گروهی در جهت معرفی آثار و افکار حضرت جلال الدین محمدبلخی ( مولانا ) "اندیشه ی خیام پریشانم کرد عطار در این مرحله حیرانم کرد تا قونیه از بلخ دویدم آخر نی نامه ی مولوی مسلمانم کرد" #عباسعلی_صافی Admin : @mollasadeghi
مکن ای دوست غریبم سر سودای تو دارم
من و بالای مناره که تمنای تو دارم
ز تو سرمست و خمارم خبر از خویش ندارم
سر خود نیز نخارم که تقاضای تو دارم
دل من روشن و مقبل ز چه شد با تو بگویم
که در این آینه دل رخ زیبای تو دارم
مکن ای دوست ملامت بنگر روز قیامت
همه موجم همه جوشم در دریای تو دارم
مشنو قول طبیبان که شکر زاید صفرا
به شکر داروی من کن چه که صفرای تو دارم
هله ای گنبد گردون بشنو قصهام اکنون
که چو تو همره ماهم بر و پهنای تو دارم
بر دربان تو آیم ندهد راه و براند
خبرش نیست که پنهان چه تماشای تو دارم
ز درم راه نباشد ز سر بام و دریچه
ستر الله علینا چه علالای تو دارم
هله دربان عوان خو مدهم راه و سقط گو
چو دفم می زن بر رو دف و سرنای تو دارم
چو دف از سیلی مطرب هنرم بیش نماید
بزن و تجربه می کن همه هیهای تو دارم
هله زین پس نخروشم نکنم فتنه نجوشم
به دلم حکم کی دارد دل گویای تو دارم
#حضرت_مولانا
*قصه همه معلمها از زبان یک خانم معلم شمالی*
وقتی برای اولین بار وارد کلاس شدم و دانش اموزان تمام قد از جا بلند شدند و سلام دادند
دستها و پاهایم شروع به لرزیدن کرد ...
انچه که در دانشگاه خوانده بودم و انچه در واقعیت می دیدم زمین تا اسمان با هم فرق داشت
و من دخترک جوان و ناپخته ای که دوست داشت هنوزم شیطنت کند و با در و دیوار حرف بزند، اما حالا معلم شده بود و معلم بودن کار اسانی نبود ...
وقتی وارد کلاس شدم و سی جفت چشم کنجکاو را دیدم که نصف نگاهشان به سمت من و نصف دیگر بند به خیابان است از استرس انقدر بی حال شدم که بچه ها برایم اب قند اوردند و من با عذر خواهی از بچه ها سعی کردم خودم راجمع و جور کنم ...
من ناخدایی بودم که نمی دانستم مقصد نهایی مسافرانم کجاست ...
چه باید می گفتم و چگونه رفتار می کردم با دخترکانی که شادی و غم همزمان در صورتهایشان موج می زد و احساسشان بلاتکلیف پشت نیمکت ها کشته میشد و تمام دلخوشیشان شیطنت کردن وسط کلاس بود ...
وداستان اینگونه اغاز شد
یک روز وسط تدریس متوجه شدم پیچ یکی از نیمکت های چوبی کلاس محکم نیست و هی صدا می دهد
سریع یک پیچ گوشتی و یک چکش از خدمتگذار مدرسه گرفتم و به کلاس برگشتم ، بچه ها شوکه شده بودند و فکر می کردند ابزاری برای تنبیه انان است
سمت نیمکت رفتم و پیچش را محکم کردم و چند چکش بر رویش کوبیدم ...
چه میدانستم که معلم باید نجاری هم بلد باشد تا صدای جیر جیر نیمکتی ، حواس دانش اموزش را پرت نکند
روز دیگر بچه ها در کلاس موشک کاغذی پرت می کردند و من هم با انها مسابقه گذاشتم تا کدامیک برنده خواهیم شد معلم یا بچه ها...
معاون سر اسیمه و بدون در زدن وارد کلاس شد و گفت ؛ شما اینجایید ..!!!
فکر کردم کلاس معلم ندارد
نمی دانم کجای قانون جهان نوشته شده بود که کلاس داری یعنی خفه کردن بچه ها و سکوت مطلق کلاس ...
ان روز به نظر مدیر و همکاران با تجربه ام، من چه دبیربی تجربه و بی درایتی بودم ...
در حالیکه من فقط می خواستم برای چند دقیقه ، در بازی و شادی بچه ها شریک شوم و به انها بیاموزم شاد بودن اولین حق انها در مدرسه هست...
اما معلمی که خود اجازه شادی نداشت چگونه می توانست بچه هایش را شاد کند ...!!!
در سفر معلمی روزهایی بود که برای درس جغرافیا ، چکمه های بلند پلاستیکی می پوشیدم و همراه با بچه ها دل به جنگل و رودخانه می زدم ، با فریاد می گفتم ؛
بچه ها اگر روستا نباشد ، خاک نباشد
جنگل نباشد ، اب و رودخانه نباشد ، زندگی هم نیست
بیایید امروز عهد ببیندیم مراقب اب و خاکمان باشیم ... مازندران این دخترک سبزه پوش ساحل نشین ....
و ناگهان لابه لای حرف زدن ها اب را به طرف بچه ها می پاشیدم و انها هم مثل کندوی زنبوری که سر باز کند به من حمله ور میشدندو تا می توانستند به طرف معلمشان اب می پاشیدند
نمی دانم چگونه توصیف کنم صدای شادی و فریاد بچه ها را وقتی مشت مشت اب به طرفم می ریختند و هی می گفتند ؛ خانم معلم چه کیفی می دهد اب بازی کردن وسط رودخانه .....
گاهی هم خسته میشدم و وسط تدریس دلم می گرفت ، کتاب را می بستم و صدا می زدم یکی برایم یک ترانه بخواند ، دخترکی با لهجه شیرین شمالی شروع به خواندن می کرد و من همراهیش می کردم و بچه ها ارام ارام شروع می کردند به دست زدن و چند دقیقه بعد دوباره درس شروع میشد ....
گاهی روی تخته کلاس می نوشتم ؛
من اهل مهربانیم ...شما اهل کجایید
گاهی عصبانی میشوم
و گاهی هم ، خیلی بد اخلاق ...
اما شما مرا دوست داشته باشید و هر وقت عصبانی شدم فقط به طرفم بدوید و مرا در اغوش گیرید چون بوی فرزند مادر را ارام می کند ...
در سفر معلمی اموختم باید به صورت تک تک بچه ها خیره شوم و بدون هیچ سوالی کشف کنم ، کدامشان غم اب و نان دارد ؟
کدامشان گونه هایش بخاطر تب سرخ شده است ؟
کدامشان بخاطر طلاق پدرو مادر هر روز به یک سمت پرت میشود ؟
کدامشان از استرس زیاد ناخن هایش را تا ته می جود ؟
و کدامشان چند دانه رویا در جیب هایش گم کرده است ....؟
چقدر تصور همه اینها سخت است و چه توان و هنری می خواهد شغل معلمی ...
حال پایان سفر است ، من مانده ام با یک دنیا خاطره و یک کتاب حرف ....و یک ارزوی ساده ...!!!
اینکه یکی بگوید ؛ خدا قوت خانم معلم ...
و دل خوشم به یک داستان کوتاه و صداهایی اشنا درون کوی و برزن که می گویند ؛
سلام خانم معلم
من زمانی دانش اموز شما بوده ام
مرا نمی شناسید ...!!!
و من شاد و خوشحال از دیدنشان می گویم ؛
خدا را شکر که در این شهر فراموشیها ، هستند انهایی که هنوز مرا می شناسند ، هنوز مرا دوست میدارند ....
معلمی در شالیزار (نیک پور )
ارادتمند همه همکاران عزیزم هستم ❤️❤️❤️❤️
برشی از #کلاس_آنلاین ، گروه خردمندان
توضیح و نکتهٔ بیت هفتم غزل ۱۴۶ حافظ
عفاالله چین ابرویش اگر چه ناتوانم کرد
به عشوه هم پیامی بر سر بیمار میآورد
#چشم_بیمار
#هنر_حافظ
#بیدل_دهلوی
#محمدرضاکاکائی
«معلم»ها
انسانها به دو گونه معلم نیاز دارند: معلمهای کاهنده و معلمهای افزاینده. کاهندگان، بیش از آنکه بیاموزانند، آموزشهای پیشین را میستُرند و میکَنند. آنان غلطها را نشان میدهند، بر خطاها انگشت میگذارند، جانهای انباری را سبکبار و رودخانۀ جامعه را لایروبی میکنند. سپس نوبت به افزایندگان میرسد که آموزههای نو بیاورند و اندیشههای بکر بیافرینند. بدون معلمهای کاهنده، از درۀ حماقت و بلاهت بیرون نمیآییم و بدون معلمهای افزاینده، به هیچ قلهای نمیرسیم.
مُزد معلمهای کاهنده، خون دل است و بدنامی و اتهامات رنگارنگ و فقر و مرگ آهسته. این گروه از آموزگاران، نه جایی استخدام میشوند، نه جیره و مواجب دارند و نه حرمت و احترام. آنان، به جرم کاستن و کندن، آماج تیر ابلهان و شمشیر ابلهسواران و نیزۀ بلاهتپرستانند. هیچ روزی از سال، به نام ایشان نیست؛ اما آینده بر گردۀ زخمی آنان سوار است.
#رضا_بابایی
دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم
لیکن از لطف لبت صورت جان میبستم
عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست
دیرگاه است کز این جام هلالی مستم
#حضرت_حافظ
درود بر شما مهربانان
هنگامتان سرشار از عشق و مهرورزى
روزگارتان
بلطف و مهر حضرت معشوق ِ
جهان آرا ،
سبز و اباد خوشاهنگ و
پررونق ...🌹💛🌸
«من معلّم هستم»
زندگی ، پشت نگاهم جاریست
سرزمین کلمات ، تحت فرمان منست
قاصدک های لبانم هر روز سبزه ی نام خدا را به جهان می بخشد
«من معلّم هستم»
گرچه بر گونه ی من سرخی سیلی صد درد ، درخشش دارد
آخرین دغدغه هایم اینست :
نکند حرف مرا هیچ کس امروز نفهمید اصلاً؟
نکند حرفی ماند؟
نکند مجهولی روی رخساره ی تن سوخته ی تخته سیاه جا مانده ست؟
«من معلّم هستم»
هر شب از آينه ها میپرسم :
به کدامين شيوه؟
وسعت ِيادِ خدا را
بکشانم به کلاس؟
بچه ها را ببرم تا لب ِدرياچه یِ عشق؟
غرق ِدریایِ تفکّر بکنم؟
با تبسّم يا اخم؟
با یکی بود و نبود، زیر یک طاق کبود؟
یا کلاغی که به خانه نرسید؟
قصّه گویی بکنم؟
تک به تک یا با جمع؟
بدوم یا آرام ؟
«من معلّم هستم»
نيمکت ها نفس گرم ِقدمهایِ مرا میفهمند
بال هایِ قلم و تخته سياه
رمز ِپرواز ِمرا میدانند
سيب ها دست ِمرا میخوانند....
«من معلّم هستم»
درد ِفهميدن و فهماندن و مفهوم شدن
همگی مال من است....
«»
مادرم 😔🥀💔
تقدیم به شما ❤️🤍💚
روز معلم بر تمامی اساتید و معلمان عزیز، همکاران گرامی و مربیان بشریت مبارك...🌹
«من معلّم هستم»
زندگی ، پشت نگاهم جاریست
سرزمین کلمات ، تحت فرمان منست
قاصدک های لبانم هر روز سبزه ی نام خدا را به جهان می بخشد
«من معلّم هستم»
گرچه بر گونه ی من سرخی سیلی صد درد ، درخشش دارد
آخرین دغدغه هایم اینست :
نکند حرف مرا هیچ کس امروز نفهمید اصلاً؟
نکند حرفی ماند؟
نکند مجهولی روی رخساره ی تن سوخته ی تخته سیاه جا مانده ست؟
«من معلّم هستم»
هر شب از آينه ها میپرسم :
به کدامين شيوه؟
وسعت ِيادِ خدا را
بکشانم به کلاس؟
بچه ها را ببرم تا لب ِدرياچه یِ عشق؟
غرق ِدریایِ تفکّر بکنم؟
با تبسّم يا اخم؟
با یکی بود و نبود، زیر یک طاق کبود؟
یا کلاغی که به خانه نرسید؟
قصّه گویی بکنم؟
تک به تک یا با جمع؟
بدوم یا آرام ؟
«من معلّم هستم»
نيمکت ها نفس گرم ِقدمهایِ مرا میفهمند
بال هایِ قلم و تخته سياه
رمز ِپرواز ِمرا میدانند
سيب ها دست ِمرا میخوانند....
«من معلّم هستم»
درد ِفهميدن و فهماندن و مفهوم شدن
همگی مال من است....
«»
مادرم 😔🥀💔
تقدیم به شما ❤️🤍💚
روز معلم بر تمامی اساتید و معلمان عزیز، همکاران گرامی و مربیان بشریت مبارك...🌹
حافظ » غزلیات »
غزل شمارهٔ ۱۰۲
دوش آگهی ز یارِ سفر کرده داد باد
من نیز دل به باد دهم، هر چه باد باد
کارم بدان رسید که همرازِ خود کنم
هر شام برق لامِع و هر بامداد باد
در چینِ طرهٔ تو دل بی حِفاظِ من
هرگز نگفت مسکنِ مألوف یاد باد
امروز قدرِ پندِ عزیزان شناختم
یا رب روانِ ناصحِ ما از تو شاد باد
خون شد دلم به یادِ تو هر گَه که در چمن
بندِ قبایِ غنچهٔ گل میگشاد باد
از دست رفته بود وجودِ ضعیفِ من
صبحم به بویِ وصلِ تو جان باز داد، باد
حافظ نهادِ نیکِ تو کامت بر آورد
جانها فدایِ مردمِ نیکو نهاد باد
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌾🍂
🌸
جهان یادگارست و ما رفتنی
به گیتی نماند به جز مردمی
به نام نکو گر بمیرم رواست
مرا نام باید که تن مرگ راست
#فردوسی
🌹🌺
سلام
صبح شما به خیر
A.Y
🌸
🌾🍂
🍃🌺🍂
💐🌾🍀🌼🌷🍃
@iranyaad
دو تا شلوار توی خشکشویی
شبی کردند باهم گفت وگویی
یکی از آن دو که خیلی شیکتر بود
کمی از آن یکی باریکتر بود
دوتا جیب بزرگ از پشت و رو داشت
همیشه لنگه اش خط اتو داشت
شکیل و خوشگل و ابریشمی بود
از آن اجناس شیک دیلمی بود
خلاصه جنس مرغوبی خفن داشت
کمربندی ز چرم کرگدن داشت
یکی دیگر چروک و ساده تر بود
کمی از آن یکی افتاده تر بود
تمیز و شسته اما بی اتو بود
هم از بالا هم از پایین رفو بود
به قدری کهنه بود و خسته از کار
به زحمت میشد او را گفت شلوار
گذشتِ روزها بی ارزشش کرد
تلاش و کارو زحمت نخکشش کرد
پس از یک شست وشو با خوب رویی
نشسته گوشه ای از خشکشویی
به سویش آمد آن شلوار زیبا
به عشوه شانه ها را داد بالا
کنار او نشست و با تکبر
به او میگفت از روی تمسخر
که من یک روز در بوتیک بودم
کنار جنسهای شیک بودم
مرا دیدند مردم پشت شیشه
که شلواری گران بودم همیشه
همیشه توی جایی لوکس بودم
کنار جنسهایی لوکس بودم
کنار کفشهای چرم اعلا
و کتهایی به قیمتهای بالا
پس از یک دوره ی چشم انتظاری
رسید از راه، مرد پولداری
تراولهایی از جیبش درآورد
مرا فوری خرید و باخودش برد
چه جاهایی که با آن مرد رفتیم
میان مردمی بی درد رفتیم
همیشه روی مخمل می نشستم
درون جمع اول می نشستم
به یک چشمک برایم شد مهیا
گرانقیمت ترین ماشین دنیا
خوراکم بود چک پول و تراول
تراولهای رنگارنگ و خوشگل
درون خانه دَه شلوار بودیم
که باهم مدتی همکار بودیم
درون ناز و نعمت خواب بودیم
همه در خدمت ارباب بودیم
تو اما ظاهراً شلوار کاری
که روی زانوانت وصله داری
دل شلوار کهنه سخت آزرد
ولی پیش رقیبش کم نیاورد
به حسرت گفت ای شلوار زیبا
لباس مردهای رده بالا
منم مثل تو شلوارم برادر
ولی من «آبرو» دارم برادر
مرا یک مرد فرهنگی خریده
شبی از جمعه بازاری خریده
نه در عمرم تراول دیدم هرگز
نه ماشینهای خوشگل دیدم هرگز
نه روی مخمل و اطلس نشستم
نه با جمعیتی ناکس نشستم
نه دستی را به نامردی فشردم
و نه پولی ز حق الناس خوردم
خدارا شکر اربابم شرف داشت
نهادش ریشه در آب و علف داشت
همیشه سر به زیر و مهربان بود
تمام عمر وقف دیگران بود
به خوشرویی رفاقت کرد با من
صبورانه قناعت کرد با من
نه در عمرش گناه ومعصیت کرد
هزاران مرد دانا تربیت کرد
معلم بود و دانشمند و دانا
نژاد پاک انسانهای والا
معلم در صف وارستگان است
که دریای معلم بیکران است
اگر صد بار جانم را بسوزند
مرا خیاط ها زانو بدوزند
اگر یک عمر تنهایی بپوسم
به جز پای معلم را نبوسم...
روز معلم پیساپیش مبارک
ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا
به وصل خود دوایی کن دل دیوانهٔ ما را
علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد
مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را
گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان
نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را
چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل
بباید چارهای کردن کنون آن ناشکیبا را
مرا سودای بترویان نبودی پیش ازین در سر
ولیکن تا تو را دیدم گزیدم راه سودا را
مراد ما وصال تست از دنیا و از عقبی
وگرنه بیشما قدری ندارد دین و دنیا را
چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری
برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را
بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت
که در عالم نمیداند کسی احوال فردا را
سخن شیرین همی گویی به رغم دشمنان سعدی
ولی بیمار استسقا چه داند ذوق حلوا را؟
سعدی
سحرگاهی شدم سوی خرابات
که رندان را کنم دعوت به طامات
عصا اندر کف و سجاده بر دوش
که هستم زاهدی صاحب کرامات
خراباتی مرا گفتا که ای شیخ
بگو تا خود چه کار است از مهمات
بدو گفتم که کارم توبهٔ توست
اگر توبه کنی یابی مراعات
مرا گفتا برو ای زاهد خشک
که تر گردی ز دردی خرابات
اگر یک قطره دردی بر تو ریزم
ز مسجد بازمانی وز مناجات
برو مفروش زهد و خودنمائی
که نه زهدت خرند اینجا نه طامات
کسی را اوفتد بر روی، این رنگ
که در کعبه کند بت را مراعات
بگفت این و یکی دردی به من داد
خرف شد عقلم و رست از خرافات
چو من فانی شدم از جان کهنه
مرا افتاد با جانان ملاقات
چو از فرعون هستی باز رستم
چو موسی میشدم هر دم به میقات
چو خود را یافتم بالای کونین
چو دیدم خویشتن را آن مقامات
برآمد آفتابی از وجودم
درون من برون شد از سماوات
بدو گفتم که ای دانندهٔ راز
بگو تا کی رسم در قرب آن ذات
مرا گفتا که ای مغرور غافل
رسد هرگز کسی هیهات هیهات
بسی بازی ببینی از پس و پیش
ولی آخر فرومانی به شهمات
همه ذرات عالم مست عشقند
فرومانده میان نفی و اثبات
در آن موضع که تابد نور خورشید
نه موجود و نه معدوم است ذرات
چه میگویی تو ای عطار آخر
که داند این رموز و این اشارات
عطار_نیشابوری
چو خدا بود پناهت چه خطر بود ز راهت
به فلک رسد کلاهت که سر همه سرانی
چه نکو طریق باشد که خدا رفیق باشد
سفر درشت گردد چو بهشت جاودانی
#مولانای_جان
«در تمام دنیا ثابت شده است که فرهنگ ِ «یک الگویه» مریض است و در آن خلاقیت های بزرگ محال است روی دهد. برای یک جوان امروزی، «50% شاملو + 50% شاطر عباس صبوحی» را الگو قرار دادن بهتر است تا 100% شاملو را، حتی 100% حافظ را و 100% مولوی را و شکسپیر را. فرهنگ یک الگویه یعنی این که ما یکی را صد درصد بپذیریم یا صد در صد نفی کنیم.
تمام بدبختی این نسل ِ تباه شده، یک الگویه بودن است و هیچ فرهنگ یک الگویه ای نمی تواند خلاقیت عظیم داشته باشد.
دکتر شفیعی کدکنی، با چراغ و آینه ص 532.
ای زده مطرب غمت در دل ما ترانهای
در سر و در دماغ جان جسته ز تو فسانهای
چونک خیال خوش دمت از سوی غیب دردمد
ز آتش عشق برجهد تا به فلک زبانهای
زهره عشق چون بزد پنجه خود در آب و گل
قامت ما چو چنگ شد سینه ما چغانهای
آهوی لنگ چون جهد از کف شیر شرزهای
چون برهد ز باز جان قالب چون سمانهای
ای گل و ای بهار جان وی می و ای خمار جان
شاه و یگانه او بود کز تو خورد یگانهای
باغ و بهار و بخت بین عالم پردرخت بین
وین همگی درختها رسته شده ز دانهای
از دهش و عطای تو فقر فقیر فخر شد
تا که نماند مرگ را بر فقرا دهانهای
لطف و عطا و رحمتت طبل وصال میزند
گر نکند وصال تو بار دگر بهانهای
روزه مریم مرا خوان مسیحیت نوا
تر کنم از فرات تو امشب خشک نانهای
گشته کمان سرمدی سرده تیرهای ما
گشته خدنگ احمدی فخر بنی کنانهای
پیش کشیی آن کمان هر کس میکند زهی
بهر قدوم تیر تو رقعه دل نشانهای
جذبه حق یک رسن تافت ز آه تو و من
یوسف جان ز چاه تن رفت به آشیانهای
خامش کن اگر سرت خارش نطق میدهد
هست برای جعد تو صبر گزیده شانهای
#مولوی
🌹🌹🌹
صبحدم مرغِ چمن با گلِ نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ، بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخنِ سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جامِ مُرَصَّع می لعل
ای بسا دُر که به نوکِ مژهات باید سُفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاکِ درِ میخانه به رخساره نَرُفت
در گلستانِ ارم دوش چو از لطف هوا
زلفِ سنبل به نسیمِ سحری میآشفت
گفتم ای مَسنَدِ جم، جامِ جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولتِ بیدار بِخُفت
سخنِ عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شِنُفت
اشکِ حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوزِ غمِ عشق نیارَست نهفت
#حضرت_حافظ
🌹
برشی از پرسش و پاسخ
#کلاس_آنلاین ، گروه خردمندان
اهمیت سواد و درک شعر توسط آوایشگر و تاثیر آکسان گذاری و لحن دکلماتور در القای مفاهیم ابیات و تاثیر آن در دلنشین بودن یا نبودن دکلمه برای شنونده.
تفاوت دکلمهٔ بد و خوب و دکلماتور حرفه ای و نابلد در چیست؟
#آکسان_گذاری
#لحن
#محمدرضاکاکائی
افلاطون راپرسیدند : چگونه است که تو معلم خویش را بیش از پدر احترام مینهی و بزرگ میداری؟
گفت پدرم مرا از بهشت به زمین آورد و معلمم مرا از زمین به بهشت رهنمون می سازد.
حال شما قضاوت کنید احترام بر کدام واجب تر؟؟؟…..
🔴 آزادی انتخاب«مفهوم خیر» و«سبک زندگی»، حق شهروندان است
✍️ سید علی محمودی
🔻این رویکرد که ارادۀ حکومت اموری را برای جامعه خوب و خیر تشخیص میدهد، و آنرا به صورت قوانین به تصویب میرساند و اجرا میکند و یا بهشکل آمرانه و تحکمی فرمان میدهد، قابل تأمل و ارزیابی دقیق است. دراینباره، لازم است موضوعی بنیادین و بسیار مهم را یادآوری کنم که حکومت آزاد و عادلانه، حکومتی است که مردم را در انتخاب و تحقق مفهوم خیر، سبک زندگی و نظام ارزشی، آزاد بگذارد.
🔻ما دو راه بیشتر نداریم: یا باید حکومت به صورت قیممآبانه از بالا تصمیم بگیرد و دستور بدهد که نحوۀ دینداری، اخلاقمداری، مناسک مذهبی و گذراندن اوقات فراغت من چگونه باشد، به تاریخ و سیاست باید چگونه بنگرم و نظام علمی من چگونه باید تدوین شود؛ یا این که شهروندان به صفت فردی و اجتماعی، آنچه را که حُسن و خیر خویش میدانند، با استفاده از سازوکارهای دموکراتیک، در چارچوب قانون انتخاب کنند. رویکرد اول، مشی حکومت های استبدادی و دیکتاتوری، و رویکرد دوم، راه و رسم حکومتهای آزاد و دموکراتیک است.
🔻حکومت بایستی مردم را در انتخاب مفهوم خیر، نوع دینداری، سیاستورزی، نگاه به تاریخ، نقد قدرت سیاسی، بحثهای اجتماعی، نحوه ادارۀ جامعه و انتخاب روشهای اقتصادی در تولید، تجارت و رقابت سالم، آزاد بگذارد. حکومت بایستی در برابر گزینش مفهوم خیر از سوی شهروندان، بیطرفی پیشه کند و در راه انتخابهای آزاد و دموکراتیک شهروندان، سنگ اندازی نکند.
🔻اگر حکومتی بطور یکجانبه به مردم فرمان داد که چون من خیر شما را بهتر از شما میدانم و تشخیص میدهم، و من برای شما تصمیم میگیرم، پس شما باید اینگونه که من میگویم عمل کنید، چنین رفتارِ عجیب و غریبی در نهایت به نارضایتی، اعتراض و از هم پاشیدگی اجتماعی و سیاسی، یعنی به بیدولتی(anarchy) میانجامد که فرجامی فاجعه بار برای جامعه دربردارد.
سید علی محمودی در فضای مجازی:
وبسایت | تلگرام | فیسبوک
🆔@Drmahmoudi7
وطن جانم!
در آغوشت بگیرم؟
اشکهایت را به دستم پاک گردانم؟
وطن جان؛خستهای؟!
دلت آرامشی لبریز میخواهد؟
وطن جان؛ غرق اندوهی؛ به جانم دردهایت!
نازنینم خوب خواهیشد....تو روزی بهترین بستر برایِ رشد و آگاهی...تو روزی مأمنی بیغصه و مطلوب خواهیشد.
وطن جان!
ما تو را آباد میخواهیم و دلها در تو شاد و مردمانت را؛
ز هر زنجیر و بند و غُصهای
آزاد میخواهیم...
دلت خون است؛ میدانم
سیاهی میرود ....
اما
تو از لبخند و شوق کودکانت؛
خرّم و مسرور خواهیشد
تو غرقِ التیام و نور خواهیشد.
نرگسِ صرافیان طوفان
🍃🍃✌️✌️🕊🕊
🍃🌸
بنـام خـدایی ڪه
تسکین دهنـده دردها
و آرامـش دهنده
قلبهاست
خـدایا بہ تـو توڪل میکنـم
و حـس داشتنت
پناهگاهی میشـود همیشگی
در اوج سختیهایم
روزهایم را با رحمتت بخیـر بگردان
و امروزم را هم با زیور نامت پرخیر
و برکت بگردان....
بِسـمِ الله الرَّحمـن الرَّحیـم
الهـی بـه امیــد تـو
🌹♥️
انگار دوباره🌸
روزِ دلخواه رسید🍃
نور از پس تارے🌸
شبانگاه رسید🍃
برخیز و بخند🌸
و زندگے ڪن با عشق🍃
صبح دگرے🌸
🍃 دوباره از راه رسید
سلام امروزتون سراسر عشق و خبرهاے خوب خوب🍃
💐💐💐💐💐💐
روز و هفته معلم بر عارفان علم و دانش مبارک
💐💐💐💐💐💐
معلمی شغل نیست
هنر است ، ذوق است ، ایثار است
عشق است و فداکاری❤️
روز معلم مبارک💐
🎉
سال ها پرسیدم از خود کیستم
آتشم ، شوقم ، شرارم ، چیستم
دیدمش امروز و دانستم کنون
او به جز من ، من به جز او نیستم
درود
صبحتون زیبا
دهقانی در اصفهان به در خانهٔ خواجه بهاءالدین صاحب دیوان رفت. با خواجهسرا گفت که با خواجه بگوی که "خدا" بیرون نشسته است، با تو کاری دارد.
با خواجه گفت، به احضار او اشارت کرد.
چون درآمد، پرسید که تو خدایی؟ گفت: «آری!»
گفت: «چگونه؟»
گفت: «حال آنکه من پیش، دهخدا و باغخدا و خانهخدا بودم، نواّب تو ده و باغ و خانه از من به ظلم بستدند، خدا ماند!»
#عبید_زاکانی
#کلیات_عبیدزاکانی
بویِ خوشِ تو هر که ز بادِ صبا شنید
از یارِ آشْنا سخنِ آشْنا شنید
ای شاهِ حُسن چشم به حالِ گدا فِکَن
کاین گوش بس حکایتِ شاه و گدا شنید
خوش میکنم به بادهٔ مُشکین مشامِ جان
کز دلق پوش صومعه بویِ ریا شنید
سِرِّ خدا که عارفِ سالِک به کَس نگفت
در حیرتم که باده فروش از کجا شنید
یا رب کجاست محرمِ رازی که یک زمان
دل شرحِ آن دهد که چه گفت و چهها شنید
اینَش سزا نبود دلِ حق گُزارِ من
کز غمگسارِ خود سخنِ ناسزا شنید
محروم اگر شدم ز سرِ کوی او چه شد؟
از گلشنِ زمانه که بویِ وفا شنید؟
ساقی بیا که عشق ندا میکند بلند
کان کس که گفت قصه ما هم ز ما شنید
ما باده زیرِ خرقه نه امروز میخوریم
صد بار پیرِ میکده این ماجرا شنید
ما مِی به بانگِ چنگ نه امروز میکشیم
بس دور شد که گنبدِ چرخ این صدا شنید
پندِ حکیم محضِ صَواب است و عینِ خیر
فرخنده آن کسی که به سَمعِ رضا شنید
حافظ وظیفهٔ تو دعا گفتن است و بس
در بَندِ آن مباش که نشنید یا شنید
#حضرت_حافظ
چو خدا بود پناهت چه خطر بود ز راهت
به فلک رسد کلاهت که سر همه سرانی
چه نکو طریق باشد که خدا رفیق باشد
سفر درشت گردد چو بهشت جاودانی
#مولانای_جان
شمس تبریزی
محمد علی موحد ص۲۱۹-۲۲۰
چراغ افروخته چراغ نا افروخته را بوسه داد و رفت.فيه ما فيه
🌹🍃 آنچه مسلم است شمس پس از مدتی از ستیزه جوییها و زبان درازیهای بدخواهان بیزار گشته و در این اندیشه افتاده بود که مولانا را به حال خود رها سازد و از قونیه برود. او دیگر کار خود را به انجام رسانیده بود و مولانا چندان پخته شده بود که میتوانست پس از ترک شمس روی پای خود بایستد و راه را ادامه بدهد.
شاید دشواری عمده شمس با مولانا منصرف کردن ذهن او از عرفان نظری و کشانیدن او به تجربه و عمل بوده است تو میخواهی که به علم معلوم کنی این را رفتن میباید و کوشیدن. آنها که عمر خود را در بحث از چگونگی راه و تعداد منازل و نقل حکایتهای راهروان میگذرانند هرگز به جایی نمی رسند. در این خطاب از مقالات که ظاهراً روی سخن با سلطان ولد فرزند مولاناست میخوانیم: «مثلاً بحث راهِ دمشق و حلب اگر صد سال کردیی با مولانا، هرگز من از حلب اینجا آمدمی؟ تا چهارصد درم برون ناورد و تو خطرها بر خود گرفتی و بر مال خود... تا آن کار کرده شد».
او پاسخ معترضی را می دهد که بر اهمیت و اولویتِ علم طریق تأکید می ورزیده و بر آن بوده است که اگر آن علم حاصل شود راه رفتن مسئله مهمی نخواهد بود: «اول علم ره بحث باید کرد، آنگاه رفتن میسر شود شمس ضرورت علم ره را منکر نبود لیکن آفت آن را گوشزد میکرد و از آنان که همه عمر بر مقدمه میتنند و هیچگاه به ذی المقدمه نمیرسند برحذر می داشت. هر قدم که سالک بر میدارد او را در برداشتن قدم دیگر یاری میدهد و راه را در فراروی او روشن میگرداند. آقسرا نخستین آبادی بزرگ بود که مسافر در راه قونیه به حلب در آنجا فرود میآمد و نَفَس تازه میکرد. شمس به عنوان مثال از همین راه و همین آبادی یاد میکند: «قصه راه و رفتن آقسرا گفتم و بیان کردم نرفتی و از آن سوی را می پرسی. من میگویم تا آنجا برو من با توام بعد از آن خود بنگر که کدام سو ایمن تر است از دزد و گرگ و حرامی...». او در جایی دیگر شعر اثیرالدین اخسیکتی را میخواند که گفته است: «استاد تو عشق ،است چو آن جا برسی / او خود به زبان حال گوید چون کن».
*ای معلــــم , بـــوی باران*
*مــــی دهی*
*در خـــــزان درس بهــاران*
*می دهی*
*ســـاعتی از عشق می گـــویی سخن*
*ســـاعتی هــــم درس ایمان می دهی*
*گـر چـــه دانش را گـران آموخته ای*
*از کـــــرم آن راچــه ارزان*
*می دهی*
*دردلت هــــر چنــــد داری غصــه ها*
*درس را با روی خنـــدان*
*می دهــــی*
*🌹 فرارسیدن روز معلم برتمام همکاران گرامی مبارک باد* با بهترین آرزوها برای شما💐💐🙏🙏
☀️
از نشانههای انسان بالغ
حتی اگر در اخلاق، فضیلتگرا باشیم نه فایدهگرا، داوری دربارۀ سیاستمداران، باید بر پایۀ کارنامۀ آنان باشد، نه نیتشان یا سخنانشان.
داوری با ترازوی نیت و آرزوی قلبی آدمها کار خدا در ظرف آخرت است، نه کار انسانها در این دنیا.
ما تنها میتوانیم دربارۀ دستاوردها داوری کنیم؛ زیرا علم به نیتها و ارادهها، نه ممکن است و نه وظیفۀ ما.
بسا کسانی که بهترین نیتها را داشتهاند، اما بیشترین زیانها را رساندهاند و بسا کسانی که نیت آنان رنگوبوی اخلاقی و معنوی ندارد، اما چون در کار خود دانا و توانا بودند، دنیا را آباد کردهاند و دلها را آرام و تنها را آسوده و خدا را خشنود.
از نشانههای انسان و جامعۀ بالغ همین است. انسان بدوی نیتها را میجوید و چشم به دهانها دارد و به همین دلیل همیشه فریب میخورد؛ انسان بالغ از برنامهها و کارنامهها میپرسد و از همین رهگذر، سرانجام بهترینها را مییابد.
قصد مارکسیسم خدمت به کارگران و تقسیم سرمایه در میان آنان بود و انگیزۀ کاپیتالیسم رقابت در سرمایهاندوزی؛ اما از قضا اسکنجبین صفرا فزود و کارگران در نظامهای کمونیستی، طبیعیترین حقوق خود را هم از دست دادند.
هیچ کارگری از کشورهای سرمایهداری به کشورهای کمونیستی مهاجرت نکرد، اما سیل کارگران مهاجر به سوی نظامهای سرمایهداری در آلمان غربی و فرانسه به راه افتاد.
غرب، حتی آنگاه که نئولیبرالیسم را پذیرا شد، باز هم جایی بهتر برای کارگران بود تا چین و کوبا و کره شمالی که مدعی حکومت کارگریاند و دعوی خدمترسانی به طبقات فرودست دارند.
کاپیتالیسم اگر هزار عیب دارد، همین که حقوق طبیعی انسانها و رقابت آزاد را میپذیرد، همچنان برتر از هر نظامی است که زیر بار حقوق طبیعی انسانها و اصل رقابت آزاد در جهان سیاست و اقتصاد و فرهنگ نمیرود.
@molanatarighat
#رضا_بابایی
.