آئین رونمایی و جشن امضای رمان
«شَرزاد»
با حضور:
خانمها: فاطمه گودرزی، نسرین نکیسا، مینا نوروزی، سمانه کریمی.
آقایان: مسعود فروتن، علی خازنی، سیروس همتی، مهرداد کسروی.
با اجرای: آقای دکتر حمید عبیری
مورخ: جمعه۲۸ مرداد، ساعت ۱۸الی۲۰
مکان: خیابان ولیعصر، هتل سیمرغ، سالن آئین
خلاصه: شنیدهای که میگویند بال زدن پروانهای در شرق، طوفانی در غرب به پا میکند!؟
داستان «شَرزاد» تصدیقی برای این نقل است.
روایتی از پروانهای که سالیان پیش بال زد و امروز، طوفانی را به قصد ویران کردن خانهی اردلان مجد به راه انداخت!
درست زمانی که نسل دوم این شراکت، امیرحافظ کبیر، مردی از تبار دین و اعتقاد، به واسطهی چند برگهی سبک از سفیری بینام و نشان، به سنگینی جرم اردلان شک کرد و برای پرده برداری از رازی مخوف سراغ یک زن رفت.
زنی که نه او را میشناخت و نه تا به امروز دیده بودش. زنی که مدعی بود تمام دنیایش را به مکر اردلان باخت و اردلانی که تا همان لحظه خوشنامترین و معتبرترین آدم این شهر بود.
اما بازی از جایی شروع میشود که در میانهی این گردباد دست سرنوشت، پیش از همه او را مقابل دخترکی که با آن تیزی زنجانش، شُهره به شرارت است، قرار میدهد تا....
اما نه!
شاید هم دست سرنوشت نیست... شاید تلهی شیطان است!
تعداد صفحات رمان: ۱۴۰۰ص
تعداد صفحات فایل: ۷۰۰ص
قیمت: ۴۵۰ هزار تومان
شرایط ویژهی پیشفروش: قیمت۳۵۰ هزار تومانی+ بوکمارک اختصاصی+دو هدیهی مربوط به رمان+رمان محاکمه کلاغها+امضا به نام خریدار
خوشا شیراز و حمامِ وکیلِش
تمومِ دختراش و قال و قیلِش
خداوندا اسیرُم کِردِه او با...
دو چشمِ نرگسِ مردم فریبِش...
به یاد شاهان و سرمه👑❤️🔥
#شیپور_فرشته
رابطهی حاج رسول و حورزاد انقدر قشنگه که اصلا دلم رفت براشون😍
مغز بادومه این نوهی حاجی🥺♥️
غم داشت. نفسش بالا نمیآمد و فشار داشت قلبش را از ضربان میانداخت.
"بخند!"
لبش را بیشتر کش داد و به همان میزان که کش کمان را کشید تیر در گلویَش با شدت بیشتری به بغض سنگ شده خورد.
ناراحت بود و حق نداشت، غمگین بود و دلیل نداشت. معترض بود و دل نداشت...
نگاه خیرهی مادر نمیگذاشت گریه کند، اخم عمیق بابا نمیگذاشت غمبرک بزند.
" بخند!"
سالها بود برای آنها زندگی میکرد... زندگی؟ نه! سالها بود که برای آنها زنده بود. شبیه قزلآلای مانده در پارچ آب... زنده بود، نفس هم داشت؛ اما شوق نداشت...
بریده بود... به اندازهی تمام تیغهای دنیا در این عمر کوتاه بریده بود و دم نزده بود.
دلش قانون نمیخواست... روحش زخمی هزار باید و نباید بود و عمیقا از همهشان خسته بود... خسته بود از دختر خوب مامان و بابا بودن... خسته بود از اول بودن و در اصول بودن... خسته بود از ترجیح دادن میل دیگری به خواست خودش... او با تمام توان خسته بود.
"بخند!"
مادر اخم کرد از اخمش، دعوا کرد بغضش را و صفت افسرده بست به اعتراض پر سکوتش.
چرا؟ او که همیشه "خوب" بود... او که هیچ وقت کار بدی نکرده بود... او که مقبول همه بود... او که موفق جامعهاش بود... او که برندهی هر تورنومنتی بود... او که بارها عقل و منطقش را ثابت کرده بود...
چه داشتند دیگران که او نداشت؟ چرا چهارچوبهایش روزانه محدودتر میشد؟
"بخند!"
تنها بود. حیران بود و آواره مانده بود بین خواست خودش و آنها... کم آورده بود... افکار مالیخولیایی رهایش نمیکرد و صدای در سرش آرام نمیشد.
چرا ورورهجادوی مغزش خفه نمیشد؟ چرا تمام نمیکرد؟ چه لذتی میبرد از ذکر مدام یک عبارت کوتاه؟ آدم بود یا ضبط؟ یقیناً ضبط بود! کدام آدمی را دیدهاید که به قاعدهی شش سال مدام یک بند را تکرار کند. آن هم بدون یک عبارت پس و پیش؟ شش سال بود که ورورهجادو میخواند« تو هم حق زندگی داری... حقت رو بگیر و اگه نگرفتی دیگه تا آخر عمر ساکت باش... تو که نمیتونی زندگی خودت رو عوض کنی چطور میخوای قواعد جامعهتو عوض کنی؟»
راست میگفت نه؟ این راست میگفت یا آن پیرزن چادر چاقچولی ته ذهنش که غر میزد« بچه خوب مامان و بابا باش... اذیتشون نکن»؟
همان زنی که به محض ناراحت شدن او فریاد میکشید:
"بخند!"
میگفت بخند تا مبادا آن دو ناراحت شوند. چرا هیچکس به فکر او نبود؟
حتی خودش!
نبود... اگر بود تیغ ابرو در دستش چه میکرد؟
#رینگ_لایت
چون شبیه مامانشه عزیزدل باباش شده😍
خبر دارید پسرمون چقدر دختر دوسته دیگه؟ نه؟😁👀
#حورزاد
خلاصه:
تو برای رهایی خود، کبریتی نیمسوز در جنگل انداختی؛ فارغ از اینکه حریقی ویرانگر به جان درختزارِ سبز افتاد!
تو با خودخواهی قلب عاشقی را شکستی؛ فارغ از اینکه دیوی ددمنش در جامعه رها شد!
تو به نیت نجات به سوی آغوش دیگری دویدی؛ فارغ از اینکه سرتاسر راهت چاه مرگ بود و تو محکوم به سقوط!
سالها پیش زنی از جنس تو، عشق پاکی را نادیده گرفت و محسن نیازی را محکوم به شوریدگیای ابدی کرد!
سالها پیش زنی از جنس تو، برای عُقدهای چرک گرفته معشوقهی دیگری شد و مرد سودازدهای را تبدیل به مجنون کرد!
سالها پیش زنی از جنس تو، مردی را کُشت و مرد هم تن به تن، زنان را به نیت باز پسستاندن حقش به خون کشید!
آری زنی از جنس تو!
زنی از جنس تو مردی را به جانِ همجنس تو انداخت؛
و شاید...
جانِ بعدی خودِ تو باشی!
شَدو، به زودی....
سلام سلام😁
عیدتون مبارک😍
من هنوز پارت 270 شرزادم و دارم توی عید میخونمش هر موقع وقت گیر بیارم.
تا اینجا رمان خیلی جذابه(ناگفته نماند تقلب کردم پارت اخر توی کانال هم خوندم😜)
یه چیزی خیلی برام جالب بود نحوه حرف زدن شرزاد بود خیلی دوسش داشتم( یکی نیست بگه چرا لحن لاتی دوست داری تو😂) و اینکه اینقدر قشنگ و واقعی نشون داده شد توی رمان که یه زن هر چقدر هم خودش رو قوی نشون بده بازم روحیات لطیفی داره و نمیشه اونا رو نادیده گرفت.
حیا و منش حافظ خیلی خوبه و چقدر قشنگ ذره ذره دارن به هم علاقه مند میشن به دور از هر چیز ناپاک و بدی😍❤️
چقدر این اردلان و عدنان رو مخن ولی خب جزو داستان هستن باید تحملشون کرد دیگه😂
خلاصه که خیلی عالی دمتون گرم من یه مدتی بود رمان آنلاین جدید شروع نکرده بودم ولی شرزاد اینقدر قشنگ بود که از همون اول منو جذب کرد.
خیلی خیلی خوشحالم که با قلم یه نویسنده خفن دیگه هم آشنا شدم😍❤️
رمان شرزاد نسبت به رمانهایی که خونده بودم خیلی متفاوت بود و کلاً این ویژگی کارای ملیکاست که انقدر متفاوت و خفنه.
ما داخل کتاب شرزاد، تو یه دنیا پر از معما غرق شدیم. جوری که تو به تک تک شخصیتها شک میکنی و خیلی از معماها رو نمیتونی براش کوچکترین حدسی بزنی؛ حداقل من اینجوری بودم. یکی دیگه از چیزهایی که من همیشه گفتم و بازم میگم اینکه ملیکا قلم خیلی زیبایی داره و من عاشق شخصیت پردازیهاشم؛ شخصیت پردازیهای ملیکا بیش از حد خوبه و من هر بار تو دنیای رمان کنار شخصیتها زندگی میکنم و ازشون خیلی چیزها رو یاد میگیرم.
جدا از این معماها، ما شاهد یه عاشقانههایی تو این رمان بودیم که یه وقتهایی ما رو از درگیری با مشکلات شخصیتها جدا میکرد و عشق رو نشونمون میداد.
به نظرم ملیکا یه قلمی داره که همه چیزش به اندازه است و کمی و کاستی حس نمیشه. اینکه یه کار تا آخرش جا برای کشف داشته باشه خودش هیجان انگیزه و به خواننده این حس رو میده که داستان هنوز هم ادامه داره و چون تو این داستانها اصولاً مخاطب دنبال اون شخصیت مثبت و خوب میگرده، باعث میشه ما تا آخر با رمان همراه باشیم و به دنبال نویسنده شاهد کشف معماها باشیم؛ البته که خود کار چیزی از جذابیت کم نداره.
حالا جدا از شخصیتهای خوب، شخصیتهای بد چقدر خفنن و یکی از بهترین قسمتها، اون قسمتهای مافیاست که برای اولین بار همچین چیزی رو دیدم و اینکه این مافیا تو ذهن یکی از شخصیتهاست و ما با اون جلو میریم خیلی عالیه. شرزاد، دختر لاتی که ما زیر نقابش و در کنار امیرحافظ شهرزادک قصه رو دیدیم و عشق بین شهرزاد و امیرحافظ که دیگه من نگم ازش. پولاد یا علیرام که با هویتهای مختلف داخل رمان بود و همیشه حمایتگر بود، چه برای حسنا و چه برای شرزاد.
در کل این قلم قوی خیلی از مشکلات جامعه رو بیان میکنه و در عین حال خوشیها رو هم نشونمون میده. ملیکا به جز قلم معمایی نویسش که محشره، قلم عاشقانهنویسش هم حرف نداره.
و در آخر پیشنهاد میکنم حتماً شرزاد رو بخونید شاید نیاز باشه از تجربههای شخصیتهای رمان یه جاهایی بهره ببرید.
این دو پارت آخری که گذاشته شد😍
دوباره گذاشتم چچون خیلیاتون نرسیده بودید بخونید🥰
به زودی پارت جدید داریم🙊😁
تو شب یلدا خدا تورو داده؛ از دل ابرا فرشته افتاده!
تو شب یلدا؛ فالم چه خوب اومد!
عشق رویاییم؛ دلشو به نامم زد!❤️
🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉
آبقنداتون آمادهست؟👀😁
یه پارت ۷۵صفحهای پر عاشقانه تقدیم شما💋
کی فکرشو میکرد هندوانه، این میوهی بیحاشیه انقدر داستاندار بشه؟؟😂
حالا دیگه میدونید اینا چیه😂👇🏻
🤭🍉💋🐆🛌💌⛓
پ.ن:چرا ۷۵ صفحه؟🙊😂 فقط من میدونم و حافظ😂
«-اسمت چیه؟
به دخترک مو قهوهای و چشم آبی مقابلش نگاهی کرد و با اخم لب زد:
-شاهو!
دختر که از همهمهی میهمانی خسته شده بود؛ قدمی پیش گذاشت و پر استفهام پرسید:
-کاهو؟
شاهو اخمی را که به وضوح از پدرش به ارث برده بود غلیظتر کرد و سر بالا انداخت:
- نهخیر... شاهو!
دختر باز چشمانش را درشتتر کرد و گوشش را نزدیک برد:
- چی!؟ چاقو؟
پسرک دست کوچک و تپلش را به پیشانی زد و بیحوصله «چقده خنگه»ای زمزمه کرد و بعد بلندتر گفت:
-شا....هو... شاهو!
دختر شیطان خندید و شانهای بالا انداخت:
- حالا هرچی! اسم منم حورزاده...تولدت مبارک جارو!»
پ.ن: کی جز دختر شرزاد میتونه انقدر لات و تخس و دست به جیب باشه😍
آخ ننه.... عشق باباشه🥺❤️
پ.ن: شاهوخان که معرف حضورتون هست؟ شاه پسر جناب پادشاه👑
به مناسبت دربی💙❤️
کی میبره؟ حافظ💙یا شهرزاد❤️؟
البته حافظ که بچهم طرفدار تیم ملی و واترپلوئه😂
ولی حالا الکی مثلا😬
تموم شد! مثل هر شروع دیگهای تو یه لحظه...
قلبم یه جایی بین ورقهاش، کنار دلبریهای حافظ و پیش تیزی شهرزاد موند. شهرزادی که حالا شده مادری کامل و احتمالا اون چاقوی معروف رو گذاشته تو صندوقچه تا یه روزی برای حورزادش داستانش رو بگه.
بزرگ شدن شهرزاد رو تو داستان دیدم و رشد قلمم رو هم...
اولش اصلا فکر نمیکردم موفق بشه... حتی دوستش هم نداشتم!
شوخی که نبود، قرار بود بعد از درخشش عجیب شیپورفرشته بیاد و خودی نشون بده؛ ولی من اصلا بهش امید نداشتم...
اما الان.... الان تیکهای از وجودمه.
چقدر دوستش دارم...
خداکنه مخاطب هم دوسش داشته باشه....
مرسی که همراهم بودید... من خیلی بدقولی کردم، خیلی حرصتون دادم و خیلی کوتاهی کردم...ولی شما مردونه پای من و قلمم موندید... کاش بتونم جبران کنم ❤️🔥
خیلی دوستون دارم... خیلی!
پایان.
آفت شده چشمان به رنگ شکلاتت؛
با طعمِ شکرپاشِ لبِ آبِ نباتت
با دین من مومن بی چاره چه کردی؟؟
تا بوسه شده سهمِ من از خمس و زکاتت🚡📿💋
شَرزاد سخت بود!
وارث آرمان و دغدغهم بود.
حامل پیام قشری که دیده نشد و صدایی که شنیده نشد، بود.
رسول رسالتی که من به دوشش گذاشته بود و حامل پیامی که حاوی درد دردمند جامعهم بود.
و همینها سختترش میکرد.
انقدر سخت که سر فصل آخرش چند تار مویی سفید کنم و سه روز یکبار هم خواب به چشمم نیاد.
شرزاد شر بود.
شرارتی که جوهر اصلی وجودش بود و بدقلقش کرده بود.
انقدر بدقلق که کند نوشته بشه، کند منتشر بشه و کند جایزالپخش بشه.
شرزاد عجیب بود.
انقدر عجیب که با فصل اولش نصف مخاطبهای کانالم رو راهی کرد و به فصل آخر نرسیده دو برابرشونو برگردوند!
اما حالا شرزاد رسید… شرزادکم… دختر کوچیک و قطعا پر اشکال؛ اما عزیزم رسید و من سر از پا نمیشناسم…
انقدر خوشحالم که میخوام از همهی دنیا تشکر کنم… و تشکر کردم❤️
مخاطبای گلم، رفقای بامعرفتم، شما همون گلی از گلهای بهشتید❤️
سارایی که یارم بود، حانیهای که قوت قلب بود و شقایقی که حامیم بود و ماهنشانی که کنارم بود و هزار نفر دیگه که هر کدوم به یه طریقی پشتم بودن… من عاشقتونم🥺
#پارت_آینده
«موهای سپید کنار شقیقهاش که به وضوح زیادتر شده بودند خبر میدادند از حادثه ای که جوان را به ناگاه پیر کرده بود و چین کنار چشمش شده بود همان خطی که پسر روی دیوار زندان انداخته بود ، زندانی به بزرگی یک دنیا که شهرزاد را کم داشت!
لباسهایی که همگی برایش گشاد شده بودند ، میگفت که در این چهار روز به عینه از غم و غصه آب شده بود و معده دردهای پیاپیاش خبر میداد که بیمیلی به غذاییش دارد بلای بدی به سرش می آورد ...»
داشتم فایل ادیت شده و ویراستاری شده رو میخوندم، دیدم ویراستارم «هیز» رو کرده «حیظ»!!!!
«دستی را خواباند» رو کرده «دستی را کشید»!!
What the fuck!!!
چرا وقتی املای سادهترین کلمات رو بلد نیستن ویراستار میشن؟! چرا تو ادبیات اصلی نویسنده دست میبرن؟!؟
خداروشکر اینارو قبل چاپ دیدم😐👊🏼
وانشات۷ 🎬📚
چه پسری، چه شخصیتپردازیای، چه داستان روونی! دستمریزاد خانم ارجمندنیا، پسرت مارو از کلاس و درس انداخت😎💚
رمان: ما ماه و ماهی بودیم
نویسنده: زهرا ارجمندنیا
ژانر: عاشقانه_اجتماعی
نشر: علی
نقاط قوت: شخصیتپردازی درجه یک/ دیالوگهای مناسب/ فضاسازی بینظیر
پ.ن۱: زهرا؛ میشه یه محمدبرهان بدی بهم بگی تو دوست خوب منی؟ 🥲
پ.ن۲: من توی هر معرفی توجهم صرفا به نکات مثبته و صرفا همون موارد رو تضمین میکنم😉
حس میکنم این آهنگو خود سیاوش قمیشی هم نداره!
ولی من روش فریکم... و چون من فریکم شما هم باید گوش کنید :)
مخاطب پسر داشته باشی، اونم انقدر خفن و خوشذوق!🥺💎
یزدان تو خیلی رفیقی، دمتگرم👑💫
من عاشق این ویدیو شدم و ده بار دیدمش🥺💙
شرزاد!؟
منو یاد شهرزاد قصه گو میدازه!!
اما با یک تفاوت! تفاوتش این که این شرزاد ما قصه خودش رو روایت میکنه زندگی پر فراز و نشیب و پر از معما و سر نخ! که دونه به دونه به دست شما مخاطب های دوست داشتنی باز میشه! عجیبه نه؟ 😁😂
این گره های کوری که در داستان نیاز به زوربازوی عقل🧠 شما داره
گره هایی که به سختی باز میکنید!
امااااا زهی خیال باطل
به خودتون میایید میبینید باز هم نتونستید پی به این راز ببرید باز هم دستتون موند تو پوست گردو 😂🥜( میدونم این بادومه ولی اموجی گردو نداشت😂شما به بزرگی خودتون ببخشید)
معما ها جوری در دل رمان تو هر سطر به سطرش نهفته شده که شما به اسونی میخونید و رد میشید
اگه وقتی به خودتون میایید میبینید حتی تو خط اول رمان کلی سرنخ بوده شما بی توجه اونو رد کردید و سری بعد با دقت بیشتری میرید سراغش🤩🧐
پشت هر خط این رمان یه هدف و دلیلی بوده
نویسنده ما از قصد اسم این رمان رو شرزاد گذاشته
شرزاد بدون ه 😂
شرزاد قصه ما به خاطر شرایط بحرانی زندگیش تبدیل شده به شرزاد!
ولی هنوز هم شهرزاد تو دلش زندس! و اون شهرزاد در کنار امیرحافظ یا بهتر بگم (جون پناهش) وقتی تن شرزاد رو میدره بیرون میزنه🤭🤫
نویسنده با نوشتن این رمان میخواد ما رو با شرزاد های این دنیا و اردلان های زیرک این جامعه آشنا کنه
ما چه شرزاد هایی داریم که بدون اینکه خبردار بشیم به سختی و مشقت زندگی میکنند و چه اردلان هایی که تو این جامعه چه دم و دستگاه های کثیفی واسه خودشون درست کردن و دست به چه کارهایی که به عقلمون نمیرسه میزنن.😒
در اخر 😍 این رمان عالیهههه
دیالوگ ها فوق العاده و بی نظیر
عاشقانه های پخته تر و دلچسب رو با قلم زیباشون مینویسند🙏
ببخشید زیاد حرف زدم 🤭
بدرود😊👋
"به نام حضرت عشق"
سلام جانا
امروز میخوام بنویسم در مورد داستانی که چند روز پیش شروع کردم به خوندنش.
راستش اولین "شین"ی بود که ازت میخوندم و بی شک از کم سعادتی من بوده که نتونستم تا الان اولین بچه کاغذیت "شیپور فرشته" رو بخونم.
به عنوان کسی که چهار،پنج سالی میشه که شروع به خوندن رمان کرده،باید بگم که هر رمانی دیگه خوندنش بهم خوش نمیچسبه.
البته اولین چیزی که باعث آشناییم با تو و قلمت شد،اخلاقت بود.
محبوبیتت بین همکارانت و اسم صدر لیست بوک بلاگرها با عنوان "خوش برخوردترین نویسنده".
راستش تعریف رمان اولت رو خیلی شنیده بودم.
وقتی شروع به خوندن "شرزاد" کردم،فهمیدم که خواننده خوب بلده نویسنده خوب رو تشخیص بده؛خوب بلده از کی تعریف کنه به عنوان یکی از بهترینها تو این قشر.
قلمی سراسر هیجان و معما توام با عاشقانهای بی بدیل.
با خوندن چند پارت ابتدایی میشد فهمید که جزو اون نویسندههایی هستی که پشت کلمه به کلمه داستانهات،ساعتها تحقیق و مطالعه نهفته شده و همین موضوع،یعنی تو رسالتت رو تو این زمینه به درستی انجام دادی.
از نظر من "شرزاد" عاشقانهای بی تکراره.
داستان دختر زجر دیده و پسر عاشقی که اتفاقات و مشکلات جامعه رو روایت میکنه.
شاید در وهله اول که خلاصه رمان رو بفهمیم،احساس کنیم سوژه تکراریه.
دخترکی بیپناه و تنها اما در عین حال قوی و مستقل در کوچه پس کوچههای محلهای معلوم الحال.
پسری باوقار و متین که دست بر قضا،سرنوشت این دو رو در راه هم قرار میده و پسر قصه میشه "جون پناه" شهرزادِ قصه.
اما با خوندن هر خط و هر سطر از داستان،میشه فهمید که قضیه اونقدرا هم ساده نیست.
اون معما و رازی که در بطن رمان پنهان شده،قصه رو متمایز میکنه از هر داستان عاشقانهی دیگهای.
به نظر من یکی از نقاط قوت داستان،اون قسمت بازی مافیا بود که خواننده رو درگیر ماجراهای پشت پرده میکنه و یک چالش بزرگ برای خواننده است.که شخصیتهای اصلی این معما کیان؟که هر کدوم چه سمتی دارن؟
دومین مطلب اینکه،در این زمانی که اکثر نویسندهها پی نوشتن داستانی فوق عاشقانه با شخصیت های افسانهای،پسری مغرور و پولدار که از قضا استاد دانشگاه یا رئیس شرکتِ معروفیه و دختری با زیبایی افسانهای و باطنی ضعیفاند؛تو دربارهی پسری معتقد و باوقار و دختری قوی و جسور نوشتی.
عاشقانههای داستانت کم نیست؛اما اونقدری زیاد هم نیست که خواننده رو از داستان زده کنه.
بلدی چجوری بنویسی که نه اونقدری خشک باشه،نه اونقدر فول عاشقانه.
در کنار عاشقانهی داستان به معماها و مسائل پشت پرده پرداختی.
"شهرزادِ" قصهگو،دختر زیبا و خانمِ قصه رو به "شرزاد" تخس و قوی و زخم خورده تبدیل کردی و "امیر حافظ" داستان رو به "جون پناه" قصه.
و چه زیبا نوشتی از درد جامعه؛از کف محلههای لات پایین شهر و از مرام و معرفتهایی که هنوز هم با گذشت سالها تو دل مردم جوونه داره.
و کلام آخر.راستش چیزی به ذهنم نمیرسه.فقط اینکه،کاش باشی تا ابد و بنویسی و ما عشق کنیم از خوندن عاشقانههات.
پ.ن:اگه به من بود میدزدیدمت و یه جا قایمت میکردم.میگفتم تو فقط بنویس و من فقط بخونم.میذاشتمت بالای طاقچه و میگفتم فقط با اون صدای قشنگت برام بخون.
موفق باشی خانم گل.امضای خدا پای تک تک آرزوهات
درد است که با نسیمِ سردی برود
آنکس که بهخاطرش به طوفان زدهای🍃
پ.ن: میدونم قرار بود دیگه پارت نداشته باشیم، میدونم قول دادم که تا بعد چاپ رمان رو تموم نکنم؛ ولی یه پارت که به جایی برنمیخوره🤫
حس موادفروشا بهم دست داد🤭😂 دارم قاچاقی پارت میدم.
شمام قاچاقی نظر بدید😁
😍🥳دختر خانما، آقا پسرا؛ سال نوتون مبارک🥳😍
امیدوارم سال سرشار از موفقیت داشته باشید💞
من خیلی دوستتون دارم و تا ته دنیا عاشقتون میمونم🧡
بمونید برام؛ سال نوتون مبارک🌸✨🌹
تو کامنت برام یه نصیحت و یه آرزوی خوب بنویسید🤩
صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را😍🍉
💋کلیپ رو با دقت ببینید که ثانیه به ثانیهش نکتهست😉📿