اشعار ، نوشته ها و مینیمال های محمداشنا Channel ID : @MohammadAshenaa Admin ID : @MohammadAshena
@MohammadAshenaa
پنهانی تر از این
چگونه دوستت بدارم
وقتی هَستَنَت
انقدر مُماس با بودنم شده
چگونه
عطرت دست ِمرا بگیرد
اما من دستش را انکار کنم
چگونه
به کوچه بی اعتنایی کنم
وقتی میگوید
تو را همراهی کنم
چگونه
به چمدان ها نگاه کنم
وقتی هنوز میشود با آبی های آسمان
همراه شویم
وقتی هنوز میشود
به علاوه ی هم شویم
وقتی هنوز میشود
به ملاقات چشمهای هم برویم
وقتی هنوز میشود
گنجشک ها را در تماسی غافلگیرانه
با سخاوت ِدستهایمان روبرو کنیم
چگونه
چاره را نادیده بگیریم
وقتی خدا هنوز ناز ِشهر را میکِشد
چگونه
به آستانه ی لبها
نگاهمان را ندوزیم
وقتی
همانقدر که لبخند زیباست
غم هم زیباست...
حالا تو بگو
دوست داشتنت را
چگونه میشود دوست نداشت...[محمداشنا]
@MohammadAshenaa
آلاله های لبه ی لب های تو
بی اجازه می رویند
تا به لاله زارهای خاموش
طعنه بزنند
که حالا بیایید بگویید زیبا کیست
من یا شما...
بگذار من پاسخ بدهم
که سرخ های لاله ها به دردسر نیافتند:
شاعرانه ی من
شما زیبایید
و به طعنه نیاز نیست
و تب ها خودشان گویا هستند
و بیم ِآن میرود
تب ِآلاله های تو
یک شهر را از حال بِبَرَد
و به طعنه نیاز نیست...[محمداشنا]
@MohammadAshenaa
تقاطع
احتمالش را نمیداد
که تو
دوباره از این خیابان رد شوی
خواب ِکوچه اما تو را دیده بود
کوچه خندید
خیابان، اعتنا نکرد
تقاطع
اما
برای یک همیشه
در زمان ِتو ماند
از این جا به بعد بود
که هیچکس نتوانست نجاتش دهد
چون خودش نمیخواست...
چون خودش خواسته بود
که در توهایش هیچوقت تمام نشود
طاقت ِتقاطع
به بودنت بستگی دارد
بستگی داشتن
اصلا واژه ی ساده ای نیست...[محمداشنا]
@MohammadAshenaa
شانهاش را برداشت
موهایش را نوازش کرد
دلش را برداشت
در آغوش کشید...
تَنپوشَش را برداشت
طرحش را دوست داشت
تنپوش را به تَن کشید...
تَنَش را برداشت
کمی عطر به تَنَش هدیه کرد...
جایی نمیخواست برود
فقط یادش افتاده بود
که چقدر خودش را دوست دارد
خودش را
خود ِعاشِقَش را
خود ِفراموششده اش را...[محمداشنا]
@MohammadAshenaa
شانه ام شیشه ای
شفاف
اما شکستنی
ماندگار
اما دردترین
صبور
اما شعرترین...
شانه ام
اتفاقی نبود...
همه ی زندگی ام را
پای زاویه اش گذاشتم
که طوری بایستم
که طوری باشد
که تکیه ات به بودنهایم
آرام باشد...
نخواستم
که سپری شدن ِثانیه ها
برایت غمانه های بی نبض باشد...
نخواستم
میان ِاین همه کوچ
سَرَت دوباره دچار ِشانه ای شود
که قرار است کوچ شود
که قرار است
دلت را به آغوشش بسپاری
اما مدتی بعد، پوچ شود
نخواستم...
تاخورده های جانم
شبیه ِکاغذهای اوریگامی
طرح دارند
من اما
هنرمندانه ساخته نشدم
من یک کاغذ بودم
که شاعری
نوشته بود مرا
و سپس مُچاله ام کرده بود
و سپس مرا به دور انداخته بود
نمیدانم
چطور شد
که اینگونه شکل گرفتم
اما درد ِفشرده شدن
هرچه که بود
یک خوبی داشت
که تو بی تکیه گاه نماندی
که قامتم
قامتت را نجات داد
که قامتم
برای همیشه، درختی شد
که سبزبودن را دوست دارد
که سبز بودن را
ساده از دست نخواهد داد...[محمداشنا]
@MohammadAshenaa
شنبه های دلم
شبیه ِجمعه هاست
تعطیل است این دالان ِبی عبور
و تمدیدترین
خاموشیها
در همین شهر اتفاق افتاده
و چقدر اتفاقی نیست
قلبی که همیشه عاشق بوده...
میدانی
تبار ِخستگیهایم
میرسد به دویدنهای مادری
که نور را دوست دارد
اما پیرامونش را تاریک ساختند
همانها که نزدیک نبودند
و چقدر لعنتم می آید
در هر نماز
در هر رکعت
در هر سجده
و خدا بغلم میکند
دوستم دارد
آرامم میکند
خودش گفت
یک فردای زود
سایه ها خواهند مرد
خودش گفت
نور
پیش ِماست...
خودش گفت
تو اگر نیستی
حتما جایی حالت خوب است
همینها
مرا لبخند کرد
اما به اشکهایم نگفتم که نیایند
نمیتوانم
نمیتوانم
قوس ِابروهایم
بی آبرو میشوند
اگر نبارد این دریاچه های رو صورتم
پس
ترجیح میدهم
تا ابد نتوانم...
من تو را تا ابد ترجیح میدهم...[محمداشنا]
@MohammadAshenaa
دیر شد
ناظم
زنگ ِپایان ِدبستان ِدلبستگی ام را
به صدا در آورد
خواستم بِمانم
مبصر از کلاس بیرونم کرد
خواستم پشت پله های عابرها قایم شوم
مدیر مرا دید
تهدیدم کرد
خواستم در حیاط بمانم
سرایدار در را نشان داد
خواستم لااقل پشت ِدر بمانم
باران، شروع شد
خواستم خیس شوم
اما نروم
ولی انگار باران داشت مرا حل میکرد
داشتم روی جاری های کوچه حل میشدم
داشتم آب میرفتم
کوچک و کوچک تر...
به سمت ِهیچ...
خودم را به سمت ِاحتمال های کوچه کشاندم
جاهایی که شاید دیرتر باران مرا بِبَرَد
کوچه خندید
به تمام شدنم خندید
نمیدانست
من دچار هیچ مقصدی نیستم
نمیدانست
من فقط یک مسیرم
نمیدانست
تمام شدن در مسیر هم
برای من همان بودن است
من بودم
من هستم
حتی اگر قطره های جانم
بشود برگ های نو
بشود قد کشیدن
بشود سایه
در جان ِدرختی که کنار مدرسه ایستاده...
سایه داشتن
به حضور نیست
گاهی میشود نبود
اما سایه داشت
سایه ام تقدیم ِاو...[محمداشنا]
@MohammadAshenaa
عیدهای دلم
صورتیست...
نقاشَش، عاشق بوده
وگرنه چرا برای طپشهای من
رنگ ِصورتی را انتخاب کرده
حتما
چندساعتی
چشمهایَش را به یک درخت ِگیلاس هدیه داده بوده
حتما حیاطشان
چندتایی درخت داشته
حتما
نذری هم برای خانه ی شان می آورده اند
حتما گلدان ِیاس هم داشته
حتما جانمازش پر از عطر ِآستان ِدوست بوده
حتما
چندتایی گل سرخ
نرگس
یاس
داخل سجاده اش بوده
حتما پنجره را دوست داشته
حتما باران را به وقت ِآمَدَنَش
مدام بغل میکرده
حتما مادرش هم پیشَش بوده...
حتما گنجشک ها هرصبح بیدارشان میکرده اند
حتما کبوترها هم به خانه ی شان سرمیزدند
حتما نسیم
هرصبح به چشمهایشان سلام میکرده
حتما خدا هم همخانه ی شان بوده
حتما
حتما عاشق بوده...
و حالا دلم
طراوتیست
که هیچوقت از عاشقانه هایش خسته نمیشود
یک علاقه ی پیوسته
که باغبانش را برای ابد دوست دارد
صورتی ها و سبزهای دلم
به فدای باغبان ِنقاش...[محمداشنا]
عاشقانه ای به نام ِمَن...🌸
شعر و دکلمه: محمداشنا
#دکلمه
@MohammadAshenaa
صدای قلب ِمن چرا
غمت نمیکُشَد مرا
چرا هنوز ادامه داری....
مرا ببخش....
علیرضا قربانی
@MohammadAshenaa
@MohammadAshenaa
میدانی
عاشِقَت بودن
کار ِمهمی نبود
عاشقت ماندن هم همینطور
اصلا یکطرفه یا دوطرفه های عاشقی هم همینطور
حتی بهار ِعلاقه
یا زمستان ِجدایی هم همینطور....
آنجا قصه، متفاوت شد
که من دیگر وجود نداشتم
همه، تو بودی
و من یک هیچکس ِمداوم
که حتی دیگر نامم هم یادم نبود
اما چرا
یادم هست
همه مرا به یک نام میشِناختن
من یک نام داشتم:
عاشِقَت...
صدایم میکنند
باید بروم
قرصهای اتاق ِآقای عاشق، آماده است
وقت ِخوردن ِقرصهایم شده
نامم اینجا هنوز "عاشِقَش" نام دارد
راستی نام ِتو چه بود
راستی حالا نامت چیست....[محمداشنا]
@MohammadAshenaa
آرزوهایم
ابرهایی بودند
که آمدند و رفتند...
از عبورشان
فقط باران برایم ماند...
و من هنوز هم بی چتر
بوسه به آسمان ِبارانی میزنم
دیگران
خیسی ِصورتم را میبینند
من اما
صورتی ترین
شکوفه ی گیلاس ِکنج ِحیاطم
شاید دیگران ندانند
من اما
آرزویم همین بارانهاست
و عبور
فرصتیست
برای عشقبازی با چکه ها...[محمداشنا]
@MohammadAshenaa
عطر ِنرگس
نمازم را شکست
خدا بغلم کرد
میان ِهمه ی نشدنهای زندگی
خدا بغلم کرد...
قلبم
طاقتش تمام شده بود
شعر از چشمانم چکه میکرد
صورتم خاموش بود
صبرم لِیْ لِیْ بازی میکرد
دلم خدا را میبوسید
و همه ی این ها
چقدر خوب بودند
درست
وقتی
همه چیز
انقدر بی چاره به نظر می امد...[محمداشنا]
@MohammadAshenaa
قبلا
پنجره
هم تو را داشت
هم خیابان را
هم باران را
حالا
قاب ِخسته ی پنجره
دیگر تو را ندارد
و قرار است
دیگر همیشه تو را نداشته باشد
اما من
هنوز هم انگار به انتظار نشسته ام
به انتظار ِتویی
که هیچوقت نرفتی...[محمداشنا]
@MohammadAshenaa
شنبه های قلبم
نیمه ی پُر ِیک انتظارند
طپش دارند
جان دارند
میشود در آغوشِشان
فقط در امروز بود
میشود به دیروز برنگشت
میشود از فردا نپرسید
میشود چَشم در چَشمشان لبخند شد
میشود رفتن را چشم پوشید
میشود نرفتن را بلد شد
میشود آبی ها را از خاطر نَبُرد
میشود باران را بی آسمان
در کوچه، دید
میشود حتی به سقف، بی تفاوت بود
شنبه های قلبم
همه، یک نفرند
همه، شروع های بَدیع ِیک سلام ِبی وقفه اند
همه، نستعلیق های کاشی های یک مسجد ِصبورند
همه، یک نفرند
و
میشود کوچ شد
در آغوششان
میشود سفر شد
در آغوششان
میشود پنهان شد
در آغوششان
میشود
گم شد
در آغوششان
و پیدا نشد
و پیدا نشد...
شنبه های قلبم
سایه های صبوری دارند
میشود تا همیشه
به یادشان
سایهسار داشت
میشود
هم سایه بود
و تو فکر کن
وقتی یاد ِیکنفر
این همه نزدیک است
خودش چگونه خواهد بود...
شنبه های قلبم
اشاره های ظریفند
به یک عاشق
که شانه هایش باغ ِشببو دارد
شنبه های قلبم
نمناک های همیشه اند
دوستشان دارم
دوستش دارم...[محمداشنا]
زیر ِبارون
نفساتو دوست دارم
عطر ِخوب ِتورو بارون میگیره...
مازیار فلاحی
@MohammadAshenaa
@MohammadAshenaa
نویسنده
نامه هایش را نمیفرستاد
نگران بود
انگار
ترجیح میداد
که نوشته هایش
از کنارش دور نشوند
انگار
واژه هایش کودکانی بودند
که نباید بی همراه به خیابان بروند
انگار
بیرون از این میز ِچوبینه
ناامنی بود
و نور
قحطی ترین اتفاق ِبشری بود
نویسنده
فقط آغوشش را
برای نوشته هایش امن میدانست
نه مخاطب، امن بود
نه دیگران....
اما تنها هم نبود
قلم و میز
ماه و خدا
و دِرَنگ های مابین ِواژه ها
همه میدانستند
که چه طلوع ها و غروب هایی
در قلب ِاو
اتفاق افتاده
که این ها را به تحریر درآورده....
نویسنده
عاشق بود
اما مشق ِشَبَش را
به معلم نمیداد
نویسنده
عاشق بود
و میدانست
که قلب
فقط یکبار اتفاق می افتد...[محمداشنا]
@MohammadAshenaa
نمیدانم
سمت ِصبرهایم
رو به توالی ِچشمهای توست
یا که من خیالاتی ِیک تبم
نمیدانم
آبروی دلم رفته
یا آبروی تو پیش ِدلم....
نمیدانم
این نبضم است که نمیزند
یا ساعت
دارد بر سرم فریاد میزند....
نمیدانم
من شیوع ِیک بیماری مُسری ام
یا یک عابر
که کسی خوابش را نمیبیند....
نمیدانم
نیستن یعنی چه
اما فکر کنم نیستم
که اگر بودم
پس چرا اتاق، دیگر مرا ندارد
حتما رفته ام
که دیگر هیچکس مرا ندارَد....
هیچچیز نمیدانم
فقط میدانم
هیچکس مرا ندارد....
حتی نمیدانم
واژگونم یا معکوس....[محمداشنا]
وقتی که خیره میشم
به عمق ِ حوض ِ کاشی
حس میکنم تو هستم
حتی اگه نباشی...
آبی💙...
ابی
@MohammadAshenaa
@MohammadAshenaa
انحنای تقویم
به من و ماه
لبخند زد....
قصه، تمام شده بود....
مات شدم....
تَرَک های لبهای لب به لب از غصه ام
خون شد
چشمهایم
سرخ و خیس و جاری
همه ی نگاه هایم کوچ شد
دستهایم
بی طاقت تر از کودکی
که مادرش را در خیابان گم کرده
آرزوهایم پوچ شد....
پاهایم
دیگر به زمین تعلق نداشت
همه ی مقصدهایم هیچ شد
دلم اما
دیگر نگران نبود
از بس که مُرده بود....
دلم از بس کشته شده بود
دیگر زنده ماندنش نمی آمد....
ماه گفت
تمام شدنی نیستم، نه...؟
بروم هم باز هستم، نه...؟
نمیتوانستم پاسخ دهم
نمیتوانستم
انگار
از دست رفته بودم
انگار
همه ی روشنایی های شهر ِدلم
خاموش شده بود
هیچکس نبود که نبود
دلم
خالی تر از پایان
سکوت تر از تب
عبور تر از اَبر
ماه گفت:
دل دل نکن
باز هم می آیم...
اما از کجا معلوم
از کجا....
دروغ نبود
اما آسمان
شلوغ بود
بی حواس بود
مسافرها را معمولا برنمیگرداند....
من
باران را در چشمهایم مرور میکردم
و چند لحظه بعد
ماه نبود
نماند خداحافظی هایم را
در مردمکهایم ببیند
زانوهایم سست شد
نشستم
اما زمینی زیر ِپایم نبود
دیگر از طاقتهایم هیچ چیز باقی نمانده بود....
دیگر نماندم
بالهایم را برداشتم
بالهایی که یادگار ِعشق بود
دیگر معطل نماندم
راهی شدم
رفتم
تا ماه و آسمانَش را باهم غرق شوم
به یک آغوش
برای خداحافظی فکر کرده بودم
به یک آغوش ِغَرق...
و بعد
وقت عبور بود
پرستاریهایم برای ماه و زمین را
به آسمان سپردم
نوبت ِرفتنم تا خدا بود...
چقدر این مدت
سخت گذشته بود
چقدر من پیر شده بودم
و چقدر خدا هنوز جوان بود....
چقدر تقویم نمیدانست
تمام شدنهای پَیاپِی
چه تیغ هایی
روی شاهرگ ِدلتنگیهایم میکِشَد....
چقدر خون....
لباس ِخدا خونی شد....[محمداشنا]
@MohammadAshenaa
عاشقانه ای به نام ِمَن
شاعرانه ای که خاموش نمیشود
صورتی ترین تبانی با بهار
سبزترین صبر
متوالی ترین لبخند
تکثیرترین طپش
روشنایی های شهر
و شانه ای که خوابش نمیبَرَد...
من
دچار ِانگارهایی هستم
که پاییزهایش بهاریست
که بهارهایش پاییزیست
که اگر آفتابیست
حتما برف هم میبارَد
که اگر سیب
روی درختهایش خوابیده
حتما باران هم هست
که اگر
بهارنارنج هایش طلوع میشوند
حتما در کنارشان انار هم هست
ساده تر بگویم
اگر عشق
در تضاد ِدیالِکتیک ِاین دیوانه خانه
اِلِمان هایی دارد
که همه به دنبال ِچیدمانی اند
که بتوانند
شاید با داشتنشان
نام ِعاشق را به خود بدهند
من
همه ی اتفاق های عاشقانه ام
همه ی بهارنج ها
انارها
سبزها
صورتی ها
گیلاس ها
و تبم قطع نمیشود
نه با گِلایه ی گل ها
نه با کِرِشمه ی درخت ها
نه با تَبَر ِعابرها...
تبم غیراشتراکی ترین خصوصیَتیست که دارم
برای من است
اختصاصیست
فروشی نیست
مُسری نیست
و فقط
برای آن دیوانه ایست
که خودش هم
از اهالی ِشهر ِدلتنگیهای بی ادعاست...
مُدَّعی ها
مالک ها
سارق ها
تبم را نمیفهمند
ناانسان ها
نافهم ها
بیدل ها
تبم را نمیفهمند
و تب
یاد دادنی نیست
باید دل داشت
انسان بود
و از تبار ِنور بود
تا طپش را فهمید
اصلا
مگر میشود دل داشت و زخم زد
چگونه دستهای خونی
از عشق میگویند
چگونه...
و چقدر دستهایم آغوشیست
پلکهایم بوسه ایست
پاهایم بِمانیست
صورتم صورتیست
و چقدر گل میدهد جانم
به وقت ِنُهُم های فروردینی
بهارهای گیلاسی
شروع های وسواسی...
عاشقم
و عاشقت بودن
همانقدر که سبز است
نارنجی هم هست...
آرزوهایم هم میدانند
که حتی به وقت ِصفرهای مدرسه هم
من دچار بودم
که اگر کتاب را ورق میزدم
دلم در مرور بود
که اگر روی کاغذ
شعرهایم را خط خطی میکردم
دلم در مرور بود
که اگر
در یک کنج
مراقب ِدلانه های دلم بودم
دلم در مرور بود
مرور ِعشق
مرور ِطپش
مرور ِتو...
موسِم ِمن است
باز هم بی سلام
آمدنی شدم
به بادهای موسِمی بگویید
به گوشَش برسانند
که هنوز هم عاشقم
هنوز هم...[محمداشنا]
@MohammadAshenaa
به علاوه ی تو...
همه ی اتفاق ها
اگر به علاوه ی تو باشند
همه ی خوبی ها
انگار
باهم
با من، نسبت پیدا کرده اند...
انگار
بی تبصره، زنده ام
انگار
بی مقدمه
در حال ِزندگی ام
انگار
همه ی رنگ ها با هم حضور دارند
انگار دلم لبخند است
انگار
همه ی نبض ها
در شاهرگ ِگردن ِمَن میزند
انگار
طپشترین طپش، معاصرم میشود
انگار
جانانه ترین
خورشید را در صبح میبینم
انگار
آغوش ترین ماه را در شب بوسه میشوم...
به علاوه ی تو بودن
جنونیست
که هیچوقت
از تیمارستانش
نمیخواهم ترخیص شوم...
خواستنت اینگونه بود
خواستنت اینگونه است...[محمداشنا]
@MohammadAshenaa
تعلقهای صورتی ِقلبم
به یک "نسبت" دچارند
نسبتی که مخاطبش
مجهولیست
که با هیچ معادله ای پیدا نمیشود
که با هیچ نامعادله ای قابل انکار نمیشود
ناممکنی ممکن
امکان پذیری غیرقابل ِاقدام
و شروعی
که حتی شببوها هم
برایش آغوش باز نمیکنند
حتی شب ها....
متولد ِهیچستان
ساکن ِپوچستان
مبتلا به یک توهم
هم مسیر با یک خیال
کودکی
که پاکوبه هایش
شبیه ِتعهدش
فقط سکانسهاییست
از یک انیمه ی نصفهنیمه
با کارگردانی به شدت بی هنر....
حالا تو بگو
چرا باید ریاضیدان بمانم
وقتی
عشق را
حتی بی شناسنامه هم میشِناسم...[محمداشنا]
@MohammadAshenaa
اندیکاسیون ِاین دلتنگیها
باوریست که هنوز دارَمَش
که دلم
فقط با عشق آرامست
که دلم
تقاص نیست
که بدهم
که دلم
جان میدهد
پس جان میخواهد
پس ابتلا را برای خودم تجویز میکنم
اصلا به تو چه
چرا دارم به تو توضیح میدهم
ابتلای من به عشق
به تو چه...
ولی چقدر تنگناهای دلم را دوست دارم
ولی چقدر همیشه عاشق بودن را دوست دارم
ولی چقدر عاشق ها کمند
ولی چقدر کاش باز باران بیاید
ولی چقدر چالوس ِخنده هایت
چمدانم را هنوز بسته نگهداشته
ولی چقدر هنوز آماده ام
برای تب های تو
ولی چقدر اصلا به تو چه
ولی چقدر اصلا خداحافظ
ولی چقدر اصلا سلام...[محمداشنا]
عِشْق ِمَنْ...
تو را از بین صدها گل جدا کردم...
فرزین
@MohammadAshenaa
@MohammadAshenaa
نارنگی های خیالم
میان کیف ِحتماًهای مدرسه
لبخند به لب دارند
انگار
هرچه دیگران سعی میکنند
موقعیت را جدی جلوه دهنده
من و نارنگی ها
خنده ی مان میگیرد
انگار
هیچ چیز جز عطر ِهمراهم
مرا متوجه نمیکند
اصلا همه، به من چه
من جدی نمیگیرم
اصلا نمیخواهم جدی بگیرم
نارنگی های دلم
فقط زنگ ِتفریح ِعاشقانه های دلم را
دوست دارند...
بیرونیها حاشیه اند
حاشیه هم به من چه...[محمداشنا]
دِلَم تَنگه
پُرتِقال ِمَن...🍊
مرجان فرساد
@MohammadAshenaa