مطمئن نیستم که روزی بازگردی اما
اطمینان دارم که دیگر هیچوقت
کسی که تنهایش گذاشتی را نخواهی یافت.
تنها کمی پس از تو من نیز
با او وداع کردم.
#مسلم_علادی
سالهاست که این آهنگ رو گوش میکنم.
شبهایی که خوب نیستم.
اسمش رو نمیدونم.
خودم این اسم رو انتخاب کردم...
اسمش گیر دادن نیست!
توجه است و گاهی زیاد مهم شدنمان برای کسی!
هیچ آدمی تا کسی را دوست نداشته باشد؛ بهتر بگویم تا کسی تمام زندگیاش نشود، توجهاش آن همه زیاد نمیشود که بخواهد روی کوچکترین مسائل مربوط به آن شخص حساس باشد. البته افراط را به هیچ عنوان نمیشود تایید کرد اما به راحتی و چشم بسته هم نباید اسم زشت و بدقوارهی "گیر دادن" را روی این احساسات عمیق گذاشت. شاید ما نتوانستهایم آنطور که باید این احساسات را درک کنیم و اتفاقا چون یک جاهایی دست و پا گیرمان شدهاند ترجیح دادهایم با انتخاب یک اسم بد از شرشان خلاص شویم.
کاملا طبیعیست که انسان از هرچیزی که برایش با ارزشتر باشد بیشتر مراقبت کند و ترس از دست دادن و یا صدمه دیدنش را هم بیشتر داشته باشد. هیچکس از خودکارش بیشتر از خودرویش مراقبت نمیکند، شما حتی اگر صد حلقه و انگشتر داشته باشید، حلقهای را که از فرد مورد علاقهتان کادو گرفتهاید، برایتان جور دیگری مهم است. همیشه باید جلو چشمتان باشد، مراقب هستید که کجا از دستتان در میآورید و کجا میگذارید مبادا گم شود! ممکن است نصف شب از رخت خوابتان بلند شوید و یک ساعت تمام دنبالش بگردید.
کسی که در مدت کوتاهی چندین بار تماس میگیرد، زیاد از شما سوال میپرسد، روی آدمهای اطرافتان دقیق میشود نه بیمار روانیست نه به شما گیر میدهد. فقط آنقدر شما را دوست دارد که میخواهد خیالش از بابت همه چیز راحت باشد.
بدترین انتخاب به جای درک کامل این احساسات و اینکه چقدر برای یک نفر با ارزش هستیم میتواند این باشد که بابت نگرانی و پیگیریهایش او را سرزنش کنیم، مزاحم خودمان بدانیم و به جای رفع نگرانیهایش برخی مسائل را از او پنهان کنیم و خودمان را اینطور قانع کنیم که "زیادی گیر میدهد" !
#مسلم_علادی
گریه کردیم …دو تا شعله ی خاموش شده
گریه کردیم…دو آهنگ فراموش شده
پر کشیدیدم ،بدون پرِ زخمی با هم
عشق بازیِ دوتا کفتر زخمی با هم
مرگ پشت سرمان بود ،نمی دانستیم
بوسه ی آخرمان بود ،نمی دانستیم…
زندگی حسرت یک شادی معمولی بود
زندگی چرخش تنهایی و بی پولی بود
زخم ،سهم تنمان بود ،نمی ترسیدیم
زندگی دشمنمان بود ،نمی ترسیدیم
شعر من مزه ی خاکستر و الکل می داد
شعر، من را وسط زندگی ات هل می داد
شعر من بین تن زخمی مان پل می شد
بیت اول گره روسری ات شل می شد
بیت تا بیت فقط فاصله کم می کردی
شعر می خواندم و محکم بغلم می کردی…
پیِ تاراندن غم های جدیدم بودی
نگران من و موهای سپیدم بودی
نگران بودی ، یک مصرع غمگین بشوم
زندگی لج کند و پیرتر از این بشوم
نگران بودی اندوه تو خاکم بکند
نگران بودی سیگار هلاکم بکند
نگران بودی این فرصت ِ کم را بُکُشم
نگران بودی یک روز خودم را بُکُشم
آه …بدرود گل یخ زده ی بی کس من
آه بدرود زن کوچک دلواپس من …
بغلم کن غمِ در زخم ، شناور شده ام
بغلم کن گل بی طاقت پرپر شده ام
بغلم کن که جهان کوچک و غمگین نشود
بغلم کن که خدا دورتر ازاین نشود
مرگ را آخر هر قافیه تمرین نکنم
مردم شهر تو را ،بعد ِ تو نفرین نکنم
کاش این نعش به تقدیر خودش تن بدهد
کاش این شعر به من جرات مردن بدهد…
از : حامد ابراهیم پور
کسی بر بام خانهام راه میرود
صدای پایش را میشنوم
که میگوید:
من مراقبت هستم که در تنهایی گریه میکنی
و من همچنان در تنهایی
به زبان مادری گریه میکنم
به زبان مادری
حسین صفا
ببار این تازه
روزای خوبه توئه
شبی که میبینی
دم غروب توئه
از اون خزون چه خبر
از آسمون چه خبر
از اون دو تا چشم
پر از جنون چه خبر
همون که تنها موند
همون که تنها رفت
همون که عمرتو برد
از اون، از اون چه خبر
تموم دیگه تموم
کدوم عشق کدوم
که عشق عمر منو
حروم کرد حروم
که پیر کرد منو
اسیر کرد منو
که پیش چشم خودم
شکار شد آهوم
امید روزبه
@omidroozbeh_poem
این آهنگ نه ترانه فوقالعادهای دارد
نه تنظیم فوقالعادهای و نه حتی خواننده فوق العادهای...
اما یک خط ملودی دارد که قریب ۲۰ سال است که هر چند سال یکبار دلم برایش تنگ میشود و گوش میکنم. اولین بار سوم یا چهارم ابتدایی بودم که شنیدم.
حالا میخواستم به همه چیز برسم
به همهی چیزهایی که در تمام عمرم هیچگاه اولویتم نبودند.
اما حالا میخواستم برسم. به تمامشان.
نه برای خودم. میخواستم به همه آنها برسم و بعد به پسرک جوان عاشقی بسپارم و نگذارم به خاطر نداری؛ نتواند سرش را بالا بگیرد؛ تنها بماند و بشکند، تحقیر شود؛ مجبور شود سکوت کند و با چشمان خودش ببیند که آدمها چگونه جلوی چشمش قلبش را تکه پاره میکنند. میخواستم به همه چیز برسم فقط برای اینکه بتوانم لااقل یک نفر را از تجربه کردن آنچه بر خودم گذشته بود؛ نجات دهم.
مسلم علادی
برشی از رُمان جدیدم...
کادو را که همیشه می توان داد
خیلی ها خرس های قرمز
و کادوهای ولنتاین سال قبل را هنوز دارند
اما عشقشان را نه ...
شاید همین که امروز در گوش قلبمان
"تعهد" و "مهربانی" را زمزمه کنیم
بهترین هدیه برای کسی باشد
که دوستش داریم ...❤️
#مسلم_علادی
@moslem_aladi_channel
این پا و آن پا نکن
اگر آمدنی بود تا به حال آمده بود
یک دقیقه که هیچ
یک عمر هم که پاییز بمانی
یک عمر هم که یلدا بگیری
کسی که برای نیامدن رفته
نمیآید ...
#مسلم_علادی
بابت احساسم از کسی طلبکار نبودم
نه میخواستم و نه میتوانستم آدمها را مجبور کنم مثل من دوست داشته باشند و نگاهشان به عشق مثل من باشد و همین داشت از پا درم میآورد.
#مسلم_علادی
فرانتس کافکا که هرگز ازدواج نکرد و فرزندی نداشت، در ۴۰ سالگی در حال قدم زدن در پارکی در برلین با دختر کوچکی که در حال گریه کردن بود برخورد کرد زیرا عروسک مورد علاقه خود را از دست داده بود دختر کوچولو و کافکا به دنبال عروسک گشتند ولی بی نتیجه بود.
کافکا به او پیشنهاد داد که روز بعد دوباره همانجا ملاقات کنند و با هم به دنبال عروسک بگردند
روز بعد، کافکا که هنوز عروسک را پیدا نکرده بود، نامهای را به دختر کوچک داد که توسط عروسک نوشته شده بود: «لطفا گریه نکن، من برای دیدن دنیا به سفری رفتهام»
درباره سفر و ماجراهایم برایت مینویسم. بدین ترتیب داستانی آغاز شد که تا پایان عمر کافکا ادامه یافت. کافکا در طول ملاقاتهایشان، نامههای عروسک را که با دقت نوشته شده بود، همراه با ماجراها و مکالمههایی میخواند که دختر کوچک آنها را شایان ستایش میدانست.
در نهایت کافکا عروسک را به او بازگرداند (یکی خرید) که گویی به برلین بازگشته بود.
دخترک گفت: «اصلا شبیه عروسک من نیست» سپس کافکا نامه دیگری به او داد که عروسک در آن نوشته بود: «سفرهای من، مرا تغییر داده» دختر بچه عروسک جدید را در آغوش گرفت و خوشحال شد
سال بعد کافکا درگذشت
سالها بعد، دختر کوچکی که اکنون بالغ شده بود، پیامی را در داخل عروسک پیدا کرد در نامه کوتاهی که کافکا آن را امضا کرده بود، نوشته بود: «هر چیزی که دوست داری احتمالاً از دست میرود، اما در نهایت عشق به گونهای دیگر باز خواهد گشت»
پایان.
خستهام. خستهام از این همه رفتن و به در اتاق حتی نرسیدن. از گفتن و گفتن و گفتن و آخر سر ضربهای بر زانو و صدایی بلاتکلیف میان خوشمزگی و سرزنش و مثلا نزدیکی، که تو هم چیزی بگو!
خسته از اندوه به دوش کشیده از اتفاقات هرگز نیفتاده، از آشوبهای عمیق دفن شده در تنهایی، از تنهایی افزون شده بر تنهایی افزون شده بر تنهایی افزون شده...
من که چوب تری بودم برای این آتش غرق در بغض و تبعیض زندگی، حالا اگر همه چیز برایم مزهی سوختن بدهد و از شعله شمعی حتی فرار کنم افسردهام یا تنها؟!
#مسلم_علادی
کم حرف نشدهام، حرفهایم را نمیتوانم بزنم. کلمات بسیاری کم دارم، حروف بسیاری، چیزهایی هست که درونم میچرخند، حسشان میکنم اما معنیشان را نمیدانم حتی نامی برای صدا زدنشان پیدا نمیکنم. تنها میدانم که بسیارند، که غمگیناند، که غمگینم میکنند. بسیار غمگین.
| #مسلم_علادی |
کسی که بعد از شکستی سخت، تنهایی را انتخاب میکند. اگر بار دیگر تنهاییاش را با دلبستن به آدمها از دست بدهد، شکست دوبارهاش میتواند پایان همه چیز باشد.
#مسلم_علادی
تا زمانی که از عمق دوست داشتن
طرف مقابلت مطمئن نشدی
عمیقانه دوست نداشته باش
چرا که عمق عشق امروز،
همان عمق زخم فردای توست..
نزارقبانی