درود و مهر شما را در این کانال به خواندن و احساس کردنِ نگرشی نو و جهانی بی مرز دعوت می کنم. ارتباط با نویسنده👇🏻 @Mohammadali_khoshnoo1
تو را در قلبِ نور
در ریه های ستارگان به هنگامهی طلوع،
تو را در اندیشهی عشق
تو را در مرز تنِ هر معشوق،
تو را در باور و یقین
تو را در سرگیجههای مهیب،
تو را در جان
تو را در جهان
تو را در هرچیزی که معنای لذت و زیبایی
میدهد، با چشمهای عشق
در چراگاهِ فلسفه و عرفان و شعر، دیدهام!
تو را باید
مثل یک پروانه رقصید
باید مثل یک نوزاد تو را بوسید،
تو را به منحنیهای تنت
باید چنان چسب شد
باید از عطر و شراب تنت
مست شد،
تو را، چنان خود
دوستت داشته و دارم و میدارم
تمام...!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
بی لمس حضور تو
اندوه به بغل میخوابید
در ذهن چنان طوفانی برپا میشد که هیچ چیزی مزهی آرامش نمیگرفت هرگز،
میمردیم در مرواریدِ سیاهِ افسردگی
در قامتِ تنهایی، نزولِ شادی و بیچارگی!
خمیده و اندوهگین برمیخاستیم و دیکته در باورمان گشته بود، تاریکی،
فراز را در بتخانهی رویاهای خود
روبه سقوط میدیدیم
و به هنگامهی هر دم و بازدم، آرزوی مرگ را میبوسیدم!
درد بود و درد بود و درد، هوف!
بدون لمس حضور تو،
ما مردگانِ متحرک بودیم، دلبر جان،
و اما تو سنتِ حضور را، زیباییها ترسیم نمودهای،
که ما همیشه
که ما در نبض و قلب و ریههای زمان
خود را آبستن به عاشقانهی حضور تو کرده باشیم مست، دیوانه و عاشق،
که خدا در باورمان میزایید عاشقانهها
و شب در مستیهای خود چرخید
و لذت درمدار آرامش رقصید،
و ما دست در دستهای هنر
زندگی را شعر و شعر را زندگانیها
کردهایم!
جالب و ناب و شفاف است، نه؟
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
در چشمهای تو، بیشماران ستاره میرقصند،
در میلیاردها ستاره، چشمهای تو موجودیت دارند
این را علوم و مهندسیهای تو و عشق، خوب میدانند!
باید آزادی را هوادار ماند
باید آب و دانه و پرواز داد
باید در انهدام اندوه، موسیقی را به آوای نسیم نواخت
باید به فرهنگِ گیاهان بر بام ایران، به پایکوبی و رقص در محضر بینظیر تو پرداخت!
کلاغ خبر آورده است در سکوت
در خاموشی و خلسه رفتنهای کهنی که هزاران گیج شدن را برباد دادهاند،
قار میزند یک طلوعِ ناب در اکنون را
یک پیوستگی و ایمان به یک اتحاد را،
کلاغِ ما، از چشمهای تو زمزمه میکند
و خوب میداند که آزادی را چگونه باید هر انسان ترسیم کند!
و بازگردیم به سوی چشمهای تو،
جهان در تلالوی نگاه تو مات مانده است
در هزاران فراز و فرودهایی که هر حضور به تجربه نشسته و ایستاده است!
تو را به هر حریم و حضور، دوستت دارم!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
آسمانِ رویا و تمنا و تلاشهای ما بیانتهاست
کسی میخواهد باور بکند یا نه،
کیهانِ عشق ما، بی مرز و منتهاست،
ما چیزی داریم که آن را خدا نام نهادهایم
که خدای خود را
فرای ادیان و فلاسفه و علوم و مذاهب،
عشق نام نهادهایم!
ما در خود میرقصیم
دلهای ما که میگیرد، میگرییم،
ما در خود گلایهها داریم
برای تبعیضهای مهندسی شدهی نسل بشر،
ما در خود به شکرانهی دم و بازدمهای خود
مست شدهایم در عرفان و اجتماع و گیجیها،
ما نبضِ زمان را گرفته
و به مرگ و نبودنهای آن، ایمان آوردهایم،
ما مرگ پدر،مرگ برادر و فامیل دیدهایم
اما هیچگاه از این گستردگی و قدرت و وفای عشقِ خود، دست نکشیدهایم!
ما آسمان و کیهان و عشق و زمان را،
ما خود و خدا و خدا و خدا را
چنان دست و پا و چشم، در خود دیدهایم
و آن را چنان مادر، چنان فرزند
چنان عاشق و چنان معشوق بوسیدهایم!
هم آیین و هم باورهای ما، بیشمار بادا...
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
من از این همه دردهای کهنه و مدرن
از این همه زخم و شکنجههای روح و روان،
من از میلادِ اینهمه ناملایمات،
من از مرگ،
از ضجه زدنهای در سکوتِ قلب
من از نالهها و آههای مردانهی متکبرِ خودم
انتقام خواهم گرفت!
من از این گیجیهای سالم و بیمار
من از این فریبهای سیاست
من از این اعدامهای وحشیانه،
من از غصههای خود و بیخود
از ضعیف بودنِ واژهها برای بیان احساس، انتقام خواهم گرفت!
من از این تبعیضها
از این دروغ و دیکتاتوریها،
من از این فرسایش عمر در قالبِ زمان
من از فصلها و این شببیداریها،
من از گرسنگیها و شکسته شدنِ غرورها
من از اینهمه سختیهای فلاسفه که در آن میترکند سلولهای هوشمندِ مغز، انتقام میگیرم!
من از هزاره های این دردمندیها،
انتقام میگیرم تنها بواسطهی عشق
و این است قدرت عشق،
نیستی را برای اینهمه زشتیها، زنده خواهد ساخت عشق، هر کدام را به رسمی و طرحی و گونهای...!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
رویاهای ما به ریسمانِ رسوماتی رسم شدهاند که در سِر و اسرار ماندهاند،
که گریه کردهایم
جنگیدهایم و در آغوش مرگ زندگیها کردهایم،
که مرگِ رویاهای خود را مرسوم به حقیقت دانستهایم
و در ناکامیهای میراث بشری، یک به یک، آنها را به گورستانی بنام خاطرات سپردهایم!
رویاهای ما حقیقت ما نبودهاند
که حقیقت ما اعمال ما میبودند،
و میشد گاهی رویا را در حقیقت بغل گرفت
و باز اما نه رویا دست ما میماند همیشه و نه حقیقت تعبیر دلخواه بشر میبود!
ریسمان به سنتِ خیر و نکویی برپاست
به گونهای که صلاح ما را میخواست،
انگار که باران ببارد بر ساقهی سبز گندمزار
انگار که باد بپیچد بر تن پیچک،
که آب بخورد بر لبهای سراب
که نور بتابد بر قلب تاریکیهای جهان!
رویای ما ریسمان اگر پاره دید
خیر بود و آیندهی نیک بود و صلح!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
و در بینهایت سوی این معرکهی میلیاردها ساله برپا،
به اقتدار در تجربهی لذتها و رنجها و تنهاییها
مصلوب گشته به ایمان و جهل و جنون مانده است، آدم!
در انعکاس چشمهای هویدا مانده در گلوی خِرد
میان کابوسهای مفرطِ اندوه و بغض،
آنجا که دست به سمت و سوی آینده دراز کردهایم
غافل از آنکه آینده فریب بود،
فریبی که ما را از ما ربوده باشد
تا ندانسته باشیم که این حضور، ختم میشد به گور!
نبض این معرکه میکوبد به ردِ رویاهای بشر
گشایش میشود به کالبدی ناشناخته این دروازه و در
تا در کتیبههای مدرن
نام ما را مرسوم به خطی و کلام و شعری بنگارد شاعر!
سخت بود، مگر نه؟
چنین است مدار ذهنِ مانده در اسارتِ فلسفهی من
آمیخته به خود در خِرد
در لذت، رنج، تنهایی و درد
مانده بر قامت صلیبی به طرحی از ایمان و جهل و جنون...!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
ما چقدر تنها شدهایم،
اینجا تا بینهایت تاریک است،
در ما درد میدهد جولان
و سکوت در ما بلندترین فریاد شده است!
خود را در پشتِ کدامین خورشید گم کرده ایم؟
در پستوی کدامین آبادی میان سجدههای اجدادمان
نفرین شدهایم؟
در لابهلای کدامین باد
کدامین باران و رقص بابونهها،
در کدامین سمت و سوی آزادی،
خود را در نادانیها جا گذاشتهایم
که اینگونه غرق در خود گشتهایم،
انگار که در خود نور و هدف و انگیزهها را کشتهایم!
شاید حالا هنگامهی سقوطِ تنها بودن است
و باید فراسوی باورهای درد، خود را در اوج بردن است،
به نام #زن_زندگی_آزادی ...
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
بیاییم باهم یکی بشویم،
شاید شد!
زمان میایستد، دل میزند ضجه و میلرزد،
و تن در اندوه میپیچد،
سوت میکشد سر
زانو میشود سست و هرکجا میماند در تاریکی مفرط،
میمیری اما بیداری در یک احساسی که آرزو داری شاید، در خواب مانده بودی،
پاهایت تو را به راه نخواهند برد
و در این همه احساسهای زجرآور،
دعا میکنی که ای کاش اینهمه زجر هرگز نبود،
ایمان دارم که گاهی بعضی از احساسها را نمیشود تفسیر کرد
که تحلیل ناکارآمد خواهد ماند!
در پشت اینهمه زجر و درد و تاریکیها،
عشق است
عجیب است، مگر نه؟
همهی این ناملایمات را حس خواهد کرد هر انسان
هرکس به گونهی خاص
هرکس در مداری از محورهای حضورِ خود،
کسی در مرگ معشوق
کسی در مرگ پرنده
کسی در مرگ خانواده
و گاهی کسی در مرگ خویشتن
و شاید همهی این مرگها درسی بود که در هنگامهی زیستن و دردها
بیاموزد به ما رقصان بودنِ عشق را،
نه؟
باهم آمدهایم تا اینجا، اما حالا بدانیم همگان،
اگر عشق نبود نه دردی احساس میشد و نه تاریکی معنا میداشت و نه مرگی ما را میآزرد!
تجربه در تمامِ بودنهای خود، اینهمه واژه را جمع کرده است تا باهم بدانیم و بخوانیم،
بدانیم...!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
معمای درد در دردمندیها، آسان نمیشود مگر آنکه درد را در دل و جان،
مگر آنکه درد را در تمام محورهای احساس
لمس به شیوهی یک مرگ در تمام مدار مغز کرد،
وحشتناک است و سخت
و باور در هر ذهن رخ خواهد داد بی شک
به یقین و ایمان به هر اعتقاد،
اعتقاد به خود، به خدا به خودآ...!
درد را دیکته در سلولهای هر انسان کردهاند،
دردمندی سنتی دیرین است،
شکوه و بزرگیهای یخ بستنِ روح و روان هر انسان
یک تجربهی مشترک میان نسل انسان است
و شاید که نه، بیشک که مرگ دواست برای این همه درد!
مرگ اگر نبود
نه جان معنا بود و نه زندگی معما،
نه درد مفهوم بود
و نه عقل و عشق و احساس، یک ادراک!
مرگ اگر نبود
خدا کجای این واقعه و حقیقت و داستان بود؟
مرگ اگر نبود، درد را چنان سنگ باید به درک در دگردیسیها میآموختیم،
پس باید بمیریم تا بمانیم،
من از حالا مردن را آغاز به نام خدا خواهم کرد...!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
پَر میزند، میپرد دل برای پیوستن به پرتگاهِ بهشتی که تو در آن
به انتظار انتشار دادهای پیکرهی عشق را
که هر عاشق بیهوا مست میماند و عریان!
سلیقهی من،
فلسفهی جانکاه و نازنین من،
صبر و حوصله و فروتن بودن و گاهی تزلزل و پرخاشهای ذهنِ من
تو را برای خودت
برای دلبرانههای دلیرانهی دلربای وجودت،
برای لمس و سکوت
برای هر واژهی پر فروغ
برای معنای این زیستن، میخواهد!
پَر میزند این دل
در آبادانیهای هوشیارِ این سیارهی خاک
که جاری مانده است به مرور احساسی ناب
و تو را فرای باورها
بالاتر از ادراک و احساسهای کنون
عاشقانه میخواهد و دوستت دارد، بی باک!
بمان و زن، زندگی و آزادی را
بالاتر از تصوراتی که در آن جنسیت بیمعناست، معنا بساز برای ایران و ایرانی!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
از چشمهای تو آفتابِ عشق میتابد
و عشق، تو را
در بیمرزهای بیمحدودهی خود
میزند فریاد!
از تن تو شهد شراب،
از صدای تو آوازهی آزادی،
و از احساس تو
ماه بی ترس و محدوده
بر تاریکیهای زمین، نور میبارد!
تو آبی و آفتاب
تو ماهی و ماهتاب
تو نور هستی و شراب
تو خوبی و نابی و باز هم زلال،
تو را در تجسمات ابریشم
در تصورات آیینههای بهشت
در اندیشهی نیلوفرانهی روییده در مرداب،
تو را در جان
در روح و روان
تو را در هرچه که مرا میزند فریاد،
دوستت دارم و میدارم و خواهم داشت!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
شب از سر گذشت به سرمایهی عُمر
در ضیافتِ مَه و باران
در ترسیم گنگی از سردردهای کهنهی تنها ماندن در تنِ حضور!
سپیده دم زد و باران بر زمین دَر،
بیدار شدند چشمانِ نور،
سکوت پرید از خوابی که تو در آن نمیرقصیدی،
و درختان آبستن گشتهی ردِ پای تو،
میخوانند روزنه را در جان
تا آسمان خالی مانده باشد از هر پیراهن، عریان!
رام میشود هرگاه و بیگاه، زمان
تا کران فرای هر ملودرام
آراسته شدن را در چشمهای تو چنان آیینههای بهشت، بیاراید،
که شعاع آزادی در آوای تو هویدا گردد
که زن که زندگی که آزادی فرای مرزها
آیینی استوار و همیشگی در اذهان گردند!
شب در گذر است
آفتاب مرجع و معتبر ماندهی تاریخ است
و آزادی مانده در گلوی هر مرد و هر زن است،
میدانی در این آبادی، تو، کجای این واقعه جای داری؟
رها، شکیبا و جسور
مست، شجاع، عشق و معشوق
و من، به هواداری و هواخواهیِ تو، عاشق!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
ما فرزندان ایران هستیم،
ما را نمیتوان به فریب در خواب بُرد
نمیشود ما را در دایرهی معکوس به سوی جهالت و خاری بُرد
چرا که در ما با صدای متجاوز، جهالت مُرد!
نمیتواند کسی ما را بی ما بسازد تا همیشگیها
ما تاریخ را آذین به علم و دانش و شرافت ساختهایم
ما جغرافیا را متبرک به صلح و آرامش کردهایم
و این را سنگها به سکوت میخوانند!
ما نخواهیم خفت
نخواهیم مُرد
ما هرگز باری از جنایت را بر دوش نخواهیم سپرد
که ما را آبستن است تمدن و هنر,
بیتبعیض و پرستش کردنِ نسل و نژاد
بی آنکه از یاد برده باشیم یگانگیهای هر واحد!
فریب خوردهایم اما در گمراهی نمردهایم،
بیداریم
بیدار به آبادیهای مهر
به سبزیهای پرچمی که در آن پرندگان
پرواز را در خانهی ما
عاشقانه دوست میدارند،
ما فرزندان ایران هستیم و تا همیشه درپی مهربانی و آزادی و عدالت بوده و هستیم!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
اسفند لابهلای نامگذاریها محکوم مانده است در این بارشها و رشد کردنها،
مانده است، بیمانند
چنان بارانهایی که آوازهی سقوط میخوانند!
اسفند ماه در حاملگیهای نخستین تاتار عشق
میکارد بر حیاتِ بشری نام و یاد و سرشت،
تا در انحنای زیستن
دیوانگیها را تشدید کرده باشد به میلادهایی نو
که در آن فرزندی بزاید که بهار نام دارد!
حالا در این هیاهوی متحرک
در این ندامتگاه
در این فریادهای گنگی که زمان را
بسته است به پایِ حضور،
من با تو مست
من با تو همراه با هر آنچه لذت هست،
بیاعتنا به سختیهای این فلسفهی رنج
شعر را بر شکمِ این سوالات بستهام
باردار ساختهام فلاسفه را به واژه،
که هر انسان بداند که تو
بانی و دلیل بر تمامِ آرامشها و لذتهای هر جانی و جاندار،
همین،
ورنه که فلسفه میکشد هر پاسخ را!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
به نظاره ایستادهای
تا نظرها را بینظیر، نظر اندازی،
نشسته به هر نظر که باشی، بیشتر!
سپاهیانِ حضورت، بیشهود،
شهادت دارند
چنین که انگار، دست در دست راه میروی در ذهن
به گمان که ذهن جایگاهی باشد
که در آن، خانهی توست!
سوالها، هجومآور، شلاق میکوبند
و آگاهی دارم که سپری هستی به معنای وجود
و خوب میدانم که قرارِ هر قرارد
بوده و هستی و میمانی،
در قالبهای طبیعت
پیچیده به تنها و اشکال و طرحهای گوناگون!
میدانم که علتِ حضور و هوشیاری هستی،
و میدانی که حقارتهای ما،
بسیار
تا در انهدامِ آرامش، جنون بگیریم!
بگذریم از آدمهایی که باز نمیدانند
تو را، من را
و شاید بدانند، کمی، ذرهای و کس و کسانی!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
هرچیزی در هر نگاه
برای خود دارد یک تعبیر و یک آوا،
آوا؟
تو، سکوت را مرزبان هستی
تو، سکوت را بها و معنا داده ای در حکومتهای ذهن و بی ذهنی
آنجا که نه مکان است و نه نگاه و نه صدا!
تو مرا دوست میداشتی و میداری
من تو را، عاشقانه در باور و آگاهی میدانم بانی،
مقدس است فلسفهی این حضور،
حضوری که هزاران سلسله را به آغوشِ تاریخ سپارده است
تا در اکنون، خود را به دست تو بسپارد!
و حالا لابهلای همهی رفتن و میلادها
در گوشهها و تکاپوی این مرزها،
من، تو را در آرامش
من تو را در گریز و رزمایش،
تو را در تمام اضلاع، دوستت میدارم!
این نگاه و تعبیر و ایمان من است
زاییده گشته در تمام این هستی و نیستیها!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
در هیئت اندیشههای خود، ندانستیم که کدام حقیقت میداشت
و کدامین، تخیل و اسارت و توهم نام میداشت!
ما همیشه نمیدانستیم و شاید این ندانستنها معماهای این زیستن میبودند،
در گستردگی های ذهنی که هرکجا میرفت
در نهایت به سوی دیگری به پرواز میرفت
انگار که باد را در روانِ خود، روان میداشتیم
و به گمان شما،
این زیستن در کدام ایستگاه پیاده میشد به رسوماتِ بقا؟
راه میرفتیم اما در سکونتگاهِ رنج،
میماندیم در اقامتگاهی که ختم میشد به رقص،
میخوابیدم و اما در ما بیدارتر از همیشه تجلی میشد پروازِ خوابهای نامعلوم،
و ما هنوز هم نمیدانستیم!
شکوفه را تنها بهار نیست که میداند
که سوزش را سرما و گرما به نوعِ خود میدانند،
خیانت را تنها آدم نیست که میداند
بلکه خیانت را خدا نیز میدید
در الفبای سازههایی که در کنفرانس شهوداتِ خود، ترسیم میکرد!
و حالا در اینهمه نادانیها
ما ماندهایم و زیستن در مرگ و عشق و شادمانیها...!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
در انجمنِ جهالتهای ما که گاهی از آنها سبقت گرفتهاند، علوم
شعر باید نگاشت
دفتر را به کهنگیهای خاک، باید در آن نور و تاریکی را کاشت،
نور را برای رهنما بودن
و تاریکیها را برای رسم کردن و نشان دادن!
ذهن را باید خواباند، گفتهام بارها،
خود را باید بیدار ساخت
که خود جدا از ذهن و کتیبههای میخکوب گشته به مغز است،
خود را باید از نو برپا ساخت
خود را در لحظهی حال باید کاشت!
انجمنی برپاست
نسل بشر پس از میلیونها سال، هنوز برجاست،
همه چیز همان است که از میلاد زمان، وجود داشت
و ما حضور داریم که بدانیم این تغییر کردن، رسالت ماست!
برای تغییر باید چیزهای زیادی دانست
که دانش را دانستن، واجبتر از عبادت است،
دانش در فلسفه، در عرفان، در فیزیک
دانش در اجتماع، در سیاست، در نجوم
دانش در خود، در خِرد، در تشخیص لذت و درد
دانش در عشق، در معشوق، در عاشق
و مهمترن دانش، در چگونه شریف زیستن!
در اکنون زندگی کنیم، تا زندگی کنیم، میدانی؟
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
از چشمهای قطرههای باران،
رقصان شدن، مست شدن و رد رشد، جاودانه مانده اند!
به گمان شما، قطرههای باران، کور اند؟
باران میراث زمین بود از خدا،
شیپور نابی که در افراط و تکاپوی حضور
قهقرای زنده شدن را با خود میآورَد به ارمغان،
که زمان آغاز بشود بر مدار زمین،
که زمین بزاید فرزندان خود
و مرگ برای آنان مانده باشد در کمین!
که فوارهی عشق جاویدان بکوبد بر اساس درک و دیوانگیهای موجودات
و نور در انعکاسِ چرخشهای هر موجود بتازد بر شاخههای این منظومه به حکم!
چشم من و باران و نور
چشم تو و شیپور و رشد و نبض حضور،
چشم من و تلالوی فردای دور
چشم تو و نگرشهای آیینههای صبور،
این کورسوی چشم فلسفه است
فلسفهای که در قایقِ غریب بر این اقیانوس مانده است!
چشمهای من گریان و خندان، دوستت دارد
تمام...!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
مرزها دریدنی نیستند
مرزها نشکستنی هستد آنگاه که زمان به وسعت یک جهان،
آنگاه که به درازای یک تولد و یک مرگ
در خطوطِ ابدیت نامرعی ماندهاند و همیشگی!
چگونه میتوان گذشته را در حال زیست
بیآنکه درد را بر دوشِ درک نکشید؟
چگونه میشود هرگز نمُرد،
چگونه میشود خالقین مرگهای ناگهانی را شرافتمند شمرد؟
این مرزها
این آه و ناله و این دردها
به ابتکار و هنر ساخته گشته و همچنان ماندهاند برجا،
انگار که باید سوار بر یک خط صاف
میرفتیم تا لمس مرگ و گور
شاید که گور مرزشکن باشد،
شاید که دری تازه باشد برای عبور
برای دریدن و شکستنِ مرزها، ها؟
ملودرامها بافته شدهاند در اسارت مرزها
و داستانها تاریخ را به تسخیر بردهاند
در تکبر مبلغین که هرگز خود را غلط نمیپنداشتند،
و اما هیچکسی سر در نخواهد آورد
از آن چیزهایی که حقیقت میمانند بر این مقصود و بر این مبدأ،
بر این گمگشتگیهای ما نسل بشری
که هر کدام فریاد حقیقتی را دادهایم
که نه درست میبود و نه غلط به اندیشههای پاک!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
ما را کسی جز مرگ ندانست چیستیم
ما را کسی جز آزادی و رقص
ما را کسی جز نبض عشق ندانست کدام هستیم و چه چیزی هستیم!
همچنان زندهایم بر بامِ روستای کهن این کهکشان
که همچنان بر تناش میبارند رقص ستارگان،
روستایی که دایناسورها باهم رقصیدند
و در قلب خاک، مُردند!
ما را ترس کمی دانست
ما را شجاعت، درد، آرامش، فداکاری و فلسفه
ما را ناتوانی و ناآگاهیها کمی میدانند
و اما ما را ما دانستهایم آیا؟
کورانه راه است ره راه لانهی موریانهها،
بیمکان است خانهی طوفان و موسوم و بادها
و در این قطارِ بیشماران واگن، تجربهها پیروز ماندهاند برجا،
انگار که شب، شیبِ تندِ نور را در خود تجزیه کرده باشد
تا بیشماران سیاره و ستاره برای زمین
جشن وفات و میلاد گرفته باشند با تنپوشی از عشق!
آری
هیچکسی جز مرگ ندانست ما را به تمامی، هیچگاه
چرا که در آن، زنده میشدیم همهی ما...!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
میچرخد این چرخ و فلک که جهان نام دارد بر محورِ خود، بیارادهای هوشمند،
ارادهای آزاد از دستوراتِ نسل بشر!
میچرخد اما بی ارادهی خود
ارادهای حبس شده در حاشیهی حضور
که درآن هر حضور به صراحت مانده است بر خط عبور!
میچرخد این چرخانیهای بی چرخ،
آه،
میچرخد در کورسوی درد، بی حسِ درد،
میچرخد در پیِ عشق، هان!؟!
اراده نداشته است هرگز این ماشین،
اراده برای هر سیاره و ستاره
برای هر گاز و هر آب و هر آتش
اراده برای هر شفق و هر گردباد و هر رنگ
خنثی مانده است در لباسی که بر تن دارند،
اراده برای تولید و مرگ
اراده برای رشد و رقص در باد برای هر برگ،
اراده بیمعنا میمانَد هر کجایی که تو
عشق را حاکم بر مکان نگذاشتهای..!
من اما به ارادهی انسان بودنِ خود
تو را در آرامش و جنون
تو را در گریههایی که فرآوردهی ناتوانیهای خود است، دوستت دارم،
تو را در بغل
تو را در دورترین فاصلهی تن
تو را بر قامتِ ارادهی خویشتن،
دوستت دارم و میدارم...!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
بر بامِ ذهن باید ایستاد
آنجا یگانه مکانیست که میشود دایرهی وجود را لمس کرد و دید،
آنجا خودِ ذهن هم سرباز خواهد ماند
جایی که بام نام دارد امتداد هر چیزیست که هست و نیست
و آنجا مدار در دایرهی افهام به اسارت خواهد رفت،
و ذهن اسارتگاه نسل بشر بوده و هست
مگر آنکه این حقیقت را کشف میکرد!
دانستی چه راز بزرگی را به حراج گذاشتهام؟
آن هم آنگاه که در سوگ برادر، دلتنگی دارد خفه میکند من را؟
فرای ذهن رفتن، داغ مرگِ برادر را به نرمی در امنترین جایگاهِ وجود
تبدیل میکند به خاطره، به تجربه
بدل میسازد به زنده ماندنِ احساسی که جهان را برای حضورش، بنا میکرد، خدا...!
بر بام ذهن ایستادن باعث میشود که تو دلتنگیها را در خود برقصانی،
بانی میشود تا تو بنای وجود را در خود به یغما بدانی،
دلیل میشود که به هنگامهی گریستن، دلت آرام باشد
که به هنگامهی دلتنگی و خفقان
ایمان آورده باشی به این بازی و این بازیگر بودن و ماندن!
و این آخرین پله برای رسیدن به نهایتِ عشق است...!
بشر چه زمان و چگونه خواهد رسید؟
من اما بر بام ذهن، ذهنیتی ساخته ام برای رقصیدن با تو در گهوارهی بیداریام!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
برادرم بزرگ بود،
برادرم از تبار ایثار و بخشندگیها بود.
برادرم جنسش مهربانی بود
جنسش گذشت بود و غیرت بود و معرفت میبود،
برادر من یک ایثارگر بود.
ایثار میکرد از کودکانه تا به هنگامهی مرگ، فرای هر رنج، هر زخم و هر درد.
ایثار در راه ایمان و اعتقاد
در راه میهن و جبههی جنگ،
برادر من، یک جنگجو بود
میجنگید برای زن، برای فرزند
برای زنده نگهداشتنِ نام پدر...
برادر من ایثارگر بود برای خواهر و مادر و برادر
برای همسایه و فامیل
برای هرآنکس که میشناخت و نمیشناخت و اما میدید،
آری
آری برادر من یک ایثارگر به معنای حقیقی ماند تا به هنگامهی آوازهی مرگ!
و اما تو ای مرگ
ای مرگ بمیر که کشتی ما را...
برادرم، برادرمان صبور بود
برادرمان انگار که از اهالی این دنیا هرگز نبود،
نه اهل مالاندوزی بود و نه اهل تصرف کردن اموال کسی
نه اهل حق خوری بود و نه اهل زخم زدن به هر دلیل به هر کسی،
برادرمان حالا در قلب خاک خوابیده است
و اما با رفتنش ما را در گیجی و اندوه و غصه گذاشته است،
آری
برادرم روح من بود و تنم
او رفت
و حالا من شبیه به یک انسان مردهام...
و اما انسان معمای این جهان است،
معمایی که فقط مرگ قادر به حل کردن آن مانده است،
مرگ حقیقت است
مرگ جاویدان است، چنان خداوندگار
خداوندگاری که ما را فرای هر موجود
فرای هر بود و نبود
خلق به قدرت ابتکار و نوآوریهای خویشتن میساخت،
خداوندگاری که میسازد و میمیراند تا در جهانی دیگر در فراسوی باورهای هر انسان
در محضر بیمانند خود
خانه ساخته باشد برای همگان، ابدی...
خانه ای که در آن عشق
که در آن مهربانی و یگانگی ها میتابد چنان خورشید بر هرکجا و ناکجا...
برادر من از این جهان رفت آنجایی که خدای خود برای حضورش آغوش گسترده است،
و نترسیم از مرگ
و نترسیم که مرگ یک پله به خدا نزدیکتر شدن است
نترسیم از رفتن و ماندن به پیشگاه خدای خود
که خدای ما عشق است
مهر است و هر آنچیزی که خوبی و زیباییها نام داشته و می دارد
حتی فرای واژه و علم و اندیشههای نسل بشری...
برادرم رفت پیش خدای خود
و آرزوی من این است که هیچکس
هیچگاه نبیند مرگ، مرگی چنان برادر خود.
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
از صدای پایِ مرگ، آرامش میبارد و گاهی درد
از تپشهای قلب زمان، سکوت میماند و گاهی، شک!
غرق باید شد در خود، بیترس
رفت در اندوهی که در آن میمیرد یأس،
میان پیمانهای پاشیده شده بر راهروی زمین،
به اصالت، آیا و سراب، مانده اند در کمین
کمینی که برای هر جان، برپاست
بنام درد و در پایان مرگ،
مرگی که جاریست چنان خون در هر رگ!
سوار بر قامتِ هر واژه
چنان نشستنهای سراب بر دلِ هر جاده،
ایستاده بر دوشِ جبر در زنده ماندنهای بیوقفه
تا که چشمهای امید روشن شده باشند در این خانه،
که انسان بداند زیستن یعنی زیست در تن
که بداند تن در میلاد و مرگ، حقیقت دارد
که بداند انسان میمیرد هرگاه که عاشق نماند!
صدای پای مرگ، زیستن را آواز میخواند
صدای زیستن، موسیقی مرگ را مینوازد،
و آیا درک این حقیقت
آیا لمس و فهم این حقیقت، کار هر انسان است؟
میداند هرکس که زیستن در تن، یعنی زندگی کردن در باورِ مرگ؟
اینجا تا چشم میچرخد، جهالت جاریست
یقین دارم!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
صدای مستانهی تو را ستایش میکند باران
تو را مینوازد باد بر تنِ بام و بابونه، بادوام،
ماندهای نرم و لطیف چنان آب
سبز و پیچیده در راز، چنان ریحان
مقتدر و جاری، چنان جنگلهای ساری!
در قامت افکارِ هیچ پیامبری برگزیده نخواهی شد به تمامی،
فرازِ نبضِ حضور تو را پهنای هیچ آسمانی بر گردن نخواهد گرفت
و هیچ سکوتی، قادر به تفسیر تو نخواهد شد تا هنگامهی انقراضِ هر جان و هر کیهان!
میدانی که هر مرگی میشکافد دَری،
میدانم.
میدانم که تو را دریافت باید به احساس کرد،
تو شعور را و شعور تو را میزند فریاد
تا چگونگی های هر خیال، آرام بماند در ما!
در ناآرامیها، آرامش هستی
در آرامش، آسودگی و تمنای بی تمنا هستی
و در اوج، نمیشود تو را تعریف بکند هیچ انسان،
آه که چقدر گسترده و بیتا
در عشق و زیباییها
میشود تجسم کرد، اندکی تو را...!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
آدم اگر ضربان نخورد وجودش به عشق،
خود را در انفرادی ترین سلول جهان خواهد دید!
و خوب میدانم داشتن تو زیباترین تعبیریست که میشود زیستن را کرد،
میشود باتو همهچیز را زیبا ساخت،
مثلن میشود با حضور تو شاندرمن را،
میشود کردستان و سیستان را،
با تو میشود هر نقطه از ایران را،
اصلن میشود با تو هر ساحل را فرش قرمز دانست،
میشود با تو جنگلهای بلوط زاگرس را
شانهبهشانه، عاشقانه به زیستن پرداخت!
تو را در نزدیک یا دور داشتن
تو را رودررو یا در دورترین نقطهی این جهان داشتن
بازهم زیباست،
چنان گیسوان تو
چنان رقص اندام و زیباییهای چشمان تو در چشمان من!
حضور تو ضربان است و جان است و آن است
حضور تو دلیل بر حیات و نماد و نشان است!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
با تو سخن گفتن، جاری شدن در جادهی لذت است
لذتی که در آن، آفتاب به نگاهِ آیینه افتاد
که آیینه فرای یگانه بودن
در چشمان تو به محوریتِ یکتاییهای باران و بهار، میچرخد و آواز به زبانِ عشق میخواند!
با تو باید نشست و جنگلها را ساخت، مست،
با تو باید برخاست و بهشت را با تو در آغوش ساخت،
باید در هاشورهای مستانهی وجود تو
واژه را بدل به رقص ساخت،
فلسفه را آمیخته به عرف و عرفان و عرفات ساخت!
تو را چنان گاز و چرخش برای خورشید
تو را چنان آب و آتش برای بقای زمین
تو را چنان سرانگشتان برای نواختن
اصلن تو را باید روح و جان برای هر جاندار لازم خواند،
که تو را نشستن و خواستن و برخاستن
که تو را آفتاب و بهشت و مستیهای واژهها
دوستت دارند و میدارند و من، نیز چنین!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
رشد میکند با تو من در من
به هنگامهی سقوط لابهلای احساسهای مرگباری که در آن، امید و آرزوها به صلیب کشیده شدهاند!
رشد میکند هر شعر، هر شور،
اوج میرود به لمس حضور تو هر باوری که در آن پرندگان بیواهمه تلالوی باد را میبوسند!
میان خاکیهای چرخان در محدودهی آسمان،
سر، گیج میرود در گیجگاهِ مستانهی شرابِ تن تو،
که تن تو را فرای لمس
فرای بوییدن
فرای هر قانون و مقررات باید در آزادیهای عریان، به ادراک نشست!
رشد میکند من با تو
تا تو،
آنجا که تو هرگز باور را
هرگز ایمان و باورهای یگانه را
بی آنکه بداند بشر، به اسارت نمیبری تا به ابد!
دوستت دارم
دوستت دارم که این دوست داشتن رشد میدهد و شهد میدهد و شراب!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم