو سفید زیبایی گذارش به آن ساحل افتاد. پریِ‌دریایی اولین کسی بود که او را دید.
پریِ‌دریایی که تا کنون چنین موجودی ندیده بود چشم از او برنداشت. دیو به او نزدیک شد: "چقدر شما زیبایید. از کجا آمده‌اید؟"
پریِ‌دریایی به دریا اشاره کرد.
دیو روزها و روزها می‌آمد و با اشتیاق محو تماشای پریِ‌دریایی می‌شد و نوری به چشمانش می‌آمد که هر روز درخشان‌تر می‌شد.
یک روز دیو به پری دریایی نزدیک‌تر شد، لبخندی زد و شروع کرد در اطرافش چرخ خوردن؛ چرخید و چرخید تا زمانی که سرش گیج خورد و همان‌جا روی زمین افتاد. روز بعد برایش شکلک‌های عجیب‌غریب در آورد، پشتک‌وارو زد و روزی دیگر صورتش را رنگ‌آمیزی کرد و برایش آواز خواند؛ پریِ‌دریایی شروع به خندیدن کرد. درخششِ نورِ چشمان دیو کورکننده شد و ستاره‌ستاره از چشمانش باریدن گرفت و زمین ستاره‌آجین شد. پری‌دریایی زد زیر آواز  و تمام موجودات ساحل هم با او شروع به خواندن کردند...
ادامه دارد.
Instagram.com/marzieh_ebrahimi67
@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

📃#شعر

#علیرضا_نوری

وقتی محمد مختاری نوشت:
لبت کجاست،
در همدان برف زیاد می‌بارید
و هی آدم بود که گم می‌شد
بی‌نام
زخم‌خورده
با چشمان بریده به مقراض
همه‌ُ شهرها ایستاده بودند روبرویِ قبرستان
چشم‌های معلق
بالای شهر می‌چرخیدند
و آنان که اسلحه داشتند
از چشم درخشان متنفر بودند
هر گلوله‌ای که به چشم می‌خورد
یک سال از عمر زمین کم می‌شد
هر شهری برای ایستادن شیوه‌ُ خودش را داشت
همدان چطور؟
زمانی فقط اسم مختاری بود که در آسمان شهر می‌چرخید
جوانان «چشمْ‌روشنی» آمدند
با مردمک در کف
به هر کس که چشمِ دیدن نداشت
مردمک دادند
عشق با تعریف دیگری از قلب بیرون آمده است
عشق جنازه‌ای است که در بیابان پیدا می‌شود
دختری است که زیر شکنجه مرده است
عشق
فرداست

وقتی محمد مختاری نوشت:
لبت کجاست
می‌خواست
درختان بیشتری زندگی کنند
و هر خیابانی
برادر خیابانی دیگر باشد
بعد از این که درخت‌ها تمام شوند
موریانه‌ها جهان را خواهند خورد
پیش بیا و آمدن باش
بلوط زاگرس باش
با هر تیری که شلیک می‌شود
جهان به اندازه یک نفر کوچک‌تر می‌شود
پیش بیا
و خیال پیروزی باش در یک روز نزدیک
و نزدیک‌تر بیا
و اولین خطوط اخبار پیروزی باش

وقتی مختاری نوشت: لبت کجاست
حواسش نبود
همه‌ُ عاشقانه‌ها را فقط مردها که نمی‌نویسند
گفتم آقای مختاری
شما از اسطوره به عاشقانه آمدید
مبارک است
و عشق
به اندازه‌ی یک گلوله
یک‌طناب
و عشق هنوز جواب می‌دهد آقای مختاری

instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

بعضی وقت‌ها مردم نمی‌خواهند واقعیت‌ها را بشنوند چون نمی‌خواهند توهمات‌شان خراب شود.


#نیچه

Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

فقط کف‌صابون
(بخش سوم)

نویسنده: #هرناندو_تلز
برگردان: #اسماعیل_فصیح

و بعد مجبورم فرار کنم، مجبورم هرچه دارم بگذارم و به جایی دور، خیلی دور، فرار کنم. اما آن‌ها دنبالم می‌آیند تا پیدایم کنند. درباره‌ام می‌گویند: "قاتلِ سروان تورز، سروان تورز را توی سلمانی کُشت، وقتی داشت اصلاحش می‌کرد، حلقومش را برید، ناکسِ ترسو..."

و بعد از آن‌طرف، افرادِ طرفدار ما می‌گویند: "زنده باد انتقام‌گیرندۀ همۀ ما. جاودانی شد. درود بر ... و اسمم را خواهند گفت. سلمانیِ سادهٔ شهر بود. هیچ‌کس نمی‌دانست او انقلابی است و به‌خاطر هدفِ ما می‌جنگد..."

و آخرش چی؟ من جانیِ آدم‌کُش می‌شوم یا قهرمان؟! سرنوشتِ من بسته به لبۀ این تیغ است. می‌توانم دستم را کمی بیشتر بپیچانم، کمی بیشتر فشار بیاورم و فرو‌کنم. زیرِ تیغ، پوستِ انسان مثلِ ابریشم، مثلِ لاستیک، مثلِ همین چرمِ تیغ تیزکُنی نرم و بازشونده است. هیچ چیز لطیف‌تر از پوستِ انسان نیست، و خون هم که همیشه آن‌جاست، آماده است که بیرون بریزد، و تیغی مثلِ این خطا نمی‌کُنَد. از بهترین تیغ‌های من است. اما من نمی‌خواهم یک جانیِ آدم‌کُش باشم، نه‌خیر، آقای سروان تورز. تو آمدی که اصلاح کنی، من هم کارم را با شرافت و غرور انجام می‌دهم.  من خونی روی دستم نمی‌خواهم، فقط کف‌صابون، همین. تو یک مأمورِ اعدام هستی و من یک سلمانی. هر کس در جامعۀ ما جای خودش را دارد. بله، هر کس در جای خودش.

 حالا چانه‌اش هم تمیز تراشیده شده بود. راست نشست و خودش را در آینه نگاه کرد. دستش را روی صورتش کشید و تر و تازگیِ پوستش را که مثلِ پوستِ بچه‌ها نو شده بود، احساس کرد.
 گفت: «متشکرم».

بلند شد. به‌طرف گیرۀ جالباسیِ روی دیوار، و کمربند و هفت‌تیر و کلاهش رفت. من رنگم پریده و تمامِ بدنم خیسِ عرق بود. تورز کمربندش را بست و آن را با قطارِ فشنگ‌هایش روی کمرش میزان کرد. هفت‌تیرش را هم در غلافِ چرمی‌اش تکان داد، و بعداز آن‌که موهایش را مرتب کرد و عقب زد، کلاهِ نظامی‌اش را سرش گذاشت. از جیبِ شلوارش چند سکه درآورد و برای خدمتی که به او کرده بودم به من پرداخت، و به‌سوی درِ دکان راه افتاد. بینِ چارچوبِ در مکث کرد، برگشت و گفت: "بهم گفته بودن اگه بیام این‌جا، تو می‌کُشیم. فقط اومده بودم ببینم راست می‌گن! آدم کُشتن آسون نیست، حرفم رو باور کن"، و به‌طرفِ پایینِ خیابان راه افتاد.

پایان
@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

دلم می‌خواست یک نفر آرام و شمرده، توی گوشم زمزمه می‌کرد: دنیا بی‌ارزش نیست، سخت نیست، پوچ هم نیست. داری خواب می‌بینی.
من خواستم و او گفت؛ او گفت: دنیا بی‌ارزش نیست، سخت نیست، پوچ هم نیست. داری خواب می‌بینی!
من باورم شد؛ باورم شد که دارم خواب می‌بینم این چشم‌های خیس را...
این شب سرد و اندوهناک را...
همه‌اش یک کابوس است.
بیدار می‌شوی و یادت می‌رود که تنهایی چقدر سخت بود، دروغ چقدر درد داشت. یادت می‌رود که حرف‌ها فقط حرف هستند و نباید باورشان کرد.
یادت می‌رود که هیچ‌چیز ارزش ندارد؛ همه این‌ها یادت می‌رود. داری خواب می‌بینی.

دسته‌ی دلقک‌ها
لویی فردینان‌ سلین
ترجمه مهدی سحابی
@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

تو را خواهم زایید
مادرم
از پستانم شیر خواهم نوشاند
تو را خواهم بالاند
در آغوشم
برای رنج‌هایت
لالایی می‌خوانم
این بار تمام بازی‌های دنیا را
بازی می‌کنیم،
تمام زندگی را
بی‌آن که عمو زنجیرباف با چرخ ریسندگی‌ات زندان ببافد
و تو با قایم‌باشک دیگری
پشت کوه‌ها گم شوی
برایت مادری می‌کنم
و در تنت تمام برادارنم را خواهم زایید
حالم خوب می‌شود
با تو
حال همه‌ی جهان
مادرم
و مرگ چمبره‌اش را جمع می‌کند از روی زمین
دمش را روی کولش می‌گذارد می‌رود
آخر بی‌تو زندگی زخم حرام‌زاده‌ایست
که لاشخورها مُردارش را به دندان می‌کشند و
زالوها از خونش می‌مکند
اگر به دامنم برگردی
سوار می‌شویم بر آخرین عطر گل نرگس
و بوته‌زارها و علفزارها ادامه‌ی حرف‌های ما می‌شوند
دردت به جانم
برایم آوازی بخوان
تا ببالایم به عطر صدات
تا فراموش کنم
که شهر پر شده
از  کوچه‌‌پس‌کوچه‌هایی که
زندگی را سقط می کنند
و آم‌های متوسط نیمه‌دیوانه‌
که مرگ را کنار دیوارهای رنگ‌پریده‌ی اتاق‌هاشان
یا در میدان‌های شهر
قدم می‌زنند
آن صافی و زلالی‌ات
که پیوندی با خاطر آبهای ازلی داشت
آناهیتای من
آخر کار دستم داد
حالا
این باد و رعد و برق را
این دلتنگی مدام را
این تیزی تبر اندوه را
چگونه تاب بیاورم
مشتی دریا به من بده
که تالاب‌ها خشک‌اند
ماهیان به مردن
له‌له می‌زنند
و خون‌آشامان به ‌جام‌های خون
چشمانت را دوباره باز کن
تا
خیابا..ن‌ها،
کوه...ها،
درخ...ت‌ها،
جنگ...ل‌ها،
شهر..ها
که
تکه‌..تکه‌...های تَ..ن من..اند
باز پیدایشان شود
سر‌‌‌..م، دست‌..هایم، پاها..یم
از گور بیرون آیند
برگردند سر جایشان،
تا قلبم
از زخم کلمات
از تیغ خشونت که پهلویم را
پاره کرده
شفا یابد
و سر دخترکان نوباوه
که در دستان اخته‌ی شهر،
و سوار بر موج قهقهه‌ی کفتارها
بر گورهای دسته‌جمعی‌اشان 
رقصی دیوانه دارند
آخر چشم تو را دور دیده‌اند
که سیاه‌کاران
رد گلوله
بر گونه‌ی زمین می‌نشانند
اگر تو برگردی
چون درختی به سمت فردا بالا خواهم رفت
به پرندگان وصل خواهم شد
چشمه‌ها دوباره خواهد جوشید
صدای زنگوله‌ها طنین می‌اندازد
و از تمام خانه‌ها
نوای ساز و آواز
و بوی غذا می‌آید.
اگر تو برگردی
اگر تو برگردی


#مرضیه_ابراهیمی
#شعر #شعر_سپید #شعر_نو                                 
                                     
                               
عکس از: ellenkooi#
https://www.instagram.com/p/CasGfkaO4vM4kQCGKB_f531DWfHfgUx_4m0wEk0/?igshid=MTc4MmM1YmI2Ng==

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

ما سال‌ها اندوه را
بر دوش کشیدیم‌و
صبح طلوع نکرد

#محمود_درویش

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

.
نیمه‌های شب از فکری که حتی تا عمق خوابت نفوذ کرده و همچون چنگال‌های حیوانی وحشی به دلت چنگ می‌‌اندازد، بالاخره از خواب می‌پری. از دل موجِ منگی و خواب‌آلودگی، فکر سمجِ قحبه که عمری چون تیغی چسبیده به گلویت، بالا می‌آید و در سرت تکرار می‌شود، "این منم؟ هنوز هستم؟ هستم؟ هنوز دارم نفس می‌کشم؟" تشویش و اضطرابِ در سیلانِ بودنی تمام‌نشدنی، هول به دلت می‌اندازد؛ همان هول‌وهراس همیشگی، همان مشقتِ مدام. فکرمی‌کنی، " و در همان اتاق پر هرج‌ومرج و تیره و محتضر".
دلت می‌خواهد چنگ بزنی و چیزی را از درونت بیرون بکشی و دور بیندازی. لوله تفنگ را در دهانت می‌گذاری، چشمانت را می‌بندی و از اتاق کنده می‌شوی.

#مرضیه_ابراهیمی

https://www.instagram.com/p/C0mQG_CIZzoGGhnqhRR6S8cjKWCPXb5G-qbE4U0/?igshid=MTc4MmM1YmI2Ng==

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

یاد بگیر که در برابرت، ساعت‌ها، روزها و سال‌هایی خواهد بود که کاملا داغونی و هیچ‌چیز نمی‌تونه این حس رو عوض کنه.
نه دوست دختر جدید،
نه دکترها،
نه تغییر رژیم غذایی،
نه مواد مخدر،
نه تحقیر
و نه حتی خدا.

#چارلز_بوکفسکی
ترجمه: #مهیار_مظلومی

@marzieh_ebrahimi

Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی



پس چشم به راهت خواهم ماند
چونان خانه‌ای متروک،
که بیایی و در من زندگی کنی
که بیایی و پنجره‌هایم،
دیگر درد نکشند...


#پابلو_نرودا

Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

#شعر


شب
‏در قُرق سگ‌‌هاست
با این‌‌همه
‏تاک‌‌های ما
‏در تاریکی نیز
‏رو به انگور
‏می‌‌خزند...


#حسین_منزوی


@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

داستان کوتاه: تانگو
نویسنده: #مرضیه_ابراهیمی
(بخش نخست)

چیزی داره سقوط می‌کنه، شما هم می‌بینین؟ ما داریم به جلو می‌ریم یا عقب؟ به عقب. باید فرار کنیم. این صدای چیه؟
کسی فریاد زد، مردن مسئله‌ای قدیمی‌است. هیاهوی بیرون از چیه؟صدای رگبارِ گلوله‌است، تتتتتق تتتق. پس دروغه که آدما تو تنهایی می‌میرن؟

صدای قهقهه‌ای در فضای بسته پیچید.

صدای باده، هو هو هو. حالا چرا ما رو تلنبارمون کردن رو هم؟ بیایین بازی کنیم، یه بازی دسته جمعی. بوووووومب لوله‌‌مون می‌کنن. دلم می‌خواد بغلش کنم.

صدای قهقهه بلندتر شد.

ولی من حس کسی رو دارم که به جلو می‌ره. گوشت تن و بدنمون با دود و خاک داره به هوا پشنگ می‌شه. به کی داری سلام می‌کنی؟ چیزی نمونده تا رعد سقف رو از وسط شکاف بده. ما کجاییم؟
قهقهه اوج گرفت.
این‌بار حتما می‌میریم. هه هه، من رو هوام. یکی این طناب رو از دور گردن من باز می‌کنه؟ ما تو اغماییم. ما متهمیم. ما داریم خواب می‌بینیم. خواب تو بیداری؟ این صداهای گوشخراش از کجا میاد؟ پودر می‌شیم.

همهمه‌ای در کامیون پیچید.

تو یه کابوس گیر افتادیم، تو یه سرگیجه. هذیون. نمی‌تونم نفس بکشم. تو یه مه غلیظ که حال یه اقیانوس پر از وهم رو داره، چشم، چشم رو نمی‌بینه. باید موضع دفاعی بگیریم، بریم پشت اون دیوارا، ممکنه بهمون حمله کنن. هنوز طناب دور گردنته. طوفان سختی در راهه. ما اینجا چیکار می‌کنیم؟ ما در حال احتضاریم. رعد دو شقه‌‌مون می‌کنه. در فراموشی، در ورطه ای از گسل زمان.

صدای جیغ پرنده‌ای از دور به گوش رسید.

ما رو دارن می‌برن تو یه گور دسته‌ِجمعی رو هم چالمون می‌کنن. تو از کجا می‌دونی؟ من سرما رو توی اون گورای دسته‌جمعی هنوز به‌یاد دارم. تگرگ، بهمن، بارای سنگین رو دوشمون رو شیب کوه‌های یخی. چه بلایی سرمون اومده؟ ما تباهیم. و ترس رو مثل ردی از یه گلوله‌ی سربی رو ستون فقراتم. از چی باید فرار کنیم. بیایین برقصیم. من دلم یه استیک بزرگ می‌خواد. ما رو ردیفمون کردن، ته یه چاله‌ُ خیلی بزرگ درازبه‌دراز خوابوندنمون، رومون یه خروار خاک ریختن. ما رو درو می‌کنن، تتتق تتق. ما در لحظه‌ُ بعد از حدِمجاز به‌سر می‌بریم. من تشنه‌م. توی پرو وقتی که خیلی کوچیک بودیم و بعد توی عراق، توی یوگسلاوی، انگلیس، شوروی، شالِ ایران، در دوار هزارتوهای تاریکش. زندگی یه احتضار ابدیه. گردباد مارو گوله می‌کنه با خودش می‌بره. کسی فندک داره؟ از اون روز همه‌جا تاریکه و خاکی که رفت تو چشامون باعث شد دیگه جایی یا چیزی رو نبینیم. تپه‌ها و درختا چرا راه افتادن دارن فرار می‌کنن؟ اونا تپه و درخت نیستن اشباحن. مگه مرده‌ها حرف می‌زنن؟ صدایی بلند گفت ما مجرمیم. راسته که احتضار درد داره. اونا دنبالمون کردن، درختا، تپه‌ها، این تیرای چراغ برق، حتی پرنده‌ها. بله مرده‌ها حرف می‌زنن. وقتی در حال چرت زدنی، شنیدن عوعوی سگ‌ها می‌تونه لذت‌بخش باشه.
خونی که از تن کسی می‌آمد، شره می‌شد و از درزهای کامیون به بیرون چکه می‌کرد و ردی از آن به موازات هم در جاده کشیده می‌شد.

حالا این جاده تا کجا می‌ره؟ حتی اون ساختمونای تک‌و‌توک جاده هم. سرهامون‌و له کردن. چن تا ماشین دارن ما رو اسکورت می‌کنن. من حس پرواز دارم. ما تو هواپیماییم. تو کشتی. مغزمون رو پاشوندن رو زمین. این ماییم که داریم سقوط می‌کنیم. ما شناوریم. کسی قصد جان ما رو کرده. من دارم می‌سوزم، انگار تو یه کوره‌ام. من می‌گم بیایین به بازیمون ادامه بدیم. ما تحت تعقیبیم. کسی به صدای بلند خندید: هه هه هه ها ها.
فضای اتاقک از دود سیگار دم کرده بود.
موهات مثل یه دریا زلال و زنده و روشنه.
مردی دست سنگینی را که روی لب‌هایش افتاده بود کنار زد.
به نظر شما وضعیت ما کمی غیر عادی نیس؟ بیایین برقصیم. من خوابم می‌‌آد. رقص هم یه‌جور بازیه، رقص دسته‌جمعی، تو این لباسای سفید. این جاده تا کجا ادامه داره؟ ما داریم خواب می‌بینیم. رقص یه جور فراره.
تک‌سرفه‌های خشکی به گوش رسید.
من تب دارم. یا یه‌جور زندگی. ما رو لای زرورق پیچیدن، ساندویچمون کردن ها ها ها. بیایین یه نقشه‌ُ فرار بکشیم. ما گرم‌گرم مردیم. همه‌‌ُ راه‌ها رو بستن، توی بن‌بستیم، غافلگیرمون کردن. از کی تو این جاده‌ایم؟ از چهل سال پیش. هزار سال. یک میلیون سال. ما زنده‌ایم. صدای ناله می‌آد. صدای گریه‌‌ُ یه بچه‌س. لابد گرسنه‌ست. حالا که مردیم در امانیم؟ این لبخند مضحک چیه رو لبت؟ من دلم یه قهوه‌ی داغ می‌خواد. ما رو دارن به قربانگاه می‌برن، به سلاخونه، دل و روده‌هامونو مثل امواج دریا می‌ریزن رو هم، استخون‌هامونو خورد می‌کنن. دیگه ترسی وجود نداره. حالا به جایی هم می‌رسیم؟ بله این تنها دفعه‌ایه که به جایی می‌رسیم. لاشخورا دارن بالای سرمون پرواز می‌کنن، سایه‌شون افتاده رو سقف، سایه‌ُ بالاشون. به نظرتون اونم منو دوست داره؟ بوسه‌های اون می‌تونه منو از مرگ در امون نگه داره. ما از خطر گذشتیم چون مردیم.

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

داستان: "رمئو و ژولیت"
نویسنده: #مرضیه_ابراهیمی
(قسمت آخر)



پیرمرد بال‌دار آمد بالای سرش، رو به او کرد و گفت: " برگرد، برگرد به دریا، تو به اینجا تعلق نداری".
پری گفت: "نمی‌توانم".
پیرمرد گفت: "ولی او دیگر دوستت ندارد، هیچ‌گاه دوستت نداشته".
پری گفت: "او دوستم دارد فقط خشمگین است".
پیرمرد گفت: "و آسیب بیشتری به تو می‌رساند".
شب دیو برگشت و دید از پری چیزی جز بالا‌تنه‌ای آش‌ولاش و واریخته چیزی نمانده.
آلتش را درآورد و شاشید روی بدنش که هنوز قلب درونش می‌تپید. تمام ساکنان ساحل به قهقهه افتادند. شاش دیو خیلی زیاد بود و پیکر پری را برد و در چاله‌ای انداخت.
روز شد. درخت‌ها یکی‌یکی آمدند بالای سرش، دندان‌هایشان را در آوردند و در تنش فرو کردند، علف‌ها و گیاهانِ هرز پیچیدند دورش و تیغ‌های زهرآلودشان را در تنش آجین کردند، خون و تریشه‌های گوشت دریا را فرا گرفت.
آناهید خدای دریا گردبادی شد و آمد کنارش. گفت: "تو هنوز نمی‌خواهی برگردی؟"
پری نمی‌خواست برگردد.
فرشته کوچک، پیرمرد بال‌دار و ققنوس بالای سرش نشستند اما کاری از دست‌شان برایش برنیامد.
پری گفت: "همین‌جا می‌میرم، نه به خاطر دروغ بودنِ عشقِ دیو بلکه در مرگ خوبی، در مرگ شفقت تنها باید مرد".
زن جوانی که برای جانوران آواز می‌خواند برایش آواز خواند و او چشمانش را روی هم گذاشت.

روزهای بسیاری گذشته بود. پری با همان وضعیت پیشین روی زمین افتاده بود در همان زمین عقیم، همان کابوس و عقرب‌ها و مارها. و گردِ مرگ پاشیده بود روی ساحل، روی مرد پیله‌ور، زنی که گل‌های عجیب‌غریب از موهایش روییده بود، فرشته کوچک، پیرمرد بال‌دار، ققنوس، درخت‌ها و گیاهان حتی.

شبی دیو آمد بالای سر پری. کمی او را برانداز کرد. خم شد روی تن بی‌جانش، صدای تپش قلبش به گوشش رسید، پای بزرگش را گذاشت سینه‌اش و با غیظی تمام آن را لگدمال کرد. بعد قهقهه‌ای سر داد و با تفرعن نعره زد: "الان در بهترین جای ممکن در زندگیم ایستاده‌ام".
و شروع به رقصیدن بالای سر پری.

فردای آن روز دیو باز آمد کنار پیکرش ایستاد، در فکر بود. پری چشمانش را باز نکرد. کمی دور پیکرش چرخید، بعد با لگدی محکم او را پرتاب کرد به سمت دورترین و عمیق‌ترین قسمت دریا.
۳ سال دیگر گذشت.
دستی آمد پری را نوازش کرد. همهٔ قسمت‌های بدنش را لمس کرد و جانی تازه دمید. پریِ‌دریایی چشمانش را باز کرد دم زیبایش را تکان داد و شروع به شنا کرد و هر چه دورتر و دورتر رفت.

پایان

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

داستان کوتاه: "رومئو و ژولیت"
نویسنده: #مرضیه_ابراهیمی

(قسمت سوم)

دیو می‌گفت: "تو گوشت و استخوان و خون منی. اجازه نمی‌دهم دست کسی به تو برسد".
و طوری او را نوازش می‌کرد که می‌ترسید تن پری که به نرمی و شفافیت بال‌های پروانه بود، پودر شود.
سه سال گذشت. پری با تمام وجود دل بسته بود به دیو. و اشتیاق دیو به پری شور و ولوله به‌پا می‌کرد و باعث می‌شد ساحل همیشه پر از نور  و رقص و شادی باشد.
سه سال دیگر گذشت. دیو گاهی غیب می‌شد، در فکر بود و دیگر از چشمانش ستاره‌های کمتری می‌بارید، حتی گاهی رگه‌هایی از تیرگی در آن پدیدار می‌شد.

پریِ‌دریایی حیران نگاهش می‌کرد و از چیزی سر درنمی‌آورد. اما لبه‌هایی تندوتیزِی را که در وجود دیو بود عمیق‌تر حس می‌کرد.

سه سال دیگر گذشت. غیبت‌های دیو طولانی‌تر می‌شد. موهای روییده روی صورتش، چهره‌اش را زمخت و تیره‌‌ کرده بود.
پری کم‌کم از کلبه بیرون می‌آمد و عادت پیشین‌اش را از سر می‌گرفت. دیو دیگر مانعی برای گردش و صحبت با مردم برایش ایجاد نمی‌کرد.
روزی دیو به پری گفت، "باید برای مدتی به شهر دیگری برود".
پری مدت زیادی در کلبه منتظر ماند تا دیو از سفر برگشت. پری را در آغوش گرفت. در ساحل، رقص و شادی و بازی از سر گرفته شد تا وقتی که دیو باز عزم سفر کرد. این‌بار مدت بیشتری در سفر ماند.
پری از زن جوان که موهایش در زمین ریشه کرده بود و از ریشه‌ها گل‌های عجیب با عطری مرموز تراوش می‌کرد، پرسید: "چرا این‌همه سال اینجا نشسته‌ای؟" 
زن جوان گفت: "منتظرم تا معشوقم از دریا برگردد".
پری گفت: "از عطر موهات به من هم می‌دهی؟"
زن جوان شیشه عطری به او داد.
از پیرمرد بالدار علت روییدن بال بر شانه‌هایش را پرسید. پیرمرد گفت: "برای یافتن عشق و زیبایی".

دیو برگشت. پری عطری را که زن جوان به او داده بود به موها و تنش مالید، اما دیو نگاهش نکرد. پری به او نزدیک شد به چشمانش نگاه کرد اما نتوانست چیزی در آن بیابد. صورتِ عبوس دیو و چیزی نفوذناپذیر در وجودش تمام جرئت پری را از بین برد و پری نتوانست حرفی بزند.
بیرون کلبه نشست و به دریا خیره شد.

کم‌کم پری داشت متوجه رفتار غرببی در دیو می‌شد. دیو عصبانی بود. دیو هر روز عصبانی‌تر می‌شد. بساط پیله‌ور را به زیر لگد می‌کشید. تخم‌مرغ‌های پیرزنی را که از راهی دور می‌آمد تا تخم‌مرغ‌هایش را در ساحل بفروشد خردوخاکشیر می‌کرد. پسران و دختران جوان را فراری می‌داد. بعد کم‌کم خشمش چاه فاضلابی شد و بالا آمد و در ساحل سرازیر شد و بر سروروی هر موجودی فرو ریخت حتی روی پری؛ و پری برای اولین‌بار گریه کردن را یاد گرفت.

سه سال دیگر گذشته بود. دیو باز به آن شهر دور سفر کرده بود و مدت‌ها از رفتنش گذشته بود. این‌بار پری هراسان شده بود. شروع کرده بود به راه رفتن در ساحل و جنگل و هر جای دیگری که می‌شد قدم بر آن گذاشت. روزها و شب‌ها راه رفت و راه رفت تا از رد قدم‌هایش گودال‌هایی عمیق و طولانی و پیچ‌درپیچ به‌وجود آمد.

دیو برگشت. در فکر بود، پری را در آغوش نفشرد. فقط دستی به موهایش کشید و پشت به او کرد و خوابید. پری کنار پنجره نشست و آشوب دلش مایع زرد رنگی شد و از درونش بیرون زد و شیرابه‌ها ساحل را مسموم کرد و درخت‌ها و گل‌ها و گیاهان بسیاری شروع به خشکیدن و سوختن کردند و قسمت‌های زیادی از زمین ساحل بایر شد.
فردای آن‌شب پری سه بار نام دیو را تکرار کرد اما دیو فقط نگاهش کرد و از چشمانش تلالو تاریکی باریدن گرفت. پری با شگفتی دیو را که با حالتی پر طمطراق قدم می‌زد تماشا کرد؛ صورتش  تیره‌تر، پر موتر و بیگانه شده بود.

ادامه دارد...
@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

#شعر

آیا باید فراموش کرد
یا در شفافیت آب‌های ناممکن
به‌دنبال عکسش بود
که هنوز خنجری را که در سینهُ من
به یادگار گذاشته
در سینهُ من مانده است

#احمد‌رضا_احمدی

Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

به یاد تو هستم
کاش
خداحافظی نمی‌کردی و می‌رفتی
من عمری خداحافظی تو را
به یاد داشتم...
پاییز پشتِ پنجره
استوار ایستاده است
مرا نظاره می‌کند
که چرا هنوز
من جهان را ترک نکرده‌ام
من که قلب فرسوده دارم
من که باید با قلب فرسوده
تو را کم‌کم فراموش کنم.

#احمدرضا_احمدی
آقای احمدرضا احمدی شما نمرده‌ای، مثل رودی در شعرهایت جریان داری، و پشت همان پنجره رو به پاییز ایستاده‌ای.


Instagram.com/marzieh_ebrahimi67


@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

و عشق صدای فاصله‌هاست
صدای فاصله‌هایی که غرق ابهامند...

#سهراب_سپهری


Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

ـ


دوستانی دارم
دوستانی که هرگز همدیگر را ندیده‌ایم
حتی برای یک بار

اما حاضریم بمیریم با هم
برای نان مشترک ...
آزادی مشترک ...
رویای مشترک ...




#ناظم_حکمت

Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi



   

Читать полностью…

مرضیه ابراهیمی

🎼 موسیقی بی کلام


TITLE: #THRONE_ROOM
ARTIST: #REINHARDT_BUHR


Instagram.com/marzieh_ebrahimi67

@marzieh_ebrahimi

Читать полностью…
Subscribe to a channel