درود و مهر شما را در این کانال به خواندن و احساس کردنِ نگرشی نو و جهانی بی مرز دعوت می کنم. ارتباط با نویسنده👇🏻 @Mohammadali_khoshnoo1
خود را کوچک برای هیچ چیز و هیچ کسی نکنیم
چرا که رسوماتِ جهان، رشد کردن هستند!
در جهانی که سرچشمههای جاری،
گریز از جهل میبودند
راه را بر باورهای دانش باید دانست،
جز این اگر میبود
موجودات فراوان تر میبودند از نسل انسان!
کوچک کردن خود
دلیل بر بزرگ کردنِ هیچکس نخواهد شد،
هیچگاه خورشید برای آفتابگردانها طلوع نمیکرد
همانگونه که برای شبپرهها، غروب نمیکرد،
دانستی؟
این فرودها بر مبنای هرآنچه که شعور نام می داشت، موقت بودهاند
وگرنه که زمین در مذابیهای اعماق خود، میسوخت!
رها باشیم و در اوج
سمزدایی آغاز کنیم،
بام برای تماشا میبود و فرش برای سکون!
هیچگاه خود را کوچک نکنیم
چرا که ما به تمام دانش و تجربههای خود
خیانت خواهیم کرد، تمام!
ما خیانتکار خواهیم ماند یا رها و آزاد؟
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
جاری مانده در حصارِ حضورِ تو، عشق،
به ترسیمی که در آن
میرقصند، شب و شبنم و باران،
که در آن سکوت حاکم است
که جولانگاهِ رنگینکمانیهای تنِ تو
تلالوی بیمانندی از لذت بوده باشد، آه!
بگذریم از علوم و فلاسفه و دروغهای سیاست
گذر کنیم از گمراه بودنهای روان
از ناشناختههای نزدیک و دورِ این زمان،
بگذریم از کشتارها و سلولها و زندانها
از زندانبان و حکام
و هرچه که در بیمهریهای
این زیستگاهِ بشری، میبافد ملودرام،
اما هرگز نگذریم از بیتا بودنهای عشق
از شور و شوق و عدالت و شعر
هرگز گذر نکنیم از هرچه که حق میبود
از هرچه که تو را
باید فرای هر محور و محدوده و مرزها،
باید پاک و منزه و صادقانه و مستانه
دوستت داشت چنان صلح و شرافت و آزادیها...!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
نه این خانهها و برجها و ویلاها
نه این اتومبیلها و ظروف و لباسها
نه این مبلمان و جواهرات
نه این سیماها و نه این اندامها و این نقاشی کردنها
نتوانسته اند مرا مجذوب بکنند، هیچگاه.
مرا تجملات درگیر خود نکردهاند هرگز
و نمیدانم شاید که من مغرور و یا متفاوت بودهام،
من را چشمهای پاک جذب میکنند
من را کتابها و موسیقیها مجذوب میکنند!
من را شعور و دانش انسانها درگیر خود میکنند،
من را قدرت سکوت
من را ابتکار و هنر و تمدن انسانها جذب میکنند،
من را صداقت و صراحت
من را شرافت و شجاعت
من را سکوت و سکون و طبیعت جذب میکنند
و انسانی که بداند و بداند که هرچه بداند
باز هم هستند چیزهایی که نمیداند!
من را سازههایی مجذوب میکنند
که تظاهر و تجملات در آنان نقشی نداشته باشند
این حقیقت را کسانی میدانند، که مرا میدانند!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
در دامان ما میرویید درد و دانایی
در ابهاماتی که هرگز نمیدانست هرکسی،
نمیدانستیم که این دردها را
کدامین خدا خلق میکرد
و این خلقت به بارِ کدامین محتوا بسته شده بود!
زاییده میگشت در نبض
در روان، در چیزی که نام دارد سیستم اعصاب
و آیا این موجودیت برای ترسیم زجر میبود؟
مسومیت ما میبود یا ساقی؟
درمان را، عشق یافتهام من
پس عاشقانه زیستن را برگزیدهام،
دوستت دارم فرای ادراک و واژههای نسل بشری
دوستت دارم آمیخته به صلح و امنیت و دوستی
و خوب میدانم که تشعشات،موجودیت دارند در قالبهای مثبت و منفی!
در لمس این دردهای مضحک
تو را در آرامشی ناب و محض
به عمق تمام سلولهای این جان
دوستت میدارم چنان بابونه و باران!
در این همه دردها
دوا تو هستی که عشق را تفسیر کردهای
که عشق
یعنی تو را داشتن به اظلاعِ حضور!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
زندگی، تابو بود؟!
تابو را شکستن لازم است
تابوی ترس
گناهی متبرک گشته به گرسنگی و درد،
باید شکست هرآنچه سد میشد بر یگانگیهای پاک
باید ویران کرد هرآنچه ما را میداد زجر!
زندگی میلیاردها اشکال میگرفت
در لابهلای بیشماران چرخشِ ذهن
که میخکوب مانده بود بر بنای وجود
بر بنای احساساتی که ما در آن گهی حاکم میشدیم و گهی سرباز!
زندگی رنگ داشت
بیرنگ میگشت
تولد میبود
مرگ میگشت،
زندگی رویا بود و کابوس بود و خیال
زندگی نامهی ناگشودهی رمز بود و راز،
زندگی آه میبود و ها میبود و هوی
زندگی اقیانوسی مانده بر پیراهنِ خاک میبود که در گمگشتگیهای خود متلاطم میشد!
زندگی سوال بود و معما بود و هیچ
زندگی هرآنی بود که به افکار میآمد به هر دلیل و هر ردیف و هر پرخاش،
زندگی چرا باید خود را میکشت
زندهها چرا باید هزاران بار میمردند در مرواریدِ سیاهِ حضور؟
زندگی چیزی است که درمانی نمیداشت هرگز
مگر مهربانی، مگر گذشت و مگر عشق!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
منظومهی چشمهای تو
تعبیر سزاواری از حجم زیباییهای این کیهان است!
میدانم که جهان، چنان گردباد است
گردبادی در حال گسترش
که در آن میرقصد مرگ، میلاد، هنر،
که در آن هیاهوی خمیده بر فلسفهی زجر
تابوی تمدن و لذت را در هم میشکند!
میدانم که سیرِ سازمان بشر، همچنان ناقص است
میدانم که چرخشهای مغز در پی ویرانه ساختن است،
و خوب میدانم که در چشمهای تو
هزاران طلسم بر باورِ عشق
جاودانهتر از نبوغِ نور، مانده است!
چشمهای تو، شعر میدانند
چشمهای تو، واژه و آرایه و تمثیل میسازند
آواز میخوانند
مستانه و شاهانه و هوشیار، موسیقی مینوازند،
آری
چشمهای تو در خود جهان را دارند
و جهان در نبضِ تن تو، میچرخد،
میدانم!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
ما، حاصلِ چندمین جنین بودهایم؟
جنین در جنین میزایید زمین
و زمین به وساطتِ نور و هوا و باران
و آمیخته بودن به بی شماران موجود
در این گردیهای معلق، رشد میکند همچنان در یک جنین!
درک، سادهست؟!
سر، گیج باید برود،
گیج چنان زمین برای خورشید
خورشید برای خود
و آسمان هر لحظه عمیقتر میشود از همیشه!
جنین این کیهان در کدامین تن است
کدامین مادر، این هیاهو را به بار دارد؟
در کدامین نگاه
در کدامین صدا
در کدامین لمس کردنها
میترکید هر جنین که زاییده شود هر حضور؟
بیشک که آخرین رهگذرِ این قافله در گردابِ کهنِ عقل، خواهد مُرد،
وگرنه همچنان زمین میماند در زحمت
دانش در عرصهی جاودانگی، پیروز بود
و فلسفه در سفینهی جهل، میماند اسیر!
ما، در کدامین جنین
تا به ابدیت میمانیم جاودان؟
و به راستی که خدا در تنِ ما
تجربهی کدامین نوزادی را به سرانگشتانِ شعور، میشمارد؟
سخت بود، آه...!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
باد از سمت و سوی کدامین بهشت آوردهای؟
عطر افشان شده است زمین،
آسمان، آذین به عظمتهای مقتدرانهی تو
میرقصد با فرکانسهای عشق،
و سکوت، واضحترین موسیقیِ جهان است!
از کدامین نگاه برخاستهای مگر
که چنین مستانه میخوانند پرندگانِ این شهر؟
آفتاب را از کدامین منظومه ربودهای
جنگلِ زرد آلودهی این شهر را
وعدهی کدامین شراب را دادهای
که همگان میرقصند، مستانه و دیوانه و هوشیار؟
قامت هیچ قلهای
طراوتِ هیچ گلستان و هیچ بابونهای
رسالتهای هیچ زنده و هیچ جنبدهای
در تقسیماتِ زیباییهای جهان
نمیرسند به گرد عبور تو در هر زمان،
ایمان دارم که تو را هرگز
که تو را حتی باران، حتی مومیاییهای ستارگان
قادر نخواهند بود به ترسیمی از توابعِ یاران،
حتی من، حتی تو، حتی آن...!
در مرزهای ذهنی رها شده از خیزش
دوستت میدارم چنان کورسوی ماندهی یک عشق!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
من را پیکرهای به اسارت دارد
که همچنان در این مومیاییهای شعور
دور از تو مانده باشم،
من را پیکری دربرگرفتهست
که خودش، بانیِ این فاصلهست،
من از این پیکر رها خواهم شد
دورتر خواهم شد
و اما به تو، نزدیک و نزدیکتر!
من از هجوم این حجم از نبودن
از پرخاشگریهای این تن،
من از فرسایش این پیکر به اندامِ زمان،
آری
من از این تن که از نداشتن تو، مانده است حیران
شکایت دارم
و شاید که این معیاری مدرن برای بیان این ژرفنای دلتنگیها بوده باشد،
نه؟
و بیاد دارم که گفته بودم
دل من هرگز برای تو تنگ نخواهد شد
چرا که تو را رقصان و چرخان
در احساس وجان و روانِ خود، روان دارم!
من پیکرهای دارم که برای لمس تو در تن
محورهای پیچیدهی این احساس را
بیرحمانه به اسارت دارد، آه...!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
نمیگنجد در قاموس و قوارهی سکوت، این حجم از اندوه،
نمیدانم تاکجای این ناکجا آباد، عدالت چیست و چه بود و کجاها بود!
در کدامین رفت و آمدهای بشر
زنده به گورِ پیکر، سپرده میشد، عشق؟
ما خائن بودهایم همیشه
ما خیانت کردهایم به شعور
به فراگیریهای برابریها
ما خیانت کردهایم به #زن به #زندگی به #آزادی،
ما خیانت کردهایم به #مرد به #میهن به #آبادی،
ما خیانت کردهایم به زمین به زمینیان
آنگاه که بهشت را در جهانی دیگر میخواستیم
آنگاه که غرور و خودپسندی و تکبر داشتیم،
آنگاه که نیازمند و نیازها را ندیدهایم
آنگاه که یکدیگر را به واسطهی سیاستهای کوچک و بزرگ که لبریز هستند از کثافت، کشتهایم!
ما به مادران برای اضطراب و نگرانیهایشان،
به پدرانمان برای شرمندگی و دردهایشان،
به هرکس که ما را دوست میداشت
خیانت کردهایم!
ما خائنین بزرگ این حیات بودهایم
که درد را گسترش دادهایم
که در اوج وحشیانههای خود، عشق و مهربانی را نابود و پرپر کردهایم!
لکهی ننگ این خیانتها را مگر یک نابودیِ بزرگ
مگر یک سوختنِ فراگیرِ زمین، پاک بکند،
چنان خاکستر شدنهای قبلتر از پیدایشِ این نسل!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
انسان، مظلوم بوده و هست و میماند،
میماند تا مزهی شرابِ موریانهها بشود،
روح؟
بگذریم از آیاها و چراها و نادیدهها،
سخن از شهودات است
شهوداتی شهید شده در باورها و آرزوها
آنها که همیشه مظلومانه کشته شدهاند در اوجِ تمنای انسانها
که انسان نقطهی پایانی بود بر این هنرهای زشت و زیبا!
ما را حاکم مظلوم، به زیر ظلمِ زیادهخواهیها،
ما را مظلوم، به زیر چکمههای حاکمان،
آری، همگان مظلومینی فقیر بودهایم بر ظلمانیهای این مدار!
گریز، صلح بود
گریز، جهانی فارغ از سیاست بود
گریز، خود بود و جوش بود و خروش بود
گریز، ارابهی رها شده از شلاق بود!
ما همگان مظلومینی بودهایم عاشق
مظلومینی بیرحم، دانا، هوشمند و جاهل،
انسانهایی که در نمیدانمهای خود، بساطِ عیش و نوش بوده و خواهیم شد برای ضیافتِ نسل موریانهها!
در این ظلمات و ظلمانیها
عاشق باشیم و فارغ از مکتوباتِ این دنیا..!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
ما آدمها، جمع آوری شدهی سایر حیوانات هستیم،
حیوانی هستیم که پا گذاشتهایم در سوی تمدن
ما آدمها، گودزیلاهایی هستیم که یکدیگر را میدریم
موریانی هستیم که بو میکشیم هر راه تا لمس مبدأ،
کرکسهایی که لاشههای حیوانات را خوردهایم،
ما آدمها چنان خوک، شهوت میرانیم
چنان روباه، مکار هستیم
مثل قورباغه در آب شنا میکنیم،
چنان پلنگها، ضعیفان را از پا درمیآوریم،
همانند یک سگ، برای ارباب دم تکان میدهیم،
مثل مرغی عاشق ، عشق ورزیدهایم
مثل قوها دور از خانه مردهایم
مثل اسب ها نجیب بودهایم
چنان مادیانها چموش شدهایم،
مثل یک پروانه برای نداشتههای خود پرپر زدهایم،
چنان یک گرگ بودهایم
و آنسو شدهایم یک کفتار،
من تمام اینها را در آدمها دیدهام
دیدهام آدم هایی به مثال یک آهو، بیآزار، زیبا و سرزنده،
آدمهایی مثل یک لاکپشت که سر در لاک خود دارند،
دیدهام کسانی مثل یک بلبل، آواز خوان و مست،
ما آدم ها حلولی از توابع این زمین بودهایم،
زادهای که برای پوچی ها، هستیها را ندانسته، سوختهایم،
ما آدمها اگر آدمیت داشتهایم
آنی بودهایم که باید میبودیم، تمام!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
۱۶ مردادماه ۱۳۹۷
و در این حملههای عذابآورِ تنهاییها که درد در آنان،
به صلابت و اقتدار، دارد بقا،
رستاخیز شدن، یک جبر است!
انسان مگر برای چه میباید، بکند زیست
برای چه باید نداند که خودش در قالبهای شجاعت
شهامت، رشد، باورهای مرسوم به اندیشه، چیست؟
به اقتدارگرایان در گرایشهای شرافت، درود
به میراثدارنِ عشق و انسانیت و معرفت، درود،
درود بر بیتاج بودنهای برسر که در آن
هیچ اندیشهای مگر راستی و نکوییها نمیگنجد!
در این حملهها
در این ندامتگاه و آزادگاه
در این دردها، صلابتها، اقتدار و بقا
میان این چیزی که نام دارد، زیستگاه ،
باید دوست داشت و فریاد زد
نام هرکس را که رفت و میرود در راه آزادیها...!
درود بر موافق و مخالف
درود بر ارشادات در راه سربلندیها
برای نام و اعتبار ايران
درود بر #زن بر #زندگی بر #آزادی
درود بر #عشق بر #عدالت بر #برابری...
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
گیج میزند هر انسان به هر افکار در فلسفهی فردا و حال،
آری، اینجا نمیدانمهای هر انسان جاریست
نمیدانمهایی که حاکم، توهم است!
سخن از دانش است
سخن از خودآگاهانهی کردارهای گیج است
سخن از راز است، از معما و سرانجام نیاز است!
اینجا همهمهی بنیادینی در نسل بشر برپاست
که خود غرق در سر و اسرار و معماست،
گم در گهوارهی گور
استوار در قامتِ نفسهای مانده در اسارتگاهِ نَفس
که ایمان دارم همگان خواب ماندهایم به دایرهی نادانی و جهل!
گیج میرویم
در التهاب و سکوت، خود را، جهش دادهایم،
در آزادی بر گردنها، افسار بافتهایم،
و در سکونتگاهِ عریانِ خود
خود را مضحک کرده و در نهایت به طنابِ عشق کشتهایم!
به گمان میرسد سری در سر
که مگر گیج خوردن در سرابِ بشر
در ما بکند این معما را سهل،
وگرنه که زندگی در باورهای درد، ساخته و برپاست تا انهدامِ هر ايمان و هر باور..!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
گریستن و ضعیف بودن را کی باید تمام بکنیم؟
باور بکنیم که هر چیزی برای یک مدت است
باورت میشود؟
گریه و ضعف برای کودکیست
برای از دست دادن کسیست که دیگر هیچگاه نیست، نه؟
در برابر ظلم، گریه چه اهمیت دارد؟
مقابل شلاق و شمشیر، باشیم چنان بابک خرمدین
نمیشود؟
نمیشود ایستاد و خطوطِ زجر را شکست
که دایرهی ترس را نابود کرد
که برای رهایی، نفسانیها را کُشت؟
میشود و باید که بشود
وگرنه برای چه باید زیست، جنگید و مرگ را به بغل خواباند؟
حالا هنگامهی یک اعتراض است
هنگامهی یک بیپروایی و جنگ است،
جنگ با خود و بیخود
جنگ با هرآنی که عشق و شادمانیهای ما را میبُرد!
هنگامهی گریستن و ضعیف بودن، تمام شد
اکنون هنگامهی خروش و رقص در قامتِ رشد و آزادیست...!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
چه چیزی لیاقت را ترسیم میکرد؟
چه کسی لایق بودن را نقش میزد؟
این بیشعوریها دلیل بود
یا این مسمومیتهای محیط و اجتماع؟
به گمان که آگاهی دلیل بود
دلیل بر آن که لیاقت داشتن یا نداشتن
بر مبنای چهها بود و نبود،
هرگز نمیشود که شرایط را مربوط به لیاقت دانست
نمیشود مرزبندیهای ذهن را لایق بودن یا نبودن دانست،
ما همگان در باورهای ملموس خود اسیر بودهایم
که شاید هرگز لایق این زندگیها نبودهایم!
خطوط انتقالِ دانشهای نسل بشری
در امتداد گستردگیهای جهالتها میرویید
و در نهایت، ما در هیاهوی نادانیها، میمردیم!
باختهایم خود را در هر مداری که آنجا
حرمتها شکستند
که در آنجا عشق و حقیقت و راستی را کشتند!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
گمان میکنید که بردهداری، یک رفتار کهنه است
یا اینکه یک رسم و رسوماتی تازه است؟
خیر.
بردهداری در زمین، از اولین احکام بوده است،
به حکم قانون برای بقا!
همگان بردگانی بودهایم در هر عصر و هر زمان،
یکی بردهی شهرت
یکی بردهی شهوت
یکی بردهی ثروت، یکی قدرت
یکی بردهی انسانی دیگر
یکی بردهی افکاری و اعمالی دیگر!
برده بودن تعابیری دارد به پهنای شناخت،
گستردهست چنان قامت حقیقت
چنان روشنگریهای فلسفهی حضور و نبود!
و اما پرده که برداشته شد،
چنین باید
راستگو
شریف
عاشق
آزاده و عدالتخواه و انسان...!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
تجسمات، در باورهای متعصبانهی ما میبود
که ما را میکُشت،
میکشت ما را در امتداد چیزی که مجهول مانده بود
پس از سالیان درازی که عمر را
سپری در عرصهی دانش کرده بودیم و آگاهی!
تصورات ما در ایمانهای شکنندهای بود
که ما را در پسِ پوچیهای مفرط
گم و دیوانه میساخت در قالبِ ترس و غضب
تا در این دریای معلق به دورِ مرگ
همگان در بیهودگیهای زیستن
خود را کشته باشیم به نمیدانمهای خود!
در این توهمات و تفکرات
لابهلای این خیمهشب بازیهایی که زندگی بود،
خود را و خودیها را
بیآنکه چیزی از عشق دانسته باشیم، کشتیم!
ما دیوانهوار، دیوانگی را
ترسیم به چیزی بهنام آگاهی کرده بودیم
فارغ از آنکه نه آگاه بودیم
و نه هرگز چیزی از آگاهیهای شریف، میدانستیم!
ما به هدر رفتهایم، آه...
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
من در این بازارکدهی منفور گشته به جهل و دروغ،
رد سقوط نسل بشر را در توهماتی پلید
به احکامی گوناگون در خودبرترپنداریهای گیج،تماشا میکردم،
به وضوحِ سوزشِ خورشید و تلالوی نور!
من در این گمگشتگیهایِ مجهولِ بشر
رقص پاییز را در قلب بهار میدیدم
و عفونتهای ویروسیِ ذهن و روان آدمیزاد را
استوار چنان زاگرسِ پیر، با صلابت میدیدم!
درد است، بی دوا،
من بارش تابستانیِ شرجی را
در زمستانیترین نافهمیهای بشر میدیدم،
دردمندانه و آگاهانه
و جان میسپارم این همه درد را بربنای بودن و ماندنها!
من این بهشت را استتار در جنگ
من این جنگ را به لباس اهریمن
من این بشر در اعماق جهل و جنون میدیدم،
بشری که خود را برتر و ذهن خود را پاکتر میدید
فارغ از آنکه برتری و پاکیها، مطهر به عشق میبودند
و عشق همه را یکی پنداری میبود!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
ما دردها را مشترک بودهایم
که شاید این خودش یک معمای حل شده در این بیعدالتیها میبود!
نه؟
بیا تا سر بر شانهی یکدیکر بگذاریم
و بی هیچ ترس و خجل شدنی، گریه کنیم...
گریه برای دیدنِ مرگ خواهر و برادر
گریه برای دیدنِ ظلم و جنایت
گریه کنیم برای کودکان گرسنه و شبگرد
برای زخمهای آویزان به این روح و این تن،
بیا تا گریه کنیم برای نابرابریها
برای این مساحت و مسافت و دوریها،
بیا رهاتر از هر باران بباریم اشکهایمان را
بباریم برای کشف این گلولهها
برای این بمب و موشکها
برای این سیاستهای کثیفی که هزاران سال فاصله دارند از تمدنِ پاک ما...
بیا یکدیگر را بغل بگیریم
آرام که شدیم
خوب که گریستیم و باریدیم
برخیزیم، رها و پرخروش به خیزش برویم!
برویم فرای ضجه زدنها و استرسها،
سینه سپر سازیم برای هر موشک و گلوله و سیاستها،
بخندیم به مرگ، که خندیدن به مرگ ما را میراث است،
که ما برای عشق آمدهایم و عشق، برای ما!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
در لابهلای هزارههای خویشتن،
تندیسی از تو، در ذهن و احساس
به خط عشق،
در موازاتِ وجود بر این عبور، ترسیم کردهام!
تو، تندیس هستی،
تندیسی که سجده
که قنوت و قناعت
که صلح و مهربانی و امنیت
اصلن، که طواف به دور چشمهایت،
بر من رواترین روان شدهی جان من است!
در حضورِ تو
میشود صدای آفتاب را شنید،
میشود تابشِ نور
بر ریههای این تاریکیها را دید،
در حضور تو
میشود این زندان را شکست،
در حضور تو میشود
جاریتر از همیشه رقصید،
آزادی را، عشق و صلح و برابری را...!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
بیاموزید که خیلی از ما، عاشق دیگران نمیشویم
عاشق خدا، انسان، طبیعت و سایر موجودات نمیشویم،
حقیقت این است که ما
عاشق نمودار و تجسمات و تصویرسازیهای ذهنی و احساسی و روانی خود میشویم!
ما عاشق تجملات و کلمات
ما عاشق تفسیر و تحلیلات و در نهایت تغییراتی خواهیم شد
که گمان بر آن داریم که رخ خواهند داد و در پوستهی واقعیت و حقیقت شکل خواهند گرفت!
و اما حقیقتِ عشق این نبوده و نیست هرگز...!
حقیقتِ عشق، یعنی عاشق به حقیقت باشیم
یعنی وقتی گفتیم که عاشق خدا هستیم
پس گاهی که ما قطع نخاع میشویم یا گاهی که یک بزرگ در جهان میشویم،
عاشق خدا باشیم.
ما وقتی که ادعا کردیم عاشق یک انسان هستیم
باید زمانی که به ما خیانت میکند
همچنان عاشق آن انسان باشیم،
( هرچند که خیانت کردن خوب نیست
و این یک تمثیل بود)
در غیر اینصورت، عشق ما یک عشقِ حقیقی نبوده است
بلکه ما عاشق آن ذهنیتی هستیم که از یک انسان و یا خدای خود ساختهایم!
ما انسانها مدعیان بزرگ موضوعاتی بودهایم
که بی علم و دانش و اگاهی، آن را بازی کردهایم
غافل از آنکه حقیقت یک تعبیر متفاوت میبود!
عاشق باشیم و آزاده...
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
در باورِ من بیشماران انسان، مُردند
در باور من بینهایت باور، خود را در حقیقت کشتند،
باوری، که هرگز نمیداشت هیچ یاوری!
در باورِ من، من مُردهام!
من از خود جدا رفتهام
دهان من پر از فحش شد
افکار من لبریز از کثافت شد
اعمال من لابهلای پلیدیها، گم شد!
آری، در باورِ من، من مُردم!
به صلیب بردهام یک صلابت را،
بیآزاری را زندگی آغاز کردهام
خودخوری را در این سرای، کشتهام،
میرفتم در رفت و آمدهای مدامی که در آن هرگز
لبی گشوده نشد برای این آزادیهای مکتوب بر وجود
و همچنان خود را ذره ذره میکشتم!
از یاد میرفت که این ندامتگاه، آموزشگاه بود
که ما را هوشمندانه از ما میربود
تا گم و متحیر و گیج شده باشیم بر اسرارِ این بود و نبود!
در باور من بیشماران موجود میمُردند
و من پرچمدار بودم در این همه مُردنهای بیفرجام...!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
این زمین یک ملودرام است
این زمین ادامهی یک تاریخ است
این زمین یک گذرگاه برای همهی ساکنین است، هست!
این زمین شگفتیهای بسیار دارد
مثلن رنگین کمان دارد و آبشاران
جنگل دارد و دریا دارد و کوهساران،
این زمین گستردگیهای زیادی دارد، بامن بمان...
اینجا نسلی دارد بنام انسان،
اینجا شعور و شرافت کمرنگتر از اجتماع کفتارهاست
اینجا کودکان را گردن میزنند
زنان را کور میکنند، عریان میکنند و در نهایت، به آنان تجاوز میکنند،
اینجا انسانها یکدیگر را میدرند، منفجر میکنند، میکشند
اینجا جایی است که جهنم در آن میرقصد!
اینجا حرامیان، بسیارند
اینجا دروغگویی شغل است
فریب دادن و سواستفاده از دیگران، در اوج است
اینجا آوارگانی دارد که در خانههای پدری، محبوس ماندهاند،
اینجا مکانی است که بیشرافتی و هرزگی و جنایت کردن، منبع درآمد است،
آری این زمین شگفتیهای بسیار دارد!
اینجا انسانها یکدیگر را زنده زنده میسوزانند
انگار که همه فرمانِ خدا را دارند
و انگار که همه خدا را تنها برای خود میدانند،
هی، راستی، خدا کجای این ملودرام است؟
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
با تو معنای هر واژه را
میشود دگرگون ساخت،
مثلن گریه را با تو
برای شوق باید کرد،
بوسه را برای تو
در لباس عشق باید زد،
مثلن برزخ را با تو میشود
به طعم بهشت تفسیر کرد،
اصلن میشود مرگ را با تو،
به دگردیسی تبدیل کرد...!
در نگاه تو چیزیست
چنان عظمتهای این کیهان،
چیزی شبیه به
اولین طلوع پس از باران،
چنان رقصِ مستانهی یک رنگین کمان،
آری در نگاه تو،
عشق است و پیچیدگیهای رقص ستارگان!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
در تنِ کدامین آیین، تو را باید بوسید؟
بر خطِ استوای کدام باور و ایمان
تو را باید به جان، سنجاق زد؟
در کدام ضمیر، اذان برای تو باید خواند
و در چهارچوبِ کدامین شعر و شراب
تو را باید ترسیم کرد به خطوطِ آب و آفتاب؟
سمت و سوهای ناشناختههای ما، بسیاراند
چنان رسالت یک ابريشم در باد،
اهداف یک جنگجوی شجاع و بی فریاد،
چنان امواجِ معطر گشته به این خاک، به طعمِ تن تو!
تو را در کدامین قبیله و قبلهگاه
در کدامین کوچهی مانده در شهر عاشقان، باید دید؟
هی، راستی
تو، هرچه که باشی، نابی
این را من میدانم و ایمان و آگاهی!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
#زن_زندگی_آزادی
#عشق_عدالت_برابری
آزادیها را برای تو به تعبیری باید برد
که خورشید را
که ماه و هر منظومه و کهکشان را
در انفرادیهای حضور تو، تاباند!
عجیب است، نه؟
این یک خط از خطوط آزادیست!
شعر را باید همراه با شرابِ تنِ تو نوشید،
باید در مخفیگاه چشمهای تو
آغوش تو را زنبوروار بوسید،
با تو هر واژه را تعابیری مدرن باید بخشید
باید در چشمهای تو تابید
باید در دستهای تو به عشق، لرزید
باید در ابهت حضور تو، دیوانه وار، رقصید!
آه
تو تا کجای این احساس رسوخ کردهای
که من و این شعر را اینگونه مدهوش و مسحور ساختهای؟
آزادی یعنی تو را به هر تعبیر
به هر تفسیر و تصویر، دوستت داشتن،
آزادی، یعنی بیپروا
برای تو بودن و رقصیدن و مردن،
آزادی یعنی تو و تو یعنی آزادی!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
نوشتهاند که امروز، زادروز میلاد من بر این زمین بود، بود؟
این زیستن چیزهای زیادی به من آموخته است
چیزی به ژرفنای رنج، به اعماق لذت
چیزی به نام خدا، عشق، آبادی
چیزی به نام زیستن و مردن ورای نبودن!
زادروز من نمیشد که شب بود
یا اصلن چه اهمیت داشت که در حبس کدامین لحظه از این زمان میبود،
بههر حال و جست و گریز، میلاد من بود
و شاید در تعابیری، وفات من!
این زادروز هم چیز خاصی برای من نداشت
هیچ ستارهای برای من روشن نشد
هیچ خورشیدی برای من طلوع نکرد،
و بیشک که من بودم تا این محتوا را ملودرام بافته باشم به هر مفهوم و هر معنا، فقط برای خود و خویشتنِ تنها!
میلاد من، مرگ من است
و مرگ من، میلاد من،
شادمان باد و عاشق باد و انسان باد،من...!
#محمدعلی_خشنو
#زن_زندگی_آزادی
#عشق_عدالت_برابری
در ابتدای اندامِ آزادیها،
باد، تفسیر تو بود،
شعور، جز یک نمایش کوچک از تو،
چیزی نبود،
نور را رهنما بودهای
شکوفه را شکرانهی حضور دادهای
و در نهاییترین ضربانِ زمان
آرامش و لذت و شوق را ارمغان دادهای!
تو، تحلیلِ تجلیِ یک جلالِ در شهود بودهای،
آنگاه که هر بیگاه فراسوی فراموشیها
ایستاده و جاری
در خواب و بیداریها بودهای...
در ابتدای هرچه که آبادانی بود
درراستای هرچه که مرگ را یادآوری میساخت
و زیستن را در هیاهوی بشر برپامیساخت
در قامت و قوارهی آزادیها ماندهای،
راستی نامی جز عشق، لایق تو میبود؟
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم
بهاری دارم در ذهن که مزهی تمام زجرها را در خود میبلعد،
بهاری که در هر فصل اقتداری دارد بنام آرامش در من ، بی تعجب.
عشق ، تاوان دارد ابدی
این را در ورزیدنهای بیهمتا میشود دید آنگاه که لیاقت را در معشوق نتوان دید، میدانی؟
بعضی از مجموعهی ما آدمها، بیشعور هستیم
بی شعور بودن بانی این همه خودآزاریها میشود
ورنه این زندگی تعهد خدا برای مخلوقاتش نبوده و نیست،
حتی آهوی چشم زیبایی زیر دندانهای درندهی پلنگ!
وقتی عزیزی از ما میمیرد
تنها راه آرام کردن خود این است که باور کنیم مرگ را
قبول باید کرد که مردن نقطهی پایان این ملودرام است،
حال با خود بیندیشید که چگونه از بیوفایی و خیانت آدمها گذر باید کرد!
بگذار و بگذر از دنیای آدمهای ناسپاس و نالایق
درگیر شدن با این آدمها، درگیر میکند ذهن را به ویرانی!
من که میدانم مرگ حقیقت است
بیوفایی و جنایت در وجود آدمهاست
من که میدانم هیچکس، هیچگاه، جای هیچکس را نخواهد گرفت هرگز،
من که میدانم زندهام به عشق ، که به بهای حضور توست!
تو که بهارانیترین آوازههای زیستن را تجلی میبخشی
حتی آنگاه که دروغ بشنوم، که مرگها را در انواع گوناگون ببینم،
حتی آنگاه که بدانم جهانی جز این نیست بی تو!
#محمدعلی_خشنو
#بانام_نویسنده_نشردهیم