اشعار ، نوشته ها و مینیمال های محمداشنا Channel ID : @MohammadAshenaa Admin ID : @MohammadAshena
@MohammadAshenaa
عشق
شمعی نیست
که آرام آرام
به فراموشی های خاموشی سپرده شود....
چراغ نیست
که به دستهای عابرها
وابسته باشد....
خورشید نیست
که به هجوم ِشب، حساس باشد....
ماه نیست
که صبح را باور نداشته باشد....
عشق
مکالمه ی روبه سکوت نیست
که هنگام ادامه هایش
مدام اضطراب ِپایانش را به دوش بکشی...
عشق
دکلمه ی یک شعر نیست
که به پایان برسد
و بعد فقط تکرار و تکرار و تکرار باشد....
عشق
شراب ِچهل ساله نیست
که سرت را برای مدتی گرم کند....
عشق دودهای فوت شده به هوای مخدرها نیست
که ارام ارام در اوج خاموشت کند....
عشق
سقوط نیست
آغازیست ادامه دار
بدون خاموشی
بدون اضطراب پایان
بدون تکرار
عشق
بهارهای دوباره ایست
که صورتی های گیلاس های دل نازکش
مدام به بودن
به ماندن
به داشتن
بوسه میفرستند
عشق
نور است
بی طلوع
بی غروب
ممتد و همیشگی...
عشق
تب ِراجعه نیست
ممتدهاییست که هیچوقت نمیرود
که بخواهد دوباره بیاید....
عشق مسموم نیست
اکثیر حیاتیست
که اینطوری ها نیست
که همه شایسته اش باشند...
عشق
مشق ِشب نیست
که از ترس ِجریمه ها، نوشته شود....
داشتن و نگهداشتن
از سر ِتنهایی و نیاز نیست....
عشق
تمامنشدنی های همیشه است
انتظاریست
که منتظر ماندن
صاحبش را فراری نمیدهد
دیوانه نمیکند
عصبی نمیکند
غمگین نمیکند
دور نمیکند
بی آبرو نمیکند...
عشق
یک من است که با تو میشویم یک نفر...
صفریست که با بودنت یک میشود...
فرداییست
که با بودنت همین امروز می اید...
عشق ما شدن نیست
اتحاد نیست
استراتژیک نیست
نان نیست
سقف نیست
پول نیست....
عشق
آسان کننده ی سخت های زندگی ِ
یک ناتوان نیست
که یکی به جایش کارهایش را بکند
مشقهایش را بنویسد
اختلالهایش را ببوسد....
عشق
درمان ِدردهای دیروز نیست....
عشق
حریر ِروی خواب های خوابالوهای تخت نیشین نیست....
عشق
تهدید نیست
حبس نیست
ادعا نیست....
عشق
آشنایی ِمدام با یک دوست است
عشق
قرار ِبعدیست
خود ِقرار ِبعدی
که مدام طپش ترم میکند
عشق
قرارم را میدزدد
بی قرارم میکند
اما عشق
شوک نیست
که مرگ ها را زندگی کند
عشق
دیالوگ ِدو زندگیست
نه سی پی آر ِیک قلب، توسط قلبی دیگر
نه باتری به باتری کردن ِدو ماشین....
عشق
ادیبانه ترین ابد ِدنیاست
که انتخاب ِدلتنگیهاست
نه انتخاب نیازمندیها...[محمداشنا]
بلندی موی سیاهت
شب یلداست...
کوروش یغمایی
@MohammadAshenaa
@MohammadAshenaa
یک روز که کافر شدم
همان روز بیا
من از خدایی که دیروز داشتم میگویم
تو از عاشقی که پریروز رفت
وصلتمان آن روز اتفاقی نخواهد بود
اما نه باهم
من با خیابان، وصلت خواهم کرد
تو با خاطره
من از ازدستداده ها دور خواهم شد
تو از من....
همان روز
خدا را با تو تنها خواهم گذاشت
گوشه ی دیماه
زیر نبض ِانار
هم آغوش ِشیشه ی پنجره...
عاشقی گاهی این شکلیهاست....[محمداشنا]
داره زمستون میرسه
چرا نمیرسی....
مهدی یراحی
@MohammadAshenaa
@MohammadAshenaa
چاره ی شبهای من
سلام
ماه ِهمیشه ی من
سلام
بدون پیش و پس، سلام...
پناها
همه چراها به تو ختم میشوند
به کنج ِسرخ ِچشمهایت
که به چکه کردن اعتقاد زیادی دارند...
یارا
یِکِّه نخور از یکسان نبودن شب ها
یِکِه نخور
از یکی که بی هوا می اید تمامش را به تو هدیه میدهد
بدون داشتن
بدون خواستن
بدون داشتن...
جانا
جنگی در کار نیست
تسلیم ترینم روبه روایت های راه و بیراهت
رو به دردهایت
رو به درهای فرارت
رو به پنجره ها ی همیشه باز ِمنتهی به خیابانت
روبه نورهای غیراتفاقی
که با تصمیم های شخصی ِتو روانه ی من میشوند
روبه تاریک روشن هایت
..که تاکید دارند که ثبت با سند برابر نیست
دِلا
دلتنگی ها دالانی برای دیدارند
دلتنگی ها
حتمی ترین ایمانند به وجود ِفصلی سرد
فصلی که معلم است
معلم ِتنهایی
و من آشوب ِدوباره ام
رو به لبیک های لبت
لاله میدهد سینه ام
روبه شلیک های پیاپی ات....
شانه های بی شائبه ام
هنوز هم
شوخی های شیرین ِهمیشه اند
برای تکیه های نصفه نیمه ی آدمها....
نگارا
نگارنده، عاشق است
عاشق ِشُما...
نذر دارد مدام
نذر رسیدن
رسیدن به کسی که هست
همیشه هست
رسیدن به آنکه در نَما دارمش....
نیای این خوش و بِش ها
طپشهاییست که پونه میدهند
گلپونه هایی که گلایه ندارند
گلایه هایی که غصه ندارند
غصه هایی که غم ندارند...
سلاما
حالا نیت کن و از نو فال بگیر
نیت کن و از نو عاشق شو
نیت کن و ناز، بنیاد کن...
وصالا
وصلتم با ماه
متقاعدکننده ترین مصلحت ِتاریخ بود
که من و شب، مدام بنشینیم
با ستاره ها تو را ببینیم
فقط تو را
مصلحت
نه از آن مصلحت ها که صلح دارند
از آن مصلحت ها که حافظ، به جنگشان میرود
از همان ها که جنگ دوست دارند
از همان ها که من برایشان میجنگم
از همان ها که برای تسلیمند
شبیه ِبازی با بچه ها
که خیلی واقعی باید جنگید
که خیلی واقعی باید باخت
که خیلی واقعی باید مرد
که خیلی واقعی باید زندگی کرد...
من روبه تو اینگونه میجنگم
برای باختن میجنگم
برای فرداهایت
برای نورماندنت
برای دورماندنت
از غم
از اقدام به انهدام
از دره های دور
از نبضهای نافهم
از جنون
از چم چاره....
مسیحا
مصالحه نکن با سوسوهای ویترین های مدعی
مصالحه نکن با شهر
مصلاحه نکن با دروغ
مصالحه نکن با پنهانهای پناهنده به سکوت
مسیحا
مثنوی، مستانه های پلکهای توست
شراب ِبی درنگی
که مراعات نمیکند
که به یکچشم برهم زدن
چاره هایت را میدزدد
سپس خودش چاره ات میشود
و بعد بی چاره ات میکند
و دوباره چاره ات میشود
دوباره و دورباره
تا ابدهای نارنجی...
چنارا
قامتت ماندگار
نشکن
خم نشو
فرو نریز
تمامم ایستاده است که تو نیافتی
به همه ی سنگ های روانه تا تبهایت بگو
یکی خودش را نذر ِمن کرده
بگو یکی مانده تا ماندنم در نور قطعی شود
بگو نبضش نَم میدهد
بگو بارانیست
همیشه بارانیست
حتی زمستان ها
بگو یکی هست که جانش را خانه امکرده
بگو
به زمستان هم بگو
برف، اتفاق ِساده ای نیست
برف
برف ها خیلی به آغوش معتقدند
به ما شدن
به عشق...[محمداشنا]
@MohammadAshenaa
ترس ِاز دست دادن
جانکاهیست
که غزل به غزل، دفتر ِشعر را میکُشَد
واژه به واژه
دل را خالی و خالیتر میکند
ملاقات به ملاقات
نسبت را بی نسبت
سلام به سلام
دور را دورتر
چشم ها انگار غریبه شدن را تمرین میکنند
پاها رفتن را یاد میگیرند
دست ها میفهمند
که دیگر قرار نیست
دور تن ِآن روبرویی، حلقه شوند
انگار دل میفهمد
اما فهمیدنهایش را دست به سر میکند
از همینجاهاست
که دست و پا زدنهای بی نتیجه شروع میشوند
انگار تقلای بیشتر، سقوط را نزدیکتر میکند
از اینجاست
که به پریدن پلک هم نمیشود دیگر اعتنا کرد
چون آنکه هست
وعده ی آمدن نخواهد داشت
آنکه هست
قرار است نیست شود
نباشد
برود....
پارادوکس
استیصالیست
که نمیدانی
چطور باید حتماهای رفتن ِآن روبرویی را
به جانت حالی کنی
به دلت بفهمانی
به چشمت....
تضاد همینجاست
تضادی که زاده ی داشتن است
داشتنی که ماندگار نیست
که یکی مدام به لاله ی گوشَت
از سفر بگوید
که یکی لاله های دلت را بچیند
برای نَبُردن
برای نخواستن
برای بی اعتنایی های بعدی....
و سوال همینجاست
که اگر دوستت داشت
پس چرا میخواهد برود
و اگر دوستت ندارد چرا ماند....
جوابش سخت نیست
اما گاهی دل میخواهد با خاطره
به زندگی اش ادامه دهد
با مرور
با اثبات های بی ثبات
با نبض های دوتایکی...
جواب
شاید این باشد که همه اش دروغ بوده
شاید هم این باشد که آن روبرویی دروغ نبوده
اما دلش شکسته
شکسته هایش را هم جمع کرده میخواهد برود
شاید هم دوست داشتنش تمام شده
شاید هم چیزی را فهمیده که بیشتر از توانش بوده
شاید هم ترسیده از دست بدهد
برای همین زودتر رفته
شاید هم نرفته
فقط یک کم غمگین شده
فقط یک کم نمیداند باید چه کند
شاید هم دیگر باور ندارد که دوستش داری
شاید هم فقط انقدر جای دونفر، تنهایی دویده
انقدر جای همه، تنهایی دویده
که دیگر نمیتواند بدود
که دیگر نمیتواند راه هم برود
که دیگر تمام شده....
شاید هم هیچکدام....
شایدها را نمیشود شمرد،
اما از دست دادن
ترسیست که ساده نمیکُشد،
آرام آرام
جوری تمامت میکند
که خودت هم نمیفهمی....[محمداشنا]
وقتی بهم فکر میکنی...
🌸...
امیر عظیمی
@MohammadAshenaa
@MohammadAshenaa
سپیدهای تماشا
تنهایی های بی صدا
ردپاهای محو شده....
خوابهای ناآرام
پلک های بی پناه
سرمه های سرما زیر چشمان ِخیسم...
یکی بی چتر مرا در خیابان، رها کرده
یکی که جدول ها را همیشه میشِمُرد
یکی که تغییر نشانی ها را زود میفهمید
یکی که خوابهایش همیشه بی تعبیر بود
یکی که یک نفر نبود
یکی که همه بود...
یکی که از شرق ِاحساس، طلوعش انتظار میرفت
یکی که طالعم را دزدیده
یکی که چهارراه ها چاره ای برای اوردنش ندارند
یکی که نارنجی ها تاب ِنبودنش را نداشتند
برای همین زودتر نوبتشان را به سپیدها دادند....
چقدر باران ها آواره اند
چقدر برف ها بی چاره اند
وقتی فرداها قرار است خاموش باشند
پس خوشبحال ِغزل ها
که شاعرشان
لابه لای ورق های یک کتاب، قایمشان کرده
پس بدبحال ِمن
که رهاشده ی همیشه های خیابانم....
اما از تو چه پنهان
من فقط مدام خیابان را محاکمه میکنم
نباید ردی از نامت زیر تیتر ِبدها باشد
نباید خوبترین ِمَن
نامش زیر ِنم ِچشمانم لکه دار شود
نباید عشق
ردپای محو ِشهر، شود...
برف ها اگر می آیند
برای پنهانی های رفتنهای بی بازگشت است
که این ردها نمانند
که دیده نشوند
که کسی نفهمد
که از دوتایی های یکی بود یکی نبود،
یکی اصلا دیگر نخواهد بود....
برف ها اگر می آیند
برای ماندگارهای قدمهای دوتاییست
برف ها بی چاره اند
اما میدانند
شهر گاهی هم باید سپید باشد....[محمداشنا]
لالا لالا دیگه بسه گل لاله....
شهیار قنبری
@MohammadAshenaa
@MohammadAshenaa
صبح ها سلام هایم را سر وقت میخورم
که شروعت نکنم
دلم میخواهد دلم تا نخورده بماند تا شب
دلم دلاشوبه دوست ندارد
دلم دلالت دوست ندارد
دلم اصلا هیچی را دوست ندارد
دلم دلارام بودن میخواهد
دلالت نمیکند این حرف ها سکوتم را
جای دوستت دارمهایم خالیست
جای مکالمه های واژه دار
جای قدمهای جدول دار کنار ِخیابانی....
مکالمه هایم بی کلام شده
دو کلام که حرف میزنم
دستم به سمت یقه ی همه ی بی یقه ها میرود
معاشرتم نمی آید
اشاره هایم به سمت ِدور است
این نزدیک ها کسی نیست
کاسه ای هم زیر نیم کاسه نیست
کوچ برای همین وقتهاست
کاش ها دیگر به کار نمی ایند
منقضی شده اند این سه حرفی ها
تاریخشان سر آمده
خیابان ها را ببین
همه این روزها میدانند که آسمان دیگر آبی نیست
مداد قرمز ِشکسته ی روی میز هم میداند
دیگر خط فاصله نمیکشد روی دفتر
دیگر اصلا دفتری در کار نیست
از معلم بپرس
او هم میداند
معلم هم چهارتاچهارتا
امتحان شفاهی میگیرد این روزها
که زودتر همه جوابهایشان را بدهند بروند
کسی دیگر حوصله ی حرف ندارد
من هم نیز
من بیشتر از همه....[محمداشنا]
@MohammadAshenaa
نقص ِپرونده را بیخیال
من که وام نمیخواهم
آمده بودم خودم را تقدیم کنم بروم
تازه جنس ِفروخته شده که پس گرفته نمیشود
نگو که پرداختی ای در کار نبوده
چشمها و چکه ها
همه ی دارایی ِآدمیزاد است
همین ها هم کافیست
تا آدم جانش را جا بگذارد و برود
در برود
برود نکند پس بفرستند همه اش را برایش
اصلا چه چیزی بدتر از پس فرستادن ِهمه ات
وقتی قرار بوده همه ات جا بمانَد
از قصد
از عمد
اصلا برای چه باید وقتی دلت رفت
خودت بمانی
همه ات را باید باهم بر باد دهی که چیزی باقی نمانَد
اصل ِقصه همین بود
که ایمان به یک نفر
یعنی هر چه سایه از اینجا رد میشود
نه دیده شود
نه شنیده شود...
ایمان ساده نیست
وقتی همه ی سایه ها یقینکُشَند....
اصلا همینجاست
که فرق امن و ناامن معلوم میشود
فرق خودی و ناخودی
بعضی ها فقط لافند و بِلُوف
ما اما نه
ما دیوانه ها
جانمان را زودتر از پاهایمان راهی میکنیم
ما دیوانه ها
برای دنیا از مرگ فرار نمیکنیم...[محمداشنا]
@MohammadAshenaa
سایه ی آبان
مشکی ِتا نخورده ی متالیک
براق تر از نوهای پشت ِویترین
عطری تر از کمرباریک ِچای پوش
مسموم تر از عطر ِکوچه
مشکوک تر از خیال های دوتایی
معلوم تر از حال ِمن
مردود تر از تجدیدی های تابستان
مکتوب تر از شعرهای من
مشروط تر از آزادی
محروم تر از من و تو از ما شدن
مفقود تر از زندگی
ملموس تر از عشق
مجروح تر از دلتنگی
مفتوح تر از کتابی که خوانده نشد
مطرود تر از من
مربوط تر از تو
معشوق تر از باران
حالا تر از هیچ
کالا تر از واژه
اینجا عاشقی آسان نیست
آبان میداند
که آنکه واژه ها را خوب میچیند
لزوما راست نمیگوید
آبان میداند
میشود بیمار بود و نوشت و نوشت
اما دل نداشت
میشود واژه ها را بیمار کرد
میشود واژه ها را کُشت
میشود بر خون نشست و خندید
میشود اشک ها را سرازیر کرد
میشود همه ی شهر را دست به سر کرد
میشود خراب بود و ساختن را نمایش داد
میشود
آری بدجور هم میشود....
عاشقی
آبنباتی نیست
که دست ِهر کودک ِقهرکرده از مادر، باشد
که دست ِهر تلخ ِروبرگردانده از پدر
که دست ِهر کاسب ِاحساسی ِبی مغازه
که دست ِهر جیب بُر ِخیابان گرد ِدست کج
که دست ِهر نوسان دار ِهیجانی ِلرز کَرده
که دست ِهر دزد ِتردست ِرودار
که دست ِهر تنهای به دنبال ِکس و کار
که دست ِهر خسته ی به دنبال ِخانه ی نو
که دست ِهر نویسنده ی بَزَک دار ِمَسخ شده
که دست ِهر انحرافی ِهزار رنگ
که دست ِهر معتاد ِهمه کاره و هیچ کاره
که دست ِ....
دستش بشکند آنکه از رو نمیرود
آنکه باید برود اما نمیرود
آنکه خاموشی باید سهم ِهرلحظه اش باشد
اما نمیرود
باز واژه میشود
ادامه میشود
میکُشَد
اما تمام نمیشود....[محمداشنا]
@MohammadAshenaa
به چینش ِمژه هایت نگاه کن
و بعد دوستت دارمهایم را بشمر
هرکدام یک شمع است
به ازای هر تار، یک دوستت دارم روشن میکنم
که تاریکی تو را از تو نَرُباید
که خاموشی، سهم ِدلت نشود
که این همه خسته نشود نورهای درونت
که دلت بداند این شب ها ماندنی نیستند
که دلت بداند آنکه آرامش را از ما دزدید
عابری بود که خواهد رفت
که آنکه نور را خاموش دوست داشت
خاموش خواهد شد...
دستم را زیر ِچانه ات بگذار
شهر را مرور کن
ببین که هرثانیه دوباره یک نور متولد میشود
ببین که خیابان ها ساکت نمیشوند
ببین که فراموشی اتفاقیست که نمی افتد
ببین و بخند
به هر کسی
که نفسهایش را برای خاموشی میفرستد
ببین و بخند
که دوستت دارمهایم
دور ِلرزهای تن ِترسیده ات
حلقه های همیشه اند
ببین و نترس
که پاییز، آبستن ِسلامیست
که گفته خواهد شد
ببین و بخند...[محمداشنا]
خودمم میدونم
یه وقتا دیوونم
تو ولی آروم باش...
سیامک عباسی
@MohammadAshenaa
@MohammadAshenaa
به نگرانی هایی دچارم
که دلم را دالبُر دالبُر
شبیه ِکاردستی های بچگی ها
میبُرَد
شاید میخواهد از دلم یک پرنده بسازد
تا اوج بگیرم
شاید قصدش قاصدکیست
برای پیام های نفرستاده
شاید هم عمدا عمرم را نشانه گرفته
تا زیاد نباشد
تا نکند بیش از این خسته شوم
شاید فکر میکند ماندن، خسته کننده است
شاید هیچوقت یادش نداده اند
ماندن، چقدر دوست داشتنیست...
دلم دست ِبچه ایست
که گاهی بازی اش میگیرد
گاهی زمینش می اندازد
گاهی به هوا پرتش میکند
گاهی بغلش میگیرد
گاهی خشمهای دیروزهایش را
با مشت های امروزش
به دیواره های تَرَک دارَش میکوبد
گاهی هم روی طاقچه، جایش میگذارد
میرود بازی با بچه های کوچهبغلی....
نگرانم
نگران کوچه که با دستهایش زخم نشود
نگران درخت ها که از عبورش نارنجی نشوند
نگران آدمخوب ها که خام ِحرفهایش نشوند
نگران ِآدم بدها که با او زیادتر نشوند....
نگرانم
نگران ِاو
که دلش دلتنگ نشود
که دلش تاریک نشود
که روشنیهای امروزش فردا خاموش نشود
نگرانم
نکند آسمان، فراموشش کند
نکند تنها بماند
نکند سردیهای دلش تمدید شود
نکند نازهایش بی جواب بماند....
نگرانم
نگران ِعشق
که بی من
نکند بی روایت بماند
بی جریان شود
بی سلام شود
خداحافظی شود....
نگرانم
نگران ِناگهان ها
ناگهان، او ها
ناگهان، سلام ها
ناگهان، عشق ها
ناگهان، خداحافظ ها....
نگرانم
نگران ِدوستت دارمهایم
که باید بگویم
اما لب فرومیبندم
سکوت میشوم
مکتوم میشوم....
نگرانم
نگران ِدوستت دارمهایش....
نگرانم
اما عاشق
عاشقترین...
به چشمهایم که نگاه کنی
چکه ها را میبنی
چکه ها را دنبال کن
چکه ها ادامه ی حرفهایم را خواهند گفت
ادامه ی روایتهای تب دارم...
این را هم برای بعدهایش میگویم
اِی او
گاهی تب کن
لااقل گاهی...[محمداشنا]
@MohammadAshenaa
دوستت دارم
دانه ی سیب ِسرخ ِدیروزی
دوستت دارم
سیب ِسرخ ِامروزی
واقعیت دارد این خیال ِمجنون
اصلا واقعه از همان جا شروع شد
که تصمیم گرفتم فرار کنم
هر چه دویدم بیشتر نزدیک شدم
انگار دوری، نزدیکی می آوَرد
تندتر
باز هم تندتر
من دویدنم می آمد
اما نمیدانم چرا....
یک جایی میان یک سلام و یک علیک
دلم از جیب ِچپ ِپیراهنم افتاد
برش داشتی
پسش هم ندادی
اما من باز هم دویدم
دیوانه بودم
وقتی تمامم دست تو بود
عبور، چه معنایی داشت
بعدترها فهمیدم
این من نبودم که میدویدم
زمین ِزیر پاهایم بود که میدوید
میخواست دورم کند
او هم نمیدانست
که من تا ابد با تو خواهم ماند
انگار خوب ندید
که من میدوم
اما به دور ِتو
اما به دور ِتو...[محمداشنا]
@MohammadAshenaa
به چکامه ی چکمه های بی سرما گوش کن
به آمدن ها
به رفتن ها
انگار از کاش، باران،
کاش، برف، میگویند
انگار نمیدانند چرا به پای میشوند
وقتی سرما
سُرمه ی زیر ِچشمهای آسمان هنوز نشده
وقتی که کسی به صدای تق تق های روانه شدنشان
توجه نیمکند
وقتی که کسی نمیداند
صداها چرا با گوشها چانه میزنند
چرا میخواهند شنیده شوند
چرا ناز میکنند
انگار نمیدانند
چکمه، یادگار ِارتشهایی اند
که جوخه دارند
جوخه ی اعدام
اعدام صدا
اعدام تصویر
انگار نمیدانند
برای رد شدن از این خیابان
پابرهنه باید رفت
پابرهنه باید دوید
پابرهنه باید عاشق شد
چکمه ها هیچوقت زیبا نبودند
هیچوقت زیبا نیستند
پا و زمین، واسطه نمیخواهند که...
مگر خاک
میعادگاه سبزها نیست
که اینگونه فاصله افتاده بین ما وسکوت ِزمین
به مردم بگو
پابرهنه بیایند
فردا نزدیک است...[محمداشنا]
@MohammadAshenaa
متواری ام
ماتم
مکتوبم
شفاهی ام
به توان میرسد مدام، طپشهایم
زیر جذر میرود مدام، جانم
مدها را که جستجو میکنم
یک آشِنا بیشتر نمیبینم
یک ساحل
یک امن
عامدانه دستهایم را دراز میکنم
اصرار دارم که ناتوانی ام دیده شود
اصرار دارم مردمکهایم نور را منعکس کنند
اصرار دارم مژه هایم چشمهایم را پنهان نکنند
اصرار دارم که دیده شود باران ها
باران های چشمهایم
که دیده شود برف ها
برف های موهایم
اصرار دارم به تو
به عطر
به عشق
اصرار دارم که خدا به ملاقاتی ام بیاید
به شب بگو
خودش شاهد باشد
که شمع تر از همیشه رو به جنوب ِغرب، ایستاده ام
که شاید خودش چاره ای کند
که شاید خودش نسترن ها را
بی باغبان، تنها نگذارد
که شاید خودش نرگسها را
بدون چیدن، دوست داشته باشد
که شاید خودش نسیم ها را
بی سفرهای مدام، خوشحال کند
که شاید خودش بی درد،
الهام ها را به آسمان امیدوار کند
خودش
چقدر خودش را صدا کنم
تا جنون های تو تمام شوند
چقدر شانه بالا بیاندازم
چقدر شمع فوت کنم
چقدر پنجره را بغل بگیرم
چقدر کوچه را مرور کنم
راستی
چقدر تا تو مانده
چقدر تا تو مانده ساحل جان...[محمداشنا]
من زخم خوردم از کسی
که باورش سخته برات
حالا که تو کم طاقتی
من درد میکشم به جات...
رضا یزدانی
@MohammadAshenaa
@MohammadAshenaa
عطر ِسوخته های نارنجی
تنی های جامانده از تنه ی سبز ِدیروز
تنی هایی که هیچوقت ناتنی نمیشوند
دلبرانه های پاییزی
که افتادنشان برای اثبات ِاحساسیت
که صاحب ندارد
سقوطآزادهای برگ هایی که بار ِغم ِهمه ی عابرها را تنهایی به دوش میکشند
می افتند تا فداشدن را دوباره معنا کنند...
کفش های تنهاها خوب میفهمد پاییز را
وقتی تنها صدایی که اطرافشان می اید
فقط خِش خِش ِخوردشدن ِفدایی های نارنجیست
اینجا
چه نارنجی ها
روی گرمای دستهای بخاری، عطردار شوند
چه به پای عابرهای مسافر بیافتند
فقط یک هدف دارند
اینکه آدم ها کمتر غصه بخورند
کمتر لب پر شوند
کمتر خاموش شوند
کمتر تمام شوند....
عطر ِپوست ِنارنج
شاید هم پرتقال
گاهی هم نارنگی
روی تم ِسوختگی
با رنگ ِنارنجی...
رنگ ِخیابانی که پریده تر به نظر می اید
اما به نارنجی بودنش میبالد
و پاهایی که صاحبشان به پهنای صورت، بارانیست...
اینها پاییز است
عاشقانه است
حتی اگر هیچ دوتایی ای در کار نباشد
حتی اگر تنهایی ها
هیچوقت دوتایی نشود....[محمداشنا]
@MohammadAshenaa
نامم
نامزد ِسیمرغ ِبلورین ِجشنواره ای که جشن نداشت
نامم
نبرد ِتن به تن ِحق و باطل
نامم
نذر ِمادر برای چشم های نگران ِخدا
نامم
نستعلیق ِهجوم ِبی کسی های نم دار
نامم
وجهُ المُصالحه ی جنگ های نامنظم ِبی احساس ها
نامم
ننگ ِدانه های سیبی
که بی سبب در یک تبانی خورده شدند
نامم
نیمه ی گمشده ی نسترن های مهاجر
نامم
نسیمی که یک روز آمد که یک روز برود
نامم
عاشقانه های مدام
نامم
موسیقی ِتکرارهای نور
نامم
وصلت آسمان و زمین
نامم
عاشقیست
که جانش را گم میکند
اما عشق را نه...
هم سایه ها را بی خیال
سنگ ها که به این سو می آیند را بی خیال
نانجیب ها را بی خیال
نجات یافته های بی لب را بی خیال
من اینجا بر سریر ِعشق، سلطنت میکنم
من اینجا با خدا حرف هایی دارم
که کسی از آن ها خبر ندارد
من
به فرداهایی مسافرم
که یک همراه، فقط خواهند داشت
دلم...[محمداشنا]
@MohammadAshenaa
مبتلا میخواهند مرا
این طاقت های ناتمام،
دست خالی برشان نمیگردانم....
داس ها گندم ها را دوست ندارند
گرچه در طی ِنوازشی عمیق
راحتشان میکنند از بودن....
مربای توت فرنگی
دلهره های یک باغ است
گرچه طعمش اصلا ترس را نمیفهد....
مراعاتم را نکن
از فردا بگو باز
فقط به وحشت ِچشمهایم خیره نشو
دوست ندارم که بدانی
چقدر برایم فرداها ترسناکند
دوست ندارم بدانی
که صدایت اصلا ترسم را نمیریزد
دوست ندارم بدانی
که آب از سر گذشته
دوست ندارم که بدانی
دیگر تفاوتی نمیکند
وارد ماجرای شب نشویم بهتر است
گرچه شب
ماندگارتر از صبرهای عبورهای من است
به تاریکی محل نگذار
ابتلایم را باور کن
تارها یکی یکی پاییز شدند
که ترک کردن متروکه ای شود
که کسی دلش نخواهد به سمتش برود...
تارها سپید شدند
نماندنی شدند
متواری شدند
که پیرتر از این دیگر نشود شد....
ابتلایم را باور کن
بیشتر از این زخم نیاز نیست
بیشتر از این امتحان نیاز نیست
من اگر نذر ِیک مادر برای فرزندش هم بودم،
باز هم اصراف بودم
به خدا باز هم
دیگر ابتلا بیش از این اصراف بود....
اصرارت به خاموشی ام را نمیفهمم
وقتی دستت روی کلید محکم ایستاده
وقتی روشنم نگهداشته سرانگشتهایت
وقتی خاموشی، خواسته ات نیست
اصرارت به بی نوری را نمیفهمم
باشد
دست ِخالی برنگرد
اما مگر خالی تر از این هم میشود شد
چه مانده برای بردن
چه مانده
جز این جان ِوامانده
چه مانده
اصرارت را نمیفهمم....[محمداشنا]
@MohammadAshenaa
اَلو
سلام خیابان
بارانت کو پس
پاییز که بی باران نمیشود
ابرت کو پس
نارنجی بدون ِسایه ی ابر نمیشود که
عابرت کو پس
خش خش ها بی صاحب مانده اند
خش خش ات کو پس
خرمالوها زنگ زدند برای مهمانی بیایند امروز
نم ِصبحگاهیت کو پس
جدول ها جاخالی میدهند که حل نشوند
مدادت کو پس
به نارنگی بگو مدرسه ها هی بسته اند
عطر ِکیف همکلاسی ها کو پس
پوست پرتقال روی بخاری راه به راه منتظر است
عاشقانه هایت کو پس
کاج ها مدام سبزند
درخت های سرخ و نارنجی ات کو پس
من نذر ِالفبا کرده ام شب ها
نبات و شیرینی ِظرفمان کو پس
مطالعه ها جواب نمیدهند دیگر
فریاد ِخنده ات کو پس
متوازی الاضلاع انقدر نکش
توازنت کو پس
بیا وسطی بازی کنیم
توپت کو پس
من بروم بخوابم
خوابت کو پس
صبح باید زود بیدار شوم
خورشیدت کو پس
اصلا به خاطره ها چه ربط دارد
که خانه، سقف ندارد
خاطره های سقف دارت کو پس
مردم در خیابانند
خانه ات کو پس
بعضی ها پریروز بودند
اما از دیروز غایبند
موجه کردن های غیبت های غایب ها کو پس
نکند فردا هم نیایند
خدا نکندهایت کو پس
خدانکندهایت کو پس....[محمداشنا]
@MohammadAshenaa
به نت ِدیوانه ی صفحه ی امروز نگاه کن
انگار نگارنده، جانش را نگاشته
مانده ام این همه جان از کجا می آورد
که میتواند برای یک نفر هی از دوباره بمیرد
باز بمیرد
دوباره بمیرد
باز بمیرد...
همه چیز سر ِعطر اوست
عطر ِجنونش جنگ جهانی ِسومیست
که آدم دلش میخواهد در خط مقدمش جان دهد
خطوط، حامل ِرازهاییست
که گفته میشوند اما شنیده نمیشوند
رازهایی که همیشه سر به مُهر میمانند
مقدمتاً بگویم
که نگارنده منم
او هم تو...
و این که
دیوانه جان
راز این بود که من دلم مدتهاست دیوانه است
دارالمجانین هم راهم ندادند
آمدم اینجا کمی دل بنویسم
دل بخوانم
دلداری بدهم خودم را
بعد بروم باز برای ادامه ی جنگ
نوار ِدلم را ببین
نوار ِنُت ها را ببین
روی نوار ِرگ های دلم تو را را نامنویسی کرده ام
برای مدرسه ای که که قرار است هر روز
پشت ِمیزهایش
موهایت را ببافم
برای کلاسهایی که که اصلا حتما قرار است مدام تجدید شوم
هی از نو بیایم
هی از نو ببازم
هی از نو بی آبرو شوم
هی باز بیایم
باز...
آن بیرونی ها را ببین
دیوانه ها یکی درمیان اشتباهی شعرهایم را میفهمند
یکی به نام ِخودش میزند
یکی به نام دیگری
یکی نقشه میچیند
یکی هم از خودش قهر میکند میرود صفحه ی بعد..
من و تو هم که
هی این وسط میمیریم برای هم...
این ها را رها کن
بیا برویم سراغ تار ِپنجم
آنجا همه ی نُت ها باهم نشسته اند
از عشق میگویند
بیا برویم روی خط ِپنجم برای امشب بمیریم
فردا هم خدا بزرگست
مداد که هست
خط میکشیم
نت مینویسیم
مابینشان هم میمیریم
کارمان همین است دیگر
اصلا دوستت دارم یعنی همین...[محمداشنا]
ماهم 🌙 تویی
تو قشنگترین اشتباهم تویی...
امین رستمی
@MohammadAshenaa
@MohammadAshenaa
به باران های دیروزی
به صبرهای بی ثواب
به نسبتی که ماندگارترین است
به عطر دستهایی
که دستهایم فقط با آنهاست که آشِناست
به وجب های واژه های نگفته
که همه ی فرصت های دنیا
برای گفتنشان کم است
به نماز ِبی وقتی که حاجتش تب است
به نازی که با هیچ مدادی نمیتوان آن را کشید
که هیچ رنگی، هم رنگش نیست
که هیچ کاغذی، خریدارش نیست
که هیچ مکتبی، پذیرایش نیست
به ماناترین ترانه ای
که صدایش مثنوی ِهمیشه هاست
همیشه هایی که قافیه اش یک مکث است
مکثی به اندازه ی به هم رسیدن ِدو پلک
بوسه ی دو پلک به وقت ِتماشا
تماشای چشمهایش
و بعد، ذوق ِمیان ِدو پلک
دو پلک که از شدت ِخواستن
محکم هم را بغل میگیرند
به موسیقی ِساعدی که درد دارد
اما آغوشهایش همیشه سروقت است
به ملال که درد دارد
اما لاله های میانش
چنان ولوله میکنند
که آدمی دوست ندارد
از عشق
حتی یک قدم عقب بکشد...
به حاضر بودن
که تکلیف نیست
اما دل میخواهدش
که باشم
که باشد...
به تلاقی ِدو اسم
وقتی همیشه در تقاطع ِبودنند
وقتی مماسند
انگار که یک نَمَند در دو چشم
انگار یک اشکند در دو کنج ِسرخ
به بودنمان
که هرچه میشود
تمام نمیشود
به ترسهایمان
که بَم های همیشه اند
که زلزله های مدام اند
اما بدون ِآن ها، هرگز، هرگز....
به دوستت دارم ها
به عاشقانه ها
به سلام ها
به تو
به من
به ما...
به همه ی این ها
من مدام به همه ی این ها فکر میکنم
من دلانه های طپش دار ِمبتلایی هستم
که قصد ِدرمان ندارند
و همه
همه ی این تبها
طلوعیست که طالعم به بودنشان آرام است...
و عشق در من، تیتراژ ندارد
و پایان ندارد این آغوش ِحتمی
به بودنت قسم
ای ماندگارترین
ای بمانی ترین...[محمداشنا]
@MohammadAshenaa
پاییزجان
این جنون ها که روی صورتم میکِشی
از عشق است
یا خمیازه های صبحگاهی...
پاییزجان
این نارنجی ها که می آوری
از ذوق است
یا غروب ِهمه ی مدیترانه های دور...
پاییزجان
این نستعلیق ها
که روی درخت ِتنم خطاطی میکنی
از نبض است
یا خط ِاتصال ابروهایت
امتدادش این سمتی آمده...
پونه ها پند میدهند
که جانم را قبل از اولین برف
به تو هدیه دهم
که خوابم را با تو رنگ کنم
که لبم را با سرخ هایت تر کنم
که بی تو نمانم حتی یک لحظه
پاییز جان
اگر دوستت دارم
پس دستم به دامنت
همه ی نارنجی هایت را بیاور
نارنجی ام کن...
پاییزجان
پوچ ها، همه کنار ِتو گُلَند
اما گل یا پوچ دوست ندارم
من بیشتر ِوقت ها به این فکر میکنم
که کجای جانت جان دهم
که برای همیشه گلی باشم در موهایت
نه چیده شده
بلکه ریشه دار
بلکه تا ابد
بلکه متصل به طپش هایت
پاییز جان
پونه ها را دست به سر کن
قلمت را بردار و بیار
نارنجی های فردا منتظرند...[محمداشنا]