شـکوه وزیبایی خلقت
ای یار قلندردل دلتنگ چرایی تو
از جغد چه اندیشی چون جان همایی تو
بخرام چنین نازان در حلقه جانبازان
ای رفته برون از جا آخر به کجایی تو
دادهست ز کان تو لعل تو نشانیها
آن گوهر جانی را آخر ننمایی تو
بس خوب و لطیفی تو بس چست و ظریفی تو
بس ماه لقایی تو آخر چه بلایی تو
ای از فر و زیبایی وز خوبی و رعنایی
جان حلقه به گوش تو در حلقه نیایی تو
ای بنده قمر پیشت جان بسته کمر پیشت
از بهر گشاد ما در بند قبایی تو
از دل چو ببردی غم دل گشت چو جام جم
وین جام شود تابان ای جان چو برآیی تو
هر روز برآیی تو با زیب و فر آیی تو
در مجلس سرمستان باشور و شر آیی تو
شمس الحق تبریزی ای مایه بینایی
نادیده مکن ما را چون دیده مایی تو
غزل شمارهٔ ۲۱۷۵
گفت مرا خواجه فرج: «صبر رهاند ز حرج»
هیچ مگو کز فرجست اینک گرفتار شدم
چرخ بگردید بسی تا که چنین چرخ زدم
یار بنالید بسی تا که در این غار شدم
#مولانای_جان
غرقست جانم بر درت، در بوی مشک و عنبرت
ای صد هزاران مرحمت، بر روی خوبت دایما
#مولانای_جان
یک نفس
با ما نشستی
خانه بوی گل گرفت...
#آذرشاهی
ای دوستتر از جانم زین بیش مرنجانم
مگذر ز وفاداری مگذار برین سانم
جان بود و دلی ما را دل در سر کارت شد
جان مانده چه فرمایی در پای تو افشانم
من با تو جفا نکنم تو عادت من دانی
با من تو وفا نکنی من طالع خود دانم
با دلشدهی مسکین چندین چه کنی خواری
ای کافر سنگیندل آخر نه مسلمانم
بشکست غمت پشتم با این همه عزم آنست
تا جان بودم در تن روی از تو نگردانم
#انوری
تو ببر ،
دلِ ما
برسان به خدا ..
نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم
در این سراب فنا چشمه حیات منم
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپرده رضات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم
نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند
که آتش و تَبِش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفتهای زشت در تو نهند
که گم کنی که سر چشمه صفات منم
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد خلاق بیجهات منم
اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست
وگر خداصفتی دان که کدخدات منم
#مولانای_جان
مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق
دوست را با ناله شبهای بیداران خوش است
نیست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست
شیوه رندی و خوش باشی عیاران خوش است...
___________
#حافظ_شیرازی
صائب تبریزی
آنچنان کز رفتن گل
خار میماند به جا
از جوانی حسرت
بسیار میماند به جا
آهِ افسوس و سرشکِ
گرم و داغِ حسرت است
آنچه از عمرِ سبک
رفتار میماند به جا
نیست غیر از رشتهٔ طول
اَمَل چون عنکبوت
آنچه از ما بر در و دیوار
میماند به جا
کامجویی غیر ناکامی
ندارد حاصلی
در کف گلچین ز گلشن
خار میماند به جا
#مولانای_جان
نباشَم در جهان
گر تو نَباشی یارِ من
•
به جان تو که سوگند عظیمست
که جانم بیتو دربند عظیمست
اگر چه خضر سیرآب حیاتست
به لعلت آرزومند عظیمست
#مولانای_جان
وقتی نیستی
ترانه و آهنگ:
استاد پازوکی
تنظیم کننده:
کاظم عالمی
سلطان صدا:
استاد معین
خاطره انگیز
گر این سلطان ما را بنده باشی
همه گریند و تو در خنده باشی
وگر غم پر شود اطراف عالم
تو شاد و خرم و فرخنده باشی
#حضرت_مولانا
زمستان مبارک🌨
شـمـسِ من و خـدای مـن
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
،
ره آسمان درون است،
پَر عشق را بجنبان
پَر عشق چون قَوی شد،
غم نردبان نماند
#مولانای_جان
.
اگر چه بسیارند
شغال ها
اما بیشه همیشه
به نام شیر است.
" قدرت و زیبایی
تصویرسازی قشنگی که تو ذهن خودم مییاد هر بار با این آهنگ: زمستون، شب، برف شدید، ایستادم تو آشپرخونهای با نور زرد و پنجرهای که به خیابون دیدِ باز داره. بوی سوختن شمع در فضا پیچیده.
در حال کیک پختن و منتظر کسی.
و زیر لب زمزمه میکنم؛
خواهم که بر رویت
هر دم زنم بوسه
ترسم که نالان کند بسی
مثل من کسی
چشم نرگست
جانانه جانانه
🌿
کار مرا چو او کند کار دگر چرا کنم
چونک چشیدم از لبش یاد شکر چرا کنم
از گلزار چون روم جانب خار چون شوم
از پی شب چو مرغ شب ترک سحر چرا کنم
باده اگر چه می خورم عقل نرفت از سرم
مجلس چون بهشت را زیر و زبر چرا کنم
چونک کمر ببستهام بهر چنان قمر رخی
از پی هر ستاره گو ترک قمر چرا کنم
بر سر چرخ هفتمین نام زمین چرا برم
غیرت هر فرشتهام ذکر بشر چرا کنم
#مولانای_جان
شکـوه آفرینش
نشاط من ز کار تو خمار من ز خار تو
به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو!
#مولانای_جان
💠
به قول مولانا :
آزمودم عقل دور اندیش را
بعد ازین دیوانه سازم خویش را
گفت که: «شیخی و سَری، پیشرو و راهبری»
شیخ نیَم، پیش نیَم، امرِ تو را بنده شدم
گفت که: «با بال و پری، من پر و بالت ندهم»
در هوسِ بال و پرش، بیپر و پرکنده شدم
#مولانای_جان
به دیداری قشنگ دعوتم کن
از قوهای وحشی بگو
از یاسمن آویخته از دیوار
از باختن به اسبهای چالاک شطرنج
قسم به عشقمون قسم
سـعـدی
تو چنان در دل من رفته
که جان در بدنی
•
سخنها دارم از تو با تو بسیار
ولی خاموشیم پند عظیمست
هر آن کز بیم تو خاموش باشد
اگر چه خر خردمند عظیمست
#مولانای_جان
عـطار
ای دلم مستغرق سودای تو
سرمهٔ چشمم ز خاک پای تو
جان من من عاشقم از دیرگاه
عاشق یاقوت جان افزای تو
" شکوه خلقـت"
چرخیدم، تا از من برهم
چون من نمانْد، او پدید آمد
مولانا
در هوس خیال او
همچو خیال گشته ام
آن که بدهد بی امید سودها
آن خدایست آن خدایست آن خدا
یا وَلیِّ حق که خوی حق گرفت
نور گشت و تابشِ مطلق گرفت
کاو غنی است و جز او جمله فقیر
کی فقیری بی عوض گوید که گیر؟!
#مثنوی_مولوی
#دفتر_سوم
خدایا جز تو و اولیائت امید به که و کجا بریم.
تو وجود و غنای مطلقی و از ما همه فقر و نیاز،
و تنها تو هستی که بی امید سود و بی آنکه انتظاری داشته باشی می بخشی!
پس این کشکول فقر ما فقیران درگاهت که در آن هیچ توشه و عملی جز فقر نداریم را به جود و کرم نامنتهایت پر و لبریز ساز.
و بوسیله اولیائت که همچون تو خُلق کریمانه دارند از ما درماندگان دستگیری بفرما.
زمستان مـبارک ❄️