سعدی ام زن! شوره زاری را گلستان کرده ام
حافظم در خلوت خود خلق دیوان کرده ام !
از تو میترسند ای جان خستگی های تنم
سختی دنیای خود را با تو آسان کرده ام
تا دلم سیر ای گل از شهدت ننوشیدست باش!
بی نوا را اولین بار است مهمان کرده ام .
هرچه میگردی بگرد اما بیا بنشین عزیز
کفشهایت را نخواهی یافت ; پنهان کرده ام !
گفت شیطان!!! گم کنم تنها کلید خانه را
تاسحر پیدا شود ؛ او را پشیمان کرده ام
لطف او بوده ست اگر دارم تو را !!! صدهاخطا
محض جبران تاکنون تقدیم ایشان کرده ام !
گفت: داروی تو در لبهای این فتانه است
درد خود را با گلو گفتم که درمان کرده ام
گفت: اینجا را ببوس و من به آنجا خیره ام
عامرانه هر زمان این گفت ؛من آن کرده ام
امشب از من نکته ها آموخت در آغوش تو
حضرت ابلیس را شاگرد انسان کرده ام !
#مجتبی_سپید
اونقده خسته ام که میترسم
نتونم روی دست غم پا شم
تازه یه حسی توی این حالت
میگه باید مراقبت باشم !
این روزا وقت شستن چشمام
به منِ توی آینه میخندم
واسه اینکه نریزن این اشکا
خیلی وقتا چشامو میبندم
اون فرشته که داره با بازی
فرش تقدیر ما رو میبافه
کاش یه لطفی کنه به بختامون
مال ما رو تا ریشه بشکافه !
تو ازون ور برو من از اینور
برنگردیم خدایی ناکرده
گر چه کاری تو با دلم کردی
من بخوامم این برنمیگرده
گفتی گیرم که راهی پیدا شه
توو سقوطیم و دیره این حرفا
گفتی یادت میره ولی با شعر
دیگه یادم نمیره این حرفا !
#مجتبی_سپید
بیرون شوید از قبرها ! پرونده ها تکمیل نیست
سوزِصدایی خسته است این صور اسرافیل نیست!
بیچاره ابراهیم را دلبندِ آخر سر برید
بایست میدانست هر فرزند ؛ اسماعیل نیست !
دستِ اجل کوتاه شد دق کردگان ما پیشتر
با مشتِ غیرت مرده ایم این کار عزرائیل نیست!
باخود کشانداین کاروان را از مسیرش تا مسیل
سیل آمد اما ساربان سعی اش نجاتِ ایل نیست!
هم پیش رو هم پشت سر مرگ است قومت را نبر!
موسی نمی دانی مگر دریای جوشان نیل نیست؟!
ای رهروان پاپتی خوش باوران غربتی!
هر مرد عیسی صولتی عیسای در انجیل نیست
با دل بیا با سربزن دروازه ی طاغوت را
در مکتب آزادگان نوروز هم تعطیل نیست!
دستی که مسند داده ای طفل گریزان پای را !
در باور نو باوگان انگیزه ی تحصیل نیست
#مجتبی_سپید
بیا نیا که بیایی گناه خواهم کرد
تمام لخت تنت را نگاه خواهم کرد !
نیا که لذت یک اشتباه کم بوده ست
نیا نیا که دو بار اشتباه خواهم کرد !
نیا که تا دم رفتن به بوسه خواهی سوخت
به لب کباب گلو را سیاه خواهم کرد
هنوز توبه قبلم به قوتش باقی ست
نیاکه توبه ی خود را تباه خواهم کرد
بیا نیا که قیاس تن تو را امشب
به انضمام تماشای ماه خواهم کرد
چه مال من شوی آخر چه دیگران هشدار!
تورا برای دلم روبراه خواهم کرد
بیا نیا که من آن حجره ی جواهر را
خودم به نام خودم افتتاح خواهم کرد !
خودم به دست خودم با دو دست همدستت
چه کارنامه ی خوبی سیاه خواهم کرد
#مجتبی_سپید
این خَطُ این نشان که میآید
آن سفر کرده تا فراسوها
آنکه بادیدنش جهان یکسر
گره وا میکنند از ابروها
میرسد روزگار برگشتن
به وطنها بدون خونریزی
می رسد روزگار پایان
کوچ اجباری پرستوها
این خَطُ این نشان که میبینی
روزگاری به یمن تاثیرش
شغل درنده گان نگهبانی
شده از گله های آهوها
آنکه لبخند بی مثال اش را
سینه برسینه ارث آورده ست
آنکه باید چنین خطابش کرد
یادگار تبار خوش خو ها
میرسد آنکه تیغ پیکارش
درتمام زمان عصایش بود
آن عصایی که حافظش بوداز
شر جادوگران و جادوها
صبح برچیدن خرافات و
ظهر انگل زدایی ذات و
عصرمسروری از مساوات و
شام بیزاری از ترازوها
چار سمت زمین گذرگاهش
چار رنگ بشرهواخواهش
میلیون ها فدایی راهش
مهردلها و زور بازوها
حاصل انتظار اگر اشک است
چشم من نذر انتظارش باد
انتظارکسی که می ارزد
رنگ دندانمان شود موها ...
#مجتبی_سپید
بسکه سیمان نشسته بر جانم
زندگی را دُغاب میبینم
باز هم سفت شد گچ عمرم
کارها را خراب میبینم
هرچه شاغُل زدیم کج شد باز
خم شد و چون قدیم کج شد باز
هرچه پیش آمدیم کج شدباز
گنبدی چون حباب میبینم
تاسحراشک بودم و ناله
برق افتاده بود در چشمم
قطره میریزم و خداراشکر
پای چشمه سراب میبینم!
فعله ام بی بهشت و بی دنیا
بسکه سیمان کشیده ام بر دوش
مطمئنم که دوزخ است اینجا
همه را در عذاب میبینم
مترمعمار بی کفایت نیست
کمچه جان قصد ماله کش ها چیست؟
شمشه مسئول این خرابی کیست؟
نقشه ها را بر آب میبینم
داربستی که روی آن گیجم
اعتباری به اقتدارش نیست
چکنم نان به جان اگر بسته ست
غیر از این انتخاب میبینم؟
یک نفر روی بار استانبول
یک نفر زیر بار استانبول . . .
ای خدا خسته ام مرخص کن
کی حساب و کتاب میبینم ؟
اخم بقالی سرکوچه
زخم شمشیر میشود گاهی
راه خود دور میکنم چندی ست
همه را " مش تراب " میبینم!
#مجتبی_سپید
چیزی نمانده از وجودت فصل برداشت
بیچاره دهقان با چه امیدی توراکاشت !
ای آشنای تازگی با من غریبه
ای آنکه جز من هر کسی را خویش پنداشت
تو میهن من بودی و بیگانه آمد
بر قله های پیکرت پرچم برافراشت
حس میکنم سنگینترین فرد جهانم
از بس غمت غم روی غم های دل انباشت !
عشقت غزلهای فراوان آفریده ست
عشق است دیگر هرزمان حرفی اگر داشت...
کِی صورتم اینقدر از پیری خبرداد
کی این خطوط خسته را در چهره ام کاشت ؟!
از دل حلالت میکنم اما حرامت
عشقی که مدت ها دلت بازیچه انگاشت
ای دل مرا تو بر عزا وادار کردی
ماندم تو را براین عزا داری که وا داشت ؟!
#مجتبی_سپید
بانو نبین پیش تو میگیردزبانم
من امپراطور غزلهای جهانم
از راه لمست زهر عشقت راه واکرد
از پوستم تا گوشتم تا استخوانم
تو پادزهر نیش های بیشماری
مینوشمت ای نوشداروی روانم !
بوسیدنت را میتوان پرواز نامید
بال لبانت میبرد تا آسمانم
در مستی ام اشیاء هم مستند دیدم
گل بوسه چید از استکانت استکانم !
اذن تو مانند اذان زیباست زیباست
زین پس نمازم را در آغوشت بخوانم
بانو سحر شد میروی یا ماندگاری؟
در فکر یک صبحانه ی عاشق نشانم
دیدم غزلبازی برایت شعر خواندم
شایدبخواهی همچنان پیش ات بمانم !
#مجتبی_سپید
#تقدیم_به :
#شاعرترین_انسان_عالم ❤️
شهریارا گفتی و نامهربانی میکنند
آخر این بی مایه گان ما را روانی میکنند
دارکوبی پشت گوش وجغد پیری در ضمیر
این دو حیوان در وجودم زندگانی میکنند
دادگاهی در خور تنبیه حیوانات نیست؟
زاغ ها طوطی صفت تهمت پرانی میکنند
بی تعصب نیست شاهین، پشت دیوار قفس
جوجه قمری ها اگر بلبل زبانی میکنند !
روستا در قبضه ی کفتار و مردار و...سگان
از حریم خانه ی خان پاسبانی میکنند !
جای نی ساطور میگیرند چوپان ها بدست
چون در این هنگامه قصابان شبانی میکنند !
هر کسی گور خودش را کنده درکابوس خود
وقت تشییع اش جماعت روضه خوانی میکنند
شهریارا هرچه گشتم از تو شاعرتر نبود
عالمی وصف تو را قبل از نشانی میکنند
چشم امیدم به فرداهای بعد از زندگی ست
این جماعت بعد مُردن مهربانی میکنند ....
#مجتبی_سپید
سنگ است و ما بدورش باورکنید مستیم
ما نیز چون نیاکان بت سازو بت پرستیم
ای کهنه گان تاریخ در حسرت چه مُردید؟
مانسل تازه دیریست درسوگ خودنشستیم
هرگز نبود ابلیس " این سان " که آدمی بود
این،آن،سوال هستی ست!ماواقعاکه هستیم؟
با پا نرفت---هر کس پروازِ رفتن آموخت
ما بالهای خود را با دست خود شکستیم
مقصدکه اعتلابود درسرچه داشت مبدا
در دره های دوزخ پایین هر چه پستیم
بی چاره " آدمی ات "قربانی بقا شد
اوسینه اش سپربودهرجاکه مانشستیم
ای حاتمان مُفلِس بیهوده در نکوبید
ما خود درِ دعا را نابخردانه بستیم
#مجتبی_سپید
وقتی کمم از اغیار رفتم خدا نگهدار
دنیا به سر شد آوار رفتم خدا نگهدار
روحت کجاست ای جسم وابسته ی که هستی
ای مثل من گرفتار رفتم خدا نگهدار
دارایی ام دلم بود قابل نبود هر چند
سوغات خوش خریدار رفتم خدا نگهدار
ای بخش اعظم من خشکیده با وجودش
معشوق عاشق آزار رفتم خدا نگهدار
بی بازگشت رفتن چون لاله های خونین
چیزی شبیه ایثار رفتم خدا نگهدار
روحم ،تنم، خیالم، شعرم همه سیاه اند
روز عزاست انگار رفتم خدا نگهدار
ای دل دوباره ماندی با او که ماندنی نیست
شرمنده ام که ناچار رفتم خدا نگهدار !
#مجتبی_سپید
از تو یک دم برنمیگردند این چشمان تیز
عشق گاهی چشمها را میبرد تا مرز هیز
نظم داده شوق دیدارت اتاقم را ببین
هرگز اینجا قبل دیدارت نبود اینسان تمیز
چیست ای گل راز ناپژمردنت درخارزار ؟!
تازه ای هر بار میبینم تو را اینبار نیز
گرچه دیگر چشم نازت را نمیبینم ولی
نازنین یک جام دیگر نذرچشمانت بریز !
گفته بودم ناخوش احوالم دروغم رو شده ست
جز مریضی چاره ای دیگر نمیدیدم عزیز
مایلِ صلحیم با شیطان اگر بیخود چرا
من دمادم در نبردم تو کماکان در ستیز ؟!
عشق کنده داممان را سعی کن غفلت کنیم
بوسه را آماده کن بر ما نمی آید گریز
گوش شیطان کر چرا؟ بگذار از من بشنود
شیطانا باش اَیمرم نینیم کی قالدوم چاره سیز
#مجتبی_سپید
رها کردی مرا اما زمانی التماست را
تصور میکنم امروز حالاکه حواست را ...
به از ما بهتران دادی کدامین چشم لامذهب
به یغما میبرد لختِ تنِ خوش نقش خاصت را
چکاندی ماشه را رفتی گمان کردی که میمیرم
ندانستی تحمل میکنم تیر خلاصت را ؟!
چه مینالی از آزادی اگر دربند من بودی
به هرکنجی نمی افکندی انواع لباست را
هزاران خوب رو دیدم هزاران دلربا اما
یکی پیدا نشد تا بشکند قبح قیاست را
به چشمم قول دیدار تو را بی دیگران دادم
به گوشم قول دادم بشنود روزی تماست را
نرنجان صورت خود را سحرگاه پشیمانی
که من امروزبخشیدم نمیخواهم قصاصت را !
#مجتبی_سپید
به خودم حبس داده ام چندی ست
بی گناهی گناه من بوده ست
دستِ ردّم چه سینه ها که نزد
چشم شیطان گواه من بوده ست!
من نه ممنوعه ام نه آزادم
مرز بین سکوت و فریادم
اشکم از چشم صلح افتادم
آدمیت سلاح من بوده ست
من تکم تک نوشته در فرمم
بیخیال فرار همجرمم
اولین اشتباه در عمرم
آخرین اشتباه من بوده ست!
بی گناهم ولی پشیمانم
بی ملاقات و بی نگهبانم
کم مبادا زمان زندانم
حکم من دلبخواه من بوده ست !
غم سنگین نشسته برجانم
خنجردوست خورده ایمانم
روی نعش تمام یارانم
ردپای سپاه من بوده ست .
کافرم کرده زهد افکارم
از خودم یک خداطلبکارم
کفنی را که بر تنم دارم
لطف بخت سیاه من بوده ست .
بومی اما مهاجرم انگار
ساکنم گرچه عابرم انگار
خسته ازهرچه شاعرم انگار
غربتم زادگاه من بوده ست
هان؟ چه بودم برایتان؟کالا؟
دوست بودم همیشه تاحالا
نا رفیقان کلاه تان بالا
شعرتنها پناه من بوده ست !
#مجتبی_سپید
درخبرها گفته خواهد شد معما ماند و مرد
شاعر سنگین سخن تنهای تنها ماند و مرد
صبح فردا مینویسند از میان راهیان
یک نفر با میل خود ازکاروان جا ماند و مرد
کاش ننویسنداین عاشق به ناکامی رسید
چشم امیدش به سوی آسمان وا ماند و مرد
تلخ میشد،،،آبروی عشق اگر واجب نبود
شعرهایش،،،گرچه ناشیرین بدنیا ماند و مرد
بی نشان و نامدار و مهربان و رازدار
آری آری اینچنین پنهان و پیدا ماند و مرد
شاعری هنگام زا انگشت خالق را گرفت
پابه پای مادرش تا مرگ شیدا ماند و مرد
از دهان عابران ای کاش گورم بشنود
خط به خط میراث عمرش محض فردا ماند و مرد
#مجتبى_سپيد
از خودم بگذرم ولی شعرم
که حروفش حرامتان باشد
ادعا میکند که نامردید
گفته تف بر مرامتان باشد !
شعر من در عزای شورِمن
ادعا میکند شما کشتید
همه همجرم دستِ سرکوب اید
همه انگشت های یک مشتید!
کمتر از چوب های در عزلت
بی وفایید و لاجرم ممنون
شورِ یاغی تبار شاهد باش
تف به هرچه مثمن مخبون !
شور من ای جوان جان داده
تو چه بودی برایشان کالا؟
بین بازارشان چه میکردی؟
نارفیقان کلاه شان بالا
وقت تشییع پیکرِ شورم
یک جهان وزنه روی دوشم بود
دیدی آخر تو را نفهمیدند
این پیامش مقیمِ گوشم بود!
اَشهدوانَّ کافرم کردید!
آخرینش نماز میت بود
آخرین ارتباط با خالق
بی وضو برفراز میت بود
روز تدفین چه ضجه ها زد شعر
بسکه ناخن کشید برصورت
شده تحریم مجلس ترحیم
جای سالم نمانده در صورت
وقت رفتن رسیده باید رفت
وطنم پاره ی تنش را کشت
(قُتِلت) پس نگو (بِاَی ذنبِ) ؟؟
هر که سمت خدا بگیرد مشت...
دهنش را ملات میگیرند
دست معمار را نباید خواند !
این ستون های پوچ میگویند
درفضایی چنین نباید ماند .
#مجتبی_سپید
بی تخلص پیمبری کردم
قوم من از سپید بیزارند !
گفته ام چون حسین بسیار است
لقبم را یزید بگذارند !
جدموسای اشعری هستم
بشکند روز مغفرت دستم
که به دارالخلافه پیوستم
تا گناه نکرده بشمارند
منم آن سکه ها که موجودند
محض من کوره راه پیمودند
آن هزاران که معتکف بودند
پشت مسلم نماز بگذارند
من غلط کرده ام که مختارم
کی کجا حق آب و گل دارم ؟!
قفل و زنجیر دور خودکارم
از مگوهای من خبر دارند !
شمرذالجوشنی گریزانم
سکه تعیین شده ست برجانم
تحت تعقیب چشم یارانم
تامرا هم به جوخه بسپارند !
برده ی وحشی تنی هرزه
تحت اجبار ساعتی غمزه
گشته مامور کشتن حمزه
تا دل هنده را بدست آرند
من شریحم به چشم قاضی ها
خائنم کرده نقشه سازی ها
محض امضای این حجازی ها
چه شهیدان که بر سردارند !
جعفرم جعفری که کذاب است
ظلم ظالم چشیده بی تاب است
ادعا میکنم خدا خواب است
که زمین و زمانمان زارند ...
#مجتبی_سپید
شاطر دو تا نان میدهی مهمانم آمد !
امروز بی صف راهی ام کن جانم آمد
شاطر جواب اینکه جانم کیست ساده ست
توسن سوارِ صحنه ی دیوانم آمد
شب با خیالش تا سحر خواب از سرم رفت
انگیزه ی بیداری چشمانم آمد
خوش رو تر از گلهای گلدان قشنگم
خوش بو تر از رُزهای در گلدانم آمد
آن صورتِ از خاطرم هرگز نرفته
آن مزه ی جا مانده بر دندانم آمد
یغماگر ایمان و بخشایشگر کفر
شاطر خدا رحمم کند شیطانم آمد !
آنقدر گفتم آمد آمد نوبتم رفت
اما چه شعری پخته شد تا نانم آمد !
#مجتبی_سپید
چگونه شاعرانه بنویسم تو را ؟
کدام استعاره به قدر چشمهایت زیباست ؟!
کدامین شراب را با تمام کاستی شبیه لبانت تصور کنم ؟
ننوشته میدانم کوچک است بزرگترین واژه ی هستی
آزادی در آغوش تو
ای شبیه ترین به ایران در قحطی دلیران !
میترسم علم ثابت کند تو گمشده ترین بهشت زمینی
و من در حضور عرفانم به فلسفه ی قدر نشناسی ام پی ببرم و بگذارم که بمیرم بنام تو !
ای از من سوریه ساخته !
حالا که به یغما رفته ام چگونه ای ؟
مگر چگونه است حالم که هیچکس نمیگوید طاقت بیاور تا بپرسم از کجا ...
من که پوچیدم تو نگذار
ویرانه های تنت تصویر در هم اشعار نامحرمانت باشد
نگذار بنویسم #تُ خدایی
خدایی که فقط جهنم دارد !
#مجتبی_سپید
ریشه ی من ؛ای نخست آدم ! بریدم جان تو
این منم فرزندی از فرزند فرزندان تو !
خون من یک روز نذر تشنگی ها میشود
من که قربان میشوم آخر ولی قربان تو
پشت هر انسان دو شیطان زاده می آید برون
این چه ترتیبی ست در تربیت دامان تو؟
کاشکی نابارور بودی پدر تا اینقدر
لب به نفرین وا نمیکردند فرزندان تو
قاتل و مقتول اگر شد نام اولاد ذکور
سایه ی نفرین لیلیت است پشتیبان تو
هم به خواهرها تجاوز،هم برادر کشته شد
نطفه ی عالم حرام افتاد با ایمان تو
چشمه آمد آمد آمد از زلالی تا لجن
تحت این تکوین شوم ابلیس شد انسان تو
آنچنان که" تا ثریا می رود دیوار کج"
رفت و آمد دوره ی پوسیدن بنیان تو
مرگ یک بار است و شیون نیز،، خاکم بر دهان
کاش میخشکید مادر چشمه ی پستان تو !
#مجتبی_سپید
کم بکوب از هر طرف بر سینه ام سر را ، دلم !
باز کن در بی هوایی ، باز کن در را دلم !
چشمه ی چشم مرا با آتشت جوشانده ای
راست میگویی بخشکان گونه ی تر را دلم !
انگ خوردی، چنگ خوردی، زخم خوردی، خون چه بود ؟!
ماجراجویی تو کشت این قلندر را دلم !
ترس رسوایی ندارم هرچه میخواهی بنال
از تو میگیرد غزل عنوان برتر را دلم !
هر دو همزادیم و همراهیم وهم مرگیم نه؟؟
یک برادر میکشد آیا برادر را دلم؟
"عشق را احیا نباید باید از نو آفرید"
آب کن در تارکت قند مکرر را دلم !
خط هفتم غرق شد محض سلامت بادِ تو
نوش جانم ، میروم یک جام دیگر را دلم!
هیچکس آخر نمیماند تو میمانی و من
ثبت کن در خاطرت پیغام آخر را دلم .
#مجتبی_سپید
چقدر بودنت ای گل کنار من زیباست
شکوه بودنت از ذوق و شوق من پیداست
اگر چه خواب ندارم گمان کنم خوابم
ولی کنار منی ؟! جای نیشگون اینجاست !
چنان برای تصرف فشار آوردی
که احتمال کم آوردن دلم بالاست
دلم سه چیز به من هدیه داد ؛ اول تو
میان دوم و سوم حسادتی برپاست !
بکش دوات لبت را به جای جای تنم
مکان وصلت رنگ سپید و سرخ اینجاست
بهشت را به همین نحوخلق خواهد کرد
خدا اگر که ببیند چه لذتی در ماست
اگربرای تو "دیرم شده ست " یک جمله ست
برای من به توان هزااار و یک اماست !
دلم به حال خدا سوخت بعد مدتها
تو را به سمت من آورده و خودش تنهاست !
#مجتبی_سپید
اینگونه که من بنده ی چشمان تو هستم
ای کاش خداوند خودم را بپرستم
دلهای امانت که سپردیم بهم را
تحویل گرفتیم، شکستی، نشکستم
یک بار اگر محض تو بر خاستم از جا
صدبار پشیمان شدم اما ننشستم
ای دُر که به دورت صف سوداگر داراست
من نیز فقیرانه خریدار تو هستم
انگور چهل ساله که امسال رسیدی
انگار چهل سال تمام است که مستم
مینوشم و مینوشم و مینوشم و باقی ست
جام تو که ناخواسته افتاده به دستم !
یعنی به گمان تو به امید که باز است
چشمی که به روی همگان غیر تو بستم؟!
#مجتبی_سپید
حال غمهای دلم عالی ست این انصاف نیست
هر غمی مشغول خوشحالی ست این انصاف نیست!
این خیالِ از خودت مغرورتر هم بی وفاست
عهد او هم چون توپوشالی ست این انصاف نیست
جای خالی تو کم غمبار بود این وقت شب
پاکت سیگار هم خالی ست این انصاف نیست
فکر کردم شانه ات را تکیه گاهم میکنی
شانه ی تو شانه ی قالی ست این انصاف نیست
من نه آن مستم که از میخانه شب راهی شده ست
سهم من دیگر چرا چالی ست ؟! این انصاف نیست
سخت دشمن شادم از وقتی زمین خوردم ولی
دوست هم سرگرم خوشحالی ست این انصاف نیست
توبه ی مستی نکردم با خیالت بشکنم
صبرباید ؛ خمره امسالی ست ! این انصاف نیست
آشتی کن یاد تو رنجانده قلبم را رفیق !
قهر قلبم قهرجنجالی ست این انصاف نیست
#مجتبی_سپید
آنقدردستتان به خون خورده ست
ظاهرا دست در حنا کردید
باطنا با تنی تماما سرخ
جوی درجوی خون شنا کردید
بحث سردار تا به سرباز است
مرغ همسایه قاتل غاز است
بسته پرونده ها ولی باز است
که کدامین تان خطا کردید
این یکی آرزویمان را خورد
آن یکی آبرویمان را برد
دینمان روی دوش دنیا مرد
ای شمایان که ادعا کردید
هرچه آبادبود ویران شد
تیر و تیغ خزان نمایان شد
قتل عامی که ماه آبان شد
هی شمایان شما شما کردید
چه بزاید زمین گلش خون است
آب وخاکی که حاصلش خون است
بخدا باغبان دلش خون است
بسکه جای بنا فنا کردید؟
آه از آن ساعت ی که پژمردیم
خیره در چشم خیس هم مردیم
آبروی سکوت را بردیم
باوفا پیشه گان جفا کردید
سیل جرارتان مرا برده ست
عید من با عزا گره خورده ست
گوییا خانواده ام مرده ست
کمرم را شما دو تا کردید
#مجتبی_سپید
ای پیروان مکتب نمرود با شمام
بیرون شدم ازآتشتان حجتم تمام !
گیرم ستون کنید کمر را و نشکنید
هرگز بنای ظلم نمی آورد دوام
"غیرت کُشد اگرنکُشندم" در این سکوت
پَس میکشم که دق نکند تیغ در نیام !
روزی عزیز میشود این سر اگر چه شد
با سنگ قهر، بدرقه از کوفه تا به شام
عیب از نه کدخداو نه خان ازرعیت است
راس امام می بُرد از حسرت مقام
بازار خود فروشی از آن گوشه جمع شد
هرجای شهر خویش فروش است و ازدحام !
تنها ،گلوی گله به سگ ها سپرده شد
باوعده ی عنایت و یک استخوان انام
"شعری که خون از آن نچکد ننگ دفتراست"
شاعر که خون دل نخورد حیف احترام
فردا که نیست راه رهایی چه میکنید
ای شب رُوان شهره شبی خونتان بکام !
#مجتبی_سپید
می کِشد فرهاد را شیرین به "قصد" باتلاق
چشم مجنون ها درآورده ست لیلی باطلاق
هیس ای آهوی زائو جنگل ما امن نیست
تنگ گردد جای طوطی میرساند بر کلاغ
مارها مُردندوضحاک از قضا نامردنی ست
می خورد مغز تمام پیروان را داغ ، داغ
چشمه ی جوشانمان گمراه شدبادست غیر
خشک شد بر راه اشک آسمان چشمان باغ
هر که در افتاد با ما ، ما ور افتادیم چون
از "وفاق" مانمی آید "رفاقی" جز "نفاق"
جای انسانیت،انسان ازخودانسان جاگذاشت
رسم حیوانات بوده زندگی با این سیاق
عشق را احیا نباید ، باید از نو "آفرید"
با چنین تدبیر خواهد مُرد در دلها شقاق
رو به من فانوس میگیرید تا روشن کنید
روسیاهان!روز روشن راچه حاجت برچراغ؟!!
#مجتبی_سپید
پوستم را کنده دنیا بحث زخم و تیر نیست
استخوان هایم شکسته فرصت تفسیر نیست
هرچه آمد بر سرم آه از دلم ، آه از دلم
عشق هم هرچند میدانم که بی تاثیر نیست
من پیمبر زاده ام اعجاز من شعر است و بس
کم توانم قدرت تغییر این تقدیر نیست !
بسته اندو پیش چشمم هستی ام را میبرند
آه دندانم حریف حلقه ی زنجیر نیست
ای جمادات ای نباتات آااای حیوانات!گوش...
هیچکس مانند من از آدمیت سیر نیست
خواب دیدم گنگ ها شعر مرا ازبر شدند
خواب مردان غزل پرداز بی تعبیر نیست !
مرگ آمد بخت من چشم انتظارت مانده ام
نوشدارو را بیاور بر مزارم دیر نیست !
#مجتبی_سپید
دختر همسایه در ظاهرحلیم آورده بود
باطنا یک کاسه شیطان رجیم آورده بود
زندگی جبر جهنم بود تا در باز شد
آه گویا عطر جنت را نسیم آورده بود
"دست و پا گم کرد تا آن دست و پا را دید" دل
ظاهرش مصراع نابی از کلیم آورده بود
زیر چادر توری اش اموال دیروز مرا
لعبت همسایه با یاد قدیم آورده بود !
مهربانی بود سوغاتش برای مهربان
زیره بر کرمانیِ در قم مقیم آورده بود !
همسر دوران خوب کودکی آن شوخِ شنگ
تحفه را با لحن بانویی فهیم آورده بود
بین شیطان من و من ریخت آتش بس بهم
طبل جنگش را در اوضاعی وخیم آورده بود
نذر دارد یا نَظَر ؛ الله و اعلم هر چه هست
بار کج را از صراط مستقیم آورده بود !
#مجتبی_سپید
نترس از بوسه هایی که جماعت دید باورکن
جهان یک روز می بایست میفهمید باورکن !
زمانش بود و بوسیدم مکانش بود و بوسیدی
خداهم خیره بر لبخند مان خندید باور کن
زمین گهواره ی ماشد به پاس عشقبازیها
وگرنه چرخه ی گیتی نمیچرخید باور کن!
امان از برق چشمانت فغان از برق لبهایت
دلم هرگز بدین حالت نمی لرزید باور کن
به آتش میکشیدم جنگلم را پای لبهایت
اگرجز من کسی این غنچه را میچیدباورکن
مرا با هر چه میسنجی قبول اما نه با دوری
که میمیرم در این سنجش ؛ نکن تردید باورکن!
نبودی،خوب مطلق زندگی دیگرچه ارزش داشت؟
پشیزی این جهان بی تو نمی ارزید باور کن !
#مجتبی_سپید