marzockacademy | Unsorted

Telegram-канал marzockacademy - آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

10922

کانال فلسفه وهنر مارزوک

Subscribe to a channel

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

اولی پایه گذار مکتب مشهور به سنتگرایی که نوعی باطنگرایی عرفانی ضدمدرن بود و دومی هم ازپیروان گنون که معتقد بود باید سنتگرایی از انفعال خارج شده و به نیروی اجتماعی و سیاسی قدرتمندی برای مقابله با تجدد بدل گردد. اوولا با دستگاه حکومتی هیتلر و موسولینی هم ارتباطاتی نزدیک داشت. در کتاب تایتلبام نویسنده بازهم با بنن مصاحبه کرده و کل کتاب به بسط نسبت بنن و سنتگرایان اختصاص دارد.
سطح درک برخی از عاشقان ایرانی ترامپ از یک گلوبالیست با درک پدران و مادران آنها از یک کمونیست به عنوان گوینده جمله «خدا نیست» شباهت غریبی دارد. برخی از هموطنان در فضای مجازی به گونه ای «بایدن گلوبالیست» را لعن میکنند که گویی تمام اعضای خانواده شان را در جبهه های نبرد حق علیه گلوبالیسم از دست داده اند. این فحاشی آنها به گلوبالیسم همیشه مرا به یاد حکایت آن درویش در مثنوی می اندازد که بلندتر از دیگر درویشان «خر برفت و خر برفت» را فریاد میکشید بی انکه بداند چه شعار احمقانه ای را درحال سردادن است. آنتی گلوبالیسم بنن (و به دنبال او ترامپ) دو ویژگی مهم دارد: نخست عقب کشیدن آمریکا از هرگونه تعهد بین المللی و جهانی (اعم از اقتصادی، زیست محیطی، نظامی و امنیتی) و اولویت دادن به منافع مردمان آمریکا و به ویژه مردم عادی و کارگران. دفاع از این ایده برای افرادی که در آمریکا زندگی میکنند و به مشاغلی خرد و سطح پایین اشتغال دارند میتواند قابل فهم باشد. البته آنها احتمالا نمیدانند که آمریکا را گلوبالیسم پس از جنگ جهانی به قدرتمندترین کشور جهان بدل کرده است و اگر گلوبالیسم نباشد در بلندمدت آمریکایی هم نخواهد بود بلکه نهایتا شاهد دولت-ملتی محصور در جزیره با تنوع فرهنگی وسیع و فاقد هویت ملی مستحکم خواهیم بود. نکته ای که باید توجه داشت این است که گلوبالیسم تقدیر آمریکاست و نه یک انتخاب. بهرحال اگر کسی در هرجای دنیا فکر میکند ترامپ برای حقوق بشر یا براندازی و یا هر چیزی که ممکن است ذره ای به سود او تمام شود تلاشی خواهد کرد باید گفت درخطایی بزرگ است و تنها با احساسات به مسائل پیچیده مینگرد.
ویژگی دوم آنتی گلوبالیسم توجه به اجتماعات سنتی و ارگانیک است که بر سنتهای ریشه دار و سلسله مراتبی و نفی فردیت و حقوق طبیعی مدرن استوارند. سنتهایی که پیشرفت را فضیلت نمیدانند و به درک دوری از تاریخ قائل اند. از دید این نگرش طالبان نماینده سنت «ریشه دار» قبیله ای در افغانستان است: باید تقویت اش کنیم، با آن گفتگو کنیم، به رسمیت اش بشناسیم و به دولت آنها فشار بیاوریم که 5500 تروریست آدمکش را آزاد کند و بگذاریم تا خود اهالی افغانستان به نظم سنتی خود بازگردند. در چنین نظمی سنگسار و گردن زدن بخشی از سنتهای یک جامعه سلسله مراتبی است که با ارزشهای فردگرای مدرن نمیتوان آنها را مورد قضاوت قرار داد و اگر هم بتوان، خوب و بد آن به آمریکا مربوط نیست. اما اگر از فروش سلاح و یا میانجیگری سودی به جیب آمریکاییها برود بد نیست ایالات متحده وارد عمل شود و زود هم صحنه را خالی کند. عاشقان ایرانی ترامپ باید با کنار گذاشتن احساسات و هیجانات مقطعی کمی مطالعه و تامل کنند و قیاس بگیرند که مداخله ایالات متحده ترامپ در دیگر کشورهای منطقه ازجمله ایران از چه نوعی خواهد بود و چرا دل بستن بر عهد چنین سیاستمداری بسان تکیه بر بادصبا خواهد بود. ترامپ ممکن است رفتنی باشد یا بماند. اما وجود و وفور چنین ذهنیتهایی در کشورمان، به ویژه درمیان گروهی از تحصیل کرده گان، باید ما را به تاملی جدی وادارد. آینده کشور به هرجا برود با این گونه قضاوتهای سیاسی فرجامی نیکو نخواهد داشت.
Ahmad Bostani

/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

به نظرتون چرا باید مقوله ی خانه براندازی همچون جنگ، بازنمایی بشه خصوصا اگر این بازنمایی قبل از اتفاق افتادن، نمود پیدا کنه؟
Monica



1-بازنمایی یک ایده آن را از قوه به فعل نزدیک می‌کند.
طبق نظریه‌هایی مانند میشل فوکو قدرت از طریق گفتمان   اعمال می‌شود. بازنمایی یک ایده (حتی اگر هنوز محقق نشده باشد) به آن "واقعیت" می‌بخشد و آن را وارد دایره گفتمان سیاسی می‌کند.


۲-یا دست‌های پشت پرده‌ای در کار هستند؟
Monica


در تحلیل سیاسی  "دست‌های پشت پرده" اغلب به معنای توطئه یا دخالت مخفی قدرت‌های خارجی یا داخلی است
اینکه آیا یک "دست پنهان" مستقیماً ایده جنگ را "می‌کارد"، محل بحث است. اما قدرت‌هایی وجود دارند که به طور فعال روایت‌ها را مدیریت می‌کنند:
۱- قدرت‌های داخلی: دولت‌ها و نخبگان حاکم سرمایه‌گذاری زیادی روی بازنمایی می‌کنند تا یا روایت خود را تثبیت کنند (مثلاً با بازنمایی هرگونه تغییر به عنوان هرج و مرج یا دخالت خارجی) یا روایت‌های مخالف را تضعیف کنند.
۱- قدرت‌های خارجی (ژئوپلیتیک): بازیگران بین‌المللی اغلب به دنبال تقویت روایت‌هایی هستند که به نفع منافع استراتژیک آن‌ها باشد. این می‌تواند شامل حمایت از گروه‌هایی باشد که خواهان تغییر ساختاری هستند (برای تضعیف رقیب)  مانند پروپاگاندای اسراییل در جنگ دوازده روزه
بنابراین، لزوماً یک "توطئه واحد" وجود ندارداما مدیریت فعال روایت‌ها توسط بازیگران قدرتمند (چه داخلی و چه خارجی) برای کسب مزیت یک واقعیت اثبات شده در سیاست است.


و به طور جزیی تر، آیا ساختارهای قدرت مایلن همواره در " خاورمیانه" ایده ی جنگ " بازنمایی" بشه؟
بله، در بسیاری از موارد ساختارهای قدرت منطقه‌ای و بین‌المللی تمایل دارند که خاورمیانه را در چارچوب نیاز به مداخله یابستر ناپایدار بازنمایی کنند.دلایل انهم ژیوپلتیکی و اقتصادی هستند با کنترول منابع وبازنمایی منطقه به عنوان یک منطقه در معرض خطر دائمی (جنگ، تروریسم، فرقه‌گرایی) توجیهی برای حضور نظامی وفروش تسلیحات و کنترول مسیرهای انرژی فراهم می‌کند.
با تضعیف انسجام منطقه‌ای واگر روایت غالب روایت تفرقه و جنگ داخلی باشد احتمال شکل‌گیری یک بلوک قدرتمند و متحد منطقه‌ای که بتواند در برابر قدرت‌های خارجی بایستدکاهش می‌یابد.
توجیه سرکوب داخلی با ترس از "جنگ بیرونی" یا "نفوذ خارجی" ابزاری مؤثر برای توجیه سرکوب مخالفان داخلی به بهانه حفظ امنیت ملی است.

آیا خاورمیانه ی " آباد و شاد" میتونه برای مکان های دیگه تهدید محسوب بشه؟
اگر "آبادی و شادابی" بر اساس یک مدل حکومتی خاص (مثلاً دموکراسی رادیکال، یا یک ایدئولوژی اقتصادی خاص) حاصل شود، این مدل می‌تواند به عنوان یک الگوی جذاب برای مردم سایر مناطق تحت فشار یا ناراضی مطرح شود و ثبات رژیم‌های مشابه در سایر نقاط جهان را به چالش بکشد.
بنابراین، "آبادی و شادابی" از منظر قدرت‌های رقیب یا بازیگرانی که از وضعیت فعلی نفع می‌برند می‌تواند به عنوان یک تهدید امنیتی یا ایدئولوژیک تفسیر شود

یا کلاهیچکدوم  از این سوال ها محلی از اعراب ارتباط با "بازنمایی ایده جنگ "ندارند Monika
تمامی سوالات مطرح شده به شدت با مفهوم بازنمایی در ارتباط هستند
بازنمایی ایده جنگ چه پیش از وقوع و چه به صورت دائمی یک استراتژی مدیریت قدرت است.
اگر جنگ بازنمایی شود قدرت‌ها می‌توانند آن را توجیه کنند.
اگر خاورمیانه به عنوان سرزمینی که فقط با جنگ می‌تواند هویت یابد بازنمایی شوداین امر احتمال وقوع جنگ‌های آتی را افزایش می‌دهد زیرا این روایت به یک پیش‌گویی خودمحقق‌شده تبدیل می‌شود.
در نهایت بازنمایی‌ها صرفاً تصویر نیستندآن‌ها نقشه‌هایی برای عمل هستند که توسط بازیگران قدرتمند برای حفظ یا کسب کنترل بر منابع ایده‌ها و موقعیت‌های استراتژیک به کار گرفته می‌شوند.
از منظر نظریه رئالیسم (واقع‌گرایی) در روابط بین‌الملل هر قدرت منطقه‌ای که به طور ناگهانی به ثبات رفاه و انسجام دست یابد می‌تواند به عنوان یک چالش تعادل قوا تلقی شود.
یک خاورمیانه متحددارای منابع اقتصادی قوی و پتانسیل نظامی بالا می‌تواند نفوذ قدرت‌های سنتی (خارجی) را در منطقه به شدت کاهش دهد. این می‌تواند برای کشورهایی که از طریق حفظ یا تفرقه در منطقه نفع می‌برند یک تهدید ژئوپلتیکی محسوب شود.
KI
/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

حق صلح یکی از مصادیق حقوق طبیعی و اولیه بشر است و هر عقل سلیمی به ضرورت ذاتی آن اشاره دارد. با این حال، این حق در طول تاریخ بشر همواره مورد غفلت قرار گرفته است. از سوی دیگر، تأسیس سازمان ملل متحد نقش بسزایی در احیای این مفهوم داشته است و این برهه از زمان را می‌توان نقطه عطفی در دستیابی به صلح و امنیت برای بشریت دانست. این سازمان جهانی و زیرمجموعه‌های آن اقدامات گسترده‌ای را برای دستیابی به این هدف انجام داده‌اند. با این حال، این اقدامات کافی نبوده و تنها منجر به شناسایی حق صلح در یک اعلامیه غیرالزام‌آور شده است که صرفاً دارای ارزش‌های اخلاقی و سیاسی است.
دلایل ناکارآمدی سازمان ملل متحد در تحقق مفهوم حق صلح، ضعف آن در شناسایی، ساختار و اجرا است. در بسیاری از موارد، عدم تکمیل حق صلح ریشه در سهل‌انگاری حقوقدانان در شناسایی و به رسمیت شناختن این حق دارد؛ مقررات هنجاری تدوین‌شده مربوط به آن نشان می‌دهد که این حق قدرت اجرایی لازم را ندارد. از سوی دیگر، تفکیک قوا که از اصول اولیه تشکیل یک جامعه است و نماد بلوغ یک نظام حقوقی محسوب می‌شود، در سازمان ملل متحد وجود ندارد. متأسفانه، این سازمان فاقد قدرت قانونگذاری مستقل است و این امر منجر به عدم تعادل قدرت در زیرمجموعه‌ها شده و مشکلات جدی مانند موارد زیر را به وجود آورده است:
تکیه بر رویه قضایی دیوان بین‌المللی دادگستری که اکنون به عنوان روشی زمان‌بر، مردود و منسوخ شده تلقی می‌شود.
صلاحیت بی‌حد و حصر شورای امنیت، شامل قانونگذاری، تعیین جایگاه حقوقی، اعمال حق وتو، یکجانبه‌گرایی و غیره که می‌تواند آن را به یک قدرت بزرگ و مستبد تبدیل کند.
از سوی دیگر، در مرحله اجرای حق، موانعی وجود دارد. این موانع شامل موارد زیر است: عدم همکاری جامعه جهانی، مداخلات سیاسی کشورها با هدف سلطه و میانجیگری غیرمسالمت‌آمیز، تحریم‌های یکجانبه، رفتارهای جانبدارانه در صدور بیانیه‌ها و اقدامات تلافی‌جویانه که نه تنها هیچ نتیجه مثبتی ندارند، بلکه فاقد هرگونه ارزش واقعی هستند و می‌توانند مروج جنگ تلقی شوند. بنابراین، بر اساس انتقادات ذکر شده، انجام یک بازرسی اساسی و ایجاد تغییرات قابل توجه در سازمان ملل متحد ضروری است. بنابراین پیشنهاد می‌شود:
1⃣ارائه تعریف ثابتی از مفهوم حق بر صلح و تعیین ویژگی‌ها و مصادیق آن به صورت ثابت؛ در صورت لزوم، تفسیر آن توسط سازمان‌های بی‌طرف و متخصص در موضوع (حقوقی-سیاسی)، فراتر از مجمع عمومی و شورای امنیت.
2⃣تدوین یک میثاق مستقل و الزام‌آور تحت عنوان حق همبستگی برای معرفی و به رسمیت شناختن حق صلح، اعطای ضمانت اجرا به آن و ترتیب نظارت منظم توسط یک کمیته ذیصلاح.
3⃣تدوین اسناد الزام‌آور در قالب کنوانسیون به عنوان سندی مستقل از حق صلح توسط مجمع عمومی سازمان ملل متحد. بهتر است برای چنین کنوانسیون‌هایی یک بازه زمانی تعریف شود تا اعضا با تغییر رئیس جمهور یک کشور یا سیاست‌های آن، از کنوانسیون خارج نشوند.
4⃣ایجاد سازمانی مستقل تحت عنوان قوه مقننه در ساختار سازمان ملل متحد، تفکیک قوا و ایجاد تعادل بین آنها.
5⃣تغییر ساختار شورای امنیت، ایجاد تغییرات لازم در نحوه تقسیم اعضا، تعیین بازه زمانی برای اعضای دائم و تمدید عضویت آنها بر اساس اقدامات مثبت آنها در زمینه حقوق بشر و اصل هماهنگی. بنابراین، برخی کشورها باید جای خود را به کشورهای دیگری با سابقه مطلوب در دستیابی به حق صلح بدهند، به گونه‌ای که این استراتژی بتواند انگیزه‌ای برای سایر کشورها باشد و به اهداف برابری دست یابد.
اختیارات نامحدود شورای امنیت را لغو کنید و آن را ملزم به پاسخگویی در برابر مجمع عمومی سازمان ملل متحد کنید.
6⃣ارتقای همکاری‌های بین‌المللی بین کشورها در حفظ صلح و امنیت بین‌المللی؛ تشویق کشورهای میانجی از طریق اعطای امتیازات ویژه به آنها.
از دخالت‌های سیاسی برخی کشورها با هدف سلطه‌گری جلوگیری کنید و از طریق مجازات‌هایی مانند جریمه‌های سنگین، جلوی کشورهای جنگ‌طلب را بگیرید.
نظارت‌های مناسب توسط سازمان ملل متحد از طریق تعیین گروه‌های تخصصی بی‌طرف برای حل اختلافات مرزی، تدوین توافق‌نامه‌های منصفانه و تعیین کمیته‌های نظارتی برای تأیید آنها.
حذف روش‌های اختلاف‌آفرین مانند اقدامات متقابل و تلافی‌جویانه از سیاست‌های شورای امنیت و اتخاذ اقدامات کارآمدتر مبتنی بر استانداردها و اصول حقوقی. 

/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

📰مجله مطالعات اجتماعی و سیاسی جهان

برقراری صلح و فقدان خشونت از حیاتی‌ترین و حیاتی‌ترین الزامات کرامت انسانی است.

این مفاهیم از دیرباز مورد توجه بشر بوده‌اند. این مفاهیم به عنوان قواعد اولیه نظام‌های حقوقی و از ارزش‌های اساسی جامعه جهانی محسوب می‌شوند. توجه ناکافی به این مسائل، به معنای نادیده گرفتن کرامت ذاتی انسان و سایر مصادیق حقوق بشر است. همانطور که آستور اشاره می‌کند، «وحدت جهان کنونی به عنوان سیستمی متشکل از بخش‌های به هم پیوسته درک می‌شود که در آن همه بخش‌ها می‌توانند بر یکدیگر تأثیر متقابل داشته باشند» .
بنابراین، حق صلح مصداق مهمی از حقوق طبیعی، اولیه و بارز بشر است.
عقل سلیم اساساً وجود اساسی این مفهوم را تأیید می‌کند.
نباید نادیده گرفت که اکثر مصادیق حقوق طبیعی در کنار حقوق قانونی تکامل یافته و تحقق می‌یابند. در اینجا می‌توان به نظریه هابز در مورد حق صلح و تأکید بر حقوق جمعی اشاره کرد که می‌گوید: «دسترسی عمومی یکی از قوانین طبیعی است که توسط بشر کشف شده است، اما تحقق صلح و سازگاری از طریق قرارداد امکان‌پذیر است و این اصل یا قاعده دیگری از طبیعت است که توسط بشر درک می‌شود، اما ممکن است برخی از حقوق طبیعی به خاطر دستیابی به صلح نادیده گرفته شوند» .
در این راستا، ضرورت تکمیل این فرآیند به روشنی بیان شده و تلاش‌هایی برای ارائه گزاره‌های مفید در این زمینه صورت گرفته است.
پایان جنگ جهانی دوم نقطه عطفی برای احیای مفهوم «حق صلح» بود. این احیای مفهوم به نوعی نتیجه ترس از نازیسم و ​​امور نظامی بود که به افراد احترام نمی‌گذاشتند. این احیای مفهوم در ابتدا در منشور سازمان ملل متحد منعکس شد. در بسیاری از موارد، منشور به حقوق بشر، آزادی‌های اساسی، حق صلح، برابری و عدم تعصب اشاره می‌کند. این منشور در پی آن است که دولت‌ها را بر اساس ارزش‌های مشترک جهانی که با ارزش اساسی بشریت مرتبط هستند، به یکدیگر پیوند دهد. هر دولتی این ارزش را به رسمیت می‌شناسد و بر اساس این مفهوم، تعهدات خاصی را وضع می‌کند. بنابراین، منشور، اقدامات جمعی مؤثری را برای جلوگیری و رفع تهدیدات علیه صلح، متوقف کردن هرگونه اقدام تجاوزگرانه علیه صلح و امنیت جهانی وضع می‌کند. همچنین درک و احترام به نظرات مخالف، دوستی بین همه ملت‌ها و جمعیت‌های نژادی یا مذهبی و توسعه فعالیت‌های کشورهای متحد برای حفظ صلح را ترویج می‌دهد .
بنابراین، تلاش‌های سازمان ملل متحد منجر به «اعلامیه حق صلح» شده است. این اعلامیه شامل یک مقدمه و چهار ماده است. مقدمه حاکی از آن است که هدف اصلی سازمان ملل متحد حفظ صلح و امنیت جهانی است. علاوه بر این، مقدمه بر اراده و نیت همه ملت‌ها برای حذف جنگ از تمام محیط‌هایی که انسان‌ها در آن زندگی می‌کنند، تأکید دارد. متأسفانه، اقدامات و فعالیت‌های سازمان ملل متحد صرفاً دارای ارزش‌های اخلاقی و سیاسی است؛ پیروی از آنها به اراده کشورهای عضو بستگی دارد که منجر به ضعف اجرایی یا عدم الزام مواد منشور می‌شود. علاوه بر این، نمی‌توان نادیده گرفت که تحقق حق صلح چندان موفقیت‌آمیز نبوده است؛ بنابراین این وظیفه مهم عملاً محقق نشده است. با وجود گذشت سال‌ها از تأسیس سازمان ملل متحد، هنوز شاهد خشونت و جنگ در جامعه جهانی هستیم. این مشکل تأسف‌بار است و پذیرش حق صلح به عنوان یک حق رسمی و قانونی همچنان با پیچیدگی‌های قابل توجهی روبرو است. این در حالی است که دلیل اصلی تأسیس سازمان ملل متحد حفظ صلح و امنیت جهانی بود. بنابراین، نویسندگان قصد داشتند دلایل فقدان صلح و حق صلح (یعنی معادل مفهوم صلح منفی  ) را با تأکید بر سازمان ملل متحد، عمیقاً بررسی کنند.

یکی دیگر از مسائل مهم در بحث حق بر صلح، ظهور نسل نسبتاً جدیدی از حقوق بشر تحت عنوان حق همبستگی یا نسل سوم حقوق بشر است.
حق بر صلح یکی از زیرمجموعه‌های نسل سوم حقوق بشر محسوب می‌شود؛ نسل اول و دوم حقوق بشر «وعده حقوق سیاسی و مدنی» و «حق اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی» بودند. با این حال، حق بر صلح فاقد هرگونه سند هویتی به نام میثاق حق بر همبستگی است. فقدان یک سند مستقل و منحصر به فرد در راستای حق عمومی که بتواند حقوق مردم (مانند حق زندگی در محیط امن، حق بهره‌مندی از توسعه، حق بر صلح، حق تعیین سرنوشت، حق بهره‌مندی از میراث مشترک بشریت و غیره) را تضمین کند، نشان‌دهنده رفتار ناعادلانه یا سهل‌انگاری جامعه بین‌المللی و حقوقدانان بین‌المللی در این زمینه است. بنابراین، برای تکمیل فرآیند تحقق حقوق بشر، تدوین سندی مستقل و الزام‌آور تحت عنوان «حق همبستگی» ضروری است تا دستیابی به نسل سوم حقوق بشر در سراسر جهان، پایدار بماند.  

/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

چگونه برون سپاری شناختی و گسترش فناوری هایی چون هوش مصنوعی را به عنوان یک راهکار تکاملی معرفی می کنید؟ مگر نه آن که اغلب شما تکامل گرایان، تکامل را فرآیندی کور، تصادفی و بی هدف می دانید که ممکن است به بقای گونه کمک کند یا برعکس


/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

بلومنبرگ از این سنت‌های اندیشگی بهره می‌گیرد تا نشان دهد که الهیات مدرن، به‌جای ایستادگی در برابر این نقدها، آن‌ها را درونی کرده و از آن‌ها برای بازتعریف خود بهره برده است.
این بازتعریف، هرچند به الهیات امکان پایستاری می‌دهد، اما به بهای فروکاهش جایگاه آن می‌فرجامد. الهیات دیگر داو حقیقت مطلق یا مرجعیت فراگیرنده ندارد؛ در برابر، به‌سان یک نگرش همسو یا یک ابزار نظری در خدمت اهداف سکولار به کنش می‌پردازد این فروکاهی، که بلومنبرگ آن را به‌سان پذیرش نقش دستیاری توصیف می‌کند، نشان‌دهنده‌ تغییر پارادایمی در جایگاه الهیات در جهان مدرن است. در جهان پیشامدرن، الهیات محور همه‌ دانش و فرهنگ بود؛ اما در جهان مدرن، این جایگاه به خردورزی دانشی، فلسفه، و دانش‌های انسانی واگذار شده است. الهیات، برای پایستن حضور خود، ناگزیر شده است که خود را با این واقعیت جدید هماهنگ کند، حتی اگر این هماهنگی به معنای پذیرش موقعیتی حاشیه‌ای باشد.
برای نمونه، می‌توان به نقش الهیات در گفت‌وگوهای مدرن درباره‌ اخلاق زیست‌محیطی یا دادگری اجتماعی اشاره کرد. در این گستره‌ها، الهیات بیشتر به‌سان منبعی برای الهام یا ارزش‌های اخلاقی وارد گفت‌وگو می‌شود، اما نه به‌سان مرجعی که حقیقت فرجامین را تعیین می‌کند. این نقش، که بلومنبرگ آن را نقش دستیاری می‌نامد، به الهیات اجازه می‌دهد تا در جهانی که دیگر به آن نیاز ندارد، همچنان حضوری داشته باشد. اما این حضور، به‌همان‌سان که بلومنبرگ اشاره می‌کند، با نوعی تشفی خاطر همراه است. الهیات با پذیرش این نقش، خود را متقاعد می‌کند که همچنان معنادار و مرتبط است، حتی اگر این معنا در سنجش با جایگاه تاریخی آن ناچیز باشد.
در پایان، واکاوی بلومنبرگ در این بند نشان‌دهنده‌ی یک پارادوکس ژرف در قلب سکولاریزاسیون است. از یک سو، الهیات با پذیرش نقش کمکی و بازتعریف خود به‌سان ابزاری در خدمت دلبستگی‌های مدرن، در نگاهداشت پایندگی خود کام می‌یابد. از سوی دیگر، این پایندگی به بهای از دست دادن اقتدار و هویت سنتی آن پایان می‌یابد. این پارادوکس، که بلومنبرگ با ژرف‌کاوی آن را نگاره‌پردازی می‌کند، نشان‌دهنده‌ پیچیدگی‌های بستگی دین و مدرنیته است. الهیات، در تلاش برای خویشتن‌بانی، خود را به چیزی دیگر می‌کند که دیگر کاملاً الهیات نیست، بلکه آمیخته‌ای از مفاهیم دینی و سکولار است که در خدمت نیازهای انسان مدرن قرار می‌گیرد. این دگرگشت، اگرچه ممکن است چومان گونه‌ای شکست انگاشته شود، اما از نگرگاه بلومنبرگ، نشانه‌ای از نرمش‌پذیری و زایندگی الهیات در رویارویی با چالش‌های مدرن است.
این واکاوی، همچنین، به ما امکان می‌دهد تا به پیامدهای گسترده‌تر ایده‌های بلومنبرگ در این بند بیندیشیم. اگر الهیات به‌سان یک دستگاه اندیشگی می‌تواند خود را با گیرودار‌های نو به نو سازگار کند، آیا این به این معناست که سایر دستگاه‌های اندیشگی و فرهنگی نیز می‌توانند از استراتژی‌های همانندی برای پایستن بهره‌گیری کنند؟ آیا مدرنیته خود، که بلومنبرگ آن را به‌عنوان یک پارادایم متمایز از سنت‌های پیشین بررسی می‌کند، نیز در معرض چنین بازتعریف‌هایی قرار دارد؟ این سؤالات، که در متن بلومنبرگ به‌صورت ضمنی مطرح می‌شوند، ما را به تأمل درباره‌ی ماهیت تغییر و تداوم در تاریخ اندیشه دعوت می‌کنند. در نهایت، بند یکم پاراگراف نهم، با تمرکز بر استراتژی‌های خویشتن‌بانی الهیات، پنجره‌ای به سوی درک ژرف‌تر این پویایی‌ها باز می‌کند و ما را به چالش می‌کشد تا درباره‌ بستگی میان سنت و مدرنیته، دین و خرد، و هویت و دگرگشت بازاندیشی کنیم.

@AGORAAGORAA

/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

🔳

ناظر فلسفیِ صحنه‌ای که الهیات خود را در آن تفسیر می‌کند، الگوی آشنای همه‌ انواع صیانت نفس را تشخیص می‌دهد:
- الگوی تقلیلِ ماهیتی که به مخاطره افتاده است به درون‌مایه‌ی ناملموسِ اصلی؛
- الگوی پذیرشِ نقشِ فرضاً یا واقعاً مرتبط،
ارائه‌ خدمتی نظری به فلان یا بهمان ورزه؛
و سرانجام
- تشفّی خاطر بابت ایفای نقشِ دستیاریِ روزآمدترین علقه‌ بشری.

بلومنبرگ در  مشروعیت عصر مدرن به نقد مفهوم سکولاریزاسیون می‌پردازد و آن را نه به‌سان یک فرایند خطی زدودن دین از جهان، بلکه به‌سان مسیری انحرافی واکاوی و واشکافی می‌کند که در آن الهیات خود را بازتعریف می‌کند تا با شرایط مدرن سازگار شود. این بازتعریف، که در پاراگراف هشتم و نهم به اوج خود می‌رسد، نشان‌دهنده‌ تلاش و کوشش الهیات برای نگهداشت هویت و پایندگی خود در جهانی است که خردورزی سکولار بر آن چیره گشته است. بند یکم پاراگراف نهم، که محور این روشن‌سازی است، ویژه، به استراتژی‌های خویشتن‌بانی الهیات در رویارویی با این چالش‌ها می‌پردازد. در ادامه، این بند را با ریزه‌‌کاری‌های بیشتری وامی‌شکافیم و با افزودن واکاوی‌های تکمیلی، متن را به ریختی پیوسته و همتافته گسترش می‌دهم.
این بند، درخودگنجاننده ایده‌های ژرفی است که به ما امکان می‌دهد تا به واکاوی پیچیدگی‌های بستگی الهیات و جهان مدرن بپردازیم. برای گسترش این ژرف‌شکافی، در آغاز باید به مفاهیم کلیدی، زمینه‌ تاریخی و فلسفی، و همچنین پیامدهای این ایده‌ها در چارچوب بحث بلومنبرگ بپردازیم.
بلومنبرگ در این بخش از کتاب خود به بررسی جایگاه مفهوم سکولاریزاسیون در تاریخ اندیشه می‌پردازد. او استدلال می‌کند که سکولاریزاسیون، ناساز با تصور جاافتاده، صرفاً به معنای زدودن دین یا جایگزینی مفاهیم دینی با مفاهیم سکولار نیست. بلکه این فرایند، به‌گونه‌ای، بازتابی از تلاش و کوشش الهیات برای پاییدن در جهانی است که دیگر در چنبره مرجعیت دینی نیست. در پاراگراف هشتم، بلومنبرگ به این نکته اشاره کرده بود که الهیات، در رویارویی با چالش‌های جهان مدرن، خود را به زبانی درون‌جهانی و انسان‌محور بازترجمه می‌کند. این بازترجمه به معنای دگردیسیدن مفاهیم فراسورونده و الهیاتی به مفاهیمی است که با نیازها و دغدغه‌های انسان مدرن همخوانی داشته باشد. برای نمونه، داستان‌های رستگاری که زمانی در چارچوب الهیات مسیحی فراپیش‌کشیده می‌شدند، اکنون به‌سان استعاره‌هایی برای مسائل درون‌جهانی مانند آزادی، دادگری، یا پیشرفت تفسیر می‌شوند. این فرایند، به گفته‌ بلومنبرگ، نشان‌دهنده‌ گونه‌ای انحراف است، اما انحرافی که در آن الهیات هویت خود را بازتعریف می‌کند تا بتواند در جهان جدید جایگاهی برای خود بیابد.
در پاراگراف نهم، بلومنبرگ این واکاوی را از نگرگاه فلسفی‌تر ادامه می‌دهد. او از دیدگاه یک «ناظر فلسفی» به صحنه‌ای نگاه می‌کند که در آن الهیات در حال تفسیر و بازسازی خود است. این ناظر فلسفی، که می‌توان او را خود بلومنبرگ یا هر واکاوگر خردورز دیگری انگاشت، الهیات را به‌سان موجودیتی می‌بیند که در تلاش برای خویشتن‌بانی است. مفهوم خویشتن‌بانی، که ریشه در فلسفه‌ اسپینوزا و سنت‌های فلسفی دیگر دارد، به کوشش هر باشنده‌ای برای نگاهداری وجود و هویت خود اشاره دارد. در این‌جا، الهیات به‌سان یک دستگاه اندیشگی و فرهنگی که زمانی اتوریته بی‌چندوچون داشت، اکنون در برابر فشارهای خردورزی مدرن و سکولاریزاسیون به خطر افتاده است. این خطر، الهیات را وادار می‌کند تا استراتژی‌هایی برای پاییدن خود برگیرد، استراتژی‌هایی که بلومنبرگ آن‌ها را به سه الگوی اصلی تقسیم می‌کند:
1⃣ تقلیل ماهیت به درون‌مایه‌ی ناملموس
2⃣ پذیرش نقش فرعی یا خدماتی
3⃣تشفی خاطر از سازگاری با نیازهای مدرن
.
نخستین الگو، یعنی فروکاست ماهیتی که به مخاطره افتاده است به درون‌مایه‌ ناملموس، به این معناست که الهیات، برای گریز از نقدهای خردورزانه و دانشی جهان مدرن، از گنجانیده تاریخی، ملموس، و نهادی خود فاصله می‌گیرد و به آغازه‌های آهنجیده و همه‌فراگیر فروکاست می‌یابد.
برای نمونه، مفاهیمی مانند رستگاری یا مشیت الهی، که در گذشته به‌گونه‌ای مشخص و متعین در متون مقدس و آیین‌های دینی تعریف می‌شدند، اکنون به ایده‌های همه‌فراگیرتر و کمتر تردیدپذیر مانند خیر، دادگری، یا معنای وجود دیسیده می‌شوند. این فروکاست، به الهیات اجازه می‌دهد تا از تیررس نقدهای مستقیم خرد مدرن برون رود. برای درک بهتر این ایده، می‌توان به دگرگشت الهیات مسیحی در قرن نوزدهم و بیستم اشاره کرد. در این دوره، الهی‌دانانی مانند فردریش شلایرماخر یا رودولف بولتمان کوشیدند تا الهیات را از بند روایت‌های تاریخی و تحت‌اللفظی آزاد کنند و آن را به تجربه‌ی وجودی یا احساس دینی فروکاست دهند.

/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

دیالکتیک هگل (ایده‌آلیسم دیالکتیک)

هگل دیالکتیک را به عنوان روشی برای حرکت روح مطلق (Absolute Spirit) یا ایده (Idea) در طول تاریخ می‌دید. برای هگل، واقعیت در نهایت ماهیتی ذهنی و ایده‌آل دارد.بنیان دیالکتیک هگل ایده یا آگاهی است. تاریخ، فرآیند تحقق و خودآگاهی یافتن این ایده است.
دیالکتیک عمدتاً در حوزه فلسفه، منطق و آگاهی عمل می‌کند

هگل در یک فرایند سه گانه دیالکتیک را تعریف می‌کند:
1. تز (Thesis): یک مفهوم یا وضعیت اولیه.
2. آنتی‌تز (Antithesis): نفی یا تضاد آن مفهوم.
3. ترکیب (Synthesis): حل تضاد در سطح بالاتر که هر دو تز و آنتی‌تز را در خود حفظ می‌کند (Aufhebung - به معنای نفی، حفظ و ارتقاء). حرکت دیالکتیکی(رو به بالا )حرکتی از امر انتزاعی به امر ملموس و نهایتاً به خودآگاهی کامل روح است. دستیابی به روح مطلق، یعنی کمال منطقی و فلسفی.


دیالکتیک مارکس (ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخی)

مارکس، که تحت تأثیر هگل بود، دیالکتیک او را "وارونه" کرد. او استدلال کرد که نیروی محرکه تاریخ نه ایده، بلکه شرایط مادی و اقتصادی زندگی است.
ماتریالیسم (مادی‌گرابنیان دیالکتیک مارکس، ماده و شرایط تولید اقتصادی (زیربنا) است، نه ایده (روبنا).
دیالکتیک در حوزه جامعه، اقتصاد، طبقات اجتماعی و مبارزه طبقاتی عمل می‌کند.
مارکس از همان ساختار سه‌گانه هگل استفاده می‌کند، اما محتوای آن را تغییر می‌دهد:
1. تز: یک نیروی تولیدی یا یک نظام اقتصادی (مثلاً فئودالیسم).
2. آنتی‌تز: روابط تولیدی یا طبقه اجتماعی که در تضاد با آن نیرو قرار می‌گیرد (مثلاً بورژوازی نوظهور).
3. ترکیب: یک نظام اقتصادی جدید که از طریق انقلاب اجتماعی پدید می‌آید (مثلاً سرمایه‌داری).
حرکت رو به پایین
حرکت دیالکتیکی از ماده آغاز می‌شود و به سوی تغییرات اجتماعی و اقتصادی پیش می‌رود.که نتیجه نهایی ان دستیابی به جامعه کمونیستی، یعنی رفع تضاد طبقاتی و پایان تاریخ‌نگاری مبتنی بر ستم اقتصادی.
K I
/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

در حکومت توتالیتر، رابطه «صلح» بیشتر به معنای سازش و حفظ ظاهر است تا دوستی واقعی و حس مشترک.

حکومت‌های توتالیتر، مبتنی بر سرکوب، ترس و کنترل شدید هستند. مردم  مجبورند تسلیم یا سازش ظاهری داشته باشند
چنین رژیم‌هایی موجب «از بین رفتن فضای آزادی و ارتباط انسانی» می‌شوند و افراد را به موجوداتی منزوی و بی‌اعتماد تبدیل می‌کنند، که نمی‌توانند رابطه‌ای سالم با حاکمیت برقرار کنند. به نظر هانا آرنت، توتالیسم مردم را به اجزای منفرد و بی‌ارتباط تبدیل می‌کند و امکان دوستی و صلح واقعی میان آنها و رژیم را از بین می‌برد.
آرنت تأکید می‌کند در حکومت توتالیتر، چون مردم از هم جدا و منزوی میشوندو فضای گفت‌وگو و اعتماد از بین می‌رود، قدرت واقعی شکل نگرفته و فقط زور باقی می‌ماند اینجاست که آزادی از بین رفته و رابطه واقعی میان مردم و حکومت به سازش یا ترس خشک خلاصه می‌شود، نه دوستی و صلح واقعی.
ایشان  «آزادی»را  یک مفهوم جمعی و سیاسی میدانند که فقط وقتی مردم در فضای باز و برابر می‌توانند کنار هم قرار بگیرند و با هم صحبت کنند، ایجاد می‌شود.

نیلو
/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

پاسخ به سوال شما در  «نابرابری قدرت» و «بازی‌های هژمونیک» تعریف شده در حال حاضر ، از نظر اینجانب  میتواند اینگونه باشد : 

اگر صلح را صرفاً «نبودجنگ» در نظر بگیریم که خاورمیانه بارها این فقدان شکننده را تجربه کرده اما هر بار دوباره به درگیری بازگشته است.

اگر صلح را به‌مثابه «فرآیند توزیع عادلانه قدرت، منابع و معنا» ببینیم، باید دید آیا طرف‌های درگیر حاضرند به قواعدی فراتر از منافع فوری خود تن دهند؟

جناب عالی سه‌گانه صلح (ارباب–ارباب، بنده–بنده، ارباب–بنده) را مطرح کردید که میشود در مورد آن نیز تحلیلی ارایه کرد .‌

صلح ارباب–ارباب:  ( صاحبان قدرت )

در اینجا صلح به‌معنای توافق قدرت‌های بزرگ است. نتیجه آن، تثبیت وضعیت موجود است  و می‌تواند بازتولید نابرابری‌ ها هم باشد . مثلا در خاورمیانه، توافق‌های آمریکا و اروپا یا روسیه بر سر تقسیم منافع، نمونه‌ای از این سنخ است. این صلح برای ملت‌های منطقه از نظر اینجانب بیشتر «تحمیل» است تا «انتخاب».رقابت هژمونیک میان قدرت‌های مسلط، معمولاً صلح را به «مدیریت تعارض» تقلیل می‌دهد؛ در این وضعیت، صلح گاه آتش‌بس‌های تاکتیکی و ترتیبات نفوذ است نه عدالتِ توزیعی یا شناسایی متقابل

صلح بنده–بنده:

 نوعی توافق میان جوامع فرودست یا ملت‌هایی که همگی تحت فشار هستند. این می‌تواند  یک همبستگی رهایی‌بخش باشد، اما چون فاقد ضمانت اجرایی در سطح قدرت جهانی است، اغلب در برابر فشار اربابان می‌شکند.ائتلاف‌های فرودستان می‌تواند زبان عدالت و برابری را پیش بکشد، اما اگر نهادمند نشود، در برابر موازنه‌های منطقه‌ای و نیابتی فرسوده می‌شود؛ تبدیل «گلوله‌ها به رأی» نیازمند ساختارهای فراگیر و ضمانت‌های حقوقی است

صلح ارباب–بنده: 

این هم که  همان وضعیت کلاسیک هگلی است؛ ( البته فوکو هم در این موارد موضوعاتی را مطرح کرده است ) جایی که ارباب امنیت می‌دهد و بنده اطاعت می‌کند. در چنین رابطه‌ای مفهوم صلح همیشه آغشته به سلطه است. صلحی که در آن «برابری منافع» جایی ندارد، بلکه بنده تنها در حدی از آرامش بهره‌مند می‌شود که سلطه ارباب به خطر نیفتد.رابطه نامتقارنِ سلطه-تابعیت، نهایتاً به صلحی سلبی و کنترل‌محور می‌انجامد؛ هگل نیز نشان می‌دهد که ارباب هم برای اعتبار خویش به به‌رسمیت‌شناسیِ آزاد نیاز دارد و بدون آن، صلح به وابستگی و ناپایداری می‌لغزد. 
لازم به ذکر است که اعتبار ارباب به فرودستیِ دیگری گره خورده است؛ بدون گذار به «به‌رسمیت‌شناسی متقابل»، صلح به تبعیت و آتش‌بس نیز تنزل می‌کند.

توازن هنگامی رخ می‌دهد که هر دو سو به «دوخودآگاهی» و برابری شأن برسند،( که بعید میدانم !  ) و به پیوند عدالت اجتماعی با دیپلماسی نیاز دارد .

در این سه‌گانه مطروحه حناب عالی ، «حق» به‌عنوان مفهوم هنجاری ! اغلب قربانی «قدرت» به‌عنوان واقعیت عینی می‌شود. 
حقانیت اگر تنها بر مبنای قدرت تعریف شود، چیزی جز روایت غالب اربابان نخواهد بود. اما اگر ملت‌ها بتوانند «حق» را به یک گفتمان مقاومت تبدیل کنند، آنگاه صلح نه به معنای اطاعت، بلکه به‌مثابه افق عدالت‌خواهی معنا می‌یابد.

ولی در روابط ارباب و بنده، تصور صلح برابر !  تناقض‌آمیز است، زیرا رابطه بر مبنای نابرابری شکل گرفته است. تنها زمانی می‌توان از صلحی با منافع برابر سخن گفت که:

یا بنده از وضعیت وابستگی خارج شود (رهایی)،

یا ارباب از سلطه خود دست بکشد (که در تاریخ نادر است مگر تحت فشار ضرورت).

بنابراین چیزی که به‌نام صلح عرضه می‌شود بیشتر «آتش‌بس تمدیدشده» یا «مدیریت بحران» است تا صلح به معنای واقعی ه آن . 

در جمع بندی شاید بتوان یک فرمول هنجاری را تعریف کرد : 

صلحِ پایدار = گذار از ارباب/بنده به شناسایی متقابل + نهادهای سه‌گانه حقوق/بازنمایی/وابستگی + دگرگونی روابط قدرت به‌سوی شمول . 

پس امکان آنکه هر طرح صلح که یکی از این اضلاع را حذف کند، به مدیریت بحران تقلیل یابد؛ هر سه را که جمع کند، امکان صلح مثبت و پایدار را بگشاید ، وجود دارد ، اما .... ! 

مآخذ : تحلیلی قدیمی برگرفته از تحلیل ه فرهیختگانی که حتی اسمی از آنان به میان نمی آید با کمی تالیف و تلخیص

با تشکر
Destiny

/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

مرگ فلسفه به‌واقع چیزی فراتر از خاموشی یک رشتهٔ دانشگاهی یا از میان رفتن چند کرسی پژوهشی است؛ این امر به‌منزلهٔ مرگ خودِ جامعه و فروپاشی ظرفیت آن برای اندیشیدن، نقد کردن و بازآفرینی خویش است. فلسفه صرفاً تولید مفاهیم یا بازی با واژگان نیست، بلکه نیرویی است که در اعماق حیات اجتماعی جریان دارد و به ما امکان می‌دهد پرسش‌های تازه و بنیادین مطرح کنیم، قدرت را به چالش بکشیم و افق‌های نو برای زندگی جمعی بگشاییم.
تجربه تاریخی نشان می‌دهد حکومت‌های توتالیتر و ایدئولوژی‌های اقتدارگرا در هر جای جهان، نخستین حملهٔ خود را متوجه تفکر فلسفی و آزاد می‌کنند؛ زیرا می‌دانند تا زمانی که مردم قدرت پرسش‌گری دارند، قدرت مطلقه نمی‌تواند بدون مقاومت گسترش یابد. نابودی فیلسوف و حذف آموزش فلسفی یعنی بریدن ریشهٔ اندیشهٔ نقاد، و جامعه‌ای که نتواند سؤال بپرسد، دیر یا زود از توان پاسخ‌گویی به مسائل واقعی خود نیز می‌افتد.
طرح پرسش کار ویژهٔ فلسفه است و جامعه‌ای که در آن پرسش نمی‌میرد، هرچند در تنگنا باشد، همچنان زنده و پویاست. اما وقتی فیلسوف و تفکر فلسفی از صحنهٔ عمومی حذف می‌شوند، ما با مرگ سوال روبه‌رو می‌شویم؛ و مرگ سؤال به معنای پذیرش کورکورانهٔ مسائل و بحران‌ها، بدون امکان نقد و بازاندیشی است.
از همین روست که امروز بیش از هر زمان دیگری به آشتی با فلسفه نیازمندیم. نخبگان اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی اگر می‌خواهند جامعه‌ای پایدار، خلاق و آزاد داشته باشند، باید به تفکر انتقادی، آموزش فلسفی و گفت‌وگوی آزاد میدان دهند. فلسفه ابزار تزیینی نیست، بلکه ضامن آینده انسانی‌تر ماست، بی‌آن، جامعه نه تنها در سطح فکری که در سطح اخلاقی و نهادی نیز فرسوده می‌شود.
Javer
/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

🔲 🔲 🔲 اگوی محض: پایه یقین در فلسفه دکارت و هوسرل
🔲
🔳  جناب عزیزی با سپاس از بزگواری شما دوست گرانمایه
نقد شما، دوست گرامی، نکته‌ای دقیق و ژرف را درباره تفاوت میان شک دکارتی و اپوخه هوسرلی فراپیش‌‌می‌کشید. این نقد، به درستی به تمایز میان دو گونه شک‌ورزی و پیامدهای آن‌ها برای رسیدن به اگوی ناب و رابطه‌اش با جهان واقع اشاره دارد. برای هم‌افزایی با شما، در آغاز موضع دکارتی در این بند را روشن می‌کنیم، سپس تفاوت‌های آن با رویکرد هوسرلی را با توجه به نقد شما شرح می‌دهیم، و در پایان به این می‌پردازیم که چگونه این بند، در چارچوب پدیدارشناسی هوسرل، همچنان موضع دکارتی را بازتاب می‌دهد، اما با رنگ و بوی هوسرلی.
در بند مورد نظر، تمرکز بر فاعل اندیشه یا اندیشه‌ور است که به اگوی ناب می‌رسد، موجودیتی که به‌سان تنها واقعیت تردیدناپذیر شناخته می‌شود. این اگوی ناب، هسته آگاهی است که از راه وجدانیاتش-یعنی کنش‌های آگاهانه ذهن مانند دیدن، تصور کردن، یا داوری کردن-خود را می‌یابد. در اینجا، موضع دکارتی به‌روشنی دیده می‌شود. دکارت در فلسفه‌اش با روش شک روشمند، همه چیزهایی را که ممکن است شک‌مذیر باشند-جهان بیرون، چیزها، حس‌ها، و حتی باورهای پیشین-کنار می‌گذارد تا به چیزی برسد که نمی‌توان در آن شک کرد: «می‌اندیشم، پس هستم.» این هسته تردیدناپذیر، که در این بند به‌سان اگوی ناب شناسانده شده، همان «من» اندیشنده دکارت است که وجودش حتی اگر جهان بیرون وجود نداشته باشد، پایدار می‌ماند. بند به این نکته اشاره دارد که اگوی ناب، به دلیل استقلال از جهان نا-باشنده (جهانی که فرضاً وجود ندارد)، تنها واقعیت مطلقاً شک‌ناپذیر است.
این رویکرد دکارتی، به‌همان‌سان که در نقد شما به‌درستی اشاره شده، اگوی محض را به‌نوعی در خود محصور می‌کند (=سولیپسیسیم). دکارت پس از رسیدن به این «من» تردیدناپذیر، برای اثبات جهان بیرون و واقعیت‌های دیگر، مانند خدا یا چیزها، به استنتاج‌های منطقی دست‌می‌آویزد. این استنتاج‌ها، از اگوی محض آغاز می‌شوند و تلاش می‌کنند جهان را از راه استدلال بازسازی کنند. نتیجه این روش، به‌همان‌‌سان که شما فرمودید، این است که اگوی ناب دکارت در لحظه یافتن خود، از جهان واقع جدا می‌افتد و برای بازگشت به جهان، نیاز به پل زدن از ذهن به بیرون دارد. این جدایی، می‌تواند اگوی ناب را به‌سان زندانی در خود نشان دهد که برای ارتباط با امر واقع، باید مسیری استدلالی را بپیماید.
اکنون، به تفاوت این رویکرد با پدیدارشناسی هوسرل می‌پردازیم، که نقد شما به‌خوبی به آن اشاره کرده است. هوسرل، اگرچه از دکارت انگیخته میوشود و در این بند به روش او ارجاع می‌دهد، شک دکارتی را به‌چهره اپوخه یا کنارگذاشتن داوری بازسازی می‌کند. شک دکارتی، به‌همان‌‌سان که شما گفتید، به‌گونه‌ای همه چیز مگر «من» اندیشنده را به پرسش می‌کشد از جمله جهان به‌سان امر واقع. دکارت فرض می‌کند که جهان ممکن است وجود نداشته باشد-برای نمونه به دلیل فریب حواس یا وجود یک شیطان فریبکار-و از این رو، تنها اگوی ناب را به‌سان تنها امر یقینی نگه می‌دارد. اما هوسرل در اپوخه، هدفش کنار گذاشتن جهان به معنای انکار آن نیست. اپوخه، کنارگذاشتن باورها و پیش‌انگاره‌های ما درباره جهان است، نه خود جهان به‌سان امر واقع. به سخن دیگر، هوسرل نمی‌گوید جهان وجود ندارد، بلکه می‌گوید ما باید داوری درباره بودن یا نبودن آن را موقتاً متوقف کنیم تا به ساختارهای ناب آگاهی و تجربه برسیم.
این تفاوت، در نقد شما به‌زیبایی برجسته شده است. در اپوخه هوسرلی، هنگامی‌که پیش‌انگاره‌ها و پندارهای ما درباره جهان کنار گذاشته می‌شوند، اگوی ناب نه به‌سان موجودیتی جدا از جهان، بلکه به‌سان هسته‌ای که در ارتباط با جهان پدیدار می‌شود، شناخته می‌شود. هوسرل مفهومی به نام قصدیت یا روی‌آورندگی را (Intentionality) را فراپیش‌می‌کشد، که شما نیز به آن اشاره کردید. قصدیت یعنی اینکه هر آگاهی، همیشه آگاهی از چیزی است. حتی وقتی اگوی ناب به خودش می‌اندیشد، این اندیشیدن گونه‌ای جهت‌گیری به سوی چیزی-حتی اگر آن چیز خود اگو باشد' است. از این رو، ناساز با دکارت که اگوی ناب را در آغاز به‌صورت بریده و جدا از جهان می‌یابد و سپس جهان را استنتاج می‌کند، هوسرل اگوی محض را در ارتباط با جهان، از راه وجدانیات، درک می‌کند. وجدانیات، که در واشکافی این بند به آن‌ها اشاره شده، همان کنش‌های آگاهانه‌ای هستند که همیشه به چیزی معطوف‌اند، مانند دیدن یک گل یا تصور یک ایده. این معطوف بودن، اگوی ناب را از حالت زندانی در خود برون می‌برد و آن را به جهان پیوند می‌دهد.


/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

ایده کلیدی دیگر در این بند، استقلال اگوی محض از جهان بیرون است. هوسرل تاکید می‌کند که اگوی ناب، نیازی به جهان مادی یا تجربه‌های حسی ندارد تا وجود خود را اثبات کند. این استقلال، به اگوی محض جایگاه ویژه‌ای می‌دهد. برای نمونه، اگر کسی در تاریکی مطلق یا در تهیگی کامل باشد، باز هم می‌تواند آگاه باشد که در حال اندیشیدن است. این آگاهی، به هیچ چیز برون از ذهن وابسته نیست. این ایده، نه تنها به ما نشان می‌دهد که اگوی محض چگونه پایه شناخت است، بلکه راه را برای استنتاج‌های بعدی هموار می‌کند. هوسرل از این نقطه می‌آغازد تا پساتر نشان دهد چگونه می‌توان جهان و واقعیت‌های دیگر را از راه اگوی ناب بازسازی کرد.
این بند همچنین به ما نشان‌که اگوی محض، تنها چیزی است که نمی‌توان آن را زدود و از میان‌برداشت. این نازدودنی بودن، به این معناست که هیچ شک یا تردیدی نمی‌تواند وجود اگوی ناب را از میان بردارد. حتی اگر همه چیز در جهان از میان برود، اگوی ناب به‌سان هسته آگاهی برجا می‌ماند. این پایداری، اگوی ناب را به بنیادی‌ترین بخش فلسفه هوسرل تبدیل می‌کند. از این رو، اگوی ناب نه تنها نقطه آغاز شناخت است، بلکه ستونی است که همه استدلال‌های فلسفی بر آن استوار می‌شوند.
یک ایده بنیادی دیگر، نقش اگوی محض به‌سان منبعی برای شناخت است. هوسرل بر آن است که از راه اگوی ناب و وجدانیاتش، می‌توان به شناختی رسید که از هرگونه شک آزاد است. این شناخت، نه بر پایه تجربه‌های حسی، بلکه بر پایه آگاهی خوداندیشنده استوار می‌شود. به دیگر سخن، اگوی ناب، مانند چراغی است که مسیر شناخت را روشن می‌کند. این چراغ، نیازی به نور بیرونی ندارد، زیرا خود منبع نور است. از این نگرگاه، فلسفه هوسرل یک فلسفه برخودایستاست است، به این معنا که شناخت از درون ذهن آغاز می‌شود و نیازی به تایید از جهان بیرون ندارد.
این بند، همچنین بر این نکته تاکید دارد که اگوی ناب، تنها چیزی است که فاعل اندیشه به‌سان‌‌ واقعیت تردیدناپذیر به دست می‌آورد. این «به دست آوردن» به معنای فرآیندی است که در آن اندیشه‌ور، از راه درنگیدن و کنار گذاشتن همه چیزهای شک‌پذیر، به هسته آگاهی خود می‌رسد. این فرآیند، قلب روش پدیدارشناختی هوسرل است. در این روش، فاعل شناسا به جای پذیرش خامدستانه ساده‌اندیشانه جهان، به خویشتن بازمی‌گردد و تنها آنچه را که کاملاً یقینی است، می‌پذیرد. این یقین، در اگوی ناب و وجدانیاتش یافت می‌شود.
در پایان، این بند ما را به این نتیجه می‌رساند که اگوی محض، به‌سان هسته آگاهی، نه تنها از جهان بیرون مستقل است، بلکه پایه‌ای برای شناخت همه چیزهای دیگر است. هوسرل با این ایده، راهی برای ساختن فلسفه‌ای نشان می‌دهد که از شک و تردید آزاد است. اگوی ناب، مانند نقطه‌ای ثابت در میان دریای شک و تردید است که فاعل شناسا می‌تواند به آن تکیه کند. این نقطه ثابت، امکان می‌دهد تا جهان و واقعیت‌های دیگر، نه به‌صورت پیش‌فرض، بلکه از راه استدلال و درنگیدن بازسازی شوند. این ایده، نه تنها در فلسفه هوسرل، بلکه در کل سنت دکارتی، جایگاهی محوری دارد و نشان‌دهنده توانایی ذهن برای رسیدن به شناختی استوار و بی‌تردید است.
🔚

/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

  آهنگ_لری / هنام کو (صدام کن)
🎙️  مهدی لیریایی
✓ لری فِیل


صدام کن تودر خیالم هستی تو پروبالم هستی

تو شاد دورانی کافر بحال من

سراغی نمیگیری از این قلب زارم
تو نزد قرارت هستی ومن بیقرارتو هستم

توعاشق نمی‌شوی دلت مانند سنگه ولی تا قیامت دلم برایت تنگه
نفرینت نمیکنم خوشی تو خوشی منه
توهرجا بخندی خنده‌ات دلخوشی من است

بیا به دیدنم آرام نمیگیرم
از روزی که رفتی خزان شد بهارم

صدام کن دوباره صدای تو قشنگه
تو دل سنگی ومن دلم واسه تو تنگه

من بیتو گم شدم بیا نشانی ازم بگیر

تو باید بمانی که زنده بمونم
همه دلخوشیم رفت از روزی که رفتی
دلم مانند کویری شده خاک خالی بیا در خیالم .....
/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

در راستای مصاحبه ای با حامد کرزای رییس جمهور اسبق افغانستان

💥تاریخ سرشار از عبرت است!
✍️علی مرادی مراغه ای
✅این گریه های حامد کرزای جای تامل دارد نشان می دهد که هر ملتی خودش باید سرنوشت خود را رقم بزند و آن نیرویی تعیین کننده خواهد بود که ریشه در سرزمین خود داشته باشد!

در اساطیر آمده که «آنته» خدای زمین بود و در لیبی می زیست مسافرینی که از لیبی می گذشتند، مجبور بودند با او کشتی بگیرند، اما همه از «آنته» شکست خورده کشته میشدند.
وقتی هرکول، قهرمان یونانی خواست از لیبی بگذرد می ترسید با «آنته» کشتی گرفته و از او شکست بخورد. پس تحقیق کرد تا بداند «آنته» نیرویش را از کجا میگیرد؟ هرکول فهمید که «آنته» فرزند زمین است و هر موقع پایش را بر زمین یعنی مادر خود میگذارد، نیروی جدیدی میگیرد. پس وقتی هرکول با او کشتی گرفت او را از زمین بلند کرد دیگر بر زمین نزد و همچنان«آنته» را در هوا نگه داشت، دوری آنته از مادر خود (زمین) باعث شد که نیرویش تمام شود پس هرکول توانست در میان زمین و آسمان به آسانی او را خفه کند!

❇️در طول تاریخ ایران، همه کسانیکه از مادر(مردم) بریده و به بیگانه چشم دوخته اند سرانجامشان سرنوشت آنته بوده.؟!
لینک ما در یوتیوب
در تلگرام
در اینستاگرام
در فیسبوک .

/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

ترامپ، بنن و  گلوباليسم: چرا ترامپيسم ايراني برخطاست؟
در ماه های اخیر و قبل تر در دوسه سال اخیر، من به مناسبتهای مختلف درمیان برخی از دوستان ایرانی بحث از ترامپ را پیش کشیدم. هدفم از طرح چنین بحثی هم کنجکاوی شخصی و هم نوعی کار پژوهشی بود. من سالهاست روی راست جدید (فار رایت، آلت رایت، راست جدید اروپایی، نظریه سیاسی چهارم و مانند آن) و به ویژه مبانی فلسفی و الهیاتی آنها مطالعه میکنم. در مدیای فارسی زبان و متاسفانه در آکادمی ایرانی (که تقریبا وجود خارجی ندارد) این اندیشه ها چندان شناخته شده نیستند و طبق معمول عموما این جریانها را باعنایت به صورت بندی سیاسی مشخصی که پیدا میکنند میشناسیم و نه براساس الگوهای فکری پیچیده ای که درپس انها حضور دارند. اگر با این الگوها آشنا نباشیم، رتوریک سیاسی و یا تصمیمات پیچیده و متناقض سیاستمداران و کنشگران که حاصل توازن نیروها و مجموعه پیچیده ای از عوامل محیطی و تصادفی است ما را فریب خواهد داد و درنتیجه براساس اخبار و تحلیلهای سیاسی روزانه، مدام الگوهایی در ذهن بازمی سازیم که ربط و نسبتی با ذهنیت این گنشگران سیاسی ندارد. درواقع ذهنیت اکثر مردمان عادی در جهان همینگونه عمل میکند: از مشاهده مجموعه ای از قرائن به الگوی ذهنی میرسند و آن را با قرائنی دیگر تقویت میکنند. شاید این را بتوان یکی از کارکردهای ذهن برای توضیح واقعیتها و قالب زدن آنها در ذیل یک نظریه عامیانه (folk theory) دانست. اما پژوهشگر جدی سیاست (و نه تحلیلگران شبکه های فارسی زبان که عموما فعالان سیاسی کم مطالعه اند) نگاهی پیچیده تر دارد: ازیک سو ایدئولوژی، دکترین و استراتژی را که در پس ذهن یک کنشگر سیاسی قدرتمند و یا پشتیبان دستگاه سیاست ورزی اوست را (فارغ از خطابه ها و تصمیمات) به دقت مطالعه میکنند و سپس تصمیم سازیها و کنشهای تاریخی و واقعی را با آن میسنجد و میکوشد توضیحی همه جانبه برای درک بهتر (و تاحد امکان پیش بینی) رفتار این کنشگران پیدا کند.
نگرشی که برخی از هموطنان ما نسبت به ترامپ دارند بسیار جالب توجه است و جداگانه باید موضوع مطالعه ای همه جانبه قرار گیرد. من در این مجال مختصر میخواهم چند سطری درباره مفهوم آنتی-گلوبالیسم بنویسم که یکی از مفاهیم مورد توجه کمپین و دولت ترامپ بود. ترامپ چنانکه همگان میدانند فردی کم اطلاع از سیاست بود و بیشتر با تکیه بر روحیه اي جنگنده وارد انتخابات شده بود. اما شخصیت مهمی که کمپین ترامپ را در قالب یک مفهوم کلیدی صورت بندی کرد و با این مفهوم بی شک نقشی اساسی در پیروزی او در دور اول داشت استیو بنن بود. یک آمریکایی کاتولیک با ذهنیتی پیچیده و فارغ التحصیل هاروارد که پشت پرده و مغز متفکر وبسایت برایتبارت و شرکت کمبریج آنالیتیکا بود و دهه ها در زمینه هایی چون بانکداری و تهیه کنندگی سینما ایده های خود را با جدیت و زیرپوستی دنبال میکرد. او درنهایت به ترامپ رسید و توانست اثر خود را در مقیاسی بسیار بسیار گسترده تر بگذارد. او مدتی هم در کاخ سفید به عنوان استراتژیست و مشاور حضور داشت ولی با ترامپ به مشکل برخورد و طبق معمول او هم با بی ادبی و قدرناشناسی بنن را اخراج کرد. اما بنن هرگز نه تنها دست از دفاع از ترامپ نکشید بلکه با جدیت بیشتری به برنامه های خود ادامه داد و ایده های خود را این بار به عنوان شخصیتی مشهور گسترش بخشید. به اروپایی ها متصل شد و به عنوان مشاور احزاب راستگرا در اروپا ایده مخالفت با اتحادیه اروپا و تقویت راستگرایی را پی گرفت. مناظره های متعددی در کانادا، بریتانیا، فرانسه و دیگر کشورهای اروپایی با شخصیتهای مشهوری چون برنار هانری لوی اندیشمند فرانسوی و یا دیوید فروم نویسنده محافظه کار کانادایی انجام داد و بیش از پیش به دفاع از ترامپ پرداخت. به یاد دارم در یک سخنرانی در اروپا درسال 2018 درمیان شلیک خنده حضار با جدیت و اعتماد به نفسی تحسین برانگیز میگفت: به یاد نمی آورم که ترامپ حتی یک خطای کوچک در این دو سال مرتکب شده باشد. دلیل این دفاع روشن بود: او ترامپ را فرصتی تاریخی برای عبور از گلوبالیسم میدید و شخص ترامپ برای او ذره ای ارزش و اهمیت نداشت. او میدانست ترامپ رفتنی است اما میخواست آنتی-گلوبالیسم به بخش جدایی ناپذیر سیاست و تصمیم سازی در آمریکا بدل شود.
درباره استیو بنن و اندیشه های او دو کتاب مهم نوشته شده است: اولی که در 2017 تحت عنوان «همواره عصیانگر» به قلم کیت کوفلر منتشر شد و دیگری همین چندماه پیش به قلم بنجامین تایتلبام تحت عنوان «جنگ برای ابدیت». در کتاب نخست فهرستی از اندیشمندان تاثیرگذار بر افکار بنن، برگرفته از مصاحبه هایی با خود او، آمده است که دو نام در این میان جلب توجه میکند: رنه گنون و جولیوس اوولا.

ادامه دارد ..
/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

از آغاز پیدایش انسان و حالا یه روایت دین آدم و حوا و هابیل و قابیل عده روزهایی که بشر در حال رقابت و جنگ نبوده انگشت شمار بوده و در همان زمان صلح هم لابد برای جنگی بزرگتر آماده و تسلیح می‌شده و صلح بین اقوام و گروه ها گاها استراتژیک و برای غلبه بر مشکل یا دشمن بزرگتر بوده است
اما امروزه دو جنگ جهانی بزرگ و کشته های میلیونی و از آن مهم‌تر خطر نابودی انسان توسط سلاح های کشتار جمعی شیمیایی و بیولوژیک و هسته ای شاید بشر را بر سر عقل آورد تا منافعش را در صلح جستجو کند
همچنین بخش بزرگی از شیوه تولید سرمایه داری و تولید و مصرف انبوه نیاز به امنیت و تجارت بین المللی و پیدایش شرکت های فراملیتی و اقتصاد جهانی شده لزوم ایجاد صلح بین ملت‌ها را روز افزون کرد و با ایجاد نهاد بین المللی سازمان ملل و شورای امنیت این مهم حداقل خواسته اغلب ملت‌ها شد

اما چه شد که علی‌رغم همه اینها باز در گوشه و کنار دنیا شاهد جنگ و رقابت های تسلیحاتی هستیم
بنظرم بخشی از صلح دنیا حاصل هژمونی قدرت ها بر ملت‌های کوچکتر و در جهت خواسته های آنها بود
قدرت هژمون مقاومت در ملت‌ها دربرابر زورگویی قدرت ها و استعمار و استثمار را پدید می آورد و از طرفی بخشی از تولید سرمایه داری شامل تسلیحات هم بود که جنگها بهترین بازار مصرف آن بود و قدرت‌ها با ایجاد رقابت و دشمنی و ایجاد ملت‌های تضعيف شده بهتر به خواسته های خود می‌رسیدند و آنگاه که از حق صلح و امنیت سخن می‌گفتند لابد حق خود را برسمیت می‌شناختند

Iraj
/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

فقدان اسناد الزام‌آور

متأسفانه، هیچ سند الزام‌آوری که مستقیماً به جنبه‌های حق صلح بپردازد، وجود ندارد.
تنها سند الزام‌آوری که حق صلح را به رسمیت می‌شناسد، منشور آفریقایی حقوق بشر و ملل است که به عنوان یک سند محلی برای کشورهای عضو عمل می‌کند. حق صلح به طور مستقل در ویرایش سوم منشور حقوق بشر الزامی نشده است. این در حالی است که در اسناد مرتبط با ویرایش‌های اول و دوم منشور حقوق بشر، ضرورت این حق به رسمیت شناخته شده است. از جمله این اسناد می‌توان به میثاق بین‌المللی حقوق مدنی و سیاسی و مقدمه میثاق حقوق اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی اشاره کرد.
تنها سند مستقل و جداگانه در مورد حمایت از حق صلح که توسط سازمان ملل متحد تدوین شده است، اعلامیه حق مردم بر صلح است. با این حال، این اعلامیه الزام‌آور نیست؛ هیچ ضمانت اجرایی ندارد و فاقد چارچوب دقیقی در مورد نحوه اجرای آن است. بنابراین، حتی اگر تمام جنبه‌های مربوطه در اعلامیه پوشش داده شود، قدرت اجرایی نخواهد داشت و بنابراین عملاً از حق صلح حمایت نخواهد کرد. در ابتدا، ممکن است بتوان دلیل فقدان یا ناکافی بودن اسناد مربوطه در مورد حق صلح را توجیه کرد، زیرا شناسایی این حق پیشینه طولانی ندارد و منابعی که این حق در آنها به رسمیت شناخته شده است، کمیاب هستند. با این حال، این امر سهل‌انگاری و تعلل نمایندگان جامعه جهانی و نهادهای بین‌المللی مربوطه را در به رسمیت شناختن چنین حق کاملاً ضروری توجیه نمی‌کند. از سوی دیگر، نباید از این نکته غافل شد که برخی قدرت‌ها مانع از معرفی حق صلح و عدالت به عنوان یک حق بشری و گنجاندن این حق در کنوانسیون‌های بین‌المللی برای حفظ آزادی عمل خود می‌شوند. پیامدهای ناکافی بودن اسناد در مورد حق صلح می‌تواند ریشه در محرومیت از مزایای ضمانت‌های اجرایی داشته باشد.
نتیجه‌ی کمبود اسناد مربوط به حق صلح، محرومیت از مزایای ضمانت اجرایی است. بنابراین، باید اسناد الزام‌آور با ضمانت اجرایی در این زمینه تهیه شود. علاوه بر این، حق صلح نادیده گرفته می‌شود زیرا در اسناد لازم گنجانده نشده و از مزایای ضمانت اجرایی، سازوکار گزارش‌دهی و آزادی اطلاعات برخوردار نیست. این در حالی است که ماهیت جهانی حقوق بشر که شکلی بین‌المللی دارد، دولت‌ها را ملزم می‌کند تا برای انجام تعهدات بین‌المللی خود، گزارش جامع و دقیقی از عملکرد خود ارائه دهند

/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

بادرود
این موضوع که برون‌سپاری سیاری شناختی وفن اوریهایی مانند هوش مصنوعی می‌توانند بعنوان راهکار تکاملی بکار برده شوند باید دیدگاه خود را از صرفا بیولوژیکی به سمت فرهنگی تکنولوژیکی گسترش دهیم .

تکامل به مثابه سازگاری (Adaptation)است
دیدگاه رایج در زیست‌شناسی تکاملی که شما به درستی به آن اشاره کردیداین است که تکامل یک فرآیند غیرهدفمند است که از طریق انتخاب طبیعی بر روی تنوع تصادفی (جهش‌ها) عمل می‌کند. هدف این فرآیند صرفاً افزایش شانس بقا و تولید مثل در یک محیط خاص است
در این چارچوب به معنای هر مکانیزمی است که شانس بقا و کارایی یک موجود زنده یا یک سیستم را در محیط خود افزایش دهد.
برون‌سپاری شناختی به عنوان یک سازگاری رفتارهای وانسانی است وما از دیرباز در حال برون‌سپاری شناختی بوده‌ایم بطور  مثال:
حافظه را به یادداشت‌ها و فرهنگ شفاهی برون‌سپاری کردیم. توانایی فیزیکی و محاسباتی را به سنگ‌ها، چرخ‌ها و ماشین‌حساب‌ها منتقل کردیم.
هوش مصنوعی و برون‌سپاری شناختی نوین (مانند استفاده از مدل‌های زبانی بزرگ یا الگوریتم‌های پیش‌بینی) صرفاً ادامه این روند هستند. این ابزارها ظرفیت‌های شناختی ما را تکثیر می‌کنند و به ما اجازه می‌دهند تا با پیچیدگی‌های محیطی (که اکنون شامل داده‌های عظیم و مسائل محاسباتی پیچیده است) سازگار شویم.
از منظر تکاملی اگر یک گونه ابزاری را توسعه دهد که به طور قابل ملاحظه‌ای شانس آن را برای حل مشکلات بقا (مانند یافتن غذا، پیش‌بینی آب و هوا، یا مدیریت منابع) افزایش دهد، آن ابزار (و رفتار استفاده از آن) توسط انتخاب طبیعی تقویت می‌شود، حتی اگر فرآیند اولیه ایجاد آن تصادفی باشد.
شما به درستی اشاره کردید که تکامل بیولوژیکی کور است. با این حال وقتی موجودات هوشمند (انسان‌ها) وارد معادله می‌شوند انتخاب هدفمند وارد فرآیند تکامل تکنولوژیک می‌شود.

1. مرحله اول (کور): ظهور هوش و توانایی ساخت ابزار (تکامل بیولوژیکی).
مرحله دوم (هدفمند): انسان‌ها با هدف حل مشکلات خاص (مانند درمان بیماری یا ساختن یک پل) از این ابزارها استفاده می‌کنند و مسیر تکامل تکنولوژیک را هدایت می‌کنند.
هوش مصنوعی در این مرحله یک بازوی انتخابی مهندسی‌شده است. ما آن را برای رسیدن به اهداف خاصی طراحی می‌کنیم (مثلاً بهینه‌سازی مصرف انرژی). اگر این هدف‌گذاری منجر به بقای بهتر سیستم (جامعه انسانی) شود، این فرآیند، هرچند توسط یک عامل هوشمند هدایت شده همچنان یک فرآیند تکاملی در سطح سیستم است: سیستم به سمت کارآمدتر شدن و سازگارتر شدن با محیط (یا حتی تغییر محیط) حرکت می‌کند.

/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

توقف رشد مغز؛
و کوچک‌تر شدن آن در آینده‌ی تکاملی انسان در سایه‌ی گسترش هوش‌مصنوعی
 
پژوهش جدیدی نشان می‌دهد که مسیر تکاملی مغز انسان خطی مستقیم و صعودی نبوده است. هرچند تا ۳۰۰هزار سال پیش، برای میلیون‌ها سال مغز هوموها به سرعت در حال بزرگ شدن بود، اما از آن تاریخ این افزایش رو به کاستی گذاشت و در حدود ۱۰۰هزار سال پیش ثابت ماند و حتی در دورانی روند کاهشی پیدا کرد. این توقف، یک نقطه عطف حیاتی در تاریخ بشر است که دلایل آن در توازن میان مزایا و هزینه‌های مغز بزرگ نهفته است.
مغز بزرگ مزایای آشکاری مانند توانایی ساخت ابزارهای پیچیده، استفاده از آتش، زبان و تفکر نمادین را فراهم کرد. اما در طبیعت از فایده‌های مجانی خبری نیست و این مزایا, هزینه‌های سنگینی داشته است. مغز انسان حدود ۲۰٪ از انرژی بدن در حالت استراحت را مصرف می‌کند و پرهزینه‌ترین عضو بدن است. بعلاوه، مغز گرمای زیادی تولید می‌کند. این موضوع به‌ویژه در دوره‌های گرم بین دو دوران یخبندان به یک نقطه ضعف بزرگ تبدیل شد و خطر مرگ ناشی از گرمازدگی را افزایش می‌داد. پژوهش اخیر نشان می‌دهد که در ۱۰۰,۰۰۰ سال اخیر، مغز انسان در دوره‌های یخبندان کمی بزرگ‌تر و در دوره‌های بین یخبندان، که هوا گرم‌تر بوده، کوچک‌تر بوده است. این یعنی فشار محیطی، به‌ویژه گرما، به یک عامل محدودکننده برای رشد بیشتر مغز تبدیل شد و بقای انسان را به خطر می‌انداخت.

راه‌ حل تکاملی: افزایش بهره‌وری و برون‌سپاری شناختی
به جای ادامه رشد زیستی مغز، تکامل دو راهکار پیشِ پای انسان نهاد.

نخست آنکه مغز به جای بزرگ‌تر شدن، کارآمدتر شد. شواهد نشان می‌دهد که شکل جمجمه انسان به سمت کروی‌تر شدن تغییر کرد که به معنی سازماندهی مجدد ساختار داخلی مغز و افزایش کارایی در بخش‌های مرتبط با حافظه، برنامه‌ریزی و تعاملات اجتماعی بود.

برون‌سپاری شناختی به عنوان راهکار دوم به کمک آمد. انسان شروع به انتقال و ذخیره اطلاعات و فرآیندهای ذهنی در خارج از جمجمه‌ی خود کرد. همان‌طور که ابزارهای فیزیکی نیاز به قدرت عضلانی را کاهش دادند، ابزارهای شناختی نیز فشار را از روی مغز برداشتند. نمونه‌های اولیه این ابزارها عبارت بودند از زبان، هنر و نمادها، نوشتار، و سیستم‌های شمارش.
این نوآوری‌ها به انسان اجازه دادند تا با وجود محدودیت‌های زیستی مغز، هوش جمعی و توانایی‌های شناختی خود را گسترش دهد.

 آینده‌ی مغز
نخست آنکه امروزه ما در حال تجربه‌ی مرحله‌ی جدید و بسیار قدرتمندتری از برون‌سپاری شناختی هستیم. این بار، ابزارهای ما هوش مصنوعی، کامپیوترها و اینترنت هستند. هوش مصنوعی و اتوماسیون وظایفی را که قبلاً نیازمند حافظه، تحلیل و تمرکز انسان بود (مانند مسیریابی، محاسبات، به خاطر سپردن اطلاعات و حتی تصمیم‌گیری‌های پیچیده) بر عهده می‌گیرند. این امر فشار تکاملی برای داشتن حافظه‌ی فردی قوی یا توانایی محاسباتی بالا را کاهش می‌دهد.

دوم آنکه، هم‌زمان با کاهش فعالیت‌های ذهنی، اتوماسیون باعث کم‌کارتر شدن فعالیت‌ها با دست و بدن نیز می‌شود که این نیز به نوبه‌ی خود مغز را کم‌کارتر می‌کند. همان‌طور که ابزارهای اولیه باعث ظریف‌تر شدن ساختار بدنی انسان شدند، وابستگی به فناوری‌های جدید ممکن است به تغییرات بیشتری در ساختار مغز و بدن ما منجر شود. مغز ممکن است به جای بهینه‌سازی برای ذخیره‌ی اطلاعات، برای تعامل، پرسشگری و اتصال به شبکه‌های خارجی مانند اینترنت وهوش مصنوعی تکامل یابد.

و سوم آنکه، پژوهش نشان می‌دهد که مغز در دوران گرم شدن محیط روند کاهشی را تجربه کرده است. احتمالاً گرمایش کنونی زمین نیز به عنوان سومین عامل کوچک شدن مغز عمل می‌کند.

اما این روند پارادوکس بزرگی ایجاد می‌کند. از یک سو، هوش جمعی، به لطف فناوری‌ها، به شکل انفجاری در حال رشد است و قادر به حل مسائلی هستیم که قبلاً غیرقابل تصور بودند.
از سوی دیگر، وابستگی ما به این شبکه‌های فناورانه به شدت افزایش می‌یابد. بقای انسان کمتر به قدرت مغز فردی، و بیشتر به ثبات و پایداری این سیستم‌های خارجی گره می‌خورد. بنابراین هرگونه اختلال در این شبکه‌ها، از جمله قطعی اینترنت یا از کار افتادن هوش مصنوعی می‌تواند انسان مدرن را آسیب‌پذیرتر از اجدادش کند.

در نهایت، همان‌طور که اجداد ما برای بقا، هوش خود را به ابزارهای سنگی و نمادها سپردند، ما نیز در حال سپردن بخش فزاینده‌ای از توانایی‌های شناختی خود به الگوریتم‌ها و ماشین‌ها هستیم. تاریخ تکامل در حال تکرار است، اما فصل بعدی بسیار ناشناخته‌تر از فصول قبلی‌ست زیرا شدت برون‌سپاری‌های شناختی به حدی زیاد است که لزومی به سپری شدن هزاره‌ها نیست و طی دهه‌ها قابل رصد کردن است.

هادی صمدی

@evophilosophy

/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

شلایرماخر، برای نمونه، دین را چونان «احساس وابستگی مطلق» شناساند، مفهومی که از ریزه‌کاری‌ها و آویزه‌های تاریخی و دگماتیک مسیحیت فاصله می‌گرفت و به‌جای آن، به تجربه‌ای انسانی و جهان‌فراگستر اشاره داشت. این گونه فروکاست، به الهیات امکان می‌داد تا در جهانی که دیگر به روایت‌های متافیزیکی سنتی باور نداشت، همچنان جایگاهی برای خود نگاه دارد
دومین الگو، یعنی پذیرش نقشی به‌فرض یا به‌راستی وابسته و پیش‌کشیدن خدمتی نظری به فلان یا بهمان ورزه، به این معناست که الهیات، به‌جای داوِ مرجعیت مطلق، نقشی فرعی یا کمکی را در جهان مدرن می‌پذیرد. در این نقش، الهیات خود را به‌سان ابزاری می‌نمایاند  که می‌تواند به روشن‌سازی یا گشایش گره‌های مدرن کمک کند. برای نمونه، الهیات ممکن است در بحث‌های اخلاقی، اجتماعی، یا حتی سیاسی وارد شود، نه به‌سان مرجعی که حقیقت مطلق را پیش‌می‌کشد، بلکه به‌سان یک دیدگاه مکمل که می‌تواند به گفت‌وگوهای مدرن معنا یا ژرفا ببخشد. این نقش کمکی، به الهیات اجازه می‌دهد تا با کنار گذاشتن داوهای اقتدارگرایانه‌ گذشته، در گفتمان مدرن هنباز شود برای نمونه، در قرن بیستم، الهی‌دانانی مانند پل تیلیش کوشیدند تا الهیات را با فلسفه‌ی اگزیستانسیال و روان‌شناسی مدرن پیوند دهند. تیلیش مفهوم «نگرانی غایی» را مطرح کرد و استدلال کرد که الهیات می‌تواند به‌سان راهنمایی برای مواجهه با پرسش‌های وجودی انسان مدرن پادرمیانی کند، بدون اینکه نیازی به دفاع از جزم‌ها و کلیشه‌های سنتی باشد. این پذیرش نقش خدماتی، نشان‌دهنده‌ گونه‌ای نرمش‌پذیری در الهیات است که به آن امکان می‌دهد تا در جهانی که دیگر دز چنبره آن نیست، همچنان حضوری معنادار داشته باشد.
سومین الگو، یعنی تشفی خاطر بابت ایفای نقش دستیاری روزآمدترین دلبستگی‌های بشری، به خشنودی و آرامش روانی اشاره دارد که الهیات از این سازگاری با جهان مدرن به دست می‌آورد. دلبستگی بشری در اینجا به نیازها، آرمان‌ها، و دغدغه‌های انسان مدرن اشاره دارد، مانند آزادی، پیشرفت، دادگری اجتماعی، یا خودفرمانی. الهیات، با پذیرش نقش دستیاری در خدمت این دلبستگی‌ها، احساس می‌کند که همچنان جایگاهی در جهان دارد، حتی اگر این جایگاه دیگر جایگاه مرجعیت و اقتدار گذشته نباشد. این تشفی خاطر، گونه‌ای خودفریبی یا توجیه درونی است که الهیات برای پذیرش موقعیت جدید خود به کار می‌گیرد. برای نمونه، در رویارویی با پیشرفت‌های دانشی و فلسفی که اقتدار الهیات را به چالش کشیده‌اند، برخی الهی‌دانان مدرن استدلال کرده‌اند که دین همچنان می‌تواند نقش مهمی در به‌دست‌دادن معنا یا اخلاق به جهان مدرن بازی  کند. این دیدگاه، که در آثار اندیشه‌ورانی مانند هانس کونگ یا حتی در الهیات لیبرال دیده می‌شود، نشان‌دهنده‌ کوشش  برای پاسداری از هویت الهیات از راه هماهنگی با ارزش‌های مدرن است.
برای درک ژرف‌تر این بند، باید به زمینه‌ی تاریخی و فلسفی‌ای که بلومنبرگ در آن می‌نویسد، توجه کنیم. او در مشروعیت عصر مدرن به دنبال پاسخ به این پرسش است که آیا مدرنیته می‌تواند مشروعیت خود را بدون ارجاع به سنت‌های دینی یا متافیزیکی توجیه کند. در این چارچوب، سکولاریزاسیون به‌سان یک مقوله‌کلیدی پابهمیدان می‌گذارد پ، اما بلومنبرگ بر آن است که این مفهوم به اشتباه فهمیده شده است. به‌جای اینکه سکولاریزاسیون را صرفاً چونان زدودن دین ببینیم، باید آن را به‌سان فرایندی درک کنیم که در آن مفاهیم دینی به مفاهیم سکولار دیسیده می‌شوند، اما نه به ریختی خامدستانه یا خطی. این دگردیسی، به‌همان‌‌سان که در پاراگراف هشتم روشن شد، گونه‌ای بازترجمه است که در آن الهیات خود را با زبان و نیازهای جهان مدرن هماهنگ می‌کند. بند یکم پاراگراف نهم این ایده را با تمرکز بر استراتژی‌های پایش الهیات گسترش می‌دهد و نشان می‌دهد که این بازتعریف نه تنها یک واکنش دفاعی، بلکه یک استراتژی پویا برای نگهداشت هویت در جهانی است که دیگر در چنبره الهیات نیست.
این استراتژی‌های پایندگی، که بلومنبرگ آن‌ها را به‌سان الگوهای خویشتن‌بانی توصیف می‌کند، ریشه در تاریخ دیریاز برهمکنش دین و خردورزی دارند. از زمان روشنگری، که خرد چونان سنجیدار بنیادی حقیقت و مشروعیت فراپیش‌کشیده شد، الهیات پیوسته با چالش‌هایی رویارویی بوده است که اقتدار آن را تهدید می‌کردند. اندیشه‌ورزانی مانند کانت، هگل، و فوئرباخ هر یک به شیوه‌ خود به این چالش‌ها پاسخ دادند. کانت، برای نمونه، دین را به اخلاق کاهش داد و استدلال کرد که دین در چارچوب خرد عملی معنا پیدا می‌کند. هگل دین را به‌سان گامی در فرگشت روح مطلق تفسیر کرد، در حالی که فوئرباخ، که بلومنبرگ در پاراگراف هشتم به او اشاره می‌کند، الهیات را به‌سان مسیر انحرافی انسان‌شناسی دید.

/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

🔲 🔲 🔲 هانس بلومنبرگ، مشروعیت عصر مدرن، ترجمه زانیار ابراهیمی
فصل اول = سکولاریزاسیون: نقد مقوله خطای تاریخی
بخش ۱ = جایگاه مفهوم سکولاریزاسیون
پاراگراف ۹
🔲
🔳 ناظر فلسفیِ صحنه‌ای که الهیات خود را در آن تفسیر می‌کند، الگوی آشنای همه‌ی انواع صیانت نفس را تشخیص می‌دهد: الگوی تقلیلِ ماهیتی که به مخاطره افتاده است، به درون‌مایه‌ی ناملموسِ اصلی؛ الگوی پذیرشِ نقشِ فرضاً یا واقعاً مرتبط، ارائه‌ی خدمتی نظری به فلان یا بهمان ورزه؛ و سرانجام، تشفّی خاطر بابت ایفای نقشِ دستیاریِ روزآمدترین علقه‌ی بشری. قدرتِ این قضیه‌های سکولاریزاسیون در این واقعیت نهفته است که نظریه‌هایی تکمیلی را با خود حمل می‌کنند،
نظریه‌ای که نه‌تنها -به نحو پسینی - امکان می‌دهد که صلاح و مصلحتی را در از دست رفتنِ احترام و زوال معنای دیرینه بیابند، بلکه در ارزیابیِ مجددش، خود این فرایند را برخاسته از مشیتِ خدا می‌داند. بدین‌سان، از دست رفتنِ قدرت  نفوذ، مواضع مصرف‌شده و محیطِ فرهنگی را می‌توان چونان "فرایندی استوار بر مشیتِ الهی" فهمید که "دیانتِ مسیح" را می‌پیراید. در این صورت، ارزیابیِ سکولاریزاسیون به منزله‌ی تهدیدی وجودی برای اشکال و درون‌مایه‌های دینی دنیا، و به مثابه‌ی افولِ احترامی که به سخنان الهیاتی و تغییر مواضع عمل‌گرایانه‌ی آن‌ها می‌نهادند، در جای خود، صرفاً قسمی خوف «دنیوی» است که نه شایسته‌ی رجای ایمان است و نه ترکِ ولایت الهی را می‌تواند بفهمد که مشخصه‌ی تمثال انجیلیِ «کنوسیس» - تمثال منجی در هیئت خادم - است. آن‌چه مردود دانسته می‌شود، نه خودِ سکولاریزاسیون، بلکه خدمتی است که قرار است آن را در قالب استدلالی به انجام برساند که حقانیتِ معنا و ارزشِ فرهنگی در این دنیا را اثبات می‌کند. نه‌تنها پایانِ تاریخ برای الهیات محفوظ نگه داشته می‌شود، بلکه خودِ فرایندِ تاریخی (برخلاف شکست‌های واضحِ همه‌ی مدعیاتِ پیشین، اگر نه در فتح جهان، دست‌کم در توضیح آن) به روی فهمی گشوده می‌گردد که از طرح‌واره‌ی فرانظریه‌ی معاصر پیروی می‌کند، فرانظریه‌ای که مقاومت در برابر درمان را نشانه‌ی اصلی حرکتِ درمان در راستای نیل به هدف می‌داند.


/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

بیشترین آسیب در فقدان جنگ به کدام گروهای اجتماعی وارد میشود ؟
حقیقت وجودی انها چه میشود ؟

درود و مهر

در مورد سوال آخر:

داده‌های تجربی به‌وضوح نشان می‌دهند که آسیب‌پذیرترین گروه‌ها در جنگ‌ها زنان، کودکان، سالمندان، اقلیت‌های قومی و فقرا هستند، این گزاره، ورای یک حقیقت جامعه‌شناختی، یک بحران عمیق فلسفی را آشکار می‌سازد: کسانی که کمترین عاملیت را در آغاز مخاصمه دارند، متحمل بیشترین بار هستی‌شناسانه‌ی آن می‌شوند، «حقیقت وجودی» آن‌ها از یک «سوژه» یا «شهروند» برخوردار از حقوق و کرامت، به یک «ابژه» تقلیل می‌یابد که با برچسب‌هایی چون «آواره»، «پناهنده»، «قربانی» یا «بیوه» تعریف و مدیریت می‌شود.

این فرآیند تقلیل، یک فروپاشی اگزیستانسیل است، از منظر فلسفه‌ی اگزیستانسیال، انسان موجودی است که «بر خود مقدم است» (سارتر) و هستی‌اش در گرو «شدن» و تحقق پروژه‌ها و امکان‌هایش تعریف می‌شود، جنگ این «ساحت امکان» را نابود می‌کند، کودکی که باید در بازی، جهان را کشف کند، به سرباز یا یتیم فروکاسته می‌شود، زنی که می‌تواند دانشمند یا هنرمند باشد، به ابژه خشونت جنسی یا صرفاً سرپرست یک خانواده از هم پاشیده تقلیل می‌یابد، در اینجاست که هستی آن‌ها از وضعیت «شکوفایی بالقوه» به «تحقق فاجعه» تغییر ماهیت می‌دهد، وجودشان در تروما و گذشته‌ای که حال را تسخیر کرده، منجمد می‌شود و «آینده» به‌مثابه افق امکان‌ها، از آن‌ها سلب می‌گردد.

از منظر فلسفه‌ی سیاسی، این وضعیت را می‌توان در چارچوب مفهوم «حیات برهنه» جورجو آگامبن تحلیل کرد، جنگ، سازوکاری است که این گروه‌ها را از ساحت «زندگی سیاسی»، یعنی زندگی برخوردار از حقوق و جایگاه در اجتماع، خارج کرده و به سطح «حیات بیولوژیک صرف» تنزل می‌دهد، آن‌ها به بدن‌هایی تبدیل می‌شوند که می‌توان آن‌ها را بدون مجازات آسیب‌پذیر ساخت، نادیده گرفت یا حذف کرد، حقیقت وجودی آن‌ها تبدیل به شاهدی زنده بر شکست بنیادین اخلاق و سیاست می‌شود، این اوج بی‌عدالتی است، زیرا جنگ همان ساختارهای نابرابری را که در زمان صلح نیز این گروه‌ها را به حاشیه رانده، بازتولید و تشدید می‌کند، هرگونه تلاش برای صلح، اگر قرار است از منظر اخلاقی معتبر باشد، باید با اولویت‌بخشی به حفاظت از همین «حیات برهنه» و بازگرداندن کرامت انسانی به آن آغاز شود.

علاوه بر این، ما با یک بحران معرفت‌شناختی نیز روبرو هستیم، روایت‌های رسمی جنگ، که حول محور ژنرال‌ها، استراتژی‌های کلان و قهرمانان مردانه می‌چرخد، یک «بی‌عدالتی معرفتی» را بر قربانیان تحمیل می‌کند، تجربیات زنان، کودکان و اقلیت‌ها به حاشیه رانده شده و صدایشان خاموش می‌شود، آن‌ها نه تنها در ساحت فیزیکی، بلکه در ساحت «روایت» نیز قربانی می‌شوند، نقد این وضعیت، صرفاً یک کنش سیاسی نیست، بلکه یک ضرورت معرفت‌شناختی برای بازگرداندن صدای این قربانیان و مرکزیت بخشیدن به روایت آن‌هاست، این ضدروایت‌ها، حقیقت پدیدارشناسانه‌ی جنگ را که در آمار و تحلیل‌های استراتژیک گم می‌شود، آشکار می‌سازند.

هنر در اینجا نقشی فراتر ایفا می‌کند، بسیاری از قدرتمندترین آثار هنری ضد جنگ، تلاشی برای بیان همین «حقیقت وجودی» تقلیل‌یافته هستند، هنر، به تعبیر تئودور آدورنو، می‌تواند به «فریاد رنج» در جهانی تبدیل شود که در آن سخن عقلانی از بیان ابعاد فاجعه قاصر است، هنر تلاش می‌کند تا «امر خاص» و انضمامی رنج یک فرد را در برابر «امر کلی» و انتزاعی سیاست و آمار قرار دهد، این آثار نه فقط برای بیدار کردن وجدان، بلکه برای به چالش کشیدن خود زبان و منطقی است که خشونت را عادی‌سازی کرده و انسان را به یک عدد تقلیل می‌دهد، هنر در اینجا به ابزاری برای مقاومت هستی‌شناسانه بدل می‌شود؛ تلاشی برای بازپس‌گیری انسانیت از دل ویرانه‌ها.

/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

پرسش خیلی خوبیه خب من لیبرال هستم با دیدگاه های لیبرالیسم فکر می‌کنم نیاز ما به صلح در جهان امروز به‌ویژه در خاورمیانه یک ضرورت  است. جنگ، ازادی و امنیت انسانی را از میان می‌برد و در عوض ترس و خشونت را جایگزین می‌کند در حالی‌که از دیدگاه لیبرالیسم انسان موجودی عقلانی است و حق طبیعی او این است که ازادانه زندگی کند و ابنده‌اش را بسازد بنابراین صلح تنها یک شعار اخلاقی نیست بلکه پیش‌شرط عقلانی برای ادامه زندگی ازاد و معنادار به شمار می‌رود

صلح در خاورمیانه ابعاد گوناگونی دارد فراتر از توقف جنگ‌ها صلح یعنی ایجاد نهادهای سیاسی نماینده مردم گسترش وابستگی‌های اقتصادی میان کشورها که هزینه درگیری را بالا می‌برد و تقویت نهادهای بین‌المللی که همکاری‌ها را سامان می‌دهند همین‌طور صلح در این منطقه به معنای احترام به تکثر قومی و مذهبی و پاسداشت کرامت انسانی است چیزی که بدون ان امکان ثبات پایدار وجود ندارد

رابطه صلح با توسعه و دموکراسی نیز کاملا روشن است توسعه پایدار تنها در فضای باثبات ممکن می‌شود سرمایه‌گذاری‌تولید و خلاقیت نواوری در شرایط جنگی از بین می‌روند افزون بر این نظریه صلح دموکراتیک نشان می‌دهد که دموکراسی‌ها تمایلی به جنگ با یکدیگر ندارند‌چرا که مردم هزینه‌های جنگ را نمی‌پذیرند به همین دلیل صلح نه فقط شرط توسعه اقتصادی بلکه بستر گسترش دموکراسی و تحکیم حقوق شهروندی هم هست

فقدان صلح مستقیما جامعه مدنی را فلج می‌کند‌ انجمن‌ها رسانه‌ها و نهادهای مدنی تنها زمانی می‌توانند فعالیت کنند که امنیت و آزادی وجود داشته باشد در فضای جنگ دولت‌ها به بهانه امنیت ازادی‌های عمومی را محدود می‌کنند و مردم نیز به جای مشارکت مدنی‌تمام انرژی خود را صرف بقا و تامین نیازهای ابتدایی می‌کنند در چنین شرایطی فضای گفت‌وگو و تبادل ازاد اندیشه فرو می‌پاشد

خب طبیعتا اینجا گروه‌هایی هستند که بیش از همه از نبود صلح اسیب می‌بینند کودکان، زنان و اقلیت‌ها کودکان از اموزش و اینده محروم می‌شوند زنان در معرض تبعیض و خشونت بیشتر قرار می‌گیرند و اقلیت‌ها با طرد یا مهاجرت اجباری روبه‌رو می‌شوند در واقع حقیقت انسانی این گروه‌ها که باید ازاد و برابر باشند در شرایط جنگی انکار می‌شود

از نگاه من صلح در خاورمیانه یک ضرورت اساسی است ضرورتی برای ازادی انسان‌ها برای توسعه اقتصادی برای گسترش دموکراسی و برای شکوفایی جامعه مدنی بدون صلح هیچ‌یک از این‌ها ممکن نیست

و البته تمام‌اینها یک نسخه تجویزی است
اما اینکه ایا روزی در خاورمیانه صلح به مفهومی که من تبین کردم برقرار خواهد شد
بحثی جدا گانه است که با توجه شرایط و متغییرهای حال حاضر بعید می دونم به این زودی ها خاورمیانه صلح را تجربه کند

شاید تغییر رژیم در ایران منجر به سلسله واکنش هایی شود که نهایتا منجر به وقوع صلح شود
ولی تا زمانی که رژیم با ارمان های ۵۷ باقی باشد بعید می دانم صلح در خاور میانه محقق شود

نکته دیگر اینکه ایا برای ابرقدرت ها صلح در خاورمیانه مطلوب است یا خیر یک مبحث دیگری است
Hades
/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

صلح ،
ارباب ،
بنده ،

می توانیم متن بلند بالایی برای مفهوم صلح بنویسیم و وضعیت صلح آمیز را تقدیس کنیم ،
اما بعد از نوشتن انشایی زیبا در وصف صلح لازم است به این پرسش پاسخ دهیم که صلح کی با کی ،
صلح بین دو ارباب ؟
صلح بین دو بنده ؟
صلح بین ارباب و بنده ؟
خب اکنون وقت آن است که انشا نویس ما متنی از صلح بین ارباب و بنده بنویسد ،
راستی چه خواهد نوشت ؟
Azizi

/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

در پدیدارشناسی هوسرل، لحظه‌ای که اگوی ناب خود را می‌یابد، همزمان لحظه‌ای است که جهان به‌صورت پدیداری (به‌سان چیزی که در آگاهی نمودار می‌شود) آشکار می‌شود. این آشکارگی، همان «چیز ناب» یا امر واقع است که شما به آن اشاره کردید. ناساز با دکارت که اگوی ناب را در آغاز به‌تنهایی می‌یابد و سپس جهان را از رهگدر  استدلال بازسازی می‌کند، هوسرل بر آن است که اگوی ناب و جهان پدیداری در یک لحظه به هم پیوند می‌خورند. اپوخه، با کنار گذاشتن پیش‌انگاره‌ها، به ما امکان می‌دهد که جهان را نه به‌سان مجموعه‌ای از باورهای پیشین، بلکه به‌سان چیزی که در آگاهی ما نمودار می‌شود، ببینیم. این دیدگاه، اگوی نتب را از خطر انزوای دکارتی رهایی می‌بخشد و آن را به‌سان هسته‌ای می‌نمایاند که با جهان در پیوند است.
با این همه، باید توجه داشت که این بند، به‌سان ویژه، موضع دکارتی را بازتاب می‌دهد. هوسرل در تأملات دکارتی، از روش دکارت به‌سان نقطه آغاز بهره می‌گیرد تا نشان دهد چگونه می‌توان به یقین رسید. عبارت «حتی در صورت نبودن این جهان» مستقیماً به شک دکارتی اشاره دارد، که در آن جهان به‌گونه فرضی کنار گذاشته می‌شود تا اگوی ناب به‌سان تنها واقعیت تردیدناپذیر برجای بماند. این بند، به‌ویژه بر استقلال اگوی محض تاکید دارد، که ویژگی بنیادی روش دکارت است. اما هوسرل، در چارچوب پدیدارشناسی، این استقلال را به‌گونه‌ای بازمی‌شناساند که اگوی ناب نه یک موجودیت ایزوله، بلکه نقطه‌ای برای فهم جهان از راه وجدانیات باشد. از این رو، اگرچه این بند به روش دکارتی پایبند است، اما در زمینه پدیدارشناسی هوسرل، زمینه‌ای برای حرکت به سوی اپوخه و قصدیت فراهم می‌کند.
در هم‌افزایی با این نکته در نقد شما که اگوی ناب دکارتی ممکن است به زندانی در خود تبدیل شود، باید گفت که هوسرل این گرفتاری را با شناسانیدن قصدیت از میان برمی‌دارد. اگوی ماب هوسرلی، به دلیل معطوف بودن به چیزی از راه وجدانیات، هرگز کاملاً از جهان جدا نمی‌شود. حتی در لحظه اپوخه، جهان به‌چهره‌ای پدیداری در آگاهی حضور دارد. این تفاوت کلیدی، به همان‌سان که شما اشاره کردید، امکان می‌دهد که اگوی ناب و امر واقع (جهان ناب) به‌گونه همزمان در فرآیند شناخت نمودار شوند. ناساز با دکارت که برای اثبات جهان به استنتاج نیاز دارد، هوسرل جهان را به‌عنوان بخشی از تجربه آگاهانه اگوی ناب می‌بیند.
در پایان باید گفت، این بند، با تاکید بر اگوی ناب و استقلال آن، بیش از هر چیز به روش دکارتی پایبند است، اما در چارچوب پدیدارشناسی هوسرل، زمینه‌ای برای بازشناساندن این اگو به‌سان هسته‌ای همپیوند به جهان فراهم می‌کند.
نقد شما، دوست گرامی، به‌درستی تفاوت میان این دو روش را نشان داد: شک دکارتی که اگوی ناب را جدا از جهان می‌یابد، و اپوخه هوسرلی که اگوی ناب را در پیوند با جهان پدیداری قرار می‌دهد. این تفاوت، نه تنها در فهم اگوی ناب، بلکه در چگونگی رسیدن به امر واقع، کلیدی است.
با سپاس از تیزبینی و ژرف‌نگری شما، امیدوارم این نکات هم‌افزایانه، ابهامات نوشته مرا روشن کرده باشند.
🔚

@AGORAAGORAA
/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

گفت وگوی گروه اکادمی مارزوک


🔲 🔲 🔲 گفت‌وگو و همراهی
🔲
🔳 💬 جناب عزیزی: درود جناب سخایی،
ضمن تأیید جایگاه و موقعیت من ناب در فلسفه دکارت و هوسرل، در مورد شیوه تحلیل شک دکارتی شما پرسش دارم ، فکر می کنم که شما بیشتر دارید دکارتی عمل می کنید تا هوسرلی،
من این طور می فهمم که شک دکارتی و رفتن به آغازه گاه نه شک به جهان و چیز به مثابه امر واقع بلکه شک به پیش فرض ها و پیش داشته ها از جهان بیرون است ،
این دو روش چت فرقی با هم دارند ؟
اگر ما شک را متوجه جهان بیرون کنیم که شامل همه ی آنچه غیر من است باشد در این صورت در پایان راه شک ورزی ما به اگوی ناب می رسیم که یقینی است ، اما همین اگوی ناب در یقینی ترین حال خود تنها یک زندانی است که در خود گیر افتاده و از امر واقع فاصله گرفته است در این صورت با همان مشکلی مواجه خواهیم شد که دکارت دچار شد ،
اما اگر شک ما نه به جهان واقع بلکه به دانسته و باورهای ما از جهان واقع باشد و در این شک ورزی همه دانسته های خود از جهان را اپوخه کنیم نه به من تنها و خود تنها انگار بلکه به جهان واقع می رسیم ،
این به جهان واقع رسیدن با حضور من ناب و اگوی محض امکان پذیر می شود ، به عبارتی در خوانش هوسرلی از شک دکارتی هم زمان دو اتفاق می افتد از یک طرف در عین  دود شدن پندارهای من از جهان و چیز خود من در ناب ترین حال خود ، خود را در می یابد و از طرف دیگر با دود شدن جهان پندار و پیش داشته و به پرسش نکشیده شده در شک روشمند و تعلیق و اپوخه، امر واقع  پدیدار می شود یعنی در لحظه تلاقی یعنی در پایان سلوک روش مند شک« من » هم زمان خود ناب و چیز ناب را بدست می آورد ، برخلاف شک دکارتی که در لحظه دریافت من ناب بکلی چیز و جهان واقع را از دست می دهد و برای دریافت چیز باید متوسل به استنتاج از خودش شود ، من فکر می کنم دیدگاه هوسرل با این نوع تلقی از من ناب ساز کار نباشد چرا که هر اندیشیدنی ، اندیشیدن به چیز است ، اندیشیدن ناب نداریم چرا که حتی اندیشیدن من به خودم هم نوعی قصدیت و مسامحتا اندیشه به چیز است .
با عرض پوزش از این انقولت


/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

🔲 🔲 🔲

🔲

The meditator keeps only himself, qua pure ego of his cogitationes, as having an absolutely indubitable existence, as something that cannot be done away with, something that would exist even though this world were non-existent.

🔳 در واقع، فاعل اندیشه فقط خودش را به عنوان اگوی محضِ وجدانیاتش، به مثابه واقعیت مطلقاً غیرقابل شک، به دست می‌آورد؛ چیزی که حتی در صورت نبودن این جهان نیز نمی‌تواند حذف شود


.

⬅️ ادامه از اینجا

این بند، در بردارنده یکی از پایه‌های بنیادی اندیشه پدیدارشناختی هوسرل تست و بر چند مفهوم بنیادی تاکید می‌کند که برای فهم فلسفه او و برداشت‌هایش از روش دکارتی ضروری‌اند. شرح این بند با تمرکز بر مفاهیم کلیدی و

فاعل اندیشه یا همان اندیشه‌ور=میدییتور، کسی است که در پی یافتن پایه‌ای استوار برای شناخت می‌گردد. این فرد، به جای تکیه بر جهان بیرون، مانند چیزها، طبیعت یا تجربه‌های روزمره، به سوی خویشتن بازمی‌گردد. این بازگشت، سفری درونی است که در آن همه چیزهایی که ممکن است شک‌برانگیز باشند، کنار گذاشته می‌شوند. آنچه از این فرآیند برجای می‌ماند، اگوی ناب یا من بی‌آمیغ است. اگوی محض، هسته آگاهی است؛ بخشی از وجود انسان که به هیچ چیز بیرونی وابسته نیست. این هسته، نه به جسم، نه به جهان مادی، و نه به هیچ تجربه حسی نیاز دارد تا وجود خود را اثبات کند. برای نمونه، اگر کسی در ذهن خود تصور کند که جهان هستی سر‌به‌سر از میان رفته است، باز هم نمی‌تواند انکار کند که در حال اندیشیدن است. این اندیشیدن، نشان‌دهنده وجود اگوی ناب است، چیزی که هوسرل آن را واقعیت مطلقاً شک‌ناپذیر می‌نامد.
مفهوم اگوی ناب در این بند، قلب فلسفه هوسرل را تشکیل می‌دهد. اگوی محض، صرفاً یک ایده ذهنی یا خیالی نیست، بلکه بنیادی‌ترین بخش وجود انسان است که آگاهی را ممکن می‌سازد. این اگو، از هرگونه پیش‌فرض یا تاثیر بیرونی آزاد است. به دیگر سخن، اگوی ناب مانند نقطه‌ای است که در آن آگاهی به خود بازمی‌گردد و خود را بدون نیاز به چیزی برون از خویش می‌یابد. این مفهوم، از فلسفه دکارت انگیخته شده است، جایی که او با «می‌اندیشم، پس هستم» به همین هسته تردیدناپذیر اشاره کرد. اما هوسرل این ایده را در پدیدارشناسی خود گسترش می‌دهد و آن را به ابزاری برای بازسازی شناخت تبدیل می‌کند.
وجدانیات، بخش دیگری از این بند، به کارهایی اشاره دارد که ذهن به‌صورت آگاهانه انجام می‌دهد. این کنش‌ها دربرگیرنده دیدن، تصور کردن، به یاد آوردن یا حتی داوری کردن درباره چیزی است. برای نمونه، هنگامی که کسی با ژرف‌نگری به یک گل نگاه می‌کند، یا در ذهن خود خاطره‌ای را زنده می‌کند، این‌ها وجدانیات هستند، زیرا ذهن به‌صورت آگاهانه به چیزی توجه دارد. وجدانیات، ابزار اگوی ناب برای شناخت خود و جهان هستند. هوسرل تأکید می‌کند که این کنش‌های آگاهانه، بخش جدایی‌ناپذیر از وجود اگوی ناب‌اند. به سخن دیگر، اگوی نای بدون وجدانیات نمی‌تواند خود را نشان دهد، زیرا این کنش‌ها، راه‌هایی هستند که آگاهی از راه آن‌ها خود را تجربه می‌کند.
ایده واقعیت مطلقاً شک‌ناپذیر، دومین مفهوم کلیدی این بند است. هوسرل می‌گوید که اگوی محض، تنها چیزی است که می‌توان از وجود آن کاملاً مطمئن بود. این یقین، از این‌ روست که هیچ چیز نمی‌تواند وجود آگاهی را به پرسش می‌کشد. حتی اگر فرض کنیم که همه چیز در جهان، از آسمان و زمین تا چیزها و انسان‌ها، وجود ندارند، باز هم نمی‌توان انکار کرد که کسی در حال اندیشیدن به این فرض است. این اندیشیدن، خود گواهی بر وجود اگوی ناب است. این یقین مطلق، پایه‌ای است که هوسرل از آن برای ساختن فلسفه‌اش بهره می‌گیرد. ناساز با جهان بیرون که ممکن است فریبنده یا غیرواقعی باشد، اگوی ناب همیشه پایدار و انکارناپذیر است.
مفهوم «جهان نا-باشنده» یا نبودن این جهان، ایده‌ای است که در این بند نقش مهمی دارد. هوسرل از ما می‌خواهد که فرض کنیم جهان بیرون، با همه چیزهایی که می‌بینیم، می‌شنویم یا لمس می‌کنیم، ممکن است وجود نداشته باشد. این فرض، بخشی از روش پدیدارشناختی اوست که به آن اپوخه یا کنارگذاشتن داوری می‌گویند. در این روش، اندیشه‌ور همه باورهای خود درباره جهان را موقتاً کنار می‌گذارد تا به چیزی برسد که تردیدناپذیر است. این کار، به معنای انکار جهان نیست، بلکه تلاشی است برای یافتن پایه‌ای استوار برای شناخت. وقتی جهان را به‌صورت فرضی «نا-باشنده» به دیده می‌آوریم، تنها چیزی که برجا می‌ماند، اگوی ناب است. این اگو، حتی در نبود جهان، وجود خود را حفظ می‌کند، زیرا وجودش به هیچ چیز بیرونی وابسته نیست.

/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

صلح پایدار نیازمند حقیقت است: بسیاری از متفکران معتقدند که صلح واقعی و پایدار نمی‌تواند بر پایه دروغ یا انکار حقیقت بنا شود. برای صلح پایدار باید با حقایق حتی حقایق دردناک روبرو شد، زخم‌ها را التیام داد و عدالت را برقرار کرد. کمیسیون‌های "حقیقت و آشتی" در کشورهایی مانند آفریقای جنوبی نمونه‌ای از تلاش برای دستیابی به صلح از طریق روبرو شدن با حقایق تلخ گذشته هستند.
از سوی دیگر حقیقت‌گویی بدون در نظر گرفتن پیامدهای آن و بدون تلاش برای ایجاد صلح می‌تواند به جای بهبود اوضاع به تخریب و ویرانی منجر شود. روش و زمان ارائه حقیقت نیز بسیار مهم است.
صورت ایدال همزیستی هر دو است بهترین حالت این است که هم صلح و هم حقیقت را دنبال کنیم. تلاش برای رسیدن به صلحی که بر پایه صداقت ،عدالت و شناخت حقیقت بنا شده باشد. این به معنای نادیده گرفتن حقایق ناخوشایند نیست بلکه به معنای روبرو شدن با آن‌ها به شکلی سازنده است که در نهایت به صلح و تفاهم منجر شود.
بنابراین نمی‌توان به سادگی گفت که یکی بر دیگری برتری مطلق دارد. صلح پایدار و معنادار بدون حقیقت ممکن نیست و حقیقت بدون توجه به صلح می‌تواند به هرج و مرج منجر شود. به عبارت دیگرحقیقت بنیان صلح است و صلح بستری برای شکوفایی و پذیرش حقیقت فراهم می‌کند.

/channel/marzockacademy

Читать полностью…

آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

آنچه امروز در ایران جریان دارد، صرفاً بحران مشروعیت یک نظام نیست، بلکه نمود یک تعارض عمیق میان کرامت انسانی و سازوکارهای ایدئولوژیک قدرت هست. کرامت انسانی برخلاف آنچه دستگاه‌های رسمی وانمود می‌کنند مفهومی موهومی و اخلاقی نیست بلکه مطالبه‌ای واقعی و زمینی که در آبان ۹۸، سال ۱۴۰۱، کهریزک و کوی دانشگاه به شکل بدن‌های مجروح و مرده، چشمان تخلیه‌شده و زندگی‌های درهم‌شکسته خود را آشکار کرد. این بدن‌ها زبان فلسفهٔ سیاسی ما شده‌اند.حکومت با توجیه دینی از مردم می‌خواهد رنج دنیوی را بپذیرند تا به بهشتی اخروی برسند حال آن‌که خود دنیای کنونی را به بهشتی اختصاصی برای خودشان بدل کرده و جهنمی برای مردم ساخته اند. حکومت فکر می کند مردم زیاده‌خواه اند یا راحت‌طلب؛ چرا به مانند مردمان یمن یا سایر شرکای حکومت زندگی نمی کنند ،  باید پرسید که چرا یک نظم سیاسی با مصادرهٔ دین و ایدئولوژی، از مردم می‌خواهد که از کرامت خویش دست بکشند تا نظم موجودیت خویش را ادامه دهد. وصعیت موجود حکومت وارونگی ارزش‌هاست قدرت به‌جای پاسخ‌گویی به کرامت انسانی، آن را به تقصیر مردم و تشخیص رهبرحواله می‌دهد. بدون حوزهٔ عمومی و گفت‌وگوی آزاد قدرت به یک زبان واحد فروکاسته و تشخیص را انحصاری می‌کند.در این حالت زندان و خیابان دو چهرهٔ یک واقعیت‌اند،جایی که بدن انسان و ارادهٔ او به میدان آزمون می‌رود و کرامت انسانی در همان نقطه مطالبه می‌شود، نه در خطابه‌ها.
Javer

/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0

Читать полностью…
Subscribe to a channel