زیبا!
اینجا دارد باران میبارد…
و تو که نباشی
باران میشود آب خالی
فقط مایه ی خیس شدن
م.ن فروردین٩۵
@mohamadnobakht
هر حيوان كه از دور ديدی و ندانستی سگ و گرگ است يا بُزی، بنگر رو به سمت مرغزار و سبزينه است يا لاشه و استخوان؛ آدمی را نيز چون نشناسی، ببين به كدام سوی میرود...
مجالس سبعه
حضرت مولانا
@mohamadnobakht
گروهی گفتند که شصتوپنج ساله بود که بمرد و این، نه درست است. و همه اخبارها متفق است که روز دوشنبه زاد از مادر- آن روز که کعبه را بنا کردند. شانزده ساله بود که او را گفتند: حَجَرالاسوَد به دست خویش بر رکن خانه بِنِه. آن روز نیز دوشنبه بود.
از مکه به مدینه روز دوشنبه برفت به هجرت و به مدینه هم روز دوشنبه اندر شد و روز دوشنبه بمُرد...
مجموعه تخت سلیمان. اثری از دوره هخامنشی تا ساسانی و حتی پسااسلامی
Читать полностью…چه فرق میکند کجای عالمی؟
یا دلبسته که؟
تو
جایی میان سینهام
میان جانم
میان بودنم
میان ریههایم
بوی تنت را حک کردهای
که دیگر
پاک نمیشود هرگز
بدیاش این است
که بعد تو
هرکسی بگذرد از کنار سینهام
بوی تو
رسوا میکند دلم را...
و من باز میشوم
تنهای نجیبِ ساکت
میدانی؟
باید صادق بود!
در نبودنت،
نمیمیرم
دست و پا هم نمیزنم
چس نالههای عاشقانه هم
نمیبافم!
در نبودنت...
دق میکنم
همین!
م.ن
یکشنبه ۲۹مرداد ۰۲تهران
مستند #در_آبی_اعماق
بر اساس زدگی و شهادت دکتر #محمود_قاسمپورآبادی
ما و #استعمار
ما و #عراق
ما و #آذربایجان
ما و #استحمار
مدتیاست که خبر اول شبکههای مجازی در حوزه سیاست خارجی، شده عملکرد دولت باکو و انگولکهای او روی اعصاب ایرانیهاست. اتش بیار معرکه هم این بار اسرائیل شده، ناخن میزند که کار بالا بگیرد، و فاعلش، یک عدد الهام علیاف خودشیفته که یک جنگ ساده را از ارمنستان برده و یابو برش داشته...
اینکه این یارو توهم زده یا پیزور لای پالانش کردهاند، مهم نیست. مهم اتفاقی تکراری است که آنسان نعل به نعل تکراریست که تعجب میکنیم. چهل سال پیش یک صدامحسینی بود، سالها با ایران دعوای ارضی داشت، خوزستان را مال خودش میدانست و میخواست سه روزه تهران را بگیرد. دست بر قضا دومین کشور بزرگ «شیعه» هم بود و باز دست بر قضا در داخل ایران تجزیهطلبانی حامی خود داشت.
زد و خورد و کشت و سر آخر هم مغضوب حامیانش شد و مرد.
و نتیجه حماقتش شد دو کشور زخمی و اقتصاد بیمار و دویستهزار کشته.
آن روز هم رسانهها یا از سر خیرخواهی، یا از سر غرض، به اسم غیرت و عرقملی در شیپور جنگ دمیدند.
حالا هم باز کشوری شیعه، باز هم با ادعای ارضی، بازم بادشده توسط اجنبی، متوهم و متخرخر، رجز میخواند و چفتک میاندازد تا بلکه باز جنگی راه بیندازد. اینجا هم باز تجزیهطلبانی بیوطن حامیش هستند و آن جناب دل بسته به خیانت آنهاست.
باز رسانهها آتش بیار معرکهاند و خواسته و ناخواسته ایران را شیر میکنند تا خویشتنداری از کف داده و تیر اول را بیندازد. تا باز شیعهکشی و جنگ، اتش و خالی شدن زرادخانههای عموسام.
معلمی داشتم که خدایش رحمت کند. میگفت اگر یک سر رشته مویی را بدست دیوانهای بدهند و سر دیگرش را بدست عاقلی، این رشته مو نباید پاره شود. دیوانه هرچه کشید عاقل مدارا میکند. حالا نقل ما و علیاف است. دیوانهای که نمیفهمد و میکشد. کاش این مو پاره نشود.
چشم ما روشن برف!
بی خبر آمده ای
بعد عمری دوری
از سفر آمده ای…
چشم ما روشن برف! چه عجب اینجایی!
دلمان پوسیده زین همه تنهایی…
من زمستانم را با تو آغاز کردم
خانه را پیش پات آب و جارو کردم
چای دم کردم تا تو لبی تر بکنی؛ پیش من بنشینی خستگی در بکنی
زلف های مشکی چشم های میشی
با تو روشن شد این کلبه ی درویشی
خانه ام ویران است، خانه ات آباد برف!
من تو را میخواهم، هر چه باداباد برف…
با کمی تغییر در ترانه حامد همایون😊☺️
هاتفي از گوشه ميخانه دوش
گفت ببخشند گنه مي بنوش
لطف الهي بکند کار خويش
مژده رحمت برساند سروش
اين خرد خام به ميخانه بر
تا مي لعل آوردش خون به جوش
گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر اي دل که تواني بکوش
لطف خدا بيشتر از جرم ماست
نکته سربسته چه داني خموش
گوش من و حلقه گيسوي يار
روي من و خاک در مي فروش
رندي حافظ نه گناهيست صعب
با کرم پادشه عيب پوش
داور دين شاه شجاع آن که کرد
روح قدس حلقه امرش به گوش
اي ملک العرش مرادش بده
و از خطر چشم بدش دار گوش
آمین
میدان آزادی. در غروبی گرفته از سنگینی هوایی که خیال هوا شدن ندارد. مانند بغضی که نه میبارد نه میشکند. فقط خفه میکند
Читать полностью…#فرهنگ_کوچه
رمزگشایی از اصطلاحات عامیانه به روایت دکتر محمد نوبخت
@mohamadnobakht
#قوز_بالا_قوز
هنگامی كه یك نفر گرفتار مصیبتی شده و روی ندانم كاری مصیبت تازه ای هم برای خودش فراهم می كند این مثل را در باره مصائب مضاعف شدهاش میگویند.
اما داستان این متل چیست؟
میگویند یك قوزی (فردی که علیرغن جوانی قوز دارد. یک بیماری ژنتیکی مربود به اسکلت است) بود كه بسیار غصهدار بود كه چرا قوز دارد و از زیبایی قامت بیبهره است.
از قضا یك شب مهتابی از خواب بیدار شد و به خیال آنکه سحر شده، برخاست تا به حمام برود. از سر تُون (ورودی حمام) حمام كه رد شد صدای ساز و آواز به گوشش رسید. اعتنا نكرد و داخل شد. در سربینه (قسمت رختکن حمامهای قدیم) كه داشت لخت می شد حمامی را خوب نگاه نكرد و ملتفت نشد كه در سربینه جنی نشسته.
وارد گرم خانه كه شد دید جماعتی بزن و بكوب دارند و مثل اینكه عروسی داشته باشند می زنند و می رقصند. او هم بیاعتنا به چهره آن جماعت، دل به دلشان داد و بنا كرد به آواز خواندن و رقصیدن و خوشحالی كردن.
درضمن اینكه می رقصید کمکم دید پاهای آنها سم دارد! آن وقت بود که ملتفت شد ای دل غافل ، اینها از «ما بهتران» (اجنه) هستند.
اگرچه خیلی ترسید اما خودش را به خدا سپرد و به روی آنها هم نیاورد.
جنیان هم كه داشتند می زدند و می رقصیدند فهمیدند كه او از خودشان نیست اما از رفتارش خوششان آمد و آرزویش که نداشتن قوز بود را براورده کرده و قوزش را برداشتند.
فردای ان روز، رفیقش كه او هم قوزی بود از او پرسید : «تو چكار كردی كه قوزت صاف شد؟» او هم ماجرای آن شب را تعریف كرد.
چند شب بعد رفیقش به طمع رفع قوز به همان حمام رفت. دید باز حضرات آنجا جمع شده اند و خیال كرد كه همین كه برقصد از ما بهتران خوششان می آید.
وقتی كه او شروع كرد به رقصیدن و آواز خواندن و خوشحالی كردن، از ما بهتران كه آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد و از سر تنبیه، قوز آن بابا را آوردند گذاشتند بالای قوزش ایت بنده خدا.
اینجا بود كه این بدبخت تازه فهمید كار بیمورد و طوطیوار كرده و بر سر زد که : «ای وای دیدی كه چه به روزم شد، قوزی بالای قوزم شد !»
مضمون این تمثیل را عوام به نظم آورده و برای کودکان در قالب مثنوی ساده ای میخوانند:
شبی گوژپشتی به حمام شد
عروسی جن دید و گلفام شد
برقصید و خندید و خنداندشان
به شادی به نام نكو خواندشان
ورا جنیان دوست پنداشتند
زپشت وی آن گوژ برداشتند
دگر گوژپشتی چو این را شنید
شبی سوی حمام جنی دوید
در آن شب عزیزی زجن مرده بود
كه هریك زاهلش دل افسرده بود
در آن بزم ماتم كه بُد جای غم
نهاد آن نگونبخت شادان قدم
ندانسته رقصید دارای قوز
نهادند قوزیش بالای قوز
خردمند هر كار برجا كند
خر است آنكه هر كار هر جا كند!
@mohamadnobakht
گوبلی تپه. شهری زیرزمینی که اساطیر ساخت آن را به جمشید نسبت دادهاند.
Читать полностью…#اینبار_اندر_احوالات_خودمان!
@mohamadnobakht
یعنی اگر داغ و درفش مان کنند و به میخ و سُلابه مان بکشند و از دروازه شهر آویزان مان فرمایند و... اگر سر به سر تن به کشتن دهیم دریغا که تن به کتاب بخواندن دهیم!!
عرض میکنم ما اصلا یک جور مقاومت عجیبی در برابر کتاب خواندن داریم که تفلون در برابر چسبیدن غذا به ته ماهی تابه ندارد. چنان نسبت به کتاب خواندن نفوذ ناپذیریم که ایزوگام هیچ پشت بامی نسبت به باران و برف ندارد. یعنی حاضریم وقت مان را با خاراندن پس کله و شمردن شوره های روی شانه مان تلف کنیم اما دو صفحه یا چهار خط کتاب نخوانیم.
کسی بَدَش نیاید اما یکی از بارزترین خصوصیات ما ایرانیان که دیگر دارد به شناسنامه مان بدل می شود و اوراق هویتی و شاخصه ممیزه ماست همین کتاب نخواندن است.
جالب اینجاست که تمام دَک و پُزمان به گذشته مکتوبمان است که بعله سعدی چنان و فردوسی چنین و مولانا فلان و بیسار... اما به حال و گذشته و آینده مکتوب خود به اندازه تخم گشنیز هم اعتنا نداریم. عملاً و علناً به کسانی که کتاب می خوانند میخندیم. آشکارا اگر کسی کتاب خوان باشد جزو قوم یعجوج و مأجوجَش می دانیم. معتقدیم تا می شود رفت خیابان جردن و اندرز گو یا..(هر شهر و محلی دیگر) دور دور کرد، خریت محض است وقتت را حرام کنی و کتاب بخوانی.
در اثاث کشی، یخچال ساید بای ساید و حمل و نقل آن برایمان از بدیهیات است اما چهار تا کارتن کتاب را بدبارترین، سنگین ترین و مزاحم ترین اثاث می دانیم.(جالب این است که عزیزانی که شغل شریف شان همین جا به جایی بار و اثاثیه و اسباب کشی است هم از یخچال فریزر و لباسشویی و گاز و کمد و.. کمتر گله دارند تا از کارتن های کتاب!)
کلا توانایی این را داریم که هر کدام مانند دشمن خونی کتاب و کتابت و مکاتبه و تمام کلمات هم خانواده اش وارد عمل شویم. بیهوده تر، ابلهانه تر، ساده لوحانه تر، گاگول مَشنگانه تر از کتاب خواندن هیچ کاری به ذهن مان نمی رسد.
جالب تر وقتی است که یکی بد رانندگی می کند (یکی جز خودمان) یا یکی حین عطسه کردن، دستمال جلوی بینی اش نمی گیرد یا یکی باسن اش را از روی تنبان می خاراند... آن جاست که فریاد وافرهنگا سر می دهیم و همه مدعی فرهنگ و اندیشه می شویم و به سرعت گوشزد می کنیم که این جا سرزمین خیام و حافظ و سعدی و فلان و بهمان است!
حالمان خوب است؟! دکتر لازم نیستیم؟!
مملکتی که تیراژ کتاب در آن شده پانصد ششصد جلد، مردمانش نباید به دکتر بروند؟
دایره لغات مان شده فقط ۷۰۰ کلمه. یعنی با ۱۲۰ کیلو وزن کل کلماتی که بلدیم ۷۰۰ کلمه است و باز خودمان را دکتر واجب نمیدانیم. یعنی صفا می کنیم برای خودمان. کتاب فروشی ها می شود پیتزا فروشی، کتابخانه ها حداکثر شده قرائت خانه ی پشت کنکوری ها، تیراژ کتاب لای باقالی ها، کتاب خوان ها(اگر بیابیم) اهالی ریشخند، ما هم که باحالیم! همه هم شیرین زبان و طناز و بذله گو، از طرف می پرسی آخرین کتابی که خوانده ای کی بوده؟ می گوید می خواستم آخرین درسم را پاس کنم. بعد هم هرهر می خندد طوری که بیست و یک دندان خراب از مجموع سی و دو دندانش را می شود شمرد. خب کتاب نمی خوانی نخوان. چرا دیگر مسواک نمی زنی؟؟ بعد نق می زنی به قیمت دندانپزشکی!
خوشبختانه تنها مسئله ای که بین تمام صنوف از پزشک و داروساز دندانپزشک تا کارمند و راننده و حسابدار و مکانیک و باغبان و.. مشترک است همین کتاب نخواندن است! یعنی اصلا می شود آن را میثاق جمعی دانست و یقین داشت همه تا همیشه بر آن وفادار خواهند ماند. کرد و ترک و فارس و گیلک و مازنی و.. هم ندارد. شکر خدا تمام اقوام و طوایف مختلف ما نیز در یک اتحاد ملی-میهنی بر سر کتاب نخواندن به توافق و تفاهمی چنان سترگ دست یازیده اند که بی آن که جایی ثبت کنند از هر قانون مثبوت و مضبوطی گرانقدرتر می شمارندش و در پاسداشت آن به جد و به جان می کوشند!
و حکایت همچنان باقیست...
بر گرفته از کتاب "چقدر خوبیم ما (جامعه شناسی طنز)"، (صفحات ۷۶ تا ۷۸) تالیف ابراهیم رها ، با کمی دخل و تصرف اینجانب که ما باشیم😉
@mohamadnobakht
شعر:حضرت حافظ
موسیقی: علی قمصری
کلام: دکتر محمد نوبخت
امارات متحده عربی و زمین خواری خزنده در یمن و طمع در ایران
Читать полностью…در سالروز درگذشت پیامبر گرامی اسلام روایت تاریخ طبری از تغسیل و تدفین را نقل میکنیم با این توضیح که در متون مذهبی شیعه (در بخش مربوط به عایشه) با آنچه در تاریخ طبری آمده تفاوتهایی وجود دارد اما فارغ از این نکات و جزییات حس و حال غریبی میدهد این کلمات.
برشی از جزء سوم تاریخ طبری که در سال ۳۴۱ خورشیدی (بیش از هزار سال پیش) نگاشته شده. تاریخی که چون زیر نظر ابوعلی بلعمیِ وزیر نوشته شده به تاریخ بلعمی هم شهرت دارد:
... و به خبری چنین گفتند که به روز سه شنبه بود نماز دیگر که ایشان [یاران] به شستن پیغامبر پرداختند.
و او دوشنبه مرده بود چاشتگاه.(هنگام ظهر)
و گروهی چنین گفتند که روز دوشنبه مرده بود و سه شنبه و چهارشنبه و پنجشنبه تا نماز پیشین بدو نپرداختند. و بوبکر ترسید که او تباه شده است از سه روز باز مرده. چون به خانه اندر آمد سوی پیغامبر شد و رویش برهنه کرد و ببویید، خوش یافت.
رویش بر روی برنهاد و گفت: ما اَطیَبَکَ حیّا و مَیّتا! چه خوش بویی به زنده و مرده.
پس بوبکر گفت: من از پیغامبر شنیدم که مرا اهل بیت من بشویَد. علی و عباس (عموی پیامبر) را بگویید تا ایشان پیغامبر را بشویند.
عباس با دو پسر فضل و قُثَم و علی بیامدند. بوبکر گفت: پیغامبر را بشویید. دو مولای پیغامبر را نیز - شقران و اسامة بن زید - را گفت: اندر روید و ایشان را یاری دهید.
و خود با مهاجر و انصار بر در بنشست. پس مردی از انصار برخاست. نام او اوس بن خولی از خزرج بود و گفت: زنهار که فردا ما را مردمان سرزنش کنند و گویند اندر آن وقت که پیغامبر را شستند از انصار هیچ کس آنجا نبود؟ این فخر از ما مَبَر و یک تن را از انصار آنجا فرست تا یاری کند. این اوس از بدریان بود.
بوبکر گفت: تو اندر شو و یاری دِه. او اندر شد. و علی بن ابی طالب - رضیالله عنه- پیغامبر را بر تن شوی (سنگ غسالخانه) نهاد هم با آن پیرهن که خفته بود و اندر او بمرده و از او بِنَیاهِخت (برهنه نکرد) و زیرِ پیراهن آب بر او همی ریخت و شقران و اسامه آب، همی دادند و فضل و قثم او را بر تن شوی از پهلو به پهلو می گردانیدند و علی همی شست. عباس و اوس انصاری از دور ایستاده بودند و همی نگریستند.
پس چون بشستند، از سه جامه کفن کردندش؛ دو سپید و یکی بُردِ یمانی و هر سه نادوخته بود. او را بدان سه جامه اندر پیچیدند و بخور و آنچه سنّت مردگان بود، همه تمام کردند.
و مردی بود اندر مدینه که انصاریان را و مردمان مدینه را گور کندی. نام او بوطلحه بود. او را بخواندند تا گور کَنَد.
باز اختلاف افتاد که گور کجا کَنیم؟ گروهی گفتند اندر مزگت (مَزگد یا همان مسجد) باید کندن و گروهی گفتند به بقیع القرقد باید به گورستان مسلمانان.
بوبکر گفت: من از پیغامبر شنیدم که هر پیغامبری را گور آنجا بوَد که جان از او بیرون شود. پس آن بستر که او بر آنجا مرده بود برداشتند و زیر بستر گور کندند و آن حجره عایشه بود و هم پهلوی مزگت بود.
پس چون گور بکندند و کار تمام شد، پیغامبر را بر لب گور بنهادند و خلق، فوج فوج اندر همی آمدند و بر پیغامبر نماز همی کردند بی آن که کسی امامی کردی.(کسی امام جماعت باشد)
چون مهاجر و انصار نماز بکردند، آن گه زنان و کودکان اندر آمدند و نماز کردند. و آن روز اندر این بگذشت و از شب نیز همی بگذشت. پس چون نیمه شب بود او را به گور کردند.
و گروهی چنین گویند که پیغامبر را - علیه السلام- این شستن و نماز کردن روز سه شنبه بود و شب چهارشنبه به گور کردندش. و گروهی گفتند: این روز پنج شنبه بود و شب آدینه به گور کردندش.
و پیغامبر را - علیه السلام - یکی قطیفه بود که آن را زیر افکندی و بر آن خفتی. قطیفه، زیلویی بود که عرب اندر ستبر بافته با مویْ همچون محفوری و نیز از وی ستبرتر. پس شقران مولای پیغامبر این قطیفه بیاورد و به گور افکند زیر پهلوی پیغامبر و گفت: والله که از پس تو کس اینجا برنخسبد.
و علی و فضل و قثم و شقران هر چهار به گرو فرو شدند و مردمان بر سر گور انبوهی کردند. و علی از پس همه از گور برآمد و خاک برافگند. و مغیرة بت شعبه بر سر گور بود و دعوی کردی: باز پسین کسی که روی پیغامبر دید به گور اندر من بودم. چون علی از گور برآمد و خاک خواستند فرود افگندن من انگشتری خویش رابه گور اندر فگندم و بدان بهانه به گور فرو شدم و روی پیغامبر باز کردم و بدیدم. پس رویش ببوسیدم و از انگشتری نیندیشیدم.
علی گفت: مغیره دروغ گوید. همی که او آنجا این چنین نیارستی کردن و او را این دل و زَهره نبود که این چنین یارستی کردن.
و اخبارها مختلف است که پیغامبر را چند سال بود که بمرد. گروهی گفتند شصت و سه سال بود زیرا که چهل ساله بود که وحی آمدش. سیزده سال به مکه بود. از پس آن که وحی آمدش و دَه سال به مدینه و از همه اخبارها این درست تر است.
جالب است!
میدانی؟
تو هیچ وقت گم نمیشوی.
هیچ وقت.
هرکجا خواستی برو
در پس هر درخت
در پیچ کنجکاوی هر کوچه دور
در سینهکش کوههای بلند
نترس
برو !
گم نمیشوی!
نشانیات اینجاست
میان سینه من
هرکه هرجا بیابد ترا
زود
به خانه بازت میرساند.
به اینجا
میان سینه من
میبینی؟
تو گم نمیشوی...
نترس
م.ن
شنبه. ۲۸مرداد ۱۴۰۲
تهران
جانتان بیگزند
دلتان بینژند
شبتان بیهراس
روزتان بیشکست
روزیتان بیکم و کاست
و
عیدتان مبارک و سایه مهرتان بر سر صاحب این قلم، بیگسست
... تا همیشه
م.ن/تهران نوروز ۱۴۰۲
چندیست که سرم در انواع مختلف در بازار مصرف کمیاب و موجب نقد اجتماعی شده و بسیار میشنویم که :«سرم یه پیاله آبه و یک قاشق نمک. اینو نمیتونیم بسازیم بعد ادعای ماهواره داریم!؟؟»
مطلقا قصد توجیه سوءمدیریت موجود را ندارم. اما بد نیست بدانیم سرم چیزی فراتر از اب و نمک است😉
سرم نرمال سالین شستشو و انفوزیون(تزریقی) از جوانب زیادی با یکدیگر شباهت و تفاوت دارند.
شباهت سرم نرمال سالین شستشو با سالین انفوزیون
1- هر دو ایزواسمولار (ایروتونیک) هستند یعنی 0.9 گرم نمک بر دسی لیتر آب مقطر
2- هر دو سترون (استریل) هستند
3- هر دو آپیروژن (غیر تب زا) هستند
تفاوت سرم نرمال سالین شستشو و سرم نرمال سالین انفوزیون
1- سرم انفوزیون دو مرحله از فیلتر نانویی عبور میکند ولی سرم شستشو یک مرحله. بنابراین تعداد ذرات تا 100 میکرون آن بیشتر است.
2- نمک موجود در سرم انفوزیون اولتراپیور (فوق خالص <99.9) است، از این رو تولید آن بسیار پیچیده است. ولی نمک موجود در سرم شستشو خلوص کمتری دارد (<99.5) و در آن سایر عناصر مثل پتاسیم منیزیم کلسیم بیشتر وجود دارد.
3-سرم نرمال سالین شستشو سبز رنگ بوده و سرم نرمال سالین انفوزیون(قابل تزریق) صورتی رنگ است.
دوست شفیق و یاران همدل
یلدایتان، پایان تاریکی
زمستانتان شروع روزی
و روزگارتان لبالب از آرامش و گرمی عشق باد
... تا همیشه
درمانگاه و کلینیک زیبایی یاس شهرزیبا
با مدیریت دکتر محمد نوبخت، در خدمت دوستان و همراهان گرامی خواهد بود
#فرهنگ_کوچه
رمزگشایی از اصدلاحات عامیانه به روایت دکتر محمد نوبخت
@mohamadnobakht
#خر_ما_از_کُرگی_دم_نداشت!
وقتی در مناقشه و مجادلهای، یه سوی دعوی به هر علتی ترک مجادله کرده و از دعوی خود میگذری، میگوید :« ای بابا اصلا خر ما از کرگی دم نداشت... خلاص!» از حقش گذشته و از بحث و مجادله کناره میگیرد.
اما چرا ادعا میکند خرش از کرگی دم نداشته و از حقش میگذرد؟
میگویند مردی خری دید به گل درنشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن زبان بسته درمانده. به قصد مساعدت و کمک دست در دُم خر زده با فشار زور زد. ناگهان حیوان که از گل درنیامد که هیچ، دُمش هم از جای کنده شد.گ!!
فریاد و فغان از صاحب گخر برخاست که:«ای ناجوانمرد چه کردی که خرم ناقص شد. باید که تاوان بدهی»
ان بنده خدا که عرصه را تنگ دید راه فرار گرفته و به کوچهای دوید. لکن بنبست بود. در خانهای را نیمه باز دید. از تزس جان خود را به درون خانه درافکند. زنی آنجا کنار حوض خانه چیزی می شست و باردار بود، از آن هیاهو و سر و صدا بترسید، جنینش افتاد.
صاحبِ خانه هم به خونخواهی جنین مردهاش، با صاحبخر هم آواز شد و در پی ان بنده خدا دوید.
مردِ گریزان ناچار بر بام خانه بالا رفت.ک و چون راهی نیافت، از بام به کوچهای فروجست که در آن طبیبی خانه داشت. جوانی پدر بیمارش را به انتظار نوبت در سایه دیوار خوابانده بود تا طبیب اجازه ورود بدهد که ناگاه مرد گریزان از بالای دیوار بر آن پیر بیمار فرود آمد، چنان که بیمار در جا بمُرد. پدر مُرده نیز به صاحبخانه و صاحب،خر پیوست و هر سه در تعقیب مرز!
مَرد هم چنان گریزان، در سر پیچ کوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افکند. از بخت بد سر عصای مرد یهودی در چشمش رفت و در جا چشمش را از حدقه برآورد!!! او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست !
مردگریزان، به ستوه امده از این همه بدبیاری، خود را به خانه قاضی درافکند که « دخیلم یا قاضی».
از قضا قاضی در آن ساعت با زن شاکیهای خلوت(😉) کرده بود. چون رازش را فاش شده و آبرو و اعتبارش را در خطر دید، چاره رسوایی را در جانبداری از مرد گریزان یافت تا او هم راز او را برملا نکند.
از ماوقع پرسید و چون و از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به درون فراخواند.
نخست از یهودی پرسید. گفت : این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب می کنم . قاضی گفت : دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه بیش نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوانی از او یک چشم برکنی ! چون یهودی سود خود را در انصراف از شکایت دید، و قاضی او را بخاطر شکایت بیمورد به پنجاه دینار جریمه کرد!
سپس جوانِ پدر مرده را پیش خواند . گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاکش کرده است. به طلب قصاص او آمده ام. قاضی گفت : پدرت بیمار بوده است، و ارزش حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است.حکم عادلانه این است که پدر او را زیر همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرود آیی، چنان که یک نیمه جانش را بستانی! جوانک هم که صلاح در گذشت دیده بود، به تأدیه سی دینار جریمه شکایت بی مورد محکوم شد!
چون نوبت به شوی آن زن رسید که از وحشت بار افکنده بود، گفت : قصاص شرعاً هنگامی جایز است که راهِ جبران مافات بسته باشد. حالی می توان آن زن را به حلال در عقد ازدواج این مرد دراوریم تا کودکِ از دست رفته را جبران کند. برای طلاق را آماده باش! مردک فغان برآورد و با قاضی جدال می کرد، که ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دوید. قاضی آواز داد : هی ! بایست که اکنون نوبت توست ! صاحب خر هم چنان که می دوید فریاد کرد : مرا شکایتی نیست. لکن به آوردن مردانی می روم که شهادت دهند خر مرا از کرگی دُم نبوده است...
@mohamadnobakht
#فرهنگ_کوچه
رمزگشایی از اصطلاحات عامیانه به روایت دکتر محمد نوبخت
@mohamadnobakht
#چند_مردِ_حلاجی_؟
حلاجی یا به تعبیر امروزی «لحافدوزی» کاری سخت و زمانگیر بود و حلاجان علاوه بر صبوری، باید از قدرت مچ و بازو درخوری برخوردار میبودند تا بتوانند کمان حلاجی را بدست گرفته، پشمهای در هم تنیده را باز و نرم کنند.
حال
هرگاه کسی بر سر لافزنی و خودستایی برآید از باب تعریض وکنایه در جوابش میگویند:«ببینیم چند مرده حلاجی» و یا به اصطلاح دیگر:«باید دید چند مردِ حلاجی» یعنی باید دید که در انجام کار -مثلا حلاجی- به اندازه چند مردِ حلاج توان و قوه داری و تا چه اندازه موفق خواهی بود.
به گفته علامه دهخدا در امثال و حکم عبارت چند مردِ حلاج بودن کنایه از انجام دادن کاری است که در حدود توانایی چند مرد باشد و شاید تشبیه به عمل چند مرد حلاج باشد که یک تنه آن را انجام دهد.
ولی به جهاتی که ذیلاً خواهد آمد مدلل می گردد که این حلا ج آن پنبه زن کوچه و بازار نیست، بلکه ناظر بر «حسین بن منصور حلاج» است که به غلط او را در افواه عامه و حتی در ادبیات ایران به نام منصور حلاج می خوانند و منصوروار! بر سردارش میکنند.!! در حالی که منصور، پدرش بود که در خوزستان با شغل حلاجی و پنبه زنی روزگار میگذرانید و امرار معاش میکرد و نام پسرش حسین بود.
حسین بن منصور حلاج، از نامیترین و خاصتزین عارفان ایران است که به سال ۲۴۴ هجری در ولایت «طور» ازتوابع «بیضای فارس» متولد شد. پدرش به کار حلاجی و پنبه فروشی در خوزستان روزگار میگذراند.
حلاج در دوازده سالگی قرآن کریم را از بر کرد و درشهر به کسب علوم و کمالات پرداخت. سپس به بصره رفت و در مدرسه «حسن بصری» اصول تصوف را آموخت و از دست «عَمروبن عثمان مکی» خرقه گرفت و رفته رفته در سلک بزرگان عرفا و صوفیه عصر و زمان خود نظیر «جُنید بغدادی» درآمد.
حلاج در طول مدت عمرش بین بغداد، بصره، اهواز و خراسان در سفر بود و با صوفیان قشری وظاهربین به مخالفت برمی،خاست.
افوال و گفته های اهل علم درباره حلاج مختلف است: گروهی وی را از اولیا پندارند و پارهای خارق عادات و کرامات. جمعی کاهن و کذاب و شعبده بازش شمارند و بعضی به پیامبری او قایل شده به کلماتش استناد می کنند.
حلاج تا آخرین لحظات زندگی بر حقانیت عقیده و آرمان خودش پایدار ماند ومعراج مردان را بر سر دار می دانست .
باری ، سرانجام به حلاج بهتان بستند که شعبده باز است و کفر می گوید و در شورش بغداد که به سال ۳۹۶ هجری روی داد متهمش کردند .
پس ازچندی حامد بن عباس وزیر خلیفه به دستیاری و فتوای ابوعمر حمادی محمدبن یوسف قاضی بغداد حکم قتلش را ازمقتدر خلیفه عباسی گرفتند و روز سه شنبه ۲۴ ماه ذیقعده از سال ۳۰۹ هجری در بغدا به فجیعترین وضعی بر دارش کرده و مثله کردند.
تاثیر حلاج بر فرهنگ و ادبیات ایران به قدری چشمگیر و عمیق بود که کمتر کتاب نظم و نثری را می توان یافت که از حلاج به اقتضای مقام ومقال یاد نشده باشد. در زمینه فرهنگ عامیانه نیز تاثیر حلاج به خوبی مشهود و محسوس است چنان که امروزه وقتی از پایداری واستقامت کسی سخن می گویند گفته می شود: ببینیم چند مردِ حلاجی ؟
یعنی : ببینیم و بدانیم تاب و توان تو چند برابر حسین بن منصورحلاج است که چنان مرگی را تحمل کرد و دم نزد.
@mohamadnobakht