memoalbum | Unsorted

Telegram-канал memoalbum - آلبوم خاطرات

46

خاطرات، مطالعات، یادداشت‌ها و اندیشه‌های روزانه‌ی یک جوینده‌ی حقیقت!

Subscribe to a channel

آلبوم خاطرات

مرد خوب، مرد مرده است؟
فیلم کوتاهی از مرتضی پورعلی‌گنجی در شبکه‌های اجتماعی وجود دارد که بعد از شکست تیم ملی برابر پرتغال، سرش را روی شانه‌های پپه بازیکن تیم رقیب گذاشته و از ته دل گریه می‌کند. آن را هم‌رسان کردم و در وصفش نوشتم شکلی از اخوت مردانه و بعد چند نفری برایم پیغام گذاشتند و توبیخم کردند که اخوت مردانه استعاره‌ای جنسیتی و نادرست است؛ به جایش باید می‌نوشتی دوستی انسانی یا چیزی شبیه به این اما آیا واقعا اشاره به برادری حاکم بر لحظه‌ای که دو مرد یکدیگر را مشفقانه تسلا می‌دهند ، نگاهی جنسیت‌زده است؟ آیا حذف کردن مفاهیمی مانند اخوت یا جوان‌مردی از عرصه زبان یک ملت ممکن و مفید است؟

آن نوشته قطعا غلط می‌شد اگر من برای ستودن دو زن در چنین قابی، تعبیری مردانه به کار می‌بردم شبیه کار والامقامی که برای تحسین تیم فوتبال زنان‌مان قریب به مضمون نوشت:باید خیلی مرد باشی که بتوانی با این لباس‌ها قهرمان شوی! گشت‌های نازنین جنسیت‌زدگی اما چنین باوری ندارند. آنها در کوچه و خیابان شبکه‌های اجتماعی پرسه می‌زنند و با استانداردهایی چندگانه و گاه تنگ‌نظرانه هر اشاره‌ای به مرد بودن را به عنوان مردسالاری یا جنسیت‌زدگی هدف گرفته و به آن می‌تازند. وقتی اولین نفرشان مچت را گرفت باید منتظر دومی باشی و اگر بخت مساعد نصیبت نشود حتما سومی و چهارمی هم از راه می‌رسند.

وقتی هجوم جمعی این پلیس‌های ضد جنسیتی تمام شود مدت‌ها روحت ناسور است و احساس می‌کنی می‌خواهی به جمعی مردانه پناه ببری، جایی که هیچ زنی نباشد. آنها در تلاش غیورانه‌شان برای جنسیت‌زدایی نوعی نیروی مخالف برمی‌انگیزند که به تمامی جنسیتی است، چیزی شبیه سیاست ارشادی حاکم بر جامعه در این چند دهه که با نیت تن‌زدایی از سپهر عمومی شکل گرفت اما روزبه‌روز بیشتر با تن‌نمایی و تن‌خواهی در تاریک‌ترین وجوهش روبرو شد.

قابل درک است که بخشی از این واکنش‌ها ریشه در تاریخچه رنجی هزاران ساله دارند. برای هزاره‌های متوالی زنان از ساحت فرهنگ عمومی حذف شده‌اند، حقوق انسانی آنها انکار و خواسته‌های به حق و طبیعی‌شان پلشت فرض شده است. در نتیجه چنین سرکوبی، عرصه زبان به مثابه آیینه‌ای برای شرایط اجتماعی، از اصطلاحات و تعبیرات شایسته برای نیمه زنانه انسانیت تا حدی خالی است. درباره لزوم جبران چنین موقعیتی به گمانم هیچ فرد منصفی تردیدی ندارد اما بهتر است به این پرسش هم پاسخ دهیم که آیا جنسیت‌زدایی تنها راه پدید آوردن برابری در حوزه زبان است؟ آیا نتیجه نهایی جنسیت‌زدایی از زبان، حذف جنسیت از اجتماع نیست؟

گاهی انسان را مانند پرنده‌ای تصور می‌کنم که دارای دو بال پرواز زنانگی و مردانگی است، دو بال ضروری اما متفاوت که هر یک ویژگی‌های خاص خود را دارند. در غیاب هر کدام از این بال‌ها پروازی در کار نیست و عاقبت امر زمین‌گیر شدن است. برای قرن‌ها پدرسالاری کوشیده بال زنانه انسانیت را حذف کند یا به گوشه‌های مطلوب خویش براند. نتیجه این نگاه شوم، محیط زیستی آلوده، اجتماعی گرفتار نابرابری‌های مهیب، ویرانی‌های ناشی از سلطه‌جویی یا جنگ‌طلبی و ده‌ها گره کور دیگر است. کاشفانِ فروتنِ جنسیت‌زدگی عموما فراموش می‌کنند که راه جبران این شرایط حذف کردن بال مردانه روان آدمی نیست و کاستن و تقلیل دادن، ما را به جایی نمی‌رساند. در عوض شاید بهتر این باشد که دسته‌جمعی بر فربه سازی واژگان وصف‌کننده سویه زنانه زندگی بکوشیم و پیش از آن لابد در عمق جان‌مان برای انسان فارغ از جنسیت حقوقی برابر قائل باشیم.

نتیجه نهایی جنسیت‌زدایی، بی‌مزه کردن زندگی است. زنانگی و مردانگی شبیه دم و بازدم، ممد حیات و مفرح ذاتِ زیستن ما هستند. با جنسیت‌زدایی ما چیزهای با ارزشی را از دست می‌دهیم: ادبیات تغزلی، کام‌جویی تنانه، آیین‌های رازورزانه تشرف و البته عشق که بی حضور آن دیگری که با من متفاوت است گرفتار بی‌معنایی خواهد شد. چاره آن درد هزاران ساله چیرگی پدرسالاری، مرد ستیزی نیست. باور کنید یا نه مردها هم در بسیاری موارد قربانی این ساختار ظالمانه‌اند. برای درک این موضوع ارجاع‌تان می‌دهم به آن سکانس درخشان فیلم عروس آتش ساخته خسرو سینایی که در آن فرحان زیر لب ناله می‌کند:«مرد عشیره بودن سخته، خیلی سخته».

مرد بودن و برابری‌طلب بودن در زمانه امروز ایران به اندازه کافی دشوار است؛ خودمان با دست خودمان سخت‌ترش نکنیم. مشکل، برادری و جوان‌مردی نیست؛ گرفتاری اصلی فرهنگی است که ساحت زبانش از اصطلاحات درخور برای نیمه زنانه خویش خالی است. جای تهی را پر کنیم و چنان نباشیم که آخرش آدم فکر کند از نظر بسیاری از برابری‌طلبان، مرد خوب، مرد مرده است.
.

Читать полностью…

آلبوم خاطرات

#Lara__Fabian
#Mistral_Gagnant

@memoalbum

Читать полностью…

آلبوم خاطرات

می‌دانید چه حسی دارد
که انسان در یک شیشه‌ی عطر زندگی کند؟
خانه‌ی‌ ما آن شیشه‌ی عطر بود.
#نزار_قبانی

تصاویر خانه‌ی قبانی در دمشق

@memoalbum

Читать полностью…

آلبوم خاطرات

اگر بنا است به واسطه حادثه‌ای ما را از این جهان تب‌زده‌‌ی مغشوش به جایی دیگر ببری، به آنجا ببر که موطن فروتنان و نرم‌دلان است... آنانکه روح فقیرانه دارند.

ای ریسمان بی‌رنگ. ای ارتفاع پنهان.

@memoalbum

Читать полностью…

آلبوم خاطرات

«ماکسیموس دسیموس مریدیوس، فرمانده‌ی نیروهای شمالی، ژنرال سپاهیان فلیکس، خادم وفادار به امپراطور واقعی، پدر پسری کشته شده، شوهر زنی کشته شده » ... با خودت چه کردی مرد؟ 😔

@memoalbum

Читать полностью…

آلبوم خاطرات

ملال، کسالت، در ـ خود ـ فروماندگی، بی‌حرکتی، بی‌جنبشی و در نهایت، و البته از همان آغاز، بیهودگی: نمایش‌نامه‌ی «دست آخرِ» ساموئل بکت (نا)روایت همین‌هاست، درست همانند «در انتظار گودو» یا کارهای دیگر بکت از جمله «مالون می‌میرد» یا «مالُوی». یک اتاق، یک فضای بسته، یک بیابان کوچک، اما فراخ و بی‌نهایت، با دیالوگ‌های نامرتبط و چه‌بسا بی‌ربط در معنای مهمل که فقط برای کش دادن زمان است: زمان، همان چیزی که انگار ویژگی اصلی‌اش نه حرکت، که ایستایی است، توقفی و نه لزوماً حتی انتظاری: ملال‌انگیزیِ تنهایی به سوی مرگ. و زندگی یک بازی است، بازی قدیمی که هیچ‌گاه در آن «بُرد»ی وجود نداشته است، یک هیچِ ممتد همیشگی، گنگیِ بی‌پایان...

در این میانه، هیچ جمله‌ای با جمله‌ی بعدی و پاسخی از سوی دیگری تکمیل نمی‌شود. ما فقط حرف همدیگر را قطع می‌کنیم. خرده‌روایت‌هایی بر زبان می‌رانیم که خودمان هم از آن‌ها سر درنمی‌آوریم. ما فقط وقت تلف می‌کنیم، ما فقط زمان را می‌کِشیم و می‌کُشیم و گاهی حتی به‌عبث گمان می‌کنیم که در حال زمان خریدن بوده‌ایم! انسان بودن، با هم بودن، با هم حرف زدن، زیستن چیزی نیست مگر مناسک بیهودگی بر روی ویرانه‌ای به نام زمین...

کسی از حس کردن خوشبختی، از معنای خوشبختی و شادی می‌پرسد؛ آن دیگری انگار که پاسخی اداری می‌دهد و صرفاً می‌گوید در این مورد اطلاعی ندارد... کسی از فریب خوردن‌هایش می‌گوید که به او گفته‌اند عشق فلان است و دوستی بهمان است؛ و آن دیگری از حرف‌هایش چیزی نمی‌فهمد... کسی می‌گوید که هر وقت زمین می‌خورد برای خوشبختی گریه می‌کند... کسی می‌گوید... کسی می‌گوید... و در این دیالوگ‌ها کسی به کسی پاسخی نمی‌دهد، همه در هوا معلق مانده‌اند...

و راه‌حل ساده در این بازی، در «دست آخر» این بازی، در این «بازی آخر»، در آخر بازی، فقط این است که ما باید تلاش کنیم راهی بهتر برای رنج کشیدن بیاموزیم. باید بهتر رنج بکشیم... شاید باید به بی‌معنایی ذاتی زندگی و معناباختگی در جهان بیشتر خو بگیریم، شاید باید «دست آخر» را، و البته کارهای بکت را، بارها و بارها بخوانیم...

#دست_آخر #ساموئل_بکت #مهدی_نوید #نجف_دریابندری #پوچی #ابزوردیسم #ابزورد #تئاتر_ابزورد #نمایشنامه #نمایش_نامه

@memoalbum

Читать полностью…

آلبوم خاطرات

سال‌هاست با این پرسش کلنجار می‌روم که شخصیت شهرزاد و کارکرد قصه‌هایش را چگونه باید فهم کرد؟ آیا چنان‌که تودوروف به‌درستی می‌نویسد، باید قصه‌گویی‌های شهرزاد را همچون دفاع از زندگی در برابر مرگ تعبیر کرد و شخصیت او را در مقام زنی فهمید که بی‌وقفه مرگ محتوم را با قصه‌ای به تعویق می‌اندازد؟ یا چنان‌که میشل فوکو نیز به‌درستی می‌گوید، قصه‌گویی‌های شهرزاد را باید تلاش متافیزیکی بشر برای سرکوب مرگ و چیرگی بر هرگونه غیاب تفسیر کرد، تقلایی برای تثبیت آن‌چه دریدا متافیزیک حضور می‌نامد؟

شهرزاد، اما، در تاریخ عقلانیت خشن و سرکوب‌گر مردسالار، زنی است که با جادوی کلام، با سحر قصه، شهریاری خشمگین و انتقام‌جو را از خون‌ریزی بیشتر بازمی‌دارد و از نوعی پوچ‌انگاری که در لذت انتقام جلوه‌گر شده، به معنای زندگی و رهایی از خشم و جنون رهنمون می‌شود؛ زنی که در خود امیدی نهفته دارد، نوید آینده (و غیاب) و وعده‌ی حدیث و قصه‌ای که فردا شب خواهد گفت و در برابر آن‌چه امشب گفته است، هیچ است!

شهریار و برادرش، زنان را صرفاً هرزه و فاسد می‌بینند: زن فتنه و مکر است و هرگونه اعتماد و اعتنا به زنان، بیهوده و عبث خواهد بود. پس اولین رسالت بزرگ شهرزاد و هنر قصه‌گویی‌اش این است که تصویر زن را نزد شهریار (و مردان) تغییر دهد: زنان ذاتاً خیانتکار نیستند: زن، رهایی و آزادی است؛ چه برای خود، چه برای دیگری.

و شهرزاد چنان‌که خود به پدر می‌گوید، در خود و در قصه‌گویی‌اش رسالتی عظیم‌تر نیز یافته است: «یا من نیز کشته شوم و یا زنده مانم و بلا از دختران مردم بگردانم.» عظمت شهرزاد شاید بیشتر از آن‌که در آرام و رام کردن شهریار خون‌ریز باشد، در نیروی خطر کردن اوست، در قدرت چیرگی او بر دودلی‌هایش. شهرزاد به‌روشنی تنها دو راه در پیش چشم دارد: یا مرگ یا زندگی.

شهرزاد، اما، با خود یکدله است. بر سر زندگی‌اش قمار می‌کند. به نبردی بی‌امان گام می‌نهد. با همه‌ی هراس‌ها و اضطراب‌هایش، «هزار و یک شب» در آستانه‌ی مرگ، با باوری بی‌نهایت به جادوی هر آن حدیثی که بازمی‌گوید، تا بامداد برای شهریار سودایی قصه می‌کند.

و شهریار اندوهگین بی‌خواب که سوگند خورده با همه‌ی زنان فقط یک شب به بستر رود و بامداد آنان را بکشد، هزار و یک شب، مفتون و مسحور، بی‌خواب قصه‌گویی‌های شهرزاد می‌ماند. و هنر بزرگ شهرزاد شاید این باشد که شب را و خواب را و بی‌خوابی را از نو معنا می‌کند...

#شهرزاد #هزار_و_یک_شب #ادبیات #معنای_زندگی

@memoalbum

Читать полностью…

آلبوم خاطرات

30 October 1960 Lanús-25 Novemver 2020 ?

@memoalbum

Читать полностью…

آلبوم خاطرات

از دیروز تا حالا هزارتا عکسِ هالووینی دیده‌ام از اهالیِ فرنگ. صورت‌هایی آراسته به جراحت و خون، و خنده‌های بدجنسی که دندانِ نیش از دوطرفشان زده بیرون.
مسئله «ترسیدن» و «ترساندن» نیست‌‌‌. توی ناپیدای هر کدام از ما آدم‌های آرام و مهربان، هیولایی زیست می‌کند که مثل هر موجودِ زنده‌ی دیگری نیاز دارد نفس بکشد، و جولان اگر نمی‌تواند -یا نمی‌خواهد- بدهد، لااقل هیبتش را به‌رخ بکشد.
دیده‌نشدنِ این هیولا، بار می‌گذارد روی دوش آدم. سقفِ توقع و انتظارِ آدم‌ها را از ما می‌برد بالا. مثل پلنگِ دست‌آموزی که عادت کرده موقع کارکردن با مُربّیش، ناخن‌هاش را توی پنجولش جمع کند تا آسیب نزند. این‌جور پلنگی همیشه باید بازی کند، از توی حلقه‌ی آتش بپرد و روی توپ راه برود. هوس شکار اگر بکند یا غرّش بی‌جایی که بندِ دلِ کسی را پاره کند، موجب دلخوری و بی‌توقعی‌ست! و چه‌بسا طرد و تنبیه و تحریم!
من فکر می‌کنم این چهره‌پردازی‌های دهشَت‌آور، به‌رخ‌کشیدنِ هیولای زندانی و دست‌وپا‌بسته‌ و‌ مغمومی‌ست که از انکار‌شدن خسته است‌.

.

Читать полностью…

آلبوم خاطرات

.
.
‌.
ما دوباره خواهیم خندید؛ از دل، با تمامِ صورت، به خوشگلی، شیرینی، شادمانگی و فریبندگیِ خنده‌ی ثانیه‌ی سیزده.
این قدّ خمیده، کمان خواهد شد و تیر ازش خواهیم انداخت بر چشم هرکس که سربلندمان نخواست و خنده بر صورتمان ندید.

اگر در همه‌ی عمرم برای سه‌تا لبخند دلم رفته باشد، این سه‌ثانیه قطعا یکی از آن سه‌تاست.

راهی بزن که آهی، بر سازِ آن توان زد
شعری بخوان که با او، رطلِ گران توان زد

بر آستانِ جانان، گر سر توان نهادن
گلبانگِ سربلندی، بر آسمان توان زد

قد خمیده‌ی ما، سهلت نماید امّا
بر چشم دشمنان تیر، از این کمان توان زد


#حافظ #شجریان #محمدرضا_شجریان

@memoalbum

Читать полностью…

آلبوم خاطرات

@memoalbum

Читать полностью…

آلبوم خاطرات

عدالت، خواهانِ خلوت است، عدالتْ اندوه را مجاز می‌شمرد، ولی غضب را نه، و حکم به پرهیزی کاملا محتاطانه می‌دهد، پرهیز از لذت دلچسبِ قراردادن خویش در مرکز توجه همگان.

#هانا_آرنت | #آیشمن_در_اورشلیم |

@memoalbum

Читать полностью…

آلبوم خاطرات

تصورم از خودم، از آن منِ مُرده، هنگامی که دفنم کرده‌اند و رفته‌اند، تصویر یک «دست» است که از سنگ قبر بیرون آمده و لابه‌لای چند علف هرز و خودرو همچنان در جهان چیزی را جست‌وجو می‌کند: تصویر دستی که هنوز آرزوهایش را و امیدهایش را پیگیری می‌کند، دستی که انگار نمی‌خواهد به «نشدن» تن بدهد؛ نه در برابر مرگ، که هنوز در برابر فروپاشی رؤیاهایش تسلیم نمی‌شود. و فریاد می‌زند: «می‌شود... می‌شود... می‌شود...» حتی خودم ستایشش می‌کنم. و واقعاً تصویر امیدوارانه‌ای است! و واقعاً تصویر امیدوارانه‌ای است؟

و البته خوب می‌دانم که چنین تصور و تصویری بسیار خام و احمقانه به نظر می‌رسد. پیش‌فرضش امتداد یافتن زندگی است، شاید تا بی‌نهایت. مثل تصوری که آدم‌ها هنگام خودکشی دارند. و در مقایسه، شبیه رفتار آن کسی است که برای خودکشی روی ریل قطار دراز کشیده بود و با خودش یک تکه نان داشت که اگر قطار دیر رسید، گرسنه نماند! اما آن زمان که من نباشم، جهانی نیست، دستی نیست، درختی نیست، سنگی نیست، قبری نیست. وقتی من نباشم، آن‌گاه که من بمیرم، فقط نیستی هست، بی‌آن‌که من چیزی بفهمم و چیزی را احساس کنم؛ ادراکی در کار نیست، نه بیمی و نه امیدی، نه آرزویی و فراسویی و نه زمان و آینده. هیچ.

با این‌همه، من این تصویر و تصور را همیشه برای آدم‌هایی بازگو می‌کنم که از وسعت امیدواری من شکوه دارند و چه‌بسا از من و امیدم به تغییر، ولو کمترین و کوچک‌ترین تغییر، به ستوه آمده‌اند، برای یادآوریِ این‌که حتی آن منِ مُرده نیز دست از طلب نخواهد داشت تا کامش برآید، چه برسد به این منِ زنده که نفس می‌کشد، می‌اندیشد، آینده را می‌فهمد، همواره ـ عامدانه نمی‌نویسم هنوز یا همچنان ـ به انسان باور دارد و از این دست حرف‌ها.

امروز این‌ها را می‌نویسم که به تصویر و تصور آن منِ مُرده چیزی اضافه کنم: گاهی در خلوتم فکر می‌کنم که در پس پشت تصویر منِ مُرده، این دست بیرون‌آمده از خاک، این تقلای بی‌پایان، انگار چهره‌ی خسته‌ی مردی ناکام خوابیده است، چهره‌ای که شاید هرگز به آرزوهایش نرسیده و رؤیاهایش را همیشه ناتمام زیسته! و واقعاً تصویر غم‌انگیزی است! و واقعاً تصویر غم‌انگیزی است؟

#مرگ #زندگی

@memoalbum

Читать полностью…

آلبوم خاطرات

سینایی آکاردئون می‌نوازد و رفقایش می‌خوانند:
#خسرو_سینایی، ابراهیم جعفری، پرویز کلانتری، ژازه تباتبایی، محمدعلی کشاورز، نادر ابراهیمی، غلامحسین نامی، جمشید لایق، علی‌اکبر صادقی، مهدی سحابی، جواد مجابی...
@memoalbum

Читать полностью…

آلبوم خاطرات

کتاب‌خانه‌ی مرتب یک کاربر در اینستاگرام

سلیقه‌ی خوبی دارند و زیبایی این اتاق در سادگی آن نهفته است.

اما می‌دانید نکته چیست؟
نکته‌ی اصلی در آن تصاویر آویزان بر دیوار اتاق است. انگار که ترجمان آشفتگی‌ها و‌ نوک‌زدن‌های تکانه‌ای ما به جریان مدرنیته، چپ‌ها با طیف‌های مختلف، نویسندگانی با مشرب‌های سیاسی متغیر و مبهم، لیبرال‌های اسلامی و‌ نواندیش‌های دینی یا عملگراهای تکنوکرات باشد.

عکس، عکسی ساده است. شبیه این سیر و‌مخلوط‌های متناقض را در بساط فروشندگان پوستر و عکس‌های قاب‌شده بهتر می‌توان جست. در واقع، تصاویر همه‌ی پوسترفروش‌ها در خاورمیانه‌ی ما، متناسب با سلیقه‌ی متفاوت و‌متغیر مردم، توانسته شخصیت‌هایی را گرد هم جا بدهد که در دنیای واقع، بودن‌شان در کنار هم یک انفجار هسته‌ای را باعث می‌شد!

حالا این‌که کی ما از پوسته‌ی شخصیت‌ها و کلنجار برای درک یا ستایش آن‌ها، به خود مفاهیم و ابزارهای پیشرفت، رفاه، شادی یا آزادی می‌رسیم، هیچ‌وقت مشخص نیست.

@memoalbum

Читать полностью…

آلبوم خاطرات

#Lara_Fabian
#Mistral_Gagnant

Auteur-compositeur: #Renaud_Sechan

@memoalbum

Читать полностью…

آلبوم خاطرات

امبرتو اکو و کتاب‌خانه‌هایش

@memoalbum

Читать полностью…

آلبوم خاطرات

«و در قیامت چون نمازها را بیارند، در ترازو نهند و روزه‌ها را و صدقه‌ها را همچنین. اما چون محبت را بیارند، محبت در ترازو نگنجد. پس اصل، محبت است. اکنون چون در خود، محبت می‌بینی آن را بیفزا تا افزون شود.»

#مولانا | #فیه_مافیه |

@memoalbum

Читать полностью…

آلبوم خاطرات

زمین دیار غربت است...از این دیار خسته‌ام.
.

Читать полностью…

آلبوم خاطرات

#دست_آخر #آخر_بازی #در_انتظار_گودو #ساموئل_بکت

@memoalbum

Читать полностью…

آلبوم خاطرات

«توماس اکوئیناس، در نتیجه‌ی یک تجربه‌ی عرفانی در مراسم عشای ربّانی در شهر ناپل، قلم و جوهر را در طاقچه گذاشت و آخرین فصل‌های کتاب Summa Theologica را رها کرد تا دستی دیگر آن را به پایان رساند، او اعلام کرد: «روزهای نوشتن برای من به پایان رسیده است، زیرا چنان چیزهایی برای من آشکار شد، که تمام نوشته‌ها و آموخته‌های‌ام اکنون در نظرم بی‌مقدار و ناچیز جلوه می‌کند، پس از خدای‌ام می‌خواهم همان.طور که پایان تعلیمات من رسیده است، بزودی پایان زندگی‌ام نیز فرا رسد». و اندکی پس از آن، در چهل و نه سالگی در گذشت.»
(قهرمان هزار چهره، جوزف کمپبل، ترجمه شادی خسروپناه، نشر گل آفتاب، ص۳۵۵)

«حتی امروزه این معمای زندگی‌نامه‌ی توماس بی‌جواب باقی مانده است که چرا او تألیف جامع الهیات را در اواسط بخش سوم، یعنی در مبحث آیین توبه، ناتمام باقی گذاشت. در این واقعیت نمی‌توان تردید کرد که توماس، که به گفته معاصرانش تمام اوقات را به مطالعه، تدریس، تألیف و نیایش می‌پرداخت و لحظه‌ای را به بطالت نمی‌گذراند، در ششم دسامبر ۱۲۷۳ پس از مراسم عشای ربانی صبحگاهی به همکار وفادار خویش، رجینالد اهل پیپرنو، گفت که دیگر نمی‌توانم ادامه دهم. چرا؟ «بیش از این نمی‌توانم؛ زیرا تمام آنچه نگاشته‌ام، به نظرم به پر کاهی می‌ماند.» آیا آن همه پر کاه بوده است؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ حتی هم اکنون نیز مردم از این خودارزیابی و آنچه در مراسم عبادت اتفاق افتاد، در حیرت‌اند: آیا آن مرد قوی‌هیکل معروف، دچار ضربه شده بود؟ آیا این مرد که هنوز پنجاه سال نداشت، اما بیش از چهل اثر حجیم تألیف کرده بود، سلامتی‌اش را از دست داده بود؟ و یا دچار تجربه‌ای خلسه‌آمیز شده بود؟ یا هر دو؟ آیا تجربه‌ی شهودی شکوه آسمانی، و آیا آگاهی نسبت به گذرا بودن نظام الهیاتی دوجنبه‌ای‌اش برای او حاصل شده بود؟ آیا آن همه پر کاهی بود؟ مسلّم است که از آن ساعت به بعد، توماس نه چیزی نوشت و نه چیزی القا کرد... به هر تقدیر وی چهار ماه دیگر زندگی کرد، اما حتی یک سطر ننوشت.»
(متفکران بزرگ مسیحی، هانس کونگ، انتشارات دانشگاه ادیان و مذاهب، ص۱۵۶-۱۵۷)

مولانا نیز مانند عارف و الهیدان هم عصر خویش توماس آکویناس(۱۲۲۵–۱۲۷۴) مثنوی را بی‌پایان رها کرد. گویا احساس کرد آن آتشی که او را به گفتن وامی‌داشت دیگر خاموش شده و وقت، وقتِ رحلت و جَستن به آن سوی جو است:

«پایان مثنوی نیز همانندِ آغازش غافلگیرکننده و سنت‌شکن است؛ مولانا کتابش را بی‌پایان نهاده. آخرین داستان مثنوی، درباره سه شهزاده است... نوبت به پسر سوم که می‌رسد، مولانا قصه را بی‌سرانجام می‌گذارد. در خاتمه‌ی برخی از نسخ مثنوی ابیاتی آمده که به سلطان ولد منسوب است. در این ابیات، سلطان ولد استدعای خود برای به پایان بردن مثنوی و پاسخ مولانا را نقل کرده و به ناتمام ماندن داستان شهزادگان نیز اشاره کرده است:

از چه روی دیگر نمی‌گویی سخُن
بهر چه بستی در علمِ لَدُن؟
قصه شهزادگان نامد به سر
ماند ناسفته دُرِ سوم پسر
گفت نطقم چون شتر زین پس بخفت
نیستش با هیچکس تا حشر گفت
وقت رحلت آمد و جَستن ز جو
کل شیء هالک إلا وجهَه
باقی این گفته آید بی‌زبان
در دل آن کس که دارد پاک جان

... انقروی در شرح یکی از ابیات دفتر ششم سال اتمام سرایش مثنوی را ۶۷۰ می‌داند، یعنی دو سال پیش از مرگِ مولانا، که به نظر می‌رسد این رأی به حقیقت نزدیک‌تر باشد.»
(در شناخت مثنوی معنوی، مهدی سالاری‌نسب، انتشارات فرهنگ معاصر، ص۵۳-۵۹)

«بالاخره وقتی رسید که ادامه و اتمام آخرین قسمت‌های مثنوی هم برایش ناممکن شد... مجلس املای مثنوی تعطیل گشت، مجالس فیه ما فیه ادامه نیافت، به رغم درخواست و اصرار سلطان ولد، که مثل حسام‌الدین دلبستگی فوق‌العاده‌یی به اتمام دفتر ششم مثنوی داشت، مولانا دیگر به ادامه‌ی آن تن درنداد... در این سکوت مقدس که چند روزی بیش با خاموشی ابدی او فاصله پیدا نکرد ظاهراً به هیچ چیز از آنچه به مدرسه و خانقاه تعلق داشت فکر نمی‌کرد. به موسیقی درونی پناه بُرده بود و در عوالم روح غرق بود. به شعر می‌اندیشید که در مثنوی و غزلیات قطره قطره وجود او را به عشق تبدیل کرده بود. به عشق می‌اندیشید که در پایان راه «فنا» پله پله او را تا ملاقات خدا می‌بُرد. به روح می‌اندیشید که مثل یک نغمه‌ی الاهی از سازِ به خاموشی گراییده‌ی وجودِ او لمحه لمحه جدا می‌شد و او را به ماورای دنیای حس می‌بُرد- به سوی هستی بی‌انتها، به سوی حیات بی‌پایان که حیات بالنّسبه کوتاه اما پربار و پوینده او از آن سرچشمه گرفته بود.»
(پله پله تا ملاقات خدا، عبدالحسین زرین‌کوب، انتشارات علمی، ص۳۳۴-۳۳۶)

@memoalbum

Читать полностью…

آلبوم خاطرات

@memoalbum

Читать полностью…

آلبوم خاطرات

این یادداشت را سه سال پیش نوشته بودم. و به نظرم به رغم پیروزی ظاهری جو بایدن پرسش‌ها همچنان مفتوح است، این بار با بیش از هفتاد میلیون رأی در سبد شخص دونالد ترامپ!

✍️ پیروزی دونالد ترامپ در انتخابات آمریکا فرصتی تازه را در اختیار فعالان جنبش‌های مدنی قرار داده برای تحلیل وضعیت موجود و تجدیدنظر در استراتژی‌ها و روش‌ها. مسأله شخص «پرزیدنت» ترامپ و اظهارات جنجالی‌اش نیست، بلکه پرسش‌های بزرگی است که پدیده‌ی «پرزیدنت» ترامپ - نه فقط در ایالات متحده، بلکه در سراسر جهان - درباره‌ی آزادی و برابری پیش روی فعالان حقوق مدنی گذاشته است:

چرا در کشوری که انتخاب باراک اوباما عملاً در حکم نتیجه دادن مبارزات ضدنژادپرستی و ثمر دادن بخش مهمی از نظریه‌ها و نقدهای پسااستعماری محسوب می‌شد، بیش از ۵۰ میلیون رای به نفع کسی در صندوق‌ها ریخته شد که بی‌پرده اقلیت‌های نژادی را تحقیر می‌کند؟

چگونه است که نزد ۵۰ میلیون نفر استهزا و تمسخر معلولان نمره‌ای منفی و دلیلی برای رای ندادن به یک کاندیدا به شمار نمی‌رود؟ - هنگامی که «پرزیدنت» ترامپ ادای خبرنگاری معلول را درآورد (همین تصویر)، حاضران با شور و شوق برای او کف زدند!

چگونه است که۵۰ میلیون نفر که بخش بزرگی از آنان زن بوده‌اند، در برابر تعرض به زنان ـ و آن‌گونه که «پرزیدنت» ترامپ مدعی بود، «شوخی‌ها و حرف‌های رایج مردانه» ـ بی‌تفاوت و ساکت مانده‌اند؟

پرسش‌های استفهامی از این دست واقعیت تلخ و هولناکی را به فعالان حقوق اقلیت‌ها یادآوری می‌کند: این‌که جهان امروز تا چه اندازه نیازمند بازتعریف آزادی و برابری است و چنین جهانی چقدر تا دموکراسی ـ و به رادیکال‌ترین شکل، از دموکراسی رادیکال ـ فاصله دارد؛ و البته لیبرال دموکراسی آمریکایی تا چه اندازه با وقاحت و استفاده‌ی ابزاری و بهره‌کشی از «دیگری» همبسته است؛ و ‌صرف انتخاب یک زن و نیز یک رنگین‌پوست به معنای پیروزی جنبش‌های حقوق مدنی و برابری‌خواهانه نیست...

با این‌همه، پیروزی «پرزیدنت» ترامپ به معنای شکست چنین جنبش‌ها و مبارزاتی نیست؛ دلیلی است بر این‌که همچنان باید با همه‌ی اَشکال تبعیض و نابرابری سرسختانه مبارزه کرد، که در بطن یکی از بزرگ‌ترین دموکراسی‌های جهان هنوز معلولان نتوانسته‌اند احترام و کرامت خود را بازیابند، که زنان از چشم بسیاری از مردان و «زنان» همچنان چیزی جز ابژه‌ی جنسی نیستند، که اقلیت‌های قومی و نژادی هنوز تحت سیطره‌ی معیارهای مبتنی بر اسطوره‌ی سفید قرار دارند...

و همه‌ی این‌ها یعنی باید امیدوار و صبور به مبارزه و «نقد» ادامه داد، به سوی جهانی بدون تبعیض، به شوق برابری...

#دونالد_ترامپ #انتخابات_آمریکا #حقوق_زنان #حقوق_معلولان
.

Читать полностью…

آلبوم خاطرات

گفتند: «تورا بدین‌جا چه رسانید؟»
گفت: «سیاهی بر سیاهی، تا ما در میان فروشدیم.»

#عطار | #تذکرة_الاولیاء | «بازهم» ذکر ابوبکر شبلی |

@memoalbum

Читать полностью…

آلبوم خاطرات

مشهور است که سورن کیرکگور وصیت کرده بود که بر سنگ مزارش بنویسید: آن فرد. و محمدرضا شجریان در هیاهوی زمانه‌ی ما یک فرد بود، یکه و یگانه. و تکینگی و یگانگی‌اش نه از صدا و هنرش که البته بی‌نظیر بود و تکرارنشدنی؛ بلکه از سلوک فردی‌اش می‌آمد، از مراقبتی که از خود و صدا و آوازش می‌کرد. با انتخابی مشخص، با تصمیمی قاطع، راهش موسیقی بود، و البته آواز ایرانی، و از نغمه‌ها و نواهایش، از ارکستر و سازهایش، جز این انتخاب و این راه به گوش نرسید. شجریان با خود درباره‌ی کیستی‌اش، نحوه‌ی بودنش، شفاف و صادق بود و به کیستی‌اش، انتخابش برای زیستن، به آواز، یک عمر وفادار ماند.

و چنین، شگفت و راستین، نه فقط حافظ موسیقی و سنت آوازی ایران شد، که به نماد و نمود موسیقی سنتی ایرانی در یک سده‌ی گذشته تبدیل شد. و چه کسی در روزگار ما سزاوارتر از شجریان است که در پیشگاه فردوسی بزرگ، در جوار هویت زبان و شعر فارسی، به خاک سپرده شود؟

درباره‌ی شیوه‌ی زندگی‌اش، و نحوه‌ی مراقبتش از آن حنجره بسیار چیزها شنیده‌ام. کمترین‌شان که شاید از جهاتی ‌کم‌اهمیت‌ترین هم بود، اما در نوع خود مثال‌زدنی و عظیم است، حرف‌هایی است که در مورد شیوه‌ی تغذیه‌اش می‌گویند؛ این‌که سال‌های سال برای مراقبت از آن حنجره در پرهیز و سلوک مانده و تجلی همان آواز افشاری مشهورش شده بوده است: عمری دهان بست تا دهانش به لقمه‌های راز باز شود و از طعام و از شراب لب فرو بست تا از گوهرهای اجلالی پر شود.

منظورم این نیست که شجریان زیستی عرفانی یا شبه‌عارفانه داشته است. نه. خود در مصاحبه‌ای می‌گوید که در میان شاعران ایرانی، تنها خیام است که بهتر از هر کسی هیچِ جهان و معنای زندگی را فهمیده و سرخوشی زیستن را و دم را دریافته است. و می‌گوید با عرفان‌بازی میانه‌ای ندارد. شاید جلوه‌ی عمیق‌تر جد و جهد شخصی شجریان برای تحقق این سلوک فردی، هنر خوشنویسی او باشد، هنری که مگر با تأنی و تأمل، مگر با خلوت‌گزینی و دوری از هیاهو، محقق نمی‌شود.

درس بزرگ زندگی جاودان شجریان دقیقاً آن چیزی است که نیچه به ما آموخت: شجریان حیاتی را زیست که در آن فقط اثر هنری خلق نکرد، فقط آواز ایرانی را حفظ نکرد یا فقط شاگردان بزرگی پرورش نداد: شجریان، سرخوشانه، شبیه یک اثر هنری زندگی کرد: شجریان، خود، اثر هنری شد: یک فرد یکه و یگانه که یک‌تنه خودآفرینی کرد و ارزش‌هایش را زیست. و در تمام زندگی‌اش تنها کوشید شأن آن شیوه‌ی زیستن، آن صدا و آن آواز را حفظ کند...


#شجریان #محمدرضا_شجریان #معنای_زندگی
#زندگی #موسیقی

@memoalbum

Читать полностью…

آلبوم خاطرات

- می‌ترسم در آخرین لحظه فرشته مرگ که سراغم اومد چهره زشتی داشته باشه.. شنیدی، نه؟ میگن اگه چهره‌ش زشت باشه یعنی قراره بری به جهنم

- تو نگران قیافشی؟ کاش باشه، و بیاد. همینکه بیاد من راضی‌ام. چهره‌ش مهم نیست. می‌ترسم هیچ‌کس اونجا نباشه، هیچ‌کس نیاد.
.

Читать полностью…

آلبوم خاطرات

شنیدم که حسین می‌گفت «ندیدم سری به سرداری مگر بسیار سرها زیر پای او، خودستایان تکیه بر اریکه‌ها زده‌اند؛ کتاب خدا را چنان می‌خوانند که سود ایشان است. آنان که طَیلَسان زهد پوشیده‌اند تک‌پیرهنان را پیرهن از تن می درند. آنان که دستار بر سر نهاده‌اند سر از گردن خداترسان می‌اندازند. و آنان که آب بر مردمان می‌بندند مردمان را آب از لبه‌ی تیغ می‌دهند.این نیست آن چه ما می‌گفتیم. اینان سپاهِ آز می‌آرایند و دیوار غرور می‌فرازند و کوشک‌های خودپرستی می‌سازند و اموال‌شان را از انباشتن پایانی نیست.»

#بهرام_بیضایی | #روز_واقعه |

طیلسان: چادر، معرب تالشان، نوعی از رداء فوطه که عربان و خطیبان و قاضیان بر دوش اندازند.

@memoalbum

Читать полностью…

آلبوم خاطرات

و بعد هر جا که رفتم، در خیابان صدای پول می‌آمد.
.

Читать полностью…

آلبوم خاطرات

زندگی همان چیزی است که وقتی مشغول برنامه‌ریزی چیزهای دیگری هستید، برای‌تان اتفاق می‌افتد.

@memoalbum

Читать полностью…

آلبوم خاطرات

«زنده‌به‌گور» هدایت، یا اصلاً هدایتِ زنده‌به‌گور، قصه‌ی آدمی است که حتی مرگ قبولش نمی‌کند. هستند آدم‌هایی که هرچه در زندگی تجربه می‌کنند، تجربه‌ی هیچ است و دست آخر، وقتی از سر استیصال، از سر احساس تام و تمام تباه شدن، آن‌گاه که نتوانسته‌اند به صخره‌ای بیاویزند، به دامن همان هیچ پناه می‌برند و دریغا که همان هیچ هم قبول‌شان نمی‌کند.

سهم این آدم‌ها از تجربه‌ی زندگی و‌ خواستن فقط زخم‌هایی بوده که در انزوا به جان و تن‌شان افتاده. هرچه گفته‌اند، هرچه نوشته‌اند، هرچه خواسته‌اند، برای رهایی از چنگال تیز و وحشتناک خوره‌های روح بوده. و سهم‌شان: تجربه‌ی سر باز کردن زخم‌ها، ولو با ساده‌ترین حرف‌ها و رویدادها.

«زنده‌به‌گورِ» هدایت داستان مرگی است که «نمی‌آید و نمی‌خواهد بیاید»، روایت انسانی که از وحشت «زندگی سمج خود» به آغوش مرگ پناه برده و پس رانده شده. می‌گوید «خودکشی با بعضی‌ها هست. در خمیره و در سرشت آن‌هاست». پس خودکشی به تصمیم نیاز ندارد. و هیچ‌چیز آرامَش نمی‌کند. خاطرات کودکی، قرارهای عاشقانه، فال ورق، نه، هیچ دلبستگی و‌ خواستنی، تلخیِ بودن را از او دور نمی‌کند. او زنده‌به‌گوری است که تنها می‌تواند به قبرستان سری بزند و رشک ببرد به مرده‌هایی که خاک قبول‌شان کرده.

در کوچه‌ها و خیابان‌های اطراف، همه‌چیز اشارتی است به تاریکیِ زنده‌به‌گوری. مثلاً در قهوه‌خانه مردی سر بازی تخته نرد به رفیقش می‌گوید: «هرگز نشده که من سر قمار ببرم، از ده مرتبه نه دفعه‌ی آن را می‌بازم»؛ و این‌ها همه یادآوری بازنده بودن اوست در دایره‌ی تکراری زندگی، یادآوریِ زخم‌ها و خوره‌ها... خوره‌ها... آه... همان سرنوشت راوی «بوف کور» که تصمیمش رفتن است، رفتن و خود را گم کردن، «مثل سگ خوره‌گرفته‌ای که می‌داند باید بمیرد، مثل پرندگانی که هنگام مرگ‌شان پنهان می‌شوند».

ناخوش است. و کسی نمی‌فهمد ناخوشی‌اش چیست و از چیست. حتی نمی‌داند که چرا سیگار می‌کشد. به‌اعتراف می‌گوید جلوِ دیگران ادای ناخوش‌احوالی و بیماری را درمی‌آورد و حتی می‌گوید باید بازیگر تئاتر می‌شده؛ اما درست مثل خودکشی که با خیلی‌ها هست و نیاز به تصمیم ندارد، ناخوشی هم با خیلی‌ها هست و نیاز به بازی ندارد. تنها کافی است آدم نقش خودش را درست بازی کند. گاهی می‌گوید خودش را شکنجه می‌داده و طریقه‌اش را شرح می‌دهد، اما نیازی به شکنجه دادن خود نیست: او خودِ شکنجه است. «جان‌سختی» راوی که از آن می‌ترسد و متعجب «هولناک» و «باورنکردنی» توصیفش می‌کند، یا به قول خودش، «رویین‌تن» شدنش در برابر مرگ و‌ خودکشی، از همین وضعیت واقع‌بودگی همیشگی‌اش در ناخوشی و شکنجه می‌آید.

و این‌گونه است که «سیانور دو پتاسیوم»، آنی‌ترین و آسان‌ترین راه مردن نیز اثر نمی‌کند. و وقتی زنده می‌ماند، چیزی جز وازدگی و‌ بیهودگی و بی‌مصرف بودن خود و جهان و اشیای عالم نمی‌بیند. دلش خواب می‌خواهد، خوابی بدون خواب دیدن؛ و دست آخر، خود را در وضعیتی می‌یابد که «دیگر نه زندگانی می‌کنم و نه خواب هستم، نه از چیزی خوشم می‌آید و نه بدم می‌آید». تنها دستاوردش این است که «با مرگ آشنا و مأنوس شده‌ام. یگانه دوست من است» و حالا در این زندگی احمقانه گاهی مرگ «از من دلجویی می‌کند» زیرا او زنده‌به‌گوری است که به دنیای مردگان تعلق دارد، هرچند هنوز در جهان بیداری و زندگان راه می‌رود.

انگار بعضی‌ها ناخوش به دنیا می‌آیند. او ناخوش است و بیزار. آدم‌ها قضاوتش می‌کنند. زنده‌به‌گور، اما، به چیزی اهمیت نمی‌دهد. حالا دیگر تنها می‌خندد، چون آن‌ها «نمی‌دانند که من پیش‌تر خودم را سخت‌تر قضاوت کرده‌ام». و حتی از همین مزخرفاتی که می‌نویسد، و‌ البته از خواننده‌شان، بیزار است، بیزار...

#صادق_هدایت #زنده_به_گور
#ادبیات #زندگی #معنای_زندگی
#مرگ #خودکشی

@memoalbum

Читать полностью…
Subscribe to a channel