mortazavipoem | Unsorted

Telegram-канал mortazavipoem - کانال شعر مهدی مرتضوی درازکلا (بابلکناری)

-

Subscribe to a channel

کانال شعر مهدی مرتضوی درازکلا (بابلکناری)

جانِ مارِ عزای سو نهیمه
ونسّه اتّا شو بی خو نهیمه
چِهِل شو بی قراری کرده منگو
جانِ مارسه اتا گو نهیمه
شعر خوانی زیبای استاد مرتضوی انجمن تبری سرایان مازندران شهرستان تنکابن 🌹

/channel/Maedobeh_Adabe_tabari
Telegram
کانال مادُبه‌ی ادب تبری
علی بوداغی(واقف)

@VAGHEF_TABARI

Читать полностью…

کانال شعر مهدی مرتضوی درازکلا (بابلکناری)

اتا میس گزارش همایش تبری سرایان
استان در تنکابن

سلودارمه خدمت برارون و خاخرونِ شاعر تبری سرا که پنج شنبه
شانزدهم آذر ۱۴۰۱ در تنکابون جم بهینه و شه شعر تازه دربمه ره خوانش ها کردنه و سکوت شهر ره بِشکندینه من چهار ساعت ماشین استاد بوداغی جا راه دهیمه تا وارد .پارک مادر تنکابون بهیمه من واستاد بوداغی مهربون و آقا ی زینتی که لینگ ره پارک دله بشتمی جناب استاد حمزه ی ابوالحسنی مسئول انجمن شعروادب مرحوم سلمان هراتی امه استقبال بمونه و اِماره خله خله گرم بهیتنه ساعت سه و نیم استاد بوداغی برای اجرا تریبون پِشت بوردنه واستاد ابوالحسنی هم وره کمک کردنه شیش تا شیش تا اسم شاعران ره خونِسِّنِه و شینه بالا صندلی پِشت نیشت بینه و به ترتیب شعر تبری زیبای خودشون را خونِسِّنِه
برای خوشامدگویی اول رئیس اداره ی ارشاد صحبت هاکردنه بعد استاد نائیج هم قشنگ سخنرانی هاکرده وهم شعر بخونِسّه
مِه نوبت که بَیّه استاد نائیج از من بخواسنه دبیتی جانه مار و منگو ره بخوندم شه دل دله بتمه که این دبیتی ره
ویشتر بِشنوسی دارنه مردم فکر کندنه که من کمبود دارمه
اَی استاد بوداغی شئنِ نزول این دبیتی ره شاعران تنکابونسه توضی هدانه ومن بخونسمه که اتا شاعر خله برمه بکرده :

جانه مار عزای سو نهیمه
ونسّه اتا شو بی خو نهیمه

چهل شو بی قراری کرده منگو
جانه مارِسّه اتا گو نَهیمه!!

دگرس استاد بوداغی فرمایش هاکردنه که حدود شصت شاعر شعر بخونِسّنه و تقدیرنامه و هدیه ی کتاب بَیتِنه

خدا دونده که مردم تنکابن و شاعران آن خطه سون خزر دریا دل هَسّنِه
ان شاالله که بِتونیم وشونِ زحمت رِه جبران هاکنیم!!

مهدی مرتضوی درازکلا بابل❤️❤️

Читать полностью…

کانال شعر مهدی مرتضوی درازکلا (بابلکناری)

شب بو

به روی صفحه ای شببو کشیدم
میان روز خوش از رو کشیدم

اتاق خویش را تاریک کردم
نشستم هی گلم را بو کشیدم!

مهدی مرتضوی درازکلا بابل
آذر ۱۴۰۱
@mortazavipoem

Читать полностью…

کانال شعر مهدی مرتضوی درازکلا (بابلکناری)

در کمین مغزها🚒

چه حکمتی است غربیان به ما سرند
خوشی کنندو تا همیشه می پرند!

زنان چند چشمشان زمامدار
تمام ماده های عور چون نرند !

زمین و آسمان و آب مالشان
زما که اهل مذهبیم برترند

تمام تاکشان شراب می شود
وَ خَمریه جلویشان و ازبرند

به روی مثنوی آسیا چه تیز!
ولی به روی حرف معنوی کرند

به گاه بخشش فقیر ناشناس
ولی به سهم ارث کس برادرند!

برای مغز در کمین نشسته اند
کنار مغزها پریده حاضرند!!

گرسنه های معدن سیاه و زرد
به بوی شان پرنده ی مهاجرند

مهدی مرتضوی درازکلا بابل
نهم آذر ۱۴۰۱ پنج شنبه
@mortazavipoem

Читать полностью…

کانال شعر مهدی مرتضوی درازکلا (بابلکناری)

زندگی روشن!

زندگی روشن است تلقینی
باطنش ظلمت است و بی دینی

معده ی شک، یقین من را خورد
وای ازین زندگی ماشینی!

ریه پُر شد زگند استشمام
ریشه دارد به عمق خود بینی!!

پسران دلخوشند می بینند
عکس نامحرمی تن چینی!

دختری زد به سیم آخر موی
رعشه برچای نیست در سینی!

گاه کفری شوم که می گویم
نقص دارد نظام تکوینی!

این یکی از گرسنگی مرده
دیگری گاوسیر، تابینی!

فارسی عمرتوهمیشه دراز!
شکّرین نیست هرچه لا تینی

روی دریا کف است قانونی
گوهرناب هست پایینی!!

مهدی مرتضوی درازکلا بابل
پنج شنبه سوم آذر ۱۴۰۱ش
@mortazavipoem

Читать полностью…

کانال شعر مهدی مرتضوی درازکلا (بابلکناری)

میان بُرامّید

یخ شدم دربرابر خورشید
ذوب شد هرکسی مرا تادید

مثل پاییز آمدم آرام
می روم زود مثل سبزه ی عید

بی تو مردود ا متحان بهار
نفسم را کند لبت تجدید

نخ پیراهنت زتن افتاد
دل من ارگ بم شدو لرزید!

رفته ایم از قضا به باغ نگاه
گفته ای وای سیب ما که رَسید!!

روسری پهن کرده ای زیرش
دست احساس هرچه خواسته چید!

باز بخشید زندگی را سیب
آمدیم از میان بُر اُمّید

ای خداوند عاشقان چمن
خاطرات گلم شود تمدید!!

مهدی مرتضوی درازکلا بابل
شنبه بیست و هشتم آبان زرد
@mortazavipoem

Читать полностью…

کانال شعر مهدی مرتضوی درازکلا (بابلکناری)

دِبِیتی تَبِری

بَدون اوّل دِهون رِه او کَشِمبِه

بَدِن تِه نوم رِه وَرمِه بو کَشِمبِه

تِه نوم رِه او نَزِه زِوون بِیارِه

رَقیبِ کَش رِه مِن چاقو کَشِمبِه

برگردان:

بدان اول دهان خودم را آب می کشم بعداً
نام تو را برزبان می آورم و بویش را حس می کنم!
اگر رقیب بدون این که دهانش را بشوید نام تورا برزبان جاری کند من پهلوی او را با چاقو می شکافم!!

مهدی مرتضوی درازکلا بابل
@mortazavipoem

Читать полностью…

کانال شعر مهدی مرتضوی درازکلا (بابلکناری)

☀️🍀🍄🍀☀️
#غزل🐚

به استاد ذبیح الله ذبیحی سوادکوهی
متخلص به صابر


شاعران درد مشترک دارند
روی لبخند پسته شک دارند!

جیبشان کاملا پراز خالی است
جای میوه چه ناخنک دارند

به زبان پرنده نزدیکند
برسرانگشت، شاپرک دارند!!

مثل دریا وسیع و موج انگیز!
لای اشعارشان نمک دارند!

قدر دان اصالت برگند
زیر سایه دلی خُنک دارند!!

زخم مهلک ز دوستان بخورند،
عاشقانه سر کمک دارند!!

چون " ذبیحی " چه ترد و دلتنگند!!
روی آغوش نی لبک دارند!!

" سفری روشن "و دلی آگاه
چون سبوی پر از ترک دارند


#مهدی_مرتضوی_درازکلا 🐚

/channel/sedapa

Читать полностью…

کانال شعر مهدی مرتضوی درازکلا (بابلکناری)

کفش

به میخانه رفتم

هیچ اتفاقی نیفتاد

به مسجد رفتم

گفتم:

سهراب! کفش هایم کو ؟!!

مهدی مرتضوی درازکلا
@mortazavipoem

Читать полностью…

کانال شعر مهدی مرتضوی درازکلا (بابلکناری)

ای درخت ! به یاد درختان انجلیسی

با درختی هوای ما مطبوع
زندگی می شود زبرگ شروع!

نه تبر! من ترا نمی خواهم
از ورودت به جنگلی ممنوع!

شاخه ای می شود عصای علی(ع)
یاشود منبرش هزاران نوع!

هست سلطان جنگلی یک شیر
بی درختان ، مَلِک شود مخلوع

هردرختی چو سد برابر سیل
چون بگیرد جلوی هر چه وقوع!!

هرنهالی که بشکند قتل است!
این عمل هست تلخ و نا مشروع!

هردرختی به ارزش نفس است
زندگی را نه قیمتِ مقطوع ....

قلمم بود ناتوان در وصف؟!
شعر من شد مفید، در مجموع؟!!

مهدی مرتضوی درازکلا بابل
آ ذر ۱۴۰۰
@mortazavipoem

Читать полностью…

کانال شعر مهدی مرتضوی درازکلا (بابلکناری)

غز ل روز

شرر کاری کند جنگل بسوزد
اگردریاست ، چون مشعل بسوزد!

بترس از آتش دل های مردم
کزآن بنیاد هر معضل بسوزد

شرر وقتی برون از دل زند، پاک ---
چو خشک و تر شب مخمل بسوزد

اگر از معده حرفی تلخ گویی---
زخشم بچه صد مُهمل بسوزد!

برو ای مفتخور از جمع فعّال
زآهی ریشه ی تنبل بسوزد!

تمام مسئله حل می شود ، جز
خرافاتی است لاینحَل، بسوزد!!

مهدی مرتضوی درازکلا بابل
آبان ۱۴۰۱ ش
@mortazavipoem

Читать полностью…

کانال شعر مهدی مرتضوی درازکلا (بابلکناری)

اتفاق قشنگ!

من و نسیم ظهورت چه اتفاق قشنگی
طنین پای عبورت چه اتفاق قشنگی!

غزل شدی زنگاهم چکیده ای سردفتر
شدم اسیرحضورت چه اتفاق قشنگی

به دیدنت که نشستم شدم درآینه ی پاک غریق چشم نمورت چه اتفاق قشنگی

کنون زتابش رویت دوچشم دل شده روشن
فدای چشمه ی نورت چه اتفاق قشنگی

تو آمدی چه مقاوم شدی معلم همت
شدم رفیق صبورت چه اتفاق قشنگی

پس از دویدن بسیار شاعرانه رسیدم
به منتهای شعورت چه اتفاق قشنگی!!

مهدی مرتضوی درازکلا بابل
@mortazavipoem

Читать полностью…

کانال شعر مهدی مرتضوی درازکلا (بابلکناری)

🌆غروب


کمرم خم شده از بار غروب
برسرم ریخته آوار غروب!

شده دیریست که بین من و تو
باعث فاصله دیوار غر وب

هست پیچیده به دور گردن
زخم ها خورده ترین مار غروب

قصد جان منِ دیوانه کند
چقَدَر بد شده رفتار غروب!!

تا که گلچینِ منِ خوار شدی
شده ام زخمی صد خارِ غروب

سوی من باز هجوم آورده ست
لشکر وحشی تاتار غروب

مگر آن دست رهایی بخشت
کند آزاد ، گرفتارِ غروب

مهدی مرتضوی درازکلا بابل
@mortazavipoem

Читать полностью…

کانال شعر مهدی مرتضوی درازکلا (بابلکناری)

داستانک ( براساس خبرروزنامه)
"جنایت پدر"

همسر بهروز بچه ی سه ساله ی نازش را پیش پدر گذاشت تا مسجد برود! بهروز هرکاری کرد که همسرش فاطمه را ازمسجد رفتن باز دارد موفق نشد! داشت می رفت بارها سفارش کرد مواظب این یک دانه چشمم باش !! بااین که دلش شور می زد باخود گفت اگر من بچه را به مسجد ببرم مزاحم مردم می شود آخر ماه مبارک رمضان است ماه عبادت و قرآن است و...
پدر با دخترک سه ساله تا توانست بازی کرد و خسته که شد، سرش را گذاشت روی بالش اما یخچال وسوسه اش می کرد بلند شد درش را باز کرد زهرماری کوفت کند! او طوری در یخچال ،جاسازی کرده بود که فقط به فکر نحس او و شیطان می رسید بچه ی بی گناه مشغول بازی کردن با اسباب بازی هایش بود که کم کم خوابش برد!! چشم های بهروز در حالی که قرمز شده بود و دست هایش می لرزید رفت انباری تا فیلم مستهجن و سوپرو سفیدش را بیاوردوقتی آمد، توی سیستم گذاشت و رفت به دنیای دیگر ! نیم ساعت بعد شروع به عربده کشی کرد و بی اختیار به جای رقصیدن تلوتلو می خورد تا این که دخترک معصوم و زیبا یش از خواب ناز بیدار شد و یک جیغ معنا داری کشید پدره حواس نداشت وبا موهای بچه بازی می کردو اورا می بوسید بچه هنوز فکر می کرد که بابای او دارد به او محبت می کند اما چشمش به فیلم که افتاد در حالی که گریه می کرد می گفت بابا بده خاموش کن ما مانم گفت بده مهدکودک به ما گفتند بده به خدا بده آخر من روزه ی کله گنجشکی دارم بده بده بده و...
همسایه ی روبه رویی آپارتمان مشکوک شد ومحکم شروع کرد به درزدن وبهروز دررا که باز کرد حسین آقا تا چشمش به فیلم و قرمزی چشم بهروزو خونریزی بچه را که دید همه چیزرا فهمید سریع در را بست وزنگ زد به پلیس که بلا فاصله رسیدند و یکی از سربازان با پوتین فیلم را خاموش کرد و روکرد به بهروز سنگدل گفت تو پدرش هستی؟! این جا چه خبر است ؟! می دانی چه جهنمی را به پا کردی؟! نامرد جواب داد :
چهار دیواری و اختیاری تازه ! من اختیار میوه ی باغ خودم را ندارم و... و هنوز مست بود فرمانده دستور داد اورا این قدر بزنید تا نصفه جون شود بعد که حواسش سرجا آمد با آمبولانس اورا بیاورید !!!! مادر از مسجدکه بر گشت پرسید بچه کجاست ؟!حسین آقا جواب داد سرد خانه ی بیمارستان!!!! بعد حسین آقا این بیت ایرج میرزا را در مذمت آمّ الخبائث زمزمه کرد:
ای کاش شود خشک بن تاک و خداوند
زین مایه ی شر حفظ کند نوع بشر را

پایان == مهدی مرتضوی درازکلا
شنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۰
@mortazavipoem

Читать полностью…

کانال شعر مهدی مرتضوی درازکلا (بابلکناری)

وحشت سقوط!!(داستانک) واقعی

یازده سالم بود که مابچه ها رفته بودیم زیر درخت گردو بازی کنیم. ناگهان یکی سکوت راشکست:
بچه ها نگاه کنید ازنوک شاخه ی گردو چند خوشه انگور آبداراست !! باید برای آن چاره ای بیندیشیم! من نگاه که کردم گفتم: اگر در دسترس بود که به ما نمی رسید حالا چه طور بالا برویم؟!! علی کوچولو مرا کشید کنارو گفت: بیا رضارا خام کنیم بفرستیمش بالا پدرش مثل گربه از درخت بالا می رود ومی پرد پایین !!!! این راز را با سه نفردیگر درمیان گذاشتیم و هماهنگ رضا را به این کار صعب تشویق می کردیم طولی نکشید که رضاشیر شد!! او شاخه هارا پله کرد وشروع کردبه بالا رفتن! من که از کوچکی قریحه ی شعری داشتم فی البداهه شعار درست کردم:
آفرین صدآفرین رضاجون رفته بالا انگورو بده حالا...
مرتب شعار را تکرار می کردیم ومن در دل گفتم :
"شکمی که غورغور می کنه کارارا ناجور می کنه!!!!"
رضا مثل گربه به یک قدمی انگور که رسید چشمش به پایین افتاد وای کاش نمی افتاد!! رضا توی آسمون گریه را سر داد ومثل ابربهار می گریست!! ضجه می زد بابا جون من دارم می افتم مرا نجات بده! در همین هنگام پیرمرد همسایه از راه رسید روبه من کرد و گفت این جا چه خبراست !! گفتم رضا رفت نوک درخت چند خوشه انگور بچیند حالا...
هنوز حرفم تمام نشده بود که دوتا کشیده زد زیر گوشم!! بعد گفت حالا برو این پسر درهوا مانده را پایین بیاور!!
مگر تو ودوستانت نبودید که او را تشویق می کردید!؟ ...
گفتم من تا به حال بالا ی هیچ درختی نرفتم وتحت تاثیر هیچ تحریکی هم قرار نمی گیرم و ..پیرمرد گفت واما بلدی همه ی بچه ها را باشعارهایت بفرستی نو ک قله دماوند...
رضا در حال عادی چند سانت زبانش بیرون بود وقتی به وحشت سقوط گرفتارشد ، زبانش یک وجب زده بود بیرون!! پیرمرد با صدای بلند به رضا گفت پدرت کجاست؟! جواب داد رفت ییلاق و من در حالی که گریه می کردم به پیرمرد گفتم: حسین جان ارّه موتوری دارد نمیشه...؟! پیرمرد باز می خواست مرابزند که زود جاخالی دادم و فرار کردم !! پیرمرد چند جوان ورزیده را آورد زیر درخت گردو تا کاری کنند دو جوان با کمک همدیگر رضارا به سختی پایین آوردند پیرمرد رو کرد به رضا و گفت:
کاری که تو کردی درست مثل مسئولینی است که با تشویق این وآن بالا می روند و دیگر پایین آمدن را بلد نیستند وباید آنان را ازپشت پرت کرد به پایین که دیگر هوس بالا رفتن نکنند!!
انسان قبل از این که بالا برود بایدراه پایین آمدن را بداند وگرنه ...

پایان مهدی مرتضوی درازکلا
پنج شنبه دوم اردیبهشت ۱۴۰۰
@mortazavipoem

Читать полностью…

کانال شعر مهدی مرتضوی درازکلا (بابلکناری)

دِبیتی تبِری 👁


تِه چائیّ و تِه سینی رِه خِشادِم

بَشِسِّه ظرف و چینی رِه خِشادِم!

تِه چِش وائِه مِوِسِّه روزِ چاشتِه

نَوِند چِش رِه تِه نی نی رِه خِشادِم !!

برگردان:
چای وسینی تورا می بوسم ظرف و چینی شسته ی تو را می بوسم
وقتی که چشمت باز است برایم وسط روز است! چشمت را نبند تا مردمک چشم
تورا ببوسم!!!!

مهدی مرتضوی درازکلا بابل

شنبه هیجدهم آذر ۱۴۰۱
@mortazavipoem

Читать полностью…

کانال شعر مهدی مرتضوی درازکلا (بابلکناری)

آینه ی تکه تکه!😭

گشتم هِلال! بی تو که کامل نمی شوم
دریایی و بدون تو ساحل نمی شوم!

من چشمه ای رهاشده خشکاند روزگار
آیینه ای برای مقابل نمی شوم !

من پیر هستم وتو جوانی پی ام نگرد!
خوبم! ترا نخواسته، شامل نمی شوم

آیینه بوده ام که کنون تکه تکه ام
باهیچ بند معجزه قابل نمی شوم!

به قصد خود کُشی طرفم آمدی؟! برو!
طوری شدم که زهر هَلاهِل نمی شوم!!

مهدی مرتضوی درازکلا بابل
نیمه ی آذر ۱۴۰۱ روز تولدم
@mortazavipoem

Читать полностью…

کانال شعر مهدی مرتضوی درازکلا (بابلکناری)

دماوَند تَبِری

دِماوند خوارِ که پَرپَر نَهووِه

نِتَرکِه مازِرون یِکسَر نَهووِه

دِماوند هَسِّه سَنگین قَلبِ گوشِه

اِلهی مازِرون یِکوَر نَهووِه !!

برگردان :

دماوند خوب است که مثل گل پرپر و منفجرنشود وما زندران بیابان و بدون کوه نگردد
این کوه در گوشه ی مازندران خیلی سنگینی می کند خدا یا مازندران یکور و
نا میزان نشود!!

مهدی مرتضوی درازکلا بابل
جمعه دهم آذر ۱۴۰۱ ش
@mortazavipoem

Читать полностью…

کانال شعر مهدی مرتضوی درازکلا (بابلکناری)

به نام خدا

باعرض تبریک به خاطر دو گل شیرین که به یاری خدا و با راهنمایی سرمربی کی روش و با پاهای روزبه چشمی و رامین رضاییان در دوحه ی قطر وارد دروازه ی
ولز شد وجام جهانی ۱۴۰۱ برای اولین بار به نفع ایران ورق می خورد!
لذا دوبیتی ذیل را تقدیم مردم ایران سرفراز می کنم:

دوگل🌹🌹

دلم از دور " چشمی " را صدا زد
رضاییان به زخم دل دوا زد!

مربّی جای خود دارد ولی من ---
دو گل را شک ندارم که خدازد!!

مهدی مرتضوی درازکلا بابل
جمعه چهارم آذر ۱۴۰۱
@mortazavipoem

Читать полностью…

کانال شعر مهدی مرتضوی درازکلا (بابلکناری)

🍄🌸🌼🌸🍄
#غزل🍀

یخ شدم دربرابر خورشید
ذوب شد هرکسی مرا تادید

مثل پاییز آمدم آرام
می روم زود مثل سبزه ی عید

بی تو مردود امتحان بهار
نفسم را کند لبت تجدید

نخ پیراهنت ز تن افتاد
دل من مثل ارگ بم لرزید!

رفته ایم از قضا به باغ نگاه
گفته ای وای سیب ما که رَسید!!

روسری پهن کرده ای زیرش
دست احساس هرچه خواسته چید!

باز بخشید زندگی را  سیب
آمدیم از میان بُر اُمّید

ای خداوند عاشقان چمن
خاطرات گلم شود تمدید

#مهدی_مرتضوی_درازکلا 🍀

http://Telegram.me/sedapa

Читать полностью…

کانال شعر مهدی مرتضوی درازکلا (بابلکناری)

پاییز !


یک فصل داردسال من پیوسته پاییز
شدکوچه ام از برگ های زرد لبریز

با خط ناخوانا برایم نسخه ای را
بنویس باری ای شفا! بامهرتجویز!!

من قامت خواهش ، دلم پراز تمنّا
از من بخواه ای خواهشم درعمریک چیز

ازسایه ام هی می گریزی ، می گریزی
چابک تراز آهویی و چشمی چنین تیز

تقدیم کردم جان خود چیزی نگفتی
چیزی بگو هرچند جانم هست ناچیز!

من دست ها را برده ام بالا درآغاز
این قدر باتسلیم ، بی رحمانه مستیز

بس کن تو شیرین کاریت را یابسازم
بااین که هرگززیر پایم نیست شبدیز!

حالا که مولا نا شدم آواره ی عشق
بگشای رخ آرام گیرم، شمس تبریز!!

شاعر: مهدی مرتضوی درازکلا
@mortazavipoem

Читать полностью…

کانال شعر مهدی مرتضوی درازکلا (بابلکناری)

☀️🌺🍀🌺☀️

#غزل💦

اتفاق قشنگ!

من و نسیم ظهورت چه اتفاق قشنگی
طنین پای عبورت چه اتفاق قشنگی!

غزل شدی زنگاهم چکیده ای سردفتر
شدم اسیرحضورت چه اتفاق قشنگی

به دیدنت که نشستم شدم درآینه ی پاک غریق چشم نمورت چه اتفاق قشنگی

کنون زتابش رویت دوچشم دل شده روشن
فدای چشمه ی نورت چه اتفاق قشنگی

تو آمدی چه مقاوم شدی معلم همت
شدم رفیق صبورت چه اتفاق قشنگی

پس از دویدن بسیار شاعرانه رسیدم
به منتهای شعورت چه اتفاق قشنگی!!

#مهدی_مرتضوی_درازکلا 💦

http://Telegram.me/sedapa

Читать полностью…

کانال شعر مهدی مرتضوی درازکلا (بابلکناری)

دِبِیتی تَبِری


بَدون اوِّل دِهون رِه او کَشِمبِه

بَدَاً تِه نوم رِه وَرمِه بو کَشِمبِه

تِه نوم رِه او نَزِه زِوون بِیارِه---

رَقیبِ کَش رِه مِن ، چاقو کَشِمبِه

برگردان :
نخست دهان را آب می کشم بعداً نام تورا
برزبان می آورم و عطرنامت را بومی کشم!
اگر رقیب بدون شستن دهان نامت را بر زبان بیاورد، من چاقورا به پهلوی او می کشم!!

مهدی مرتضوی درازکلا بابل
@mortazavipoem

Читать полностью…

کانال شعر مهدی مرتضوی درازکلا (بابلکناری)

قوقولی قوقو !!


به خروسی گفتم :

لنگه ی ظهر چرا قوقولی قوقو ؟!

تو برو وقت سحر داد بزن !

او به من پاسخ داد:

هرزمان خواب که باشی می خوانم!!!!
پایان

مهدی مرتضوی درازکلا بابل
آبان ۱۴۰۱ ش
@mortazavipoem

Читать полностью…

کانال شعر مهدی مرتضوی درازکلا (بابلکناری)

دِبیتی تبِری

چِش بن ، اَسلیِ سر ، مونگ سوئی

غریبی بوردی و خِش عطرو بوئی

شِه دومبِه ، اون خدا دوندِه ، تِه دوندی

بِسونِ عمرِ مِن بوردی ، نِموئی !!

برگردان:
زیرچشم روی اشک نور ماهی
راه دور رفته ای و خوش بویی

خودم می دانم آن خدا می داند و تومی دانی:
شبیه عمر من رفتی و بر نگشتی!!

مهدی مرتضوی درازکلا بابل
@mortazavipoem

Читать полностью…

کانال شعر مهدی مرتضوی درازکلا (بابلکناری)

حسین جان !

لبت جوشان تر از فیض فرات است
غبار پای تو آب نبات است

تو و آن تشنگی ؟! امکان ندارد!
لبت سرچشمه ی آب حیات است !!

مهدی مرتضوی درازکلا بابل
شنبه سی ام مهر ۱۴۰۱
@mortazavipoem

Читать полностью…

کانال شعر مهدی مرتضوی درازکلا (بابلکناری)

دِبیتی تَبِری

خِدا دوندِه مِه چِش رِه زَندِه تِه دیم
شِه زِلفِه چَم هِدایی بَیِّه اَی جیم!

تِمومِه پائِه رِه خوامبِه که بوجِم
اِسا هِمسایِه هَسّی کورمِه پَرچیم

برگردان :
خدا می داند که روشنایی صورت تو چشم مرا کور می کوند دوباره زلف خود را شانه زدی مثل حرف جیم شده است
تمام چوب های کاشته را می خواهم از زمین درآورم حالا که همسایه ی من شدی پرچیم و چپر یا دیوار ری نمی خواهم!!

مهدی مرتضوی درازکلا بابلکنار

@mortazavipoem

Читать полностью…

کانال شعر مهدی مرتضوی درازکلا (بابلکناری)

رمضان نور🌹🌹🌺🌺❤️❤️

من نمی گویم نرو! آهسته تر!!
می کند هجرت دلم را شعله ور

تابجنبم بندگی را رفته ای!
ماه کامل شد، شدم من خون جگر!!

تشنگی جانی دمیده برتنم
تا شدم از راه چشمه باخبر!!

کم شود یک روز از رمضان نور---
نیمه شب خاکی شود بر فرق سر!!

کوچه ها تازه چراغانی شدند
گونه هایم اندک اندک گشت تر!!

ای خدا سوگند برآیات تو
شاخه های قدر را کن پرثمر!

توبه را از من پذیرا باش رب!
نیستم شاید به رمضانی دگر!

پایان== مهدی مرتضوی درازکلا
اردیبهشت ۱۴۰۰
@ mortazavipoem

Читать полностью…

کانال شعر مهدی مرتضوی درازکلا (بابلکناری)

سفره ی رمضان 🙏🙏🌹🌺❤️❤️

سفره ی رمضان شده پهن و دهد بوی خدا
هرکه مهمان شدشودلبریز درکوی خدا!!

ای اذان ظهر بیدارم نمودی لحظه ای
تا وضوسازم من از چشمه که شدجوی خدا
گرچه ایزددیدنی هرگزنبودو نیست،لیک
درنمازشب ببینی دردلت روی خدا!!

شهررمضان معنی روشن دهد مومن هلا!
پشت برشیطان کن وبشتاب توسوی خدا

ماه رمضان هرکسی روزه بگیردباخلوص
شک نکن اومی شود تا فطر،همخوی خدا

مادررمضان عدالت زایدوبینی به چشم
دربرابر جان من عدل ترازوی خدا!!

هست رمضان ُ ماه قرآن ای بشر"لاریب فیه "
چهره ات آیینه گون هم می دهی بوی خدا!!

پایان== مهدی مرتضوی درازکلا
جمعه سوم اردیبهشت ۱۴۰۰
@mortazavipoem

Читать полностью…

کانال شعر مهدی مرتضوی درازکلا (بابلکناری)

برنج نشُسته ( داستانک واقعی)


شوهر بعداز دوماه به زنش گفت:
همسر عزیزم بیاشیطان را لعنت کن برویم مادرم را سربزنیم! آن پیر زن مادرم چشم به راه پسر بزرگش است! دلش برای عروسش تنگ رفت ! باز زن ترش کردو ابرو درهم کشیدو با صدای بلند پاسخ داد: شوهرعزیزم! تو پسرشی حق داری مادر جونت را هرروز ملاقات کنی وبرایش هدیه های آن چنانی ببری ولی این را بفهم که منتظر من نیست! تو برو سیِ خود من هم می روم سیِِ خود!! حالا شیرفهم شدید!!؟!...
علی آقا پسر بزرگ سیّده اقدس بغض کردو گفت :
آخرزن !مادرم در حق تو چه بدی کرد که این طور جبهه گیری می کنی؟! امروز خدا را شکر عید غدیر است دوست نداری سیّده اقدس را سربزنی پدرم سید نیست اما من نه ماه در مشیمه ی یک سید رشد کردم تا پابه دنیا نهادم زن؟!
دوست زهرا خانم همسایه ی آپارتمانی اش صدارا بلند کردو خطاب به او گفت:
زهرا خانم! اگر شما می خواهید به دیدار سادات بروید من هم می آیم شوهرم ماموریت است سه روز دیگر بر می گردد. از حرف های شما فهمیدم امروز ناهار پیش سیده اقدس هستید چه خوب! من خیلی دوستش دارم وچند ماهی است او را ندیدم و...
زهرا خانم سکوت معنی داری کردم گفت اگر تو می آیی من هم حاضرم ودلش راضی به رفتن شد برای دیدار سیداقدس
علی آقا شوهر زهرا خانم از خوشحالی شروع کرد به آواز خواندن و از زن همسایه تشکر کرد که زهراخانم را به رفتن راضی کرد.
همه نوپوش شدند وسوار ماشین وعلی آقا آهنگ علی علی مولا را سر دادو بعد از نیم ساعت رسیدند به خانه ی سیده اقدس و خدا می داند که چه قدر خوشحال شد ابتدا عروسش زهرا خانم را گرم گرفت و از ته دل بوسید و بعد مهمان همسایه شهلا خانم را و در نوبت آخر پسرش علی آقا را بغل کرد و او گفت مادر جان روزت مبارک و هدیه را یواشکی پایین گذاشت وهمه رفتند اتاق مهمانی!! ساعت یازده را نشان می داد علی آقا به مادرش گفت چرا چشم هایت نمور است؟! مادر جان بهتر از جانم!! جواب داد : من سماور را خاموش کردم وبه خود گفتم دیگر امیدی نیست کسی خانه ی سوت وکور مرا روشن کند و از ناراحتی چشم هایم شروع به باریدن کردند حالا که شما را دیدم چشم هایم شاد شدند الهی خدا تو و همسرت را برای من نگه دارد و...
همه وارد اتاق مهمانی شده نشستند ده دقیقه ای گذشت هر کس از هر دری سخن می گفت علی آقا رو کرد به خانم ها وگفت: لطفا به آشپز خانه بروید وکمک حال مادرم شوید وقتی سه نفری و ارد آشپزخانه شدند دیدند دو اردک پخته و آ ماده و برنج شسته و... کار نکرده ای نبود!!! همه شرمنده شدند که سیّده اقدس همه چیزش روبراه بود و حتی چای خون کفتری را به تعداددر استکان ریخت همه گفتند چرا این قدر ما را شرمنده کردید؟! جواب داد امروز سادات میزبانند!! در همین هنگام زنگ خانه به صدا درآمد وقتی علی آقا در را باز کرد با صدای بلند نتراشیده گفت:
چشم ما روشن دایی ناسور آمد! قد بلند بود و خیلی چاق به همین جهت در روستا به جای دایی ناصر اورا دایی ناسور صدا می زدند!!!! و خیلی خیلی پر خور بود!!اگر چاره داشت سفره را هم می بلعید!!
به کمک همدیگر همه چیز روی سفره مرتب شد همه آماده شدند تا سیده اقدس از آشپزخانه بیاید کنار سفره تا
بخور بخور راه بیندازند!!
اقدس خانم کنار سفره نشست و به همه تعارف که کرد ، زهرا خانم رو به سیده اقدس کردو گفت :
ببخشید توی خانه نان هست؟ او جواب داد بفرمایید برنج میل کنید چرا نان ؟!
زهرا خانم گفت : آخر برنج نِشاستِه دارد نخورم بهتر است!!!! مادر شوهرش ، اقدس خانم، درحالی که بغض کرده بود جواب داد:
به خدا و به همین روز عزیز این برنج تمیز است و ده بار آن را شستم شما ایراد دیگر نتوانستید بگیرید؟! حالا می گویید برنج نشسته است؟!!!!!....
از دایی ناسور گرفته تا علی آقا هر کاری کردند این پیر زن سید توجیه شان را باور نمی کرد تا این که زهرا خانم شروع
کرد به گریه کردن و جریان کلسترول و چربی خون و بالا بودن فشار را برایش توضیح داد وعلی آقا دست مادرش را بوسید وگفت این یک سو تفاهم لفظی است بعد که او قانع شد دایی ناسور گفت به خدا اگر به سفره بر نگر دید من همه را می خورم سیده اقدس از زهرا خانم عذر خواهی کردو گفت:
ببخشید! زبان مادرشوهر بدون خار نیست و ...

مهدی مرتضوی درازکلا بابلکنار
دوشنبه سی ام فروردین ۱۴۰۰
@mortazavipoem

Читать полностью…
Subscribe to a channel