معصومه صابر { نویسنده ، شاعر و نقاش }🤍🍂💎🎨🖋 آیدی دریافت ِ پیام و هماهنگی سفارش ها: @Moonart923
جوانه زده
گلدانِ کوچکم
دلم کمی بهار می خواهد
می آیی؟
🌱💙
{ #معصومه_صابر }
پیشاپیش سال نو مبارک
امید که شادی ها ، بیشتر به خانه ی قلبمان سر بزند❤️🫂
♥️🪽
غمِ تو
به من آموخت
شعرها
شکوفه هایِ آدمند
و بهار روزهایی ست
که کسی را دوست تر می داری...
{ #معصومه_صابر }
♥️
عشقت آموخت به من رمز پریشانی را
چون نسیم از غم تو بی سر و سامانی را
بوی پیراهنی ای باد بیاور ، ورنه
غم یوسف بکشد عاشق کنعانی را ...
{ #حسین_منزوی }
♥️🌾
چنان به مردم خوشبین باش که انگار جملگی خوبند
و چنان به خودت تکیه کن انگار هیچ خیری در مردم نیست.
{ #عباس_محمود_العقاد }
🩶🌔
هرگز اندوه کوچکی را نیز به قلب کسی وارد نکن. شاید به اندازهی همان غم، با فرو ریختن فاصله داشته باشد ...
🌾
برخیز که میرود زمستان
بگشای در سرای بستان
نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان
وین پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد ز پیش ایوان
برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه میکند گل افشان
خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان
آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم عشق پنهان
{ #سعدی }
🩶
از تو
تنها دلتنگی ات مانده.
از من
اگر بماند ...
چه دارم جز دلتنگی ات؟؟
{ #معصومه_صابر }
سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۳
🖇پیامی برای امروز :
••••••••••••••••••••••••••••••••••
♥️🌾
آدمیزاد هر جا برود
حتی اگر بخواهد تنهای تنها باشد
باز نمی تواند خودش را جایی دورتر بگذارد!
بدون خودش کجا می تواند لحظه ای بنشیند؟!
هر جا بروی همراه ِ خودت هستی!
{ آنگونه باش که کنارِ خودت آرام ترین باشی}
{ #معصومه_صابر }
♥️🌾
حرفهایم!
آنچه تاکنون گفته ام،
راهی ست تا گمان نبری
به آنچه هرگز نگفته ام!
به ناگفته هایم...
{ #معصومه_صابر }
🩶
مانندِ شیشهٔ می، بیگریه پیشِ ساقی
حرفی نمیتوانم، از دردِ دل بیان کرد
از زیرِ چرخ بگریز، یا دم مزن، که نتوان
از آسمان شکایت، در زیرِ آسمان کرد
{ #کلیم_کاشانی }
♥️🌾
کجا روم؟
که دلم پایبندِ مهرِ کسیست
سفر کنید رفیقان که من گرفتارم…
{ #سعدی }
♥️🌔
{لن تجد نفس الشخص مرتين، ولا حتى في نفس الشخص...!}
{همان شخص را دگربار نخواهی یافت، حتی در همان شخص...!}
.
پایان امسالت سبز باد🌱
آرزویم برایت این است؛ در میان مردمی که می دوند برای زنده بودن، آرام قدم برداری برای زندگی کردن...♥️
🌔🩶
ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشمهای کودکیِ من نشسته است!
از دور
لبخند او چقدر شبیه من است...
{ قیصر امینپور }
تمام سالهایی که گذشته
مرا کم داشت من بی تو نبودم
همیشه آخر لبخندهایم
کمی غم داشت
من بی تو نبودم...
🤍🪄
{ #معصومه_صابر }
♥️🌾
تا می گذرد خیالت از دل انگار
پیراهنی از بهار بر تن دارم...
{ #معصومه_صابر }
چهارشنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۳
🖇پیامی برای امروز :
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
♥️🌾
می گذرد!
آرام بگیر عزیزِ من!
در انتهای ِ شب ، روشنی ِآفتاب نشسته بر پنجره
در انتهایِ اندوه و اشک ، زیبایی ِ لبخندی ست
در انتهای سختی ها ، آسانی ست
و انتهای زمستان ،
#بهار با فنجانی چای منتظر توست!
می گذرد!...
چایت سرد نشود عزیزِ من!
{ #معصومه_صابر }
■
و چون در چشمانم نشست
دهانم را دوخت
که مگو بعد از این
جز به من
و از من
و برای من!
کلمات را دور می اندازم...
{ #معصومه_صابر }
از کتابِ : کاش خوابی خوش باشم
♥️🌾
پرسیدم بهار چیست؟
گفت : امیدواری دانهای در دل خاک سرمازده،
شوق عشقی، در جان خستهی آدمیزادی…
{ #معصومه_صابر }
🪽
خرّم آن کس که در این محنتگاه،
خاطری را سبب تسکین است...
#پروین_اعتصامی
🩶🌔
«الغائبون في الاوقات الصعبة يجب أن يظلوا غائبين إلى الأبد…!»
«غایبان در لحظههای سخت، باید تا ابد غایب بمانند…!»
🩶
وقتی که هیچکس نفسی هم خودش نبود
تنهایی ات ، عزیزترین یار می شود...
{ #معصومه_صابر }
دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۳
🖇پیامی برای امروز :
••••••••••••••••••••••••••••••••••
♥️🪽
به زیبایی ِ شگفت انگیزِ برگهای سبز گلدان دقیق شو
به بخار و عطرِ آرامبخشِ لیوان ِ قهوه ات
به سکوت گوش بسپار
به جزییات دقیق بنگر...
آرام و بی شتاب زندگی کن!
{ #معصومه_صابر }
بیتو مهتابشبی باز از آن کوچه گذشتم،
همه تَن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم
شوقِ دیدارِ تو لبریز شد از جامِ وجودم
شدم آن عاشقِ دیوانه که بودم...
در نهانخانهی جانم، گلِ یاد تو درخشید
باغِ صد خاطره خندید،
عطرِ صد خاطره پیچید،
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم...
پَر گشودیم و در آن خلوتِ دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لبِ آن جوی نشستیم
تو همه رازِ جهان ریخته در چشمِ سیاهت،
من همه محوِ تماشای نگاهت،
آسمان، صاف و شب آرام
بخت، خندان و زمان رام
خوشهی ماه فرو ریخته در آب،
شاخهها دست برآورده به مهتاب،
شب و صحرا و گُل و سنگ،
همه دل داده به آوازِ شباهنگ،
یادم آید تو به من گفتی:
از این عشق حذر کن،
لحظهای چند بر این آب، نظر کن
آب، آیینهی عشقِ گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا که دلت با دِگران است...
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن...
با تو گفتم: حذر از عشق؟ ندانم...
سفر از پیشِ تو؟ هرگز نتوانم، نتوانم...
روزِ اول که دلِ من به تمنای تو پَر زد،
چون کبوتر، لبِ بامِ تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رَمیدم، نه گُسستم...
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دَشتم،
تا به دامِ تو دَراُفتم، همهجا گشتم و گشتم...
حَذر از عشق ندانم، نتوانم...
اشکی از شاخه فرو ریخت،
مرغِ شب، نالهی تلخی زد و بُگریخت...
اشک در چشمِ تو لرزید،
ماه بر عشقِ تو خندید...
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم،
پای در دامنِ اندوه کشیدم...
نگسستم، نرمیدم...
رفت در ظلمتِ غم،
آن شب و شبهای دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشقِ آزرده خبر هم،
نه کُنی دیگر از آن کوچه گُذر هم...
بیتو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...
{ #فریدون_مشیری }
از دفتر شعر "ابر و کوچه"، 1339