امشب همه شب نشسته اندر حزنم فردا بروم مناره را کارد زنم خشم آلودست اگرچه با ماست صنم در چاه رسیدهام ولی بیرسنم #مولانا 🌼❤با ما همراه باشید ❤🌼
حافظ » غزلیات »
غزل شمارهٔ ۲۵۹
منم که دیده به دیدارِ دوست کردم باز
چه شُکر گویَمَت ای کارسازِ بنده نواز
نیازمندِ بلا گو رخ از غبار مَشوی
که کیمیایِ مراد است، خاکِ کویِ نیاز
ز مشکلاتِ طریقت عِنان مَتاب ای دل
که مردِ راه نَیَندیشَد از نَشیب و فَراز
طهارت ار نه به خونِ جگر کُنَد عاشق
به قولِ مُفتیِ عشقش درست نیست نماز
در این مُقامِ مجازی به جز پیاله مگیر
در این سراچهٔ بازیچه، غیرِ عشق مَباز
به نیمْ بوسه دعایی بخر ز اهلِ دلی
که کِیدِ دشمنت از جان و جسم دارد باز
فِکَنْد زمزمهٔ عشق در حجاز و عراق
نوایِ بانگِ غزلهایِ حافظ از شیراز
┄✨❊🌼❊✨┄
تو را بهسانِ قطرهی آبی نمیخواهم
که عطشم را سیراب کنی
تو را بهسان رودی از نمک میخواهم
که هرگاه از تو سیراب شوم
عطشم دوباره آغاز شود
#فاروق_جویده
#صبح_بخیر
┄✨❊🌼❊✨┄
تا مدرسه و مناره ویران نشود
اسباب قلندری بسامان نشود
تا ایمان کفر و کفر ایمان نشود
یک بندهٔ حق به حق مسلمان نشود
#مولانا
┄✨❊🌼❊✨┄
نم نم بارون اشکامو پنهون میکنه👌🩵☘
┄✨❊🌼❊✨┄
صد بار ببخشودم بر تو به تو بنمودم
ای خویش پسندیده هین بار دگر رفتی
#مولانای_جان
┄✨❊🌼❊✨┄
بزرگمهر به نوشيروان نوشت که خلق
ز شاه خواهشِ امنيّت و رفاه کنند
شهان اگر که به تعميرِ مملکت کوشند؛
چه حاجت است که تعميرِ بارگاه کنند؟
چرا کنند کم از دسترنجِ مسکينان؟
چرا به مَظلمه، افزون به مال و جاه کنند؟
چو کج روی تو، نپويند ديگران رهِ راست
چو يک خطا ز تو بينند، صد گناه کنند!
اگر که قاضی و مفتی شوند سِفله و دزد
دروغگو و بدانديش را گواه کنند!
به سَمعِ شه نرسانند حاسدان قوی
تظلّمی که ضعيفانِ دادخواه کنند
بترس زآه ستمديدگان که در دل شب
نشسته اند که نفرين به پادشاه کنند
چو جای خود نشناسی در آخر این مردم
تو را ز اوج بلندی به قعر چاه کنند...
#پروین_اعتصامی
۱۵فروردین سالروز درگذشت پروین اعتصامی
┄✨❊🌼❊✨┄
در مجلس عشّاق قراری دگر است
وین بادهٔ عشق را خماری دگر است
آن علم که در مدرسه حاصل کردند
کار دگر است و عشق کاری دگر است
#مولانا
┄✨❊🌼❊✨┄
در عشقِ جانان جان بده
بی عشــــق نگشـاید گره
ای روح اینجا مست شو
وی عقل اینجا دنگ شو
#مولانا
#صبح_بخیر
#امروز_با_مولانا
┄✨❊🌼❊✨┄
.
زندگی همین است
یا باید خودت را با سعادت های
زودیاب و معمول مثل بچه و شوهر و خانواده،
گول بزنی یا با سعادت های دیریاب و غیرمعمول،
مثل شعر و سینما و هنر و از این چیزها !
اما به هرحال
همیشه تنها هستی و تنهایی تو را میخورد
و خورد می کند ،
من قیافه ام خیلی شکسته شده
و موهایم سفید شده و فکر آینده خفهام میکند.
ولی
بگذریم ...
بگذریم ...
#فروغ_فرخزاد
"از نامههای فروغ به ابراهیم گلستان
┄✨❊🌼❊✨┄
بنای عاشقی بر بیقراری ست•••
#نظامی
┄✨❊🌼❊✨┄
استاد الهی قمشهای
یک اصطلاحی هست که خدا چندین بار در قرآن ازش استفاده کرده:
"حتی ضاقت علیهم/علیه الارض...."
یعنی "کار به جایی میرسد که زمین با تمام فراخیاش بر آدمی تنگ میگردد."
بهترین توصیفی است که میشود برای بعضی لحظهها، و برخی حسها به کار برد، اینطور وقتها چارهای نیست جز پناه بردن به خودش
باید به خودش پناه ببری، تا آرام بگیری، دوست و آشنا هم نمیتوانند برایت کاری بکنند.
آدمی تازه میفهمد که هیچ پناهی ندارد جز خدا و این حس یک چیزی است شبیه دلتنگی، سردرگمی، دلآزردگی، یک چیزی شبیه درد!!
┄✨❊🌼❊✨┄
" جونمو نثار کردم
قربون یار کردم "
.حس خوب این کلیپ تقدیم شما عزیزان 🌹
┄✨❊🌼❊✨┄
حافظ » غزلیات »
غزل شمارهٔ ۲۵۷
روی بِنْما و مرا گو که ز جان دل برگیر
پیشِ شمع آتشِ پروانه به جان گو درگیر
در لبِ تشنهٔ ما بین و مدار آب دریغ
بر سَرِ کُشتهٔ خویش آی و ز خاکَش برگیر
تَرکِ درویش مگیر ار نَبُوَد سیم و زَرَش
در غَمَت سیمْ شُمار اشک و رُخَش را زر گیر
چنگ بِنْواز و بساز ار نَبُوَد عود چه باک؟
آتشم عشق و دلم عود و تَنَم مِجمَر گیر
در سَماع آی و ز سر خرقه برانداز و برقص
ور نه با گوشه رو و خرقهٔ ما در سر گیر
صوف بَرکَش ز سر و بادهٔ صافی دَرکَش
سیم در باز و به زر سیمبَری در بر گیر
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مَکُن، رویِ زمین لشکر گیر
میل رفتن مَکُن ای دوست دَمی با ما باش
بر لبِ جوی، طرب جوی و به کف ساغر گیر
رفته گیر از بَرَم و زآتش و آبِ دل و چشم
گونهام زرد و لبم خشک و کنارم تَر گیر
حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را
که ببین مجلسم و تَرکِ سَرِ منبر گیر
┄✨❊🌼❊✨┄
➰
اشکِ سحر زداید، از لوحِ دل سیاهی
خُرّم کند چمن را، بارانِ صبحگاهی
عمری ز مهرت ای مَه، شب تا سحر نخفتم
دعوی ز دیده من، و ز اختران گواهی
چون زلف و عارض او، چشمی ندیده هرگز
صبحی بدین سپیدی، شامی بدان سیاهی
چندین #رهی چه نالی، از داغِ بینصیبی؟
در پای لالهرویان، این بس که خاکِ راهی
#رهی_معیری
┄✨❊🌼❊✨┄
باده چو هست ای صنم بازمگیر و نی مگو
عرضه مکن دو دست تی پر کن زود آن سبو
ای طربون غم شکن سنگ بر این سبو مزن
از در حق به یک سبو کم نشدهست آب جو
زان قدحی که ساحران جان به فدا شدند از آن
چون کف موسی نبی بزم نهاد و کرد طو
فاش بیا و فاش ده باده عشق فاش به
عید شدهست و عام را گر رمضان است باش گو
رغم سپید ماخ را رقص درآر شاخ را
و آن کرم فراخ را بازگشای تو به تو
مهره که درربودهای بر کف دست نه دمی
و آن گروی که بردهای بار دوم ز ما مجو
مرده به مرگ پار من زنده شده ز یار من
چند خزیده در کفن زنده از آن مسیح خو
منکر حشر روز دین ژاژ مخا بیا ببین
رسته چو سبزه از زمین سروقدان باغ هو
خامش کرده جملگان ناطق غیب بیزبان
خطبه بخوانده بر جهان بینغمات و گفت و گو
#مولانا
🎤#عندلیب
┄✨❊🌼❊✨┄
┄✨❊🌼❊✨┄
Читать полностью…هله پاسبان منزل تو چگونه پاسبانی
که ببرد رخت ما را همه دزد شب نهانی
بزن آب سرد بر رو بجه و بکن علالا
که ز خوابناکی تو همه سود شد زیانی
که چراغ دزد باشد شب و خواب پاسبانان
به دمی چراغشان را ز چه رو نمینشانی
بگذار کاهلی را چو ستاره شبروی کن
ز زمینیان چه ترسی که سوار آسمانی
دو سه عوعو سگانه نزند ره سواران
چه بَرَد ز شیر شرزه سگ و گاو کاهدانی
سگِ خشم و گاو شهوت چه زنند پیش شیری
که به بیشه حقایق بدرد صف عیانی
نه دو قطره آب بودی که سفینهای و نوحی
به میان موج طوفان چپ و راست میدوانی
چو خدا بود پناهت چه خطر بود ز راهت
به فلک رسد کلاهت که سر همه سرانی
چه نکو طریق باشد که خدا رفیق باشد
سفر درشت گردد چو بهشت جاودانی
تو مگو که ارمغانی چه برم پی نشانی
که بس است مهر و مه را رخ خویش ارمغانی
تو اگر روی و گر نی بدود سعادت تو
همه کار برگزارد به سکون و مهربانی
چو غلام توست دولت کندت هزار خدمت
که ندارد از تو چاره و گرش ز در برانی
تو بخسپ خوش که بختت ز برای تو نخسپد
تو بگیر سنگ در کف که شود عقیق کانی
به فلک برآ چو عیسی ارنی بگو چو موسی
که خدا تو را نگوید که خموش لن ترانی
خَمُش ای دل و چه چاره، سر خم اگر بگیری
دل خنب برشکافد چو بجوشد این معانی
دو هزار بار هر دم تو بخوانی این غزل را
اگر آن سوی حقایق سَیَران او بدانی
#حضرت_مولانای_جان
┄✨❊🌼❊✨┄
گفت آن رسول خوشجواز
ذرهای عقلت به از صوم و نماز
زانک عقلت جوهرست این دو عرض
این دو در تکمیل آن شد مفترض
#مولانا
┄✨❊🌼❊✨┄
اول و آخر نشانش کس نداد
گفت لو کان له البحر مداد
هفت دریا گر شود کلی مدید( مداد)
نیست مر پایان شدن را هیچ امید
باغ و بیشه گر بود یکسر قلم
زین سخن هرگز نگردد هیچ کم
آن همه حبر و قلم فانی شود
وین حدیث بیعدد باقی بود
حالت من خواب را ماند گهی
خواب پندارد مر آن را گمرهی
چشم من خفته دلم بیدار دان
شکل بیکار مرا بر کار دان
گفت پیغامبر که عینای تنام
لا ینام قلبی عن رب الانام
(دفتر دوم مثنوی معنوی مولوی )
┄✨❊🌼❊✨┄
مولانا
┄✨❊🌼❊✨┄
از بامداد روی تو دیدن حیات ماست
امروز روی خوب تو یا رب چه دلرباست
امروز در جمال تو خود لطف دیگرست
امروز هر چه عاشق شیدا کند سزاست
امروز آن کسی که مرا دی بداد پند
چون روی تو بدید ز من عذرها بخواست
صد چشم وام خواهم تا در تو بنگرم
این وام از کی خواهم و آن چشم خود که راست
در پیش بود دولت امروز لاجرم
میجست و میطپید دل بنده روزهاست
از عشق شرم دارم اگر گویمش بشر
میترسم از خدای که گویم که این خداست
ابروم میجهید و دل بنده میطپید
این مینمود رو که چنین بخت در قفاست
رقاصتر درخت در این باغها منم
زیرا درخت بختم و اندر سرم صباست
چون باشد آن درخت که برگش تو دادهای
چون باشد آن غریب که همسایه ی هماست
در ظل آفتابِ تو چرخی همیزنیم
کوری آنک گوید ظل از شجر جداست
جان نعره میزند که زهی عشق آتشین
کب حیات دارد با تو نشست و خاست
چون بگذرد خیال تو در کوی سینهها
پای برهنه دل به در آید که جان کجاست
روی زمین چو نور بگیرد ز ماه تو
گویی هزار زهره و خورشید بر سماست
در روزن دلم نظری کن چو آفتاب
تا آسمان نگوید کان ماه بیوفاست
قدم کمان شد از غم و دادم نشان کژ
با عشق همچو تیرم اینک نشان راست
در دل خیال خطه ی تبریز نقش بست
کان خانه ی اجابت و دل خانه ی دعاست
#حضرت -مولانا
┄✨❊🌼❊✨┄
شب فراق نخواهم دواج دیبا را
که شب دراز بود خوابگاه تنها را
ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند
که احتمال نماندست ناشکیبا را
گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی
روا بود که ملامت کنی زلیخا را
چنین جوان که تویی برقعی فروآویز
و گر نه دل برود پیر پای برجا را
تو آن درخت گلی کاعتدال قامت تو
ببرد قیمت سرو بلندبالا را
دگر به هر چه تو گویی مخالفت نکنم
که بی تو عیش میسر نمیشود ما را
دو چشم باز نهاده نشستهام همه شب
چو فرقدین و نگه میکنم ثریا را
شبی و شمعی و جمعی چه خوش بود تا روز
نظر به روی تو کوری چشم اعدا را
من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق
معاف دوست بدارند قتل عمدا را
تو همچنان دل شهری به غمزهای ببری
که بندگان بنی سعد خوان یغما را
در این روش که تویی بر هزار چون سعدی
جفا و جور توانی ولی مکن یارا
#سعدی
┄✨❊🌼❊✨┄
مرا تُرکیست مشکینموی و
نسرینبوی و سیمینبر
سُهالَب، مشتریغبغب، هلالابروی و مَهپیکر
چو گردد رام و گیرد جام و
بخشد کام و تابد رخ،
بُوَد گلبیز و حالتخیز و سِحرانگیز و غارتگر
دهانش تنگ و قلبش سنگ و
صلحش جنگ و مِهرش کین
به قدْ تیر و به مو قیر و به رخْ شیر و به لبْ شِکّر
چه بر ایوان، چه در میدان،
چه با مسـتان، چه در بستان
نشیند تُرش و گوید تلخ و آرد شور و سازد شرّ
چو آید رقص و دزدد ساق و
گردد دور، نشــناســم
ترنج از شَست و
شَست از دست و
دست از پا و
پا از سر
#جیحون_یزدی
┄✨❊🌼❊✨┄
ماه بالای سر آبادیست
دکلمه : خسرو شکیبایی
سهراب سپهری
ماه بالای سر آبادیست اهل آبادی در خواب
روی این مهتابی خشت غربت را می بویم
باغ همسایه چراغش روشن
من چراغم خاموش
ماه تابیده به بشقاب خیار به لب کوزه آب
غوک ها می خوانند
مرغ حق هم گاهی
کوه نزدیک من است : پشت افراها سنجد ها
وبیابان پیداست
سنگ ها پیدا نیست گلچه ها پیدا نیست
سایه هایی از دور مثل تنهایی آب مثل آواز خدا پیداست
نیمه شب باید باشد
دب کبر آن است : دو وجب بالاتر از بام
آسمان آبی نیست روز آبی بود
یاد من باشد هر چه پروانه که می افتد در آب زود از آب درآرم
یاد من باشد کاری نکنم که به قانون زمین بر بخورد
یاد من باشد فردا لب جوی حوله ام را هم با چوبه بشویم
یادمن باشد تنها هستم
ماه بالای سر تنهایی است
┄✨❊🌼❊✨┄
هر روز ز دلتنگی جایی دگرم بینی
هر لحظه ز بی صبری شوریده ترم بینی
در عشق چنان دلبر جان بر لب و لب برهم
گه نعرهزنم یابی گه جامهدرم بینی
در دایرهٔ گردون گر در نگری در من
چون دایرهای گردان بی پای و سرم بینی
چندان که درین دریا میجویم و میپویم
از آتش دل هر دم لبخشکترم بینی
از بسکه به سرگشتم چون چرخ فلک بر سر
چون چرخ فلک دایم زیر و زبرم بینی
در ره گذرت جانا با خاک شدم یکسان
تا بو که برون آیی بر رهگذرم بینی
بر خاک درت زانم تا گر ز سر خشمی
بر بنده بدر آیی بر خاک درم بینی
نی نی که نمیخواهم کز من اثری ماند
آن به که درین وادی رفته اثرم بینی
تا در ره تو مویی هستیم بود باقی
صد پرده از آن مویی پیش نظرم بینی
چون شمع سحرگاهی میسوزم و میگریم
چون صبح برآ آخر تا یک سحرم بینی
در ماتم هجر تو از بس که کنم نوحه
زیر بن هر مویی صد نوحه گرم بینی
گر آب خورم روزی صد کوزه بگریم خون
گر قوت خورم یک شب خون جگرم بینی
خاک است مرا بستر خشت است مرا بالین
ور هیچ نخفتم من خوابی دگرم بینی
خون جگر عطار خورد این تن و خفت ای جان
برخیز و بیا آخر تا خواب و خورم بینی
#عطار_نیشابوری
┄✨❊🌼❊✨┄
میآرم، نمیدانم دو رکعت نماز عید خوانده ام یا هشت رکعت و گفتند سبب شک بین دو و هشت چیست؟
پاسخ داد: گوئی وی از فرط دل مشغولی و فراموشکاری، رکعت های نماز را با
انگشتانش می شمرده است. و سرانجام مبهوت مانده که آیا دو انگشتی که بسته
است نشانه ی نمازی است که خوانده یا آن هشت که گشوده مانده.
میگویم: خدا را نیک ترین جوابی است که از طبعی لطیف تر از هر حلال و خمر آمیخته با
آب زلال سرچشمه گرفته. هر چند دانیم که قیس را چنین اراده ای نبوده.
از رمله به بیت المقدس که می رفتم، گذرم بر سرزمینی پرآب و گیاه افتاد. بنشستم و از
آن گیاه و آب بخوردم و بنوشیدم و بخود گفتم: اگر یک بار طعام یا شراب حلالی
خورده یا نوشیده باشم، همین است.
ناگاه شنیدم هاتفی می گوید ای سری!
مخارجی که ترا تا بدینجا رسانیده است، از کجاست؟
راهبی را بر در بیت المقدس واله دیدم.
گفتمش: مرا پندی ده. گفت: چونان مردی باش که درندگانش احاطه کرده اند. و وی
بیمناک است که اگر غفلت کند بدرندش یا اگر آرام گیرد، پاره پاره اش کنند.
و شب او شبی وحشتناک است هر چند فریفتگان آن را امین یابند. و روزش روز
اندوهان هر چند که بیکارگان روز سرورش پندارند.
پس از این رو برگرداند که برود. گفتمش:
بیشتر گوی. گفت: تشنه را جرعه ای آب خرسند کند.
دی، مرا وعده دادی که خواهیم دید. چنان
نکردی و مرا بیدل و پریشان کردی مرا دلی است که به اشتیاق مشغول است و اشکی
که بنسیم سر منزل دوست همی ریزد و اندیشه ای که آیا خواهد آمد؟
هان بدان که تو جزای گفتار، کردار و پندارت را خواهی دید. بدان گونه که از هر یک از
جنبش های گفتاری، پنداری و کرداری تو، صورتی روحانی بر تو آشکارا گردد.
حال اگر آن جنبش تو عقلی بود، از آن صورت فرشته ای حاصل آید که تو در دنیا
به مصاحبتش لذت بری و در آخرت بنورش هدایت یابی.
اما اگر آن جنبش، حرکتی از روی شهوت یا
غضب بود، از آن صورت ابلیسی حاصل شود که در زندگانی آزارت دهد و پس از مرگ نیز
ترا از لقای نور حاجب شود.
ذوالنون مصری را هنگام مرگ گفتند. چه
خواهی؟ گفت: خواهم که پیش از مرگ ولو یک دم خدای را بشناسم. گویند ذوالنون از
نوبه بود و بسال دویست و چهل و پنج وفات یافت.
در حدیث آمده است که : «در محضر
پروردگار صبح و شام نیست ». محدثان پیرامن این حدیث گفته ند: مراد آن است که
علم حق سبحانه حضوری است و همچون علم ما بگذشته و آینده متصف نمی شود.
ایشان آن را به ریسمانی مانند کرده اند که هر تکه اش برنگی بود. و کسی آن را از
مقابل چشم موری بگذراند. در این صورت، مور، به سبب ضعف بینائی هر دم رنگی بیند
که میگذرد و رنگی دیگر جایگزینش می شود.
و بدین ترتیب برای او گذشته و حال و آینده
ای حاصل می آید برخلاف آن کس که ریسمان را بدست دارد. دانائی حق سبحانه و
تعالی که مثل اعلای دانائی است
بدانائی آن کس ماننده است که ریسمان را
بدست دارد. و دانائی ما همانند دانائی آن مور است. عارف رومی چه نیک سروده است:
لامکانی که در او نور خداست
ماضی و مستقبل و حال از کجاست
ماضی و مستقبلش پیش تو است
هر دو یک چیز است پنداری دو است
از باد صبا دلم چو بوی تو گرفت
بگذاشت مرا و جستجوی تو گرفت
اکنون زمن خسته نمی آرد بار
بوی تو گرفته بود خوی تو گرفت
مرحبا ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علت های ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
عشق و ناموس ای برادر راست نیست
بر در ناموس ای عاشق مایست
هر چه غیر سوزش و دیوانگی است
اندر این ره دوری و بیگانگی است
آتشی از عشق در جان برفروز
سر بسر فکر و عبارت را بسوز
عارفان کز جام حق نوشیده اند
رازها دانسته و پوشیده اند
سرغیب آن را سزد آموختن
کو زگفتن لب تواند دوختن
#شیخ_بهایی
#کشکول_دفتراول_قسمت_دوم
┄✨❊🌼❊✨┄
چه می شد هستی ام گل بود تا از شاخه بردارم
که محض لحظه ای لبخند،در دست تو بگذارم
جوانی ام ، غرورم ، آبرویم ، آرزوهایم
تمام آنچه را که از خودم هم دوست تر دارم
اگر از من بپرسی،عشق”راز مطلق”است،اما
تماماً عشق تو پیداست در اجزای رفتارم
یقین ای دور سوسو زن،تو هم دیری نمی پایی
چنان که من سراغ از آسمان تار خود دارم
فقط در لحظه هایم باش ،بی دیدار ، بی منّت
نه اینکه آدمم ؟ قدری هوا را هم سزاوارم
بگو با که ، کجا ، سر می گذاری تا بدانم که
کجا ، تنها ، سری بر زانوان خویش بگذارم
#علی_حیات_بخش
┄✨❊🌼❊✨┄
صد ره به رخ تو در گشودم من
بر تو دل خویش را نمودم من
جان مایه ی آن امید لرزان را
چندان که تو کاستی، فزودم من
می سوختم و مرا نمی دیدی
امروز نگاه کن که دودم من
تا من بودم نیامدی، افسوس!
وانگه که تو آمدی، نبودم من
#هوشنگ_ابتهاج
┄✨❊🌼❊✨┄