عاقبت به خیر 🌹💐🌺🌷🌿
هم نفسم بیابیا کارد به استخوان رسید!
درد کشیده ام زتو از علن و نهان رسید
کاش هوای زندگی بود به ریّه ازشمال
حرکت باد را ببین از طرف خزان رسید
نور! به چشم من بیا!گم شده ام زبخت شوم
چاه میان راه ومن ، توطئه ی رُمان رسید
غنچه ی لب گلی شود ازنفس و سلام تو
آمده ام به پای خود نوبت رقص جان رسید!
راه به سمت قلّه ای خسته شدم رمق رمق
اوج گرسنگی شدم چه عسلی چه نان رسید!!
شاخه گلی طلب نمودم پی آن دوان دوان
تا که به باغ رفته ام عاقبتم جنان رسید!
حکمت عشق بوده این دست توزد مرازمین
سخت گرفته ای مرا تاغزل روان رسید!!
مهدی مرتضوی درازکلا بابل
دوشنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۲ شمسی
@mortazavipoem
یار دبستانی من (شهیدرضایوسفی)
من و شهید رضا یوسفی تا سوم راهنمایی
هم کلاس بودیم درکلاس پنجم ابتدایی
تا یک ماه نخست کنار هم می نشستیم
اوایل آبان ماه بود که مدیر دبستان پهلوی مرحوم حاج احمد طیبی وارد کلاس ما شد و گفت بچه هایی که قدشان
بلندتر است بروند آخرکلاس بنشینند!!
بعدزُل زد به صندلی ما گفت شما سه نفر
بایستید منتوی دلم دعا می کردم که مرا
از رضا یوسفی جدا نکند! نا گهان گوش
رضارا گرفت و گفت تو قدت کمی بلند تر است برو عقب تر بنشین!! همزمان بغض من و رضا ترکید و گریه را یکریزانه سردادیم!من گفتم به خدا ما باهم رفیقیم
ومدیربا پنج انگشت زمخت خود زیر گوش مرا زد و من برای کتک دوم جاخالی
دادم و به سوی خانه فرار کردم!! پدرم وقتی مرا دید مادرم را صدازد و گفت
بیا ببین چه بلایی به سر مهدی آمد که
از مدرسه فرارکرد ماجرای اشک آلود خودم را که گفتم پدر دستم را گرفت آمدیم پیش خواهرزاده اش مدیرحاج احمد طیبی! ده دقیقه با هم بحث کردند خلاصه به توافق رسیدند و من و شهید رضا دو باره کنار هم نشستیم آخراسفند
مادرم برایم یک پیراهن زیبا ی چهار خانه ای خرید مادرم گفت بعد از سیزده بدر
می پوشی نه الآن بعد از سیزده بدرمن
پیراهنم را پوشیدم و باچکمه ی نو ودو عدد تخم مرغ رنگ شده وارد مدرسه شدم تخم مرغ را به معلم ما زمان طیبی
تحویل دادم رفتم پشت مدرسه تا رضارا
پیداکنم و پیراهنم را به او نشان بدهم هر
دو دوازده سال داشتیم رضا تا پیراهنم را
دید بلافاصله به من گفت:
این قدر قیافه نگیر به مادرم می گویم
همین را برایم بخرد! بعد بغض کرد رفت
کلاس نشست! به خود گفتم عجب کاری
کردم من به باجی ( مادر) می گویم این
پیراهن را به رضا بدهد و یکی دیگر برای
من بخرد و....
رضا کاملاً بامن قهر شد و من بعداز زنگ
آخر که به خانه رفتم ماجرا را به مادرم
گفتم گفت مگرتودیوانه شدی پیراهن خودت را می خواهی بدهی به بچه ی
مردم؟! من هم به گریه افتادم و خوابیدم
غروب مادرم مرا بیدارکرد و گفت رضا و
مادرش آمدند ببین چکارت دارند من
خوشحال شدم مادرم گفت من این پیراهن را بابل خریدم آن هم از یک دستفروش !! تازه من این پیراهن را برای
عروسی خریدم دیگر مهدی حق ندارد بپوشد!! من دیگر این پیراهن را برای
مدرسه نپوشیدم و شهیدرضایوسفی
همچنان آن پیراهن را از من می خواست
و....
سوم راهنمایی را که گرفتیم من رفتم
دبیرستان معتمدی و رضارفت یک مدرسه ی دیگر بابل تا این جنگ شروع شد و هر
دو با موفقیت دیپلم را گرفتیم یک روز
رضا آمد پیش من گفت به جای سربازی
ازطریق هِلال احمر برای کمک های اولیه
برویم جبهه من خیلی خوشحال شدم اول
باید از روستا تاییدیه می گرفتیم رفتیم
هلال احمر به مافرم دادند که شورای محل تایید کند یک صفحه ی فرم به این
صورت بود:
این جانب ..... ایمان کامل دارم که
آقای..... به نظام جمهوری اسلامی ایران
اعتقاد داردو.....
متاسفانه وقتی نامه ی شورا را پیش
رئیس هلال احمر بردیم
رضایوسفی را قبول کرد ولی نامه ی مرا
قبول نکردگفتم چرا؟!!!!! جواب داد
ایمان کامل .... روی کامل خط باطل
کشیده شده است هر چه التماس کردیم
بیهوده بود رضا رفت کلاس امدادگری در
هلال احمر ومن با گونه ای خیس بر گشتم
خانه در دلم گفتم اگر رضا شهید شود ماندن من ارزشی ندارد!!!!
فردای آن روز همایش بسیجیان بود و من
در بسیج نام نویسی کرده بودم من با
سایر بسیجیان حرکت کردیم طرف کبریاکلا نیمه ی راه یکی از دوستان بسیجی ام !!!! مدارکم را روی کف دست
گذاشت وگفت :
تو جزو توّابین هستی و دوسال کمونیست
بودی نمی توانی در بسیج بمانی ناگهان
پایم شل شد نشستم روی سنگ آنها رفتند
من پرونده ی بسیجی خود را در آتش
سوزاندم یک ماه بعد شهیدرضایوسفی
آمد پیش من و گفت مرا حلال کن من از تو هیچ بدی ندیدم به جز آن یک پیراهن
خوشگل چهارخانه ای که از دلم بیرون
نمی رود اورا محکم بغل کردم و گفتم به خدا این قدر آن را نپوشیدم که برایم
کوتاه شد اکنون دادم به برادر کوچکم
وخدا می داند که من خواستم آن
پیراهن را به تو بدهم اما دیگران نگذاشتند چند قدم جلورفت و دوباره
مرا بغل کرد وگفت برای چه ترا اذیّت می
کنند؟
در جواب گفتم جرمم این است که اهل
مطالعه هستم من از شک به یقین پیوستم
وآنان روزی از یقین به شک می رسند
ولش کن این نیز بگذرد و بد جور هم
گذشت!!!!
سه ماه بعد بلندگوی درازکلا اعلام کرد
........شهید رضایوسفی به در جه ی
رفیع شهادت نائل آمد و........
من ماندم پیر و شهید رضا یوسفی که برای
همیشه جوان ماند
مهدی مرتضوی درازکلا بابل
@mortazavipoem
اول آذر چهارشنبه ۱۴۰۲
مُهره یِ مار !
مِهر بختم! مُهره ی ماری مگر؟!
چشمه ی ِ این شعرِ بیداری مگر؟
چاله یِ آبی زدی پا، این شَتَک-
عطر کفشت داشت، گلزاری مگر؟
برق رویت کرد جان را تافته
عشق را گرمیِّ بازاری مگر؟!
حدِّ زیبایی نگاهت هست و بس!
روی خلقی را تو معیاری مگر؟!
در سرم هستیّ و آرامم کنی
ذکر حق باشیّ و غمخواری مگر؟!
چشم را بستم ببینم روی تو!
آفتاب ! از نور سرشاری مگر؟!!
مهدی مرتضوی درازکلا بابل
شنبه بیست هفتم آبان ۱۴۰۲
@mortazavipoem
اتا غزل تبری شِمِه پیشکَش!
بوردِه اون روزا خِنِک بیِّه چِلو
دَیِّه اوسَر هندوانه ده کِلو
زَردِه وینگوم تِه وَچونِ دَس نَدی
چِلِّه داد زو که اَغوز خوانی بِرو
تا که وارِش زو کِشاورزون خِشال!
جانِه او نَوِّه اگر حاصِل چَکو !
هیچ وخت چِشمِه یِ دَم رِه نَیتِنِه
کاغذ و صد تاگِلام و سنگ و چو
تا که تابِسّون اِمو حوزی کَرون-
بابِلِ جَنبولِ او مِفت و کَهو
پِر اَمِه مارِّه خَلِه خواهون بییه -
هِی وِره وازَن زوئه تا بورِه خو!!
اتّا لَمپا داشتِمی دور ده نَفِر
اَی اِمارِه وَس بییه لَمپایِ سو
بی خَوِر بیمی اِما استخرِ وَر
جانِه دِرکا کَل دَوِس هَسنو آ او
سینِما بییه اَمِسِّه تَعزِیِه
جیف، پِر بییه خیار، سِرخِه هُلُو
تا بِهار لَس لَس اِمو مار اَزگِه زو
شوجِه و کِرماریِ کار، روزو شو
اَنجِلی چِلّه ی کَش پیله دَوِس
چَل که اوشِم گیتِه شیّه بومِ لو
وَنگ ، زوئِه دشت ، پِررِه ها بِرو
گویِ ازّال رِه دَوِندا دوش بَلو!
جانه مار اوجیِّ وَر سبز و سیو
مِرغِنِه دَه تا و چاق چاقِ کِکو!!
جانه مار ناهاررِه اِشتِه مَرزِسَر
کایِرو مِزّیرِ وَنگ دا ها بِرو
سِفره لا بَیِّه پِلا عطری بِخار
جانه مار بِشتِه خِرِش آ ماس و دو
مَش رِضا شوخی هاکِردِه کو حاجی؟!!
وِه گِلِ بِن یک دَفه بوردِه فِرو !!!!
برگردان(ترجمه)
آن روز ها رفت که چاه خیلی خنک بود و
هندوانه ی ده کیلویی روی آب برای خنک
شدن شناوربود.
موز را در دست بچه ها نمی دیدی شاخه
داد می زد اگر گردو می خواهی بیا!!
تا که بارون می آمد کشاورزان خوشحال می شدند اگر آب نباشد محصول بدو ن
مغز و پوک می شد.
کاغذ باطله و صدبرک درخت و سنگ و چوب جلوی آب جوشان سرچشمه را نمی گرفتند!!
تاکه تابستان می آمدجای آبتنی بابل رود بودکه هم عمیق و رایگان و کبودبود.
پدرم که عاشق مادرم بود مرتب اورا بادبزن دستی می زد تا خوابش ببرد.
یک چراغ گرد سوز نفتی داشتیم ده نفر
دورش جمع بودیم باز نور آن برای ما بس
بود!
راه استخر مصنوعی را بلد نبودیم بر روی
رود خانه ی کوچک با کاهگل سد درست
می کردیم و با شرجه شنا می کردیم.
سینما ی ما تعزیه خانه بودبرای سرگرمی
جیب را ا ز خیار و هلوی قرمز پرمی کردیم!!
آهسته آهسته وقتی بهار می آمد کرم ابریشم ا ز تخم بیرون می آمدند که مادرم برگ های ترد توت را برای خوردن
روی آنان می گذاشت!
تا این که بر روی شاخه های انجیلی پیله
می بستند و چرخ چوبی یاچَل از پیله
ابریشم می گرفت و می رفت پشت بام.
شالیزار پدرم را صدا می زد کجایی بیا
گاوآهن و بلو یا فوکای بزرگ را آماده
کن بیا.
مادر جانم می رفت باغ پونه ی خیلی سبز و ترد برداشت می کرد بعدازخردکردن سبزی و پیاز با ده عدد تخم مرغ به هم
می زدوکوکوی خیلی چاق درست می کرد
مادر جان ناهار را روی مرز پهن می گذاشت وکمک و کارگر را صدا میزد بیایید
ناهار آماده است
وقتی سفره پهن شد عطربخار برنج مست
کننده بودمادرجان خورشت و ماست و دوغ را روی سفره چید.
مشهدی رضاببو با مادرم شوخی کردکه
حاج آقا کجاست؟! ناگهان زیر گل مثل آب
فرو رفت و .....
پایان مهدی مرتضوی درازکلا
بابل چهارشبه بیست و چهارم آبان
۱۴۰۲
@mortazavipoem
با سپاس بیکران از جناب مهندس جواد بیژنی هنرمند که شعرخوانی مرا به نحو شایسته طراحی کردند
Читать полностью…آهنگ بسیار زیبای نماز
با صدای استاد
#عمران_حيدرپور
شاعر:
#مهدي_مرتضوي_درازکلا
◍⃟🌹◍⃟🌹🌎 @dehesstanderazkolaaa
دهستان درازکلا
همت آشپز و عیسی آقاجانی درجشن
یک روز ما در درازکلا عروسی داشتیم!
روز شماری کردم تا پنج شنبه جمعه بیاید
به باجی خدا بیامرز گفتم :
آشپز عروسی ما کیه ؟! گفت آقا همت
حسین زاده دستپختش حرف ندارد
من از خوشحالی تا صبح نخوابیدم پنج شنبه که آمد ساعت ده صبح همت آشپز
رسید و مادرم رفت پشت بام سه دیک
مسی بزرگ را آورد و شروع کرد به کله ونگ تمام بچه ها جمع شدند جناب همت
حسین زاد با بیل و گِرواز"برای دیک سه
جا چنگله زد وداخل آن هیزم را حسابی
چید به من گفت برو نفت بیاور و...
آتش زبانه کشید هرسه دیک پراز آب
بودند بچه ها و مادر ها مرتب دست می زدندو کله ونگ سرمی دادند!! همت آشپز
در حیاط خانه میدانداری می کرد و خاله ام روی طشت ساز می زد و مادرم چکه سما می کرد سر همه ی فامیل های خودی
جمع بود ناهار خوران جمعه بود مادرم
باجی به من گفت برو عیسی آقاجانی را
بیاور مجلس و بچه ها را سرگرم کند من
رفتم او را صدا زدم مادرش گفت او نیم ساعت پیش حرکت کردمن سریع خودم را به منزل رساندم چند دقیق ای گذشت ناگهان داد و هوار و کله و نگ دیوار صوتی حیاط مارا شکست چون عیسی
آقاجانی از دروازه وارد شد از همان ابتدا
که اورا نگاه کردم هوش از سرم پرید!!!!کت و شلوار و پیراهن و کفش سفید پوشیده از موی سر تا نوک پایش می
لرزید وبا این آهنگ وارد شد:
آهای شما که عاشقین
حقیقت و به من بگین
حقیقت و به من بگین
عاشق و معشوق کیه
مقصدو مقصود چیه
درد چیه دوا چیه
عابدو معبودکیه....
دوست و دشمن و مومن و کافر همه
دست در دست همدیگر شروع کردند به
رقصیدن وقتی پشتم را نگاه کردم متوجه
شدم همسایه های ما چپرو کلک" را پریدند و رقص کنان به جمعیت پیوستند
عیسی اسکناس هارا از مردم می گرفت
و همه را ریخت روی سر بچه ها یک ساعت بزن برقص ادامه داشت تا موقع
ناهار!
جناب مرحوم همت حسین زاده رو به
من کردو گفت:
عیسی امروز که قیامت بپا کرد پس فردا
چه می کند؟!
من و دو نفر از دوستانم روز جمعه کنار
آشپز نشسته بودیم مردم می آمدند چایی می خوردند و به قهوه چی انعام
می دادند نزدیک ناهار بود وما حسابی
مست عطری شدیم که از دیک بزرگ
بلند شد مرحوم همت حسین زاده سرآشپز دلش برای ما سوخت برای ماسه نفر پلو یا طعام پلا ریخت و گوشت گوساله را مقداری روی آن گذاشت و نوش جان کردیم .
بعد از ناهار موقع داماد کردن خدا می داند عیسی آقا جانی برای همه می خواند
و می رقصید بدون یک ریال چشمداشتی
مردم را شاد می کرد!وهم او مداح
اهل بیت سید جعفرالدین بود و اعتقاد داشت در عروسی باید شادی کرد و در محرم عزا داری نمود؟!
امروز هم دست حاج همت حسین زاده
کوتاه است و هم دست عیسی آقاجانی!
خداوند غفور هر دو را بیامرزاد و جایگاهشان مینو باد! برای شادی روح
هردو عزیز سفر کرده الفاتحه مع الصلوات
🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲
به مناسبت در گذشت نه
تولد دوباره ی اکبر گلپایگانی
حنجرطلایی
تو هرگز نمی میری
تو همانی که
حتی پایت گُل است
مهدی مرتضوی بابلکناری
غروب ۱۳ آبان ۱۴۰۲
@mortazavipoem
تقدیم به غزّه ی مظلوم
از دود ستم هوای غزّه ابریست
هر کس که چنین خواست همانا گبریست
هم مرده و هم زنده همه دود شدند
یک از سه هزار مشکلش بی قبریست!!!
مهدی مرتضوی بابلکناری بابل
سه شنبه نهم آبان ۱۴۰۲ش
@mortazavipoem
⚔شمشیر دو دم یا رباعی
تقدیم به فلسطین مظلوم
برخیز زهرکجا که یوم الدین است
یک غدّه درون عالَمِ دیرین است
بدخیم ، جهنّمِ فلسطین باشد
خشکیده شود،جهان ما شیرین است!!
مهدی مرتضوی درازکلا بابل
سه شنبه دوم آبان ۱۴۰۲
@mortazavipoem
سنگ (انتفاضه ی فلسطین )
گاه سنگ
در دست کودکی بازیگوش
شیشه ای را می شکند
که بر حراجش
حرجی نیست!
گاه از آسمان نازل می شود
ودل شب را تیغ می کشد!!
یا در دست فراعنه
اهرام ثلاثه می شود!
گاه سیاه
اما مقدّس
که باید آن را بوییدو بوسید!
گاه برای رجم شیطان است
و این همان سنگی
که در دست آوارگان فلسطین است!!
مهدی مرتضوی درازکلا بابل
جمعه بیست و هشتم مهر۱۴۰۲ش
@mortazavipoem
تقدیم به جناب دکترداراب فرخی
متخصص اطفال
پشت پا بر عالَم زر می زنی
دست رد بر هرچه گوهرمی زنی
این محبت ها که برکودک کنی
مُهر شرمی روی مادر می زنی!
هی زدست حاتم طائی ز عشق
جود می گیری چه ساغر میزنی!
توی چاه خلوتت یکریز اشک
که قدم در راه حیدر می زنی!
دکتر اطفال ! مانند " قریب "
سوزن درمان تو بهتر می زنی
تا بخشکانی تو اشک کودکان
خانه ی اطفال را سر می زنی!
دکترم! داراب من ! در نیمه شب
بهر درمان خانه را در می زنی
مثل گنبد جاذبه داری عزیز
با نگاهت راه کفتر می زنی!!
دکترم! معیار خیرو شر تویی
خیرِ خیِّر تو رهِ شَر! می زنی
کردگارت تا دهد قصری به تو
پشت پا بر کاخ مرمر می زنی!!
کم شود مویی ز کودک ، چون دلم
در درون سینه پَر پر می زنی !!
تا بخواهم که ببوسم دست تو
چون کبوتر می شوی پَر می زنی!!!!
مهدی مرتضوی درازکلا بابل
بیست و یکم مهر ۱۴۰۲ ش
@mortazavipoem
این شعر در همایش چندهزار نفری بزرگداشت جناب دکتر داراب فرخی در
درازکلا خوانده شد.
عیدمبعث مبارک !
حسِّ باران
بخوان به نام خدا درگلیم روحانی!
بخوان بخوان که تومکتب ندیده می خوانی
بیا که خلوت ماراتونورآیاتی
توراه وراز حراراکه خوب می دانی !
جهان فقط که چراگاه گوسفندان نیست
تویی گزیده ی ما باعصای چوپانی!!
حجاز تشنه ی یک مرد پرزاعجازاست
توچشمه سارکویری وَ حسِ بارانی
دلت به پاکی عطربهارقرآن است
دلی که هست همیشه زلال وقرآنی!
بیاکه روی تراماه وهورمی بوسند
زمین شب زده محتاج نور پیشانی !!
اساس بتکده هاراتبرفرودآور
که درشکستن بت ها خلیل رامانی!!
فرارسیده زمان وزمینه ی خیزش
که آسمان وزمین است روبه ویرانی !
جهان که سفره ی گسترده ی کرامت توست
چه افتخار بزرگیست باتو مهمانی !!
مهدی مرتضوی درازکلا بابلکنار
جمعه فروردین ۱۳۹۷
هفت خان
زچشم کس زعطوفت نَمی نِمی آید
به کنج محبس من همدمی نمی آید
به هفت خان مصیبت دلم گرفتاراست
به غمگساری من رستمی نمی آید
به باغ سینه ی من راز عشق می روید
ولی به چیدن آن محرمی نمی آید!
دلم گشوده دهان و به درد می گوید
به زخم کهنه ی من مرهمی نمی آید
نگاه منتظر خویش دوختم بر در
ولی به خانه ی من جز غمی نمی آید!
مهدی مرتضوی بابلکناری بابل
@mortazavipoem
🌺🌺
#دوبیتی_تبری
دیتا دِبیتیِ تَبِری
بَمِرد آدِم ، نَفِس رِه سَر نَهینِه
پَرهاکردِ کوتر ای پَر نَهینِه
دِوا دَرمونِ دَس مِن خَسِّه بَیمِه
نَزِن مَلهَم مِه تَن رِه وَر نَهینِه!!
#برگردان
ادم مرده دوباره نفس نمیکشد
کبوتر بی پر دوباره پر نمیگیرد
از دارو و درمان خسته شدم
بر تنم مرهم نزن که مفید نخواهد بود
#مهدی مرتضوی درازکلا
http://Telegram.me/chekel96
در دوره ی رئیس جمهور خاتمی زباله
انجلیسی و بابلکنار را آلوده کرد خاتمی در بابل دو سال به مسئولین بابل و مازندران مهلت داد تا معضل زباله ی انجلیسی را
حل کنند و امروز حدود بیست و پنج سال
است همچنان زباله غیر بهداشتی در
انجلیسی دفن می شود شعر زیر درد دل
من وهمه ی اهالی آن منطقه است :
طلای کثیف!!
چه خواهی زماای طلای کثیف!
درختان مارا بلای کثیف !
تو شیرابه ! گوی انجلیسی چه شد؟!
فنای زباله به پای کثیف...!
ازآن قارقار کَلاغان ببین-
به گوش همه پُر ، صدای کثیف!!
اگر حق بگویی جوابت کُتَک -
به دستان نا آ شنای کثیف !!
ز شیرابه دریاچه آمد پدید!
خدا یا بخشکان جفای کثیف!
خدا یا سزای بدی را بده
کنم شادی از آن عزای کثیف!!
مهدی مرتضوی درازکلا بابل
یک شنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۲ ش
@mortazavipoem
برای مادر عزیزم وصیه خاتون مرتضوی
درازکلا که در آبان آسمانی شد:
ترا همیشه که گفتم فدا شوم نشدم
به دست خسته ی پیرت عصاشوم نشدم
به پای من تو نشستی جوانیت دادی
که در برابرقدت دوتا شوم نشدم
تمام دلخوشی ات بود یک پسرداری !
چه وعده ای ! که به زخمت دواشوم نشدم
زنورآیه به دستم چراغ می دادی
که از غرورجوانی جداشوم نشدم
امید روزوشبت بودبا دو بال غزل
چنان پرنده ی عرش خداشوم نشدم
ترا به خاک سپردم نگفتم ای مادر!!
وَگفته ام تب شمع عزاشوم نشدم!
این دوبیت را روی سنگ قبرمادرم نوشته ام:
بیا مادرکه منزل جان ندارد
بساط زندگی سامان ندارد
مگرعیسی بن مریم را پدربود؟!
ولی بی مادری امکان ندارد!!
به روی دشت گونه رود دارم
به روی لب دمادم دوددارم
به هرجا می کنم من خود نمایی
که بی مادرشدم ! کمبود دارم!
خمیرم لِه شدم من خُرد خردم
نفس ها را دگراز یاد بردم
زبس در سوگ مادر مویه کردم
بدون رنج عزرائیل مُردم!!
تمام آرزویم یک پفک بود
صفای بازی و خشم و کتک بود
اگر با قهرخود لج کرده بودم
جواب مادر من قلقلک بود!!
مهدی مرتضوی درازکلا بابل
پنج شنبه آبان ۱۴۰۲ ش
@mortazavipoem
💢 بخشی از تجلیل وزحمات فروان و بیدریق
🌹جناب اقای دکتر داراب فرخی
📌 مراسم تجلیل و قدردانی در روستای درازکلای بابل با حضور باشکوه اساتید فرهنگ و هنر وجامعه پزشکی استان مازندران
#کانال فرهنگی نوای تبرستان
/channel/navaye_tabarestan
🍃🌺🍃🌸🍃🌼
#کانال واتساپ نوای تبرستان
https://chat.whatsapp.com/CakghvKYHrR28PaR3EhpLF
🍃🌺🍃🌸🍃🌼
معیارعاشقی!
ای خوب تر ستاره ی معیار عاشقی!
ای در جهانِ شک ، تو یقین یارعاشقی
عالَم شده قشنگ ترین با وجودتو
ورنه کساد بود به بازار عاشقی
گرخال کنج آن لب مشکین نبوده است
بی نقطه بود در همه پرگار عاشقی!
از هرطرف نگاه کنم باز هو تنی
بیرون زده زپوست چه اسرار عاشقی
برروی تو حجاب مگرهیچکاره است؟!
این سِحرنور هست وَیاکار عاشقی!
داروغه ! رو ! مزن که تو آگاه نیستی-
از رازهای ِ عشوه یِ رفتارِ عاشقی!!
دل زد به سیم آخر دریای هست و نیست
بُرده بدون واهمه بر دار عاشقی !
مهدی مرتضوی درازکلا بابل
۲۱ آبان ۱۴۰۲ ش
@mortazavipoem
خاطره ای لذیذ با مرحوم
رشیدطالبی
من خواستم تبری بنویسم این در صورتی
مفید است که برای نسل جدید ترجمه را
هم بنویسیم وگرنه خیلی ها از نویسش
من بی بهره می مانند به همین علت ناچارم به علت کمبود وقت به زبان فارسی بنویسم :
چهار سال پیش جلوی آینه که رفتم دیدم مویم بلند و آشفته شد که نیاز به سلمانی
دارم به نزدیک حمام درازکلا که رسیدم
تابلویی به چشمم خورد :
پیرایشگاه رشید
ساعت چهارغروب بود رفتم داخل تو
نوبت نشستم بعدازاحوالپرسی ، رشید
به من گفت کتت را در بیاور آویزان کن
گفتم راحتم سه دقیقه ی بعد باز تکرار
کرد آقای مرتضوی کتت را در بیارید آویزان کنید راحت باشید و اصرار او را
که دیدم شک کردم کیف پولم را توی جیب سرشلوارم گذاشتم و کت را آویزان
کردم حسابی تشنه ام شد به آقا رشید
گفتم نوبت مرا حفظ کنید چند دقیقه ای
به مغازه ی نزدیک بروم زود برمی گردم
آقا رشید گفت من مواظب کت شما هستم
نگران نباشید!!
رفتم نوشابه ای بالازدم و بر گشتم دیدم
کتم سر جایش هست! آقا رشید به من گفت نوبت شماست بفرمایید بنشینید-
من نشستم دیدم روبرویم یک ورق نصب
است مبنی براین که یک کیف پول در سلمانی رشید پیدا شده است صاحب آن
با دادن نشانی کیف خودرا دریافت کند!!!!
من توی دلم گفتم خدارا شکر!!!!!
آقارشید من معذرت می خواهم که در باره ی توشک کردم تو این قدر امین هستی که حتی پول کیف مردم را نگهداری می کنی تا صاحب اصلی اش
پیدا شود و....
من به آقا رشید گفتم داخل کیف پول شماره تلفنی آدرسی چیزی نیست تا به
صاحبش زنگ بزنی؟!! آقا رشید گفت من
کیف را باز نکردم تا در کنار صاحبش باز
کنم گفتم این طوری منطقی نیست ما
چهار نفر شاهد هستیم کیف پول را باز
می کنیم بعد محتوی آن را صورت جلسه
می کنیم با امضای چهار نفر بعد به صاحبش زنگ می زنیم!!!!!
به سختی قبول کرد وبعدازصورت جلسه
کیف را باز کردیم شش برگ یکصدهزارتومانی و هفت برگ ده وپنج
هزارتومانی!!!!! ولا بلای کیف را که می
گشتیم یک کاغذ افتاد روی زمین دیدیم
چند شماره ی تلفن هم درج شده است یکی ازدوستان زنگ زد یک خانم گوشی
گرفت از او پرسید شوهرت کجاست جواب داد او ناراحتی دارد فعلاً خوابیده
از او سئوال شد برای چه ناراحت است
گفت کیف پولش را دزدیدند!!!!!
بعد آقا رشید گوشی گرفت و گفت کیف را
توی سلمانی من جا گذاشت بیاید کیف
پولش را بگیرد!!! گفت ما بندپی می نشینیم فردا صبح خدمت می رسیم.
من به رشید گفتم چرا خودت زنگ نزدی؟!
گفت : درعربستان یک نفر به پلیس مراجعه کرد که یک بسته شکر پیدا کردم
پلیس به او گفت چگونه فهمیدی شکر است جواب داد من سرش را باز کردم
با انگشت چشیدم دیدم شکراست نمک
نیست بعد آن مرد را بردند دادگاه قاضی
شرع دستور داد همان یک انگشت اورا
قطع کنند!!!!! به همین جهت تصمیم گرفتم
سر بسته ی مردم را که پیدا کردم باز نکنم
ما همه برایش دست زدیم وبه او آفرین
گفتیم من به رشید گفتم تو عاقبت به خیر
شدی من کجا و تو کجا؟!!!!!!
من بعد از اصلاح سرم از رشید طالبی بابت سو ظنم عذر خواهی کردم به خانه بر گشتم و....
خداوند رحمتش کناد جایگاهش مینو
برای شادی روح او صلوات..وفاتحه...
نویسنده: مهدی مرتضوی درازکلا
از بابل
مزدک طناب خور ( واقعی )
مزدک مرد مهربان و اهل هنر بود و ازبین
غذا ها ماهی را بیشتر دوست می داشت!
به خصوص ماهی شکم پُر! غروب جمعه
دست زن و بچه را گرفت و آمدند خانه ی
مادرجان خود. بعد از احوال پرسی رفت
سر یخچال دید یک ماهی بزرگ قزل آلا
در یخدان شکم ها را صلا می زند!! مزدک
به مادرش گفت : تو می دانی من ازکودکی عاشق ماهی بودم و هستم آن
قزل را برای کدام مهمان نگهداشتی؟!!
مادر جواب داد برای تو که سه ماه است
به من سر نزدی! پس زنگ می زنم برای برادرت داوود تا سربه جمع ماهی خوران راه بیندازیم !
مادر توشکمی را از فریزر بیرون آورد وبعد از دو ساعت در شکم قزل آلا ریخت
وبا نیم متر نخ مشکی شکمش را دوخت بعد در ماهی تابه گذاشت تا با شعله ی
کم قزل بپذد! مزدک کمی شکمو تشریف داشت تا ماهی آماده شود ده بار ناخنک زد!!
مرتب از مادرجون می پرسیدشام آماده نشد؟! مادرش شوخی کردو گفت: پسر
کمی صبر داشته باش ماهی که فرار نمی
کند همه مال خودت نوش جانت!!
سفره توسط خانم ها مرتب شد و آماده ی
حمله ی مزدک!
ابتدا کمی تو شکمی وگوشت قزل را با نخ نجویده قورت داد به قول معروف:
شکمی که قورقور می کنه
کارارا ناجور می کنه...
شام خورده شد و همه از مادر خداحافظی
کردند رفتند به لانه های شان !!
نیمه شب سرو صدای مزدک بلند شد ای
وای شکمم ...مثل مار زخمی به دور خودش می پیچید تاصبح درد کشید بعدخانم و داوود را به همراه خود برد به
طرف درمانگاه . دکتر آزمایش نوشت
یک ساعت بعد آزمایش آماده شد دکتر
که نگاه کرد قاه قاه خندید بعد به مزدک
گفت: شما اعتیاد به مصرف طناب دارید؟
او جواب داد آقادکتر چرا مرا مسخره
می کنی؟!! دکتر گفت دکتر آزمایشگاه
نوشتند در معده ی شما یکصد متر
طناب دیده می شود! دیشب چه خوردی؟
جواب داد: ماهی
آیا در شکم ماهی طنابی نخی چیزی نبو د
گفت چرا مادرم با نخ نیم متری شکم ماهی را دوخت!
دکتر گفت یافتم یافتم آن نخ نیم متری را
سیستم هزار برابر کرد و دکتر آزمایشگاه
فکر کرد در شکم شما یکصد متر طناب
درهم پیچیده است . فردا داوود که به
روستا رفت همه جا را جار زد مزدک اعتیاد به طناب دارد!!!!! واز آن روز به
بعد مردم روستا اورا صدا می زدند:
مزدک طناب خور!!!!!!!!
پایان
مهدی مرتضوی بابلکناری بابل
دوشنبه هفدهم آبان ۱۴۰۲
@mortazavipoem
غزل تبری ( او ) (آب)
آسِمون وارِش بَهیتِه او بِمو
باغِ وَر گل وا بَهییه بو بِمو
شِه خِدایِ مِهرِبونِ دور بَگِرد
اتّا دِریو او هِدائِه سو بِمو
او نَوه دِنیا بِهاری اَی نَنِه
پر بَهیّه روخِنه ی کو بِمو
او نَوه دَشتِ نِشا زرد بونه شِل
او بِمو بینج بَیِّه بومِه لو بِمو
وارِشی روز پر هاکِرده روخِنه
دِرکا درکا جَم بَیه دِریو بِمو!
دارِ کَش چَردِه بَزو بِمو بِهار
عید که بَیّه تَن قِوایِ نو بِمو
آسِمون اِفتاب و اون جَنبولِ او
دَر بیارده پَر وَچِه، هَسنو بِمو
او نَهووِه سِفره ی بَرکِت شونِه
او بِمو بَهو بَهو آبرو بمو
زِندِگی دون اورِه بی او سنگِمی
او بِمو اَمِسّه روز و شو بمو!!
ترجمه(برگردان )
آسمان بارید آب جاری شد واز آب گُل باز
شد و بوی خوشش پیچید..
قدر خدای خود را بدان وعاشقش باش
یک دریا آب بخشید تا روشنایی پدید بیاید.
آب اگر نباشد دنیا بهارندارد در بهار برف
کوه ذوب می شود و رودخانه از آن پر می
شود و به راه می افتد.
آب نباشد نشای شالیزار زرد و پژمرده می شود.وقتی که آب آمدشالی برداشت می شود وبه پشت بام می رود.
روز بارانی رود خانه را از آب پرکرد رود های کوچک جمع می شوند و تبدیل به دریا می گردند.
وقتی که بهار آمد شاخه های درخت از
برگ تازه پوشیده و جوانه زدند وعید
که می شود کت و قبای نو بر تن می رود
روز آفتابی است و رود خانه پرآب می باشد و بچه ازخوش حالی برای شنا و زیرآب رفتن پردرآورد.
اگر آب نباشد برکت از سفره می رود آبی
که در جریان است آبروی ما می باشد۰
آب را زندگی بدان زیرا بدون آب یک سنگ بی خاصیت هستیم وقتی برکت آب آمد
شب و روز ما در جریان افتاد و ما زندگی
می کنیم!.
مهدی مرتضوی بابلکناری بابل
@mortazavipoem
🔹با درودبرهمه ی گرامیان
🌸بخشی از چارانه ها( دوبیتی) های تبری سرایان مازندران ( 1 )
1402/08/06
@Avestakiyan2
تقدیم به کودکان شجاع غزّه
کودکان بی پناه غزّه ام
من فدای آه آهِ غزّه ام
چشم من چون دیده ات در خواب نیست
عذرخواهم که برایت آب نیست!
در کُما، اللهُ اکبرهای تو
آتشم زد کاش بودم جای تو!
من فدای آن نماز خونی ات
درس می گیرم ازآن مجنونی ات
ای فلسطین بچه هایت بس بزرگ
چون نمی ترسند از دندان گرگ!!
بچه هایت زیرخاک آواره اند
قوم اسرائیل در کاباره اند
کودکان غزّه! از ایران منم!
شصت سالم هست و بس ویران منم
بر سرم خاک شما بادا کنون
جرئتی هرگز ندارم نه جنون!
کودک غزه کنون" فهمیده" است
انفجار تانک برسر دیده است!!
کاش در لای کفن بودم ولی
منتظرهستم دهدرخصت" ولی"!
آن کفن های شماکوتاه هست
من از ایران آرم و پرآه هست
خاک غزه بر سرم تا زندِه ام
ای خدا با یاری ات تا زَنده ام!!
یاعلی ! راهی برایم باز کن
حکمِ خود را با جهاد آغاز کن...
مهدی مرتضوی درازکلا بابل
شنبه ۲۹مهر ۱۴۰۲
@mortazavipoem
به مناسبت تجلیل از دکتر داراب فرخی
و فرزند مهربانش دکتر مهدی فرخی
در دهستان درازکلای بابلکنار
اشک شوق
آمدی گُل را به پایت ریختند
اشک شوقی درهوایت ریختند
این هزاران مردم نیکوسرشت
سکه از دیده برایت ریختند
مردم عاشق غبار خستگی--
شصت ساله از قبایت ریختند
مردم ِدارابِ دکتر فرخی
آمده طرح بقایت ریختند!
عاشقانت بس که هستی چون علی ع)
نقشه ی سبز عبایت ریختند
مردمان ساقی شدند و پایکوب
بس که می در جام هایت ریختند!
گرچه از گوهر به دوری مهربان-
دُرّ و گوهر را به پایت ریختند!!
شاعر: مهدی مرتضوی درازکلا
بابل پنج شنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۲ ش
@mortazavipoem
به اسرائیل کودک کش غزه
شدنقش آب ، نقشه ی ازنیل تافرات!
ازانتفاضه سنگ بنا گشت بی ثُبات!!
کو گنبدی که آمده فولادخوانده اید؟!
چون تارعنکبوت ببینش زهر جهات!
مارا زشهدمرگ مترسان یهود کیش!
پرواز زندگی است ، شهادت هلا حیات!
باسطل ِ آبِ چاهِ مسلمان، که غرقه اید!
گسترده می شودهمه راسفره ی ممات!
خونِ شهیدِ غزّه، فلسطین وکربلا---
فردا شود عصای عبور پلِ صراط!
سرطانی ای تو غدّه ی بدخیمِ ریشه زن!
ازبیخ می کَنیم که باشد رهِ نجات!!
آن قدر وحشیانه کُشی کودکانِ شهر---
درمانده شد به لاهه ،ازآن، قاضیُ القُضات!!
مهدی مرتضوی درازکلا بابل
پنج شنبه سی ام اردیبهشت ۱۴۰۰
@mortazavipoem
قحطی اشک
برگ جان را جلوه ی طاووس نیست
واژه ای زیبا دراین قاموس نیست
آه! در صحن دل من سالهاست
روشنایی های یک فانوس نیست
خواب و رقص عاشقان برفرش خون
در قیاس ما بجز کابوس نیست
احترام عاشقی شد زیر پا
کس شهید عشق را پابوس نیست
روزگار قحطی اشک نیاز
گوش کس با ناله ی ناقوس نیست
علّت از زنگ دل آیینه است
روی پاک عشق ، نامأنوس نیست
مهدی مرتضوی بابلکناری بابل
@mortazavipoem
شعر تَبِری
بوردِه اون روزا کِه مِن بیمِه کِچیک
بابِلِ اوبِن کِه زومِه بِنقِلیک
بَلّه بَلّه دا تِلاجی اویِ سَر
چِنگِکِ تِک اِشتِمِه اتّا اَجیک
اَندِه چوپَنبِه رِه چِش چِش که اِشا
خَسِّه بیِّه دَسّ و لینگ و مِه مِجیک
کِرچِه ما بَیبو مه دَس بیِّه کَهو
کِردِمِه اون سَنگِ سَر آغوز تِریک
یا کِه شیمِه کَندِلِ سَر، دارِ کَش
کِردِمِه ریزیمِ جا اِشکار کریک!!
تا زِِمِسّون بیِّه سَرگَرمی اِمو
لاک تَلِه گیتِه مِوِسِّه چاقِ زیک
مِن تَلِه مارِجا تیکا خواسِّمِه
هَی سَروشت کِردِه تَلِه رِه پِسبِلیک
وَرف تا ساق رِه کِه گیتِه گِل بِه گِل
گوش رِه پِر کِردِه هَر وَر میک میک
شوکِه سو شیمِه نَوینِم جِندُنی
کِردِمِه مِن مِهر و شَندِیمِه فِلیک!
مِن کِه تیکا خواسِّمِه مِه وَر نِمو
مِه رَفِق بَتِّه کِه زیک راغونِ خیک!!
یا که چیمِه دارِ سَر تِر شهِ کِنِس
یا که اِشکِندیمِه چِلِّه پِر وَلیک
بابِلِ وَر شیمِه ریزیم گِردِنی
گِردِه سَنگ بیّو نِشونی اوچِلیک!
جانِ مارِ دور بَگِردِم ، وَرفِ روز
کار کِردِه وِنِه دوش دَیِّه چِلیک
جانِه مارِ لاقِلی مَشتِه کُماج
چِلّهِ شو دَیّهِ اَغوزو بِشتِزیک...
میچکارِه مِن دَچیمِه تابِه کَف
چِش اِشاعِه تا نَعووِن جِزِّریک
هَم رَفِق بیمی دِعی جا هم کِه قِر
سِک اِمو کِردِه مِه یاررِه آنتِریک!!!
برگردان یا ترجمه :
آن روزهایی رفت که من کوچک بودم و من در تابستان زیر آب بابلرود شرجه می زدم.
روی آب ماهی کوچک برق می زدند ومن برنوک قلاب کرم خاکی می گذاشتم.
ازبس که دو چشم من چوب پنبه را نگاه می کرد دست و پاو مژه خسته می شد.
آخرای تابستان که می شد دست من کبود می گردید روی آن سنگ من گردو را پوست می کندم.
یا می رفتم سر کندوی عسل، پرنده ی سبز قبا ی زنبور خوار را با سنگ انداز پلاستیکی شکار می کردم..
تا زمستان می شد سرگرمی برای بچه ها می آمد تله ی لاکی برایم سینه سرخ چاق می گرفت.
من از چوب نازک تله پرنده ی توکا می خواستم اما پرنده ی بی خاصیت "پسبلیک" تله را آزاد می کرد .
گهگاهی که برف تا زانو ،بالا می آمد ، صدای میک میک پرندگان گوش را پر می کرد!!
وقتی که شبانه شکار می رفتم برای این که جن نبینم ، بسم الله می گفتم و به طرف جن آب دهن پرت می کردم!
من که پرنده ی توکا می خواستم قسمتم نمی شد چون رفیقم می گفت:
سینه سرخ به اندازه ی یک پوست روغن ییلاغی ارزش دارد و مرا فریب می داد...
یا بالای درخت ازگل جنگلی ترش می رفتم و می کندم یا شاخه درخت ولیک را می شکستم که پراز میوه ی ریز بود.
درحالی که تیرکمان پلاستیکی از گردن آویزان بود ، سنگ گرد را آماده کرده بودم که هدفم شکار مرغ ماهی خوار بودکه در بابُلرود بودند.
فدای مادرم بشوم که در روز برفی کار می کرددر حالی که روی دوشش بچه بود.
شب چله در ماهی تابه ی مادرم پراز نان محلی بود و گردو و بشتیزیک و شبچره و غیره بود.
من گنجشک ها را در داخل ماهی تابه چیدم برای سرخ کردن چشم به آن دقیق بود تا نسوزندو زغال نشوند...
ما بچه ها هم باهم رفیق بودیم وگاهی با دعوا برای هم بیگانه بودیم یک بچه شیطان دوستم را علیه من تحریک می کردو....
مهدی مرتضوی درازکلا بابل
بهمن ۱۴۰۱ درازکلا بابلکنار
@mortazavipoem