🔥 کنسرت خاطره انگیز مهدی احمدوند 🔥
👈 6 اردیبهشت ماه ، تهران ، سالن میلاد نمایشگاه
خرید بلیت از سایت ایران کنسرت : 👇
B2n.ir/ahmadvand06
.
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
⚘صبح میخندد
⚘وباغ از نفسِگرم بهار
⚘میگشاید مژه
⚘ومیشکند مستیخواب
#هوشنگابتهاج
#صبحتونعاشقانه ..❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘در این صبحهایی که نسیم بهاری
⚘ریههایت را پُر میکن
⚘در این صبحها که تا چشم باز میکنی
⚘بنفشهها برایت میرقصند
⚘در این صبحهایی که...
⚘اصلا در این صبحهایی که
⚘خداوند تو را بابوسهٔ
⚘اول صبحش بیدارمیکند
⚘برایت آرزو میکنم
⚘آرامش سهم هر روزت باشد
⚘آرزو میکنم شادی وخوشبختی
⚘قرین لحظههایت باشد...
️ ⚘❤️ صبحتون به زیباییگلها❤️⚘
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
C᭄ᥫ᭡
تو درمون این دلمردگی منی،
تو راه فرار منی از غم و غصه های زندگی،
تو راه فرار منی از اندوه..
تو تنها دلیل خنده های وقت و بی وقت منی..
تو تنها دلیل بودنِ منی..🫀
#بفرست براش...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
اگه با حذف کردن من حس میکنی زندگی بهتری میتونی داشته باشی، پس این کارو بکن…
اما وقتی فهمیدی مشکلت من نبودم، هرگز سعی نکن برگردی..!
C᭄ᥫ᭡
تــو آن دلبر شیرینی🫠
که دلخواه است تکرارت
و مـن هر بار از هر بار بیشتر
⦗دوســــــــــــــــت دارم💕😍)
#بفرستبراش...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
/channel/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_154
.ولی من از جايم تكان نخوردم.دستم را گرفت و كشيد و با تحكم گفت:
ـ پياده شو.
_ نمی خواهم پياده شوم.برای چه مرا آوردی اينجا؟
ـ بعدا می فهمی.زود باش بيا پايين.
زير بار نرفتم و گفتم:
ـ تا نگويی چرا،از جايم تكان نمی خورم.
شانه بالا انداخت و گفت:
ـ به حال من فرقی نمی كند،اگر با پای خودت نيايی،به زور می برمت.زود باش انتخاب كن.
می دانستم تهديدش را عملی خواهد كرد.به ناچار پياده شدم و همراهش به داخل ويلا رفتم.زن سرايدار مشغول نظافت سالن بود.پدرام خطاب به او گفت:
ـ خانم شفيعی نظافت را بگذاريد برای بعد.خودم صدايتان می زنم.
همين كه تنها شديم،در را پشت سر خانم شفيعی قفل كرد، به طرف من برگشت و خشمش را با تمسخر درآميخت و گفت:
ـ خب سركار خانم شمس،دوست داری آخر اين ماجرا به كجا ختم شود؟
حرفی نزدم و سرم را برگرداندم تا مجبور نشوم نگاهش كنم.چرخيد،روبه رويم ايستاد و نگاهش درجستجوی
نگاهم،روی صورتم به حركت در آمد.
چشم هايم را باز و بسته كردم،چندبار پلك زدم و سكوتم را نشكستم.
دوباره گفت:
ـ پرسيدم دوست داری آخر اين ماجرا چه باشد؟با تو هستم حرف بزن.انگار خيال داری به سكوتت ادامه بدهی.باشد هر طورميل توست.
سپس عقب عقب رفت،روی مبل راحتی نشست،نفس بلندی كشيد و گفت:
_ از همان روز اول من با تصميم و نظر پويا در مورد تو مخالف بودم.می دانی چرا،چون می دانستم آخرش آنطور كه من می خواهم،تمام نخواهد شد.منظورم پايان اين ارتباط است.خودت می دانستی كه دوست دارم چطور تمام شود،ولی تو با رفتار و حركاتت مرا از كاری كه می خواستم انجام دهم پشيمان كردی.حالا خواسته يا نخواسته،در هر صورت اينطور شد،حالا دوست دارم از زبان خودت بشنوم.به نظر تو چطور بايد تمام شود.
اميدوارم فهميده باشی نظر من چيست.
برعكس تصورم،در آرامش سخن می گفت، اما من نمی توانستم قفل دهانم را بشكنم و جوابش را بدهم.
سكوتم كه ادامه يافت،برخاست،به سمت من آمد و دست هايش را دو طرف مبل گذاشت،احساس خفگی كردم.نفس از
سينه ام بيرون نمی آمد.سرش را نزديك صورتم آورد و گفت:
ـ طوری رفتار نكن كه باورم شود نظرت برعكس آن چيزی ست كه من فكر می كنم.وقتی تو با شايان رفتی،دلم می خواست
دنبالتان بيايم و يك سيلی جانانه توی گوش ات بزنم،اما نتوانستم.می دانی چرا،چون آن موقع سعی می كردم مثل خودت فكر كنم و هيچ تعصبی نسبت به تو نداشته باشم،ولی...
سخنانش اصلا برايم قابل درك نبود.بلند شدم و گفتم:
ـ ولی ندارد.بس كن ديگر.
ـ چرا می خواهی فكر كنم نظرت منفی ست.
ـ چون واقعا منفی ست.ازت خسته شدم،می فهمی خسته . ديگر هيچ احساسی نسبت به تو ندارم.كم كم دارم ازت متنفر می شوم.
خشمش به نهايت رسيد و فرياد زد:
ـ اينقدر دروغ نگو.فقط بگو چه كار كنم كه حرف دلت را بزنی.
سپس انقدر به من نزديك شد كه فقط يك قدم با هم فاصله داشتيم.از سر كلافگی نظری به اطرافش انداخت و بعد نگاهش را مستقيم به چشمهايم دوخت.تا خواستم روی برگردانم،صورتم را بين دو دستش گرفت و گفت:
ـ خوب به چشم هايم نگاه كن.بعد هر چه بگويی باور می كنم.
برای اينكه رهايم كند گفتم:
_ شكی نداشته باش كه نظرم منفی ست.
جزییات رابطه تونو واسه دوستانون تعریف نکنید
نکنید
نکنید
نکنید
نکنید
احمقانهترین کار دنیاست!
C᭄ᥫ᭡
فقط اونجاکه تو روت میگه: 🥰
"من خودتومیخوام دلبرم"♥️🧿🥂
#بفرستبراش..❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
C᭄ᥫ᭡
⚘تا زمانی که خدا هر روز صبح
⚘تو رو بیدار میکنه،
⚘همچنان برات برنامه داره "
⚘بهش اعتماد کن"😉🤞🏻
#صبحتونقشنگــــــــ❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
C᭄ᥫ᭡
ولی تــــو 🥰🫀
تبدیل شدی به تنها دلخوشی من((:❤️🔥
#بفرستبراش...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
C᭄ᥫ᭡
تــــو
همون آخيش بعد از خستگی هامی
خنده وسط گریه هامی
همونی که نفسم بند بودنشه
قلب من اگه میتپه
دلیلش تویی و ضربانش تویے🫀
#بفرستبراش....❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
⚘انسانهای خوب
⚘خوشبختی را تعقیب نمی کنند
⚘زندگی می کنند
⚘وخوشبختی
⚘پاداش مهربانی،صداقت،
⚘درستکاری و گذشت آنهاست...
⚘خوب بودن را تمرین کنیم
⚘الهی که همیشه خوشبخت باشید❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
⚘امروز صبح
⚘پنجره ی قلبت راباز
⚘کن به سوی
⚘دوستت دارم ها
⚘عشق و مهربانی ها
⚘وزیبایی های خداوند
⚘سلام صبحتون بخیر
⚘خوشبختی تون به بلندای آسمان
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
C᭄ᥫ᭡
به جای دوستت دارم مثل علیرضا آذر بهش بگید :
به خودم آمدم انگار تویی در من بود،
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود.🫀♥️
#بفرستبراش...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
/channel/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_153
خانم معين با دلخوری گفت:
ـ وا مهاجان،روی چه حسابی يعنی چه؟!بالاخره پدرام حق دارد نگرانت شود.
شايان گفت:
ـ نكند دعوايتان شده؟صد در صد.
پاسخش سكوت بود.قرار شد ناهار را در جنگل بخوريم.به پيشنهاد من آقايان در ماشين پدرام نشستند و خانم ها در ماشين آرزو.
دلم می خواست اين سفر جهنمی زودتر تمام شود.طفلكی مژده مثلا آمده بود خوش بگذراند.
به جنگل رسيديم،از فرصت استفاده كردم و دور از چشم بقيه به مژده گفتم:
ـ معذرت می خواهم،نمی خواستم اينطور بشود،ولب لازم است،بايد تمامش كنم.
عصبانی شد و گفت:
ـ تو ديوانه ای.خودت می دانی كه پدرام دوستت دارد،پس چرا داری لگد به بخت ات می زنی.من به جهنم.از خير خوش گذراندن در اين سفر گذشتم،ولی دلم برای تو می سوزد كه خودت هم نمی فهمی داری چه كار می كنی.
آرزو و مادرش همراه با قسم و مژده به كنار رودخانه رفتند،اما من چون می دانستم پدرام از شايان بدش می آيد،تا
پيشنهاد داد و گفت:
ـ من دارم می رم خريد،چه كسی با من می آيد؟
فوری دواطلب شدم و با وجود اينكه از شايان نفرت داشتم ،پاسخ دادم:
ـ اگر اشكالی ندارد،من هم خريد دارم و با شما می ايم.
شايان ارام را می رفت و من تند و سريع.هر بار می خواست چيزی بپرسد،حرف ديگری را پيش می كشيدم.بعد از خريد،
همين كه رفتم كنار قسم و مژده نشستم،پدرام با چهره ای برافروخته از خشم به نزد ما آمد و با لحن تندی گفت:
ـ مها پاشو بيا برويم می خواهم باهات حرف بزنم.
با لحن سردی گفتم:
ـ فعلا كه پيش بچه ها هستم.
ـ كار من فوری ست.بعدش می توانی برگردی همينجا بيا برويم.
به اشاره ی مژده برخاستم و به دنبالش رفتم.به كنار اتومبيلش كه رسيد،سوار شد و برعكس هميشه كه در را برايم باز می كرد،
فقط گفت:
ـ زود باش سوار شو.
فهميدم به شدت خشمگين است و آماده انفجار.پا روی گاز گذاشت و ماشين را از جا كند.سرعتش آنقدر زياد بود كه
ترسيدم.دستگيره در را محكم گرفته بودم.كم كم داشتم از كوره در می رفتم و با لحن تندی گفتم:
ـ چه خبرت است،يك كمی ارام تر،تو كه گفتی می خواهی با من حرف بزنی.پس حالا مرا كجا می بری؟
حرفی نزد،همين كه چيزی نمی گفت،بيشتر اعصابم را تحت فشار قرار می داد.اين بار فرياد كشيدم:
ـ چيه؟چه خبرت است؟
با تشر گفت:
ـ حرف نزن.
شنيدن اين جمله مرا از حال عادی خارج كرد.ديگر قادر نبودم حتی يك لحظه هم تحملش كنم و با او هم كلام شوم.
ماشين را جلوی ويلا نگه داشت و چند بار بوق زد تا آقای شفيعی سرايدار در را به رويمان گشود.سپس همانجا پارك
كرد و پياده شد.ولی من از جايم تكان نخوردم.دستم را گرفت و كشيد و با تحكم گفت:
ـ پياده شو.
ولی جمله هایی مثل :
کاش همش اینجا بودی
هر چی شد من کنارتم
حواسم بهت هستا
بهم ویس بده دلم برای صدات تنگ شده
عاشق آهنگاییم که برام میفرستی
«از صدتا دوستت دارم قشنگتره» 💋